عبارات مورد جستجو در ۱۲۸۳ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
بلا به من که ندارم غم بقا چکند
کسی که دم ز فنا زد باو بلا چکند
نشانده بر سر من بهر قتل خلقی را
من ایستاده که آن شوخ بی‌وفا چکند
به قتل ما شده گرم و کشیده تیغ چو آب
میان آتش و آبیم تا خدا چکند
کشی به جورم و گوئی که خونبهای تو چیست
شهید خنجر تو با جان مبتلا چکند
به دست عشق تو دادم دل و نمی‌دانم
که داغ هجر تو با جان مبتلا چکند
چو آشنای تو شد دل ز من برید آری
تو را کسی که به دست آورد مرا چکند
دوای عشق تو صبر است و محتشم را نیست
تو خود بگو که به این درد بی دوا چکند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳
گر شود پامال هجر این تن همان گیرم نبود
ور رود دل نیز یک دشمن همان گیرم نبود
گر دلم در سینه سوزان نباشد گو مباش
اخگری در گوشهٔ گلخن همان گیرم نبود
ز آفتاب هجر مغز استخوانم گو بریز
در چراغ مرده این روغن همان نگیرم نبود
ملک جانی کز خرابیها نمی‌ارزد به هیچ
گر فراق از من بگیرد من همان گیرم نبود
دیده گر خواهد شدن از گریه ویران کو بشو
در دل تاریک این روزن همان گیرم نبود
ناله از ضعف تنم گر برنیاید گو میا
در سرای سینه این شیون همان گیرم نبود
چون به تحریک تو می‌رانند ازین گلشن مرا
جا کنم در گلخن این گلشن هما نگیرم نبود
بود نافرمان دلی با من همان گیرم نزیست
بود بی سامان سری بر تن همان گیرم نبود
گفتم از عشقت به زاری محتشم دامن کیشد
گفت یک رسوای تر دامن همان گیرم نبود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
حسن را گر ناز او کالای دکان می‌شود
زود نرخ جان درین بازار ارزان می‌شود
طبع آلایش گزینی کادم بیچاره داشت
جبرئیل از پرتوش آلوده دامان می‌شود
صبر بی‌حاصل که جز عشق و مشقت هیچ نیست
یک هنر دارد کزو جان دادن آسان می‌شود
شد سرای دل خراب و یافت قصر جان شکست
این زمان خود رخنه در بنیاد ایمان می‌شود
سینه چاکانرا چه نسبت با کسی کز نازکی
نیم چاکی گاه گاهش در گریبان می‌شود
می‌شود صیاد پنهان می‌کند آن گاه صید
می‌کند آن ماه صید آن گاه پنهان می‌شود
ور خورد در ظلمت از دست کسی آب حیات
پس بداند کان منم بی شک پشیمان می‌شود
گفتمش بر قتل فرمان کن از دردم به جان
خنده زد کاین خود نخواهد شد ولی آن می‌شود
محتشم یا گریه را رخصت مده یا صبر کن
تا منادی در دهم کامروز طوفان می‌شود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷
به مرگ کوه کن کزوی المها یاد می‌آید
هنوز از کوه تا دم میزنی فریاد می‌آید
همانا در کمال عشق نقصی بود مجنون را
که نامش بر زبانها کمتر از فرهاد می‌آید
بد من گر به گوشت خوش نمی‌آید چه سراست این
که بد گوی من از کوی تو دایم شاد می‌آید
چه بیداد است این بنشین و رسوائی مکن کز تو
اگر بیداد می‌آید ز من هم داد می‌آید
ازین به فکر کارم کن که در دامت من آن صیدم
که خود را می‌کنم آزاد تا صیاد می‌آید
سزای هرچه دی در بزم کردم امشبم دادی
تو را چون یک یک از حالات مستی یاد می‌آید
به منع مدعی زین بزم بی حاصل زبان مگشا
که این کار از زبان خنجر جلاد می‌آید
سگش صد دست و پا زد تا به آنکو برد با خویشم
خوش آن یاری که از وی این قدر امداد می‌آید
چو بیداد آید از وی محتشم دل را بشارت ده
که خوبان را به دل رحمی پس از بیداد می‌آید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
کاش مرگم سازد امشب از فغان کردن خلاص
تا سگش از درد سر آسوده گردد من خلاص
شد گرفتاری ز حد بیرون اجل کو تا شود
من ز دل فارغ دل از جان رسته جان از تن خلاص
داشتم در صید گاه صد زخم از بتان
در نخستین ضربتم کرد آن شکارافکن خلاص
سوختم ز آهی که هست اندر دلم از تیر خویش
روزنی کن تا شوم از دود این گلخن خلاص
بی تو از هستی به جام مرغ روحم را بخوان
از قفس تا گردد آن فرقت کش گلشن خلاص
محتشم در عاشقی بدنام شد پاکش بسوز
تا شوی از ننگ آن رسوای تر دامن خلاص
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰
زخم نگهت نهفته خوردم
پنهان نگهی دگر که مردم
شد عقل و زمان مستی آمد
خود را به تو این زمان سپردم
تیر نگهم زدی چو پنهان
راهی به نوازش تو بردم
می‌گشت لبم خضاب اگر دوش
دامن گه گریه می‌فشردم
از زخم اجل کشنده‌تر بود
از دست تو ضربتی که خوردم
دل بی‌تو شبی که داغ می‌سوخت
تا صبح ستاره می‌شمردم
ای هم دم محتشم در این بزم
صاف از تو که من حریف دردم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
در بزم چون به کین تو غالب گمان شدم
جان در میان نهادم و خود برکران شدم
پاس درون قرار به نامحرمان چو یافت
من محفل تو را ز برون پاسبان شدم
دیدم که دیدن رخت از دور بهتر است
صحبت گذاشتم ز تماشائیان شدم
این شد ز خوان وصل نصیبم که بی‌نصیب
از التفات ظاهر و لطف نهان شدم
بر رویم آستین چو فشانید در درون
دم ساز در برون به سگ آستان شدم
عمرت در از باد برون آن چه میتوان
لیکن که من ز پند تو کوته زبان شدم
چون محتشم اگرچه به صدخواری از درت
هرگز نمی‌شدم به کنار این زمان شدم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷
کو اجل تا من نقاب تن ز جان خود کشم
بی‌حجاب این تحفه پیش دلستان خود کشم
بار دیگر خاک‌پایش گر به دست افتد مرا
توتیا سازم به چشم خون‌فشان خود کشم
می‌دهم خط غلامی نو خطان شهر را
تا به تقریب این سخن از دلستان خود کشم
راز خود گفتم چو بلبل خوار کرد آن گل مرا
آه تا کی خواری از دست زبان خود کشم
از اجل خواهم امانی محتشم کاین نظم را
تحفه سازم پیش یار نکته‌دان خود کشم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹
از سر کوی تو با صدگونه سودا می‌روم
داغ بر جان بار بر دل خار در پا می‌روم
آن چه با جان من بدروز می‌کردی مدام
کی کنی امروز اگر دانی که فردا میروم
مژدهٔ تخفیف وحشت ده سگان خویش را
کز درت با یک جهان فریاد و غوغا می‌روم
می‌روم زین شهر و اهل شهر یک یک می‌کنند
زاری بر من که پنداری ز دنیا می‌روم
دشت تفتان‌تر ز صحرای قیامت می‌شود
با تف دل چون من مجنون به صحرا می‌روم
در لباس منع رفتن بس کن ای جادوزبان
این تقاضاها که من خود بی‌تقاضا می‌روم
محتشم از بس پشیمانی به آن سرو روان
حرف رفتن سر به سر می‌گویم اما می‌روم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲
شوق می‌گرداندم بر گرد شمع سرکشی
همتی یاران که خود را میزنم برآتشی
همچو خاشاکی که بادش در رباید ناگهان
خواهد از جاکندنم جولان تازی ابرشی
ناوکی کامروز دارم این قدرها زخم ازو
خواهد آوردن قضا فرد ابروان از ترکشی
توبه‌های مستی عشقم خطر دارد که باز
پیش لب آورده دورانم شراب بی‌غشی
باده‌ای کامروز دارد سرخوشم از بوی خود
هوش فردا کی گذارد در چو من دریاکشی
از می لطفش چو نزدیکان جهانی جرعه کش
من چو دوران چاشنی از جام استغنا چشی
از وثاق محتشم فردا برون خواهد دوید
خانه‌سوزی در شهر افکنی مجنون وشی
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۶ - وله ایضا من بدیع افکاره
درین ضعف آن قدر دارم ز بیماری گر انباری
که بر بومی که پهلو می‌نهم قبریست پنداری
ز بیماری چنان با خاک یکسانم که از خاکم
اجل هم برنمی‌دارد معاذالله ازین خواری
مرا حالیست زار ای دوستان ز انسان که دشمن هم
به حالم زار می‌گرید مبادا کس به این زاری
دل من تا نشد افکار عالم را نشد باور
که یک دل می‌تواند بود و صد عالم دل‌افکاری
چنان بازاری دل الفتی دارم درین کلفت
که عیش از صحبت من می‌نویسد خط بیزاری
عجب حالیست حال من که در آیینهٔ دوران
نمی‌بینم ز یک تن صورت غم‌خواری و یاری
کدامین بنده‌ام من بندهٔ صاحب ستاینده
کدامین صاحبست این صاحب شان جهانداری
ولیعهد محمدخان ولی سلطان دریادل
که سیری نیست ابر دست او را از درم باری
مطاع الحکم سلطانی که طبعش گر بفرماید
شود نار از شجر ثابت شود آب از حجر جاری
بدیع‌الامر دارائی که گر خواهد به فعل آید
ز آب اندر مشارب مستی و از بادهٔ هشیاری
مشابه بزم و رزم او به بزم و رزم فغفوری
مماثل لطف و قهر او به لطف و قهر جباری
جهان در قبضهٔ تسخیر او بادا که بیش از حد
به آن کشورستان دارد جهان امید غم‌خواری
بود تا حشر ارزانی به مسکینان و مظلومان
که هم مسکین نوازی می‌کند هم ظالم‌آزاری
جفاگستر به فریاد است ازو اما نمی‌داند
که عدلست از سلاطین بر ستمکاران ستمکاری
نمی‌ماند برای جغد جائی جز دل ظالم
چو یابد دهر معموری ازین شاهانه معماری
به رقص آمد ز شادی آسمان چون دهر پاکوبان
به نامش در زمین زد کوس سرداری و سالاری
چو گردد تیغ نازک پیکر او در دغا عریان
شود صد کوه پیکر از لباس زندگی عاری
به حرب او بیا گو خصم تن‌پرور که می‌آید
به مهمان کردن شیر شکاری گاو پرواری
عبوری بس از آن آتش عنان بر خرمن اعدا
که هست اجزای ذات وی تمام از عنصر ناری
کند بوس لب تیغش بر اندام برومندان
به بزم و رزم کار صد هزاران ضربت کاری
محل گیرودار او که خونش می‌رود از تن
کشد سیمرغ را دام عناکب در گرفتاری
دو روزی گو لوای خصم او میسا به گردون سر
که دارد همچو نخل ریشه کن زود در نگونساری
سلاطین سرورا با آن که هرگز حرفی از شکوه
نگشته بر زبان شکرگوی نطق من جاری
شکایت گونه‌ای دارم کنون اما ز صد جزوش
یکی معروض می‌دارم گرم معذور می‌داری
تو را آن بنده بودم من که چون بر مسند دولت
نشینی شاد و مملوکان خود را در شمار آری
نپردازی به حال من نپرسی حال من از کس
نه از ارسال پیغامی مرا از خاک برداری
نگوئی زنده است آن بندهٔ رنجور مایانه
مرا با آن که باشد نیم‌جانی مرده انگاری
فرستم نظم و نثری هم که خواهد عذر تقصیرم
ز بی‌قدری تو این را خاک و آن را باد پنداری
ندارد محتشم زین بیش تاب درد دل گفتن
مگر زین بیشتر باید ز بیماری سبکباری
بود تا استراحت جو سر از بالین تن از بستر
درین جنبنده مهد مختلف اوضاع زنگاری
تن بستر فروزت باد دور از بستر کلفت
سر افسر فرازت ایمن از بالین بیماری
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴
گفتند ز حادثات این دیر خراب
بر بستر درد رفته پای تو به خواب
دست الم تو را خدا برتابد
تا پای سلامتت درآید به رکاب
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶
دل درد و بلای عشقش افزون خواهد
او دیدهٔ دل همیشه در خون خواهد
وین طرفه که این ز آن «بحل» می‌طلبد
و آن در پی آنکه عذر او چون خواهد
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۳۹
آه درد مرا دوا که کند؟
چارهٔ کارم ای خدا که کند؟
چون مرا دردمند هجرش کرد
غیر وصلش مرا دوا که کند؟
از خدا وصل اوست حاجت من
حاجت من جز او روا که کند؟
من به دست آورم وصالش لیک
ملک عالم به من رها که کند؟
دادن دل بدو صواب نبود
در جهان جز من به این خطا که کند؟
لایق است او به هر وفا که کنم
راضیم من به هر جفا که کند
دی مرا دید، داد دشنامی
این چنین لطف دوست با که کند؟
ای توانگر به حسن غیر از تو
جود با همچو من گدا که کند؟
وصل تو دولتی‌ست، تا که برد؟
ذکر تو طاعتی‌ست، تا که کند
جان به مرگ ار زتن جدا گردد
مهرت از جان به من جدا که کند؟
سیف فرغانی از سر این کوی
چون تو رفتی حدیث ما که کند؟
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
مرگ بر بالین وجانان غافل است
جان بدین سختی سپردن مشکل است
سینه‌ام مجروح و زخمم کاری است
حسرتم جانکاه و دردم قاتل است
هر که داند لذت شمشیر دوست
بر هلاک خویشتن مستعجل است
شربت مرگ از برای عاشقان
صحت کامل، شفای عاجل است
از کمند عشق نتوان شد خلاص
جهد من بی جا و سعی‌ام باطل است
عشق طغیانش به حدی شد که جان
در میان ما و جانان حایل است
خاک کوی دوست دامن‌گیر ماست
وین کسی داند که پایش در گل است
کس به مقصد کی رسد از سعی خویش
کوشش ما سر به سر بی‌حاصل است
جان نثار مقدمش کردم، بلی
تحفهٔ ناقابلان ناقابل است
عاشق آرامی ندارد ورنه یار
مونس جان است و آرام دل است
قاتلی دارم فروغی کز غرور
خود به خون بی‌گناهان قایل است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
ای کاش پی قتل من آن سیم تن افتد
شاید که نگاهش گه کشتن به من افتد
صد تیشه بباید زدنش بر دل هر سنگ
تا سایهٔ شیرین به سر کوه کن افتد
واقف شود از حالت دل‌های شکسته
هر دل که در آن جعد شکن بر شکن افتد
خمیازه گشاید دهن زخم دلم باز
چون دیده بدان غمزهٔ ناوک فکن افتد
ترسم که ز زندان سر زلف توام دل
آزاد نگردیده به چاه ذقن افتد
جان دادم و بوسی ز دهان تو گرفتم
فریاد گر این قصه دهن بر دهن افتد
کو بخت بلندی که بر زلف تو یک چند
من بر سر حرف آیم و غیر از سخن افتد
برخیزد و جان در قدمت بازفشاند
گر چشم تو بر کشتهٔ خونین‌کفن افتاد
صاحب نظری را که به چشم توفتد چشم
حاشا که به دنبال غزال ختن افتد
بگذار که بیند قد و روی تو فروغی
تا از نظرش جلوهٔ سرو و سمن افتد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
بس که دل سوختگی ز آتش هجران دارم
گر به دوزخ بریم، شکر فراوان دارم
اشک و آهم ز فراقت به هم آمیخته شد
بلعجب بین که در آب آتش سوزان دارم
گر بسوزد نفسم هر دو جهان را نه عجب
زان که در سینه بسی سوزش پنهان دارم
داغ و دردی که رسید از تو حرامم بادا
که سر مرهم و اندیشهٔ درمان دارم
شیخ ناپخته به من این همه گو خنده مزن
که دل سوخته و دیدهٔ گریان دارم
بخت برگشته و لخت جگر و چشم پر آب
به هواداری آن صف زده مژگان دارم
من و با خاطر مجموع نشستن، هیهات
که سر و کار بدان زلف پریشان دارم
من و از بندگی خواجه گذشتن، حاشا
که ز فرمانبریش بر همه فرمان دارم
خوش دلم در غم او با همه ویرانی دل
که بسی گنج در این خانهٔ ویران دارم
عین مقصود من از دیر و حرم دست نداد
سر خون ریختن گبر و مسلمان دارم
عاقلان دست به زنجیر جنونم نزنید
که من این سلسله را سلسله جنبان دارم
تا فروغی به سیه روزی خود ساخته‌ام
منتی بر سر خورشید درخشان دارم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹
ثواب من همه شد عین رو سیاهی من
که خواجه در غضب آمد ز بی گناهی من
فغان که دور فتادم ز کوی ماهوشی
که در گدایی او بود پادشاهی من
به جرم بی‌گنهی کشتی‌ام خوشا روزی
که غمزهٔ تو درآید به عذرخواهی من
توان شناخت که من دردمند عشق توام
نه اشک سرخ و رخ زرد و رنگ کاهی من
ز کشتگان غمت چون گواه می‌طلبند
گواه من نبود غیر بی‌گواهی من
به غیر تیغ پناهم نماند و می‌پرسم
که رحم در دلت آید ز بی‌پناهی من
سحر به کشتنم از در درآمدی سرمست
مگو نداشت اثر آه صبحگاهی من
نریخت تا به زمین خون پاک بازان را
به خون دلیر نشد دلبر سپاهی من
سزد فروغی اگر کج کلاه من گوید
که فتنه راست شد از فر کج کلاهی من
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴
کسی که دامنش آلودهٔ شرابستی
دعای او به در دیر مستجابستی
به مستی از لب دردی‌کشی شنیدم دوش
که چاره همه دردی شراب نابستی
فغان که پرده ز کارم فکند پنجه عشق
هنوز چهره معشوق در حجابستی
نصیبم آن صف مژگان نشد به بیداری
هنوز طالع برگشته‌ام به خوابستی
شبی نظاره بدان شمع انجمن کردم
هنوز ز آتش دل دیده‌ام پرآبستی
به گریه گفتمش از رخ نقاب یک سو نه
به خنده گفت که خورشید در سحابستی
زکانه بوسه زند پای شه سواری را
که با تو از مدد بخت هم‌رکابستی
به خاک ریخته‌ای خون بی‌گناهان را
مگر به کیش تو خون ریختن ثوابستی
خوشا به حال شهیدی که در صف محشر
به خون ناحق او ناخنت خضابستی
حدیث قند نشاید بر دهان تو گفت
که در میانهٔ این هر دو شکر آبستی
فروغی از اثر پرتو محبت دوست
کمین تجلی من ماه و آفتابی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳
رفتی بر غیر و ترک ما کردی
ای ترک ختن بسی خطا کردی
پیمانه زدی ز دست بیگانه
اندیشهٔ خون آشنا کردی
سرخوش به کنار بلهوس خفتی
بنگر که به اهل دل چه‌ها کردی
جز با من دل شکسته در عالم
هر عهد که بسته‌ای وفا کردی
در عهد تو هر چه من وفا کردم
پاداش وفای من جفا کردی
آبی نزدی بر آتشم هرگز
تا بر لب آب خضر جا کردی
آنگه که قبای ناز پوشیدی
پیراهن صبر من قبا کردی
بی‌چاره منم وگر نه از رحمت
درد همه خستگان دوا کردی
بی بهره منم وگر نه از یاری
کام همه طالبان روا کردی
الا من که محکمش بستی
هر بسته که داشتی رها کردی
تا قد تو زد ره فروغی را
هر فتنه که خواستی بپاکردی