عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
وعده قتلم دهی پیوسته و دشوار نیست
این بود مشگل که گفتارت بود کردار نیست
عشق دل تسخیر کرد و رخت بیرون برد عقل
منزل یار است اینجا خانه اغیار نیست
هست در هر حلقه ی منظور عارف ذکر دوست
عاشقان را فرقی اندر سبحه و زنار نیست
بر نیارم خاستن تا نفخه صور از لحد
گر بدانم در قیامت وعده دیدار نیست
خرقه و دستار چبود دوست را در دست آر
زانکه شرط بندگی در خرقه و دستار نیست
سرخ رومی بینمت زاهد مگر دردی کشی
زانکه این دارو بجز در خانه خمار نیست
نافه مشک من آشفته شکنج زلف اوست
کاین اثر در مشک چین و نافه تاتار نیست
این بود مشگل که گفتارت بود کردار نیست
عشق دل تسخیر کرد و رخت بیرون برد عقل
منزل یار است اینجا خانه اغیار نیست
هست در هر حلقه ی منظور عارف ذکر دوست
عاشقان را فرقی اندر سبحه و زنار نیست
بر نیارم خاستن تا نفخه صور از لحد
گر بدانم در قیامت وعده دیدار نیست
خرقه و دستار چبود دوست را در دست آر
زانکه شرط بندگی در خرقه و دستار نیست
سرخ رومی بینمت زاهد مگر دردی کشی
زانکه این دارو بجز در خانه خمار نیست
نافه مشک من آشفته شکنج زلف اوست
کاین اثر در مشک چین و نافه تاتار نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
خار ره عشق بوستان است
گل عاریتی زبوستان است
کی هاله زحسن مه بکاهد
خط زینت روی دلستان است
مرغی که پرد بوادی عشق
در حلقه دامش آشیان است
روی تو زغایت ظهورش
از دیده این و آن نهان است
از رتبه عشق لوحش الله
کش عرش کمینه آستان است
آهسته بران که ساربانا
مجنون بقفای کاروان است
عشق ازلست سرنوشتم
تا اشم ابد سخن همان است
این طفل که بود کز شکوهش
رستم بمصاف ناتوان است
از بهر نثار خاک راهت
هر چند بود حقیر جان است
آشفته مدیح حضرتی گوی
کش سر خدا زرخ عیان است
در خاک نجف مکان حیدر
جستی و باوج لامکان است
گل عاریتی زبوستان است
کی هاله زحسن مه بکاهد
خط زینت روی دلستان است
مرغی که پرد بوادی عشق
در حلقه دامش آشیان است
روی تو زغایت ظهورش
از دیده این و آن نهان است
از رتبه عشق لوحش الله
کش عرش کمینه آستان است
آهسته بران که ساربانا
مجنون بقفای کاروان است
عشق ازلست سرنوشتم
تا اشم ابد سخن همان است
این طفل که بود کز شکوهش
رستم بمصاف ناتوان است
از بهر نثار خاک راهت
هر چند بود حقیر جان است
آشفته مدیح حضرتی گوی
کش سر خدا زرخ عیان است
در خاک نجف مکان حیدر
جستی و باوج لامکان است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
آن فتنه زانجمن چو برخاست
شد قامت او قیامتی راست
شنعت نزند بعشق بازان
هر کس که زرمز عشق داناست
بالای تو گر بلاست شاید
هر فتنه و هر بلا زبالاست
بر خواسته ی زبزم و اما
نقش تو گمان مبر که برخاست
از غارت دل نمیشوی سیر
ای ترک مگر که خوان یغماست
از چیست زه کمانت ای عشق
کش چوبه تیر نخل خرماست
تو کسوت زشت خود بیفکن
کان نقش ازل تمام زیباست
آئینه صاف زنگ بگرفت
از رنگ تعلقی که بر ماست
آشفته سگ در علی شد
این مرتبت از خدای میخواست
از خاک در تو سر نپیچم
زیرا که پناه آدم اینجاست
شد قامت او قیامتی راست
شنعت نزند بعشق بازان
هر کس که زرمز عشق داناست
بالای تو گر بلاست شاید
هر فتنه و هر بلا زبالاست
بر خواسته ی زبزم و اما
نقش تو گمان مبر که برخاست
از غارت دل نمیشوی سیر
ای ترک مگر که خوان یغماست
از چیست زه کمانت ای عشق
کش چوبه تیر نخل خرماست
تو کسوت زشت خود بیفکن
کان نقش ازل تمام زیباست
آئینه صاف زنگ بگرفت
از رنگ تعلقی که بر ماست
آشفته سگ در علی شد
این مرتبت از خدای میخواست
از خاک در تو سر نپیچم
زیرا که پناه آدم اینجاست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
المنتة لله که زنو عهد بهار است
بلبل بنواخوانی و گل بر سربار است
غوغای عنادل همه از رفتن گل بود
گل آمده و نوبت افغان هزار است
در طبع هواخاصیت آب حیاتست
در خاک چمن نافه آهوی تتار است
آتش زند از برق و زابر آب ببارد
در خاک چمن باد ندانم به چه کار است
نقاش ربیع است چو صورتگر چینی
کز خانه او دشت پر از نقش و نگار است
چون دیده یعقوب سفید است شکوفه
با یوسف گل گر چه هم آغوش و کنار است
سرو است چو صوفی همه در وجه زمستی
از حالت او فاخته کو کوزن و زار است
ساقی چمن نرگس مخمور چو مستان
از ساغر او لاله همانا بخمار است
صد شکر که آشفته علی رغم رقیبان
با شاهد ساقی بچمن باده گسار است
نوشد می گلرنگ بآهنگ عنادل
از مدحت شاهش در معنی بکنار است
شاهنشه غیبی علی آن شاهد لاریب
کز نکهت لطفش همه آفاق بهار است
بلبل بنواخوانی و گل بر سربار است
غوغای عنادل همه از رفتن گل بود
گل آمده و نوبت افغان هزار است
در طبع هواخاصیت آب حیاتست
در خاک چمن نافه آهوی تتار است
آتش زند از برق و زابر آب ببارد
در خاک چمن باد ندانم به چه کار است
نقاش ربیع است چو صورتگر چینی
کز خانه او دشت پر از نقش و نگار است
چون دیده یعقوب سفید است شکوفه
با یوسف گل گر چه هم آغوش و کنار است
سرو است چو صوفی همه در وجه زمستی
از حالت او فاخته کو کوزن و زار است
ساقی چمن نرگس مخمور چو مستان
از ساغر او لاله همانا بخمار است
صد شکر که آشفته علی رغم رقیبان
با شاهد ساقی بچمن باده گسار است
نوشد می گلرنگ بآهنگ عنادل
از مدحت شاهش در معنی بکنار است
شاهنشه غیبی علی آن شاهد لاریب
کز نکهت لطفش همه آفاق بهار است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
از فلک عقد ثریاست که بر خاک آویخت
یا مگر خوشه انگور که از تاک آویخت
ملک از آه من افروخت چراغ ار نه زچیست
این قنادیل که بر کنگر افلاک آویخت
همچو شاهین که خورد خون کبوتر بچگان
طایر تیر تو بر این دل صد چاک آویخت
این کمندی که تو ای ترک کمانکش داری
سر صد رستم و سهراب بفتراک آویخت
هر دلی برد بچستی نگه طرارت
در خم زلف تو ای دلبر چالاک آویخت
زاهد از بیم تف گرمی آتش بفسرد
رند میخانه در آن آب طربناک آویخت
مست قلاش بمی خرقه و سجاده بشست
شیخ از وسوسه در سبحه و مسواک آویخت
گر شکایت بکند کس زفریب شیطان
دل آشفته بآن غمزه ناپاک آویخت
تا مگروا رهدم نفس از آن رنگ و فریب
دل بدامان نبی صاحب لولاک آویخت
آنکه از تیغ جهانسوز علی نایب او
برق در خرمن کفار چو خاشاک آویخت
یا مگر خوشه انگور که از تاک آویخت
ملک از آه من افروخت چراغ ار نه زچیست
این قنادیل که بر کنگر افلاک آویخت
همچو شاهین که خورد خون کبوتر بچگان
طایر تیر تو بر این دل صد چاک آویخت
این کمندی که تو ای ترک کمانکش داری
سر صد رستم و سهراب بفتراک آویخت
هر دلی برد بچستی نگه طرارت
در خم زلف تو ای دلبر چالاک آویخت
زاهد از بیم تف گرمی آتش بفسرد
رند میخانه در آن آب طربناک آویخت
مست قلاش بمی خرقه و سجاده بشست
شیخ از وسوسه در سبحه و مسواک آویخت
گر شکایت بکند کس زفریب شیطان
دل آشفته بآن غمزه ناپاک آویخت
تا مگروا رهدم نفس از آن رنگ و فریب
دل بدامان نبی صاحب لولاک آویخت
آنکه از تیغ جهانسوز علی نایب او
برق در خرمن کفار چو خاشاک آویخت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
ممکنی را گرچه ممکن چاره ای در کار نیست
لیک چون من هیچکس در کار خود ناچار نیست
آتشی دارم که نتوانم نهفتن در درون
هست سری در دلم که ام قوه اظهار نیست
لیک غماز است اشک و پرده در آه است آه
دوست و دشمن خبر شد حاجت گفتار نیست
مستم و خواهم زهوشیاران دوای درد خویش
آه کاندر دور ما یک عاقل و هشیار نیست
گر بکوهی درد دل گویم بنالد با صدا
پس اگر خواهم بگویم کس به از دیوار نیست
کو طبیبی تا کند درمان آزار دلم
کس نمی بینم که ما را در پی آزار نیست
من گرفتار یار نبود که ام برد باری زدل
باری آن یاری کجا کز او بدوشم بار نیست
نیست اندر مسجد و میخانه مطلب جز یکی
حق پرستی بیگمان در سبحه و زنار نیست
صرف مهر این و آن آشفته کردی عمر خویش
گر جفا از این و آن میبری بسیار نیست
چاره گر خواهی بکار خود مدد جو از عل
آنکه عالم را جز او کس نقطه پرگار نیست
لیک چون من هیچکس در کار خود ناچار نیست
آتشی دارم که نتوانم نهفتن در درون
هست سری در دلم که ام قوه اظهار نیست
لیک غماز است اشک و پرده در آه است آه
دوست و دشمن خبر شد حاجت گفتار نیست
مستم و خواهم زهوشیاران دوای درد خویش
آه کاندر دور ما یک عاقل و هشیار نیست
گر بکوهی درد دل گویم بنالد با صدا
پس اگر خواهم بگویم کس به از دیوار نیست
کو طبیبی تا کند درمان آزار دلم
کس نمی بینم که ما را در پی آزار نیست
من گرفتار یار نبود که ام برد باری زدل
باری آن یاری کجا کز او بدوشم بار نیست
نیست اندر مسجد و میخانه مطلب جز یکی
حق پرستی بیگمان در سبحه و زنار نیست
صرف مهر این و آن آشفته کردی عمر خویش
گر جفا از این و آن میبری بسیار نیست
چاره گر خواهی بکار خود مدد جو از عل
آنکه عالم را جز او کس نقطه پرگار نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
از عالمش چه غم که خداوند یار اوست
کون و مکان همه بکف اختیار اوست
بحر حقیقتی که جهان غرقه ی ویند
چون بنگری بچشم یقین در کنار اوست
مجنون بعهد لیلی اگر عقل و دین بباخت
لیلا بدشت و الهی از روزگار اوست
آسوده از بهشت مقیمان گلشنش
فارغ زنوشدارو مجروح خار اوست
دانی که کیمیای سعادت بود کدام
خاکی که گاه گاهی در رهگذار اوست
هر کس که دم زند خلافت نه حد اوست
این کار بیخلاف زحقست و کار اوست
امکان تمام کرده از نقش صورتش
این قدرتی زصنعت صورت نگار است
او دست کردگار بود این کرامتش
آیا چها به پنجه پروردگار اوست
از عرش و فرش و کرسی و کروبیان مپرس
بالجمله این تمامی خدمتگذار اوست
آشفته رخ نساید بر درگه کسی
جز بر در علی که خداوندگار اوست
کون و مکان همه بکف اختیار اوست
بحر حقیقتی که جهان غرقه ی ویند
چون بنگری بچشم یقین در کنار اوست
مجنون بعهد لیلی اگر عقل و دین بباخت
لیلا بدشت و الهی از روزگار اوست
آسوده از بهشت مقیمان گلشنش
فارغ زنوشدارو مجروح خار اوست
دانی که کیمیای سعادت بود کدام
خاکی که گاه گاهی در رهگذار اوست
هر کس که دم زند خلافت نه حد اوست
این کار بیخلاف زحقست و کار اوست
امکان تمام کرده از نقش صورتش
این قدرتی زصنعت صورت نگار است
او دست کردگار بود این کرامتش
آیا چها به پنجه پروردگار اوست
از عرش و فرش و کرسی و کروبیان مپرس
بالجمله این تمامی خدمتگذار اوست
آشفته رخ نساید بر درگه کسی
جز بر در علی که خداوندگار اوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
گدای میکده در دست جام جم دارد
چه هست جام جهان بین زجم چه کم دارد
هر آنکه جای گرفته بگلخن کویت
کی اشتیاق گل و گلشن ارم دارد
بپای ره نبرد رهروی بکعبه عشق
کسی بسر برد این ره که سر قدم دارد
بدیر برهمن و شیخ در حرم در رقص
که ساز عشق بسی نغمه زیر و بم دارد
بده بمستی هستی که حاصلی نبری
ازین وجود که مرجع سوی عدم دارد
مجو زشیخ حرم راز پرده غیبی
به پیر میکده نازم که این شیم دارد
زممکنات همه حادثند غیر ازعشق
که حادث است ولی جلوه قدم دارد
بعرصه گاه قیامت رود چو آشفته
زاحتساب خدائی شها چه غم دارد
چه هست جام جهان بین زجم چه کم دارد
هر آنکه جای گرفته بگلخن کویت
کی اشتیاق گل و گلشن ارم دارد
بپای ره نبرد رهروی بکعبه عشق
کسی بسر برد این ره که سر قدم دارد
بدیر برهمن و شیخ در حرم در رقص
که ساز عشق بسی نغمه زیر و بم دارد
بده بمستی هستی که حاصلی نبری
ازین وجود که مرجع سوی عدم دارد
مجو زشیخ حرم راز پرده غیبی
به پیر میکده نازم که این شیم دارد
زممکنات همه حادثند غیر ازعشق
که حادث است ولی جلوه قدم دارد
بعرصه گاه قیامت رود چو آشفته
زاحتساب خدائی شها چه غم دارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
یک دم آن را که فراغت ز دو عالم باشد
گر به کف جام سفالین بودش، جم باشد
آدم آنست که بر سیرت و خلق بشر است
آدمیت نه همین صورت آدم باشد
دوری از نوع بنی آدم از آن میجویم
که ندیدم یک ازین طایفه محرم باشد
دیو نفس ار بکشد آدم و شهوت بنهد
میتوان گفت کز ارواح مکرم باشد
مختلط بودن با خلق و ملوث نشدن
در جهان بر نبی و آل مسلم باشد
نبود سیرت و اخلاق سلیمان او را
اهرمن را به کف ار چند که خاتم باشد
دمی از عشق مکن غفلت و غافل منشین
که همه عیش جهان بسته به این دم باشد
طالب لیلیم آشفته چو مجنون در دشت
وحشی آسا ز بنی آدمم ازرم باشد
لیلی ما که بود شیر خدا مظهر حق
که طفیلی درش آدم و عالم باشد
گر به کف جام سفالین بودش، جم باشد
آدم آنست که بر سیرت و خلق بشر است
آدمیت نه همین صورت آدم باشد
دوری از نوع بنی آدم از آن میجویم
که ندیدم یک ازین طایفه محرم باشد
دیو نفس ار بکشد آدم و شهوت بنهد
میتوان گفت کز ارواح مکرم باشد
مختلط بودن با خلق و ملوث نشدن
در جهان بر نبی و آل مسلم باشد
نبود سیرت و اخلاق سلیمان او را
اهرمن را به کف ار چند که خاتم باشد
دمی از عشق مکن غفلت و غافل منشین
که همه عیش جهان بسته به این دم باشد
طالب لیلیم آشفته چو مجنون در دشت
وحشی آسا ز بنی آدمم ازرم باشد
لیلی ما که بود شیر خدا مظهر حق
که طفیلی درش آدم و عالم باشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
ببر تو رخت ببستان که نوبهار آمد
شکست شوکت دی شاخ گل ببار آمد
شکفت لاله زخاک و گرفت جام شراب
چو دید نرگس بیمار با خمار آمد
در آب میکده یا رب بگو چه اکسیر است
که هر که خورد مس او زر عیار آمد
نو از عشق در این پرده مختلف برخاست
نوا بگوش گر از چنگ و عود و تار آمد
نسیم باغ زجیب و بغل فشاند مشک
بباغ قافله پنداری از تتار آمد
در این هوا بجز از مستیش نباشد کار
بروزگار اگر مرد هوشیار آمد
بشکر وصل گل ای عندلیب نغمه طراز
که ناله های سحر گاهیت بکار آمد
نمود کشف حقایق شقایق نعمان
زعشق لاله زآغاز داغدار آمد
نرفته است زرستم بجان روئین تن
بدل هر آنچه از آن طفل نی سوار آمد
زرنگ و بوی تو گل شد زشرم غرق عرق
چها زناز تو بر سرو جویبار آمد
بنال مطرب عاشق بگلبن مجلس
چه فایده بگل ار نغمه خوان هزار آمد
بهار گلشن توحید دست حق حیدر
که از عنایت او هر خزان بهار آمد
امیر مشرق و مغرب پناه آشفته
که نه سپهر زکویش یکی غبار آمد
شکست شوکت دی شاخ گل ببار آمد
شکفت لاله زخاک و گرفت جام شراب
چو دید نرگس بیمار با خمار آمد
در آب میکده یا رب بگو چه اکسیر است
که هر که خورد مس او زر عیار آمد
نو از عشق در این پرده مختلف برخاست
نوا بگوش گر از چنگ و عود و تار آمد
نسیم باغ زجیب و بغل فشاند مشک
بباغ قافله پنداری از تتار آمد
در این هوا بجز از مستیش نباشد کار
بروزگار اگر مرد هوشیار آمد
بشکر وصل گل ای عندلیب نغمه طراز
که ناله های سحر گاهیت بکار آمد
نمود کشف حقایق شقایق نعمان
زعشق لاله زآغاز داغدار آمد
نرفته است زرستم بجان روئین تن
بدل هر آنچه از آن طفل نی سوار آمد
زرنگ و بوی تو گل شد زشرم غرق عرق
چها زناز تو بر سرو جویبار آمد
بنال مطرب عاشق بگلبن مجلس
چه فایده بگل ار نغمه خوان هزار آمد
بهار گلشن توحید دست حق حیدر
که از عنایت او هر خزان بهار آمد
امیر مشرق و مغرب پناه آشفته
که نه سپهر زکویش یکی غبار آمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
دوستان زود از این شهر کناری گیرید
غیر شیراز ره شهر و دیاری گیرید
جز زیان سود که دیده است زکار دوران
گر توانید از این به سر و کاری گیرید
وقت آنست که در کشف حقیقت در شهر
همچو منصور مکان بر سر داری گیرید
بر در میکده گیرید مکان شب همه شب
باده هر صبح پی دفع خماری گیرید
زین شب و روز بجز فتنه نزاید خیزید
غیر از این روز و شبان لیل و نهاری گیرید
نیست در مرکز آفاق بجز رنج و ملال
از ولای علی و آل حصاری گیرید
نغمه زیر و بم مطرب دوران بنهید
چون نی از سوز درون ناله زاری گیرید
ای بسا پرده عصیان که بود حاجب جان
از پی سوختن پرده شراری گیرید
گلشنی را که خزان هست گذارند بخاک
بی خزان طرف گلستان و بهاری گیرید
چهره شاهد غیبی ننماید در خاک
تا توانید از آئینه غباری گیرید
پشت آشفته دو تا آمده از بار گناه
رحمی از دوش وی ای قافله باری گیرید
شهر شیراز شد از زلزله بی صبر و سکون
تا که در خاک نجف بلکه قراری گیرید
غیر شیراز ره شهر و دیاری گیرید
جز زیان سود که دیده است زکار دوران
گر توانید از این به سر و کاری گیرید
وقت آنست که در کشف حقیقت در شهر
همچو منصور مکان بر سر داری گیرید
بر در میکده گیرید مکان شب همه شب
باده هر صبح پی دفع خماری گیرید
زین شب و روز بجز فتنه نزاید خیزید
غیر از این روز و شبان لیل و نهاری گیرید
نیست در مرکز آفاق بجز رنج و ملال
از ولای علی و آل حصاری گیرید
نغمه زیر و بم مطرب دوران بنهید
چون نی از سوز درون ناله زاری گیرید
ای بسا پرده عصیان که بود حاجب جان
از پی سوختن پرده شراری گیرید
گلشنی را که خزان هست گذارند بخاک
بی خزان طرف گلستان و بهاری گیرید
چهره شاهد غیبی ننماید در خاک
تا توانید از آئینه غباری گیرید
پشت آشفته دو تا آمده از بار گناه
رحمی از دوش وی ای قافله باری گیرید
شهر شیراز شد از زلزله بی صبر و سکون
تا که در خاک نجف بلکه قراری گیرید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
باد گل بوی سحر مژده زبستان آورد
که هزاران زطرب جمله بدستان آورد
اقحوان زر کند و سیم شکوفه به نثار
گوئیا مژده گل را به گلستان آورد
از دهانت سخنی گفت صبا وقت سحر
غنچه دست از سر غیرت بگریبان آورد
چشم یعقوب شده باز همانا که بشیر
خبر یوسف مصری سوی کنعان آورد
کوری زاهد پیمانه شکن مغبچه ای
یک سبو می بصبوحی بر مستان آورد
صوفیان بی می و مطرب همه مستند و خراب
از خربات که این نشئه برندان آورد
جز خم زلف تو کاو گوی زنخدان زد و برد
گوی خورشید که اندر خم چوگان آورد
هدهد ار تاج بسر داشت عجب نیست که دوش
خبر از شهر سبا سوی سلیمان آورد
این همه عیش و طرب چیست از آنست که باد
مژده مقدم احباب زطهران آورد
وه چه اصحاب شتابان همه در موکب میر
وه چه میری که قدومش بجهان جان آورد
داشت سودای سر زلف تو آشفته که دوش
بزبان جمله سخنهای پریشان آورد
نی غلط این شب قدر است که سلطان ازل
روی از ساحت واجب سوی امکان آورد
ولی و حجت دین قائم بالحق مهدی
که قدومش بجهان مایه ایمان آورد
خامه گر بهر نثار تو در نظمی سفت
در بدریا برود زر بسوی کان آورد
یابد ایمان زولای تو کمال و با عجز
رو بدرگاه تو درویش ثنا خوان آورد
که هزاران زطرب جمله بدستان آورد
اقحوان زر کند و سیم شکوفه به نثار
گوئیا مژده گل را به گلستان آورد
از دهانت سخنی گفت صبا وقت سحر
غنچه دست از سر غیرت بگریبان آورد
چشم یعقوب شده باز همانا که بشیر
خبر یوسف مصری سوی کنعان آورد
کوری زاهد پیمانه شکن مغبچه ای
یک سبو می بصبوحی بر مستان آورد
صوفیان بی می و مطرب همه مستند و خراب
از خربات که این نشئه برندان آورد
جز خم زلف تو کاو گوی زنخدان زد و برد
گوی خورشید که اندر خم چوگان آورد
هدهد ار تاج بسر داشت عجب نیست که دوش
خبر از شهر سبا سوی سلیمان آورد
این همه عیش و طرب چیست از آنست که باد
مژده مقدم احباب زطهران آورد
وه چه اصحاب شتابان همه در موکب میر
وه چه میری که قدومش بجهان جان آورد
داشت سودای سر زلف تو آشفته که دوش
بزبان جمله سخنهای پریشان آورد
نی غلط این شب قدر است که سلطان ازل
روی از ساحت واجب سوی امکان آورد
ولی و حجت دین قائم بالحق مهدی
که قدومش بجهان مایه ایمان آورد
خامه گر بهر نثار تو در نظمی سفت
در بدریا برود زر بسوی کان آورد
یابد ایمان زولای تو کمال و با عجز
رو بدرگاه تو درویش ثنا خوان آورد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
آفرینش را گروهی چار گوهر گفته اند
قوم دیگر هفت ابا چار مادر گفته اند
عاشقان زین چار بیرون گوهری جسته لطیف
اخترش را برتر از این هفت اختر گفته اند
دیگرانش علت غائی شمارند و سبب
اهل حقش مرتبت از این فزونتر گفته اند
چیست دانی عشق اقدس کز نخستین جلوه اش
قدسیان تسبیح و تهلیل مکرر گفته اند
تالی عقل نخستین صادر دوم علی
کش یدالله خوانده اند او را و حیدر گفته اند
غالی اندر حق او جمعی و برخی قالی اند
حق بحق او خداوند و پمبر گفته اند
هیچکس نشناخت او را جز خدا و مصطفی
وصف او را این دو بر معیار و در خور گفته اند
در میان واجب و ممکن بود ربطی عجب
بهر حقش آینه خوانند و مظهر گفته اند
صد هزار آشفته لال اندر مدیح حضرتش
زآنکه مدح او خدا و هم پیمبر گفته اند
قوم دیگر هفت ابا چار مادر گفته اند
عاشقان زین چار بیرون گوهری جسته لطیف
اخترش را برتر از این هفت اختر گفته اند
دیگرانش علت غائی شمارند و سبب
اهل حقش مرتبت از این فزونتر گفته اند
چیست دانی عشق اقدس کز نخستین جلوه اش
قدسیان تسبیح و تهلیل مکرر گفته اند
تالی عقل نخستین صادر دوم علی
کش یدالله خوانده اند او را و حیدر گفته اند
غالی اندر حق او جمعی و برخی قالی اند
حق بحق او خداوند و پمبر گفته اند
هیچکس نشناخت او را جز خدا و مصطفی
وصف او را این دو بر معیار و در خور گفته اند
در میان واجب و ممکن بود ربطی عجب
بهر حقش آینه خوانند و مظهر گفته اند
صد هزار آشفته لال اندر مدیح حضرتش
زآنکه مدح او خدا و هم پیمبر گفته اند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
عشق تا در خم زلف تو گرفتارم کرد
فارغ از وسوسه سبحه و زنارم کرد
من که بار دو جهان بود بدوشم زگناه
ساقی از جرعه عشق تو سبکبارم کرد
من که بیگانه زهفتاد و دو ملت بودم
میفروش از قدحی محرم اسرارم کرد
به چه از حیله اخوان دو سه روز افتادم
یوسف آسا سبب گرمی بازارم کرد
وه که در مصر کله گوشه مرا سوده بماه
گرچه در چاه زتلبیس نگونسارم کرد
باد بوئی سحر از چین خم زلف داشت
فارغ از غافله تبت و تاتارم کرد
نقش حق ماند زمن تا به ابد چون حلاج
خضم خود بین زجفا گر بسر دارم کرد
صد نوا بود بهر بند زعشقم چون نی
کامد از در بتی و صورت دیوارم کرد
شمع میسوخت زغم شب همه شب تا دم صبح
دوش چون یک نفسی گوش بگفتارم کرد
دوش از پیر خرد راه حقیقت جستم
ره نمائی بدر خانه خمارم کرد
رفتم و داد می و مست و خرابم افکند
چون دم صبح دمی بر زد و هشیارم کرد
یاردل کرد چو بی پرده تجلی از طوس
شوق غربت زوطن لابد بیزارم کرد
طور طوس است بلی جلوه گه نور علی
گو بموسی که بحق وعده دیدارم کرد
شد مس قلب من آشفته سراپا اکسیر
تا بخاک در کریاس شه احضارم کرد
فارغ از وسوسه سبحه و زنارم کرد
من که بار دو جهان بود بدوشم زگناه
ساقی از جرعه عشق تو سبکبارم کرد
من که بیگانه زهفتاد و دو ملت بودم
میفروش از قدحی محرم اسرارم کرد
به چه از حیله اخوان دو سه روز افتادم
یوسف آسا سبب گرمی بازارم کرد
وه که در مصر کله گوشه مرا سوده بماه
گرچه در چاه زتلبیس نگونسارم کرد
باد بوئی سحر از چین خم زلف داشت
فارغ از غافله تبت و تاتارم کرد
نقش حق ماند زمن تا به ابد چون حلاج
خضم خود بین زجفا گر بسر دارم کرد
صد نوا بود بهر بند زعشقم چون نی
کامد از در بتی و صورت دیوارم کرد
شمع میسوخت زغم شب همه شب تا دم صبح
دوش چون یک نفسی گوش بگفتارم کرد
دوش از پیر خرد راه حقیقت جستم
ره نمائی بدر خانه خمارم کرد
رفتم و داد می و مست و خرابم افکند
چون دم صبح دمی بر زد و هشیارم کرد
یاردل کرد چو بی پرده تجلی از طوس
شوق غربت زوطن لابد بیزارم کرد
طور طوس است بلی جلوه گه نور علی
گو بموسی که بحق وعده دیدارم کرد
شد مس قلب من آشفته سراپا اکسیر
تا بخاک در کریاس شه احضارم کرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
زآن صافی صوفی زآن درد صفا پرور
یک جام بصوفی بخش یک نیمه بمن آور
زآن آتش سیاله زآن شعله جواله
بر سرد دل ما زن تا بار دهد آذر
من شاخک خشکیده تو آب بقا داری
همچون شجر طورم شاید که کنی مثمر
من قالب افسرده تو روح روان در کف
عیسی زمان هست بر مرده دلان بگذر
عکس دگران ایدل این نقش مخالف بست
تو آینه صافی در خویش دمی بنگر
تنگست ترا امکان رو عرصه دیگر جوی
شاید که بکام دل خاکی بکنم بر سر
طوف حرمت ایدل حاشا که ثمر بخشد
تا شد بضمیر تو این نقش بتان مضمر
ای طایف بیت الله کعبه نبود بالله
این راه رو دیر است و این بتکده آذر
سودای سر زلفش پیداست زدود طول
ناچار برآرد دود عود است چو بر مجمر
آشفته مس قلبت از حب علی زر شد
لابد اثری دارد کبریت چو شد احمر
یک جام بصوفی بخش یک نیمه بمن آور
زآن آتش سیاله زآن شعله جواله
بر سرد دل ما زن تا بار دهد آذر
من شاخک خشکیده تو آب بقا داری
همچون شجر طورم شاید که کنی مثمر
من قالب افسرده تو روح روان در کف
عیسی زمان هست بر مرده دلان بگذر
عکس دگران ایدل این نقش مخالف بست
تو آینه صافی در خویش دمی بنگر
تنگست ترا امکان رو عرصه دیگر جوی
شاید که بکام دل خاکی بکنم بر سر
طوف حرمت ایدل حاشا که ثمر بخشد
تا شد بضمیر تو این نقش بتان مضمر
ای طایف بیت الله کعبه نبود بالله
این راه رو دیر است و این بتکده آذر
سودای سر زلفش پیداست زدود طول
ناچار برآرد دود عود است چو بر مجمر
آشفته مس قلبت از حب علی زر شد
لابد اثری دارد کبریت چو شد احمر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
شب قدر است این یا صبح نوروز
که کوکب سعد گشت و بخت فیروز
نباشد در شب قدر این سعادت
ندارد این صباحت صبح نوروز
بشیر از مصر میآرد بشارت
که کنعان نور دیگر دارد امروز
زنو آتشکده از پارس برخاست
بشارت بر به پیر آتش افروز
دل ار نالد شبی در دام زلفت
نگیری خرده از مرغ نوآموز
سلامت بگذر ای زاهد سلامت
چه میخواهی زعشق عافیت سوز
بگیرم گوش از گفتار ناصح
اگر گوید زخوبان دیده بردوز
رسید آن برق عالم سوز از راه
برو چندان که خواهی خرمن اندوز
نورزی غیر عشق آل طه
طریق عشق زآشفته بیاموز
که کوکب سعد گشت و بخت فیروز
نباشد در شب قدر این سعادت
ندارد این صباحت صبح نوروز
بشیر از مصر میآرد بشارت
که کنعان نور دیگر دارد امروز
زنو آتشکده از پارس برخاست
بشارت بر به پیر آتش افروز
دل ار نالد شبی در دام زلفت
نگیری خرده از مرغ نوآموز
سلامت بگذر ای زاهد سلامت
چه میخواهی زعشق عافیت سوز
بگیرم گوش از گفتار ناصح
اگر گوید زخوبان دیده بردوز
رسید آن برق عالم سوز از راه
برو چندان که خواهی خرمن اندوز
نورزی غیر عشق آل طه
طریق عشق زآشفته بیاموز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴
رفت صیاد و مرا بگذاشت تنها در قفس
ورنه کی نالم که او داده مرا جا در قفس
نالدم در سینه دل بی همنفس از سوز جان
نه کند غوغا بود مرغی چو تنها در قفس
تا مبادا مرغ دیگر رام دام او شود
میکنم از مصلحت پیوسته غوغا در قفس
گرچه محرومم زاوج شاخ ای برق یمان
هست زآه آتشین برقم مهیا در قفس
گه در آتش چون سمندر گه در آبم همچو بط
زاشک و آه آتشکده داریم و دریا در قفس
کی شکار افکن کند بر صید بسته اعتنا
لذت تیری ندیدم مانده ام تا در قفس
هست خاک کوی صیادم چو گلگشت چمن
روز و شب باشد مرا عیش مهنا در قفس
زان لبان شکرینم طعمه ای ده لاجرم
کرده ای صیاد چون مرغ شکرخا در قفس
نه همین آشفته مانده در قفس کاورا بپاست
دام دیگر باد آنزلف چلیپا در قفس
گلشن رضوان نجف شد یا علی شیراز دام
بسته این مرغ نواخوان تو اینجا در قفس
ورنه کی نالم که او داده مرا جا در قفس
نالدم در سینه دل بی همنفس از سوز جان
نه کند غوغا بود مرغی چو تنها در قفس
تا مبادا مرغ دیگر رام دام او شود
میکنم از مصلحت پیوسته غوغا در قفس
گرچه محرومم زاوج شاخ ای برق یمان
هست زآه آتشین برقم مهیا در قفس
گه در آتش چون سمندر گه در آبم همچو بط
زاشک و آه آتشکده داریم و دریا در قفس
کی شکار افکن کند بر صید بسته اعتنا
لذت تیری ندیدم مانده ام تا در قفس
هست خاک کوی صیادم چو گلگشت چمن
روز و شب باشد مرا عیش مهنا در قفس
زان لبان شکرینم طعمه ای ده لاجرم
کرده ای صیاد چون مرغ شکرخا در قفس
نه همین آشفته مانده در قفس کاورا بپاست
دام دیگر باد آنزلف چلیپا در قفس
گلشن رضوان نجف شد یا علی شیراز دام
بسته این مرغ نواخوان تو اینجا در قفس
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
عاشق ار کامل است ایمانش
کفر و اسلام هست یکسانش
زخمی تیر عشق را نازم
که بدل مرهم است پیکانش
مصحف عشق آیه قتل است
خاتمه دیده ایم و عنوانش
شمع را آتشی بود پنهان
که عیان برزد از گریبانش
خط جادوی اهرمن سیرت
میبرد خاتم سلیمانش
کرد آزاد عشقم از دو جهان
لاجرم بنده ام باحسانش
در چمن پرده برکشد چو چمان
سرو و گل میشوند حیرانش
نام آشفته را مبر که بهیچ
نخرد کافر و مسلمانش
میبرم این متاع سوی شهی
که بود گرد راه امکانش
ره نبردم اگر بکوی علی
میروم در پناه سلمانش
لاجرم پیش شه چو بارت نیست
بوسه ای زن بپای دربانش
بلبلی را که گل رخی باشد
باغبان گو مخوان ببستانش
هر کرا نعمتی بخانه دراست
گو نخواهد کسی بمهمانش
کفر و اسلام هست یکسانش
زخمی تیر عشق را نازم
که بدل مرهم است پیکانش
مصحف عشق آیه قتل است
خاتمه دیده ایم و عنوانش
شمع را آتشی بود پنهان
که عیان برزد از گریبانش
خط جادوی اهرمن سیرت
میبرد خاتم سلیمانش
کرد آزاد عشقم از دو جهان
لاجرم بنده ام باحسانش
در چمن پرده برکشد چو چمان
سرو و گل میشوند حیرانش
نام آشفته را مبر که بهیچ
نخرد کافر و مسلمانش
میبرم این متاع سوی شهی
که بود گرد راه امکانش
ره نبردم اگر بکوی علی
میروم در پناه سلمانش
لاجرم پیش شه چو بارت نیست
بوسه ای زن بپای دربانش
بلبلی را که گل رخی باشد
باغبان گو مخوان ببستانش
هر کرا نعمتی بخانه دراست
گو نخواهد کسی بمهمانش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
ساقیا فصل بهار است غنیمت دانش
شیخ پیمانه شکن را بشکن پیمانش
دور دوران ندهد هیچ گشایش ساقی
افتتاحی بکن از جام می و دورانش
ملک فانی چه محل دارد و عیش و طربش
یار باقی طلب و صحبت جاویدانش
گریه ابر ببین دیده خونبار بجوی
عشوه گل چه خری و دهن خندانش
بسکه خون دل عشاق بخورد آن لب لعل
گوئی آلوده بخون است در دندانش
جرعه می بکف تست و مرا جان بر لب
خیز ساقی بده آن جرعه و خوش بستانش
زر که منعم بنهد کز پس مرگش بدهند
نوشدارو که پس از مرگ کند درمانش
هر که در دشت عمل تخم نکارد بشتاء
چه تتمع برد از حاصل تابستانش
هر که بر دامن حیدر نزند دست امروز
گرچه نوح است بفردا ببرد طوفانش
هر چه بینی بجهان فانی و پایانش هست
دولت سرمد عشق است و مجو پایانش
سر عشق ار بلب آشفته بیارد چون شمع
آتشی دارد نتوان که کند پنهانش
شیخ پیمانه شکن را بشکن پیمانش
دور دوران ندهد هیچ گشایش ساقی
افتتاحی بکن از جام می و دورانش
ملک فانی چه محل دارد و عیش و طربش
یار باقی طلب و صحبت جاویدانش
گریه ابر ببین دیده خونبار بجوی
عشوه گل چه خری و دهن خندانش
بسکه خون دل عشاق بخورد آن لب لعل
گوئی آلوده بخون است در دندانش
جرعه می بکف تست و مرا جان بر لب
خیز ساقی بده آن جرعه و خوش بستانش
زر که منعم بنهد کز پس مرگش بدهند
نوشدارو که پس از مرگ کند درمانش
هر که در دشت عمل تخم نکارد بشتاء
چه تتمع برد از حاصل تابستانش
هر که بر دامن حیدر نزند دست امروز
گرچه نوح است بفردا ببرد طوفانش
هر چه بینی بجهان فانی و پایانش هست
دولت سرمد عشق است و مجو پایانش
سر عشق ار بلب آشفته بیارد چون شمع
آتشی دارد نتوان که کند پنهانش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
ای باغبان که گفت که گل را به خار بخش
بر کم عیار دشت تو زر عیار بخش
ساقی وباغ باده کشان از ازل تو راست
زهاد خشک را تو می خوشگوار بخش
حور و بهشت و کوثر از بهر شیخ نه
ساقی و جام و شاهد بر میگسار بخش
سجاده را بشوی بآب در مغان
سبحه بخاک و خرقه بباد بهار بخش
نه خاکرا زکاس کرام آمده نصیب
زان جام قطره ای بمن خاکسار بخش
دین و دلی بفصل بهاران گرت بجاست
این بر گل آن بسرو لب جویبار بخش
ما را اگر مصاحب اغیار دیده ای
این جرم را بخاک کف پای یار بخش
آشفته یا رب ار چه خطاکار و مجرم است
او را بداغ مهر خداوندگار بخش
بی پرده کرده گرچه گنه پرده ام مدر
ما را بدست خود علی پرده دار بخش
بر کم عیار دشت تو زر عیار بخش
ساقی وباغ باده کشان از ازل تو راست
زهاد خشک را تو می خوشگوار بخش
حور و بهشت و کوثر از بهر شیخ نه
ساقی و جام و شاهد بر میگسار بخش
سجاده را بشوی بآب در مغان
سبحه بخاک و خرقه بباد بهار بخش
نه خاکرا زکاس کرام آمده نصیب
زان جام قطره ای بمن خاکسار بخش
دین و دلی بفصل بهاران گرت بجاست
این بر گل آن بسرو لب جویبار بخش
ما را اگر مصاحب اغیار دیده ای
این جرم را بخاک کف پای یار بخش
آشفته یا رب ار چه خطاکار و مجرم است
او را بداغ مهر خداوندگار بخش
بی پرده کرده گرچه گنه پرده ام مدر
ما را بدست خود علی پرده دار بخش