عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۵
چون تو را گشتم ز جان و دل غلام
من ز جان گویم فلک بادت به کام
باد کامت از جهان حاصل ولی
میل دل بادا تو را بر ما مدام
این همه آتش که در جان منست
سخت مشکل می شود سودای خام
چون صراحی دل پر از خونم مدام
در میان سرگشته ام مانند جام
با رخت شبهای تاری همچو صبح
بی رخت صبح جهان دارم چو شام
خستگان را زود بنواز از کرم
تا شوی اندر دو عالم نیک نام
همچو شمعم برفروزان روز وصل
همچو سروم از در دل می خرام
همچو سروم سایه ای بر سر فکن
تا جهان گردد از آن رو با نظام
من ز جان گویم فلک بادت به کام
باد کامت از جهان حاصل ولی
میل دل بادا تو را بر ما مدام
این همه آتش که در جان منست
سخت مشکل می شود سودای خام
چون صراحی دل پر از خونم مدام
در میان سرگشته ام مانند جام
با رخت شبهای تاری همچو صبح
بی رخت صبح جهان دارم چو شام
خستگان را زود بنواز از کرم
تا شوی اندر دو عالم نیک نام
همچو شمعم برفروزان روز وصل
همچو سروم از در دل می خرام
همچو سروم سایه ای بر سر فکن
تا جهان گردد از آن رو با نظام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۷
قرار برد ز دل زلف بی قرار توأم
نظر به حال جهان کن که بی قرار توأم
ز تشنگی به لب آمد عزیز جان چه کنم
که در فراق لب لعل آبدار توأم
اگر چو سرو روان سرکشی ز ما چه عجب
از آن که در ره عشق تو خاکسار توأم
ز جور دشمنم ای دوست جان رسید به لب
به غور من برس ای جان چو دوستدار توأم
هزار بنده بود بهتر از منت لیکن
تویی چو گل به گلستان و من هزار توأم
شبی به روی تو تشبیه کرده ام مه را
خجالتیم از آن هست و شرمسار توأم
ز باده ی لب لعل تو بوده ام سرمست
گذشت عمر و هنوز آنکه در خمار توأم
نظر به حال جهان کن که بی قرار توأم
ز تشنگی به لب آمد عزیز جان چه کنم
که در فراق لب لعل آبدار توأم
اگر چو سرو روان سرکشی ز ما چه عجب
از آن که در ره عشق تو خاکسار توأم
ز جور دشمنم ای دوست جان رسید به لب
به غور من برس ای جان چو دوستدار توأم
هزار بنده بود بهتر از منت لیکن
تویی چو گل به گلستان و من هزار توأم
شبی به روی تو تشبیه کرده ام مه را
خجالتیم از آن هست و شرمسار توأم
ز باده ی لب لعل تو بوده ام سرمست
گذشت عمر و هنوز آنکه در خمار توأم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۶
به درد عشق تو درمان نیابم
ببرد از من به دستان هوش و تابم
ز دست غمزه غمّاز شوخت
برفت از دست باری خورد و خوابم
حدیث عشق رویت با طبیبان
بگفتم خون دل گفتا جوابم
شراب از دیده آرم در فراقت
همیشه از جگر باشد کبام
به چشم شوخ بردی دل ز دستم
چو زلف سرکشت در پیچ و تابم
ز تاب زلف تو شوریده حالم
ز چشم سرخوشت مست و خرابم
ورم پیوسته از غمزه زنی تیر
به جان تو که من رو برنتابم
نگردم از درت تا باشدم جان
نمای از لطف خود راهی صوابم
جهان گفتا ز درد روز هجران
ز دیده خون چکد چون اشک نابم
ببرد از من به دستان هوش و تابم
ز دست غمزه غمّاز شوخت
برفت از دست باری خورد و خوابم
حدیث عشق رویت با طبیبان
بگفتم خون دل گفتا جوابم
شراب از دیده آرم در فراقت
همیشه از جگر باشد کبام
به چشم شوخ بردی دل ز دستم
چو زلف سرکشت در پیچ و تابم
ز تاب زلف تو شوریده حالم
ز چشم سرخوشت مست و خرابم
ورم پیوسته از غمزه زنی تیر
به جان تو که من رو برنتابم
نگردم از درت تا باشدم جان
نمای از لطف خود راهی صوابم
جهان گفتا ز درد روز هجران
ز دیده خون چکد چون اشک نابم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۱
از آن زمان که من آن روی چون قمر دیدم
دل ضعیف خود از عشق بی خبر دیدم
حلاوتی که در آن چهره نگارین است
قسم به جان تو در ماه و خور اگر دیدم
ز خون دل رقمی از سرشک چون سیماب
ز درد عشق تو جانا به روی زر دیدم
قرار نیست مرا چون دو زلف از رخ تو
به جان دوست از آن دم که یک نظر دیدم
کسی ندید مگر مرگ خویشتن به دو چشم
بیا که روز فراقت به چشم و سر دیدم
به کوه و دشت همی گشتم از فراق رخت
ز اشک دیده ی ما آب تا کمر دیدم
دگر ز کوی تو ما را سفر نخواهد بود
از آن بلا که ز بالات در سفر دیدم
جهان و هرچه در او هست سر به سر دانی
نبود همّتم ای دوست مختصر دیدم
از این سبب که نظر کردم از سر تحقیق
جهان و کار جهان جمله در گذر دیدم
دل ضعیف خود از عشق بی خبر دیدم
حلاوتی که در آن چهره نگارین است
قسم به جان تو در ماه و خور اگر دیدم
ز خون دل رقمی از سرشک چون سیماب
ز درد عشق تو جانا به روی زر دیدم
قرار نیست مرا چون دو زلف از رخ تو
به جان دوست از آن دم که یک نظر دیدم
کسی ندید مگر مرگ خویشتن به دو چشم
بیا که روز فراقت به چشم و سر دیدم
به کوه و دشت همی گشتم از فراق رخت
ز اشک دیده ی ما آب تا کمر دیدم
دگر ز کوی تو ما را سفر نخواهد بود
از آن بلا که ز بالات در سفر دیدم
جهان و هرچه در او هست سر به سر دانی
نبود همّتم ای دوست مختصر دیدم
از این سبب که نظر کردم از سر تحقیق
جهان و کار جهان جمله در گذر دیدم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۲
دوش رویش به خواب می دیدم
روشنش همچو آب می دیدم
در شب تار محنت هجران
چشمه ی آفتاب می دیدم
شکر معبود کردمی که رخش
یک زمان بی نقاب می دیدم
آن دو چشمان همچو نرگس او
نیک مست و خراب می دیدم
وان لب لعل آبدارش را
پر ز درّ خوشاب می دیدم
کاجکی زان دهان شیرینش
هم به تلخی جواب می دیدم
دل خود را بر آتش عشقش
همه شب چون کباب می دیدم
چشمه چشم ما سرابی بود
سر او در سراب می دیدم
ای دریغا اگر به بیداری
روی او بی حجاب می دیدم
وز جهانم نشد میسر وصل
کاجکی هم به خواب می دیدم
روشنش همچو آب می دیدم
در شب تار محنت هجران
چشمه ی آفتاب می دیدم
شکر معبود کردمی که رخش
یک زمان بی نقاب می دیدم
آن دو چشمان همچو نرگس او
نیک مست و خراب می دیدم
وان لب لعل آبدارش را
پر ز درّ خوشاب می دیدم
کاجکی زان دهان شیرینش
هم به تلخی جواب می دیدم
دل خود را بر آتش عشقش
همه شب چون کباب می دیدم
چشمه چشم ما سرابی بود
سر او در سراب می دیدم
ای دریغا اگر به بیداری
روی او بی حجاب می دیدم
وز جهانم نشد میسر وصل
کاجکی هم به خواب می دیدم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۸
به عالم غیر تو یاری ندارم
به جز عشق رخت کاری ندارم
تو را گر هست بر جایم بسی یار
به جانت من کسی باری ندارم
به کوی تو سگان را هست باری
چرا ای دوست من باری ندارم
خداوند منی من بنده فرمان
به جان تو کز این عاری ندارم
اگرچه برگرفت آزرم از پیش
من از دلدار آزاری ندارم
به جان تو که در عالم نگارا
به جز لطفت جهانداری ندارم
به جز عشق رخت کاری ندارم
تو را گر هست بر جایم بسی یار
به جانت من کسی باری ندارم
به کوی تو سگان را هست باری
چرا ای دوست من باری ندارم
خداوند منی من بنده فرمان
به جان تو کز این عاری ندارم
اگرچه برگرفت آزرم از پیش
من از دلدار آزاری ندارم
به جان تو که در عالم نگارا
به جز لطفت جهانداری ندارم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۱
چشم بینایی بده تا روی جانان بنگرم
پایمردی ده مرا تا راه عشقش بسپرم
من چو گشتم در جهان سرگشته اندر کوی تو
یک نظر در حال من کن آخر از روی کرم
ای صبا سوی من آور یک نسیم از کوی دوست
کز سر کویش نسیمی را به صد جان می خرم
دست گیرم زین غم و اندوه و تنهایی چو من
شب همه شب در غمت بر آستان باشد سرم
جان فدای خاک پایت می کنم از روی شوق
دولت وصلت اگر روزی درآید از درم
در بیابان امیدش روی دل دارم ولی
چون منی را از چه رو این راه باشد در حرم
گر نباشد در حرم بارم مرا باری مدام
بر در امیدواری همچو حلقه بر درم
چون مرا از دولت وصلت جدا دارد رقیب
لاجرم از هجر او صد جامه بر تن بر درم
در جهان حالی به ناکامی به مانند شتر
خار زجری می خورم تا بار شوقی می برم
پایمردی ده مرا تا راه عشقش بسپرم
من چو گشتم در جهان سرگشته اندر کوی تو
یک نظر در حال من کن آخر از روی کرم
ای صبا سوی من آور یک نسیم از کوی دوست
کز سر کویش نسیمی را به صد جان می خرم
دست گیرم زین غم و اندوه و تنهایی چو من
شب همه شب در غمت بر آستان باشد سرم
جان فدای خاک پایت می کنم از روی شوق
دولت وصلت اگر روزی درآید از درم
در بیابان امیدش روی دل دارم ولی
چون منی را از چه رو این راه باشد در حرم
گر نباشد در حرم بارم مرا باری مدام
بر در امیدواری همچو حلقه بر درم
چون مرا از دولت وصلت جدا دارد رقیب
لاجرم از هجر او صد جامه بر تن بر درم
در جهان حالی به ناکامی به مانند شتر
خار زجری می خورم تا بار شوقی می برم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۵
بلبل صفت از عشق تو فریاد زنانم
ای دوست بجز مدح و ثنای تو ندانم
من دم نزنم بی تو و یاد تو از آن روی
در همت عالی همه نیکست زبانم
چون سوسن آزاد که او جمله زبانست
بر یاد تو سرتاسر دل جمله زبانم
ساکن شده ام بر سر کویش به امیدی
باشد که سرآید ز جهان سرو روانم
فریادرس ای دوست که فریادرسم نیست
کز چرخ گذشتست ز جور تو فغانم
در وصف دهان و لب و دندان که تو داری
رای تو اگر راه دهد دُر بچکانم
زنهار عنایت ز من خسته مگردان
چون بر کرم تست امید دو جهانم
ای دوست بجز مدح و ثنای تو ندانم
من دم نزنم بی تو و یاد تو از آن روی
در همت عالی همه نیکست زبانم
چون سوسن آزاد که او جمله زبانست
بر یاد تو سرتاسر دل جمله زبانم
ساکن شده ام بر سر کویش به امیدی
باشد که سرآید ز جهان سرو روانم
فریادرس ای دوست که فریادرسم نیست
کز چرخ گذشتست ز جور تو فغانم
در وصف دهان و لب و دندان که تو داری
رای تو اگر راه دهد دُر بچکانم
زنهار عنایت ز من خسته مگردان
چون بر کرم تست امید دو جهانم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۹
اگر نه وصل تو باشد جهان نمی خواهم
چه جای هر دو جهانست جان نمی خواهم
اگر نه روی تو بینم چه حاصل از دیده
وگر نه ذکر تو گویم زبان نمی خواهم
اگر نه سرو روان قد تو را بینم
به جان دوست که در تن روان نمی خواهم
اگر قدت ببر آید مرا شبی صنما
به بوستان گل و سرو روان نمی خواهم
به صبحدم چو گل وصل چینم از گلزار
صداع ناخوش هر باغبان نمی خواهم
به کوی عشق تو خواهم که رخ نهم بر خاک
ولیک زحمت آن آستان نمی خواهم
توانم آنکه فغان دارم از تو در کویت
ولیک دردسر دوستان نمی خواهم
چه جای هر دو جهانست جان نمی خواهم
اگر نه روی تو بینم چه حاصل از دیده
وگر نه ذکر تو گویم زبان نمی خواهم
اگر نه سرو روان قد تو را بینم
به جان دوست که در تن روان نمی خواهم
اگر قدت ببر آید مرا شبی صنما
به بوستان گل و سرو روان نمی خواهم
به صبحدم چو گل وصل چینم از گلزار
صداع ناخوش هر باغبان نمی خواهم
به کوی عشق تو خواهم که رخ نهم بر خاک
ولیک زحمت آن آستان نمی خواهم
توانم آنکه فغان دارم از تو در کویت
ولیک دردسر دوستان نمی خواهم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۹
گفتم به دل که ای دل دانی که در چه کاریم
چون زلف خوب رویان آشفته روزگاریم
نه یار در بر ما نه دل به دست داریم
با خون دیده و دل روزی همی گذاریم
یک دم نظر به حالم از لطف خویشتن کن
ای نور هر دو دیده کز عشق زار زاریم
رحمی به دل نداری دانم تو را به جایم
باشد تو را بسی کس ما جز تو کس نداریم
پرسی تو حال زارم جانا نگفتنم به
کز آرزوی رویت مجروح و دل فگاریم
شوق رخ تو جانا گفتا که در چه کاری
جز تخم مهر رویت گفتم به جان چه کاریم
ای دل جهان و جان را در کار عشق کردی
صبری بکن خدا را تا دست از او بداریم
چون زلف خوب رویان آشفته روزگاریم
نه یار در بر ما نه دل به دست داریم
با خون دیده و دل روزی همی گذاریم
یک دم نظر به حالم از لطف خویشتن کن
ای نور هر دو دیده کز عشق زار زاریم
رحمی به دل نداری دانم تو را به جایم
باشد تو را بسی کس ما جز تو کس نداریم
پرسی تو حال زارم جانا نگفتنم به
کز آرزوی رویت مجروح و دل فگاریم
شوق رخ تو جانا گفتا که در چه کاری
جز تخم مهر رویت گفتم به جان چه کاریم
ای دل جهان و جان را در کار عشق کردی
صبری بکن خدا را تا دست از او بداریم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۵
صبا رسید و رسانید بوی یار قدیم
به سان عنبر تر می دهد ز لطف نسیم
دماغ جان چو معطّر شدم ز باد صبا
یقین شدم که پراکنده گشت زلف چو جیم
نظر به جانب دلخستگان هجران کن
که نیست طاقت و صبرم ز روی لطف عمیم
ز تشنه آب زلالی مکن دریغ مرا
که آب چشمه حیوان تویی و بنده سقیم
ز حال زار من خسته دل چه می پرسی
مراست گریه به عشقت قرین و ناله ندیم
اگر چو سرو روان پیش ما کنی گذری
نثار پای عزیز تو سر کنیم نه سیم
مرا ز جنّت فردوس حاصلی نبود
رضای دوست بسی خوشتر از بهشت برین
به سان عنبر تر می دهد ز لطف نسیم
دماغ جان چو معطّر شدم ز باد صبا
یقین شدم که پراکنده گشت زلف چو جیم
نظر به جانب دلخستگان هجران کن
که نیست طاقت و صبرم ز روی لطف عمیم
ز تشنه آب زلالی مکن دریغ مرا
که آب چشمه حیوان تویی و بنده سقیم
ز حال زار من خسته دل چه می پرسی
مراست گریه به عشقت قرین و ناله ندیم
اگر چو سرو روان پیش ما کنی گذری
نثار پای عزیز تو سر کنیم نه سیم
مرا ز جنّت فردوس حاصلی نبود
رضای دوست بسی خوشتر از بهشت برین
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۷
چون صبا از زلف یارم هر سحر آرد نسیم
جان و دل خواهم کنم ایثار پای او نه سیم
جان چه باشد دل که گوید در جهان نامش مبر
زآنکه جانها بیش ارزد صحبت یار قدیم
آن چنان یاری که پیش جان نمی آید به هیچ
دلپذیری دلبری شیرین زبانی بس ندیم
بازم از سودای عشقت مست و شیدا کرده ای
زان دو چشم همچو نرگس زان دو زلف همچو جیم
زلف او جیمست و جمشیدش کمینه بنده ایست
خاصه چون باشد دهان تنگ او مانند میم
من گدای کوی وصل دوست گشتم زان سبب
کی گدای کوی را محروم بگذارد کریم
آتشین دل دلبری دارم خدا را چون کنم
ای عزیزان همّتی کان دل مگر گردد رحیم
در شب وصلش رقیب آمد که بر بندد رهم
گفتمش لاحول از احوال شیطان رجیم
جان و دل خواهم کنم ایثار پای او نه سیم
جان چه باشد دل که گوید در جهان نامش مبر
زآنکه جانها بیش ارزد صحبت یار قدیم
آن چنان یاری که پیش جان نمی آید به هیچ
دلپذیری دلبری شیرین زبانی بس ندیم
بازم از سودای عشقت مست و شیدا کرده ای
زان دو چشم همچو نرگس زان دو زلف همچو جیم
زلف او جیمست و جمشیدش کمینه بنده ایست
خاصه چون باشد دهان تنگ او مانند میم
من گدای کوی وصل دوست گشتم زان سبب
کی گدای کوی را محروم بگذارد کریم
آتشین دل دلبری دارم خدا را چون کنم
ای عزیزان همّتی کان دل مگر گردد رحیم
در شب وصلش رقیب آمد که بر بندد رهم
گفتمش لاحول از احوال شیطان رجیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۰
جان شیرینم تویی دانی که شیرینست جان
گر دهد دستم شبی در پایت افشانم روان
سر و جان ما تویی یک دم به سوی ما خرام
زآنکه دایم سرو را میلست بر آب روان
من دل و جان جهان از بهر وصلت خواستم
دولت وصل تو ما را خوشتر آید از روان
چشم و ابرویت ز ما بربود هوش و عقل و دین
روی زیبایت ببردم طاقت و صبر و توان
پادشاه حسن و زیبایی تویی از روی لطف
رحمتی کن رحمتی زنهار بر این ناتوان
چند رانی وقت گل ما را ز بستان ارم
بر غریبی بی نوایی رحم کن گر می توان
گر به دستم گل بیفتد از سرابستان عیش
هم نسیمی آورد سویم صبا از گلستان
نکهتی آمد به سویم صبحدم گویا مگر
از سر زلف تو می آید صبا عنبرفشان
یک شبم بنواز جانا از وصال خود که من
غیر لطف جان فزایت کس ندارم در جهان
گر دهد دستم شبی در پایت افشانم روان
سر و جان ما تویی یک دم به سوی ما خرام
زآنکه دایم سرو را میلست بر آب روان
من دل و جان جهان از بهر وصلت خواستم
دولت وصل تو ما را خوشتر آید از روان
چشم و ابرویت ز ما بربود هوش و عقل و دین
روی زیبایت ببردم طاقت و صبر و توان
پادشاه حسن و زیبایی تویی از روی لطف
رحمتی کن رحمتی زنهار بر این ناتوان
چند رانی وقت گل ما را ز بستان ارم
بر غریبی بی نوایی رحم کن گر می توان
گر به دستم گل بیفتد از سرابستان عیش
هم نسیمی آورد سویم صبا از گلستان
نکهتی آمد به سویم صبحدم گویا مگر
از سر زلف تو می آید صبا عنبرفشان
یک شبم بنواز جانا از وصال خود که من
غیر لطف جان فزایت کس ندارم در جهان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۸
مهر روی آن بت سیمین بدن
وآن نگار دلبر شیرین سخن
زلف او چون عنبر و بویش چو گل
نرگسش چشمست و عارض یاسمن
غنچه گر بیند دو لعل جان فزاش
پیش من دیگر که نگشاید دهن
گر ببیند قامت و بالای او
در چمن از قد بیفتد نارون
گر نقاب از چهره بگشاید نگار
گل فرو ریزد ز شرمش در چمن
گر کند بر خاک مشتاقان گذر
مرده بر بویش بدراند کفن
بر جهان چندین مکن خواری و جور
ای بت بدخوی من بشنو ز من
وآن نگار دلبر شیرین سخن
زلف او چون عنبر و بویش چو گل
نرگسش چشمست و عارض یاسمن
غنچه گر بیند دو لعل جان فزاش
پیش من دیگر که نگشاید دهن
گر ببیند قامت و بالای او
در چمن از قد بیفتد نارون
گر نقاب از چهره بگشاید نگار
گل فرو ریزد ز شرمش در چمن
گر کند بر خاک مشتاقان گذر
مرده بر بویش بدراند کفن
بر جهان چندین مکن خواری و جور
ای بت بدخوی من بشنو ز من
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۳
به باغ شد دل من صبحدم به گل چیدن
مراد من بود از گل جمال او دیدن
گرفته دست نگاری به دست در بستان
به ذوق در چمن و لاله زار گردیدن
چه خوش بود سر زلفین پیچ در پیچش
به گاه بوسه ربودن به دست پیچیدن
ز سرو قامت رعنای او به وقت کنار
هزار درد توان از میان او چیدن
چو نرگس ارچه شد آزاد قامتش چه خوشست
بنفشه وار مرا خاک پاش بوشیدن
دو چشم مست تو بر حال من نمی بخشد
اگرچه سهل بود پیش مست بخشیدن
ز ابر رحمت حق گرچه گریه خوش باشد
خوشست نیز چو گل ز آفتاب خندیدن
ز شاه مات جفایش عناست بر دل من
نماند چاره ی ما غیر عرصه برچیدن
سخن زیاده مگوی ای جهان که حیف بود
گهر به دست خرد دادن و نسنجیدن
مراد من بود از گل جمال او دیدن
گرفته دست نگاری به دست در بستان
به ذوق در چمن و لاله زار گردیدن
چه خوش بود سر زلفین پیچ در پیچش
به گاه بوسه ربودن به دست پیچیدن
ز سرو قامت رعنای او به وقت کنار
هزار درد توان از میان او چیدن
چو نرگس ارچه شد آزاد قامتش چه خوشست
بنفشه وار مرا خاک پاش بوشیدن
دو چشم مست تو بر حال من نمی بخشد
اگرچه سهل بود پیش مست بخشیدن
ز ابر رحمت حق گرچه گریه خوش باشد
خوشست نیز چو گل ز آفتاب خندیدن
ز شاه مات جفایش عناست بر دل من
نماند چاره ی ما غیر عرصه برچیدن
سخن زیاده مگوی ای جهان که حیف بود
گهر به دست خرد دادن و نسنجیدن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۶
از شب وصلت دل ما شاد کن
یک دمک آشفته دلان یاد کن
داد دلم چون ندهی دلبرا
کیست که گفت این همه بیداد کن
بنده ز جانت شده ام رایگان
بهر خدا از غمم آزاد کن
بلبل جان وقت گل آمد خموش
از چه شدی، ناله و فریاد کن
روز زمستان بشد و از بهار
گشت جهان خرّم و دل شاد کن
گر ندهد کام دلت روزگار
رو به در شاه جهان داد کن
یک دمک آشفته دلان یاد کن
داد دلم چون ندهی دلبرا
کیست که گفت این همه بیداد کن
بنده ز جانت شده ام رایگان
بهر خدا از غمم آزاد کن
بلبل جان وقت گل آمد خموش
از چه شدی، ناله و فریاد کن
روز زمستان بشد و از بهار
گشت جهان خرّم و دل شاد کن
گر ندهد کام دلت روزگار
رو به در شاه جهان داد کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۴
مه رویت درخشان کن دو زلفت را پریشان کن
ز روی لطف هم رحمی به حال سینه ریشان کن
دلی داری تو چون خارا ز روی مردمی یارا
بیا و کلبه ما را ز لعل خود درافشان کن
به گرد کوی مهرویان شده عشّاق سرگردان
به جانت کز سر احسان نظر در حال ایشان کن
دلا گر یار می آید تو را صد جان همی باید
ازین کمتر نمی شاید چو گل بر وی گل افشان کن
به شمع روش پروانه منم مجنون و دیوانه
ز ما گشتی تو بیگانه نظر بر حال خویشان کن
ز ترکش گر زند تیرم به ترکش من نمی گیرم
درین مذهب همی میرم برو ای دل تو کیش آن کن
دل از دستم به در بردی به غمزه خون ما خوردی
چو زلف خویش گر مردی جهانی را پریشان کن
ز روی لطف هم رحمی به حال سینه ریشان کن
دلی داری تو چون خارا ز روی مردمی یارا
بیا و کلبه ما را ز لعل خود درافشان کن
به گرد کوی مهرویان شده عشّاق سرگردان
به جانت کز سر احسان نظر در حال ایشان کن
دلا گر یار می آید تو را صد جان همی باید
ازین کمتر نمی شاید چو گل بر وی گل افشان کن
به شمع روش پروانه منم مجنون و دیوانه
ز ما گشتی تو بیگانه نظر بر حال خویشان کن
ز ترکش گر زند تیرم به ترکش من نمی گیرم
درین مذهب همی میرم برو ای دل تو کیش آن کن
دل از دستم به در بردی به غمزه خون ما خوردی
چو زلف خویش گر مردی جهانی را پریشان کن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۸
هجران آن صنم گلعذار بین
وز خون دیده روی جهان لاله زار بین
کارم ز غم خراب و به دل بار هجر یار
از روزگار سفله مرا کار و بار بین
ای دل چو زلف یار پریشانیت چه سود
از ما مبین تو این همه از روزگار بین
ای باده نوش، مستی شب را مبین دمی
یک لحظه با خود آی و صبوح خمار بین
در فصل نوبهار و همه رنگ مختلف
در بوستان ز صانع پروردگار بین
از آب تلخ و شور که در بحر ممکنست
اندر دل صدف تو دُر شاهوار بین
یارب مبین گناه من و حال آن مپرس
از روی مرحمت به من شرمسار بین
وز خون دیده روی جهان لاله زار بین
کارم ز غم خراب و به دل بار هجر یار
از روزگار سفله مرا کار و بار بین
ای دل چو زلف یار پریشانیت چه سود
از ما مبین تو این همه از روزگار بین
ای باده نوش، مستی شب را مبین دمی
یک لحظه با خود آی و صبوح خمار بین
در فصل نوبهار و همه رنگ مختلف
در بوستان ز صانع پروردگار بین
از آب تلخ و شور که در بحر ممکنست
اندر دل صدف تو دُر شاهوار بین
یارب مبین گناه من و حال آن مپرس
از روی مرحمت به من شرمسار بین
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۸
ما را شکایتیست ز دست جفای تو
تا کی کشد بگو دل مسکین بلای تو
با آنکه دل ببردی و در پا فکندیش
جان کرده ایم در سر مهر و وفای تو
تا کی جفا و جور کنی بر دلم بگو
از حد برفت ای دل و دین ماجرای تو
ای دیده تا به چند کنی بر دلم ستم
هجران آن نگار دهد هم جزای تو
روزی ز من نپرسی ای سرو راستی
عمریست تا ز جان شده ام مبتلای تو
جور رقیب و سرزنش اهل روزگار
تا کی کشم بتا تو بگو از برای تو
تو پادشاه هر دو جهانی و من گدا
خرّم کسی که در دو جهان شد گدای تو
تا کی کشد بگو دل مسکین بلای تو
با آنکه دل ببردی و در پا فکندیش
جان کرده ایم در سر مهر و وفای تو
تا کی جفا و جور کنی بر دلم بگو
از حد برفت ای دل و دین ماجرای تو
ای دیده تا به چند کنی بر دلم ستم
هجران آن نگار دهد هم جزای تو
روزی ز من نپرسی ای سرو راستی
عمریست تا ز جان شده ام مبتلای تو
جور رقیب و سرزنش اهل روزگار
تا کی کشم بتا تو بگو از برای تو
تو پادشاه هر دو جهانی و من گدا
خرّم کسی که در دو جهان شد گدای تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۹
نگران خم ابروی توام پیوسته
دیده جان به جمال رخ تو در بسته
کام کس زین لب لعل شکرینت ندهی
دل خلقی به چه در زلف خودی وابسته
هوش و گوش و دل و جانم همگی سوی تو شد
کمر چاکریت از دل و جانم بسته
یارب آن روز چه روزی بود آن دم چه دمی
که به وصل تو رسم وز غم هجران رسته
نرسیده به وصال تو دمی دست دلم
خار هجران رخت جان جهانی خسته
گل برآورد فغان در چمن از غایت حسن
گفت ای سرو تو چونی و منم گل دسته
سرو بشنید که گل لاف ز خوبی می زد
گفت بر دسته تویی لیک منم بر رسته
گر ز مهرت اثری بر رخ گلگون افتد
نه ز تو بوی بماند نه ز رنگت دسته
رنگ و بویی چو ندارم به جهان آزادم
لاجرم بر لب جو در چمنم پیوسته
دیده جان به جمال رخ تو در بسته
کام کس زین لب لعل شکرینت ندهی
دل خلقی به چه در زلف خودی وابسته
هوش و گوش و دل و جانم همگی سوی تو شد
کمر چاکریت از دل و جانم بسته
یارب آن روز چه روزی بود آن دم چه دمی
که به وصل تو رسم وز غم هجران رسته
نرسیده به وصال تو دمی دست دلم
خار هجران رخت جان جهانی خسته
گل برآورد فغان در چمن از غایت حسن
گفت ای سرو تو چونی و منم گل دسته
سرو بشنید که گل لاف ز خوبی می زد
گفت بر دسته تویی لیک منم بر رسته
گر ز مهرت اثری بر رخ گلگون افتد
نه ز تو بوی بماند نه ز رنگت دسته
رنگ و بویی چو ندارم به جهان آزادم
لاجرم بر لب جو در چمنم پیوسته