عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۵
ای دوست زشهر ما، ناگه به سفر رفتی
ما تلخ شدیم و تو در کان شکر رفتی
نوری که بدو پرد، جان از قفص قالب
در تو نظری کرد او، در نور نظر رفتی
رفتی تو ازین پستی، در شادی و در مستی
آن سوی زبردستی، گر زیر و زبر رفتی
مانند خیالی تو، هر دم به یکی صورت
زین شکل برون جستی، در شکل دگر رفتی
امروز چو جانستی، در صدر جنانستی
از دور قمر رستی، بالای قمر رفتی
اکنون ز تن گریان، جانا شدهیی عریان
چون ترک کله کردی، وزبند کمر رفتی
از نان شدهیی فارغ، وز منت خبازان
وز آب شدی فارغ، کز تف جگر رفتی
نانی دهدت جانان، بیمعده و بیدندان
آبی دهدت صافی، زان بحر که در رفتی
از جان شریف خود، وز حال لطیف خود
بفرست خبر، زیرا در عین خبر رفتی
ورزان که خبر ندهی، دانم که کجاهایی
در دامن دریایی، چون در و گهر رفتی
هان ای سخن روشن، درتاب درین روزن
کز گوش گذر کردی، در عقل و بصر رفتی
ما تلخ شدیم و تو در کان شکر رفتی
نوری که بدو پرد، جان از قفص قالب
در تو نظری کرد او، در نور نظر رفتی
رفتی تو ازین پستی، در شادی و در مستی
آن سوی زبردستی، گر زیر و زبر رفتی
مانند خیالی تو، هر دم به یکی صورت
زین شکل برون جستی، در شکل دگر رفتی
امروز چو جانستی، در صدر جنانستی
از دور قمر رستی، بالای قمر رفتی
اکنون ز تن گریان، جانا شدهیی عریان
چون ترک کله کردی، وزبند کمر رفتی
از نان شدهیی فارغ، وز منت خبازان
وز آب شدی فارغ، کز تف جگر رفتی
نانی دهدت جانان، بیمعده و بیدندان
آبی دهدت صافی، زان بحر که در رفتی
از جان شریف خود، وز حال لطیف خود
بفرست خبر، زیرا در عین خبر رفتی
ورزان که خبر ندهی، دانم که کجاهایی
در دامن دریایی، چون در و گهر رفتی
هان ای سخن روشن، درتاب درین روزن
کز گوش گذر کردی، در عقل و بصر رفتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۶
آورد طبیب جان، یک طبله ره آوردی
گر پیر خرف باشی، تو خوب و جوان گردی
تن را بدهد هستی، جان را بدهد مستی
از دل ببرد سستی، وزرخ ببرد زردی
آن طبلهٔ عیسی بد، میراث طبیبان شد
تریاق درو یابی، گر زهر اجل خوردی
ای طالب آن طبله، روی آر بدین قبله
چون روی بدو آری، مه روی جهان گردی
حبیست درو پنهان، کان ناید در دندان
نی تری و نی خشکی، نی گرمی و نی سردی
زان حب کم از حبه، آیی بر آن قبه
کان مسکن عیسی شد، وان حبه بدان خردی
شد محرز و شد محرز، از داد تو هر عاجز
لاغر نشود هرگز، آن را که تو پروردی
گفتم به طبیب جان، امروز هزاران سان
صدق قدمی باشد، چون تو قدم افشردی
از جا نبرد چیزی، آن را که تو جا دادی
غم نسترد آن دل را، کو را زغم استردی
خامش کن و دم درکش، چون تجربه افتادت
ترک گروان برگو، تو زان گروان فردی
گر پیر خرف باشی، تو خوب و جوان گردی
تن را بدهد هستی، جان را بدهد مستی
از دل ببرد سستی، وزرخ ببرد زردی
آن طبلهٔ عیسی بد، میراث طبیبان شد
تریاق درو یابی، گر زهر اجل خوردی
ای طالب آن طبله، روی آر بدین قبله
چون روی بدو آری، مه روی جهان گردی
حبیست درو پنهان، کان ناید در دندان
نی تری و نی خشکی، نی گرمی و نی سردی
زان حب کم از حبه، آیی بر آن قبه
کان مسکن عیسی شد، وان حبه بدان خردی
شد محرز و شد محرز، از داد تو هر عاجز
لاغر نشود هرگز، آن را که تو پروردی
گفتم به طبیب جان، امروز هزاران سان
صدق قدمی باشد، چون تو قدم افشردی
از جا نبرد چیزی، آن را که تو جا دادی
غم نسترد آن دل را، کو را زغم استردی
خامش کن و دم درکش، چون تجربه افتادت
ترک گروان برگو، تو زان گروان فردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۱
ای شاه مسلمانان، وی جان مسلمانی
پنهان شده وافکنده در شهر پریشانی
ای آتش در آتش، هم میکش و هم میکش
سلطان سلاطینی، بر کرسی سبحانی
شاهنشه هر شاهی، صد اختر و صد ماهی
هر حکم که میخواهی میکن، که همه جانی
گفتی که تو را یارم، رخت تو نگه دارم
از شیر عجب باشد، بس نادره چوپانی
گر نیست وگر هستم، گر عاقل و گر مستم
ورهیچ نمیدانم، دانم که تو میدانی
گر در غم و در رنجم، در پوست نمیگنجم
کز بهر چو تو عیدی، قربانم و قربانی
گه چون شب یغمایی، هر مدرکه بربایی
روز از تن همچون شب، چون صبح برون رانی
گه جامه بگردانی، گویی که رسولم من
یارب که چه گردد جان، چون جامه بگردانی
در رزم تویی فارس، بر بام تویی حارس
آن چیست عجب، جز تو، کو را تو نگهبانی
ای عشق تویی جمله، بر کیست تو را حمله؟
ای عشق عدمها را خواهی که برنجانی؟
ای عشق تویی تنها، گر لطفی و گر قهری
سرنای تو مینالد، هم تازی و سریانی
گر دیده ببندی تو، ور هیچ نخندی تو
فر تو همیتابد از تابش پیشانی
پنهان نتوان بردن در خانه چراغی را
ای ماه چه میآیی در پردهٔ پنهانی؟
ای چشم نمیبینی این لشکر سلطان را؟
وی گوش نمینوشی این نوبت سلطانی؟
گفتم که بچه دهی آن، گفتا که به بذل جان
گنجیست به یک حبه، در غایت ارزانی
لاحول کجا راند دیوی که تو بگماری؟
باران نکند ساکن گردی که تو ننشانی
چون سرمهٔ جادویی، در دیده کشی دل را
تمییز کجا ماند در دیدهٔ انسانی؟
هر نیست بود هستی در دیده، از آن سرمه
هر وهم برد دستی از عقل به آسانی
از خاک درت باید در دیدهٔ دل سرمه
تا سوی درت آید، جویندهٔ ربانی
تا جزو به کل تازد، حبه سوی کان یازد
قطره سوی بحر آید، از سیل کهستانی
نی سیل بود این جا، نی بحر بود آن جا
خامش که نشد ظاهر هرگز سر روحانی
پنهان شده وافکنده در شهر پریشانی
ای آتش در آتش، هم میکش و هم میکش
سلطان سلاطینی، بر کرسی سبحانی
شاهنشه هر شاهی، صد اختر و صد ماهی
هر حکم که میخواهی میکن، که همه جانی
گفتی که تو را یارم، رخت تو نگه دارم
از شیر عجب باشد، بس نادره چوپانی
گر نیست وگر هستم، گر عاقل و گر مستم
ورهیچ نمیدانم، دانم که تو میدانی
گر در غم و در رنجم، در پوست نمیگنجم
کز بهر چو تو عیدی، قربانم و قربانی
گه چون شب یغمایی، هر مدرکه بربایی
روز از تن همچون شب، چون صبح برون رانی
گه جامه بگردانی، گویی که رسولم من
یارب که چه گردد جان، چون جامه بگردانی
در رزم تویی فارس، بر بام تویی حارس
آن چیست عجب، جز تو، کو را تو نگهبانی
ای عشق تویی جمله، بر کیست تو را حمله؟
ای عشق عدمها را خواهی که برنجانی؟
ای عشق تویی تنها، گر لطفی و گر قهری
سرنای تو مینالد، هم تازی و سریانی
گر دیده ببندی تو، ور هیچ نخندی تو
فر تو همیتابد از تابش پیشانی
پنهان نتوان بردن در خانه چراغی را
ای ماه چه میآیی در پردهٔ پنهانی؟
ای چشم نمیبینی این لشکر سلطان را؟
وی گوش نمینوشی این نوبت سلطانی؟
گفتم که بچه دهی آن، گفتا که به بذل جان
گنجیست به یک حبه، در غایت ارزانی
لاحول کجا راند دیوی که تو بگماری؟
باران نکند ساکن گردی که تو ننشانی
چون سرمهٔ جادویی، در دیده کشی دل را
تمییز کجا ماند در دیدهٔ انسانی؟
هر نیست بود هستی در دیده، از آن سرمه
هر وهم برد دستی از عقل به آسانی
از خاک درت باید در دیدهٔ دل سرمه
تا سوی درت آید، جویندهٔ ربانی
تا جزو به کل تازد، حبه سوی کان یازد
قطره سوی بحر آید، از سیل کهستانی
نی سیل بود این جا، نی بحر بود آن جا
خامش که نشد ظاهر هرگز سر روحانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۳
در پردهٔ خاک ای جان؟ عیشیست به پنهانی
وندر تتق غیبی، صد یوسف کنعانی
این صورت تن رفته، وان صورت جان مانده
ای صورت جان باقی، وی صورت تن فانی
گر چاشنییی خواهی، هر شب بنگر خود را
تن مرده و جان پران، در روضهٔ رضوانی
ای عشق که آن داری، یارب، چه جهان داری
چندان صفتت کردم، والله که دو چندانی
المؤمن حلوی، والعاشق علوی
با تو چه زبان گویم، ای جان که نمیدانی؟
چندان بدوان لنگان، کین پای فرو ماند
وان گه رسد از سلطان صد مرکب میدانی
می مرد یکی عاشق، میگفت یکی او را
در حالت جان کندن، چون است که خندانی؟
گفتا چو بپردازم، من جمله دهان گردم
صد مرده همیخندم، بیخندهٔ دندانی
زیرا که یکی نیمم، نی بود شکر گشتم
نیم دگرم دارد عزم شکرافشانی
هر کو نمرد خندان، تو شمع مخوان او را
بو بیش دهد عنبر، در وقت پریشانی
ای شهره نوای تو، جان است سزای تو
تو مطرب جانانی، چون در طمع نانی؟
کس کیسه میفشان گو، کس خرقه میفکن گو
اومید که ضایع شد از کیسهٔ ربانی؟
از کیسهٔ حق گردون صد نور و ضیا ریزد
دریا زعطای حق، دارد گهرافشانی
نان ریزهٔ سفرهست این، کز چرخ همیریزد
بگذر زفلک، بررو، گر درخور آن خوانی
گر خسته شود کفت، کفی دگرت بخشد
ور خسته شود حلقت، در حلقهٔ سلطانی
برگو غزلی، برگو، پامزد خود از حق جو
بر سوخته زن آبی، چون چشمهٔ حیوانی
وندر تتق غیبی، صد یوسف کنعانی
این صورت تن رفته، وان صورت جان مانده
ای صورت جان باقی، وی صورت تن فانی
گر چاشنییی خواهی، هر شب بنگر خود را
تن مرده و جان پران، در روضهٔ رضوانی
ای عشق که آن داری، یارب، چه جهان داری
چندان صفتت کردم، والله که دو چندانی
المؤمن حلوی، والعاشق علوی
با تو چه زبان گویم، ای جان که نمیدانی؟
چندان بدوان لنگان، کین پای فرو ماند
وان گه رسد از سلطان صد مرکب میدانی
می مرد یکی عاشق، میگفت یکی او را
در حالت جان کندن، چون است که خندانی؟
گفتا چو بپردازم، من جمله دهان گردم
صد مرده همیخندم، بیخندهٔ دندانی
زیرا که یکی نیمم، نی بود شکر گشتم
نیم دگرم دارد عزم شکرافشانی
هر کو نمرد خندان، تو شمع مخوان او را
بو بیش دهد عنبر، در وقت پریشانی
ای شهره نوای تو، جان است سزای تو
تو مطرب جانانی، چون در طمع نانی؟
کس کیسه میفشان گو، کس خرقه میفکن گو
اومید که ضایع شد از کیسهٔ ربانی؟
از کیسهٔ حق گردون صد نور و ضیا ریزد
دریا زعطای حق، دارد گهرافشانی
نان ریزهٔ سفرهست این، کز چرخ همیریزد
بگذر زفلک، بررو، گر درخور آن خوانی
گر خسته شود کفت، کفی دگرت بخشد
ور خسته شود حلقت، در حلقهٔ سلطانی
برگو غزلی، برگو، پامزد خود از حق جو
بر سوخته زن آبی، چون چشمهٔ حیوانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۶
نظاره چه میآیی در حلقهٔ بیداری
گر سینه نپوشانی، تیری بخوری کاری
در حلقه سر اندر کن، دل را تو قوی تر کن
شاهیست، تو باور کن، بر کرسی جباری
تا باز رهی زان دم، تا مست شوی هر دم
گاهی زلب لعلش، گاهی زمی ناری
بگشای دهانت را، خاشاک مجو در می
خاشاک کجا باشد در ساغر هشیاری؟
ای خواجه چرا جویی دلداری ازان جانان؟
بس نیست رخ خوبش، دلجویی و دلداری؟
دی نامهٔ او خواندم، در قصهٔ بیخویشی
بنوشتم از عالم صد نامهٔ بیزاری
نقش تو چو نقش من، رخ بر رخ خود کرده ست
با ما غم دل گویی، یا قصهٔ جان آری
من با صنم معنی، تن جامه برون کردم
چون عشق بزد آتش در پردهٔ ستاری
در رنگ رخم عشقش، چون عکس جمالش دید
افتاد به پایم عشق، در عذر گنه کاری
شمس الحق تبریزی، آیی و نبینندت
زیرا که چو جان آیی بیرنگ، صباواری
گر سینه نپوشانی، تیری بخوری کاری
در حلقه سر اندر کن، دل را تو قوی تر کن
شاهیست، تو باور کن، بر کرسی جباری
تا باز رهی زان دم، تا مست شوی هر دم
گاهی زلب لعلش، گاهی زمی ناری
بگشای دهانت را، خاشاک مجو در می
خاشاک کجا باشد در ساغر هشیاری؟
ای خواجه چرا جویی دلداری ازان جانان؟
بس نیست رخ خوبش، دلجویی و دلداری؟
دی نامهٔ او خواندم، در قصهٔ بیخویشی
بنوشتم از عالم صد نامهٔ بیزاری
نقش تو چو نقش من، رخ بر رخ خود کرده ست
با ما غم دل گویی، یا قصهٔ جان آری
من با صنم معنی، تن جامه برون کردم
چون عشق بزد آتش در پردهٔ ستاری
در رنگ رخم عشقش، چون عکس جمالش دید
افتاد به پایم عشق، در عذر گنه کاری
شمس الحق تبریزی، آیی و نبینندت
زیرا که چو جان آیی بیرنگ، صباواری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۱
تو دوش زهیدی و شب دوش رهیدی
امروز مکن حیله، که آن رفت که دیدی
ما را به حکایت به در خانه ببردی
بر در بنشاندی و تو بر بام دویدی
صد کاسهٔ همسایهٔ مظلوم شکستی
صد کیسه درین راه به حیلت ببریدی
آن کیست که او را به دغل خفته نکردی؟
وز زیر سر خفته گلیمی نکشیدی؟
گفتی که ازان عالم کس بازنیامد
امروز ببینی چو بدین حال رسیدی
امروز ببینی که چه مرغی و چه رنگی
کز زخم اجل بند قفص را بدریدی
امروز ببینی که کیان را یله کردی
امروز ببینی که کیان را بگزیدی
یا شیر ز پستان کرامات چشیدی
یا شیر ز پستان سیه دیو مکیدی
ای باز کلاه از سر و روی تو برون شد
خوش بنگر و خوش بشنو آنچ نشنیدی
آن جا بردت پای که در سر هوسش بود
وان جا بردت دیده که آن جا نگریدی
بر تو زند آن گل، که به گلزار بکشتی
در تو خلد آن خار، که در یار خلیدی
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
آن زهرگیایی که درین دشت چریدی
آن آهن تو نرم شد امروز، ببینی
که قفل درییا جهت قفل کلیدی
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
رد فلکی این دم اگر زشت و پلیدی
گر آب حیاتی تو وگر آب سیاهی
این چشم ببستی تو دران چشمه رسیدی
با جمله روانها به پر روح، روانی
این است سزای تو گر از نفس جهیدی
با خالق آرام تو آرام گرفتی
وز آب و گل تیرهٔ بیگانه رمیدی
امروز تو را بازخرد شعلهٔ آن نور
کین جا زدل و جان، به دل و جانش خریدی
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
کو را چو نثار زر ازین خاک بچیدی
ای عشق ببخشای تو بر حال ضعیفان
کز خاک همان رست، که در خاک دمیدی
خامش کن و منمای به هر کس سر دل، زانک
در دیدهٔ هر ذره چو خورشید پدیدی
خاموش و دهان را به خموشی تو دوا کن
زیرا که ز پستان سیه دیو چشیدی
امروز مکن حیله، که آن رفت که دیدی
ما را به حکایت به در خانه ببردی
بر در بنشاندی و تو بر بام دویدی
صد کاسهٔ همسایهٔ مظلوم شکستی
صد کیسه درین راه به حیلت ببریدی
آن کیست که او را به دغل خفته نکردی؟
وز زیر سر خفته گلیمی نکشیدی؟
گفتی که ازان عالم کس بازنیامد
امروز ببینی چو بدین حال رسیدی
امروز ببینی که چه مرغی و چه رنگی
کز زخم اجل بند قفص را بدریدی
امروز ببینی که کیان را یله کردی
امروز ببینی که کیان را بگزیدی
یا شیر ز پستان کرامات چشیدی
یا شیر ز پستان سیه دیو مکیدی
ای باز کلاه از سر و روی تو برون شد
خوش بنگر و خوش بشنو آنچ نشنیدی
آن جا بردت پای که در سر هوسش بود
وان جا بردت دیده که آن جا نگریدی
بر تو زند آن گل، که به گلزار بکشتی
در تو خلد آن خار، که در یار خلیدی
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
آن زهرگیایی که درین دشت چریدی
آن آهن تو نرم شد امروز، ببینی
که قفل درییا جهت قفل کلیدی
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
رد فلکی این دم اگر زشت و پلیدی
گر آب حیاتی تو وگر آب سیاهی
این چشم ببستی تو دران چشمه رسیدی
با جمله روانها به پر روح، روانی
این است سزای تو گر از نفس جهیدی
با خالق آرام تو آرام گرفتی
وز آب و گل تیرهٔ بیگانه رمیدی
امروز تو را بازخرد شعلهٔ آن نور
کین جا زدل و جان، به دل و جانش خریدی
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
کو را چو نثار زر ازین خاک بچیدی
ای عشق ببخشای تو بر حال ضعیفان
کز خاک همان رست، که در خاک دمیدی
خامش کن و منمای به هر کس سر دل، زانک
در دیدهٔ هر ذره چو خورشید پدیدی
خاموش و دهان را به خموشی تو دوا کن
زیرا که ز پستان سیه دیو چشیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۵
امروز سماع است و مدام است و سقایی
گردان شده بر جمع قدحهای عطایی
فرمان سقی الله رسیده ست، بنوشید
ای تن همه جان شو، نه که زاخوان صفایی؟
ای دور چه دوری تو و ای روز چه روزی
وی گلشن اقبال، چه بابرگ و نوایی
از خاک برویند درین دور خلایق
کین نفخه صور است که کردهست صدایی
از کوه شنو نعرهٔ صد ناقهٔ صالح
وز چرخ شنو بانگ سرافیل صلایی
هین، رخت فروگیر و بخوابان شتران را
آخر بگشا چشم، که در دست رضایی
ای مرده بشو زنده و ای پیر جوان شو
وی منکر محشر، هله تا ژاژ نخایی
خواهم سخنی گفت، دهانم بمبندید
کامروز حلال است ورا رازگشایی
ور زانکه ز غیرت ره این گفت ببندید
ره باز کنم سوی خیالات هوایی
ما نیز خیالات بدستیم و ازین دم
هستی پذرفتیم زدمهای خدایی
صد هستی دیگر به جز این هست بگیری
کین را تو فراموش کنی، خواجه کجایی
گردان شده بر جمع قدحهای عطایی
فرمان سقی الله رسیده ست، بنوشید
ای تن همه جان شو، نه که زاخوان صفایی؟
ای دور چه دوری تو و ای روز چه روزی
وی گلشن اقبال، چه بابرگ و نوایی
از خاک برویند درین دور خلایق
کین نفخه صور است که کردهست صدایی
از کوه شنو نعرهٔ صد ناقهٔ صالح
وز چرخ شنو بانگ سرافیل صلایی
هین، رخت فروگیر و بخوابان شتران را
آخر بگشا چشم، که در دست رضایی
ای مرده بشو زنده و ای پیر جوان شو
وی منکر محشر، هله تا ژاژ نخایی
خواهم سخنی گفت، دهانم بمبندید
کامروز حلال است ورا رازگشایی
ور زانکه ز غیرت ره این گفت ببندید
ره باز کنم سوی خیالات هوایی
ما نیز خیالات بدستیم و ازین دم
هستی پذرفتیم زدمهای خدایی
صد هستی دیگر به جز این هست بگیری
کین را تو فراموش کنی، خواجه کجایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۶
ای مونس ما خواجه ابوبکر ربابی
گر دلشدهیی، چند پی نان و کبابی؟
آتش خور در عشق به مانند شترمرغ
اندر عقب طعمه چه شاگرد عقابی؟
لقمه دهدت تا کند او لقمهٔ خویشت
این چرخ فریبنده و این برق سحابی
هین لقمه مخور، لقمه مشو آتش او را
بی لقمهٔ او در دل و جان رزق بیابی
آن وقت که از ناف همیخورد تنت خون
نی حلق و گلو بود و نه خرمای رطابی
آن ماهی چه خوردهست که او لقمه ما شد
در چشم نیاید خورش مردم آبی
از نعمت پنهان خورد این نعمت پیدا
زان راه شود فربه و زان ماه خضابی
گر ز آنک خرابت کند این عشق برونی
چون سنبله شد دانه در این روز خرابی
آن سنبله از خاک برآورد سر و گفت
من مردم و زنده شدم از داد ثوابی
خواهی که قیامت نگری، نقد به باغ آی
نظارهٔ سرسبزی اموات ترابی
ماییم که پوسیده و ریزیدهٔ خاکیم
امروز چو سرویم، سرافراز و خطابی
بیحرف سخن گوی، که تا خصم نگوید
کین گفت کسان است و سخنهای کتابی
گر دلشدهیی، چند پی نان و کبابی؟
آتش خور در عشق به مانند شترمرغ
اندر عقب طعمه چه شاگرد عقابی؟
لقمه دهدت تا کند او لقمهٔ خویشت
این چرخ فریبنده و این برق سحابی
هین لقمه مخور، لقمه مشو آتش او را
بی لقمهٔ او در دل و جان رزق بیابی
آن وقت که از ناف همیخورد تنت خون
نی حلق و گلو بود و نه خرمای رطابی
آن ماهی چه خوردهست که او لقمه ما شد
در چشم نیاید خورش مردم آبی
از نعمت پنهان خورد این نعمت پیدا
زان راه شود فربه و زان ماه خضابی
گر ز آنک خرابت کند این عشق برونی
چون سنبله شد دانه در این روز خرابی
آن سنبله از خاک برآورد سر و گفت
من مردم و زنده شدم از داد ثوابی
خواهی که قیامت نگری، نقد به باغ آی
نظارهٔ سرسبزی اموات ترابی
ماییم که پوسیده و ریزیدهٔ خاکیم
امروز چو سرویم، سرافراز و خطابی
بیحرف سخن گوی، که تا خصم نگوید
کین گفت کسان است و سخنهای کتابی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۳
ای شاه تو ترکی، عجمی وار چرایی؟
تو جان و جهانی تو و بیمار چرایی؟
گلزار چو رنگ از صدقات تو ببردند
گلزار بده زان رخ و پرخار چرایی؟
الحق تو نگفتی و دم بادهٔ او گفت
ای خواجهٔ منصور تو بر دار چرایی؟
در غار فتم، چون دل و دلدار حریفند
دلدار چو شد، ای دل در غار چرایی؟
آن شاه نشد لیک پی چشم بد این گو
گر شاه بشد، مخزن اسرار چرایی؟
گر بیخ دلت نیست دران آب حیاتش
ای باغ چنین تازه و پربار چرایی؟
گر راه نبردهست دلت جانب گلزار
خوش بو و شکرخنده و دلدار چرایی؟
گر دیو زند طعنه که خود نیست سلیمان
ای دیو اگر نیست تو در کار چرایی؟
بر چشمهٔ دل گر نه پری خانه حسن است
ای جان سراسیمه، پری دار چرایی؟
ای مریم جان گر تو نهیی حامل عیسی
زان زلف چلیپا، پی زنار چرایی؟
گر از می شمس الحق تبریز نه مستی
پس معتکف خانهٔ خمار چرایی؟
تو جان و جهانی تو و بیمار چرایی؟
گلزار چو رنگ از صدقات تو ببردند
گلزار بده زان رخ و پرخار چرایی؟
الحق تو نگفتی و دم بادهٔ او گفت
ای خواجهٔ منصور تو بر دار چرایی؟
در غار فتم، چون دل و دلدار حریفند
دلدار چو شد، ای دل در غار چرایی؟
آن شاه نشد لیک پی چشم بد این گو
گر شاه بشد، مخزن اسرار چرایی؟
گر بیخ دلت نیست دران آب حیاتش
ای باغ چنین تازه و پربار چرایی؟
گر راه نبردهست دلت جانب گلزار
خوش بو و شکرخنده و دلدار چرایی؟
گر دیو زند طعنه که خود نیست سلیمان
ای دیو اگر نیست تو در کار چرایی؟
بر چشمهٔ دل گر نه پری خانه حسن است
ای جان سراسیمه، پری دار چرایی؟
ای مریم جان گر تو نهیی حامل عیسی
زان زلف چلیپا، پی زنار چرایی؟
گر از می شمس الحق تبریز نه مستی
پس معتکف خانهٔ خمار چرایی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۴
ببین این فتح، زاستفتاح تا کی؟
ز ساقی مست شو، زین راح تا کی؟
درین اقداح صورت، راح جانیست
نظارهی صورت اقداح تا کی؟
چو مرغابی ز خود برساز کشتی
صداع کشتی و ملاح تا کی؟
تو سباحی و از سباح زادی
فسانه و باد هر سباح تا کی؟
نفخت فیه جان بخشیست هر صبح
فراق فالق الاصباح تا کی؟
چو جان بالغان لوحیست محفوظ
مثال کودکان زالواح تا کی؟
چو فرمودهست رزقت زآسمان است
زمین شوریدن ای فلاح تا کی؟
ازان باغ است این سیب زنخدان
قناعت بر یکی تفاح تا کی؟
جراحت راست دارو حسن یوسف
دوا جستن زهر جراح تا کی؟
ز هر جزوت چو مطرب میتوان ساخت
زچشمت ساختن نواح تا کی؟
چو نفس واحدیم از خلق و از بعث
جدا باشیدن ارواح تا کی؟
دهان بربند در دریا صدف وار
دهان بگشاده چون تمساح تا کی؟
دهان بربند و قفلی بر دهان نه
ز ضایع کردن مفتاح تا کی؟
ز ساقی مست شو، زین راح تا کی؟
درین اقداح صورت، راح جانیست
نظارهی صورت اقداح تا کی؟
چو مرغابی ز خود برساز کشتی
صداع کشتی و ملاح تا کی؟
تو سباحی و از سباح زادی
فسانه و باد هر سباح تا کی؟
نفخت فیه جان بخشیست هر صبح
فراق فالق الاصباح تا کی؟
چو جان بالغان لوحیست محفوظ
مثال کودکان زالواح تا کی؟
چو فرمودهست رزقت زآسمان است
زمین شوریدن ای فلاح تا کی؟
ازان باغ است این سیب زنخدان
قناعت بر یکی تفاح تا کی؟
جراحت راست دارو حسن یوسف
دوا جستن زهر جراح تا کی؟
ز هر جزوت چو مطرب میتوان ساخت
زچشمت ساختن نواح تا کی؟
چو نفس واحدیم از خلق و از بعث
جدا باشیدن ارواح تا کی؟
دهان بربند در دریا صدف وار
دهان بگشاده چون تمساح تا کی؟
دهان بربند و قفلی بر دهان نه
ز ضایع کردن مفتاح تا کی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۵
بیاموز از پیمبر کیمیایی
که هر چت حق دهد، می ده رضایی
همان لحظه در جنت گشاید
چو تو راضی شوی در ابتلایی
رسول غم اگر آید بر تو
کنارش گیر همچون آشنایی
جفایی کز بر معشوق آید
نثارش کن به شادی مرحبایی
که تا آن غم برون آید ز چادر
شکرباری، لطیفی، دلربایی
به گوشهی چادر غم دست درزن
که بس خوب است و کردهست او دغایی
درین کو، روسبی باره منم، من
کشیده چادر هر خوش لقایی
همه پوشیده چادرهای مکروه
که پنداری که هست او اژدهایی
من جان سیر اژدرها پرستم
تو گر سیری ز جان، بشنو صلایی
نبیند غم مرا الا که خندان
نخوانم درد را الا دوایی
مبارک تر ز غم چیزی نباشد
که پاداشش ندارد منتهایی
به نامردی نخواهی یافت چیزی
خمش کردم که تا نجهد خطایی
که هر چت حق دهد، می ده رضایی
همان لحظه در جنت گشاید
چو تو راضی شوی در ابتلایی
رسول غم اگر آید بر تو
کنارش گیر همچون آشنایی
جفایی کز بر معشوق آید
نثارش کن به شادی مرحبایی
که تا آن غم برون آید ز چادر
شکرباری، لطیفی، دلربایی
به گوشهی چادر غم دست درزن
که بس خوب است و کردهست او دغایی
درین کو، روسبی باره منم، من
کشیده چادر هر خوش لقایی
همه پوشیده چادرهای مکروه
که پنداری که هست او اژدهایی
من جان سیر اژدرها پرستم
تو گر سیری ز جان، بشنو صلایی
نبیند غم مرا الا که خندان
نخوانم درد را الا دوایی
مبارک تر ز غم چیزی نباشد
که پاداشش ندارد منتهایی
به نامردی نخواهی یافت چیزی
خمش کردم که تا نجهد خطایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۸
صلا ای صوفیان کامروز باری
سماع است و شراب و عیش آری
صلا که ساعتی دیگر نیابی
ز مشرق تا به مغرب هوشیاری
چنان در بحر مستی غرق گردند
که دل در عشق خوبی، خوش عذاری
ازین مستان ننوشی های و هویی
وزین خوبان نبینی گوشواری
درین مستان کجا وهمی رسیدی
گرین مستان ننالند از خماری
به صد عالم نگنجد از جلالت
چنین سلطان و اعظم شهریاری
ولیکن چون غبار انگیخت اسپش
به وهم آمد کر و فر سواری
دهان بربند کین جا یک نظر نیست
که بشناسد سواری از غباری
سماع است و شراب و عیش آری
صلا که ساعتی دیگر نیابی
ز مشرق تا به مغرب هوشیاری
چنان در بحر مستی غرق گردند
که دل در عشق خوبی، خوش عذاری
ازین مستان ننوشی های و هویی
وزین خوبان نبینی گوشواری
درین مستان کجا وهمی رسیدی
گرین مستان ننالند از خماری
به صد عالم نگنجد از جلالت
چنین سلطان و اعظم شهریاری
ولیکن چون غبار انگیخت اسپش
به وهم آمد کر و فر سواری
دهان بربند کین جا یک نظر نیست
که بشناسد سواری از غباری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۳
ز مهجوران نمیجویی نشانی؟
کجا رفت آن وفا و مهربانی؟
درین خشکی هجران ماهیانند
بیا، ای آب بحر زندگانی
برون آب ماهی چند ماند؟
چه گویم؟ من نمیدانم، تو دانی
که باشم من که مانم یا نمانم؟
تو را خواهم که در عالم بمانی
هزاران جان ما و بهتر از ما
فدای تو، که جان جان جانی
مرا گویی خمش نی توبه کردی
که بگذاری طریق بیزبانی؟
به خاک پای تو، باخود نبودم
ز مستی و شراب و سرگرانی
به خاموشی به از خنبی نباشم
نمی ماند می اندر خم نهانی
شراب عشق، جوشانتر شرابیست
که آن یک دم بود، این جاودانی
رخ چون ارغوانش آن کند، آن
که صد خم شراب ارغوانی
دگر، وصف لبش دارم ولیکن
دهان تو بسوزد گر بخوانی
عجب مرغابی آمد جان عاشق
که آرد آب زاتش ارمغانی
ز آتش یافت تشنه ذوق آبش
کند آتش به آبش نردبانی
کجا رفت آن وفا و مهربانی؟
درین خشکی هجران ماهیانند
بیا، ای آب بحر زندگانی
برون آب ماهی چند ماند؟
چه گویم؟ من نمیدانم، تو دانی
که باشم من که مانم یا نمانم؟
تو را خواهم که در عالم بمانی
هزاران جان ما و بهتر از ما
فدای تو، که جان جان جانی
مرا گویی خمش نی توبه کردی
که بگذاری طریق بیزبانی؟
به خاک پای تو، باخود نبودم
ز مستی و شراب و سرگرانی
به خاموشی به از خنبی نباشم
نمی ماند می اندر خم نهانی
شراب عشق، جوشانتر شرابیست
که آن یک دم بود، این جاودانی
رخ چون ارغوانش آن کند، آن
که صد خم شراب ارغوانی
دگر، وصف لبش دارم ولیکن
دهان تو بسوزد گر بخوانی
عجب مرغابی آمد جان عاشق
که آرد آب زاتش ارمغانی
ز آتش یافت تشنه ذوق آبش
کند آتش به آبش نردبانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۷
کجایید ای شهیدان خدایی؟
بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک روحان عاشق؟
پرندهتر ز مرغان هوایی
کجایید ای شهان آسمانی؟
بدانسته فلک را درگشایی
کجایید ای ز جان و جا رهیده؟
کسی مر عقل را گوید کجایی؟
کجایید ای در زندان شکسته؟
بداده وام داران را رهایی
کجایید ای در مخزن گشاده؟
کجایید، ای نوای بینوایی؟
دران بحرید کین عالم کف اوست
زمانی بیش دارید آشنایی
کف دریاست صورتهای عالم
ز کف بگذر، اگر اهل صفایی
دلم کف کرد کین نقش سخن شد
بهل نقش و به دل رو، گر ز مایی
برآ ای شمس تبریزی ز مشرق
که اصل اصل اصل هر ضیایی
بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک روحان عاشق؟
پرندهتر ز مرغان هوایی
کجایید ای شهان آسمانی؟
بدانسته فلک را درگشایی
کجایید ای ز جان و جا رهیده؟
کسی مر عقل را گوید کجایی؟
کجایید ای در زندان شکسته؟
بداده وام داران را رهایی
کجایید ای در مخزن گشاده؟
کجایید، ای نوای بینوایی؟
دران بحرید کین عالم کف اوست
زمانی بیش دارید آشنایی
کف دریاست صورتهای عالم
ز کف بگذر، اگر اهل صفایی
دلم کف کرد کین نقش سخن شد
بهل نقش و به دل رو، گر ز مایی
برآ ای شمس تبریزی ز مشرق
که اصل اصل اصل هر ضیایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۳
دیدی که چه کرد یار ما، دیدی
منصوبهٔ یار باوفا دیدی
زین نوع که مات کرد دلها را
آن چشمهٔ زندگی، کجا دیدی؟
در صورت مات برد میبخشد
مقلوب گری چو او که را دیدی؟
ای بستهٔ بند عشق حق استت
کز عشق هزار دلگشا دیدی
بستان باغی اگر گلی دادی
برخور ز وفا، اگرجفا دیدی
از بستانش سر خر است این تن
زان بحر گهر، تو کهربا دیدی
از فرعونی چو احولی دادت
آن بود عصا و اژدها دیدی
امروز چو موسیات مداوا کرد
صد برگ فشان ازان عصا دیدی
صیاد جهان فشاند شه دانه
آن را تو ز سادگی، عطا دیدی
چون مرغ سلیم، سوی او رفتی
دام و دغل و فن و دغا دیدی
بازت بخرید لطف نجینا
تا لطف و عنایت خدا دیدی
در طالع مه، چو مشتری گشتی
ز الله عطای اشتری دیدی
چندان کرت که در عدد ناید
این بستگی و گشاد را دیدی
تا آخر کار، آن ولی نعمت
چشمت بگشاد، توتیا دیدی
از چشمهٔ سلسبیل میخوردی
عشرت گه خاص اولیا دیدی
چون دعوت اشربوا پری دادت
جولان گه عرصهٔ هوا دیدی
وان گه ز هوا به سوی هو رفتی
بر قاف پریدن هما دیدی
پرواز همای کبریایی را
از کیف و چگونگی، جدا دیدی
باقیش مجیب هر دعا گوید
کز وی تو اجابت دعا دیدی
منصوبهٔ یار باوفا دیدی
زین نوع که مات کرد دلها را
آن چشمهٔ زندگی، کجا دیدی؟
در صورت مات برد میبخشد
مقلوب گری چو او که را دیدی؟
ای بستهٔ بند عشق حق استت
کز عشق هزار دلگشا دیدی
بستان باغی اگر گلی دادی
برخور ز وفا، اگرجفا دیدی
از بستانش سر خر است این تن
زان بحر گهر، تو کهربا دیدی
از فرعونی چو احولی دادت
آن بود عصا و اژدها دیدی
امروز چو موسیات مداوا کرد
صد برگ فشان ازان عصا دیدی
صیاد جهان فشاند شه دانه
آن را تو ز سادگی، عطا دیدی
چون مرغ سلیم، سوی او رفتی
دام و دغل و فن و دغا دیدی
بازت بخرید لطف نجینا
تا لطف و عنایت خدا دیدی
در طالع مه، چو مشتری گشتی
ز الله عطای اشتری دیدی
چندان کرت که در عدد ناید
این بستگی و گشاد را دیدی
تا آخر کار، آن ولی نعمت
چشمت بگشاد، توتیا دیدی
از چشمهٔ سلسبیل میخوردی
عشرت گه خاص اولیا دیدی
چون دعوت اشربوا پری دادت
جولان گه عرصهٔ هوا دیدی
وان گه ز هوا به سوی هو رفتی
بر قاف پریدن هما دیدی
پرواز همای کبریایی را
از کیف و چگونگی، جدا دیدی
باقیش مجیب هر دعا گوید
کز وی تو اجابت دعا دیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۸
باغ است و بهار و سرو عالی
ما مینرویم، ازین حوالی
بگشای نقاب و در فروبند
ماییم و تویی و خانه خالی
امروز حریف خاص عشقیم
برداشته جام لاابالی
ای مطرب خوش نوای خوش نی
باید که عظیم خوش بنالی
ای ساقی شادکام خوش حال
پیش آر شراب را تو حالی
تا خوش بخوریم و خوش بخسبیم
در سایهٔ لطف لایزالی
خوردی نه ز راه حلق و اشکم
خوابی نه نتیجهٔ لیالی
ای دل خواهم که آن قدح را
بر دیده و چشم خود بمالی
چون نیست شوی تمام در می
آن ساعت هست بر کمالی
پاینده شوی ازان سقاهم
بیمرگ و فنا و انتقالی
دزدی بگذار و خوش همیرو
ایمن ز شکنجههای والی
گویی بنما که ایمنی کو؟
رو رو که هنوز در سوآلی
ای روز بدین خوشی چه روزی
ای روز به از هزار سالی
ای جملهٔ روزها غلامت
ایشان هجرند و تو وصالی
ای روز جمال تو که بیند؟
ای روز عظیم باجمالی
هم خود بینی جمال خود را
وان چشم که گوش او بمالی
ای روز نه روز آفتابی
تو روز ز نور ذوالجلالی
خورشید کند سجود هر شام
میخواهد از مهت حلالی
ای روز میان روز پنهان
ای روز مقیم لایزالی
ای روزی روزها و شبها
ای لطف جنوبی و شمالی
خامش کنم از کمال گفتن
زیرا تو ورای هر کمالی
پیدا نشوی به قال، زیرا
تو پیداتر ز قیل و قالی
از قال شود خیال پیدا
تو فوق توهم و خیالی
وان وهم و خیال تشنهٔ توست
ای داده تو آب را زلالی
این هر دو در آب جان دهن خشک
در عالم پر، ز خویش خالی
باقی غزل، ورای پرده
محجوب ز تو که در ملالی
ما مینرویم، ازین حوالی
بگشای نقاب و در فروبند
ماییم و تویی و خانه خالی
امروز حریف خاص عشقیم
برداشته جام لاابالی
ای مطرب خوش نوای خوش نی
باید که عظیم خوش بنالی
ای ساقی شادکام خوش حال
پیش آر شراب را تو حالی
تا خوش بخوریم و خوش بخسبیم
در سایهٔ لطف لایزالی
خوردی نه ز راه حلق و اشکم
خوابی نه نتیجهٔ لیالی
ای دل خواهم که آن قدح را
بر دیده و چشم خود بمالی
چون نیست شوی تمام در می
آن ساعت هست بر کمالی
پاینده شوی ازان سقاهم
بیمرگ و فنا و انتقالی
دزدی بگذار و خوش همیرو
ایمن ز شکنجههای والی
گویی بنما که ایمنی کو؟
رو رو که هنوز در سوآلی
ای روز بدین خوشی چه روزی
ای روز به از هزار سالی
ای جملهٔ روزها غلامت
ایشان هجرند و تو وصالی
ای روز جمال تو که بیند؟
ای روز عظیم باجمالی
هم خود بینی جمال خود را
وان چشم که گوش او بمالی
ای روز نه روز آفتابی
تو روز ز نور ذوالجلالی
خورشید کند سجود هر شام
میخواهد از مهت حلالی
ای روز میان روز پنهان
ای روز مقیم لایزالی
ای روزی روزها و شبها
ای لطف جنوبی و شمالی
خامش کنم از کمال گفتن
زیرا تو ورای هر کمالی
پیدا نشوی به قال، زیرا
تو پیداتر ز قیل و قالی
از قال شود خیال پیدا
تو فوق توهم و خیالی
وان وهم و خیال تشنهٔ توست
ای داده تو آب را زلالی
این هر دو در آب جان دهن خشک
در عالم پر، ز خویش خالی
باقی غزل، ورای پرده
محجوب ز تو که در ملالی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۸
میآید سنجق بهاری
لشکرکش شور و بیقراری
گلزار نقاب میگشاید
بلبل بگرفت باز زاری
بر کف بنهاده لاله جامی
کی نرگس مست، بر چه کاری؟
امروز بنفشه در رکوع است
میجوید از خدای یاری
سرها ز مغاره کرده بیرون
آن لاله رخان کوهساری
یا رب، که که را همیفریبند؟
خوش مینگرند در شکاری
منگر به سمن به چشم خردی
منگر به چمن به چشم خواری
زیرا به مسافران عزت
گر خوار نظر کنی نیاری
بشنو ز زبان سبز هر برگ
کز غیب بروید آنچه کاری
گشتهست زبان گاو ناطق
در حمد و ثنا و شکر آری
عذرت نبود ز یأس ازان کو
بخشد به کلوخ خوش عذاری
با برگ شد آن کلوخ جان یافت
در شکر نمود جان سپاری
صد میوه چو شیشههای شربت
هر یک مزهیی به خوش گواری
بعضی چو شکر، اگر شکوری
بعضی ترشند، اگر خماری
خاموش نشین و مستمع باش
نی واعظ خلق شو، نه قاری
لشکرکش شور و بیقراری
گلزار نقاب میگشاید
بلبل بگرفت باز زاری
بر کف بنهاده لاله جامی
کی نرگس مست، بر چه کاری؟
امروز بنفشه در رکوع است
میجوید از خدای یاری
سرها ز مغاره کرده بیرون
آن لاله رخان کوهساری
یا رب، که که را همیفریبند؟
خوش مینگرند در شکاری
منگر به سمن به چشم خردی
منگر به چمن به چشم خواری
زیرا به مسافران عزت
گر خوار نظر کنی نیاری
بشنو ز زبان سبز هر برگ
کز غیب بروید آنچه کاری
گشتهست زبان گاو ناطق
در حمد و ثنا و شکر آری
عذرت نبود ز یأس ازان کو
بخشد به کلوخ خوش عذاری
با برگ شد آن کلوخ جان یافت
در شکر نمود جان سپاری
صد میوه چو شیشههای شربت
هر یک مزهیی به خوش گواری
بعضی چو شکر، اگر شکوری
بعضی ترشند، اگر خماری
خاموش نشین و مستمع باش
نی واعظ خلق شو، نه قاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۴
روزی که مرا ز من ستانی
ضایع مکن از من آنچه دانی
تا با تو چو خاص نور گردم
آن نور لطیف جاودانی
تا چند کنم ز مرگ فریاد
با همچو تو آب زندگانی؟
گر مرگم از اواست، مرگ من باد
آن مرگ به از دم جوانی
از خرمن خویش ده زکاتم
زان خرمن گوهر نهانی
منویس برین و آن براتم
بگذار طریق امتحانی
خاموش ولی به دست تو چیست
باران آمد، تو ناودانی
ضایع مکن از من آنچه دانی
تا با تو چو خاص نور گردم
آن نور لطیف جاودانی
تا چند کنم ز مرگ فریاد
با همچو تو آب زندگانی؟
گر مرگم از اواست، مرگ من باد
آن مرگ به از دم جوانی
از خرمن خویش ده زکاتم
زان خرمن گوهر نهانی
منویس برین و آن براتم
بگذار طریق امتحانی
خاموش ولی به دست تو چیست
باران آمد، تو ناودانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۷
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۰
با دل گفتم چرا چنینی؟
تا چند به عشق هم نشینی؟
دل گفت چرا تو هم نیایی؟
تا لذت عشق را ببینی
گر آب حیات را بدانی
جز آتش عشق، کی گزینی؟
ای گشته چو باد از لطافت
پرباد شده چو ساتگینی
چون آب، تو جان نقشهایی
چون آینه، حسن را امینی
هر جان خسیس کان ندارد
میپندارد که تو همینی
ای آن که تو جان آسمانی
هر چند به صورت از زمینی
ای خرد شکسته همچو سرمه
تو سرمهٔ دیدهٔ یقینی
ای لعل تو از کدام کانی؟
در حلقه درآ، که خوش نگینی
ای از تو خجل هزار رحمت
آن دم که چو تیغ پر ز کینی
شمس تبریز صورتت خوش
وندر معنی، چه خوش معینی
تا چند به عشق هم نشینی؟
دل گفت چرا تو هم نیایی؟
تا لذت عشق را ببینی
گر آب حیات را بدانی
جز آتش عشق، کی گزینی؟
ای گشته چو باد از لطافت
پرباد شده چو ساتگینی
چون آب، تو جان نقشهایی
چون آینه، حسن را امینی
هر جان خسیس کان ندارد
میپندارد که تو همینی
ای آن که تو جان آسمانی
هر چند به صورت از زمینی
ای خرد شکسته همچو سرمه
تو سرمهٔ دیدهٔ یقینی
ای لعل تو از کدام کانی؟
در حلقه درآ، که خوش نگینی
ای از تو خجل هزار رحمت
آن دم که چو تیغ پر ز کینی
شمس تبریز صورتت خوش
وندر معنی، چه خوش معینی