عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
جانا لب تو پیشکش از ما چه ستاند
اینک سر و زر نقد دگر تا چه ستاند
مائیم و دلی جوجو از اندیشهٔ عشقت
عشقت به یکی جو چه دهد یا چه ستاند
عشق تو به منشور کهن جان ستد از من
یارب چو شود تازه به طغرا چه ستاند
امروز جهان بستد و ما را غم این نیست
ما را غم آن است که فردا چه ستاند
گیرم که عروس غم تو نامزد ماست
وصل تو ز ما خط تبرا چه ستاند
چون تافتگی تب خاقانی از اینجاست
دل مهر تب او ز دگر جا چه ستاند
اینک سر و زر نقد دگر تا چه ستاند
مائیم و دلی جوجو از اندیشهٔ عشقت
عشقت به یکی جو چه دهد یا چه ستاند
عشق تو به منشور کهن جان ستد از من
یارب چو شود تازه به طغرا چه ستاند
امروز جهان بستد و ما را غم این نیست
ما را غم آن است که فردا چه ستاند
گیرم که عروس غم تو نامزد ماست
وصل تو ز ما خط تبرا چه ستاند
چون تافتگی تب خاقانی از اینجاست
دل مهر تب او ز دگر جا چه ستاند
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲
مرا وصلت به جانی برنیاید
تو را صد جان به چشم اندر نیاید
به دیداری قناعت کردم از دور
که تو ماهی و مه در برنیاید
بدان شرطی فروشد دل به کویت
که تا جان برنیاید، برنیاید
تو خود دانی که آن دل کو تو را خواست
برای خشک جانی برنیاید
به میدان هوا در تاختم اسب
به اقبالت مگر در سر نیاید
اگر روزم فرو شد در غم تو
فرو شو گو قیامت برنیاید
بد آمد حال خاقانی ز عشقت
سپاسی دارد ار بدتر نیاید
تو را صد جان به چشم اندر نیاید
به دیداری قناعت کردم از دور
که تو ماهی و مه در برنیاید
بدان شرطی فروشد دل به کویت
که تا جان برنیاید، برنیاید
تو خود دانی که آن دل کو تو را خواست
برای خشک جانی برنیاید
به میدان هوا در تاختم اسب
به اقبالت مگر در سر نیاید
اگر روزم فرو شد در غم تو
فرو شو گو قیامت برنیاید
بد آمد حال خاقانی ز عشقت
سپاسی دارد ار بدتر نیاید
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
دل رفت و میندانم حالش که خود کجا شد
آزار او نکردم گوئی دگر چرا شد
هرجا که ظن ببردم رفتم طلب بکردم
پایم به سنگ آمد، پشتم ز غم دو تا شد
چندان که بیش جستم کم یافتم نشانش
گوئی چه حالش افتاد یارب دگر کجا شد
بردم بدو گمانی کز عشق گشت رسته
مانا که گشت عاشق ظنم مگر خطا شد
یا آب بود و ناگه اندر زمین فرو شد
یا مرغ بود و از دام پرید در هوا شد
گفتم دلی که دیده است پیرو غریب و خسته
کامروز چند روز است کز پیش ما جدا شد
ناگاه کودکی گفت دیدم دلی شکسته
در دام زلف یاری افتاد و مبتلا شد
آزار او نکردم گوئی دگر چرا شد
هرجا که ظن ببردم رفتم طلب بکردم
پایم به سنگ آمد، پشتم ز غم دو تا شد
چندان که بیش جستم کم یافتم نشانش
گوئی چه حالش افتاد یارب دگر کجا شد
بردم بدو گمانی کز عشق گشت رسته
مانا که گشت عاشق ظنم مگر خطا شد
یا آب بود و ناگه اندر زمین فرو شد
یا مرغ بود و از دام پرید در هوا شد
گفتم دلی که دیده است پیرو غریب و خسته
کامروز چند روز است کز پیش ما جدا شد
ناگاه کودکی گفت دیدم دلی شکسته
در دام زلف یاری افتاد و مبتلا شد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
مرا غم تو به خمار خانه باز آورد
ز راه کعبه به کوی مغانه باز آورد
دل مرا که دواسبه ز غم گریخته بود
هوای تو به سر تازیانه باز آورد
کرانه داشتم از بحر فتنه چون کف آب
نهنگ عشق توام در میانه باز آورد
میانهٔ صف مردان بدم چو گوهر تیغ
چو نقطهٔ زرهم بر کرانه باز آورد
خدنگ غمزه زدی بر نشانهٔ دل من
خدنگ خون به نشان از نشانه باز آورد
دلم که خدمت زلف تو کرد چون گل سر
نکرده پای گلآلود شانه باز آورد
شد آب و خاکم بر باد هجر، بادهٔ وصل
بیار، کاتش عشقت زبانه باز آورد
عنان عمر شد از کف رکاب می به کف آر
که دل به توبه شکستن بهانه باز آورد
تو عمر گمشدهٔ من به بوسه باز آور
که بخت گمشدهٔ من زمانه باز آورد
هزار کوه و بیابان برید خاقانی
سلامتش به سلامت به خانه باز آورد
ز راه کعبه به کوی مغانه باز آورد
دل مرا که دواسبه ز غم گریخته بود
هوای تو به سر تازیانه باز آورد
کرانه داشتم از بحر فتنه چون کف آب
نهنگ عشق توام در میانه باز آورد
میانهٔ صف مردان بدم چو گوهر تیغ
چو نقطهٔ زرهم بر کرانه باز آورد
خدنگ غمزه زدی بر نشانهٔ دل من
خدنگ خون به نشان از نشانه باز آورد
دلم که خدمت زلف تو کرد چون گل سر
نکرده پای گلآلود شانه باز آورد
شد آب و خاکم بر باد هجر، بادهٔ وصل
بیار، کاتش عشقت زبانه باز آورد
عنان عمر شد از کف رکاب می به کف آر
که دل به توبه شکستن بهانه باز آورد
تو عمر گمشدهٔ من به بوسه باز آور
که بخت گمشدهٔ من زمانه باز آورد
هزار کوه و بیابان برید خاقانی
سلامتش به سلامت به خانه باز آورد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
بر دل غم فراقت آسان چگونه باشد
دل را قیامت آمد شادان چگونه باشد
تو کامران حسنی از خود قیاس میکن
آن کو اسیر هجر است آسان چگونه باشد
پیغام داده بودی گفتی که چونی از غم
آن کز تو دور ماند میدان چگونه باشد
هر لحظه چون گوزنان هوئی برآرم از جان
سگجانم ارنه چندین هجران چگونه باشد
نالندهٔ فراقم وز من طبیب عاجز
درماندهٔ اجل را درمان چگونه باشد
خواهم که راز عشقت پنهان کنم ز یاران
صحرای آب و آتش پنهان چگونه باشد
پیش پیام و نامهات بر خاک باز غلطم
در خون و خاک صیدی غلطان چگونه باشد
نامه به موی بندی وز اشک مهر سازی
در مهر تر نگوئی عنوان چگونه باشد
بر موی بند نامهات طوفات گریست چشمم
چندین به گرد موئی طوفان چگونه باشد
خاقانی است و آهی صد جا شکسته دربر
یارب که من چنینم جانان چگونه باشد
دل را قیامت آمد شادان چگونه باشد
تو کامران حسنی از خود قیاس میکن
آن کو اسیر هجر است آسان چگونه باشد
پیغام داده بودی گفتی که چونی از غم
آن کز تو دور ماند میدان چگونه باشد
هر لحظه چون گوزنان هوئی برآرم از جان
سگجانم ارنه چندین هجران چگونه باشد
نالندهٔ فراقم وز من طبیب عاجز
درماندهٔ اجل را درمان چگونه باشد
خواهم که راز عشقت پنهان کنم ز یاران
صحرای آب و آتش پنهان چگونه باشد
پیش پیام و نامهات بر خاک باز غلطم
در خون و خاک صیدی غلطان چگونه باشد
نامه به موی بندی وز اشک مهر سازی
در مهر تر نگوئی عنوان چگونه باشد
بر موی بند نامهات طوفات گریست چشمم
چندین به گرد موئی طوفان چگونه باشد
خاقانی است و آهی صد جا شکسته دربر
یارب که من چنینم جانان چگونه باشد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰
عقل ز دست غمت دست به سر میرود
بر سر کوی تو باد هم به خطر میرود
در غم تو هر کجا فتنه درآمد ز در
عافیت از راه بم زود بدر میرود
از تو به جان و دلی مشتریم وصل را
راضیم ار زین قدر بیع به سر میرود
گرچه من اینجا حدیث از سر جان میکنم
نزد تو آنجا سخن از سر و زر میرود
جان من از خشک و تر رفته چو سیم است لیک
شعر به وصف توام چون زر تر میرود
نیستی آگه ز حال کز صف عشاق تو
حال چو خاقانیی زیر و زبر میرود
بر سر کوی تو باد هم به خطر میرود
در غم تو هر کجا فتنه درآمد ز در
عافیت از راه بم زود بدر میرود
از تو به جان و دلی مشتریم وصل را
راضیم ار زین قدر بیع به سر میرود
گرچه من اینجا حدیث از سر جان میکنم
نزد تو آنجا سخن از سر و زر میرود
جان من از خشک و تر رفته چو سیم است لیک
شعر به وصف توام چون زر تر میرود
نیستی آگه ز حال کز صف عشاق تو
حال چو خاقانیی زیر و زبر میرود
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱
خار غم تو گل طرب دارد
دل در پی تو سر طلب دارد
مه حلقه به گوش تو نمیزیبد
ور حلقه به گوش تو لقب دارد
وصل تو و زحمت رقیبانت
نخلی است که خار با رطب دارد
میسوز مرا که خام کس باشد
کز آتش سوختن عجب دارد
هر کو ز حدیث درد من گوید
این عذر نهد که خواجه تب دارد
وآن کس که به تو رسد مرا گوید
کو مهر تب تو بر دو لب دارد
بس تاریک است روز خاقانی
مانا که ز زلف تو نسب دارد
دل در پی تو سر طلب دارد
مه حلقه به گوش تو نمیزیبد
ور حلقه به گوش تو لقب دارد
وصل تو و زحمت رقیبانت
نخلی است که خار با رطب دارد
میسوز مرا که خام کس باشد
کز آتش سوختن عجب دارد
هر کو ز حدیث درد من گوید
این عذر نهد که خواجه تب دارد
وآن کس که به تو رسد مرا گوید
کو مهر تب تو بر دو لب دارد
بس تاریک است روز خاقانی
مانا که ز زلف تو نسب دارد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
دلم ز هوای تو بر نمیگردد
هوای تو ز دلم زاستر نمیگردد
بدل مجوی که بر تو بدل نمیجویم
دگر مشو که غم تو دگر نمیگردد
اثر نماند ز من در غم تو این عجب است
که در دل تو ازین غم اثر نمیگردد
بد است کار من از فرقت تو وین بد را
هزار شکر کنم چون بتر نمیگردد
به زر شدی همه کارم ز وصل تو چون زر
ز بیزری است که کارم چو زر نمیگردد
مرا ز بخت خود است این و خود عجب دارم
اگر جهان به چنین بخت برنمیگردد
اگرچه آب فراقت ز فرق من بگذشت
دلم خوش است که کعب تو تر نمیگردد
کدام روز که پیش در تو خاقانی
شهیدوار به خونابه در نمیگردد
هوای تو ز دلم زاستر نمیگردد
بدل مجوی که بر تو بدل نمیجویم
دگر مشو که غم تو دگر نمیگردد
اثر نماند ز من در غم تو این عجب است
که در دل تو ازین غم اثر نمیگردد
بد است کار من از فرقت تو وین بد را
هزار شکر کنم چون بتر نمیگردد
به زر شدی همه کارم ز وصل تو چون زر
ز بیزری است که کارم چو زر نمیگردد
مرا ز بخت خود است این و خود عجب دارم
اگر جهان به چنین بخت برنمیگردد
اگرچه آب فراقت ز فرق من بگذشت
دلم خوش است که کعب تو تر نمیگردد
کدام روز که پیش در تو خاقانی
شهیدوار به خونابه در نمیگردد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶
زان بخششی که بر در عالم شد
انده نصیب گوهر آدم شد
یارب چه نطفه بود نمیدانم
کز وی زمانه حاملهٔ غم شد
لطف از مزاج دهر بشد گوئی
ای مرد لطف چه که وفا هم شد
زیر سپهر کیست نمیدانم
کز گردش سپهر مسلم شد
درهم شده است کارم و در گیتی
کار که دیدهای که فراهم شد
ایزد نیافرید هنوز آن دل
کاندر جهان درآمد و خرم شد
زین چرخ عمر خوار سیه کاسه
در کام دل نواله همه سم شد
زخمی رسید بر دل خاقانی
کاوقات او هزینهٔ مرهم شد
انده نصیب گوهر آدم شد
یارب چه نطفه بود نمیدانم
کز وی زمانه حاملهٔ غم شد
لطف از مزاج دهر بشد گوئی
ای مرد لطف چه که وفا هم شد
زیر سپهر کیست نمیدانم
کز گردش سپهر مسلم شد
درهم شده است کارم و در گیتی
کار که دیدهای که فراهم شد
ایزد نیافرید هنوز آن دل
کاندر جهان درآمد و خرم شد
زین چرخ عمر خوار سیه کاسه
در کام دل نواله همه سم شد
زخمی رسید بر دل خاقانی
کاوقات او هزینهٔ مرهم شد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
عافیت کس نشان دهد؟ ندهد
وز بلا کس امان دهد؟ ندهد
یک نفس تا که یک نفس بزنم
روزگارم زمان دهد؟ ندهد
در دلم غصهای گره گیر است
چرخ تسکین آن دهد؟ ندهد
کس برای گره گشادن دل
غمگساری نشان دهد؟ ندهد
آخر این بادبان آتشبار
بحر غم را کران دهد؟ ندهد
موج کشتی شکاف بیند مرد
تکیه بر بادبان دهد؟ ندهد
ز آسمان خواست داد خاقانی
داد کس آسمان دهد؟ ندهد
وز بلا کس امان دهد؟ ندهد
یک نفس تا که یک نفس بزنم
روزگارم زمان دهد؟ ندهد
در دلم غصهای گره گیر است
چرخ تسکین آن دهد؟ ندهد
کس برای گره گشادن دل
غمگساری نشان دهد؟ ندهد
آخر این بادبان آتشبار
بحر غم را کران دهد؟ ندهد
موج کشتی شکاف بیند مرد
تکیه بر بادبان دهد؟ ندهد
ز آسمان خواست داد خاقانی
داد کس آسمان دهد؟ ندهد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
دل جام جام، زهر غمان هر زمان کشد
ناکام جان نگر که چه در کام جان کشد
این کوه زهره دل که نهنگی است بحرکش
در نوش خنده بین که چه زهر غمان کشد
بحر نهنگدار غم از موج آتشین
دود سیاه بر صدف آسمان کشد
مرغان روزگار نگر کاژدهای غم
گنجشک وارشان ز هوا در دهان کشد
و آن کو به گوشهای ز میانه کرانه کرد
هم گوشهٔ دلش ستم بیکران کشد
مسکین درخت گندم از اندیشهٔ ملخ
ایمن نگردد ارچه سرش صد سنان کشد
خاقانی ار زبان ز سخن بست حق اوست
چند از زبان نیافته سودی زیان کشد
هرچند سوزیان زبان است گرم و خشک
خط بر خط مزور این سوزیان کشد
نای است بیزبان به لبش جان فرودمند
بر بط زبان وراست عذاب از زبان کشد
گر محرمان به کعبه کفن بر کتف کشند
او بر در خدای کفن در روان کشد
از زرق دوستان تبع دشمنان شود
بر فرق دشمنان رقم دوستان کشد
ناکام جان نگر که چه در کام جان کشد
این کوه زهره دل که نهنگی است بحرکش
در نوش خنده بین که چه زهر غمان کشد
بحر نهنگدار غم از موج آتشین
دود سیاه بر صدف آسمان کشد
مرغان روزگار نگر کاژدهای غم
گنجشک وارشان ز هوا در دهان کشد
و آن کو به گوشهای ز میانه کرانه کرد
هم گوشهٔ دلش ستم بیکران کشد
مسکین درخت گندم از اندیشهٔ ملخ
ایمن نگردد ارچه سرش صد سنان کشد
خاقانی ار زبان ز سخن بست حق اوست
چند از زبان نیافته سودی زیان کشد
هرچند سوزیان زبان است گرم و خشک
خط بر خط مزور این سوزیان کشد
نای است بیزبان به لبش جان فرودمند
بر بط زبان وراست عذاب از زبان کشد
گر محرمان به کعبه کفن بر کتف کشند
او بر در خدای کفن در روان کشد
از زرق دوستان تبع دشمنان شود
بر فرق دشمنان رقم دوستان کشد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
پیش لب تو حلقه به گوشم بنفشهوار
لبها بنفشه رنگ ز تبهای بیقرار
زان خط و لب که هر دو بنفشه به شکرند
وقت بنفشه دارم سودای بیشمار
من چون بنفشه بر سر زانو نهاده سر
زانو بنفشه رنگتر از لب هزار بار
همچون بنفشه کز تف آتش بریخت خوی
زان زلف چون بنفشه دل من بسوخت زار
سودا برد بنفشه و شکر چرا مرا
زان شکر و بنفشه به سودار رسید کار
از بس که غم خورم ز سپهر بنفشه رنگ
خاقانی بنفشه دلم خواند روزگار
بازار دل بنفشه صفت تحفهای کنم
تا دستهٔ بنفشه نهم پیش شهریار
سلطان اعظم آنکه به تیغ بنفشهفام
اندر دل مخالف دین شد بنفشه کار
تیغ بنفشه گونش برد شاخ شر چنانک
بیخ بنفشه، بوی دهان شرابخوار
گر پیش ما به بوی بنفشه برد نمک
تیغش نمک تن است به رنگی بنفشهوار
لبها بنفشه رنگ ز تبهای بیقرار
زان خط و لب که هر دو بنفشه به شکرند
وقت بنفشه دارم سودای بیشمار
من چون بنفشه بر سر زانو نهاده سر
زانو بنفشه رنگتر از لب هزار بار
همچون بنفشه کز تف آتش بریخت خوی
زان زلف چون بنفشه دل من بسوخت زار
سودا برد بنفشه و شکر چرا مرا
زان شکر و بنفشه به سودار رسید کار
از بس که غم خورم ز سپهر بنفشه رنگ
خاقانی بنفشه دلم خواند روزگار
بازار دل بنفشه صفت تحفهای کنم
تا دستهٔ بنفشه نهم پیش شهریار
سلطان اعظم آنکه به تیغ بنفشهفام
اندر دل مخالف دین شد بنفشه کار
تیغ بنفشه گونش برد شاخ شر چنانک
بیخ بنفشه، بوی دهان شرابخوار
گر پیش ما به بوی بنفشه برد نمک
تیغش نمک تن است به رنگی بنفشهوار
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
روز عمرم در شب افتاده است باز
وز شبم روز عنا زاده است باز
گویی اندر دامن آمد پای دل
کز پی آن در سر افتاده است باز
چون نشینم کژ که خورشید امید
راست بالای سر استاده است باز
قسم هرکس جرعه بود از جام غم
قسم من تا خط بغداد است باز
همچو آب از آتش و آتش ز باد
دل به جوش و تن به فریاد است باز
شایدم کالماس بارد چشم از آنک
بند بر من کوه پولاد است باز
شد زبانم موی و شد مویم زبان
از تظلم کاین چه بیداد است باز
سینهٔ من کآسمان در خون اوست
از خرابی محنت آباد است باز
از مژه در آتشین آبم که دل
تف این غمها برون داده است باز
رخت جان بربند خاقانی ازآنک
دل در غمخانه بگشاده است باز
وز شبم روز عنا زاده است باز
گویی اندر دامن آمد پای دل
کز پی آن در سر افتاده است باز
چون نشینم کژ که خورشید امید
راست بالای سر استاده است باز
قسم هرکس جرعه بود از جام غم
قسم من تا خط بغداد است باز
همچو آب از آتش و آتش ز باد
دل به جوش و تن به فریاد است باز
شایدم کالماس بارد چشم از آنک
بند بر من کوه پولاد است باز
شد زبانم موی و شد مویم زبان
از تظلم کاین چه بیداد است باز
سینهٔ من کآسمان در خون اوست
از خرابی محنت آباد است باز
از مژه در آتشین آبم که دل
تف این غمها برون داده است باز
رخت جان بربند خاقانی ازآنک
دل در غمخانه بگشاده است باز
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶
هر دل که غم تو داغ کردش
خون جگر آمد آبخوردش
چون کوشم با غمت که گردون
کوشید و نبود هم نبردش
در درد فراق تو دل من
جان داد و نکرد هیچ دردش
دور از تو گذشت روز عمرم
نزدیک شد آفتاب زردش
در بابل اگر نهند شمعی
زینجا بکشم به باد سردش
وصل تو دواسبه رفت چون باد
هیهات کجا رسم به گردش
خاقانی را جهان سرآمد
دریاب که نیست پایمردش
خاصه که به شعر بینظیر است
در جملهٔ آفتاب گردش
خون جگر آمد آبخوردش
چون کوشم با غمت که گردون
کوشید و نبود هم نبردش
در درد فراق تو دل من
جان داد و نکرد هیچ دردش
دور از تو گذشت روز عمرم
نزدیک شد آفتاب زردش
در بابل اگر نهند شمعی
زینجا بکشم به باد سردش
وصل تو دواسبه رفت چون باد
هیهات کجا رسم به گردش
خاقانی را جهان سرآمد
دریاب که نیست پایمردش
خاصه که به شعر بینظیر است
در جملهٔ آفتاب گردش
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱
از دو عالم دامن جان درکشم هر صبحدم
پای نومیدی به دامان درکشم هر صبحدم
سایه با من همنشین و ناله با من همدم است
جام غم بر روی ایشان درکشم هر صبحدم
ساقیی دارم چو اشک و مطربی دارم چو آه
شاهد غم را ببر زان درکشم هر صبحدم
عشق مهمان دل است و جان و دل مهمان او
من دل و جان پیش مهمان درکشم هر صبحدم
ناگزیر جان بود جانان و از جان ناگزیر
پیش جانان شاید ار جان درکشم هر صبحدم
هم مژه مسمار سازم هم بهای نعل را
دیده پیش اسب جانان درکشم هر صبحدم
بس که میجویم سواری بر سر میدان عقل
تا عنان گیرم به میدان درکشم هر صبحدم
هر شب از سلطان عشقم در ستکانیها رسد
تا به یاد روی سلطان در کشم هر صبحدم
دوستکانی کان به مهر خاص سلطان آورند
گر همه زهر است آسان درکشم هر صبحدم
نوش خندیدن به وقت زهر خوردن واجب است
من بسا زهرا که خندان درکشم هر صبحدم
دوستان خون رزان پنهان کشند از دور و من
آشکارا خون مژگان درکشم هر صبحدم
گر همه مستند از آن راوق منم هم مست از آنک
خون چشم رواق افشان درکشم هر صبحدم
دهر ویران را به جز آرایش طاقی نماند
خویشتن زین طاق ویران درکشم هر صبحدم
آفتم عقل است میل آتشین سازم ز آه
پس به چشم عقل پنهان درکشم هر صبحدم
چند ازین دوران که هستند این خدا دوران در او
شاید ار دامن ز دوران درکشم هر صبحدم
از خود و غیری چنان فارغ شدم کز فارغی
خط به خاقانی و خاقان درکشم هر صبحدم
پای نومیدی به دامان درکشم هر صبحدم
سایه با من همنشین و ناله با من همدم است
جام غم بر روی ایشان درکشم هر صبحدم
ساقیی دارم چو اشک و مطربی دارم چو آه
شاهد غم را ببر زان درکشم هر صبحدم
عشق مهمان دل است و جان و دل مهمان او
من دل و جان پیش مهمان درکشم هر صبحدم
ناگزیر جان بود جانان و از جان ناگزیر
پیش جانان شاید ار جان درکشم هر صبحدم
هم مژه مسمار سازم هم بهای نعل را
دیده پیش اسب جانان درکشم هر صبحدم
بس که میجویم سواری بر سر میدان عقل
تا عنان گیرم به میدان درکشم هر صبحدم
هر شب از سلطان عشقم در ستکانیها رسد
تا به یاد روی سلطان در کشم هر صبحدم
دوستکانی کان به مهر خاص سلطان آورند
گر همه زهر است آسان درکشم هر صبحدم
نوش خندیدن به وقت زهر خوردن واجب است
من بسا زهرا که خندان درکشم هر صبحدم
دوستان خون رزان پنهان کشند از دور و من
آشکارا خون مژگان درکشم هر صبحدم
گر همه مستند از آن راوق منم هم مست از آنک
خون چشم رواق افشان درکشم هر صبحدم
دهر ویران را به جز آرایش طاقی نماند
خویشتن زین طاق ویران درکشم هر صبحدم
آفتم عقل است میل آتشین سازم ز آه
پس به چشم عقل پنهان درکشم هر صبحدم
چند ازین دوران که هستند این خدا دوران در او
شاید ار دامن ز دوران درکشم هر صبحدم
از خود و غیری چنان فارغ شدم کز فارغی
خط به خاقانی و خاقان درکشم هر صبحدم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷
با بخت در عتابم و با روزگار هم
وز یار در حجابم و از غمگسار هم
بر دوستان نکالم و بر اهلبیت نیز
بر آسمان وبالم و بر روزگار هم
اندر جهان منم که محیط غم مرا
پایان پدید نیست چه پایان کنار هم
حیرانم از سپهر چه حیران؟ که مست نیز
محرومم از زمانه، چه محروم؟ خوار هم
روزم به غم فروشد، لابل که عمر نیز
حالم بهم برآمد لابل که کار هم
کس را پناه چون کنم و راز چون دهم
کز اهل بینصیبم و از راز دار هم
بر بوی همدمی که بیابم یگانه رنگ
عمرم در آرزو شد و در انتظار هم
امروز مردمی و وفا کیمیا شده است
ای مرد کیمیا چه؟ که سیمرغوار هم
بر مردم اعتماد نمانده است در جهان
گفتی که اعتماد، مگو زینهار هم
گویند کار طالع خاقانی از فلک
امسال بد نبود، چو امسال، پار هم
با این همه به دولت احمد در این زمان
سلطان منم بر اهل سخن، کام کار هم
وز یار در حجابم و از غمگسار هم
بر دوستان نکالم و بر اهلبیت نیز
بر آسمان وبالم و بر روزگار هم
اندر جهان منم که محیط غم مرا
پایان پدید نیست چه پایان کنار هم
حیرانم از سپهر چه حیران؟ که مست نیز
محرومم از زمانه، چه محروم؟ خوار هم
روزم به غم فروشد، لابل که عمر نیز
حالم بهم برآمد لابل که کار هم
کس را پناه چون کنم و راز چون دهم
کز اهل بینصیبم و از راز دار هم
بر بوی همدمی که بیابم یگانه رنگ
عمرم در آرزو شد و در انتظار هم
امروز مردمی و وفا کیمیا شده است
ای مرد کیمیا چه؟ که سیمرغوار هم
بر مردم اعتماد نمانده است در جهان
گفتی که اعتماد، مگو زینهار هم
گویند کار طالع خاقانی از فلک
امسال بد نبود، چو امسال، پار هم
با این همه به دولت احمد در این زمان
سلطان منم بر اهل سخن، کام کار هم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
گر به عیار کسان از همه کس کمتریم
هیچ کسان را به نقد از همه محرمتریم
گر به امیدی که هست دولتیان خرماند
ما به قبولی که نیست از همه خرمتریم
گر تو به کوی مراد راه مسلم روی
ما به سر کوی عجز از تو مسلمتریم
صاف طرب شرب توست چون که فراهم نهای
دردی غم قوت ماست وز تو فراهمتریم
غصهٔ تلخ از درون خندهٔ شیرین زنیم
روی ترش چون کنیم نز گل تر کمتریم
گر تو چو بلعم به زهد لاف کرامت زنی
ما ز سگی دم زنیم وز تو مکرمتریم
خرمن عمر ای دریغ رفت به باد محال
در خوی خجلت ز عمر از مژه پرنمتریم
گرچه بهین عمر شد روز به پیشین رسید
راست چو صبح پسین از همه خوشدم تریم
گفتی خاقانیا کز غم تو بیغمیم
گر تو ز ما بیغمی ما ز تو بیغمتریم
هیچ کسان را به نقد از همه محرمتریم
گر به امیدی که هست دولتیان خرماند
ما به قبولی که نیست از همه خرمتریم
گر تو به کوی مراد راه مسلم روی
ما به سر کوی عجز از تو مسلمتریم
صاف طرب شرب توست چون که فراهم نهای
دردی غم قوت ماست وز تو فراهمتریم
غصهٔ تلخ از درون خندهٔ شیرین زنیم
روی ترش چون کنیم نز گل تر کمتریم
گر تو چو بلعم به زهد لاف کرامت زنی
ما ز سگی دم زنیم وز تو مکرمتریم
خرمن عمر ای دریغ رفت به باد محال
در خوی خجلت ز عمر از مژه پرنمتریم
گرچه بهین عمر شد روز به پیشین رسید
راست چو صبح پسین از همه خوشدم تریم
گفتی خاقانیا کز غم تو بیغمیم
گر تو ز ما بیغمی ما ز تو بیغمتریم