عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۰
ای آن که بر اسب بقا از دیر فانی می‌روی
دانا و بینای رهی آن سو که دانی می‌روی
بی‌همره جسم و عرض‌ بی‌دام و دانه و‌ بی‌غرض
از تلخ کامی می‌رهی در کامرانی می‌روی
نی همچو عقل دانه چین نی همچو نفس پر ز کین
نی روح حیوان زمین تو جان جانی می‌روی
ای چون فلک دربافته ای همچو مه درتافته
از ره نشانی یافته در‌ بی‌نشانی می‌روی
ای غرقه سودای او ای‌ بی‌خود از صهبای او
از مدرسه‌ی اسمای او اندر معانی می‌روی
ای خوی تو چون آب جو داده زمین را رنگ و بو
تا کس نپندارد که تو‌ بی‌ارمغانی می‌روی
کو سایه منصور حق تا فاش فرماید سبق؟
کز مستعینی می‌رهی در مستعانی می‌روی
شب کاروان‌ها زین جهان بر می‌رود تا آسمان
تو خود به تنهایی خود صد کاروانی می‌روی
ای آفتاب آن جهان در ذره‌یی چونی نهان؟
وی پادشاه شه نشان در پاسبانی می‌روی
ای بس طلسمات عجب بستی برون از روز و شب
تا چشم پندارد که تو اندر مکانی می‌روی
ای لطف غیبی چند تو شکل بهاری می‌شوی؟
وی عدل مطلق چند تو اندر خزانی می‌روی؟
آخر برون آ زین صور چادر برون افکن ز سر
تا چند در رنگ بشر در گله بانی می‌روی؟
ای ظاهر و پنهان چو جان وی چاکر و سلطان چو جان
کی بینمت پنهان چو جان در‌ بی‌زبانی می‌روی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۳
ای تو ملول از کار من من تشنه تر هر ساعتی
آخر چه کم گردد ز تو کز تو برآید حاجتی؟
بر تو زیانی کی شود از تو عدم گر شی شود
معدوم یابد خلعتی گیرد ز هستی رایتی؟
یا مستحق مرحمت یابد مقام و مرتبت
برخواند اندر مکتبت از لوح محفوظ آیتی
ای رحمة للعالمین بخشی ز دریای یقین
مر خاکیان را گوهری مر ماهیان را راحتی
موجش گهی گوهر دهد لطفش گهی کشتی کشد
چندین خلایق اندرو مر هر یکی را حالتی
خود پیش‌تر اجزای او در سجده همچون شاکران
وز بهر خدمت موج او گه گه نماید قامتی
در پیش دریای نهان این هفت دریای جهان
چون واهب اندر بخششی چون راهب اندر طاعتی
دریای پرمرجان ما عمر دراز و جان ما
پس عمر ما‌ بی‌حد بود ما را نباشد غایتی
ای قطره گر آگه شوی با سیل‌ها همره شوی
سیلت سوی دریا برد پیشت نباشد آفتی
ور سرکشی غافل شوی آن سیل عشق مستوی
گوش تو گیرد می‌کشد کو بر تو دارد رافتی
مستفعلن مستفعلن اکنون شکر پنهان کنم
کز غیب جوقی طوطیان آورده اندم غارتی
شکر نگر تو نو به نو آواز خاییدن شنو
نی این شکر را صورتی نی طوطیان را آلتی
دارد خدا قندی دگر کان ناید اندر نیشکر
طوطی و حلقوم بشر آن را ندارد طاقتی
چون شمس تبریزی که او گنجا ندارد در فلک
کان مطلع خورشید او دارد عجایب ساحتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۴
چون درشوی در باغ دل مانند گل خوش بو شوی
چون برپری سوی فلک همچون ملک مه رو شوی
گر همچو روغن سوزدت خود روشنی گردی همه
سرخیل عشرت‌ها شوی گرچه ز غم چون مو شوی
هم ملک و هم سلطان شوی هم خلد و هم رضوان شوی
هم کفر و هم ایمان شوی هم شیر و هم آهو شوی
از جای در‌ بی‌جا روی وز خویشتن تنها روی
بی‌مرکب و‌ بی‌پا روی چون آب اندر جو شوی
چون جان و دل یکتا شوی پیدای ناپیدا شوی
هم تلخ و هم حلوا شوی با طبع می هم خو شوی
از طبع خشکی و تری همچون مسیحا برپری
گرداب‌ها را بردری راهی کنی یک سو شوی
شیرین کنی هر شور را حاضر کنی هر دور را
پرده نباشی نور را گر چون فلک نه تو شوی
شه باش دولت ساخته مه باش رفعت یافته
تا چند همچون فاخته جوینده و کوکو شوی؟
خالی کنی سر از هوس گردی تو زنده‌ بی‌نفس
یاهو نگویی زان سپس چون غرقه یاهو شوی
هر خانه را روزن شوی هر باغ را گلشن شوی
با من نباشی من شوی چون تو ز خود‌ بی‌تو شوی
سر در زمین چندین مکش سر را برآور شاد و کش
تا تازه و خندان و خوش چون شاخ شفتالو شوی
دیگر نخواهی روشنی از خویشتن گردی غنی
چون شاه مسکین پروری چون ماه ظلمت جو شوی
تو جان نخواهی جان دهی هر درد را درمان دهی
مرهم نجویی زخم را خود زخم را دارو شوی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۳
بویی ز گردون می‌رسد با پرسش و دلداری‌یی
از دام تن وا می‌رهد هر خسته دل اشکاریی
هر مرغ صد پر می‌شود سوی ثریا می‌پرد
هر کوه و لنگر زین صلا دارد دگر رهواری‌یی
مرغان ابراهیم بین با پاره پاره گشتگی
اجزای هر تن سوی سر برداشته طیاری‌یی
ای جزو چون بر می‌پری؟ چون‌ بی‌پری و‌ بی‌سری
گفتا شکفته می‌شوم اندر نسیم یاری‌یی
در شهر دیگر نشنوی از غیر سرنا ناله‌یی
از غیر چنگی نشنوی در هیچ خانه زاری‌یی
طنبور دل برداشته لا عیش الا عیشنا
زنبور جان آموخته زین انگبین معماری‌یی
امروز ساقی کرم دریاعطای محتشم
آمیخته با بندگان‌ بی‌نخوت و جباری‌یی
امروز رستیم ای خدا از غصه آن که قضا
در گوش فتنه دردمد هر لحظه‌یی مکاری‌یی
راقی جان در می‌دمد چون پور مریم رقیه‌یی
ساقی ما هم می‌کند چون شیر حق کراری‌یی
گر یک بت را بشکند صد بت تراشد در عوض
ور بشکند دو سه سبو کم نیستش فخاری‌یی
ای بلبل ارچه یافتی از دولت گل لحن خوش
زین‌ها فراموشت شود در انس کم گفتاری‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۵
برگذری درنگری جز دل خوبان نبری
سر مکش ای دل که ازو هر چه کنی جان نبری
تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا
تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری
تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد
تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری
سر ننهد چرخ تو را تا که تو‌ بی‌سر نشوی
کس نخرد نقد تو را تا سوی میزان نبری
تا نشوی مست خدا غم نشود از تو جدا
تا صفت گرگ دری یوسف کنعان نبری
تا تو ایازی نکنی کی همه محمود شوی؟
تا تو ز دیوی نرهی ملک سلیمان نبری
نعمت تن خام کند محنت تن رام کند
محنت دین تا نکشی دولت ایمان نبری
خیره میا خیره مرو جانب بازار جهان
زان که درین بیع و شری این ندهی آن نبری
خاک که خاکی نهلد سوسن و نسرین نشود
تا نکنی دلق کهن خلعت سلطان نبری
آه گدارو شده‌یی خاطر تو خوش نشود
تا نکنی کافری‌یی مال مسلمان نبری
هیچ نبرده‌ست کسی مهره ز انبان جهان
رنجه مشو زان که تو هم مهره ز انبان نبری
مهره ز انبان نبرم گوهر ایمان ببرم
گر تو به جان بخل کنی جان بر جانان نبری
ای کشش عشق خدا می‌ننشیند کرمت
دست نداری ز کهان تا دل ازیشان نبری
هین بکشان هین بکشان دامن ما را به خوشان
زان که دلی که تو بری راه پریشان نبری
راست کنی وعده خود دست نداری ز کشش
تا همه را رقص کنان جانب میدان نبری
هیچ مگو ای لب من تا دل من باز شود
زان که تو تا سنگ دلی لعل بدخشان نبری
گر چه که صد شرط کنی‌ بی‌همه شرطی بدهی
زان که تو بس‌ بی‌طمعی زر به حرمدان نبری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۹
عارف گوینده اگر تا سحر صبر کنی
از جهت خسته دلان جان و نگهبان منی
همچو علی در صف خود سر نبری از کف خود
بولهب وسوسه را تا نکنی راه زنی
راه زنان را بزنی تا که حقت نام نهد
غازی من حاجی من گرچه به تن در وطنی
ساقی جام ازلی مایه قند و عسلی
بارگه جان و دلی گنج گه بوالحسنی
جنبش پر ملکی مطلع بام فلکی
جمع صفا را نمکی شمع خدا را لگنی
باده دهی مست کنی جمله حریفان مرا
عربده‌شان یاد دهی یا منشان درفکنی
از یک سوراخ تو را مار دوباره نگزد
گر نری و پاک دلی مؤمنی و مؤتمنی
خامش باش ای دل من نام مرا هیچ مگو
نام کسی گو که ازو چون گل تر خوش دهنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۹
آه خجسته ساعتی که صنما به من رسی
پاک و لطیف همچو جان صبح دمی به تن رسی
آن سر زلف سرکشت گفته مرا که شب خوشت
زین سفر چو آتشت کی تو بدین وطن رسی؟
کی بود آفتاب تو در دل چون حمل رسد؟
تا تو چو آب زندگی بر گل و بر سمن رسی
همچو حسن ز دست غم جرعه زهر می‌کشم
ای تریاق احمدی کی تو به بوالحسن رسی
گرچه غمت به خون من چابک و تیز می‌رود
هست امید جان که تو در غم دل شکن رسی
جمله تو باشی آن زمان دل شده باشد از میان
پاک شود بدن چو جان چون تو بدین بدن رسی
چرخ فروسکل تو خوش ننگ فلک دگر مکش
بوک به بوی طره‌اش بر سر آن رسن رسی
زن ز زنی برون شود مرد میان خون شود
چون تو به حسن لم یزل بر سر مرد و زن رسی
حسن تو پای درنهد یوسف مصر سر نهد
مرده ز گور برجهد چون به سر کفن رسی
لطف خیال شمس دین از تبریز در کمین
طالب جان شوی چو دین تا به چه شکل و فن رسی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۱
سوخت یکی جهان به غم آتش غم پدید نی
صورت این طلسم را هیچ کسی بدید؟ نی
می‌کشدم به هر طرف قوت کهربای او
ای عجبا بدید کس آن که مرا کشید؟ نی
هست سماع چنگ نی هست شراب رنگ نی
صد قدح است بر قدح آن که قدح چشید نی
عشق قرابه باز و من در کف او چو شیشه‌یی
شیشه شکست زیر پا پای کسی خلید؟ نی
در قدم روندگان شیخ و مرید‌ بی‌عدد
در نفس یگانگی شیخ نه و مرید نی
آن که میان مردمان شهره شد و حدیث شد
سایه بایزید بد مایه بایزید نی
مژده دهید عاشقان عید وصال می‌رسد
زان که ندید هیچ کس خود رمضان و عید نی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۳
آب تو ده گسسته را در دو جهان سقا تویی
بار تو ده شکسته را بارگه وفا تویی
برج نشاط رخنه شد لشکر دل برهنه شد
میمنه را کله تویی میسره را قبا تویی
می زده می‌ایم ما کوفته دی‌ایم ما
چشم نهاده ایم ما در تو که توتیا تویی
روی متاب از وفا خاک مریز بر صفا
آب حیاتی و حیا پشت دل و بقا تویی
چرخ تو را ندا کند بهر تو جان فدا کند
هرچه ز تو زیان کند آن همه را دوا تویی
خیز بیار باده‌یی مرکب هر پیاده‌یی
بهر زکات جان خود ساقی جان ما تویی
این خبر و مجادلی نیست نشان یک دلی
گردن این خبر بزن شحنه کبریا تویی
گردن عربده بزن وسوسه را ز بن بکن
باده خاص درفکن خاصبک خدا تویی
وقت لقای یوسفان مست بدند کف بران
ما نه کمیم از زنان یوسف خوش لقا تویی
از رخ دوست باخبر وز کف خویش‌ بی‌خبر
این خبری‌ست معتبر پیش تو کاوستا تویی
پر کن زان می نهان تا بخوریم‌ بی‌دهان
تا که بداند این جهان باز که کیمیا تویی
باده کهنه خدا روز الست رهنما
گشته به دست انبیا وارث انبیا تویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۶
هین که خروس بانگ زد وقت صبوح یافتی
شرح‌ نمی‌کنم که بس عاقل را اشارتی
فهم کنی تو خود که تو زیرک و پاک خاطری
باده بیار و دل ببر زود بکن تجارتی
نای به نه دهان‌ همی‌آرد صبح ناله‌یی
چنگ ز چنگ هجر تو کرد حزین شکایتی
درده‌ بی‌دریغ ازان شیره و شیر رایگان
شیر و نبید خلد را نیست حدی و غایتی
درده باده ای چو زر پاک ز خویشمان ببر
نیست بتر ز باخودی مذهب ما جنایتی
باده شاد جان فزا تحفه بیار از سما
تا غم و غصه را کند اشقر می سیاستی
عقل ز نقل تو شود منتقل از عقیله‌ها
دانش غیب یابد و تبصره و فراستی
جام تو را چو دل بود در سر و سینه شعله‌یی
مست تو را چه کم بود تجربه یا کفایتی
دست که یافت مشربی ماند ز حرص و مکسبی
سر که بیافت آن طرب کی طلبد ریاستی
شست تو ماهی مرا چله نشاند مدتی
دام تو کرکس مرا داد به غم ریاضتی
قطره ز بحر فضل تو یافت عجب تبدلی
پاک دلی و صفوتی توسعه و احاطتی
نفس خسیس حرص خو عاشق مال و گفت و گو
یافت به گنج رحمتت از دو جهان فراغتی
ترک زیارتت شها دان ز خری نه‌ بی‌خری
زان که به جانست متصل حج تو‌ بی‌مسافتی
هیچ مگو دلا هلا طاقت رنج نیستم
طاق شو از فضول خود حاجت نیست طاقتی
طاقت رنج هر کسی داری و می‌کشی بسی
طاقت گنج نیستت این چه بود خساستی؟
سر دل تو جز ولا تا نبود که‌ بی‌گمان
بر سر بینی‌ات کند سر دلت علامتی
حشر شود ضمیر تو در سخن و صفیر تو
نقد شود در این جهان عرض تو را قیامتی
از بد و نیک مجرمان کند نشد وفای تو
زان که تو راست در کرم ثابتی و مهارتی
جان و دل مرید را از شهوات ما و من
جز ز زلال بحر تو نیست یقین طهارتی
متقیان به بادیه رفته عشا و غادیه
کعبه روان شده به تو تا که کند زیارتی
روح سجود می‌کند شکر وجود می‌کند
یافت ز بندگی تو سروری و سیادتی
بر کرم و کرامت خنده آفتاب تو
ذره به ذره را بود نوع دگر شهادتی
جمله به جست و جوی تو معتکفان کوی تو
روی به کعبه کرم مشتغل عبادتی
پنج حس از مصاحف نور و حیات جامعت
یاد گرفته ز اوستا ظاهر پنج آیتی
گاه چو چنگ می‌کند پیش درت رکوع خوش
گاه چو نای می‌کند بهر دم تو قامتی
بس کن ای خرد ازین ناله و قصه حزین
بوی برد به خامشی هر دل باشهامتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۱
با همگان فضولکی چون که به ما ملولکی؟
رو که به دین عاشقی سخت عظیم گولکی
ای تو فضول در هوا ای تو ملول در خدا
چون تو ازان قان نه‌یی رو که یکی مغولکی
مستک خویش گشته‌یی گه ترشک گهی خوشک
نازک و کبرکت که چه؟ در هنرک نغولکی
گر تو کتاب خانه‌یی طالب باغ جان نه‌یی
گرچه اصیلکی ولی خواجه تو‌ بی‌اصولکی
رو تو به کیمیای جان مس وجود خرج کن
تا نشوی ازو چو زر در غم نیم پولکی
گفتم با ضمیر خود چند خیال جسمیان
یا تو ز هر فسرده‌یی سوی دلم رسولکی
نور خدایگان جان در تبریز شمس دین
کرد طریق سالکان ایمن اگر تو غولکی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۴
زرگر آفتاب را بسته گاز می‌کنی
کرته شام را ز مه نقش و طراز می‌کنی
روز و شب و نتایج این حبشی و روم را
بر مثل اصولشان گرد و دراز می‌کنی
گاه مجاز بنده را حق و حقیقتی دهی
وان که حقیقتی بود هزل و مجاز می‌کنی
این چه کرامت است ای نقش خیال روی او
با درهای بسته در خانه جواز می‌کنی
خاطر همچو باد را نقش جحود می‌دهی
خاطر‌ بی‌نیاز را پر ز نیاز می‌کنی
در شب ابرگین غم مشعله‌ها درآوری
در دل تنگ پرگره پنجره باز می‌کنی
ما به دمشق عشق تو مست و مقیم بهر تو
تو ز دلال و عز خود عزم عزاز می‌کنی
گاه ز نیم زلتی برهمشان‌ همی‌زنی
گاه خود از کبیره‌ها چشم فراز می‌کنی
گاه گدای راه را همت شاه می‌دهی
گاه قباد و شاه را بنده آز می‌کنی
می شکنی به زیر پا نای طرب نوای را
چنگ شکسته بسته را لایق ساز می‌کنی
بربط عشرت مرا گاه سه تا‌ همی‌کنی
پرده بوسلیک را گاه حجاز می‌کنی
جان ز وجود جود تو آمد و مغز نغز شد
باز ز پوست‌هاش چون همچو پیاز می‌کنی
یا سندا لحاظه عاقلتی و مسکنی
یا ملکا جواره مکتنفی و مأمنی
انت عماد بنیتی انت عتاد منیتی
انت کمال ثروتی انت نصاب مخزنی
قرة کل منظر مقصد کل مشتری
قوة کل ناعش قدرة کل منحنی
انت ولی نعمتی مونس لیل وحدتی
انت کروم نائل حول جناه نجتنی
سید کل مالک مخلص کل هالک
هادی کل سالک ناعش کل منثنی
چند خموش می‌کنم سوی سکوت می‌روم
هوش مرا به رغم من ناطق راز می‌کنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۸
مرا سودای آن دلبر ز دانایی و قرایی
برون آورد تا گشتم چنین شیدا و سودایی
سر سجاده و مسجد گرفتم من به جهد و جد
شعار زهد پوشیدم پی خیرات افزایی
درآمد عشق در مسجد بگفت ای خواجه مرشد
بدران بند هستی را چه دربند مصلایی؟
به پیش زخم تیغ من ملرزان دل بنه گردن
اگر خواهی سفر کردن ز دانایی به بینایی
بده تو داد اوباشی اگر رندی و قلاشی
پس پرده چه می‌باشی اگر خوبی و زیبایی؟
قراری نیست خوبان را ز عرضه کردن سیما
بتان را صبر کی باشد ز غنج و چهره آرایی؟
گهی از روی خود داده خرد را عشق و‌ بی‌صبری
گهی از چشم خود کرده سقیمان را مسیحایی
گهی از زلف خود داده به مؤمن نقش حبل الله
ز پیچ جعد خود داده به ترسایان چلیپایی
تو حسن خود اگر دیدی که افزون تر ز خورشیدی
چه پژمردی چه پوسیدی درین زندان غبرایی؟
چرا تازه‌ نمی‌باشی ز الطاف ربیع دل؟
چرا چون گل‌ نمی‌خندی؟ چرا عنبر‌ نمی‌سایی؟
چرا در خم این دنیا چو باده بر‌ نمی‌جوشی؟
که تا جوشت برون آرد ازین سرپوش مینایی
ز برق چهره خوبت چه محروم است یعقوبت؟
الا ای یوسف خوبان به قعر چه چه می‌پایی؟
ببین حسن خود ای نادان ز تاب جان اوتادان
که مؤمن آینه‌ی مؤمن بود در وقت تنهایی
ببیند خاک سر خود درون چهره بستان
که من در دل چه‌ها دارم ز زیبایی و رعنایی
ببیند سنگ سر خود درون لعل و پیروزه
که گنجی دارم اندر دل کند آهنگ بالایی
ببیند آهن تیره دل خود را در آیینه
که من هم قابل نورم کنم آخر مصفایی
عدم‌ها مر عدم‌ها را چو می‌بیند بدل گشته
به هستی پیش می‌آید که تا دزدد پذیرایی
به هر سرگین کجا گشتی مگس را گر خبر بودی
که آید از سرشت او به سعی و فضل عنقایی
چو ابن الوقت شد صوفی نگردد کاهل فردا
سبک کاهل شود آن کس که باشد گول و فردایی
میان دلبران بنشین اگر نه غری و عنین
میان عاشقان خو کن مباش ای دوست هرجایی
ایا ماهی یقین گشتت ز دریای پس پشتت
بگردان روی و واپس رو چو تو از اهل دریایی
ندای ارجعی بشنو به آب زندگی بگرو
درآ در آب و خوش می‌رو به آب و گل چه می‌پایی؟
به جان و دل شدی جایی که نی جان ماند و نی دل
به پای خود شدی جایی که آن جا دست می‌خایی
ز خورشید ازل زر شو به زر غیر کمتر رو
که عشق زر کند زردت اگر چه سیم سیمایی
تو را دنیا‌ همی‌گوید چرا لالای من گشتی
تو سلطان زاده‌یی آخر منم لایق به لالایی
تو را دریا‌ همی‌گوید منت مرکب شوم خوش تر
که تو مرکب شوی ما را به حمالی و سقایی
خمش کن من چو تو بودم خمش کردم بیاسودم
اگر تو بشنوی از من خمش باشی بیاسایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۰
چه افسردی دران گوشه؟ چرا تو هم‌ نمی‌گردی؟
مگر تو فکر منحوسی که جز بر غم‌ نمی‌گردی؟
چو آمد موسی عمران چرا از آل فرعونی؟
چو آمد عیسی خوش دم چرا همدم‌ نمی‌گردی؟
چو با حق عهدها بستی ز سستی عهد بشکستی
چو قول عهد جانبازان چرا محکم‌ نمی‌گردی؟
میان خاک چون موشان به هر مطبخ رهی سازی
چرا مانند سلطانان برین طارم‌ نمی‌گردی؟
چرا چون حلقه بر درها برای بانگ و آوازی
چرا در حلقه مردان دمی محرم‌ نمی‌گردی؟
چگونه بسته بگشاید چو دشمن دار مفتاحی؟
چگونه خسته به گردد چو بر مرهم‌ نمی‌گردی؟
سر آن گه سر بود ای جان که خاک راه او باشد
ز عشق رایتش ای سر چرا پرچم‌ نمی‌گردی؟
چرا چون ابر‌ بی‌باران به پیش مه ترنجیدی؟
چرا همچون مه تابان برین عالم‌ نمی‌گردی؟
قلم آن جا نهد دستش که کم بیند درو حرفی
چرا از عشق تصحیحش تو حرفی کم‌ نمی‌گردی؟
گلستان و گل و ریحان نروید جز ز دست تو
دو چشمه داری ای چهره چرا پرنم‌ نمی‌گردی؟
چو طوافان گردونی‌ همی‌گردند بر آدم
مگر ابلیس ملعونی که بر آدم‌ نمی‌گردی؟
اگر خلوت‌ نمی‌گیری چرا خامش‌ نمی‌باشی؟
اگر کعبه نه‌یی باری چرا زمزم‌ نمی‌گردی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۱
گرم سیم و درم بودی، مرا مونس چه کم بودی؟
وگر یارم فقیرستی ز زر فارغ، چه غم بودی
خدایا حرمت مردان، ز دنیا فارغش گردان
ازان گر فارغستی او، زپیش من چه کم بودی
نگارا گر مرا خواهی، وگر هم درد و همراهی
مکن آه و مخور حسرت، که بختم محتشم بودی
بتا زیبا و نیکویی، رها کن این گدارویی
اگر چشم تو سیرستی، فلک ما را حشم بودی
ز طمع آدمی باشد، که خویش از وی چو بیگانه ست
وگر او‌‌ بی‌طمع بودی، همه کس خال و عم بودی
بیا چون ما شو ای مه رو، نه نعمت جو، نه دولت جو
گر ابلیس این چنین بودی، شه و صاحب علم بودی
از ابلیسی جدا بودی، سقط او را ثنا بودی
جفا او را وفا بودی، سقم او را کرم بودی
زهی اقبال درویشی، زهی اسرار‌‌ بی‌خویشی
اگر دانستی‌یی، پیشت همه هستی عدم بودی
جهانی هیچ و ما هیچان، خیال و خواب ما پیچان
وگر خفته بدانستی که در خوابم، چه غم بودی؟
خیالی بیند این خفته، در اندیشه فرو رفته
وگر زین خواب آشفته بجستی، در نعم بودی
یکی زندان غم دیده، یکی باغ ارم دیده
وگر بیدار گشتی او، نه زندان نی ارم بودی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۶
مبارک باشد آن رو را بدیدن بامدادانی
ببوسیدن چنان دستی، ز شاهنشاه سلطانی
بدیدن بامدادانی چنان رو را چه خوش باشد
هم از آغاز روز او را بدیدن ماه تابانی
دو خورشید از بگه دیدن، یکی خورشید از مشرق
دگر خورشید بر افلاک هستی، شاد و خندانی
بدیدن آفتابی را که خورشیدش سجود آرد
ولیک او را کجا بیند، که این جسم است و او جانی
زهی صبحی که او آید، نشیند بر سر بالین
تو چشم از خواب بگشایی، ببینی شاه شادانی
زهی روز و زهی ساعت، زهی فر و زهی دولت
چنان دشواریابی را بگه بینی تو آسانی
اگر از ناز بنشیند، گدازد آهن از غصه
وگر از لطف پیش آید، به هر مفلس رسد کانی
اگر در شب ببینندش، شود از روز روشن تر
ور از چاهی ببینندش، شود آن چاه ایوانی
که خورشیدش لقب تاش است شمس الدین تبریزی
که او آن است و صد چون آن، که صوفی گویدش آنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۸
اگر امروز دلدارم کند چون دوش بدمستی
درافتد در جهان غوغا، درافتد شور در هستی
الا ای عقل شوریده، بد و نیک جهان دیده
که امروز است دست خون، اگرچه دوش ازو رستی
درآمد ترک در خرگه، چه جای ترک، قرص مه
که دیده‌‌ست ای مسلمانان، مه گردون درین پستی؟
چو گرد راه هین برجه، هلا پادار و گردن نه
که مردن پیش دلبر به تو را زین عمر سردستی
برو‌‌ بی‌سر به میخانه، بخور‌‌ بی‌رطل و پیمانه
کزین خم جهان چون می بجوشیدی، برون جستی
غلام و خاک آن مستم، که شد هم جام و هم دستم
غلامش چون شوی ای دل، که تو خود عین آنستی؟
چه غم داری درین وادی، چو روی یوسفان دیدی
اگرچه چون زنان حیران زخنجر دست خود خستی
منال ای دست ازین خنجر، چو در کف آمدت گوهر
هزاران درد زه ارزد، زعشق یوسف آبستی
خمش کن ای دل دریا، ازین جوش و کف اندازی
زهی طرفه که دریایی چو ماهی چون درین شستی
چه باشد شست روباهان، به پیش پنجهٔ شیران؟
بدران شست، اگر خواهی برو در بحر پیوستی
نمی‌دانی که سلطانی، تو عزرائیل شیرانی
تو آن شیر پریشانی که صندوق خود اشکستی
عجب نبود که صندوقی شکسته گردد از شیری
عجب از چون تو شیر آید که در صندوق بنشستی
خمش کردم، درآ ساقی، بگردان جام راواقی
زهی دوران و دور ما که بهر ما میان بستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۹
یکی طوطی مژده آور، یکی مرغی خوش آوازی
چه باشد گر به سوی ما کند هر روز پروازی؟
دراندازد به جان عاقلان‌‌ بی‌خبر، سوزی
بسازد بهر مشتاقان، به رسم مطربان سازی
کند هنبازی طوطی صبا را از برای شه
که او را نیست در پاکی و بیناییش هنبازی
بجوشد بار دیگر از جمالش شادی تازه
درآید بار دیگر از وصالش در فلک تازی
به ناگاهان نماید روی آن پشت و پناه من
ببینی عقل ترسان را به پای عشق سربازی
همه عاشق شوندش زار، هم‌‌ بی‌دین و هم با دین
همه صادق شوند او را، نماند هیچ طنازی
شود گوش طبیعت هم زسر غیب‌ها واقف
شود دیده‌ی فروبسته، زخاک پای او بازی
شود بازار مه رویان، ازان مه رو فروبسته
شود دروازهٔ عشرت ازان می روی، در بازی
شود شب‌های تاریک فراق آن صنم روشن
بگوید وصل خوش نکته، به گوش هجر یک رازی
که رسم و قاعده‌ی غم‌ها، زجان خلق بردارند
رسیده عمر ما آخر، نهد از عیش آغازی
درون بحر‌‌ بی‌پایان مرگ و نیستی، جان‌ها
بود ایمن چو بر دریا بود مرغاب یا قازی
به غیر ناطقه‌ی غیرت، نبودت هیچ بدگویی
نبودستت به جز هم مشک زلفین تو غمازی
که از عشقت بسی جان‌ها، چو چوب خشک می‌سوزد
زغیرت گشته با خلقان، یکی بدگو و همازی
الا ای آن که یک پرتو ازان رخسار بنمایی
خنک گردد همه دل‌ها، نماند حسرت و آزی
الا ای کان ربانی شمس الدین تبریزی
رخ همچون زرم دارد برای وصل تو گازی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۳
من پای همی‌کوبم، ای جان و جهان دستی
ای جان و جهان برجه، از بهر دل مستی
ای مست مکش محشر، بازآی زشور و شر
آن دست بران دل نه، ای کاش دلی هستی
ترک دل و جان کردم، تا‌‌ بی‌دل و جان گردم
یک دل چه محل دارد؟ صد دلکده بایستی
بنگر به درخت ای جان، در رقص و سراندازی
اشکوفه چرا کردی، گر باده نخوردستی؟
آن باد بهاری بین، آمیزش و یاری بین
گر نی همه لطفستی، با خاک نپیوستی
از یار مکن افغان،‌‌ بی‌جور نیامد عشق
گر نی ره عشق این است، او کی دل ما خستی؟
صد لطف و عطا دارد، صد مهر و وفا دارد
گر غیرت بگذارد، دل بر دل ما بستی
با جمله جفاکاری، پشتی کند و یاری
گر پشتی او نبود، پشت همه بشکستی
دامی که درو عنقا‌‌ بی‌پر شود و‌‌ بی‌پا
بی رحمت او صعوه زین دام کجا جستی؟
خامش کن و ساکن شو، ای باد سخن، گرچه
در جنبش باد دل، صد مروحه بایستی
شمس الحق تبریزی، ماییم و شب وحشت
گر شمس نبودی، شب از خویش کجا رستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۴
گر عشق بزد راهم، ور عقل شد از مستی
ای دولت و اقبالم، آخر نه توام هستی؟
رستن زجهان شک، هرگز نبود اندک
خاک کف پای شه، کی باشد سردستی؟
ای طوطی جان پر زن، بر خرمن شکر زن
بر عمر موفر زن، کز بند قفص رستی
ای جان سوی جانان رو، در حلقهٔ مردان رو
در روضه و بستان رو، کز هستی خود جستی
در حیرت تو، ماندم از گریه و از خنده
با رفعت تو، رستم از رفعت و از پستی
ای دل بزن انگشتک،‌‌ بی‌زحمت لی و لک
در دولت پیوسته، رفتی و بپیوستی
آن باده فروش تو، بس گفت به گوش تو
جان‌ها بپرستندت، گر جسم بنپرستی
ای خواجهٔ شنگولی، ای فتنهٔ صد لولی
بشتاب، چه می‌مولی آخر دل ما خستی
گر خیر و شرت باشد، ور کر و فرت باشد
ورصد هنرت باشد، آخر نه در آن شستی؟
چالاک کسی یارا، با آن دل چون خارا
تا ره نزدی ما را، از پای بننشستی
درج است درین گفتن، بنمودن و بنهفتن
یک پرده برافکندی، صد پردهٔ نو بستی