عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۲
چنان از رهروان فیض شد روی زمین خالی
که جای موج در دریاست چون نقش نگین خالی
ز بس در خویش دزدیدند، از همت کریمان را
ز دست جود چون بند قبا شد آستین خالی
ز بس پهلوی موج او در آیین کرم خشک است
ز دریا می کند از ننگ پهلو را زمین خالی
بود هر قطره ی خون، تخم آهی چون سپند اینجا
ازین ریحان مبادا باغ دل های حزین خالی
به غیر از حلقه ی فتراک یارم خوابگاهی نیست
مبادا از سر من هرگز آن دامان زین خالی
سلیم از اضطراب مور عاجز، برق می خندد
ز خرمن دامن خود را برد چون خوشه چین خالی
که جای موج در دریاست چون نقش نگین خالی
ز بس در خویش دزدیدند، از همت کریمان را
ز دست جود چون بند قبا شد آستین خالی
ز بس پهلوی موج او در آیین کرم خشک است
ز دریا می کند از ننگ پهلو را زمین خالی
بود هر قطره ی خون، تخم آهی چون سپند اینجا
ازین ریحان مبادا باغ دل های حزین خالی
به غیر از حلقه ی فتراک یارم خوابگاهی نیست
مبادا از سر من هرگز آن دامان زین خالی
سلیم از اضطراب مور عاجز، برق می خندد
ز خرمن دامن خود را برد چون خوشه چین خالی
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - ایضا در مدح خان مذکور
رسید موسم نوروز و شد جهان خرم
بهار در چمن از سرو برفراخت علم
نشست نامیه بر تخت خسروی در باغ
شکوفه بر سر او می کند نثار، درم
عروس باغ برآراست خویش را کز رشک
چو لاله داغ نهد بر دل ریاض ارم
ز امتزاج هوا شد به گوهر آبستن
ازان فکنده به پیش ابر نوبهار شکم
چو دایگان ز پی زادنش نهاده صدف
ز شاخ مرجان در آب، پنجه ی مریم
حریم کعبه گمان می بری گلستان است
شکفت بس که گل از شاخ آهوان حرم
ز انبساط هوا غنچه چون ستاره ی صبح
ز شاخسار دمد با شکفتگی توأم
نماید از دل گلبن فروغ طلعت گل
چو نور جوهر عیسی ز جبهه ی مریم
کسی کجاست که می گفت صبح را صادق
چنین که ریزد در شیر، آب از شبنم
به وصف ابر بهاری نمی روم، که مباد
چو موی، سبزه برآید مرا ز نوک قلم
به طرف دشت نهان گشت در میانه ی گل
چو داغ لاله، سیه خانه های اهل حشم
ز صوفیان گل و لاله مجمعی ست به باغ
شکوفه است در آن حلقه، پیر پیش قدم
ببین که غنچه ز شبنم شکفته چون گردید
ز آب گرچه همیشه گره شود محکم
ز پر گلی سبد گلفروش را ماند
ز بس که خانه ی بلبل به باغ شد خرم
کند هوای چمن در مزاج اگر تأثیر
شود چو مرهم زنگار سبز، مغز قلم
درین بهار که از عیش، همچو چنبر دف
نوای سور برآید ز حلقه ی ماتم،
چو غنچه تنگدل از غم مباش، همچون گل
پیاله گیر که پیرامنت نگردد غم
گریزد از دل آشفته، غم ز نکهت می
چنان که می کند از بوی شیر، آهو رم
علاج سوختگان نیست جز می گلگون
شراب، داغ دل لاله را بود مرهم
نشسته تا فلک سفله بر بساط قمار
ندیده ام که کند درد هیچ کس را کم
درین محیط که نتوان ز بیم جان دم زد
دلم ز ضبط نفس چون حباب کرده ورم
کنون که قطره ی باران ز ابر نیسانی
کند چو گریه ی عاشق ترشحی هر دم،
خوش است بزم طرب ساختن در ایوانی
که در صفا به بهشت برین بود توأم
سپهرپایه مقامی که از بلندی قدر
به بام چرخ، لب بام او بود همدم
شکست طاق فلک را، ز بس که می گردد
ستون عرش به تعظیم هر ستونش خم
درو نشاط صلاح است چون به نغمه اصول
درو شراب مباح است چون به گل شبنم
گل بهشت برد رشک بر گل قالی
که فرش گشته همیشه درین خجسته حرم
درو نشاط نماید چو شمع از فانوس
کند ز دور تماشا چو چشم نامحرم
ز رشک باده ی روشن، فروغ مهر به تاب
ز شرم جام طلا، ماه نو زده پس خم
ستاده هر طرفی ساقیان سیمین ساق
به کف شراب چو در دست حوریان زمزم
فکنده چنگ درو دام صحبت از هر تار
رسانده عود به هر مغز سر، بخور نعم
به جوش آمده از مستی بهار نشاط
چو بلبلان نواساز، مطربان با هم
پیاله دست برآورده از برای دعا
که تا به روز قیامت درین خجسته حرم،
بساط عیش و طرب چیده باد و خان در وی
نشسته همچو فریدون، فراز مسند جم
چراغ انجمن دودمان مصطفوی
سحاب گلشن جود، آفتاب اوج کرم
بلندمرتبه اسلام خان گردون قدر
که سرور عرب است و خدایگان عجم
زهی ستوده خصالی که فطرت دو جهان
بود چو عقل نخستین به ذات تو توأم
به عقل و رای تو دایم زند زمانه مثل
به خاک پای تو گردون خورد همیشه قسم
چو عشق، گوهر پاکت وسیله ی ایجاد
چو حسن، ذات شریفت خلاصه ی عالم
به آستان تو خوش الفتی ست مردم را
مگر که بوده ز خاک درت گل آدم؟
شکست در صف دشمن فتد چو خیل نجوم
تو چون بلند کنی همچو صبح، تیغ دودم
ز بیم تیغ تو دشمن ز پهن دشت وجود
چو گردباد به یک پا گریخت تا به عدم
سپند را ضرر از شعله نیست چون یاقوت
ز بس به عهد تو کوتاه گشت دست ستم
به طرف دشت ز آرایش زمان تو شد
ز پنجه شانه کش موی آهوان ضیغم
پر هما که سعادت برند ازو مردم
کند به فرق عدوی تو کار تیغ دودم
عجب نباشد اگر برق از سیاست تو
کند چو توسن بدچشم، از سیاهی رم
چو بحر شعر ز کاغذ اگر سفینه کنند
ز حفظ تو نرسد آفتی به او از نم
به دستبوس تو در دست جم بود تشنه
عقیق دارد ازان در دهان خود خاتم
چنان ز قدر تو آوازه ی بزرگان خفت
که گرد بالش نام شهان شده ست درم
در آن زمان که به پشت سمند برق نژاد
شوی به تیغ زنی همچو آفتاب علم،
ز شرم رزم تو آن روز رو نهان سازد
چو عکس آینه از صفحه صورت رستم
سلیم به که برم دست بر دعا زین پس
که عجز کرد مرا در ثنای او ملزم
همیشه تا که ز نوروز گفتگو باشد
مدام تا که ز عید است نام در عالم
چو زایران حرم از پی طواف آیند
به آستان تو نوروز و عید از پی هم
بهار در چمن از سرو برفراخت علم
نشست نامیه بر تخت خسروی در باغ
شکوفه بر سر او می کند نثار، درم
عروس باغ برآراست خویش را کز رشک
چو لاله داغ نهد بر دل ریاض ارم
ز امتزاج هوا شد به گوهر آبستن
ازان فکنده به پیش ابر نوبهار شکم
چو دایگان ز پی زادنش نهاده صدف
ز شاخ مرجان در آب، پنجه ی مریم
حریم کعبه گمان می بری گلستان است
شکفت بس که گل از شاخ آهوان حرم
ز انبساط هوا غنچه چون ستاره ی صبح
ز شاخسار دمد با شکفتگی توأم
نماید از دل گلبن فروغ طلعت گل
چو نور جوهر عیسی ز جبهه ی مریم
کسی کجاست که می گفت صبح را صادق
چنین که ریزد در شیر، آب از شبنم
به وصف ابر بهاری نمی روم، که مباد
چو موی، سبزه برآید مرا ز نوک قلم
به طرف دشت نهان گشت در میانه ی گل
چو داغ لاله، سیه خانه های اهل حشم
ز صوفیان گل و لاله مجمعی ست به باغ
شکوفه است در آن حلقه، پیر پیش قدم
ببین که غنچه ز شبنم شکفته چون گردید
ز آب گرچه همیشه گره شود محکم
ز پر گلی سبد گلفروش را ماند
ز بس که خانه ی بلبل به باغ شد خرم
کند هوای چمن در مزاج اگر تأثیر
شود چو مرهم زنگار سبز، مغز قلم
درین بهار که از عیش، همچو چنبر دف
نوای سور برآید ز حلقه ی ماتم،
چو غنچه تنگدل از غم مباش، همچون گل
پیاله گیر که پیرامنت نگردد غم
گریزد از دل آشفته، غم ز نکهت می
چنان که می کند از بوی شیر، آهو رم
علاج سوختگان نیست جز می گلگون
شراب، داغ دل لاله را بود مرهم
نشسته تا فلک سفله بر بساط قمار
ندیده ام که کند درد هیچ کس را کم
درین محیط که نتوان ز بیم جان دم زد
دلم ز ضبط نفس چون حباب کرده ورم
کنون که قطره ی باران ز ابر نیسانی
کند چو گریه ی عاشق ترشحی هر دم،
خوش است بزم طرب ساختن در ایوانی
که در صفا به بهشت برین بود توأم
سپهرپایه مقامی که از بلندی قدر
به بام چرخ، لب بام او بود همدم
شکست طاق فلک را، ز بس که می گردد
ستون عرش به تعظیم هر ستونش خم
درو نشاط صلاح است چون به نغمه اصول
درو شراب مباح است چون به گل شبنم
گل بهشت برد رشک بر گل قالی
که فرش گشته همیشه درین خجسته حرم
درو نشاط نماید چو شمع از فانوس
کند ز دور تماشا چو چشم نامحرم
ز رشک باده ی روشن، فروغ مهر به تاب
ز شرم جام طلا، ماه نو زده پس خم
ستاده هر طرفی ساقیان سیمین ساق
به کف شراب چو در دست حوریان زمزم
فکنده چنگ درو دام صحبت از هر تار
رسانده عود به هر مغز سر، بخور نعم
به جوش آمده از مستی بهار نشاط
چو بلبلان نواساز، مطربان با هم
پیاله دست برآورده از برای دعا
که تا به روز قیامت درین خجسته حرم،
بساط عیش و طرب چیده باد و خان در وی
نشسته همچو فریدون، فراز مسند جم
چراغ انجمن دودمان مصطفوی
سحاب گلشن جود، آفتاب اوج کرم
بلندمرتبه اسلام خان گردون قدر
که سرور عرب است و خدایگان عجم
زهی ستوده خصالی که فطرت دو جهان
بود چو عقل نخستین به ذات تو توأم
به عقل و رای تو دایم زند زمانه مثل
به خاک پای تو گردون خورد همیشه قسم
چو عشق، گوهر پاکت وسیله ی ایجاد
چو حسن، ذات شریفت خلاصه ی عالم
به آستان تو خوش الفتی ست مردم را
مگر که بوده ز خاک درت گل آدم؟
شکست در صف دشمن فتد چو خیل نجوم
تو چون بلند کنی همچو صبح، تیغ دودم
ز بیم تیغ تو دشمن ز پهن دشت وجود
چو گردباد به یک پا گریخت تا به عدم
سپند را ضرر از شعله نیست چون یاقوت
ز بس به عهد تو کوتاه گشت دست ستم
به طرف دشت ز آرایش زمان تو شد
ز پنجه شانه کش موی آهوان ضیغم
پر هما که سعادت برند ازو مردم
کند به فرق عدوی تو کار تیغ دودم
عجب نباشد اگر برق از سیاست تو
کند چو توسن بدچشم، از سیاهی رم
چو بحر شعر ز کاغذ اگر سفینه کنند
ز حفظ تو نرسد آفتی به او از نم
به دستبوس تو در دست جم بود تشنه
عقیق دارد ازان در دهان خود خاتم
چنان ز قدر تو آوازه ی بزرگان خفت
که گرد بالش نام شهان شده ست درم
در آن زمان که به پشت سمند برق نژاد
شوی به تیغ زنی همچو آفتاب علم،
ز شرم رزم تو آن روز رو نهان سازد
چو عکس آینه از صفحه صورت رستم
سلیم به که برم دست بر دعا زین پس
که عجز کرد مرا در ثنای او ملزم
همیشه تا که ز نوروز گفتگو باشد
مدام تا که ز عید است نام در عالم
چو زایران حرم از پی طواف آیند
به آستان تو نوروز و عید از پی هم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
رشک آیدم به عشق خداداد عندلیب
در ناله نیست هیچ کس استاد عندلیب
اشکم گلاب گشته ز مژگان فرو چکد
هر گه به گوش دل شنوم داد عندلیب
گلریزوار از نفسم شعله می جهد
آتش فروز دل شده فریاد عندلیب
جویا به غیر یار به پیش کسی منال
جز گوش گل که می شنود داد عندلیب؟
مجلس گل گشته رنگین از نوای عندلیب
می فزاید جوش گلشن را صدای عندلیب
برگ گل لخت دل و آب و هوا اشکست و آه
بی تکلف تحفه ها دارم برای عندلیب
ما و او را عشق در یک آشیان پرورده است
هیچ کس چون من نباشد آشنای عندلیب
نالهٔ من بر سر کوی تو رنگین تر بود
در چمن فریادها دارد نوای عندلیب
گر فشاند دامن حسنش غباری بر چمن
بشکند رنگ از رخ معشوقهای عندلیب
پرمکدر گشته ای، جویا به گلشن رو دمی!
زنگ از دل می زداید ناله های عندلیب
در ناله نیست هیچ کس استاد عندلیب
اشکم گلاب گشته ز مژگان فرو چکد
هر گه به گوش دل شنوم داد عندلیب
گلریزوار از نفسم شعله می جهد
آتش فروز دل شده فریاد عندلیب
جویا به غیر یار به پیش کسی منال
جز گوش گل که می شنود داد عندلیب؟
مجلس گل گشته رنگین از نوای عندلیب
می فزاید جوش گلشن را صدای عندلیب
برگ گل لخت دل و آب و هوا اشکست و آه
بی تکلف تحفه ها دارم برای عندلیب
ما و او را عشق در یک آشیان پرورده است
هیچ کس چون من نباشد آشنای عندلیب
نالهٔ من بر سر کوی تو رنگین تر بود
در چمن فریادها دارد نوای عندلیب
گر فشاند دامن حسنش غباری بر چمن
بشکند رنگ از رخ معشوقهای عندلیب
پرمکدر گشته ای، جویا به گلشن رو دمی!
زنگ از دل می زداید ناله های عندلیب
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
هر کجا می نیست گر گلشن بود غمخانه است
سرو و گل کی جانشین شیشه و پیمانه است
با زبان حال در رفتن ز خود گوید حباب
همدمان در بزم یکرنگی نفس بیگانه است
عاقل است آنکه که بر نادانی خود قائل است
هر که دانا می شمارد خویش را دیوانه است
در گلستانی که ریزد سرو من رنگ خرام
نکهت گل گرد راه جلوهٔ مستانه است
در ریاض دهر ناکامی گل دون فطرتی است
کامیابی در رکاب همت مردانه است
هر که دولتمندتر حرصش به دنیا بیشتر
پای تا سر گوهر شهوار آب و دانه است
در هوای شمع، آن رخسار از بس می تپد
مردمک در دیده ام جویا دل پروانه است
سرو و گل کی جانشین شیشه و پیمانه است
با زبان حال در رفتن ز خود گوید حباب
همدمان در بزم یکرنگی نفس بیگانه است
عاقل است آنکه که بر نادانی خود قائل است
هر که دانا می شمارد خویش را دیوانه است
در گلستانی که ریزد سرو من رنگ خرام
نکهت گل گرد راه جلوهٔ مستانه است
در ریاض دهر ناکامی گل دون فطرتی است
کامیابی در رکاب همت مردانه است
هر که دولتمندتر حرصش به دنیا بیشتر
پای تا سر گوهر شهوار آب و دانه است
در هوای شمع، آن رخسار از بس می تپد
مردمک در دیده ام جویا دل پروانه است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۷
بود از سوز دلم هر قطره خون در تن چراغ
پیش ازان دم کز شرر در سنگ شد روشن چراغ
آهم از سوزت چراغ دودمان شعله است
می توانم کردن از باد نفس روشن چراغ
برقع افکندیز رخسار و بسی شرمنده است
پیش رویت ماه، چون در وادی ایمن چراغ
مردن آسا نگر کز چشم پوشیدن رود
گرچه دارد خون صد پروانه بر گردن چراغ
می نماید از نگاه عارفان حال درون
نور دل از دیده میتابد چو از روزن چراغ
پیش ازان دم کز شرر در سنگ شد روشن چراغ
آهم از سوزت چراغ دودمان شعله است
می توانم کردن از باد نفس روشن چراغ
برقع افکندیز رخسار و بسی شرمنده است
پیش رویت ماه، چون در وادی ایمن چراغ
مردن آسا نگر کز چشم پوشیدن رود
گرچه دارد خون صد پروانه بر گردن چراغ
می نماید از نگاه عارفان حال درون
نور دل از دیده میتابد چو از روزن چراغ
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۳
از غار راه ریزد عشق رنگ خانه ام
همچو نقش پا ندارم بام و در، ویرانه ام
بسکه در بزمش زحیرت خشک برجا مانده است
موج صهبا چون رگ سنگ است در پیمانه ام
روزی هر کس بود در خورد استعداد او
می نویسد بر صدف گردون برات دانه ام
تا ز داغ آن گل رو سوختم فانوس وار
شد عبیر پیرهن خاکستر پروانه ام
کلبه ام را رتبهٔ دیگر بود از فیض عشق
شیشه بندد بر فلک چینی نمای خانه ام
برق هم از خرمنم جویا به استغنا گذشت
کی به چشم مور آید از ضعیفی دانه ام
همچو نقش پا ندارم بام و در، ویرانه ام
بسکه در بزمش زحیرت خشک برجا مانده است
موج صهبا چون رگ سنگ است در پیمانه ام
روزی هر کس بود در خورد استعداد او
می نویسد بر صدف گردون برات دانه ام
تا ز داغ آن گل رو سوختم فانوس وار
شد عبیر پیرهن خاکستر پروانه ام
کلبه ام را رتبهٔ دیگر بود از فیض عشق
شیشه بندد بر فلک چینی نمای خانه ام
برق هم از خرمنم جویا به استغنا گذشت
کی به چشم مور آید از ضعیفی دانه ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۲
خموشم ارچه به ظاهر ولی پر از سخنم
ترنج جلد کتابست داغها به تنم
همین نه ز آتش دل استخوان چو موج گداخت
حباب وار به تن آب گشت پیرهنم
خزان زنده دلان نیست خالی از جوشی
گرم سفید بود مو بهار یاسمنم
غریب عالم بی اعتبار آب و گلم
به هر کجا روم از خویشتن بود وطنم
بهار باغ تمنا چه کم ز جوش گل است
ز فیض عشق سراپا شکفته چون چمنم
به شور آمده دریا، به ناله آمده کوه
کسی که ساخته جویا، به درد عشق، منم!
ترنج جلد کتابست داغها به تنم
همین نه ز آتش دل استخوان چو موج گداخت
حباب وار به تن آب گشت پیرهنم
خزان زنده دلان نیست خالی از جوشی
گرم سفید بود مو بهار یاسمنم
غریب عالم بی اعتبار آب و گلم
به هر کجا روم از خویشتن بود وطنم
بهار باغ تمنا چه کم ز جوش گل است
ز فیض عشق سراپا شکفته چون چمنم
به شور آمده دریا، به ناله آمده کوه
کسی که ساخته جویا، به درد عشق، منم!
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۱
کو بهاران تا برآید از کمین ابرسیاه
این قلمرو را کشد زیر نگین ابرسیاه
تخم حسرت ریزد از هر اشک مژگان ترم
گویی از دریای دل برخاست این ابرسیاه
مایه بر می دارد از خاک سرشک آلوده ام
سینه می مالد از آنرو بر زمین ابرسیاه
هر نفس می ریزد زمژگان ترم سیل سرشک
دارد آری گریه را در آستین ابرسیاه
لشکر دی را به زور تیربارانی شکست
در بهاران جون برآید از کمین ابرسیاه
کشتیش جویا قدر گردید با چشم ترم
سایه وش افتاد آخر بر زمین ابرسیاه
این قلمرو را کشد زیر نگین ابرسیاه
تخم حسرت ریزد از هر اشک مژگان ترم
گویی از دریای دل برخاست این ابرسیاه
مایه بر می دارد از خاک سرشک آلوده ام
سینه می مالد از آنرو بر زمین ابرسیاه
هر نفس می ریزد زمژگان ترم سیل سرشک
دارد آری گریه را در آستین ابرسیاه
لشکر دی را به زور تیربارانی شکست
در بهاران جون برآید از کمین ابرسیاه
کشتیش جویا قدر گردید با چشم ترم
سایه وش افتاد آخر بر زمین ابرسیاه
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۴
بسکه در شادی و غم با خلق یک رنگ است کوه
با نوای مطرب و شیون هم آهنگ است کوه
پای جرات بر زمین افشرده با تیغ و کمر
با پلنگ چرخ گویی بر سر جنگ است کوه
آسمانی خورد گویا غوطه در خون شفق
از وفور لاله و گل بسکه خوش رنگ است کوه
از ضعیفی گرچه وزن یک پرکاهم نماند
معنیم را نیک اگر سنجد پا سنگ است کوه
گشته در کشمیر از تخت سلیمان روشنم
مملکت باشد جهان آنرا که اورنگ است کوه
نقشها سازد عیان از سبزه و گل هر طرف
دیدهٔ بد دور جویا رشک ارژنگ است کوه
با نوای مطرب و شیون هم آهنگ است کوه
پای جرات بر زمین افشرده با تیغ و کمر
با پلنگ چرخ گویی بر سر جنگ است کوه
آسمانی خورد گویا غوطه در خون شفق
از وفور لاله و گل بسکه خوش رنگ است کوه
از ضعیفی گرچه وزن یک پرکاهم نماند
معنیم را نیک اگر سنجد پا سنگ است کوه
گشته در کشمیر از تخت سلیمان روشنم
مملکت باشد جهان آنرا که اورنگ است کوه
نقشها سازد عیان از سبزه و گل هر طرف
دیدهٔ بد دور جویا رشک ارژنگ است کوه
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
پیش تو دیده گر نبود غرق خون مرا
خون می چکد زدیده و دل در درون مرا
من خود نشان تیر ملامت نگشته ام
عشقت نشانه ساخت به داغ جنون مرا
رخسار لاله رنگ تو در دیده بایدم
بی تو چه سود چهره بخون لاله گون مرا
این سرخ رویی ام بس اگر می کند فلک
موی سفید در قدمت غرق خون مرا
از گلشنم به گلخن محنت کشید هجر
بخت بد است در همه جا رهنمون مرا
اهلی چو لاله خاک رهم لیک خوشدلم
کز دل نرفت داغ غم او برون مرا
خون می چکد زدیده و دل در درون مرا
من خود نشان تیر ملامت نگشته ام
عشقت نشانه ساخت به داغ جنون مرا
رخسار لاله رنگ تو در دیده بایدم
بی تو چه سود چهره بخون لاله گون مرا
این سرخ رویی ام بس اگر می کند فلک
موی سفید در قدمت غرق خون مرا
از گلشنم به گلخن محنت کشید هجر
بخت بد است در همه جا رهنمون مرا
اهلی چو لاله خاک رهم لیک خوشدلم
کز دل نرفت داغ غم او برون مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
باغبان، آنسرو اگر برطرف جو خواهد نشست
آتش مغروری گلها فرو خواهد نشست
از رخ ساقی گل عیشی بچین کاینک ز باغ
گل بخواهد رفت و مرغ از گفتگو خواهد نشست
از جهان برخاستن سهل است بر مجنون عشق
گر غزالی چون تو یکدم پیش او خواهد نشست
گر چو شمع آتش زنی ای آرزوی جان مرا
کی ز جانم آتش این آرزو خواهد نشست
میدمد بوی محبت از دلم کز آب چشم
در کنارم چون تو سروی مشکبو خواهد نشست
عاشق دیوانه را از صحبت خود ای پری
گر برانی همچو سگ بر خاک کو خواهد نشست
گر نبخشد صاف می ساقی بما دردی کشان
غم مخور اهلی که دردی در سبو خواهد نشست
آتش مغروری گلها فرو خواهد نشست
از رخ ساقی گل عیشی بچین کاینک ز باغ
گل بخواهد رفت و مرغ از گفتگو خواهد نشست
از جهان برخاستن سهل است بر مجنون عشق
گر غزالی چون تو یکدم پیش او خواهد نشست
گر چو شمع آتش زنی ای آرزوی جان مرا
کی ز جانم آتش این آرزو خواهد نشست
میدمد بوی محبت از دلم کز آب چشم
در کنارم چون تو سروی مشکبو خواهد نشست
عاشق دیوانه را از صحبت خود ای پری
گر برانی همچو سگ بر خاک کو خواهد نشست
گر نبخشد صاف می ساقی بما دردی کشان
غم مخور اهلی که دردی در سبو خواهد نشست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۵
از حسرت آن لب که نبخشد شکر خویش
طوطی زده منقار بخون جگر خویش
من چون نخورم خون ز جگر گوشه مردم
یعقوب شنیدی که چه دید از پسر خویش
در خاک اگر افکنی از عرش غمم نیست
زنهار مینداز مرا از نظر خویش
آن گمشده ام من که ندارم خبر از خود
کو واقف حالی که بپرسم خبر خویش
از گوهر خود تیغ زبان چند کشد خصم
امید که تیغ تو نماید گهر خویش
داغی است بهر گام درین رهگذر تنگ
طاووس صفت پهن مکن بال و پر خویش
تا پا بسر خود ننهی دوست نیابی
اهلی بسر دوست که بگذر ز سر خویش
طوطی زده منقار بخون جگر خویش
من چون نخورم خون ز جگر گوشه مردم
یعقوب شنیدی که چه دید از پسر خویش
در خاک اگر افکنی از عرش غمم نیست
زنهار مینداز مرا از نظر خویش
آن گمشده ام من که ندارم خبر از خود
کو واقف حالی که بپرسم خبر خویش
از گوهر خود تیغ زبان چند کشد خصم
امید که تیغ تو نماید گهر خویش
داغی است بهر گام درین رهگذر تنگ
طاووس صفت پهن مکن بال و پر خویش
تا پا بسر خود ننهی دوست نیابی
اهلی بسر دوست که بگذر ز سر خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۹
طوفان کنم از اشک و رخ خاک بشویم
گرد غم و محنت ز جهان پاک بشویم
گر بحر سرشکم به فلک موج بر آرد
نقش ستم از صفحه افلاک بشویم
تا چند کشد زخم دلم محنت مرهم
وقتست که دست از دل صد چاک بشویم
دیوانگی عشق خرد گر نپسندد
نام خرد از دفتر ادراک بشویم
ساقی چو من از گرد ره آیم بدهم می
تا چهره بدان آب طربناک بشویم
اهلی اگر از گریه خون سیل بر آرم
کی راه امید از خس و خاشاک بشویم
گرد غم و محنت ز جهان پاک بشویم
گر بحر سرشکم به فلک موج بر آرد
نقش ستم از صفحه افلاک بشویم
تا چند کشد زخم دلم محنت مرهم
وقتست که دست از دل صد چاک بشویم
دیوانگی عشق خرد گر نپسندد
نام خرد از دفتر ادراک بشویم
ساقی چو من از گرد ره آیم بدهم می
تا چهره بدان آب طربناک بشویم
اهلی اگر از گریه خون سیل بر آرم
کی راه امید از خس و خاشاک بشویم
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح شاه اسماعیل و کمان او گوید
شاهی که چرخ حلقه بگوش از کمان اوست
روی زمین به پشت کمان از امان اوست
سهم السعادتی که قرین ظفر بود
در قبضه کمان سعادت قران اوست
زاغ کمان اوست همایی که از شرف
پرواز طایر فلک از آشیان اوست
از روی امتحان بفلک گر کمان کشد
نارنج مهر و مه هدف امتحان اوست
تیرش که خار چشم حریف است روز جنگ
هر جا که هست دیده دشمن نشان اوست
خصمش چنان ضعیف شد از غم که چونکمان
پیدا ز زیر پوست رک و استخوان اوست
بر حرف این کمان منه انگشت همچو تیر
کاین نقش دلکش از قلم خرده دان اوست
عظم رمیم در حرکت زین بود بلی
آنکس که مرده زنده کند در امان اوست
در وصف اینکمان که چو ابروی یار ماست
گز تیر چرخ لب نگشاید نشان اوست
اهلی که گوشه گیر چو پیر از شکستگیست
مداح شاه و پیر سگ خاندان اوست
روی زمین به پشت کمان از امان اوست
سهم السعادتی که قرین ظفر بود
در قبضه کمان سعادت قران اوست
زاغ کمان اوست همایی که از شرف
پرواز طایر فلک از آشیان اوست
از روی امتحان بفلک گر کمان کشد
نارنج مهر و مه هدف امتحان اوست
تیرش که خار چشم حریف است روز جنگ
هر جا که هست دیده دشمن نشان اوست
خصمش چنان ضعیف شد از غم که چونکمان
پیدا ز زیر پوست رک و استخوان اوست
بر حرف این کمان منه انگشت همچو تیر
کاین نقش دلکش از قلم خرده دان اوست
عظم رمیم در حرکت زین بود بلی
آنکس که مرده زنده کند در امان اوست
در وصف اینکمان که چو ابروی یار ماست
گز تیر چرخ لب نگشاید نشان اوست
اهلی که گوشه گیر چو پیر از شکستگیست
مداح شاه و پیر سگ خاندان اوست
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
اهلی شیرازی : مثنویات متفرقه
در وصف ستون خیمه گوید
چه نهالیست این خجسته ستون
کز زمین سر رسانده بر گردون
این ستون گلبنی است کز افلاک
شاخ و برگش زده است خیمه بخاک
نه ستون است این ز زرکاری
که درخت زرست پنداری
کلک نقاش با هزار جمال
بر ستون بسته شبروان خیال
این ستون است یا اشعه مهر
راست استاده بر زمین ز سپهر
خرم آنکسکه چون ستون همه گاه
بسته باشد میان بخدمت شاه
مرد اگر طوق عزتش باید
چون ستون پای خدمتش باید
سر ز خدمت متاب در ره دین
که ستون سعادت است همین
هر که دارد ستادگی چو ستون
زند از فخر خیمه بر گردون
مرد آنست کز ثبات قدم
چون ستون تن نهد ببار ستم
عاشقان خویش را زبون نکنند
دست غم زیر سر ستون نکنند
مرد ره گر حزین و گرشادست
چون ستون عاشقانه استادست
بوفا هر که پای بردارد
بیستون را ز جای بردارد
یار دلبر اگر چه سخت بود
برد باری ستون بخت بود
چون ستون هر که حلم پیش نهاد
بار یاران بدوش خویش نهاد
چون ستون راستباش در همه جمع
تا شوی نور دیده ها چون شمع
چون ستون مرد راست یک لختست
هر که کجبار شد نگون بخت است
هر که را راستی نهاد بود
چون ستون بر وی اعتماد بود
چون ستون گر براستی علمی
همه جا سربلند و محترمی
تا بود خانه جهان آباد
ذات صاحبقران ستونش باد
خانه گر غیر آب و خاکی نیست
چون ستون قایم است باکی نیست
در جهان باد این ستون دایم
که جهانی بود بر او قایم
کز زمین سر رسانده بر گردون
این ستون گلبنی است کز افلاک
شاخ و برگش زده است خیمه بخاک
نه ستون است این ز زرکاری
که درخت زرست پنداری
کلک نقاش با هزار جمال
بر ستون بسته شبروان خیال
این ستون است یا اشعه مهر
راست استاده بر زمین ز سپهر
خرم آنکسکه چون ستون همه گاه
بسته باشد میان بخدمت شاه
مرد اگر طوق عزتش باید
چون ستون پای خدمتش باید
سر ز خدمت متاب در ره دین
که ستون سعادت است همین
هر که دارد ستادگی چو ستون
زند از فخر خیمه بر گردون
مرد آنست کز ثبات قدم
چون ستون تن نهد ببار ستم
عاشقان خویش را زبون نکنند
دست غم زیر سر ستون نکنند
مرد ره گر حزین و گرشادست
چون ستون عاشقانه استادست
بوفا هر که پای بردارد
بیستون را ز جای بردارد
یار دلبر اگر چه سخت بود
برد باری ستون بخت بود
چون ستون هر که حلم پیش نهاد
بار یاران بدوش خویش نهاد
چون ستون راستباش در همه جمع
تا شوی نور دیده ها چون شمع
چون ستون مرد راست یک لختست
هر که کجبار شد نگون بخت است
هر که را راستی نهاد بود
چون ستون بر وی اعتماد بود
چون ستون گر براستی علمی
همه جا سربلند و محترمی
تا بود خانه جهان آباد
ذات صاحبقران ستونش باد
خانه گر غیر آب و خاکی نیست
چون ستون قایم است باکی نیست
در جهان باد این ستون دایم
که جهانی بود بر او قایم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
من به وفا مردم و رقیب به در زد
نیمه لبش انگبین و نیمه تبر زد
در نمکش بین و اعتماد نفوذش
گر به می افگند هم به زخم جگر زد
کیست درین خانه کز خطوط شعاعی
مهر نفس ریزه ها به روزن در زد؟
دعوی او را بود دلیل بدیهی
خنده دندان نما به حسن گهر زد
غیرت پروانه هم به روز مبارک
ناله چه آتش به بال مرغ سحر زد
لشکر هوشم به زور می نشکستی
غمزه ساقی نخست راه نظر زد
زان بت نازک چه جای دعوی خونست
دست وی و دامنی که او به کمر زد
برگ طرب ساختیم و باده گرفتیم
هر چه ز طبع زمانه بیهده سر زد
شاخ چه بالد گر ارمغان گل آرد
تاک چه نازد اگر صلای ثمر زد
کام نبخشیده ای گنه چه شماری
غالب مسکین به التفات نیرزد
نیمه لبش انگبین و نیمه تبر زد
در نمکش بین و اعتماد نفوذش
گر به می افگند هم به زخم جگر زد
کیست درین خانه کز خطوط شعاعی
مهر نفس ریزه ها به روزن در زد؟
دعوی او را بود دلیل بدیهی
خنده دندان نما به حسن گهر زد
غیرت پروانه هم به روز مبارک
ناله چه آتش به بال مرغ سحر زد
لشکر هوشم به زور می نشکستی
غمزه ساقی نخست راه نظر زد
زان بت نازک چه جای دعوی خونست
دست وی و دامنی که او به کمر زد
برگ طرب ساختیم و باده گرفتیم
هر چه ز طبع زمانه بیهده سر زد
شاخ چه بالد گر ارمغان گل آرد
تاک چه نازد اگر صلای ثمر زد
کام نبخشیده ای گنه چه شماری
غالب مسکین به التفات نیرزد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
هر ذره را فلک به زمین بوس می رسد
گر خاک راست دعوی ناموس می رسد
زان می که صاف آن به بتان وقف کرده اند
درد ته پیاله به طاووس می رسد
زین سان که خو گرفته عاشق کشی ست حسن
مر شمع را شکایت فانوس می رسد
خود پیش خود کفیل گرفتاری منست
هر دم به پرسش دل مأیوس می رسد
بیرون میا ز خانه به هنگام نیمروز
رشک آیدم که سایه به پابوس می رسد
ارباب جاه را ز رعونت گزیر نیست
کاین نشئه از شراب خم کوس می رسد
گفتم به وهم پرسش عبرت برای چه؟
گفتا ز طوف دخمه کاووس می رسد
سجاده رهن می نپذیرفت میفروش
کاین را نسب به خرقه سالوس می رسد
خون موجزن ز مغز رگ جان ندیده ای
دانی که از تراوش کیموس می رسد
خشکست گر دماغ ورع غالبا چه بیم
کز ذوق سودن کف افسوس می رسد
گر خاک راست دعوی ناموس می رسد
زان می که صاف آن به بتان وقف کرده اند
درد ته پیاله به طاووس می رسد
زین سان که خو گرفته عاشق کشی ست حسن
مر شمع را شکایت فانوس می رسد
خود پیش خود کفیل گرفتاری منست
هر دم به پرسش دل مأیوس می رسد
بیرون میا ز خانه به هنگام نیمروز
رشک آیدم که سایه به پابوس می رسد
ارباب جاه را ز رعونت گزیر نیست
کاین نشئه از شراب خم کوس می رسد
گفتم به وهم پرسش عبرت برای چه؟
گفتا ز طوف دخمه کاووس می رسد
سجاده رهن می نپذیرفت میفروش
کاین را نسب به خرقه سالوس می رسد
خون موجزن ز مغز رگ جان ندیده ای
دانی که از تراوش کیموس می رسد
خشکست گر دماغ ورع غالبا چه بیم
کز ذوق سودن کف افسوس می رسد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
تن بر کرانه ضایع دل در میانه غافل
چون غرقه ای که ماند رختش به سوی ساحل
داغم به شعله زایی انداز برق خاطف
سعیم به نارسایی پرواز مرغ بسمل
ذوق شهادتم را دست قضا به حنا
سیر سعادتم را پای ستاره در گل
اندیشه را سراسر حشری ست در برابر
نظاره را دمادم برقی ست در مقابل
فرسوده گشت پایم از پویه های هرزه
آشفته شد دماغم ز اندیشه های باطل
هم در خمار دوشین حالم تبه به صحرا
هم در بهای صهبا رختم گرو به منزل
شمعم ز روسیاهی داغ جبین خلوت
چنگم ز بینوایی ننگ بساط محفل
راز تو در نهفتن تبخاله ریخت بر لب
تیر تو در گذشتن پیکان گداخت در دل
نظاره با ادایت موسی و طور سینا
اندیشه با بلایت هاروت و چاه بابل
با من نموده مجنون بیعت به فن سودا
بر تو فشانده لیلی زیور ز طرف محمل
غالب به غصه شادم مرگم به خویش آسان
در چاره نامرادم کارم ز دوست مشکل
چون غرقه ای که ماند رختش به سوی ساحل
داغم به شعله زایی انداز برق خاطف
سعیم به نارسایی پرواز مرغ بسمل
ذوق شهادتم را دست قضا به حنا
سیر سعادتم را پای ستاره در گل
اندیشه را سراسر حشری ست در برابر
نظاره را دمادم برقی ست در مقابل
فرسوده گشت پایم از پویه های هرزه
آشفته شد دماغم ز اندیشه های باطل
هم در خمار دوشین حالم تبه به صحرا
هم در بهای صهبا رختم گرو به منزل
شمعم ز روسیاهی داغ جبین خلوت
چنگم ز بینوایی ننگ بساط محفل
راز تو در نهفتن تبخاله ریخت بر لب
تیر تو در گذشتن پیکان گداخت در دل
نظاره با ادایت موسی و طور سینا
اندیشه با بلایت هاروت و چاه بابل
با من نموده مجنون بیعت به فن سودا
بر تو فشانده لیلی زیور ز طرف محمل
غالب به غصه شادم مرگم به خویش آسان
در چاره نامرادم کارم ز دوست مشکل
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
گاهی به چشم دشمن و گاهی در آینه
بر کار عیب جویی خویشم هر آینه
حیرت نصیب دیده ز بی تابی دل ست
سیماب را حقی ست همانا بر آینه
تا خود دل که جلوه گه روی یار شد
خنجر به خویش می کشد از جوهر آینه
باشد که خاکساری ما بردهد فروغ
گویی سپرده ایم به روشنگر آینه
محو خودی و داد رقیبان نمی دهی
ای بر رخت ز چشم تو حیران تر آینه
دورت ربوده ناز به خود هم نمی رسی
تا چند در هوای تو ریزد پر آینه
دردا که دیده را نم اشکی نمانده است
کاندر وداع دل زند آبی بر آینه
در هر نظر به رنگ دگر جلوه می کنی
حسنت طلسم و فتنه و افسونگر آینه
هر یک گدای بوسه و نظاره کسی ست
از جم پیاله بین و ز اسکندر آینه
آهن چه داد غمزه سحرآفرین دهد
غالب به جز دلش نبود در خور آینه
بر کار عیب جویی خویشم هر آینه
حیرت نصیب دیده ز بی تابی دل ست
سیماب را حقی ست همانا بر آینه
تا خود دل که جلوه گه روی یار شد
خنجر به خویش می کشد از جوهر آینه
باشد که خاکساری ما بردهد فروغ
گویی سپرده ایم به روشنگر آینه
محو خودی و داد رقیبان نمی دهی
ای بر رخت ز چشم تو حیران تر آینه
دورت ربوده ناز به خود هم نمی رسی
تا چند در هوای تو ریزد پر آینه
دردا که دیده را نم اشکی نمانده است
کاندر وداع دل زند آبی بر آینه
در هر نظر به رنگ دگر جلوه می کنی
حسنت طلسم و فتنه و افسونگر آینه
هر یک گدای بوسه و نظاره کسی ست
از جم پیاله بین و ز اسکندر آینه
آهن چه داد غمزه سحرآفرین دهد
غالب به جز دلش نبود در خور آینه