عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸۶
خط تو سلسله خود به مشک ناب رساند
کمند زلف تو خود را به آفتاب رساند
چگونه شمع تجلی ز رشک نگدازد
رخ تو خانه آیینه را به آب رساند
هلاک فیض سبکروحیم که از گلشن
به یک نفس سر شبنم به آفتاب رساند
هزار کاسه پراز خون نوح بخت ضعیف
پی گذشتن من زورق حباب رساند
بلندگشت زهر گوشه هایهوی سپند
دگر که دست به آن گوشه نقاب رساند
همان به چشم تو از ذره کم عیارتریم
اگر چه شهرت مارا به آفتاب رساند
عجب که مصرعی از پیش کلک او بجهد
چنین که صائب ما مشق انتخاب رساند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۲
آنان که دل ز کینه سبکبار کرده اند
بالین و بستر از گل بی خار کرده اند
از سایه اش سپهر زمین گیر می شود
کوه غمی که بر دل من بار کرده اند
جمعی که چون حباب هوای جوی گشته اند
خود را به هیچ وپوچ گرفتار کرده اند
دامن فشان چو موج ز کوثر گذر کند
آن دیده را که تشنه دیدار کرده اند
با خواب امن صلح فقیران دوربین
از دار وگیر دولت بیدار کرده اند
یکسان به خوب وزشت جهان می کند نظر
آن راکه همچو آینه هموارکرده اند
بسیار غافلان خود آرا بسان شمع
سر در سر علاقه زر تار کرده اند
چون گل فریب خنده شادی نمی خورند
آنان که دل ز گریه سبکبار کرده اند
مگشا به خنده لب که نهال ترا چو شمع
سبز از برای گریه بسیار کرده اند
جمعی که بسته اند نظر صائب از جهان
از خارزار روی به گلزار کرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۶
آنها که در چمن قدح مل نمی زنند
دست نشاط در کمر گل نمی زنند
رسم است گل به سقف زدن موسم بهار
طفلان چرا به سقف قفس گل نمی زنند
هستند چرب ونرم به هنگام اخذ وجر
تا تیغ می زنند تغافل نمی زنند
در روزگار زلف پریشان نواز او
سبزان باغ شانه به کاکل نمی زنند
بر فرق سرو جای دهند آشیان زاغ
بر سنگ غیر بیضه بلبل نمی زنند
خونش به جوش آمده از روی گرم گل
از خار گل چرا رگ بلبل نمی زنند
زندان بود به طول امل پیشگان حرص
آنجا که حرف عرض تجمل نمی زنند
تیغی کشیده از پی دشمن فتاده ای
آزادگان به خصم تغافل نمی زنند
بی مشورت مباش که سرکردگان راه
یک گام بی صلاح توکل نمی زنند
صائب غنیمت است که این طفل مشربان
آتش به آشیانه بلبل نمی زنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۶
دولت ز دستگیری مردم بپابود
فانوس این چراغ ز دست دعابود
چون غنچه هست اگر دل جمعی درین چمن
در گلشن همیشه بهار رضا بود
دستی که شد بریده ز دامان اختیار
دایم چو بهله در کمر مدعا بود
از بیقراری تو جهان است بیقرار
شوریده نیست عالم اگر دل بجا بود
از راست کردن نفسی می رود به باد
هر سر که چون حباب اسیر هوا بود
انصاف نیست بار شدن بر شکستگان
پهلوی خشک خویش مرا بوریا بود
هر دل که نیست یاد خدا در حریم او
سرگشته تر ز کشتی بی ناخدابود
تیغ کج است پیش سیه دل حدیث راست
فرعون را به چشم عصااژدها بود
صائب بود ز سایه سریع الزوال تر
پرواز دولتی که به بال هما بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸۱
به زندگی دل آزاده را ز تن بردار
سبک چو باد صبا شو، ره چمن بردار
به گرگ باید اگر داد چون مه کنعان
مکن مضایقه و دل ز پیرهن بردار
ز جان کهنه محال است تازه گردد دل
بکوش و جان نو از باده کهن بردار
بهار چون ز لطافت به چشم درناید
تمتعی ز گل و سرو و یاسمن بردار
چون از نظاره یوسف ترا نصیبی نیست
ذخیره نظر از وصل پیرهن بردار
تراکه دیدن سیمین بران میسر نیست
تمتعی ز تماشای جامه کن بردار
دهان و چشم ولب خویش گوش کن چون جام
دگر چو شیشه مرا مهر از دهن بردار
چو شبنم از رخ گل چشم آب ده صائب
چو آفتاب برآید دل از چمن بردار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹۰
مبند دل به تماشای این جهان زنهار
برآ به چرخ ازین تیره خاکدان زنهار
بگیر دامن خورشید طلعتی چون صبح
مرو چو سایه به دنبال این و آن زنهار
گرفت دامن ساحل خس از سبکروحی
گران مباش درین بحر بی کران زنهار
ز هیچ وپوچ بود تارو پود موج سراب
مرو ز راه به آرایش جهان زنهار
درآستانه عشق است فتح باب امید
مبر سجود بر خاک آستان زنهار
چه حاجت است کز این قبله بر نمی آید؟
مکن ز رخنه دل رو به آسمان زنهار
ز صبح صادق بشناس صبح کاذب را
مخور به جای طباشیر استخوان زنهار
به قدر دانه دهد آرد آسیا بیرون
نبرده رنج مجو کام از آسمان زنهار
گشاد عقده روزی به دست تقدیرست
مکن زرزق شکایت به این و آن زنهار
چو آبروی نباشد گهر چه کارآید ؟
به ابر همچو صدف وا مکن دهان زنهار
عنان موج به دست اراده دریاست
مکن ز کج روی آسمان فغان زنهار
به شکر این که ترا ره درین چمن دادند
مباش در پی تاراج بوستان زنهار
کنون که شاهسواری نمانده در دنبال
مرو به خواب به دنبال کاروان زنهار
حریف سوده الماس انتقام نه ای
مشو به هیچ جراحت نمک فشان زنهار
چو ره به کعبه مقصد نمی بری تنها
مده ز دست سر راه کاروان زنهار
حریف سیل حوادث نمی شوی صائب
مساز خانه درین تیره خاکدان زنهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵۷
مرد صحبت نیستی، از دیده ها مستور باش
از بلا دوری طمع داری، ز مردم دور باش
نیستی چون می حریف صحبت تردامنان
در حجاب پرده زنبوری انگورباش
پیش شاهان قرب درویشان به ترک حاجت است
دست از دنیا بشو همکاسه فغفور باش
گر ترا بخشند از دست سلیمان پایتخت
در تلاش گوشه ویران خود چون مور باش
مور بی آزار دایم خون خود را می خورد
خانه پر شهد می خواهی، برو زنبور باش
بدر ازبیماری منت هلالی گشته است
از فروغ عاریت تا می توانی دور باش
تا نسازندت کباب از چشم شور اهل حسد
همچو عنقا صائب از چشم خلایق دور باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴۶
غافل ز حال طوطی شیرین زبان مباش
با سبز کرده های سخن سرگران مباش
ای غنچه ای که دل به زر خویش بسته ای
غافل ز باد دستی فصل خزان مباش
در جبهه گشاده گلها نگاه کن
دلگیر ازگرفتگی باغبان مباش
از ره مرو به جلوه خوبان سنگدل
قانع ز وصل کعبه به سنگ نشان مباش
سنگ فسان تیغ نشاط است کوه غم
زنهار از گرانی غم دلگران مباش
صبح امید در دل شبهاست بی شمار
قانع ز خوان فیض به یک استخوان مباش
سالمترست از دم شمشیر پشت تیغ
دلتنگ از نیامد کار جهان مباش
در چشمها سبک زگرانی شوند خلق
در محفلی که راه بیابی گران مباش
هرکس زخوان قسمت خود رزق می خورد
از کم بضاعتی خجل ازمیهمان مباش
یاران رفته را به نکویی کنند یاد
گر عمر زود می گذرد دلگران مباش
آب روان عمر ز استاده خوشتریست
آزرده از گذشتن این کاروان مباش
یکسان سلوک به کج و راست چون کمان
غماز عیب ناوک کج چون نشان مباش
در موسمی که روی زمین یک طبق گل است
صائب چو بیضه دربغل آشیان مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸۹
بوالعجب مجموعه ها از کف به حسرت داده ام
حاصل عمر گرامی را به غارت داده ام
تا چرا گل به چشم خود ندادم جای او
خار مژگان را به سیلاب ندامت داده ام
باچه رو در چار سوی مصر دکان واکنم
کاروان حسن یوسف را به غارت داده ام
مبدا فیاض اگر با من کند خصمی رواست
باوجود حسن معنی دل به صورت داده ام
مردم آزاده را یک جامه چون سرومست بس
کافرم در عمر خود گرتن به زینت داده ام
چشم آن دارم که از ملک اثر یابد نشان
از ته دل گریه را امروز رخصت داده ام
چرخ را بر خویشتن فرمانروا گردانده ام
تیغ بیرحمی به دست بی مروت داده ام
عذر خواه معصیت اشک پشیمانی بس است
نامه خود را به دست ابر رحمت داده ام
صائب این شعرتر آتش زبان را گوش کن
تا بدانی در سخن داد فصاحت داده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲۱
صاف چون صبح است با عالم دل بی کینه ام
می توان رو دید از روشندلی در سینه ام
از می روشن سیاهی آب حیوان می شود
نیست بر خاطر غباری از شب ادینه ام
گر زنم مهر خموشی برلب خود می شود
کشتی دریایی از آب گهر گنجینه ام
داشت چون طوطی نهان در زنگ خودبینی مرا
تا نظر بستم ز خود بی زنگ شد آیینه ام
نیستند ایمن ز چشم زخم روشن گوهران
دارد از جوهر زره زیر قبا آیینه ام
فقر بر من از خسیسی چون گدایان پینه نیست
رقعه حاجت ندارد خرقه پشمینه ام
تا سفیدی از سیاهی فرق کردم چون قلم
بود دایم مشرق زخم نمایان سینه ام
یکقلم گر موج دریا دست یغمایی شود
صائب از گوهر نمی گردد تهی گنجینه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹۶
مشت آبی بر رخ از اشک ندامت می زنم
نیش بیداری به چشم خواب غفلت می زنم
پیش ازان کز خواب سنگین توتیا گردد تنم
خار در چشم شکر خواب فراغت می زنم
کوثر و زمزم نشوید گرد عصیان مرا
خویش را چون موج بر دریای رحمت می زنم
از پریشان دیدنم خاطر گشته است
بر در این خانه چندی قفل حیرت می زنم
غوطه در خون می زنم از خارخار انتقام
گل اگر بر دشمن خود از عداوت می زنم
آهوی رم خورده ام، از پاس من غافل مشو
ناگهان بر دامن صحرای وحشت می زنم
می کنم در پرده پنهان داغ عالمسوز را
مهر بر بالای خورشید قیامت می زنم
ساده لوحی بین که چون شبنم درین بستانسرا
فال همچشمی به خورشید قیامت می زنم
روزگاری هر زه گردیدم درین عالم، بس است
مدتی هم زور بر بازوی عزلت می زنم
چند در دامانم آویزد غبار آرزو
آستین بر روی این گرد کدورت می زنم
چند هر ساعت برون آید به رنگی قطره ام
خویش را بر قلزم بیرنگ وحدت می زنم
می کنم سیراب اول همرهان خویش را
این نمک بر زخم خضر بی مروت می زنم
عاشق شهرت نیم صائب چو ماه و آفتاب
آستین بر شمع عالمسوز شهرت می زنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰۴
تا ز بی حاصلی خویش خبر یافته ام
از خزف گوهر و از بید ثمر یافته ام
برو ای کعبه رو از دامن دست بدار
که من از رخنه دل راه دگر یافته ام
آب گشته است درین باغ دلم چون شبنم
تا ز خورشید جهانتاب نظر یافته ام
پینه بسته است زخم چون صدف از سیلی موج
تا درین قلزم خونخوار گهر یافته ام
برسانید به من قافله کنعان را
که از آن یوسف گم گشته خبر یافته ام
چتر گل باد به مرغان چمن ارزانی
کآنچه من می طلبم در ته پر یافته ام
مشکلی نیست که همت نکند آسانش
بارها در دل شب فیض سحر یافته ام
به که در جستن تنگ شکر صرف کنم
پر و بالی که از آن تنگ شکر یافته ام
چون کشم پای به دامان اقامت صائب؟
من که سود دو جهان را ز سفر یافته ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳۳
چند در خاک وطن غنچه بود بال و پرم؟
در سر افتاده چو خورشید هوای سفرم
پیه گرگ است که بر پیرهنم مالیدند
دست چربی که کشیدند عزیزان بر سرم
عیش موری ز ترشرویی من تلخ نشد
نی به ناخن ز چه کردند عبث چون شکرم؟
جگر سنگ به نومیدی من می سوزد
آب حیوانم و از ریگ روان تشنه ترم
سپر تیر حوادث سپر انداختن است
آه اگر صبر نمی داد به دست این سپرم
بس که بی مهری ایام گزیده است مرا
شش جهت خانه زنبور بود در نظرم
سنگ و آهن شده در سوختنم دشمن و دوست
گرچه با دشمن و با دشمن و با دوست چو شیر و شکرم
من که در حسرت پرواز به خاک افتادم
عجبی نیست پر تیر شود بال و پرم
مپسند ای فلک سفله که در صلب صدف
مهره گل شود از گرد کسادی گهرم
تا سر از حلقه بیدارلان برزده ام
خون مرده است سواد دو جهان در نظرم
صائب از کشمکش دهر چنان دلگیرم
که نفس ناخن الماس بود بر جگرم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴۰
ز رعشه رفته برون دست و پا ز فرمانم
فتاده است تزلزل به چار ارکانم
شده است نقد قیامت مرا از پیریها
عصا صراط من و عینک است میزانم
اگر نه صبح قیامت بود سفیدی موی
چرا چو انجم از افلاک، ریخت دندانم
شده است موی سرم تا سفید از پیری
چو شمع صبح به نور حیات لرزانم
ز ضعف تن به زمین نقش بسته ام چو غبار
به دست و دوش نسیم صباست جولانم
نمی گزم لب نانی ز سست مغزیها
خمیر مایه حسرت شده است دندانم
قرار نیست مرا همچو گوی بی سر و پا
اگر چه قامت چون تیر گشت چوگانم
دوام زندگی من نه از تنومندی است
ز ناتوانی بر لب نمی رسد جانم
زیاد مرگ همان غافله ز دل سیهی
شده است قامت خم گشته طاق نسیانم
به حرف و صوت سرآمد حیات من صائب
نهشت باد خزان برگی از گلستانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸۷
چون صبح خنده با جگر چاک می زنیم
در موج خیز خون نفس پاک می زنیم
هر جا که موج حادثه ابرو بلند کرد
ما چون حباب پیرهنی چاک می زنیم
همت به هیچ مرتبه راضی نمی شود
در دام، فال حلقه فتراک می زنیم
در سردسیر خاک که یک روی گرم نیست
جوشی به زور شعله ادراک می زنیم
چون کاروان ریگ به منزل نمی رسیم
چندان که قطره بر ورق خاک می زنیم
ناخن حریف آبله دل نمی شود
بر قلب شیشه خانه افلاک می زنیم
صائب کدام غبن به این می رسد که ما
داریم می به ساغر و تریاک می زنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۱
مشک شد خون در وجود آهوان ما همچنان
سنگ خارا لعل شد در صلب کان ما همچنان
راه با خوابیدگی دامان منزل را گرفت
بر زمین چسبیده چون سنگ نشان ما همچنان
تخم قارون سر برون آورد از مغز زمین
چون شرر در سینه خارا نهان ما همچنان
سبزه خوابیده زیر سنگ قامت راست کرد
همچو مخمل بستر خواب گران ما همچنان
بیضه فولاد را جوهر به یکدیگر شکست
از گرانجانی گره در آشیان ما همچنان
کند سیلاب حوادث ریشه کوه از زمین
برنمی داریم دل زین خاکدان ما همچنان
تیر پای آهنین در دامن عزلت کشید
در کشاکش با قد همچون کمان ما همچنان
شد سکندر را ز وصل آب، خود بینی حجاب
تشنه آیینه چون آب روان ما همچنان
سوده شد ز الوان نعمت گر چه دندان ها تمام
خون خود را می خوریم از فکر نان ما همچنان
محو در خورشید شد شبنم ز گل تا چشم بست
برنمی داریم چشم از گلرخان ما همچنان
روی ماه مصر نیلی شد ز اخوان زمان
روی دل جوییم از اخوان زمان ما همچنان
آفتاب عمر آمد بر لب بام زوال
در سرانجام صفای خانمان ما همچنان
گشت از مغز قلم فربه تهیگاه سگان
چون هما محتاج مشتی استخوان ما همچنان
شمع از آتش زبانی داد صائب سر به باد
در مقام لاف سر تا پای زبان ما همچنان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۷
شد ز پیری ها مرا گوش گران مهر دهن
چون زبان آور شوم چون بسته شد راه سخن؟
مغز من از پوچ گویان خانه زنبور بود
گوش سنگین شد حصار آهنین از بهر من
می کند بی پرده عیبش را به آواز بلند
هر که در گوش گران آهسته می گوید سخن
از چه از گفتار خود را نیک یا بد می کنی؟
چون به خاموشی ز نیکان می تواند شد بی سخن
گر ز بی سرمایگی دستت ز سیم و زر تهی است
می توان تسخیر دلها کرد با خلق حسن
می توان پرهیز کرد از دشمنان خارجی
وای بر آن کس که گرگ او بود در پیرهن
از طبیبان چاره گوش گران صائب مجو
کیست این در را گشاید جز خدای ذوالمنن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۱۳
به دامن برگ عیش از داغ پنهان می توان چیدن
گل از گلهای خوشبو در گریبان می توان چیدن
اگر خود را توانی همچو شبنم صاف گرداندن
به چشم پاک گل ها زین گلستان می توان چیدن
حجابی نیست غیر از خیرگی گلزار عصمت را
به چشم بسته گل از روی جانان می توان چیدن
نظر گر بر جمال کعبه باشد رهنوردان را
گل بی خار از خار مغیلان می توان چیدن
ز خار بی گل این باغ دشوارست دل کندن
وگرنه از گل بی خار، دامان می توان چیدن
همین اشکی است کز حسرت به گرد چشم می گردد
گلی کز دیدن خورشید تابان می توان چیدن
توانی گر به آب حلم کشتن خشم را در دل
گل از آتش چو ابراهیم آسان می توان چیدن
گلی در راه یاران گر ز بی برگی نیفشانی
به عذر آن خس وخاری به مژگان می توان چیدن
همین برچیدن دامن بود از راه آگاهی
گلی کز من صحرای امکان می توان چیدن
گذشت از دل شبی دامن کشان زلف دراز او
هنوز از دود تلخ آه، ریحان می توان چیدن
درین عبرت سرا گر چشم عبرت بین ترا باشد
ز خاک راه گوهرهای غلطان می توان چیدن
اگر از رنگ و بو صائب بپوشی دیده ظاهر
در ایام خزان گل از گلستان می توان چیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹۵
اشک خونین نه ز هر آب و گل آید بیرون
این گل از دامن صحرای دل آید بیرون
سالها غوطه به خوناب جگر باید خورد
تا ز دل یک نفس معتدل آید بیرون
می رود منفعل از مجلس مستان خورشید
هر که ناخوانده درآید خجل آید بیرون
نیست ممکن که ز همصحبتی آب روان
سرو را پای اقامت ز گل آید بیرون
شیشه چرخ به جان سختی خود می نازد
چه تماشاست که آن سنگدل آید بیرون!
پرده داغ دریدن گل بی ظرفیهاست
لاله از تربت ما منفعل آید بیرون
چه کند آتش دوزخ به جگر سوخته ای
که ز دیوان قیامت خجل آید بیرون
تن پرستان همه مشغول تماشای خودند
تا که از خود به تماشای دل آید بیرون؟
بگذر از دردسر سوزن عیسی صائب
غم نه خاری است که از پای دل آید بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴۱
به رنگ سرو درین باغ زندگانی کن
بریز بار ز خود، ترک شادمانی کن
گرت هواست که در وصل آفتاب رسی
درین ریاض چو شبنم نظرچرانی کن
مگر به میوه بی خار بارور گردی
شکوفه وار به هر خار زرفشانی کن
حریف داغ عزیزان نمی شود جگرت
تلاش مرگ در ایام زندگانی کن
خمار باده به اندازه نشاط بود
به قدر حوصله درد شادمانی کن
ز خامشی دهن غنچه گلستان گردید
درین بساط سرانجام بی زبانی کن
چو جان ز جسم تو بی اختیار خواهد رفت
به اختیار چو پروانه جانفشانی کن
تو چون ز مصلحت خویش نیستی آگاه
ملایمت به بلاهای آسمانی کن
مده ز دست ترازوی عدل را صائب
به هر که با تو گرانی کند، گرانی کن