عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
نگارم دوش شوریده درآمد
چو زلف خود بشولیده درآمد
عجایب بین که نور آفتابم
به شب از روزن دیده درآمد
چو زلفش دید دل بگریخت ناگه
نهان از راه دزدیده درآمد
میان دربست از زنار زلفش
به ترسایی نترسیده درآمد
چو شیخی خرقه پوشیده برون شد
چو رندی درد نوشیده درآمد
ردای زهد در صحرا بینداخت
لباس کفر پوشیده درآمد
به دل گفتم چبودت گفت ناگه
تفی از جان شوریده درآمد
مرا از من رهانید و به انصاف
فتوحی بس پسندیده درآمد
جهان عطار را داد و برون شد
چو بیرون شد جهان دیده درآمد
چو زلف خود بشولیده درآمد
عجایب بین که نور آفتابم
به شب از روزن دیده درآمد
چو زلفش دید دل بگریخت ناگه
نهان از راه دزدیده درآمد
میان دربست از زنار زلفش
به ترسایی نترسیده درآمد
چو شیخی خرقه پوشیده برون شد
چو رندی درد نوشیده درآمد
ردای زهد در صحرا بینداخت
لباس کفر پوشیده درآمد
به دل گفتم چبودت گفت ناگه
تفی از جان شوریده درآمد
مرا از من رهانید و به انصاف
فتوحی بس پسندیده درآمد
جهان عطار را داد و برون شد
چو بیرون شد جهان دیده درآمد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
مستغرقی که از خود هرگز به سر نیامد
صد ره بسوخت هر دم دودی به در نیامد
گفتم که روی او را روزی سپند سوزم
زیرا که از چو من کس کاری دگر نیامد
چون نیک بنگرستم آن روی بود جمله
از روی او سپندی کس را به سر نیامد
جانان چو رخ نمودی هرجا که بود جانی
فانی شدند جمله وز کس خبر نیامد
آخر سپند باید بهر چنان جمالی
دردا که هیچ کس را این کار برنیامد
پیش تو محو گشتند اول قدم همه کس
هرگز دوم قدم را یک راهبر نیامد
چون گام اول از خود جمله شدند فانی
کس را به گام دیگر رنج گذر نیامد
ما سایه و تو خورشید آری شگفت نبود
خورشید سایهای را گر در نظر نیامد
که سر نهاد روزی بر پای درد عشقت
تا در رهت چو گویی بی پا و سر نیامد
که گوشهٔ جگر خواند او از میان جانت
تا از میان جانش بوی جگر نیامد
چندان که برگشادم بر دل در معانی
عطار را از آن در جز دردسر نیامد
صد ره بسوخت هر دم دودی به در نیامد
گفتم که روی او را روزی سپند سوزم
زیرا که از چو من کس کاری دگر نیامد
چون نیک بنگرستم آن روی بود جمله
از روی او سپندی کس را به سر نیامد
جانان چو رخ نمودی هرجا که بود جانی
فانی شدند جمله وز کس خبر نیامد
آخر سپند باید بهر چنان جمالی
دردا که هیچ کس را این کار برنیامد
پیش تو محو گشتند اول قدم همه کس
هرگز دوم قدم را یک راهبر نیامد
چون گام اول از خود جمله شدند فانی
کس را به گام دیگر رنج گذر نیامد
ما سایه و تو خورشید آری شگفت نبود
خورشید سایهای را گر در نظر نیامد
که سر نهاد روزی بر پای درد عشقت
تا در رهت چو گویی بی پا و سر نیامد
که گوشهٔ جگر خواند او از میان جانت
تا از میان جانش بوی جگر نیامد
چندان که برگشادم بر دل در معانی
عطار را از آن در جز دردسر نیامد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
عاشقان زندهدل به نام تو اند
تشنهٔ جرعهای ز جام تو اند
تا به سلطانی اندر آمدهای
دل و جان بندهٔ غلام تو اند
زیر بار امانت غم تو
توسنان زمانه رام تو اند
سرکشان بر امید یک دانه
دانه نادیده صید دام تو اند
کاملان وقت آزمایش تو
در ره عشق ناتمام تو اند
رهنمایان راه بین شب و روز
در تماشای احترام تو اند
صد هزار اهل درد وقت سحر
آرزومند یک پیام تو اند
همچو عطار بیدلان هرگز
زندهٔ یادگار نام تو اند
تشنهٔ جرعهای ز جام تو اند
تا به سلطانی اندر آمدهای
دل و جان بندهٔ غلام تو اند
زیر بار امانت غم تو
توسنان زمانه رام تو اند
سرکشان بر امید یک دانه
دانه نادیده صید دام تو اند
کاملان وقت آزمایش تو
در ره عشق ناتمام تو اند
رهنمایان راه بین شب و روز
در تماشای احترام تو اند
صد هزار اهل درد وقت سحر
آرزومند یک پیام تو اند
همچو عطار بیدلان هرگز
زندهٔ یادگار نام تو اند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
آنها که در هوای تو جانها بدادهاند
از بینشانی تو نشانها بدادهاند
من در میانه هیچ کسم وز زبان من
این شرحها که میرود آنها بدادهاند
آن عاشقان که راست چو پروانهٔ ضعیف
از شوق شمع روی تو جانها بدادهاند
با من بگفتهاند که فانی شو از وجود
کاندر فنای نفس روانها بدادهاند
عطار را که عین عیان شد کمال عشق
اندر حضور عقل عیانها بدادهاند
از بینشانی تو نشانها بدادهاند
من در میانه هیچ کسم وز زبان من
این شرحها که میرود آنها بدادهاند
آن عاشقان که راست چو پروانهٔ ضعیف
از شوق شمع روی تو جانها بدادهاند
با من بگفتهاند که فانی شو از وجود
کاندر فنای نفس روانها بدادهاند
عطار را که عین عیان شد کمال عشق
اندر حضور عقل عیانها بدادهاند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
آنها که پای در ره تقوی نهادهاند
گام نخست بر در دنیا نهادهاند
آوردهاند پشت برین آشیان دیو
پس چون فرشته روی به عقبی نهادهاند
آزاد گشتهاند ز کونین بندهوار
خود را همی نه ملک و نه مأوی نهادهاند
چون کار بخت و صورت تقوی بدیدهاند
حالی قدم ز صورت و معنی نهادهاند
ایمان به توبه و نه ندم تازه کردهاند
وین تازه را لباس ز تقوی نهادهاند
فرعون نفس را به ریاضت بکشتهاند
وانگاه دل بر آتش موسی نهادهاند
از طوطیان ره چو قدم برگرفتهاند
طوبی لهم که بر سر طوبی نهادهاند
زاد ره و ذخیرهٔ این وادی مهیب
در طشت سر بریده چو یحیی نهادهاند
اول به زیر پای سگان خاک گشتهاند
آخر چو باد سر سوی مولی نهادهاند
عطار را که از سخنش زنده گشت جان
معلوم شد که همدم عیسی نهادهاند
گام نخست بر در دنیا نهادهاند
آوردهاند پشت برین آشیان دیو
پس چون فرشته روی به عقبی نهادهاند
آزاد گشتهاند ز کونین بندهوار
خود را همی نه ملک و نه مأوی نهادهاند
چون کار بخت و صورت تقوی بدیدهاند
حالی قدم ز صورت و معنی نهادهاند
ایمان به توبه و نه ندم تازه کردهاند
وین تازه را لباس ز تقوی نهادهاند
فرعون نفس را به ریاضت بکشتهاند
وانگاه دل بر آتش موسی نهادهاند
از طوطیان ره چو قدم برگرفتهاند
طوبی لهم که بر سر طوبی نهادهاند
زاد ره و ذخیرهٔ این وادی مهیب
در طشت سر بریده چو یحیی نهادهاند
اول به زیر پای سگان خاک گشتهاند
آخر چو باد سر سوی مولی نهادهاند
عطار را که از سخنش زنده گشت جان
معلوم شد که همدم عیسی نهادهاند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
عاشقان از خویشتن بیگانهاند
وز شراب بیخودی دیوانهاند
شاه بازان مطار قدسیند
ایمن از تیمار دام و دانهاند
فارغند از خانقاه و صومعه
روز و شب در گوشهٔ میخانهاند
گرچه مستند از شراب بیخودی
بی می و بی ساقی و پیمانهاند
در ازل بودند با روحانیان
تا ابد با قدسیان همخانهاند
راه جسم و جان به یک تک میبرند
در طریقت این چنین مردانهاند
گنجهای مخفیاند این طایفه
لاجرم در گلخن و ویرانهاند
هر دو عالم پیششان افسانهای است
در دو عالم زین قبل افسانهاند
هر دوعالم یک صدف دان وین گروه
در میان آن صدف دردانهاند
آشنایان خودند از بیخودی
وز خودی خویشتن بیگانهاند
فارغ از کون و فساد عالمند
زین جهت دیوانه و فرزانهاند
در جهان جان چو عطارند فرد
بی نیاز از خانه و کاشانهاند
وز شراب بیخودی دیوانهاند
شاه بازان مطار قدسیند
ایمن از تیمار دام و دانهاند
فارغند از خانقاه و صومعه
روز و شب در گوشهٔ میخانهاند
گرچه مستند از شراب بیخودی
بی می و بی ساقی و پیمانهاند
در ازل بودند با روحانیان
تا ابد با قدسیان همخانهاند
راه جسم و جان به یک تک میبرند
در طریقت این چنین مردانهاند
گنجهای مخفیاند این طایفه
لاجرم در گلخن و ویرانهاند
هر دو عالم پیششان افسانهای است
در دو عالم زین قبل افسانهاند
هر دوعالم یک صدف دان وین گروه
در میان آن صدف دردانهاند
آشنایان خودند از بیخودی
وز خودی خویشتن بیگانهاند
فارغ از کون و فساد عالمند
زین جهت دیوانه و فرزانهاند
در جهان جان چو عطارند فرد
بی نیاز از خانه و کاشانهاند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
پیش رفتن را چو پیشان بستهاند
بازگشتن را چو پایان بستهاند
پس نه از پس راه داری نه ز پیش
کز دو سو ره بر تو حیران بستهاند
پس تو را حیران میان این دو راه
عالمی زنجیر در جان بستهاند
بی قراری زانکه در جان و دلت
این همه زنجیر جنبان بستهاند
چون عدد گویی تو دایم نه احد
هم عدد در تو فراوان بستهاند
حرص زنجیر است این سر فهم کن
تا بری پی هرچه زینسان بستهاند
حرص باید تا تو زر جمعآوری
تا کند وام از تو این زان بستهاند
چون عوض خواهی تو زر را گویدت
چار طاقت خلد رضوان بستهاند
چون رسی در خلد گوید نفس خلد
از برای نفس انسان بستهاند
مرد جانی جمع شود بگذر ز نفس
زانکه دل در تو پریشان بستهاند
در علفزاری چه خواهی کرد تو
چون تو را در قید سلطان بستهاند
قرب سلطان جوی و مهمانی مخواه
کان خیال از بهر مهمان بستهاند
جان به ما ده تا همه جانان شوی
کین همه از بهر جانان بستهاند
هم چنین یک یک صفت می کن قیاس
کان همه زنجیر از اینسان بستهاند
تو به یکیک راه میبر سوی دوست
لیک دشوار است و آسان بستهاند
چون به پیشان راه بردی، برگشاد
بر تو هر در کان ز پیشان بستهاند
چون رسی آنجا شود روشن تو را
پردهای کز کفر و ایمان بستهاند
جز به توحیدت نگردد آشکار
آنچه در جان تو پنهان بستهاند
جان عطار ای عجب چون سایهای است
لیک در خورشید رخشان بستهاند
بازگشتن را چو پایان بستهاند
پس نه از پس راه داری نه ز پیش
کز دو سو ره بر تو حیران بستهاند
پس تو را حیران میان این دو راه
عالمی زنجیر در جان بستهاند
بی قراری زانکه در جان و دلت
این همه زنجیر جنبان بستهاند
چون عدد گویی تو دایم نه احد
هم عدد در تو فراوان بستهاند
حرص زنجیر است این سر فهم کن
تا بری پی هرچه زینسان بستهاند
حرص باید تا تو زر جمعآوری
تا کند وام از تو این زان بستهاند
چون عوض خواهی تو زر را گویدت
چار طاقت خلد رضوان بستهاند
چون رسی در خلد گوید نفس خلد
از برای نفس انسان بستهاند
مرد جانی جمع شود بگذر ز نفس
زانکه دل در تو پریشان بستهاند
در علفزاری چه خواهی کرد تو
چون تو را در قید سلطان بستهاند
قرب سلطان جوی و مهمانی مخواه
کان خیال از بهر مهمان بستهاند
جان به ما ده تا همه جانان شوی
کین همه از بهر جانان بستهاند
هم چنین یک یک صفت می کن قیاس
کان همه زنجیر از اینسان بستهاند
تو به یکیک راه میبر سوی دوست
لیک دشوار است و آسان بستهاند
چون به پیشان راه بردی، برگشاد
بر تو هر در کان ز پیشان بستهاند
چون رسی آنجا شود روشن تو را
پردهای کز کفر و ایمان بستهاند
جز به توحیدت نگردد آشکار
آنچه در جان تو پنهان بستهاند
جان عطار ای عجب چون سایهای است
لیک در خورشید رخشان بستهاند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
نه قدر وصال تو هر مختصری داند
نه قیمت عشق تو هر بی خبری داند
هر عاشق سرگردان کز عشق تو جان بدهد
او قیمت عشق تو آخر قدری داند
آن لحظه که پروانه در پرتو شمع افتد
کفر است اگر خود را بالی و پری داند
سگ به ز کسی باشد کو پیش سگ کویت
دل را محلی بیند جان را خطری داند
گمراه کسی باشد کاندر همه عمر خود
از خاک سر کویت خود را گذری داند
مرتد بود آن غافل کاندر دو جهان یکدم
جز تو دگری بیند جز تو دگری داند
برخاست ز جان و دل عطار به صد منزل
در راه تو کس هرگز به زین سفری داند
نه قیمت عشق تو هر بی خبری داند
هر عاشق سرگردان کز عشق تو جان بدهد
او قیمت عشق تو آخر قدری داند
آن لحظه که پروانه در پرتو شمع افتد
کفر است اگر خود را بالی و پری داند
سگ به ز کسی باشد کو پیش سگ کویت
دل را محلی بیند جان را خطری داند
گمراه کسی باشد کاندر همه عمر خود
از خاک سر کویت خود را گذری داند
مرتد بود آن غافل کاندر دو جهان یکدم
جز تو دگری بیند جز تو دگری داند
برخاست ز جان و دل عطار به صد منزل
در راه تو کس هرگز به زین سفری داند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
دلی کز عشق تو جان برفشاند
ز کفر زلف ایمان برفشاند
دلی باید که گر صد جان دهندش
صد و یک جان به جانان برفشاند
وگر یک ذره درد عشق یابد
هزاران ساله درمان برفشاند
نیارد کار خود یک لحظه پیدا
ولی صد جان پنهان برفشاند
اگر جان هیچ دامن گیرش آید
به یک دم دامن از جان برفشاند
چه میگویم که از یک جان چه خیزد
که خواهد تا هزاران برفشاند
چو دوزخ گرم گردد سوز عشقش
بهشت از پیش رضوان برفشاند
اگر صد گنج دارد در دل و جان
ز راه چشم گریان برفشاند
نه این عالم نه آن عالم گذارد
که این برپا شد و آن برفشاند
چو جز یک چیز مقصودش نباشد
دو کون از پیش آسان برفشاند
چو آن یک را بیابد گم شود پاک
نماند هیچ تا آن برفشاند
بغرد همچو رعدی بر سر جمع
همه نقدش چو باران برفشاند
چو سایه خویش را عطار اینجا
بر آن خورشید رخشان برفشاند
ز کفر زلف ایمان برفشاند
دلی باید که گر صد جان دهندش
صد و یک جان به جانان برفشاند
وگر یک ذره درد عشق یابد
هزاران ساله درمان برفشاند
نیارد کار خود یک لحظه پیدا
ولی صد جان پنهان برفشاند
اگر جان هیچ دامن گیرش آید
به یک دم دامن از جان برفشاند
چه میگویم که از یک جان چه خیزد
که خواهد تا هزاران برفشاند
چو دوزخ گرم گردد سوز عشقش
بهشت از پیش رضوان برفشاند
اگر صد گنج دارد در دل و جان
ز راه چشم گریان برفشاند
نه این عالم نه آن عالم گذارد
که این برپا شد و آن برفشاند
چو جز یک چیز مقصودش نباشد
دو کون از پیش آسان برفشاند
چو آن یک را بیابد گم شود پاک
نماند هیچ تا آن برفشاند
بغرد همچو رعدی بر سر جمع
همه نقدش چو باران برفشاند
چو سایه خویش را عطار اینجا
بر آن خورشید رخشان برفشاند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
عقل در عشق تو سرگردان بماند
چشم جان در روی تو حیران بماند
ذرهای سرگشتگی عشق تو
روز و شب در چرخ سرگردان بماند
چون ندید اندر دو عالم محرمی
آفتاب روی تو پنهان بماند
هر که چوگان سر زلف تو دید
همچو گویی در خم چوگان بماند
پای و سر گم کرد دل تا کار او
چون سر زلف تو بیپایان بماند
هر که یکدم آن لب و دندان بدید
تا ابد انگشت در دندان بماند
هر که جست آب حیات وصل تو
جاودان در ظلمت هجران بماند
ور کسی را وصل دادی بی طلب
دایما در درد بی درمان بماند
ور کسی را با تو یک دم دست داد
عمر او در هر دو عالم آن بماند
حاصل عطار در سودای تو
دیدهای گریان دلی بریان بماند
چشم جان در روی تو حیران بماند
ذرهای سرگشتگی عشق تو
روز و شب در چرخ سرگردان بماند
چون ندید اندر دو عالم محرمی
آفتاب روی تو پنهان بماند
هر که چوگان سر زلف تو دید
همچو گویی در خم چوگان بماند
پای و سر گم کرد دل تا کار او
چون سر زلف تو بیپایان بماند
هر که یکدم آن لب و دندان بدید
تا ابد انگشت در دندان بماند
هر که جست آب حیات وصل تو
جاودان در ظلمت هجران بماند
ور کسی را وصل دادی بی طلب
دایما در درد بی درمان بماند
ور کسی را با تو یک دم دست داد
عمر او در هر دو عالم آن بماند
حاصل عطار در سودای تو
دیدهای گریان دلی بریان بماند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
دلم بی عشق تو یک دم نماند
چه میگویم که جانم هم نماند
چو با زلفت نهم صد کار برهم
یکی چون زلف تو بر هم نماند
واگر صد توبهٔ محکم بیارم
ز شوق تو یکی محکم نماند
جهان عشق تو نادر جهانی است
که آنجا رسم مدح و ذم نماند
دلی کز عشق عین درد گردد
ز دردش در جهان مرهم نماند
اگر یگ ذره از اندوه نایافت
به عالم برنهی عالم نماند
کسی کو در غم عشقت فرو شد
ز دو کونش به یک جو غم نماند
مزن دم پیش کس از سر این کار
که یک همدم تو را همدم نماند
اگرچه آینه نقش تو دارد
چو با او دم زنی محرم نماند
اگر عطار بی درد تو ماند
به جان تازه به دل خرم نماند
چه میگویم که جانم هم نماند
چو با زلفت نهم صد کار برهم
یکی چون زلف تو بر هم نماند
واگر صد توبهٔ محکم بیارم
ز شوق تو یکی محکم نماند
جهان عشق تو نادر جهانی است
که آنجا رسم مدح و ذم نماند
دلی کز عشق عین درد گردد
ز دردش در جهان مرهم نماند
اگر یگ ذره از اندوه نایافت
به عالم برنهی عالم نماند
کسی کو در غم عشقت فرو شد
ز دو کونش به یک جو غم نماند
مزن دم پیش کس از سر این کار
که یک همدم تو را همدم نماند
اگرچه آینه نقش تو دارد
چو با او دم زنی محرم نماند
اگر عطار بی درد تو ماند
به جان تازه به دل خرم نماند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
گرد ره تو کعبه و خمار نماند
یک دل ز می عشق تو هشیار نماند
ور یک سر موی از رخ تو روی نماید
بر روی زمین خرقه و زنار نماند
وآن را که دمی روی نمایی ز دو عالم
آن سوخته را جز غم تو کار نماند
گر برفکنی پرده از آن چهرهٔ زیبا
از چهرهٔ خورشید و مه آثار نماند
جان چو بگشاید به رخت دیده که جان را
با نور رخت دیده و دیدار نماند
گر وحدت خود را با قلاوز فرستی
از وحدت تو هستی دیار نماند
جانا ز می عشق تو یک قطره به دل ده
تا در دو جهان یک دل بیدار نماند
در خواب کن این سوختگان را ز می عشق
تا جز تو کسی محرم اسرار نماند
از بس که ز دریای دلم موج گهر خاست
ترسم که درین واقعه عطار نماند
یک دل ز می عشق تو هشیار نماند
ور یک سر موی از رخ تو روی نماید
بر روی زمین خرقه و زنار نماند
وآن را که دمی روی نمایی ز دو عالم
آن سوخته را جز غم تو کار نماند
گر برفکنی پرده از آن چهرهٔ زیبا
از چهرهٔ خورشید و مه آثار نماند
جان چو بگشاید به رخت دیده که جان را
با نور رخت دیده و دیدار نماند
گر وحدت خود را با قلاوز فرستی
از وحدت تو هستی دیار نماند
جانا ز می عشق تو یک قطره به دل ده
تا در دو جهان یک دل بیدار نماند
در خواب کن این سوختگان را ز می عشق
تا جز تو کسی محرم اسرار نماند
از بس که ز دریای دلم موج گهر خاست
ترسم که درین واقعه عطار نماند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
آن را که غمت به خویش خواند
شادی جهان غم تو داند
چون سلطنتت به دل درآید
از خویشتنش فراستاند
ور هیچ نقاب برگشایی
یک ذره وجود کس نماند
چون نیست شوند در ره هست
جان را به کمال دل رساند
زان پس نظرت به دست گیری
عشق تو قیامتی براند
جان را دو جهان تمام باید
تا بر سگ کوی تو فشاند
چون بگشایی ز پای دل بند
جان بند نهاد بگسلاند
هر پرده که پیش او درآید
از قوت عشق بردراند
ساقی محبتش به هر گام
ذوق می عشق میچشاند
وقت است که جان مست عطار
ابلق ز جهان برون جهاند
شادی جهان غم تو داند
چون سلطنتت به دل درآید
از خویشتنش فراستاند
ور هیچ نقاب برگشایی
یک ذره وجود کس نماند
چون نیست شوند در ره هست
جان را به کمال دل رساند
زان پس نظرت به دست گیری
عشق تو قیامتی براند
جان را دو جهان تمام باید
تا بر سگ کوی تو فشاند
چون بگشایی ز پای دل بند
جان بند نهاد بگسلاند
هر پرده که پیش او درآید
از قوت عشق بردراند
ساقی محبتش به هر گام
ذوق می عشق میچشاند
وقت است که جان مست عطار
ابلق ز جهان برون جهاند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
چون تتق از روی آن شمع جهان برداشتند
همچو پروانه جهانی دل ز جان برداشتند
چهرهای دیدند جانبازان که جان درباختند
بهرهای گویی ز عمر جاودان برداشتند
چون سبکروحی او دیدند مخموران عشق
سر به سر بر روی او رطل گران برداشتند
جمله رویا روی و پشتا پشت و همدرد آمدند
نعره و فریاد از هفت آسمان برداشتند
چون دهان او بقدر ذرهای شد آشکار
هر نفس صد گنج پر گوهر از آن برداشتند
زلف او چون پردهٔ عشاق آمد زان خوش است
گر ز زلف او نوایی هر زمان برداشتند
جملهٔ ترکان ز شوق ابروی و مژگان او
نیک پی بردند اگر تیر و کمان برداشتند
در تعجب ماندهام تا عاشقان بی خبر
چون نشان نیست از میانش چون نشان برداشتند
وصف یک یک عضو او کردم ولیکن برکنار
چون رسیدم با میانش از میان برداشتند
چون ز لعلش زندگی و آب حیوان یافتند
مردگان در خاک گورستان فغان برداشتند
خازنان هشت جنت عاشق رویش شدند
در ثنای او چو سوسن ده زبان برداشتند
چون تخلص را درآمد وقت جشنی ساختند
جام بر یاد خداوند جهان برداشتند
چون خداوند جهان عطار خود را بنده خواند
خازنان خلد دست درفشان برداشتند
همچو پروانه جهانی دل ز جان برداشتند
چهرهای دیدند جانبازان که جان درباختند
بهرهای گویی ز عمر جاودان برداشتند
چون سبکروحی او دیدند مخموران عشق
سر به سر بر روی او رطل گران برداشتند
جمله رویا روی و پشتا پشت و همدرد آمدند
نعره و فریاد از هفت آسمان برداشتند
چون دهان او بقدر ذرهای شد آشکار
هر نفس صد گنج پر گوهر از آن برداشتند
زلف او چون پردهٔ عشاق آمد زان خوش است
گر ز زلف او نوایی هر زمان برداشتند
جملهٔ ترکان ز شوق ابروی و مژگان او
نیک پی بردند اگر تیر و کمان برداشتند
در تعجب ماندهام تا عاشقان بی خبر
چون نشان نیست از میانش چون نشان برداشتند
وصف یک یک عضو او کردم ولیکن برکنار
چون رسیدم با میانش از میان برداشتند
چون ز لعلش زندگی و آب حیوان یافتند
مردگان در خاک گورستان فغان برداشتند
خازنان هشت جنت عاشق رویش شدند
در ثنای او چو سوسن ده زبان برداشتند
چون تخلص را درآمد وقت جشنی ساختند
جام بر یاد خداوند جهان برداشتند
چون خداوند جهان عطار خود را بنده خواند
خازنان خلد دست درفشان برداشتند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
عاشقانی کز نسیم دوست جان میپرورند
جمله وقت سوختن چون عود اندر مجمرند
فارغند از عالم و از کار عالم روز و شب
والهٔ راهی شگرف و غرق بحری منکرند
هر که در عالم دویی میبیند آن از احولی است
زانکه ایشان در دو عالم جز یکی را ننگرند
گر صفتشان برگشاید پردهٔ صورت ز روی
از ثری تا عرش اندر زیر گامی بسپرند
آنچه میجویند بیرون از دوعالم سالکان
خویش را یابند چون این پرده از هم بردرند
هر دو عالم تخت خود بینند از روی صفت
لاجرم در یک نفس از هر دو عالم بگذرند
از ره صورت ز عالم ذرهای باشند و بس
لیکن از راه صفت عالم به چیزی نشمرند
فوق ایشان است در صورت دو عالم در نظر
لیکن ایشان در صفت از هر دو عالم برترند
عالم صغری به صورت عالم کبری به اصل
اصغرند از صورت و از راه معنی اکبرند
جمله غواصند در دریای وحدت لاجرم
گرچه بسیارند لیکن در صفت یک گوهرند
روز و شب عطار را از بهر شرح راه عشق
هم به همت دل دهند و هم به دل جان پرورند
جمله وقت سوختن چون عود اندر مجمرند
فارغند از عالم و از کار عالم روز و شب
والهٔ راهی شگرف و غرق بحری منکرند
هر که در عالم دویی میبیند آن از احولی است
زانکه ایشان در دو عالم جز یکی را ننگرند
گر صفتشان برگشاید پردهٔ صورت ز روی
از ثری تا عرش اندر زیر گامی بسپرند
آنچه میجویند بیرون از دوعالم سالکان
خویش را یابند چون این پرده از هم بردرند
هر دو عالم تخت خود بینند از روی صفت
لاجرم در یک نفس از هر دو عالم بگذرند
از ره صورت ز عالم ذرهای باشند و بس
لیکن از راه صفت عالم به چیزی نشمرند
فوق ایشان است در صورت دو عالم در نظر
لیکن ایشان در صفت از هر دو عالم برترند
عالم صغری به صورت عالم کبری به اصل
اصغرند از صورت و از راه معنی اکبرند
جمله غواصند در دریای وحدت لاجرم
گرچه بسیارند لیکن در صفت یک گوهرند
روز و شب عطار را از بهر شرح راه عشق
هم به همت دل دهند و هم به دل جان پرورند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
از می عشق نیستی هر که خروش میزند
عشق تو عقل و جانش را خانه فروش میزند
عاشق عشق تو شدم از دل و جان که عشق تو
پرده نهفته میدرد زخم خموش میزند
دل چو ز درد درد تو مست خراب میشود
عمر وداع میکند عقل خروش میزند
گرچه دل خراب من از می عشق مست شد
لیک صبوح وصل را نعره به هوش میزند
دل چو حریف درد شد ساقی اوست جان ما
دل می عشق میخورد جام دم نوش میزند
تا دل من به مفلسی از همه کون درگذشت
از همه کینه میکشد بر همه دوش میزند
تا ز شراب شوق تو دل بچشید جرعهای
جملهٔ پند زاهدان از پس گوش میزند
ای دل خسته نیستی مرد مقام عاشقی
سیر شدی ز خود مگر خون تو جوش میزند
جان فرید از بلی مست می الست شد
شاید اگر به بوی او لاف سروش میزند
عشق تو عقل و جانش را خانه فروش میزند
عاشق عشق تو شدم از دل و جان که عشق تو
پرده نهفته میدرد زخم خموش میزند
دل چو ز درد درد تو مست خراب میشود
عمر وداع میکند عقل خروش میزند
گرچه دل خراب من از می عشق مست شد
لیک صبوح وصل را نعره به هوش میزند
دل چو حریف درد شد ساقی اوست جان ما
دل می عشق میخورد جام دم نوش میزند
تا دل من به مفلسی از همه کون درگذشت
از همه کینه میکشد بر همه دوش میزند
تا ز شراب شوق تو دل بچشید جرعهای
جملهٔ پند زاهدان از پس گوش میزند
ای دل خسته نیستی مرد مقام عاشقی
سیر شدی ز خود مگر خون تو جوش میزند
جان فرید از بلی مست می الست شد
شاید اگر به بوی او لاف سروش میزند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
هر که درین دایره دوران کند
نقطهٔ دل آینهٔ جان کند
چون رخ جان ز آینه دل بدید
جان خود آئینهٔ جانان کند
گر کند اندر رخ جانان نظر
شرط وی آن است که پنهان کند
ور نظرش از نظر آگه بود
دور فتد از ره و تاوان کند
گر همه یک مور ادب گوش داشت
رونق خود همچو سلیمان کند
مرد ره آن است که در راه عشق
هرچه کند جمله به فرمان کند
کی بود آن مرد گدا مرد آنک
عزم به خلوتگه سلطان کند
کار تو آن است که پروانهوار
جان تو بر شمع سرافشان کند
راست چو پروانه به سودای شمع
تیز برون تازد و جولان کند
طاقت شمعش نبود خویش را
روی به شمع آرد و قربان کند
عشق رخش بس که درین دایره
همچو من و همچو تو حیران کند
زلف پریشانش به یک تار موی
جملهٔ اسلام پریشان کند
لیک ز عکس رخ او ذرهای
بتکدهها جمله پر ایمان کند
در غم عشقش دل عطار را
درد ز حد رفت چه درمان کند
نقطهٔ دل آینهٔ جان کند
چون رخ جان ز آینه دل بدید
جان خود آئینهٔ جانان کند
گر کند اندر رخ جانان نظر
شرط وی آن است که پنهان کند
ور نظرش از نظر آگه بود
دور فتد از ره و تاوان کند
گر همه یک مور ادب گوش داشت
رونق خود همچو سلیمان کند
مرد ره آن است که در راه عشق
هرچه کند جمله به فرمان کند
کی بود آن مرد گدا مرد آنک
عزم به خلوتگه سلطان کند
کار تو آن است که پروانهوار
جان تو بر شمع سرافشان کند
راست چو پروانه به سودای شمع
تیز برون تازد و جولان کند
طاقت شمعش نبود خویش را
روی به شمع آرد و قربان کند
عشق رخش بس که درین دایره
همچو من و همچو تو حیران کند
زلف پریشانش به یک تار موی
جملهٔ اسلام پریشان کند
لیک ز عکس رخ او ذرهای
بتکدهها جمله پر ایمان کند
در غم عشقش دل عطار را
درد ز حد رفت چه درمان کند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
آفتاب رخ آشکاره کند
جگرم ز اشتیاق پاره کند
از پس پرده روی بنماید
مهر و مه را دو پیشکاره کند
شوق رویش چو روی پر از اشک
روی خورشید پر ستاره کند
لعل دانی که چیست رخش لبش
خون خارا ز سنگ خاره کند
هر که او روی چو گلش خواهد
مدتی خار پشتواره کند
در میان با کسی همی آید
کان کس اول ز جان کناره کند
عاشقانی که وصل او طلبند
همه را دوع در کواره کند
بالغان در رهش چو طفل رهند
جمله را گور گاهواره کند
تا کسی روی او نداند باز
چهرهٔ مردم آشکاره کند
نور رویش ز هر دریچهٔ چشم
چون سیه پوش شد نظاره کند
عشق او در غلط بسی فکند
چون نداند کسی چه چاره کند
نتوانیم توبه کرد ز عشق
توبه را صد هزار باره کند
شیر عشقش چو پنجه بگشاید
عقل را طفل شیرخواره کند
زور یک ذره عشق چندان است
که ز هر سو جهان گذاره کند
ضربت عشق با فرید آن کرد
که ندانم که صد کتاره کند
جگرم ز اشتیاق پاره کند
از پس پرده روی بنماید
مهر و مه را دو پیشکاره کند
شوق رویش چو روی پر از اشک
روی خورشید پر ستاره کند
لعل دانی که چیست رخش لبش
خون خارا ز سنگ خاره کند
هر که او روی چو گلش خواهد
مدتی خار پشتواره کند
در میان با کسی همی آید
کان کس اول ز جان کناره کند
عاشقانی که وصل او طلبند
همه را دوع در کواره کند
بالغان در رهش چو طفل رهند
جمله را گور گاهواره کند
تا کسی روی او نداند باز
چهرهٔ مردم آشکاره کند
نور رویش ز هر دریچهٔ چشم
چون سیه پوش شد نظاره کند
عشق او در غلط بسی فکند
چون نداند کسی چه چاره کند
نتوانیم توبه کرد ز عشق
توبه را صد هزار باره کند
شیر عشقش چو پنجه بگشاید
عقل را طفل شیرخواره کند
زور یک ذره عشق چندان است
که ز هر سو جهان گذاره کند
ضربت عشق با فرید آن کرد
که ندانم که صد کتاره کند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
هر زمانی زلف را بندی کند
با دل آشفته پیوندی کند
بس دل و جان را که زلف سرکشش
از سر مویی زبانبندی کند
لب گشایدتا ببینم وانگهی
یاریم چون آرزومندی کند
هر دو لب بربندد آرد قانعم
گر به یک قندیم خرسندی کند
لیک میدانم که دل نجهد به جان
گر نگاهی سوی آن قندی کند
گر بنالم صبر فرماید مرا
دل چو خون شد صبر تا چندی کند
عشق او عطار را شوریده کرد
کیست کین شوریده را بندی کند
با دل آشفته پیوندی کند
بس دل و جان را که زلف سرکشش
از سر مویی زبانبندی کند
لب گشایدتا ببینم وانگهی
یاریم چون آرزومندی کند
هر دو لب بربندد آرد قانعم
گر به یک قندیم خرسندی کند
لیک میدانم که دل نجهد به جان
گر نگاهی سوی آن قندی کند
گر بنالم صبر فرماید مرا
دل چو خون شد صبر تا چندی کند
عشق او عطار را شوریده کرد
کیست کین شوریده را بندی کند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
هر که عزم عشق رویش میکند
عشق رویش همچو مویش میکند
هر که ندهد این جهان را سه طلاق
همچو دزد چار سویش میکند
او نیاید در طلب اما ز شوق
دل به صد جان جستجویش میکند
او نگردد نرم از اشکم ولیک
اشک دایم شست و شویش میکند
هر که از چوگان زلفش بوی یافت
بی سر و بن همچو گویش میکند
هر که در عشقش چو تیر راست شد
چون کمان زه در گلویش میکند
سرخروی او بباید شد به قطع
هر که را عشق آرزویش میکند
سختدل آهن نه بر آتش نگر
تا چگونه سرخ رویش میکند
از درش عطار را بویی رسید
آه از آنجا مشک بویش میکند
عشق رویش همچو مویش میکند
هر که ندهد این جهان را سه طلاق
همچو دزد چار سویش میکند
او نیاید در طلب اما ز شوق
دل به صد جان جستجویش میکند
او نگردد نرم از اشکم ولیک
اشک دایم شست و شویش میکند
هر که از چوگان زلفش بوی یافت
بی سر و بن همچو گویش میکند
هر که در عشقش چو تیر راست شد
چون کمان زه در گلویش میکند
سرخروی او بباید شد به قطع
هر که را عشق آرزویش میکند
سختدل آهن نه بر آتش نگر
تا چگونه سرخ رویش میکند
از درش عطار را بویی رسید
آه از آنجا مشک بویش میکند