عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
از آن طره ی مشکفام جانان
افتاد دلم به دام جانان
از ناوک غمزه ترک او ریخت
خون دل ما به جام جانان
جان می دهمش به مژدگانی
آرد کس اگر پیام جانان
یک روز وصال و سال ها هجر
فریاد ز انتقام جانان
برخیز و بریز خون که شادم
گر قتل من است کام جانان
قطع از خود و ماسوا علی الفرض
شرطی است از التزام جانان
ترکش به جنود غمزه دل برد
نالیم ز خاص و عام جانان
بهتر ز حلال هردو گیتی است
این یک تکه حرام جانان
صدکوه ز زر پخته اولی است
یک صفحه سیم خام جانان
با رسوایی خوشم صفایی
چون ننگ من است نام جانان
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
دست را تا دارم امیدی به دامانت رسیدن
حاش لله کی توانم پای در دامان کشیدن
آفرین بر نقش بندی کو تواند ز آفرینش
آدمی زادی پری پیکر چنین خواب آفریدن
باشد افزون نه برابر با حیات جاودانی
یک نفس بوی تو بردن یک نظر روی تو دیدن
گر طپیدن های دل پوشم همی از چشم مردم
خود چه گویم با رقیبان عذر رنگ از رخ پریدن
با وجود قرب مقصد سهل باشد پیش سالک
خاک ها بر سر فشاندن خارها در دل خلیدن
قید دل در خانه ی صیاد از این محکم تر اولی
صید ما را نیست عادت جای دیگر آرمیدن
سر به ره دارم چه حاجت دیگر از ابروی و مژگان
در خم تیری فکندن، برسرم تیغی کشیدن
گر وصالت حاصل آید سهل باشد روزگاری
برامید شهد عشرت زهر ناکامی چشیدن
دامن مطلوب گیرم یا به ره میرم صفایی
این بیابانم سراپا گر به سر باید دویدن
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
هر شبم چون شمع در بزمت به زاری سر بریدن
به که ناکام از سر کویت به خواری پا کشیدن
زندگی چبود به هجران پیش رویت، هست ما را
لذتی بر خاک خفتن دولتی در خون تپیدن
سرخوشم برخون خویش اما امان از زخم کاری
کز قفای قاتلم گامی دو نگذارد دویدن
سر به زیر بال در کنج قفس یا قید دامی
به که بهر آشیان در طرف گلزارم پریدن
زخم تیغ آشنا از مرهم بیگانه اولی
از دعای غیر به دشنامم از دلبر شنیدن
لوحش الله چون تو نقشی کی تواندکلک مانی
معنی چندین ملک در ضمن یک صورت کشیدن
ریخت دوارن زهر هجرانت به جام شوربختان
تا به کام دشمن آید لعل شیرینت مکیدن
چشم بگشایم اگر بر لاله بی گلبرگ آن رخ
گل نماید جای خارم در نظر خنجر خلیدن
ز اتفاق باغبانانم صفایی دسترس کو
نوبری ز آن باغ خوردن یا گلی ز آن شاخ چیدن
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
اگر چه دور به فرسنگ هایی از برمن
ولیک می نروی یکدم از برابر من
هوای آب وصال تو زنده داشت مرا
اگر نه ز آتش هجران گداخت پیکر من
به داغ لعل تو یک چشمزد نشد که نریخت
به طرف دامن رخ دیده عقد گوهر من
دمی نرفت که دور از دهان نوش لبت
نریخت ساقی غم خون دل به ساغر من
ثواب طاعت خود خواهم هم از خدای که ترا
که چهر و لعل تو زیبد بهشت و کوثر من
مرا از آن لب و دندان به نقل و باده چکار
که زین دو باد مهیا شراب و شکر من
مران ز خاک درم تا مگر شبی روزی
سگان کوی تو پایی نهند برسر من
بر آستان تو سرها به عجز خواهم سود
که خاکپای تو گردد طراز افسر من
مرا امید رهایی ز قید زلف تو نیست
اسیر چنگل شهباز شد کبوتر من
دوباره بال گشایم به سیر گلشن انس
قضا اگر از قفس هجر واکند پر من
صفایی از تف دل تا رقم زدم نه شگفت
که بوی حسرت وطنم بشنوی ز دفتر من
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
رفت در پا از سر زلفش دل مفتون من
شد به خاک از برج عقرب کوکب وارون من
تیغ برمن راند و زخم کاریش برغیر خورد
تازه دیگر بر دمید این اختر از گردون من
زد به ما پیکان و خون مدعی بر خاک ریخت
وین لعب نبود عجب از بخت نامیمون من
داشت بدنامی که قتلم را به هجران واگذاشت
ورنه دلبر دامن آلودی خود اندر خون من
خود کنم تسلیم جانان تا ز هجران وارهیم
جای دارد گر بود جان جاودان ممنون من
گر بداند بی وفایی های این گلزار را
بلبل آموزد نوا از ناله ی محزون من
آب ها جوشد ز گل چشم مرا سرچشمه ی دل
چشم بگشا فرق بین از دجله تا جیحون من
زلف لیلی عقل را دیوانه سازد کیست دل
کی زید فرزانه از زنجیر او مجنون من
از کمال حسن در وصف همان بالای وی
برنیامد نکته ای از طبع ناموزون من
باد اگر جویم صفایی بزم می بی لعل دوست
نغمهٔ افغان و اشک لعلی بادهٔ گلگون من
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
در کیش عشق گرنه مرض شد شفای من
درد تو پس چراست نکوتر دوای من
آنجا که ما به رد و قبول آزمون شدیم
بالای دل فریب تو آمد بلای من
خونم ترا بحل که همان دست رنج تو
افزون بود هزار ره از خون بهای من
شادیم با غم تو ولی ترسم آسمان
نگذارد از حسد که شود آشنای من
از دیگران برید و به ما برد روزگار
عشقت نکو شناخت مرا از وفای من
ننمودم از فراق تو کس راه چاره ای
جز غم که شد به جان سپری رهنمای من
بگداختی در آتش هجران دلت چو موم
بودی اگر تو با همه سختی به جای من
جز ناامیدی من و امید مدعی
حاصل ترا چه بود ز چندین جفای من
مرگ خود از خدای بخواهیم یا رقیب
تا زین دو خود چه خواسته باشد خدای من
از حسن و عشق این دو صفایی به ما رسید
ناز از برای یار و نیاز از برای من
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
جائی که دل مریض و تو گردی طبیب او
غم نیست باشد ار همه دردی نصیب او
با مهر چون تویی چه غم از کین دشمنم
فرخنده بخت هرکه تو باشی حبیب او
زان طوبیم گذشت توان کی که در بهشت
ندهم به باغ ها همه بویی ز سیب او
چون من به وصف حسن رخت هرکه خامه راند
از فرط شرم روسیه آمدکتیب او
از قهر دوست با همه سنگین دلی نرفت
برما اهانتی که رسید از رقیب او
یارا کنی پیاده بگو چون روم که رفت
دل ها عنان گسسته دوان در رکیب او
ترکت ز زلف و غمزه ام آراست لشکری
مشکل که جان به در برم از توپ و تیب او
زنهار برصفایی زارت خدای را
رحمی که چون وفای تو کم شد شکیب او
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
مسکین کجا رود به شکایت ز دست تو
سرگشته بیدلی که بود پای بست تو
ما هرچه دل به مهر تو بستیم استوار
شد سخت تر به کین دل پیمان گسست تو
در دلبری به زلف تو یک مو گرفت نیست
صد صید دیگر ار ببری مزد شست تو
دانی به فضلم ار بنوازی که نیست باز
رحم و رضا متاع عهد الست تو
تا مدعی درست نداند حدیث ما
با وی سخن کنم همه جا در شکست تو
بی صرف باده مستم از آن منتی شگرف
دارم به دوش جان ز لب می پرست تو
دوری گذشت کز مدد بخت سازگار
بی می مدام سرخوشم از ترک مست تو
ای زلف بس عجب ز تو کآمد درست و راست
بست و گشود ما ز کجی یا شکست تو
با این تطاولات صفایی مگر سپهر
کوته تری نیافت ز دیوار پست تو
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
سر را نه دولتی که سپارم به پای تو
تن را نه قیمتی که سرایم فدای تو
جان را بهای خاک رهت نیست ورنه من
صد ره چو خاک ریخته بودم به پای تو
کس را چو نیست قیمت وصلت به هیچ وجه
من می خرم به جان همه درد و بلای تو
مرغ دلم به دام غمت ریخت بال و باز
پرواز همچنان کند اندر هوای تو
از رامش رقیب ملولم وگرنه من
شادم بهر غمی که رسد از جفای تو
یک دل ز ما گرفتی و بس خرمم که داد
صد جان به ما تبسم معجز نمای تو
دام او فکنده ی حلقه ی زلفت به راه دل
یا چشم حسرتی است فراز از قفای تو
رای ترا به صدق و صفا سر نهاده باز
ور هست در هلاک صفایی صفای تو
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
بود فروغ چشم و دل صحبت جان فزای تو
کشت گزند جسم و جان هجرت جان گزای تو
تا ز درم دوباره بازآیی و غم بری ز من
رفتی و آب ها فشاند اشک من از قفای تو
با همه لاف دوستی زیسته ای به هجر من
آه که نیست محتمل صبر من از جفای تو
خواهی اگر رضای من تیغ بکش برای من
مایه ی زندگی تویی ای سر و جان فدای تو
آن گرهی که هجر زد باز کند که از دلم
تا نفتد به چنگ من زلف گره گشای تو
سرنکشم ز بندگی تا اثر از وجود من
هرچه کنی به جای خود حاکم ماست رای تو
از دو جهان برید دل، تا به تو گشت متصل
کو همه بندها گسل هرکه شد آشنای تو
تاخبری ز مهر و کین، تا اثری ز کفر و دین
تیغ ترا تنم رهین جان من از بلای تو
هست صفایی این اگر چشم تو و اشکش اینقدر
غرق کند سفینه ات قطره بحرزای تو
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
دلم در قید آن زنجیر گیسو
توگویی صید شاهین گشته تیهو
نه از سودای او خالی شوم من
نه از افکار من بیرون رود او
رسید اندر غمش آهم به هرجا
دوید اندر رهش اشکم بهرجو
رود آهنگ افغانم به افلاک
رسد سیلاب مژگانم به زانو
ز زلفین زره ساز گره گیر
که داری حلقه ها بر صفحه ی رو
در آتش نعل ها افکنده گویی
به احضار دلم آن چشم جادو
منت گر حور خوانم یا فرشته
بدین اوصاف خوش و اخلاق نیکو
عدیلت نیست در گلزار مینا
نظیرت نیست در جنات مینو
مرا وصل تو کی گردد میسر
به زور پنجه و نیروی بازو
که مقدار بهای خاک پایت
زر و سیمم نباشد در ترازو
صفایی پا منه در وادی عشق
که آنجا شیر گردد صید آهو
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
در تب و تیمار هجر همچو پر کاه
روی به دیوار حسرتم گه و بی گاه
شرم و غرور و تغافل این همه تا چند
کاش نمی کردمت ز عشق خود آگاه
روز به روزت جفا و ناز فزون شد
رحم ندارد مگر به سخت دلت راه
چشم وفا هر که داشت از تو جفا دید
آمده از روی طوع و رفته به اکراه
قصه ی عشقت همی درازتر آید
هر چه کنم داستان حسن توکوتاه
هر نگهی در رخ تو دارم و صد اشک
هر نفسی از دل تو دارم و صد آه
چندگزایم به یاد لعل مذابت
دست تغابن ز شام تا به سحرگاه
غیر تو ای مه که کاستی چو هلالم
کاهش خود بوه است خاصیت ماه
دل به وفای تو بسته بودم و اینک
تن به جفا بایدم نهاد علی الله
مسکنت کوی تست دولت جاوید
نیست مرا حاجتی به سلطنت شاه
هرکه صفایی چو من ندید چه از ره
لاجرم از ره به سر درآمده در چاه
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
بیاکه این شب هجران ز بس دراز و سیاه
کس احتیاج ندارد چو من به تابش ماه
مرا به دیده نشین تا دگر نریزد اشک
مرا به سینه گذر تا دگر نخیزد آه
مکن خیال که خون مرا نهان داری
که از دو چشم تو دارم به قتل خود دوگواه
به فرق کو قدمی رنجه دارم ای قاتل
که با تو صلح کنم خون خود به نیم نگاه
نصیب ماست همین اشک سرخ و گونه ی زرد
ز چهرهای سفید و ز چشم های سیاه
دلم در آن صف مژگان فتاد تا چه کند
پیاده ای به مصاف چهار فوج سپاه
کشید ظلمت خط جدولی به گرد لبش
که دل به چشمه ی حیوان او نیابد راه
به عمرهای طویل این زبان قاصر من
حدیث زلف دراز تو کی کند کوتاه
مرا به دور خط و طره تو اندک و بیش
همیشه روز سیاه است و روزگار تباه
به صدهزار عتاب از تو برنتابم روی
من از کجا و ملالت کجا معاذ الله
مران صفایی مشتاق را ازین سر کوی
گدای راه نشین نیست ننگ شوکت و شاه
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
دیگر شدم اسیر نگاری به یک نگاه
دل باختم به غمزه ی یاری به یک نگاه
تقوی و عقل و دین و دل از دست من ربود
آهوی شیر گیر نگاری به یک نگاه
تن را نماند تاب و توانی ز یک نظر
دل را نماند صبر و قراری به یک نگاه
تا ز آستانه اش نتوانم به در شدن
پیرامنم کشید حصاری به یک نگاه
آن کش به سر هوای شکار پلنگ بود
گردید صید شیر شکاری به یک نگاه
بر عصمت تو سر نهم ای شیخ بی سخن
گر مال و جان فداش نیازی به یک نگاه
یک ره نظر کن آن مه ی منظور بی نظیر
تا پا و سر نگاه نداری به یک نگاه
شنعت به ما مزن توگرش نیز بنگری
دنیا و دین خود بسپاری به یک نگاه
او را ببین و موعظه آغاز کن تو خرد
سر در قدومش ار نگذاری به یک نگاه
لشکرکشی ز ترک وی آید که می برد
سودی به یک کرشمه سواری به یک نگاه
گفتی صفایی از نگهی باخت دین و دل
دادم هر آنچه داشتم آری به یک نگاه
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
پس از این سنگ به ساغر زنم ان شاء الله
می ز پیمانه ی دیگر زنم ان شاء الله
هم کباب از جگر خویش خورم بی تشویش
هم شراب از لب دلبر زنم ان شاء الله
به قدش عقده مجدد بگشایم ز ضمیر
به لبش بوسه مکرر زنم ان شاء الله
گاه بر چهر منورکشمش دست مراد
که بر آن جعد معنبر زنم ان شاء الله
گه گزم لعل خوشابش چو می از جام عقیق
گاه بر مخزن گوهر زنم ان شاء الله
کردمش دست و بغل گاه به گردن چون زلف
که چو گیسوش به پا سر زنم ان شاء الله
گر کند بار دگر عزم جدایی به خدای
دست بر دامن او در زنم ان شاء الله
تا بسوزد دل سختش به جگر خواری من
سنگ بر سینه نه بر سر زنم ان شاء الله
صله ی این غزل از یار بود بوسی چند
کش صفایی بدو عبهر زنم ان شاء الله
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
عقلم از آن چه برد بو قصه ی عشق یار به
وز همه نشاط ها ذکر غم نگار به
نقدی اگر به کف ترا به سر او فدا نکو
جائی اگر به لب ترا در قدمش نثار به
ناله ی ما نوای نی خون جگر به جای می
کیست که نوش و نای وی باشد ازین شمار به
عشاق صادق ترا در پی کام چشم و لب
اشک زمین گذر سزاه آه فلک گذار به
با غم هجر خویشتن خنده مجویم از دهن
کاین دل داغ دار را دیده اشکبار به
جام عقیق لعل خود از لب ما به دورخط
منع مکن که بزم می طرف بنفشه زار به
در غمت اشک من ببین آی و به دیده ام نشین
ز آنکه صنوبری چنین بر لب جویبار به
تا نگرم ز هر طرف لشکر غم کشیده صف
پاس وجود را به دف ساغر می حصار به
هست صفایی آرزو، زاری و خاکساریم
کز همه کارها مرا بیش وکم این دوکار به
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
از توچون نام برم کز دهن آلوده
لاجرم سر نزند جز سخن آلوده
چه خبر پرسی از احوال دل خون شده ام
که شهادت دهد این پیرهن آلوده
گلشن از خار و بهارش به خزان ارزانی
بایدم رفت به در زین چمن آلوده
رخ رنگین بتان را خط مشکین ز قفاست
خارم آید به نظر نسترن آلوده
رخت برون بر ازین بحر گل آگین که دلا
نتوان شست بدین لای تن آلوده
کعبه بسپار بدان مجتهد پاک زبان
دیر بگذار بدین برهمن آلوده
چه تنعم کنی از آن صمد مظنونی
چه تمتع بری از آن وشن آلوده
خیمه برتر زنم از نه فلک ان شاء الله
غربت پاک به ازین وطن آلوده
ترک مست تو ندارد به صفایی سر صدق
دل بپردازم ازین راهزن آلوده
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
چون کنم یاد توای دوست من آلوده
نام پاک تو کجا وین دهن آلوده
گرگ عشقت اگرم یوسف دل پاره نکرد
چیست پس ز اشک من این پیرهن آلوده
در قیامت مگرم خلعت رحمت پوشند
ورنه سر بر نکنم از کفن آلوده
گیرم از خلق نهفتم دل ناپاک ولی
خود چه تدبیر کنم با بدن آلوده
دل خونین به کفم ماند و در آن رسته ترا
چون خریدار شوم زین ثمن آلوده
ما بماندیم درین کوی خوشا وقت کسی
که به غربت رود از این وطن آلوده
روی برتابم از این زال که لایق نبود
صحبت همسر پیمان شکن آلوده
دیدی از برگ گلش خار خط آخر سر زد
دست در شوی دلا ز آن ذقن آلوده
آسمان گو پس از این تخم میفشان به زمین
حاصلت چیست ازین مرد و زن آلوده
وصف تنزیه ترا عقل صفایی شیداست
خاک بر فرق من و این سخن آلوده
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
زیر رخش آن گردن سیمین کشیده
صبحی است بلند از پس خورشید دمیده
تیغت به نیام است و کشد خلق، چه تشبیه
ابروی خمت راست به شمشیر کشیده
آنجا مژه سرگرم نظر بازی و اینجا
صد خار مرا در دل خون بار خلیده
تیرت به کمان است و کنی صید چه نسبت
مژگان کجت راست به پیکان پریده
چون راز تو پوشم که دو صد لؤلؤی غماز
نگشاده لب از درد فرو ریخت ز دیده
پنهان چه کنم درد که تکذیب زبان کرد
خون دلم از دیده که بر روی دویده
دل در شکن زلف تو دانی به چه ماند
آن کبک که در چنگل شهباز طپیده
کوته نکند دست و به پایت ننهد سر
زلف از چه اگر لعل تو یک ره نگزیده
من با همه دوری چه کنم کابروی او نیز
بالای وی از حسرت آن لعل خمیده
چشم تو دلم در نظر آورد و رها کرد
صیادکجا دیده کس از صید رمیده
خط نیست که این در غم ما خون سیاه است
کز چشم قلم بر رخ اوراق چکیده
برجای مدادم خوی خجلت چکد از کلک
در حسن رخت و آنهمه اوصاف حمیده
یک دفتر از اسرار غمت راند صفایی
هر چند زبانش چو قلم بود بریده
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
گفتم بگویمت که صنوبر به قامتی
دیدم در آن نبود چنان استقامتی
مژگان ز موج اشک کنم رشک آبشار
تا جا به جوی دیده کند سرو قامتی
از سحر زلف و چهر تو با آن عصا و دست
بالله نبود معجز موسی کرامتی
تنها نه من سر از تو نپیچم که هیچ کس
از جان خویش بر تو ندارد لآمتی
خونی که ریخت چشم تو نبود سیاستی
نهبی که کرد ترک تو نبود غرامتی
امری که نهی تست نباشد تأسفی
کاری که بهر تست ندارد ندامتی
از مدعی عیان بود آثار صدق و کذب
دعوی عاشقی نبود بی علامتی
مردیم اجل نیامده بر سر بلی نبود
کس را به شهر عشق تو چندان اقامتی
خیرم نخواست بلکه صفایی ز رشک بود
راند ار کسم ز شیوه ی رندی ملامتی