عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵۲
طوفان گل و جوش بهارست ببینید
اکنون که جهان بر سر کارست ببینید
در سبزه و گل آب روان پرده نشین است
ماهی که درین سبزحصارست ببینید
قانع مشوید از خط استاد به خواندن
حسنی که نهان در خط یارست ببینید
آن گرد که بر عرش کله گوشه شکسته است
از جلوه آن شاهسوارست ببینید
این آینه هایی که نظر خیره نماید
در دست کدام آینه دارست ببینید
زان آتش پنهان که جهان سوخته اوست
افلاک پر از دود و شرارست ببینید
در مغز بهاراین چه نسیم است ببویید
در دست جهان این چه نگارست ببینید
چون نیست شما را نظر دیدن آتش
این جوش که در مغز بهارست ببینید
مژگان بگشایید و ببندید زبان را
آفاق پراز جلوه یارست ببینید
در پله اعداد اقامت منمایید
آن حسن که بیرون ز شمارست ببینید
از شوق هم آغوشی آن قامت موزون
گلها همه آغوش وکنارست ببینید
از دیدن صیاد اگر رنگ ندارید
این دشت که پرخون شکارست ببینید
در دامن دشتی که ز جوش گل بی خار
خورشید کم از بوته خارست ببینید
آن نوش که در نیش نهان است بجویید
آن گنج که در کسوت مارست ببینید
زان پیش که از چهره جان گردفشانید
آن ماه که در زیر غبارست ببینید
چون بال فلک سیر ز اندیشه ندارید
آن را که در اندیشه یارست ببینید
زان پیش که هردوجهان گردبرآرد
ای بیخبران این چه سوارست ببینید
در جامه خودچاک زدن بی سببی نیست
در پیرهن غنچه چه خارست ببینید
از چشمه کوثر نرود تیرگی بخت
خالی که به کنج لب یارست ببینید
این آن غزل اوحدی ماست که فرمود
ای بی بصران این چه بهارست ببینید
اکنون که جهان بر سر کارست ببینید
در سبزه و گل آب روان پرده نشین است
ماهی که درین سبزحصارست ببینید
قانع مشوید از خط استاد به خواندن
حسنی که نهان در خط یارست ببینید
آن گرد که بر عرش کله گوشه شکسته است
از جلوه آن شاهسوارست ببینید
این آینه هایی که نظر خیره نماید
در دست کدام آینه دارست ببینید
زان آتش پنهان که جهان سوخته اوست
افلاک پر از دود و شرارست ببینید
در مغز بهاراین چه نسیم است ببویید
در دست جهان این چه نگارست ببینید
چون نیست شما را نظر دیدن آتش
این جوش که در مغز بهارست ببینید
مژگان بگشایید و ببندید زبان را
آفاق پراز جلوه یارست ببینید
در پله اعداد اقامت منمایید
آن حسن که بیرون ز شمارست ببینید
از شوق هم آغوشی آن قامت موزون
گلها همه آغوش وکنارست ببینید
از دیدن صیاد اگر رنگ ندارید
این دشت که پرخون شکارست ببینید
در دامن دشتی که ز جوش گل بی خار
خورشید کم از بوته خارست ببینید
آن نوش که در نیش نهان است بجویید
آن گنج که در کسوت مارست ببینید
زان پیش که از چهره جان گردفشانید
آن ماه که در زیر غبارست ببینید
چون بال فلک سیر ز اندیشه ندارید
آن را که در اندیشه یارست ببینید
زان پیش که هردوجهان گردبرآرد
ای بیخبران این چه سوارست ببینید
در جامه خودچاک زدن بی سببی نیست
در پیرهن غنچه چه خارست ببینید
از چشمه کوثر نرود تیرگی بخت
خالی که به کنج لب یارست ببینید
این آن غزل اوحدی ماست که فرمود
ای بی بصران این چه بهارست ببینید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵۸
از حلقه های زنجیر سودا چه باک دارد
از گوشمال گرداب دریا چه باک دارد
همواری از خطرها دیوارآهنین است
از ترکتاز سیلاب دریا چه باک دارد
زخم زبان ندارد رنگی ز سخت رویان
از شیشه شکسته خارا چه باک دارد
طبع کریم خواهد تقریب بهر ریزش
از ساغر تهی چشم مینا چه باک دارد
ایمن ز بر گریزست آن را که نیست برگی
از چشم تنگ سوزن عیسی چه باک دارد
دلهای پینه بسته آسوده از گزندست
از رفتن عزیزان دنیا چه باک دارد
پرواز گوشه گیران بالاتراز سپهرست
از سربلندی قاف عنقا چه باک دارد
در پیش رحمت حق گرد گنه چه باشد
از سیلهای تیره دریا چه باک دارد
بر عاشقان گواراست صائب عتاب معشوق
از تیغ بازی مهر حربا چه باک دارد
از گوشمال گرداب دریا چه باک دارد
همواری از خطرها دیوارآهنین است
از ترکتاز سیلاب دریا چه باک دارد
زخم زبان ندارد رنگی ز سخت رویان
از شیشه شکسته خارا چه باک دارد
طبع کریم خواهد تقریب بهر ریزش
از ساغر تهی چشم مینا چه باک دارد
ایمن ز بر گریزست آن را که نیست برگی
از چشم تنگ سوزن عیسی چه باک دارد
دلهای پینه بسته آسوده از گزندست
از رفتن عزیزان دنیا چه باک دارد
پرواز گوشه گیران بالاتراز سپهرست
از سربلندی قاف عنقا چه باک دارد
در پیش رحمت حق گرد گنه چه باشد
از سیلهای تیره دریا چه باک دارد
بر عاشقان گواراست صائب عتاب معشوق
از تیغ بازی مهر حربا چه باک دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷۸
آن چشم اگر چه خود را بیمارمی نماید
غافل مشو ز مکرش عیارمی نماید
دزدیدن تبسم پیداست از لب او
آبی که در عقیق است ناچارمی نماید
دشواریی ندارد راه فنا ولیکن
راهی که بی رفیق است دشوارمی نماید
هرکس ز روزن دل در عالم است سیار
عالم به چشم مستان گلزارمی نماید
در پیش پا فتاده است مستی وهوشیاری
در هرکه هرچه باشدرفتارمی نماید
از ره مرو به صورت معنی طلب کن از خلق
پای به خواب رفته بیدار می نماید
سیل بنای هستی است زخم گران رکابش
شمشیر اگر به ظاهرهموارمی نماید
یک دانه بی شمارست از آسیای گردون
از چشم کوراشکی بسیار می نماید
چین جبین دنیا با داغ زردرویی
در چشم این خسیسان دینار می نماید
آن کس که در سراغش برهم زدم جهان را
صائب ز روزن دل دیدار می نماید
غافل مشو ز مکرش عیارمی نماید
دزدیدن تبسم پیداست از لب او
آبی که در عقیق است ناچارمی نماید
دشواریی ندارد راه فنا ولیکن
راهی که بی رفیق است دشوارمی نماید
هرکس ز روزن دل در عالم است سیار
عالم به چشم مستان گلزارمی نماید
در پیش پا فتاده است مستی وهوشیاری
در هرکه هرچه باشدرفتارمی نماید
از ره مرو به صورت معنی طلب کن از خلق
پای به خواب رفته بیدار می نماید
سیل بنای هستی است زخم گران رکابش
شمشیر اگر به ظاهرهموارمی نماید
یک دانه بی شمارست از آسیای گردون
از چشم کوراشکی بسیار می نماید
چین جبین دنیا با داغ زردرویی
در چشم این خسیسان دینار می نماید
آن کس که در سراغش برهم زدم جهان را
صائب ز روزن دل دیدار می نماید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵۲
پاک گوهر را سزوارست اوج اعتبار
در سواری می رسد فیض نگین نامدار
همت دریادلان ظاهر به دولت می شود
در بلندی گوهر افشان می شود ابر بهار
برگ را در بر گریزاز خودفشاندن جود نیست
درهم و دینار را در زندگانی کن نثار
از زر و گوهر تهی چشمان نمی گردند سیر
نقش، جوی خشک باشد در عقیق آبدار
دل سیاهان را چه سود از طره دستار زر؟
گور ظلمانی نگردد روشن از شمع مزار
غافل از وقت زوال خود زسر گرمی شده است
آن که چون خورشید می نازد به اوج اعتبار
جوشن داود گردد سینه چون پر رخنه شد
دل دونیم از درد چون گردید، گردد ذوالفقار
از بدان نیکی، بدی از نیکوان شایسته نیست
راستی عیب نمایان می شود در تیر مار
هر که صائب بار دوش خلق گردد چون سبو
در شکستش سنگ می بندد کمر در کوهسار
در سواری می رسد فیض نگین نامدار
همت دریادلان ظاهر به دولت می شود
در بلندی گوهر افشان می شود ابر بهار
برگ را در بر گریزاز خودفشاندن جود نیست
درهم و دینار را در زندگانی کن نثار
از زر و گوهر تهی چشمان نمی گردند سیر
نقش، جوی خشک باشد در عقیق آبدار
دل سیاهان را چه سود از طره دستار زر؟
گور ظلمانی نگردد روشن از شمع مزار
غافل از وقت زوال خود زسر گرمی شده است
آن که چون خورشید می نازد به اوج اعتبار
جوشن داود گردد سینه چون پر رخنه شد
دل دونیم از درد چون گردید، گردد ذوالفقار
از بدان نیکی، بدی از نیکوان شایسته نیست
راستی عیب نمایان می شود در تیر مار
هر که صائب بار دوش خلق گردد چون سبو
در شکستش سنگ می بندد کمر در کوهسار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶۳
می پرستان رابه دل ننشیند از دشمن غبار
زود بردر می زند ازخانه روشن غبار
کار مشکل رابه همت می توان ازپیش برد
می کند درکشور ما رخنه درآهن غبار
آن سیه روزم که از هر جا که خیزد سیل غم
در مصیبت خانه ام افشاند از دامن غبار
خاکساران از دل ما زنگ کلفت می برند
در دیار ما کند آیینه را روشن غبار
بس که راه عشق راافتان وخیزان می روم
می رود در هر قدم سبقت کند بر من غبار
یک نظر دزدیده در صبح بنا گوش تودید
پرتو خورشید شد در دیده روزن غبار
چون شوم صائب غبار خاطریاران ،که من
شسته ام بااشک شادی از رخ دشمن غبار
زود بردر می زند ازخانه روشن غبار
کار مشکل رابه همت می توان ازپیش برد
می کند درکشور ما رخنه درآهن غبار
آن سیه روزم که از هر جا که خیزد سیل غم
در مصیبت خانه ام افشاند از دامن غبار
خاکساران از دل ما زنگ کلفت می برند
در دیار ما کند آیینه را روشن غبار
بس که راه عشق راافتان وخیزان می روم
می رود در هر قدم سبقت کند بر من غبار
یک نظر دزدیده در صبح بنا گوش تودید
پرتو خورشید شد در دیده روزن غبار
چون شوم صائب غبار خاطریاران ،که من
شسته ام بااشک شادی از رخ دشمن غبار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۲
از فروغ لاله آتش زیر پا دارد بهار
چون گل رعنا خزان را در قفا دارد بهار
چشم تا وا کرده ای چون شبنم گل رفته است
در رکاب زرنگار برق، پا دارد بهار
غنچه های تنگ میدان را مقام جلوه نیست
ورنه چندین جلوه چون باد صبا دارد بهار
زاهدان خشک را گوش زبان فهمی کرست
ورنه ازآن بی نشان پیغامها دارد بهار
چشم ظاهر بین چو شبنم نگذرد از رنگ و بو
دیده دل باز کن بنگر چها دارد بهار
خارخار عشق را پوشیده نتوان داشتن
خار در پیراهن (از) نشو و نما دارد بهار
چشم اگر گردد سفید از گریه، خون دل مخور
چون نسیم مصر با خود توتیا دارد بهار
می کند در هر مزاجی کار دیگر چون شراب
زاهد میخواره را سر در هوا دارد بهار
جوش حسن لاله و گل نیست بیش از هفته ای
حسن (روز)افزون مشرب را کجا دارد بهار؟
پرده از پوشیده رویان تجلی باز کرد
طرفه دستی بر گریبان حیادارد بهار
چون گل رعنا خزان را در قفا دارد بهار
چشم تا وا کرده ای چون شبنم گل رفته است
در رکاب زرنگار برق، پا دارد بهار
غنچه های تنگ میدان را مقام جلوه نیست
ورنه چندین جلوه چون باد صبا دارد بهار
زاهدان خشک را گوش زبان فهمی کرست
ورنه ازآن بی نشان پیغامها دارد بهار
چشم ظاهر بین چو شبنم نگذرد از رنگ و بو
دیده دل باز کن بنگر چها دارد بهار
خارخار عشق را پوشیده نتوان داشتن
خار در پیراهن (از) نشو و نما دارد بهار
چشم اگر گردد سفید از گریه، خون دل مخور
چون نسیم مصر با خود توتیا دارد بهار
می کند در هر مزاجی کار دیگر چون شراب
زاهد میخواره را سر در هوا دارد بهار
جوش حسن لاله و گل نیست بیش از هفته ای
حسن (روز)افزون مشرب را کجا دارد بهار؟
پرده از پوشیده رویان تجلی باز کرد
طرفه دستی بر گریبان حیادارد بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۷
بوی گل می آیداز چاک گریبان بهار
تا ز تیغ کیست این زخم نمایان بهار
می توان دانست داغ آتشین رخساره ای است
زآتشی کز لاله افتاده است در جان بهار
بهر ایمان باختن هر شبنم گل چشمکی است
دین کجا ماند بجا در کافرستان بهار
کی برآید بوی گل ازعهده خرج نسیم ؟
زود خواهد رفت هوش مابه جولان بهار
از نسیم اولم چون گل گریبان چاک کرد
تا چه گلها بشکفد دیگر ز احسان بهار
تازه رویان توکل فارغند ازفکر رزق
کی شود خالی زبرگ عیش، دامان بهار؟
در فضای سینه ام پر درپر هم بافته است
آه اشک آلود چون ابر پریشان بهار
هست صائب چشم اشک آلود ابر تلخروی
در حقیقت چشم زخم روی خندان بهار
تا ز تیغ کیست این زخم نمایان بهار
می توان دانست داغ آتشین رخساره ای است
زآتشی کز لاله افتاده است در جان بهار
بهر ایمان باختن هر شبنم گل چشمکی است
دین کجا ماند بجا در کافرستان بهار
کی برآید بوی گل ازعهده خرج نسیم ؟
زود خواهد رفت هوش مابه جولان بهار
از نسیم اولم چون گل گریبان چاک کرد
تا چه گلها بشکفد دیگر ز احسان بهار
تازه رویان توکل فارغند ازفکر رزق
کی شود خالی زبرگ عیش، دامان بهار؟
در فضای سینه ام پر درپر هم بافته است
آه اشک آلود چون ابر پریشان بهار
هست صائب چشم اشک آلود ابر تلخروی
در حقیقت چشم زخم روی خندان بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۵
خار و خس را چرخ گل برسرفشاند بیشتر
خاردرراه عزیزان می دماند بیشتر
می دهد مهلت بدان را خاک بیش از نیکوان
در سفال تشنه، درد از صاف ماند بیشتر
غوطه در خون می زند مهراز شفق هر صبح وشام
سرکشان راآسمان درخون نشاند بیشتر
نور بینش هست اگر دردیده گردون، چرا
درزمین شور تخم خود فشاند بیشتر؟
از تلاش قرب دوری کن که ازپاس ادب
ماه از خورشیدپرتو می ستاند بیشتر
زندگی خواهی، سخاوت کن که بر روی زمین
بیش ماند هرکه فیض خود رساند بیشتر
پایه دولت کریمان رانمی سازد خسیس
دربلندی ابر فیض خود رساند بیشتر
مجمر افلاک از آهن دلیها چون سپند
بیقراران رابر آتش می نشاند بیشتر
در زمین شور بر رغم لب خشک صدف
ابر نیسان گوهر خود می فشاند بیشتر
همچو کاغذ باد،گردون هر سبک مغزی که یافت
درتماشاگاه دنیا می پراند بیشتر
لطف افکار ترا صائب ز افکار دگر
می کند ادراک افزون، هرکه خواند بیشتر
خاردرراه عزیزان می دماند بیشتر
می دهد مهلت بدان را خاک بیش از نیکوان
در سفال تشنه، درد از صاف ماند بیشتر
غوطه در خون می زند مهراز شفق هر صبح وشام
سرکشان راآسمان درخون نشاند بیشتر
نور بینش هست اگر دردیده گردون، چرا
درزمین شور تخم خود فشاند بیشتر؟
از تلاش قرب دوری کن که ازپاس ادب
ماه از خورشیدپرتو می ستاند بیشتر
زندگی خواهی، سخاوت کن که بر روی زمین
بیش ماند هرکه فیض خود رساند بیشتر
پایه دولت کریمان رانمی سازد خسیس
دربلندی ابر فیض خود رساند بیشتر
مجمر افلاک از آهن دلیها چون سپند
بیقراران رابر آتش می نشاند بیشتر
در زمین شور بر رغم لب خشک صدف
ابر نیسان گوهر خود می فشاند بیشتر
همچو کاغذ باد،گردون هر سبک مغزی که یافت
درتماشاگاه دنیا می پراند بیشتر
لطف افکار ترا صائب ز افکار دگر
می کند ادراک افزون، هرکه خواند بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۱
نیست درظاهر مرا گر گلعذاری درنظر
از دل صد پاره دارم لاله زاری درنظر
کارو آنها داشتم از جنس یوسف، این زمان
نیست یعقوب مراغیر از غباری درنظر
مد عیش من چو ابرو دربلندی طاق بود
داشتم تانرگس دنباله داری در نظر
می چکید از سبزه امید من آب حیات
زخم من تا داشت تیغ آبداری در نظر
از سبک مغزی نمی پیچد به خود چون گردباد
نیست هر کس را که اوج اعتباری در نظر
خاک درچشمش، به جنت گرنظر سازد سیاه
هر که راباشد ز کویش سرمه واری در نظر
تا برآمد از حجاب کفش، پای سیر من
دارم از هر خار این وادی بهاری درنظر
از تهی مغزی کنند انفاس را نشمرده خرج
نیست گویا خلق راروز شماری در نظر
سیل در آغوش دریا درکنارساحل است
هست تا از گرد هستی سرمه داری درنظر
نیست غافل چشم دام از صید، زیر خاک وما
چشم می پوشیم اگر آید شکاری درنظر
می کشم بادل سیاهی خجلت از کردار خویش
آه اگر می داشتم آیینه داری در نظر
دانه من صائب از برق حوادث سوخته است
وقت تخمی خوش که دارد نو بهاری درنظر
از دل صد پاره دارم لاله زاری درنظر
کارو آنها داشتم از جنس یوسف، این زمان
نیست یعقوب مراغیر از غباری درنظر
مد عیش من چو ابرو دربلندی طاق بود
داشتم تانرگس دنباله داری در نظر
می چکید از سبزه امید من آب حیات
زخم من تا داشت تیغ آبداری در نظر
از سبک مغزی نمی پیچد به خود چون گردباد
نیست هر کس را که اوج اعتباری در نظر
خاک درچشمش، به جنت گرنظر سازد سیاه
هر که راباشد ز کویش سرمه واری در نظر
تا برآمد از حجاب کفش، پای سیر من
دارم از هر خار این وادی بهاری درنظر
از تهی مغزی کنند انفاس را نشمرده خرج
نیست گویا خلق راروز شماری در نظر
سیل در آغوش دریا درکنارساحل است
هست تا از گرد هستی سرمه داری درنظر
نیست غافل چشم دام از صید، زیر خاک وما
چشم می پوشیم اگر آید شکاری درنظر
می کشم بادل سیاهی خجلت از کردار خویش
آه اگر می داشتم آیینه داری در نظر
دانه من صائب از برق حوادث سوخته است
وقت تخمی خوش که دارد نو بهاری درنظر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۴
چشم مارا صبح پیری شد شکر خواب دگر
قامت خم شد کمند عمر را تاب دگر
خواب غفلت خانه در چشم گرانجانی که کرد
می شود شور قیامت پرده خواب دگر
از دل چاک است ما را قبله حاجت روا
رو نمی آریم هر ساعت به محراب دگر
شسته ایم از عالم اسباب ما هرچند دست
حلقه بر در می زند هر لحظه سیلاب دگر
گر چه پیری قامت ما را کمان حلقه ساخت
بهر سرگردانی ماگشت گرداب دگر
گرچه پیری برد گیرایی ز دست اختیار
هر سرمو گشت برتن نبض بیتاب دگر
گرچه در جمعیت اسباب پریشانی است جمع
می پرد چشمم همان در جمع اسباب دگر
قامت خم شد کمند عمر را تاب دگر
خواب غفلت خانه در چشم گرانجانی که کرد
می شود شور قیامت پرده خواب دگر
از دل چاک است ما را قبله حاجت روا
رو نمی آریم هر ساعت به محراب دگر
شسته ایم از عالم اسباب ما هرچند دست
حلقه بر در می زند هر لحظه سیلاب دگر
گر چه پیری قامت ما را کمان حلقه ساخت
بهر سرگردانی ماگشت گرداب دگر
گرچه پیری برد گیرایی ز دست اختیار
هر سرمو گشت برتن نبض بیتاب دگر
گرچه در جمعیت اسباب پریشانی است جمع
می پرد چشمم همان در جمع اسباب دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴۳
می شوی آواره از عالم عنان ما مگیر
راه بر سیلی که دارد روی دریا مگیر
بخیه منت جراحت را کند ناسورتر
رشته از مریم مخواه و سوزن از عیسی مگیر
رتبه کامل عیاران ازمحک ظاهر شود
تن به سنگ کودکان ده ،دامن صحرامگیر
گریه های تلخ دارد خنده های شکرین
گردهد دامن به دستت گل ز استغنامگیر
دوزخ نقدست صحبت با خدا بیگانگان
رحم برخود کن ،درین زندان وحشت جامگیر
جوش این میخانه از رخسار آتشناک توست
ای بهشتی روی از خاک شهیدان پامگیر
می کند ناسور داغ تشنگی راآب شور
چون صدف دندان به دل نه ،آب از دریامگیر
می شود آخربیابان مرگ، جویای سراب
رحم اگر برپای خود داری پی دنیامگیر
در سیاهی یافت صائب خضر آب زندگی
هیچ دامانی بغیر از دامن شبهامگیر
راه بر سیلی که دارد روی دریا مگیر
بخیه منت جراحت را کند ناسورتر
رشته از مریم مخواه و سوزن از عیسی مگیر
رتبه کامل عیاران ازمحک ظاهر شود
تن به سنگ کودکان ده ،دامن صحرامگیر
گریه های تلخ دارد خنده های شکرین
گردهد دامن به دستت گل ز استغنامگیر
دوزخ نقدست صحبت با خدا بیگانگان
رحم برخود کن ،درین زندان وحشت جامگیر
جوش این میخانه از رخسار آتشناک توست
ای بهشتی روی از خاک شهیدان پامگیر
می کند ناسور داغ تشنگی راآب شور
چون صدف دندان به دل نه ،آب از دریامگیر
می شود آخربیابان مرگ، جویای سراب
رحم اگر برپای خود داری پی دنیامگیر
در سیاهی یافت صائب خضر آب زندگی
هیچ دامانی بغیر از دامن شبهامگیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۰
زمی شد چهره آن مهرعالمتاب روشنتر
چراغ آسمانی می شودازآب روشنتر
کدامین آتشین رخساره می آیدبه بالینم؟
که از عینک مرا شد پرده های خواب روشنتر
چراغ مسجد ازتاریکی میخانه افروزد
شب آدینه باشد گوشه محراب روشنتر
مشو با روشنی از صحبت روشندلان غافل
که درآیینه گوهر نماید آ ب روشنتر
درگوشش به چشم حلقه زلف آب گرداند
که دیده است اختر ازخورشیدعالمتاب روشنتر؟
ندارد گردکلفت برجبین آیینه قانع
که آب چشمه ساران است از سیلاب روشنتر
چنان کز رشته بسیار گردد نور شمع افزون
مرا دل گردد از جمعیت احباب روشنتر
کدامین گوهر شب تاب ازین دریا فروزان شد؟
که ازفانوس آید درنظر گرداب روشنتر
فروغ عاریت با نور ذاتی برنمی آید
که روز ابرباشد از شب مهتاب روشنتر
اگرچه آب گردد صاف از استادگی صائب
زموج بیقراری شد دل بیتاب روشنتر
چراغ آسمانی می شودازآب روشنتر
کدامین آتشین رخساره می آیدبه بالینم؟
که از عینک مرا شد پرده های خواب روشنتر
چراغ مسجد ازتاریکی میخانه افروزد
شب آدینه باشد گوشه محراب روشنتر
مشو با روشنی از صحبت روشندلان غافل
که درآیینه گوهر نماید آ ب روشنتر
درگوشش به چشم حلقه زلف آب گرداند
که دیده است اختر ازخورشیدعالمتاب روشنتر؟
ندارد گردکلفت برجبین آیینه قانع
که آب چشمه ساران است از سیلاب روشنتر
چنان کز رشته بسیار گردد نور شمع افزون
مرا دل گردد از جمعیت احباب روشنتر
کدامین گوهر شب تاب ازین دریا فروزان شد؟
که ازفانوس آید درنظر گرداب روشنتر
فروغ عاریت با نور ذاتی برنمی آید
که روز ابرباشد از شب مهتاب روشنتر
اگرچه آب گردد صاف از استادگی صائب
زموج بیقراری شد دل بیتاب روشنتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۳
ترا درخواب غفلت رفت عمر خوش عنان آخر
نکردی دست ورویی تازه زین آب روان آخر
به غفلت مگذران یکسر بهار زندگانی را
چراغی برفروز ازآتش این کاروان آخر
اگر از نوبهاران برگ سبزی نیست دربارت
رخ زردی به دست آور در ایام خزان آخر
ز شور عشق دروجدند ذرات جهان یکسر
اگر پایی نکوبی، آستینی بر فشان آخر
نمی گویم بپرداز، آنقدر فرصت کجا داری
برآر آیینه دل یک ره از آیینه دان آخر
نمی دانی چه گرگان ای شبان بیخبرداری
شمار گوسفندان کن برای امتحان آخر
غرور خواجگی چشم ترا بسته است ازدزدان
ببین یک بار ای بیدرد عرض این دکان آخر
به فرصت مرگ را ای بیخبر کم کم گواراکن
چو می باید کشیدن بر سر این رطل گران آخر
سر آمد درغم سود و زیان سرمایه عمرت
غم سرمایه خور، تا چند از سود و زیان آخر؟
تو کز اندیشه نان بر نمی آیی به مردن هم
لحد خواهد ترا گشتن تنور از فکر نان آخر
زآه خود مشو نومید اگر صدق طلب داری
که تیر راست خواهد خوردروزی برنشان آخر
به فکر آشیان آرایی افتادی، نمی دانی
که ماری می شود هر خاروخس زین آشیان آخر
به خواب غفلت از دامان شبهادست می داری
نمی دانی که خواهد دستگیرت شد همان آخر
مراد خویش از خاک مراد خاکساری جو
که یابد هرچه خواهد هرکسی زین آستان آخر
به خون غلطان شکاری چند، تازه بر کمان داری
چو می دانی که خواهی حلقه گردید این کمان آخر
اگر در کعبه نتوانی رسیدن از گرانجانی
مده از دست صائب دامن سنگ نشان آخر
نکردی دست ورویی تازه زین آب روان آخر
به غفلت مگذران یکسر بهار زندگانی را
چراغی برفروز ازآتش این کاروان آخر
اگر از نوبهاران برگ سبزی نیست دربارت
رخ زردی به دست آور در ایام خزان آخر
ز شور عشق دروجدند ذرات جهان یکسر
اگر پایی نکوبی، آستینی بر فشان آخر
نمی گویم بپرداز، آنقدر فرصت کجا داری
برآر آیینه دل یک ره از آیینه دان آخر
نمی دانی چه گرگان ای شبان بیخبرداری
شمار گوسفندان کن برای امتحان آخر
غرور خواجگی چشم ترا بسته است ازدزدان
ببین یک بار ای بیدرد عرض این دکان آخر
به فرصت مرگ را ای بیخبر کم کم گواراکن
چو می باید کشیدن بر سر این رطل گران آخر
سر آمد درغم سود و زیان سرمایه عمرت
غم سرمایه خور، تا چند از سود و زیان آخر؟
تو کز اندیشه نان بر نمی آیی به مردن هم
لحد خواهد ترا گشتن تنور از فکر نان آخر
زآه خود مشو نومید اگر صدق طلب داری
که تیر راست خواهد خوردروزی برنشان آخر
به فکر آشیان آرایی افتادی، نمی دانی
که ماری می شود هر خاروخس زین آشیان آخر
به خواب غفلت از دامان شبهادست می داری
نمی دانی که خواهد دستگیرت شد همان آخر
مراد خویش از خاک مراد خاکساری جو
که یابد هرچه خواهد هرکسی زین آستان آخر
به خون غلطان شکاری چند، تازه بر کمان داری
چو می دانی که خواهی حلقه گردید این کمان آخر
اگر در کعبه نتوانی رسیدن از گرانجانی
مده از دست صائب دامن سنگ نشان آخر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶۱
گربه ما همسفری سلسله از پا بردار
پشت پا زن دو جهان را و پی ما بردار
ماقدم بر قدم سیل بهاران داریم
گرتو هم تشنه بحری قدم از جا بردار
نیست عالم به جز سلسله موج سراب
قدمی پیش نه این سلسله از پا بردار
جوش می از سرخم خشت به یک سو انداخت
توهم از دل غم معموره دنیا بردار
پیش بینا دو جهان چون دو صف مژگان است
چشم بینش بگشا این دو صف از جا بردار
چشم آهوست سیه خانه صحرای جنون
توشه وحشت جاوید از اینجا بردار
خون مرده است سودای که در او مجنون نیست
زین سیه خانه ماتم ره صحرا بردار
خار صحرای طلب راه ترا می پاید
تشنگی از جگرش ز آبله پا بردار
کاسه پرداز بود باده منصوری عشق
بگذر از کاسه سر، پنبه ز مینا بردار
صحبت خاک نهادان جهان اکسیرست
توتیایی ز پی دیده بینا بردار
گر ز رفتار به مردم نتوانی ره برد
نسخه نیک و بدخلق ز سیما بردار
دست خالی مرو از تربت روشن گهران
مشت خاکی ز پی دیده بینا بردار
رنگ این خانه ز خاکستر دل ریخته اند
دل ز نظاره آن نرگس شهلا بردار
تا غبار خط شبرنگ نگشته است بلند
از بناگوش بتان کام تماشا بردار
رزق سیماب ز آیینه جلای وطن است
چشم از دیدن هر آینه سیما بردار
تابه روشن گهری نام برآری صائب
گرد راه از رخ سیلاب چو دریا بردار
پشت پا زن دو جهان را و پی ما بردار
ماقدم بر قدم سیل بهاران داریم
گرتو هم تشنه بحری قدم از جا بردار
نیست عالم به جز سلسله موج سراب
قدمی پیش نه این سلسله از پا بردار
جوش می از سرخم خشت به یک سو انداخت
توهم از دل غم معموره دنیا بردار
پیش بینا دو جهان چون دو صف مژگان است
چشم بینش بگشا این دو صف از جا بردار
چشم آهوست سیه خانه صحرای جنون
توشه وحشت جاوید از اینجا بردار
خون مرده است سودای که در او مجنون نیست
زین سیه خانه ماتم ره صحرا بردار
خار صحرای طلب راه ترا می پاید
تشنگی از جگرش ز آبله پا بردار
کاسه پرداز بود باده منصوری عشق
بگذر از کاسه سر، پنبه ز مینا بردار
صحبت خاک نهادان جهان اکسیرست
توتیایی ز پی دیده بینا بردار
گر ز رفتار به مردم نتوانی ره برد
نسخه نیک و بدخلق ز سیما بردار
دست خالی مرو از تربت روشن گهران
مشت خاکی ز پی دیده بینا بردار
رنگ این خانه ز خاکستر دل ریخته اند
دل ز نظاره آن نرگس شهلا بردار
تا غبار خط شبرنگ نگشته است بلند
از بناگوش بتان کام تماشا بردار
رزق سیماب ز آیینه جلای وطن است
چشم از دیدن هر آینه سیما بردار
تابه روشن گهری نام برآری صائب
گرد راه از رخ سیلاب چو دریا بردار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶۷
چین پیشانی ما شد مه عید آخر کار
آن چه می جست دل غمزده، دید آخر کار
بی نسیم سحری غنچه ما خندان شد
قفل از پره خود ساخت کلید آخر کار
ماه عیدی که ز آفاق طلب می کردیم
از غبار دل ما گشت پدید آخر کار
دانه سوخته ماز عرق ریزی سعی
چون شرر از جگر سنگ دمید آخر کار
آب شد گر چه دل شبنم ما از گردش
اینقدر شد که به خورشید رسید آخر کار
ورق دیده یعقوب همین مضمون است
که شود صبح طرب چشم سفید آخر کار
گر چه از چهره گل شبنم ما دور افتاد
به لب تشنه خورشید رسید آخرکار
کاش در جوش گل از خاک مرا بر می داشت
پرو بالی که به فریاد رسیدآخرکار
ثمر تلخی ایام تهیدستی بود
ازنبات آنچه چشاندند به بید آخرکار
از وصال رخ او کامرواشد صائب
انتقام خود از ایام کشید آخرکار
آن چه می جست دل غمزده، دید آخر کار
بی نسیم سحری غنچه ما خندان شد
قفل از پره خود ساخت کلید آخر کار
ماه عیدی که ز آفاق طلب می کردیم
از غبار دل ما گشت پدید آخر کار
دانه سوخته ماز عرق ریزی سعی
چون شرر از جگر سنگ دمید آخر کار
آب شد گر چه دل شبنم ما از گردش
اینقدر شد که به خورشید رسید آخر کار
ورق دیده یعقوب همین مضمون است
که شود صبح طرب چشم سفید آخر کار
گر چه از چهره گل شبنم ما دور افتاد
به لب تشنه خورشید رسید آخرکار
کاش در جوش گل از خاک مرا بر می داشت
پرو بالی که به فریاد رسیدآخرکار
ثمر تلخی ایام تهیدستی بود
ازنبات آنچه چشاندند به بید آخرکار
از وصال رخ او کامرواشد صائب
انتقام خود از ایام کشید آخرکار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷۰
سینه ای چاک نکردیم درین فصل بهار
صبحی ادراک نکردیم درین فصل بهار
گریه ای از سر مستی به تهیدستی خویش
چون رگ تاک نکردیم درین فصل بهار
ابر چون پنبه افشرده شد از گریه و ما
مژه ای پاک نکردیم درین فصل بهار
جگر سنگ به جوش آمد و ما سنگدلان
دیده نمناک نکردیم درین فصل بهار
لاله شد پاک فروش از عرق شبنم و ما
عرقی پاک نکردیم درین فصل بهار
غنچه از پوست برون آمد و ما بیدردان
جامه ای چاک نکردیم درین فصل بهار
دامن تازه گلی صید به سرپنچه سعی
همچو خاشاک نکردیم درین فصل بهار
حیف و صد حیف که در راه نسیم سحری
خویش را خاک نکردیم درین فصل بهار
با دو صد خرمن امید، ز غفلت صائب
تخم در خاک نکردیم درین فصل بهار
صبحی ادراک نکردیم درین فصل بهار
گریه ای از سر مستی به تهیدستی خویش
چون رگ تاک نکردیم درین فصل بهار
ابر چون پنبه افشرده شد از گریه و ما
مژه ای پاک نکردیم درین فصل بهار
جگر سنگ به جوش آمد و ما سنگدلان
دیده نمناک نکردیم درین فصل بهار
لاله شد پاک فروش از عرق شبنم و ما
عرقی پاک نکردیم درین فصل بهار
غنچه از پوست برون آمد و ما بیدردان
جامه ای چاک نکردیم درین فصل بهار
دامن تازه گلی صید به سرپنچه سعی
همچو خاشاک نکردیم درین فصل بهار
حیف و صد حیف که در راه نسیم سحری
خویش را خاک نکردیم درین فصل بهار
با دو صد خرمن امید، ز غفلت صائب
تخم در خاک نکردیم درین فصل بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸۴
چو شمع، جان ز نسیم سحر دریغ مدار
ز دوستان سبکروح سر دریغ مدار
ز بوی سوختگی روح تازه می گردد
ز شمع خرده جان چون شرر دریغ مدار
درین حدیقه اگر دوستدار چشم خودی
نظر ز مردم روشن گهر دریغ مدار
یکی است کام نهنگ و صدف درین دریا
ز هر که لب بگشاید گهر دریغ مدار
به کار دشمن خونخوار خود گره مپسند
ز هیچ آبله ای نیشتر دریغ مدار
به یک نظر سر شبنم به آفتاب رسید
توجه از من بی پا وسر دریغ مدار
جبین روشن خورشید لوح تعلیمی است
که روی زرد خود از هیچ در دریغ مدار
چو آفتاب اگر میل تاج زر داری
ز هیچ ذره فروغ نظر دریغ مدار
شکوفه گل ز وصال ثمر به ریزش چید
ز خاک راهگذر سیم و زر دریغ مدار
سری ز رخنه دیوار باغ بیرون کن
ز هیچ راهنوردی ثمر دریغ مدار
درین دو هفته که میراب این چمن شده ای
نظر ز صائب آتش جگر دریغ مدار
ز دوستان سبکروح سر دریغ مدار
ز بوی سوختگی روح تازه می گردد
ز شمع خرده جان چون شرر دریغ مدار
درین حدیقه اگر دوستدار چشم خودی
نظر ز مردم روشن گهر دریغ مدار
یکی است کام نهنگ و صدف درین دریا
ز هر که لب بگشاید گهر دریغ مدار
به کار دشمن خونخوار خود گره مپسند
ز هیچ آبله ای نیشتر دریغ مدار
به یک نظر سر شبنم به آفتاب رسید
توجه از من بی پا وسر دریغ مدار
جبین روشن خورشید لوح تعلیمی است
که روی زرد خود از هیچ در دریغ مدار
چو آفتاب اگر میل تاج زر داری
ز هیچ ذره فروغ نظر دریغ مدار
شکوفه گل ز وصال ثمر به ریزش چید
ز خاک راهگذر سیم و زر دریغ مدار
سری ز رخنه دیوار باغ بیرون کن
ز هیچ راهنوردی ثمر دریغ مدار
درین دو هفته که میراب این چمن شده ای
نظر ز صائب آتش جگر دریغ مدار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹۰
مبند دل به تماشای این جهان زنهار
برآ به چرخ ازین تیره خاکدان زنهار
بگیر دامن خورشید طلعتی چون صبح
مرو چو سایه به دنبال این و آن زنهار
گرفت دامن ساحل خس از سبکروحی
گران مباش درین بحر بی کران زنهار
ز هیچ وپوچ بود تارو پود موج سراب
مرو ز راه به آرایش جهان زنهار
درآستانه عشق است فتح باب امید
مبر سجود بر خاک آستان زنهار
چه حاجت است کز این قبله بر نمی آید؟
مکن ز رخنه دل رو به آسمان زنهار
ز صبح صادق بشناس صبح کاذب را
مخور به جای طباشیر استخوان زنهار
به قدر دانه دهد آرد آسیا بیرون
نبرده رنج مجو کام از آسمان زنهار
گشاد عقده روزی به دست تقدیرست
مکن زرزق شکایت به این و آن زنهار
چو آبروی نباشد گهر چه کارآید ؟
به ابر همچو صدف وا مکن دهان زنهار
عنان موج به دست اراده دریاست
مکن ز کج روی آسمان فغان زنهار
به شکر این که ترا ره درین چمن دادند
مباش در پی تاراج بوستان زنهار
کنون که شاهسواری نمانده در دنبال
مرو به خواب به دنبال کاروان زنهار
حریف سوده الماس انتقام نه ای
مشو به هیچ جراحت نمک فشان زنهار
چو ره به کعبه مقصد نمی بری تنها
مده ز دست سر راه کاروان زنهار
حریف سیل حوادث نمی شوی صائب
مساز خانه درین تیره خاکدان زنهار
برآ به چرخ ازین تیره خاکدان زنهار
بگیر دامن خورشید طلعتی چون صبح
مرو چو سایه به دنبال این و آن زنهار
گرفت دامن ساحل خس از سبکروحی
گران مباش درین بحر بی کران زنهار
ز هیچ وپوچ بود تارو پود موج سراب
مرو ز راه به آرایش جهان زنهار
درآستانه عشق است فتح باب امید
مبر سجود بر خاک آستان زنهار
چه حاجت است کز این قبله بر نمی آید؟
مکن ز رخنه دل رو به آسمان زنهار
ز صبح صادق بشناس صبح کاذب را
مخور به جای طباشیر استخوان زنهار
به قدر دانه دهد آرد آسیا بیرون
نبرده رنج مجو کام از آسمان زنهار
گشاد عقده روزی به دست تقدیرست
مکن زرزق شکایت به این و آن زنهار
چو آبروی نباشد گهر چه کارآید ؟
به ابر همچو صدف وا مکن دهان زنهار
عنان موج به دست اراده دریاست
مکن ز کج روی آسمان فغان زنهار
به شکر این که ترا ره درین چمن دادند
مباش در پی تاراج بوستان زنهار
کنون که شاهسواری نمانده در دنبال
مرو به خواب به دنبال کاروان زنهار
حریف سوده الماس انتقام نه ای
مشو به هیچ جراحت نمک فشان زنهار
چو ره به کعبه مقصد نمی بری تنها
مده ز دست سر راه کاروان زنهار
حریف سیل حوادث نمی شوی صائب
مساز خانه درین تیره خاکدان زنهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹۷
ربوده خواب مرا حسن بی مثال دگر
گران چو خواب به چشمم بودخیال دگر
زخشم وناز فزون می شود محبت من
که هر جلال بود عشق را جمال دگر
گذشتن از سیر تقصیرمن به روی گشاد
به انفعال من افزود انفعال دگر
زضعف قوت نقل مکان نمانده مرا
چگونه نقل زحالی کنم به حال دگر
نمی شود زگهر چشم شور چشمان سیر
که هست هرکف دریا کف سئوال دگر
اگر دهم ز نفس جان به خلق چون عیسی
نفس مکش که خموشی بود کمال دگر
به چشم اگر پرکاهی زخرمن دونان
نهم ،شود پی پرواز چشم بال دگر
گدازلقمه محال است سیرچشم شود
که می شود لب نانش لب سئوال دگر
زیان نکرد سلیمان زدلنوازی مور
به حسن سلطنت خود فزود خال دگر
مسازروترش از خوردن غضب صائب
که درجهان نبود لقمه هلال دگر
گران چو خواب به چشمم بودخیال دگر
زخشم وناز فزون می شود محبت من
که هر جلال بود عشق را جمال دگر
گذشتن از سیر تقصیرمن به روی گشاد
به انفعال من افزود انفعال دگر
زضعف قوت نقل مکان نمانده مرا
چگونه نقل زحالی کنم به حال دگر
نمی شود زگهر چشم شور چشمان سیر
که هست هرکف دریا کف سئوال دگر
اگر دهم ز نفس جان به خلق چون عیسی
نفس مکش که خموشی بود کمال دگر
به چشم اگر پرکاهی زخرمن دونان
نهم ،شود پی پرواز چشم بال دگر
گدازلقمه محال است سیرچشم شود
که می شود لب نانش لب سئوال دگر
زیان نکرد سلیمان زدلنوازی مور
به حسن سلطنت خود فزود خال دگر
مسازروترش از خوردن غضب صائب
که درجهان نبود لقمه هلال دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹۸
ربوده است مراذوق جستجوی دگر
برون ز شش جهت افتاده ام به سوی دگر
مرابه سوختگان رهنما شوید،که نیست
دماغ خشک مرا سازگاربوی دگر
میسرست مراچون به بحرپیوستن
چرا چوآب روم هرزمان به جوی دگر
جز این که محو کنم ازدل آرزوهارا
نمانده است مرا دل آرزوی دگر
نشسته دست زدنیا مکن پرستش حق
که این نماز ندارد جزاین وضوی دگر
چوزاهدان نکنم بندگی برای بهشت
زرنگ وبو نگریزم به رنگ وبوی دگر
برون نرفته زتن جان ،دلی به دست آور
که این شراب ندارد جز این سبوی دگر
جز آستانه عشق است شوره زار،جهان
مریز آب رخ خود به خاک کوی دگر
برون زشش جهت است آنچه قبله گاه دل است
چه التفات کنی هرنفس به سوی دگر
به گفتگو نرود کارعشق پیش و مرا
نمی کشد دل غمگین به گفتگوی دگر
بس است درد طلب چاره جو ترا صائب
مباش در پی تحصیل چاره جوی دگر
برون ز شش جهت افتاده ام به سوی دگر
مرابه سوختگان رهنما شوید،که نیست
دماغ خشک مرا سازگاربوی دگر
میسرست مراچون به بحرپیوستن
چرا چوآب روم هرزمان به جوی دگر
جز این که محو کنم ازدل آرزوهارا
نمانده است مرا دل آرزوی دگر
نشسته دست زدنیا مکن پرستش حق
که این نماز ندارد جزاین وضوی دگر
چوزاهدان نکنم بندگی برای بهشت
زرنگ وبو نگریزم به رنگ وبوی دگر
برون نرفته زتن جان ،دلی به دست آور
که این شراب ندارد جز این سبوی دگر
جز آستانه عشق است شوره زار،جهان
مریز آب رخ خود به خاک کوی دگر
برون زشش جهت است آنچه قبله گاه دل است
چه التفات کنی هرنفس به سوی دگر
به گفتگو نرود کارعشق پیش و مرا
نمی کشد دل غمگین به گفتگوی دگر
بس است درد طلب چاره جو ترا صائب
مباش در پی تحصیل چاره جوی دگر