عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸۸
قامت ز آه شرط بود در نماز عشق
بی آب دیده نیست نمازی نیاز عشق
خونابه اش به صبح قیامت شفق دهد
ناخن به هر دلی زندشاهباز عشق
گر در نماز عقل حضور دل است شرط
غیر از حضور قلب نباشد نماز عشق
بیقدرتر ز اشک شرارست پیش شمع
نقد دوکون در نظر بی نیاز عشق
آن ساز نیست عشق که گیرند گوش ازو
از پرده های گوش کند پرده،سازعشق
شبنم چه عقده بر نفس بوی گل زند؟
لبهای سر به مهر چه سازد به رازعشق؟
چون سایه همای خرد نیست رایگان
تا بر سر که سایه کند شاهباز عشق ؟
منصور راببین که چه از دار می کشد
صائب خموش باش از افشای راز عشق
بی آب دیده نیست نمازی نیاز عشق
خونابه اش به صبح قیامت شفق دهد
ناخن به هر دلی زندشاهباز عشق
گر در نماز عقل حضور دل است شرط
غیر از حضور قلب نباشد نماز عشق
بیقدرتر ز اشک شرارست پیش شمع
نقد دوکون در نظر بی نیاز عشق
آن ساز نیست عشق که گیرند گوش ازو
از پرده های گوش کند پرده،سازعشق
شبنم چه عقده بر نفس بوی گل زند؟
لبهای سر به مهر چه سازد به رازعشق؟
چون سایه همای خرد نیست رایگان
تا بر سر که سایه کند شاهباز عشق ؟
منصور راببین که چه از دار می کشد
صائب خموش باش از افشای راز عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۰
کناره گیر ازین قوم بی مروت خشک
که داغ تشنه لبی به بود ز منت خشک
نزد برآتش من آب،سبزه خط او
فزود تشنگی شوق ازین کتابت خشک
به بوسه ای جگرم تازه کن که ممکن نیست
کز آن عقیق تسلی شوم به منت خشک
ز روی خوب طلبکار حسن معنی باش
مرو زراه چو نادیدگان به صورت خشک
مرا به عالم آب ای خضر هدایت کن
که سوخت مغز من از زاهدان و صحبت خشک
خوشم به شیشه که آب حیات می بخشد
بس است اگر چه ز گردنکشان اطاعت خشک
ازان به کام گرانمایگان گوارایم
که همچو آب گهر قانعم به عزت خشک
ز دود، قطره آبی به چشم می آید
چه حاصل است ازین ابربی مروت خشک ؟
ز تاره رویی بحر گهر چه گل چیدم؟
که درسراب کنم پهن، دام رغبت خشک
به ناامیدی من رحم کن، مروت نیست
که از محیط قناعت کنم به رخصت خشک
درین محیط گرانمایه آن کف پوچم
که دربساط ندارم به جز ندامت خشک
مرا به موجه رحمت ز دست من بستان
که درمحیط زمین گیرم از خجالت خشک
مگر قبول توآبی به روی کارآرد
و گرنه گرده شرمندگی است طاعت خشک
فغان که زاهد بی معرفت نمی داند
که کار هیزم ترمی کند عبادت خشک
سخن که نیست در او درد، تیغ بی آب است
زبان خویش بشو صائب از نصیحت خشک
که داغ تشنه لبی به بود ز منت خشک
نزد برآتش من آب،سبزه خط او
فزود تشنگی شوق ازین کتابت خشک
به بوسه ای جگرم تازه کن که ممکن نیست
کز آن عقیق تسلی شوم به منت خشک
ز روی خوب طلبکار حسن معنی باش
مرو زراه چو نادیدگان به صورت خشک
مرا به عالم آب ای خضر هدایت کن
که سوخت مغز من از زاهدان و صحبت خشک
خوشم به شیشه که آب حیات می بخشد
بس است اگر چه ز گردنکشان اطاعت خشک
ازان به کام گرانمایگان گوارایم
که همچو آب گهر قانعم به عزت خشک
ز دود، قطره آبی به چشم می آید
چه حاصل است ازین ابربی مروت خشک ؟
ز تاره رویی بحر گهر چه گل چیدم؟
که درسراب کنم پهن، دام رغبت خشک
به ناامیدی من رحم کن، مروت نیست
که از محیط قناعت کنم به رخصت خشک
درین محیط گرانمایه آن کف پوچم
که دربساط ندارم به جز ندامت خشک
مرا به موجه رحمت ز دست من بستان
که درمحیط زمین گیرم از خجالت خشک
مگر قبول توآبی به روی کارآرد
و گرنه گرده شرمندگی است طاعت خشک
فغان که زاهد بی معرفت نمی داند
که کار هیزم ترمی کند عبادت خشک
سخن که نیست در او درد، تیغ بی آب است
زبان خویش بشو صائب از نصیحت خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۸
دل را نکند گریه ز اندوه جهان پاک
ازداغ به باران نشود لاله ستان پاک
از پرتو خورشید دلم داغ و کباب است
کآمد به جهان پاک وبرون شد ز جهان پاک
سیلاب حوادث شود افسانه خوابش
آن را که بود خانه ز اسباب جهان پاک
چون تیر هدف رانکنی دست درآغوش
تا خانه خود رانکنی همچو کمان پاک
در حوصله اش قطره شود گوهر شهوار
آن را که بود همچو صدف کام و دهان پاک
گر غوطه به دریا دهیش پاک نگردد
هرکس که نشد ازنظر پیر مغان پاک
بر سر زدم از بس که بیطاقتی شوق
شد بادیه عشق تو از سنگ نشان پاک
خون می خورم از غیرت آن تیغ که کرده است
از صفحه رخسار تو خط را به زبان پاک
خون سنگ که از پرتو خورشید شود لعل
از عشق مراگشت دل و جان و زبان پاک
در هیچ دلی نیست غم رزق نباشد
صائب نشد این سفره ز اندیشه نان پاک
ازداغ به باران نشود لاله ستان پاک
از پرتو خورشید دلم داغ و کباب است
کآمد به جهان پاک وبرون شد ز جهان پاک
سیلاب حوادث شود افسانه خوابش
آن را که بود خانه ز اسباب جهان پاک
چون تیر هدف رانکنی دست درآغوش
تا خانه خود رانکنی همچو کمان پاک
در حوصله اش قطره شود گوهر شهوار
آن را که بود همچو صدف کام و دهان پاک
گر غوطه به دریا دهیش پاک نگردد
هرکس که نشد ازنظر پیر مغان پاک
بر سر زدم از بس که بیطاقتی شوق
شد بادیه عشق تو از سنگ نشان پاک
خون می خورم از غیرت آن تیغ که کرده است
از صفحه رخسار تو خط را به زبان پاک
خون سنگ که از پرتو خورشید شود لعل
از عشق مراگشت دل و جان و زبان پاک
در هیچ دلی نیست غم رزق نباشد
صائب نشد این سفره ز اندیشه نان پاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲۹
به چشم راه شناسان بود بیابان تنگ
که از نشانه شود برخدنگ میدان تنگ
به ماه مصر چه نسبت ترا که گردیده است
جهان ز جوش خریدار همچو زندان تنگ
قرار نیست به یک جای بیقراران را
ز بلبلان نشود جای بو گلستان تنگ
صبور باش به زندان و چاه چون یوسف
که یک دو روز بود کار بر عزیزان تنگ
گرهگشاست دم تازه سبکروحان
که بر نسیم نگردد ز غنچه میدان تنگ
به خلق کوش جهان را گشاده گر خواهی
که کفش تنگ به رهرو کند بیابان تنگ
فشار قبر کند سرمه استخوان ترا
اگر شود تو یک خاطر پریشان تنگ
گلوی حرص نگردد گشاده از نعمت
که بر غنی و فقیرست رزق یکسان تنگ
ز تنگنای جهان عشق تنگ می آید
اگر برآتش سوزان شود نیستان تنگ
دل حبابی اگر بشکند ز تندی باد
چو چشم مور شود ملک بر سلیمان تنگ
به قدر کاوش ازین چشمه آب می جوشد
ز سایلان نشود دستگاه احسان تنگ
به چشم هرکه ز همت گشاده شد صائب
فضای چرخ بود چون دل بخیلان تنگ
که از نشانه شود برخدنگ میدان تنگ
به ماه مصر چه نسبت ترا که گردیده است
جهان ز جوش خریدار همچو زندان تنگ
قرار نیست به یک جای بیقراران را
ز بلبلان نشود جای بو گلستان تنگ
صبور باش به زندان و چاه چون یوسف
که یک دو روز بود کار بر عزیزان تنگ
گرهگشاست دم تازه سبکروحان
که بر نسیم نگردد ز غنچه میدان تنگ
به خلق کوش جهان را گشاده گر خواهی
که کفش تنگ به رهرو کند بیابان تنگ
فشار قبر کند سرمه استخوان ترا
اگر شود تو یک خاطر پریشان تنگ
گلوی حرص نگردد گشاده از نعمت
که بر غنی و فقیرست رزق یکسان تنگ
ز تنگنای جهان عشق تنگ می آید
اگر برآتش سوزان شود نیستان تنگ
دل حبابی اگر بشکند ز تندی باد
چو چشم مور شود ملک بر سلیمان تنگ
به قدر کاوش ازین چشمه آب می جوشد
ز سایلان نشود دستگاه احسان تنگ
به چشم هرکه ز همت گشاده شد صائب
فضای چرخ بود چون دل بخیلان تنگ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳۹
بدر از روشنی عاریه گردید هلال
کوته اندیش محال است کند فکر مال
در سیه دل نکند صحبت نیکان تاثیر
پای طاوس نگارین نشود از پر وبال
از چراغی که گدا می طلبد روشن شد
که شود روز شب تیره به ارباب سوال
تا به خسرو نکند زندگی شیرین تلخ
خون فرهاد محال است که گردد پامال
چه خیال است نفس راست تواند کردن
هرکه را جاذبه شوق کند استقبال
چون مه بدر کنندش به نظر دنبه گداز
ساغر هرکه درین بزم شود مالامال
شرکت آینه بر عشق غیورست گران
من وآن حسن لطیفی که ندارد تمثال
خط آزادی غمهاست گرفتاری عشق
در قفس مرغ آفات بود فارغبال
از حرام است ترا کاهلی از طاعت حق
که بود ذوق عبادت ثمر رزق حلال
تا بود دایره چرخ به جا چون مرکز
اختر ماچه خیال است برآید زوبال
گردش چرخ به اصلاح نیاورد مرا
خرمن هستی من پاک نشد زین غربال
در حضور آن که مرا کرد فراموش و نخواند
به چه امید کنم نامه خود را ارسال
می گشاید دل روشن گهر از خوش سخنان
کار زنگار به آیینه کند طوطی لال
( . . . )
نعمتی را که بود دیده شور از دنبال
هرکه با توسن سرکش کند اندیشه تاخت
مرگ را می کند از ساده دلی استقبال
مور را تا به کف دست سلیمان جا داد
حسن فرماندهیش گشت یکی صد زین خال
سیر افلاک دلیل است به آن عالم نور
شمع باشد سبب گردش فانوس خیال
به ثمر بارور از آب دو چشمم شده است
قطع پیوند کنم چون من ازان تازه نهال
چون کمالات ندارد ثمری جز خواری
جای رحم است برآن کس که کند کسب کمال
قسمت خاک نهادان نشود تلخی عیش
که می ناب ز دردست فزون رزق سفال
ماه نوگشت تمام ازره کاهش صائب
بی ریاضت نشود هیچ کس از اهل کمال
کوته اندیش محال است کند فکر مال
در سیه دل نکند صحبت نیکان تاثیر
پای طاوس نگارین نشود از پر وبال
از چراغی که گدا می طلبد روشن شد
که شود روز شب تیره به ارباب سوال
تا به خسرو نکند زندگی شیرین تلخ
خون فرهاد محال است که گردد پامال
چه خیال است نفس راست تواند کردن
هرکه را جاذبه شوق کند استقبال
چون مه بدر کنندش به نظر دنبه گداز
ساغر هرکه درین بزم شود مالامال
شرکت آینه بر عشق غیورست گران
من وآن حسن لطیفی که ندارد تمثال
خط آزادی غمهاست گرفتاری عشق
در قفس مرغ آفات بود فارغبال
از حرام است ترا کاهلی از طاعت حق
که بود ذوق عبادت ثمر رزق حلال
تا بود دایره چرخ به جا چون مرکز
اختر ماچه خیال است برآید زوبال
گردش چرخ به اصلاح نیاورد مرا
خرمن هستی من پاک نشد زین غربال
در حضور آن که مرا کرد فراموش و نخواند
به چه امید کنم نامه خود را ارسال
می گشاید دل روشن گهر از خوش سخنان
کار زنگار به آیینه کند طوطی لال
( . . . )
نعمتی را که بود دیده شور از دنبال
هرکه با توسن سرکش کند اندیشه تاخت
مرگ را می کند از ساده دلی استقبال
مور را تا به کف دست سلیمان جا داد
حسن فرماندهیش گشت یکی صد زین خال
سیر افلاک دلیل است به آن عالم نور
شمع باشد سبب گردش فانوس خیال
به ثمر بارور از آب دو چشمم شده است
قطع پیوند کنم چون من ازان تازه نهال
چون کمالات ندارد ثمری جز خواری
جای رحم است برآن کس که کند کسب کمال
قسمت خاک نهادان نشود تلخی عیش
که می ناب ز دردست فزون رزق سفال
ماه نوگشت تمام ازره کاهش صائب
بی ریاضت نشود هیچ کس از اهل کمال
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۱
از سوختن زیاده شود برگ و بار دل
چون داغ لاله است درآتش بهار دل
ماهی ز آب بحر ندارد شکایتی
چون باده است تلخی غم سازگار دل
از مرکزست گردش پرگار زینهار
غافل مشو ز نقطه گردون مدار دل
آب گهر ز قرب صدف سنگ گشته است
افتاده است در گره از جسم کار دل
گرد یتیمی به غریبی فتاده ای است
جز دل به هر کجا که نشیند غبار دل
بر شیشه حباب هوا سنگ می شود
دارد خطر ز سایه خود شیشه بار دل
یک بار است کن به غلط وعده مرا
کز وعده دروغ شدم شرمسار دل
نازکدلان به پرتوی از کار می روند
مهتاب کار سیل کند در دیار دل
دیوی است در لباس پریزاد جلوه گر
عکس جهان درآینه بی غبار دل
زنهار در کشاکش دوران صبور باش
کز گوشمال چرخ بود گوشوار دل
گویی است چرخ درخم چوگان قدرتش
چون پای در رکاب کند شهسوار دل
مشغول خاکبازی طفلانه است اشک
در تنگنای سینه من از غبار دل
این تار چون گسسته شد آهنگ می شود
خوش باش اگر زهم گسلد پودو تار دل
صائب سرش همیشه بود همچو سرو سبز
آزاده ای که سعی کند در شکار دل
چون داغ لاله است درآتش بهار دل
ماهی ز آب بحر ندارد شکایتی
چون باده است تلخی غم سازگار دل
از مرکزست گردش پرگار زینهار
غافل مشو ز نقطه گردون مدار دل
آب گهر ز قرب صدف سنگ گشته است
افتاده است در گره از جسم کار دل
گرد یتیمی به غریبی فتاده ای است
جز دل به هر کجا که نشیند غبار دل
بر شیشه حباب هوا سنگ می شود
دارد خطر ز سایه خود شیشه بار دل
یک بار است کن به غلط وعده مرا
کز وعده دروغ شدم شرمسار دل
نازکدلان به پرتوی از کار می روند
مهتاب کار سیل کند در دیار دل
دیوی است در لباس پریزاد جلوه گر
عکس جهان درآینه بی غبار دل
زنهار در کشاکش دوران صبور باش
کز گوشمال چرخ بود گوشوار دل
گویی است چرخ درخم چوگان قدرتش
چون پای در رکاب کند شهسوار دل
مشغول خاکبازی طفلانه است اشک
در تنگنای سینه من از غبار دل
این تار چون گسسته شد آهنگ می شود
خوش باش اگر زهم گسلد پودو تار دل
صائب سرش همیشه بود همچو سرو سبز
آزاده ای که سعی کند در شکار دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۲
چرخ است حلقه در دولتسرای دل
عرش است پرده حرم کبریای دل
باآن که پای بر سر گردون نهاده است
برخاک می کشد ز درازی قبای دل
دل رابه خسروان مجازی چه نسبت است
دارد به دست لطف یدالله لوای دل
چندان که می روی به نهایت نمی رسد
بی انتهاست عالم بی ابتدای دل
دل آنچنان که هست اگر جلوه گر شود
نه اطلس سپهر نگردد قبای دل
با نور آفتاب به انجم چه حاجت است
با خلق آشنا نشود آشنای دل
درزیر آسمان نفسش تنگ می شود
هرکس کشیده است نفس در فضای دل
هرگز نمی شود سفر اهل دل تمام
در خاک هم به گرد بود آسیای دل
گرگی که زیر پوست به خون تو تشنه است
یوسف شود زپرتو نور و صفای دل
ما خود چه ذره ایم که نه محمل سپهر
رقص الجمل کنند ز بانگ درای دل
دست از کتابخانه یونانیان بشوی
صد شهر عقل گرد سر روستای دل
خود را اگر گرفت جگر دار عالم است
آن را که از خرام تو لغزید پای دل
صائب اگر به دیده همت نظر کنی
افتاده است قصر فلک پیش پای دل
عرش است پرده حرم کبریای دل
باآن که پای بر سر گردون نهاده است
برخاک می کشد ز درازی قبای دل
دل رابه خسروان مجازی چه نسبت است
دارد به دست لطف یدالله لوای دل
چندان که می روی به نهایت نمی رسد
بی انتهاست عالم بی ابتدای دل
دل آنچنان که هست اگر جلوه گر شود
نه اطلس سپهر نگردد قبای دل
با نور آفتاب به انجم چه حاجت است
با خلق آشنا نشود آشنای دل
درزیر آسمان نفسش تنگ می شود
هرکس کشیده است نفس در فضای دل
هرگز نمی شود سفر اهل دل تمام
در خاک هم به گرد بود آسیای دل
گرگی که زیر پوست به خون تو تشنه است
یوسف شود زپرتو نور و صفای دل
ما خود چه ذره ایم که نه محمل سپهر
رقص الجمل کنند ز بانگ درای دل
دست از کتابخانه یونانیان بشوی
صد شهر عقل گرد سر روستای دل
خود را اگر گرفت جگر دار عالم است
آن را که از خرام تو لغزید پای دل
صائب اگر به دیده همت نظر کنی
افتاده است قصر فلک پیش پای دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷۹
روی گرم لاله شد برق کتان توبه ام
سوخت استغفار را گل در دهان توبه ام
غنچه گل دامن پاک مرا در خون کشید
از شکوفه ماهتابی شد کتان توبه ام
جست تیر هوایی خشکی زهدازسرم
نرم شد از جوش گل پشت کمان توبه ام
شاخ گل ازآستین آورد بیرون هر طرف
پنجه خونین به انداز عنان توبه ام
دولت بیدار می برروی من افشاند آب
بود چون گل هفته ای خواب گران توبه ام
محو کرد از گریه شادی رگ ابر بهار
چشم تا برهم زدم نام و نشان توبه ام
مشت خاری پنجه بادریای آتش چون زند
عاقبت مقهور می شد قهرمان توبه ام
سالم از صحرای زهد خشک بیرون امدم
آتش می شد دلیل کاروان توبه ام
بار دیگر دختر زر برد از راهم برون
تا چه خواهد کرد این ظالم به جان توبه ام
طبع سرکش در ربود از من عنان اختیار
تا کی این گلگون درآید زیر ران توبه ام
از شکست توبه ام قند مکرر می خورد
کام هرکس تلخ بود از داستان توبه ام
سوخت از برق شراب کهنه صائب ریشه اش
بر نخورد از زندگی نخل جوان توبه ام
سوخت استغفار را گل در دهان توبه ام
غنچه گل دامن پاک مرا در خون کشید
از شکوفه ماهتابی شد کتان توبه ام
جست تیر هوایی خشکی زهدازسرم
نرم شد از جوش گل پشت کمان توبه ام
شاخ گل ازآستین آورد بیرون هر طرف
پنجه خونین به انداز عنان توبه ام
دولت بیدار می برروی من افشاند آب
بود چون گل هفته ای خواب گران توبه ام
محو کرد از گریه شادی رگ ابر بهار
چشم تا برهم زدم نام و نشان توبه ام
مشت خاری پنجه بادریای آتش چون زند
عاقبت مقهور می شد قهرمان توبه ام
سالم از صحرای زهد خشک بیرون امدم
آتش می شد دلیل کاروان توبه ام
بار دیگر دختر زر برد از راهم برون
تا چه خواهد کرد این ظالم به جان توبه ام
طبع سرکش در ربود از من عنان اختیار
تا کی این گلگون درآید زیر ران توبه ام
از شکست توبه ام قند مکرر می خورد
کام هرکس تلخ بود از داستان توبه ام
سوخت از برق شراب کهنه صائب ریشه اش
بر نخورد از زندگی نخل جوان توبه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸۰
گر چه از دریا به ظاهر چون گهر بگسسته ام
ازره پنهان به آن روشن روان پیوسته ام
در سرانجام جهان از بی دماغیهای من
می توان دانست دل بر جای دیگر بسته ام
چون شود مانع مرا از سیر زنجیر جنون
من که از بند فرنگ عقل بیرون جسته ام
آشنا جویان عالم خویش را گم کرده اند
فارغم از آشنایان تا به خود پیوسته ام
در شکست کشتی من موج خونخواری شده است
هر لب نانی که بر خوان فلک بشکسته ام
گر چه عالم منتظم از فکر باریک من است
درنظر بیقدرتر از رشته گلدسته ام
بگذرانم چون سلام آشنایی را ز خود
از دهان شیر پندارم مسلم جسته ام
می شمارد عشق صائب از تن آسانان مرا
گر چه از درد طلب هرگز ز پا ننشسته ام
ازره پنهان به آن روشن روان پیوسته ام
در سرانجام جهان از بی دماغیهای من
می توان دانست دل بر جای دیگر بسته ام
چون شود مانع مرا از سیر زنجیر جنون
من که از بند فرنگ عقل بیرون جسته ام
آشنا جویان عالم خویش را گم کرده اند
فارغم از آشنایان تا به خود پیوسته ام
در شکست کشتی من موج خونخواری شده است
هر لب نانی که بر خوان فلک بشکسته ام
گر چه عالم منتظم از فکر باریک من است
درنظر بیقدرتر از رشته گلدسته ام
بگذرانم چون سلام آشنایی را ز خود
از دهان شیر پندارم مسلم جسته ام
می شمارد عشق صائب از تن آسانان مرا
گر چه از درد طلب هرگز ز پا ننشسته ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹۲
سر چو دود از روزن اختر برون آورده ام
شعله شوخم سر از مجمر برون آورده ام
تیغ می مالد زبان بر خاک پیش جراتم
پیچ و تاب از قبضه جوهر برون آورده ام
نیست چون خورشید در طالع مرا آسودگی
ورنه از هر روزنی من سر برون آورده ام
دیگران از بحر اگر گوهر برون آورده اند
من دهان خشک و چشم تربرون آورده ام
با دل بی نقش از مجموعه عالم خوشم
من همین یک فرد ازین دفتر برون آورده ام
غیر سربازی ندارم مدعایی چون حباب
گاه گاهی گر ز دریا سربرون آورده ام
نیست رنگی از عقیق آبدار او مرا
گرچه آب و رنگ از گوهر برون آورده ام
درد و داغ عشق دارد از بهشتم بی نیاز
در دل دوزخ سر از کوثر برون آورده ام
حیرت سرشار دارد از وصالم بی نصیب
در دل دریا چو ماهی پر برون آورده ام
درگشاد دل ز قید زلف و کاکل عاجزم
من که صدره مهره از ششدر برون آورده ام
از حجاب عشق در بیرون در چون حلقه ام
با تو گر از یک گریبان برون آورده ام
این جواب آن غزل صائب که می گوید فرج
قطره ای از دست صد گوهر برون آورده ام
شعله شوخم سر از مجمر برون آورده ام
تیغ می مالد زبان بر خاک پیش جراتم
پیچ و تاب از قبضه جوهر برون آورده ام
نیست چون خورشید در طالع مرا آسودگی
ورنه از هر روزنی من سر برون آورده ام
دیگران از بحر اگر گوهر برون آورده اند
من دهان خشک و چشم تربرون آورده ام
با دل بی نقش از مجموعه عالم خوشم
من همین یک فرد ازین دفتر برون آورده ام
غیر سربازی ندارم مدعایی چون حباب
گاه گاهی گر ز دریا سربرون آورده ام
نیست رنگی از عقیق آبدار او مرا
گرچه آب و رنگ از گوهر برون آورده ام
درد و داغ عشق دارد از بهشتم بی نیاز
در دل دوزخ سر از کوثر برون آورده ام
حیرت سرشار دارد از وصالم بی نصیب
در دل دریا چو ماهی پر برون آورده ام
درگشاد دل ز قید زلف و کاکل عاجزم
من که صدره مهره از ششدر برون آورده ام
از حجاب عشق در بیرون در چون حلقه ام
با تو گر از یک گریبان برون آورده ام
این جواب آن غزل صائب که می گوید فرج
قطره ای از دست صد گوهر برون آورده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹۹
اشک را در پرده های چشم تر پیچیده ام
ساده لوحی بین که در کاغذ شرر پیچیده ام
من نه آن نخلم که ننگ بی بری بارآورم
سر ز بیم سنگ طفلان از ثمر پیچیده ام
گر چه مور لاغرم اما شکارم فربه است
رشته بی جانم اما بر گهر پیچیده ام
خود نمایی شیوه من نیست چون طفل سرشک
دود آهم در زوایای جگر پیچیده ام
نیستم چون کعبه در بند لباس عاریت
بید مجنونم که موی خود به سر پیچیده ام
چشم آن دارم که دامان مرا پر گل کند
پای پرخاری که در دامان تر پیچیده ام
گر کشند از سینه ام پیکان نگردم با خبر
بس که بر قاصد به تحقیق خبر پیچیده ام
از غرور بی نیازی بارها بال هما
بر سر من سایه افکنده است و سر پیچیده ام
شبنمم صائب ولی از قوت بازوی عشق
پنجه خورشید را بر یکدگر پیچیده ام
ساده لوحی بین که در کاغذ شرر پیچیده ام
من نه آن نخلم که ننگ بی بری بارآورم
سر ز بیم سنگ طفلان از ثمر پیچیده ام
گر چه مور لاغرم اما شکارم فربه است
رشته بی جانم اما بر گهر پیچیده ام
خود نمایی شیوه من نیست چون طفل سرشک
دود آهم در زوایای جگر پیچیده ام
نیستم چون کعبه در بند لباس عاریت
بید مجنونم که موی خود به سر پیچیده ام
چشم آن دارم که دامان مرا پر گل کند
پای پرخاری که در دامان تر پیچیده ام
گر کشند از سینه ام پیکان نگردم با خبر
بس که بر قاصد به تحقیق خبر پیچیده ام
از غرور بی نیازی بارها بال هما
بر سر من سایه افکنده است و سر پیچیده ام
شبنمم صائب ولی از قوت بازوی عشق
پنجه خورشید را بر یکدگر پیچیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۲
عشرت روی زمین در بردباری دیده ام
نقش پایم نقش خود در خاکساری دیده ام
وای بر جانم اگر عزت پرستان پی برند
اعتباری را که در بی اعتباری دیده ام
خضر در ظلمت سرای چشمه حیوان ندید
آنچه من از فیض درشب زنده داری دیده ام
حسن در زندان همان برمسند فرماندهی است
من عزیز مصر را در وقت خواری دیده ام
لخت دل بسیار از چشمم به دامن رفته است
داغ چندین لاله چون بهاری دیده ام
نقش پایم نقش خود در خاکساری دیده ام
وای بر جانم اگر عزت پرستان پی برند
اعتباری را که در بی اعتباری دیده ام
خضر در ظلمت سرای چشمه حیوان ندید
آنچه من از فیض درشب زنده داری دیده ام
حسن در زندان همان برمسند فرماندهی است
من عزیز مصر را در وقت خواری دیده ام
لخت دل بسیار از چشمم به دامن رفته است
داغ چندین لاله چون بهاری دیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۳
تا ز می قانع به خوناب جگر گردیده ام
سرخ رو از باده بی درد سر گردیده ام
تا مگر داغی به دست آرم درین بستانسرا
همچو برگ لاله سر تا پا جگر گردیده ام
نیست چون شبنم مرا مانع کسی از قرب گل
از ادب من حلقه بیرون در گردیده ام
گر چه از پیوند گردد هر نهالی بارور
من ز پیوند علایق بی ثمر گردیده ام
از حریم قرب چون سنگم به دور انداخته است
چون فلاخن هرکه را برگرد سرگردیده ام
رویم از دل واپسی از قبله برگردیده است
در بیابان طلب تا راهبر گردیده ام
تلخ و شور بحررا بر خود گوارا کرده ام
تا به چشم خلق شیرین چون گهر گردیده ام
روزگاری خورده ام در تنگنای نی فشار
تا به کام خلق شیرین چون شکر گردیده ام
نفس سرکش همچنان گردن فرازی می کند
گر چه زیر پای موران پی سپر گردیده ام
داغ دارم توسن چوگانی افلاک را
تا درین میدان چو گو بی پا و سر گردیده ام
بی محل چون مرغ هنگام لب مگشا که من
چون جرس از هرزه نالی بی اثر گردیده ام
کی به آب شور این دلمردگان لب ترکنم
من کز آب زندگانی تشنه برگردیده ام
کرده است از بس که غفلت ریشه در رگهای من
همچو مخمل در گرانخوابی سمر گردیده ام
کرده ام صائب دل خود آب از آه آتشین
تا درین گلشن چو شبنم دیده ور گردیده ام
سرخ رو از باده بی درد سر گردیده ام
تا مگر داغی به دست آرم درین بستانسرا
همچو برگ لاله سر تا پا جگر گردیده ام
نیست چون شبنم مرا مانع کسی از قرب گل
از ادب من حلقه بیرون در گردیده ام
گر چه از پیوند گردد هر نهالی بارور
من ز پیوند علایق بی ثمر گردیده ام
از حریم قرب چون سنگم به دور انداخته است
چون فلاخن هرکه را برگرد سرگردیده ام
رویم از دل واپسی از قبله برگردیده است
در بیابان طلب تا راهبر گردیده ام
تلخ و شور بحررا بر خود گوارا کرده ام
تا به چشم خلق شیرین چون گهر گردیده ام
روزگاری خورده ام در تنگنای نی فشار
تا به کام خلق شیرین چون شکر گردیده ام
نفس سرکش همچنان گردن فرازی می کند
گر چه زیر پای موران پی سپر گردیده ام
داغ دارم توسن چوگانی افلاک را
تا درین میدان چو گو بی پا و سر گردیده ام
بی محل چون مرغ هنگام لب مگشا که من
چون جرس از هرزه نالی بی اثر گردیده ام
کی به آب شور این دلمردگان لب ترکنم
من کز آب زندگانی تشنه برگردیده ام
کرده است از بس که غفلت ریشه در رگهای من
همچو مخمل در گرانخوابی سمر گردیده ام
کرده ام صائب دل خود آب از آه آتشین
تا درین گلشن چو شبنم دیده ور گردیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۴
سالها گرد زمین چون آسمان گردیده ام
تا چنین صافی دل و روشن روان گردیده ام
سبز گردیده است چون طوطی پروبالم ز زهر
تا درین عبرت سرا شیرین زبان گردیده ام
استخوانم را هما تعویذ بازو می کند
تا نشان تیر آن ابرو کمان گردیده ام
هر گلی داغی و هر خاری زبان شکوه ای است
گرد این گلزار چون آب روان گردیده ام
زندگی در چار دیوار عناصر چون کنم
من که در دامان دشت لامکان گردیده ام
سایه من گر چه می بخشد سعادت خلق را
از جهان قانع به مشتی استخوان گردیده ام
نیست آبی غیر آب تیغ با من سازگار
من که از زخم نمایان گلستان گردیده ام
ذره ام اما ز فیض داغ عالمسوز عشق
روشنی بخش زمین و آسمان گردیده ام
بی دماغی صائب از عالم مرا بیگانه کرد
با که سازم من که از خود دلگران گردیده ام
تا چنین صافی دل و روشن روان گردیده ام
سبز گردیده است چون طوطی پروبالم ز زهر
تا درین عبرت سرا شیرین زبان گردیده ام
استخوانم را هما تعویذ بازو می کند
تا نشان تیر آن ابرو کمان گردیده ام
هر گلی داغی و هر خاری زبان شکوه ای است
گرد این گلزار چون آب روان گردیده ام
زندگی در چار دیوار عناصر چون کنم
من که در دامان دشت لامکان گردیده ام
سایه من گر چه می بخشد سعادت خلق را
از جهان قانع به مشتی استخوان گردیده ام
نیست آبی غیر آب تیغ با من سازگار
من که از زخم نمایان گلستان گردیده ام
ذره ام اما ز فیض داغ عالمسوز عشق
روشنی بخش زمین و آسمان گردیده ام
بی دماغی صائب از عالم مرا بیگانه کرد
با که سازم من که از خود دلگران گردیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱۱
چشم سوزن خیره گردد از صفای خرقه ام
بخته چون انجم شود گم در ضیای خرقه ام
بخته را بر خرقه من چون سپند آرام نیست
کارآتش می کند نورو ضیای خرقه ام
استخوان در پیکرش چون ماه نوزرین شود
سایه بر هر کس که اندازد همای خرقه ام
چون لباس غنچه تنگی می کند بربوی گل
آسمان نیلگون بر کبریای خرقه ام
گر چه عمری شد که ازوجد و سماع افتاده ام
می رباید کوه را از جا هوای خرقه ام
سیر دریا می کند در خانه تنگ حباب
آن که پندارد که من درتنگنای خرقه ام
گوهر بی قیمتم مرگ صدف عید من است
کی دگرگون می شود رنگ از فنای خرقه ام
چاک در پیراهن رسوایی خود می زند
آن که افتاده است چون سگ در قفای خرقه ام
نیست کسبی فقر من چون خرقه پوشان دگر
نافه مشکم ز طفلی آشنای خرقه ام
خرقه پوش از شاخ چون گل سر برون آورده ام
نیست رنگ عاریت بر پاره های خرقه ام
بس که گردیدم به گرد خویش صائب چون فلک
دانه دل نرم شد در آسیای خرقه ام
بخته چون انجم شود گم در ضیای خرقه ام
بخته را بر خرقه من چون سپند آرام نیست
کارآتش می کند نورو ضیای خرقه ام
استخوان در پیکرش چون ماه نوزرین شود
سایه بر هر کس که اندازد همای خرقه ام
چون لباس غنچه تنگی می کند بربوی گل
آسمان نیلگون بر کبریای خرقه ام
گر چه عمری شد که ازوجد و سماع افتاده ام
می رباید کوه را از جا هوای خرقه ام
سیر دریا می کند در خانه تنگ حباب
آن که پندارد که من درتنگنای خرقه ام
گوهر بی قیمتم مرگ صدف عید من است
کی دگرگون می شود رنگ از فنای خرقه ام
چاک در پیراهن رسوایی خود می زند
آن که افتاده است چون سگ در قفای خرقه ام
نیست کسبی فقر من چون خرقه پوشان دگر
نافه مشکم ز طفلی آشنای خرقه ام
خرقه پوش از شاخ چون گل سر برون آورده ام
نیست رنگ عاریت بر پاره های خرقه ام
بس که گردیدم به گرد خویش صائب چون فلک
دانه دل نرم شد در آسیای خرقه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱۶
مومنی را می کند آزاد از قید فرنگ
هرکه می سازد درین محفل ز خود بیگانه ام
تا به کی در خوردن دل روزگارم بگذرد
چند چون پرگار باشد مرکز خود دانه ام
از کتان صد پیرهن بنیاد من نازکترست
می کند مهتاب کار سیل در ویرانه ام
در سر شوریده من عقل سودا می شود
می کند گرد یتیمی درد را پیمانه ام
کوه غم رطل گران طبع خرسند من است
چون گهر در سنگ سیراب است دایم دانه ام
عشق او کرد این چنین شوریده مغزم ورنه بود
سرنوشت آسمانها ابجد طفلانه ام
خشکسال زهد نم درجوی من نگذاشته است
تشنه یک هایهای گریه مستانه ام
شمع نازکدل غبار آلود غیرت می شود
ورنه برمی آورد آتش ز خود پروانه ام
هر چراغی صائب از جا درنمی آرد مرا
سینه بر شمع تجلی می زند پروانه ام
کس نگردد از جنون گرد دل دیوانه ام
چون کمان از زور خود دارد نگهبان خانه ام
شیر می بازد جگر از شورش سودای من
حلقه از داغ جنون دارد در غمخانه ام
کیست مجنون تا نتواند هم ترازو شد به من
می شمارد سنگ طفلان کوه را دیوانه ام
بارها از افسر خورشید سر دزدیده ام
داغ دارد آسمان را همت مردانه ام
خانه پردازی مراپیوسته در دل ساکن است
سیل مار گنج گردیده است درویرانه ام
در بنای صبر من غم رخنه نتواند فکند
من نه آن تیغم که هر سنگی کند دندانه ام
هرکه می سازد درین محفل ز خود بیگانه ام
تا به کی در خوردن دل روزگارم بگذرد
چند چون پرگار باشد مرکز خود دانه ام
از کتان صد پیرهن بنیاد من نازکترست
می کند مهتاب کار سیل در ویرانه ام
در سر شوریده من عقل سودا می شود
می کند گرد یتیمی درد را پیمانه ام
کوه غم رطل گران طبع خرسند من است
چون گهر در سنگ سیراب است دایم دانه ام
عشق او کرد این چنین شوریده مغزم ورنه بود
سرنوشت آسمانها ابجد طفلانه ام
خشکسال زهد نم درجوی من نگذاشته است
تشنه یک هایهای گریه مستانه ام
شمع نازکدل غبار آلود غیرت می شود
ورنه برمی آورد آتش ز خود پروانه ام
هر چراغی صائب از جا درنمی آرد مرا
سینه بر شمع تجلی می زند پروانه ام
کس نگردد از جنون گرد دل دیوانه ام
چون کمان از زور خود دارد نگهبان خانه ام
شیر می بازد جگر از شورش سودای من
حلقه از داغ جنون دارد در غمخانه ام
کیست مجنون تا نتواند هم ترازو شد به من
می شمارد سنگ طفلان کوه را دیوانه ام
بارها از افسر خورشید سر دزدیده ام
داغ دارد آسمان را همت مردانه ام
خانه پردازی مراپیوسته در دل ساکن است
سیل مار گنج گردیده است درویرانه ام
در بنای صبر من غم رخنه نتواند فکند
من نه آن تیغم که هر سنگی کند دندانه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲۰
نیست از گردون غباری بردل بی کینه ام
جلوه طوطی کند زنگار درآیینه ام
سبزه من می کند نشو و نما در زیر سنگ
نیست کوه غم گران بر خاطر بی کینه ام
نیستم محتاج کسوت چون فقیران دگر
همچو به می روید از تن خرقه پشمینه ام
گر چه صد پیراهن از خورشید روشنترشدم
همچنان د رخلوت روشن ضمیران پینه ام
می کند روز جزا بر طفل بازیگوش من
صبح شنبه را خمار عشرت آدینه ام
مهره گل گشتم از گرد کسادی گرچه بود
کشتی دریایی از آب گهر گنجینه ام
من که از نظاره یوسف نمی رفتم ز جا
نوخطی دیدم که بازی کرد دل در سینه ام
نیست صائب بر دل صاف من از دشمن غبار
طوطی خوش حرف سازد زنگ را آیینه ام
جلوه طوطی کند زنگار درآیینه ام
سبزه من می کند نشو و نما در زیر سنگ
نیست کوه غم گران بر خاطر بی کینه ام
نیستم محتاج کسوت چون فقیران دگر
همچو به می روید از تن خرقه پشمینه ام
گر چه صد پیراهن از خورشید روشنترشدم
همچنان د رخلوت روشن ضمیران پینه ام
می کند روز جزا بر طفل بازیگوش من
صبح شنبه را خمار عشرت آدینه ام
مهره گل گشتم از گرد کسادی گرچه بود
کشتی دریایی از آب گهر گنجینه ام
من که از نظاره یوسف نمی رفتم ز جا
نوخطی دیدم که بازی کرد دل در سینه ام
نیست صائب بر دل صاف من از دشمن غبار
طوطی خوش حرف سازد زنگ را آیینه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲۵
گفتگوی عشق را من در میان انداختم
طرح جوهر من به شمشیر زبان انداختم
نامی از شور محبت بر زبانها مانده بود
این نمک من در خمیر خاکیان انداختم
داشت بردورهدف جولان خدنگ اهل فکر
این پریشان سیر را من بر نشان انداختم
روی دریای سخن را خاروخس پوشیده داشت
این خس و خاشاک را من برکران انداختم
چرخ کاه کهنه ای می داد پیش از من به باد
دانه من در آسیای آسمان انداختم
من ز لوح خاک شستم ابجد عشق مجاز
شورش عشق حقیقی در جهان انداختم
جلوه یوسف نیفکنده است در بازار مصر
از سخن شوری که در اصفهان انداختم
طرح جوهر من به شمشیر زبان انداختم
نامی از شور محبت بر زبانها مانده بود
این نمک من در خمیر خاکیان انداختم
داشت بردورهدف جولان خدنگ اهل فکر
این پریشان سیر را من بر نشان انداختم
روی دریای سخن را خاروخس پوشیده داشت
این خس و خاشاک را من برکران انداختم
چرخ کاه کهنه ای می داد پیش از من به باد
دانه من در آسیای آسمان انداختم
من ز لوح خاک شستم ابجد عشق مجاز
شورش عشق حقیقی در جهان انداختم
جلوه یوسف نیفکنده است در بازار مصر
از سخن شوری که در اصفهان انداختم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲۶
زان لب جان بخش با خط معنبر ساختم
من به ظلمت ز آب حیوان چون سکندر ساختم
در محیط عشق غواصی نمی آمد ز من
با کف بی مغز ازان دریای گوهر ساختم
بازشد از شش جهت بر روی من هر در که بود
تا ازین درهای بی حاصل به یک در ساختم
همچنان چون عود خامم در محبت گرچه من
سینه را از آه آتشباز مجمر ساختم
من که دریا در نمی آمد به چشم همتم
عاقبت با قطره آبی چو گوهر ساختم
می شمارند اهل درد از بیغمانم گرچه من
داغ خود را خوش نمک از شورمحشر ساختم
می کشم خجلت زبینایان ز کوته دیدگی
تا ترا با آفتاب و مه برابر ساختم
حاصلی جز سنگ طفلان در برومندی نبود
من به برگ از گلشن ایجاد از بر ساختم
آفتاب مغفرت می خواست میدان وسیع
دامن خود را به جای دیده من ترساختم
شوق من از نامه پردازی به دیدارش فزود
چشم خود را حلقه پای کبوتر ساختم
هر سر بی مغز درخورد کلاه فقر نیست
من زناشایستگی با افسر زر ساختم
شیشه خشک است در کامم شراب لعل فام
تا به خون دل دهان خویش راترساختم
چهره زرین ز چشم زخم صائب ایمن است
از زروسیم جهان باروی چون زرساختم
من به ظلمت ز آب حیوان چون سکندر ساختم
در محیط عشق غواصی نمی آمد ز من
با کف بی مغز ازان دریای گوهر ساختم
بازشد از شش جهت بر روی من هر در که بود
تا ازین درهای بی حاصل به یک در ساختم
همچنان چون عود خامم در محبت گرچه من
سینه را از آه آتشباز مجمر ساختم
من که دریا در نمی آمد به چشم همتم
عاقبت با قطره آبی چو گوهر ساختم
می شمارند اهل درد از بیغمانم گرچه من
داغ خود را خوش نمک از شورمحشر ساختم
می کشم خجلت زبینایان ز کوته دیدگی
تا ترا با آفتاب و مه برابر ساختم
حاصلی جز سنگ طفلان در برومندی نبود
من به برگ از گلشن ایجاد از بر ساختم
آفتاب مغفرت می خواست میدان وسیع
دامن خود را به جای دیده من ترساختم
شوق من از نامه پردازی به دیدارش فزود
چشم خود را حلقه پای کبوتر ساختم
هر سر بی مغز درخورد کلاه فقر نیست
من زناشایستگی با افسر زر ساختم
شیشه خشک است در کامم شراب لعل فام
تا به خون دل دهان خویش راترساختم
چهره زرین ز چشم زخم صائب ایمن است
از زروسیم جهان باروی چون زرساختم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳۰
من به آب و نان اگر چون بیغمان می زیستم
بی محبت کافرم گر یک زمان می زیستم
زنده از یاد حقم من ورنه در این خاکدان
صد کفن پوسانده بودم گر به جان می زیستم
مرگ بر من زندگانی راگواراکرده بود
دربهاران من به امید خزان می زیستم
گر نمی شد پرده چشم جهان بین بیخودی
من چسان در وحشت آباد جهان می زیستم
حاصلم از زندگی چون شمع اشک وآه بود
من درین محفل برای دیگران می زیستم
خنده می آمد مرا چون گل بر اوضاع جهان
با لب خندان اگر در گلستان می زیستم
بر سمندر آتش سوزان بود آب حیات
من به دوزخ در بهشت جاودان می زیستم
گر ز کاوش خانه خود می رسانیدم به آب
چون خضر من هم به عمر جاودان می زیستم
ماهی بی آب در خشکی چشان غلطد به خاک
دور ازان جان جهان صائب چنان می زیستم
بی محبت کافرم گر یک زمان می زیستم
زنده از یاد حقم من ورنه در این خاکدان
صد کفن پوسانده بودم گر به جان می زیستم
مرگ بر من زندگانی راگواراکرده بود
دربهاران من به امید خزان می زیستم
گر نمی شد پرده چشم جهان بین بیخودی
من چسان در وحشت آباد جهان می زیستم
حاصلم از زندگی چون شمع اشک وآه بود
من درین محفل برای دیگران می زیستم
خنده می آمد مرا چون گل بر اوضاع جهان
با لب خندان اگر در گلستان می زیستم
بر سمندر آتش سوزان بود آب حیات
من به دوزخ در بهشت جاودان می زیستم
گر ز کاوش خانه خود می رسانیدم به آب
چون خضر من هم به عمر جاودان می زیستم
ماهی بی آب در خشکی چشان غلطد به خاک
دور ازان جان جهان صائب چنان می زیستم