عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳
گر بوی یک شکن ز سر زلف دلبرم
کفار بشنوند نگروند کافرم
وز زلف او اگر سر مویی به من رسد
در دل نهم چو دیده و در جان بپرورم
درهم ز دست دست سر زلفش از شکن
دستم نمی‌دهد که شکن‌هاش بشمرم
تا برد دل ز من سر زلف معنبرش
از بوی دل شده است دماغی معنبرم
جان من است گرچه نمی‌بینمش چو جان
بی جان چگونه عمر گرامی به سر برم
از پای می درآیم و آگاه نیست کس
تا عشق آن نگار چه سر داشت در سرم
غم می‌رسد به روی من از سوی آن نگار
شادی به روی غم که غم اوست رهبرم
در عشق او دلی است مرا بی خبر ز خویش
وز هر چه زین گذشت خبر نیست دیگرم
تا بو که پای باز نگیرد ز خاک خود
با خاک راه رهگذر او برابرم
زان آمده است با من بیدل به در برون
کز دیرگاه خاک در آن سمن برم
بر خاک خویش می‌گذرد همچو باد و من
بادی به دست مانده و بر خاک آن درم
گفتم بیا و خانه فروشی بزن مرا
گفتا برو که من ز چنین ها نمی‌خرم
گفتم که گوش دار ز عطار یک سخن
گفتا خمش که سر به سخن در نیاورم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵
تیر عشقت بر دل و جان می‌خورم
زخم زیر پرده پنهان می‌خورم
چون غم تو کیمیای شادی است
چون شکر زهر غمت زان می‌خورم
چون ز درد توست درمان دلم
دردی دردت فراوان می‌خورم
چند گویم کز تو غم خوردم بسی
کین زمان صد بار چندان می‌خورم
در میان پیرهن مانند شمع
خون خود خندان و گریان می‌خورم
تا نداند سر من تردامنی
خون دل سر در گریبان می‌خورم
کی بود کاواز بردارم تمام
کز کف خضر آب حیوان می‌خورم
درنگر ای جان که در جشن وفا
جام جم از دست جانان می‌خورم
خوش خوشم جان می‌دهد تا لاجرم
خوش خوشی زنهار بر جان می‌خورم
هر غمی کان هست بر عطار سخت
بر امید ذوق درمان می‌خورم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸
کار چو از دست من برفت چه سازم
مات شدم نیز خانه نیست چه بازم
در بن این خاکدان عالم غدار
اشک فشان همچو شمع چند گدازم
چون نفسی دیگرم ز عمر امان نیست
این نفسی چند در هوس به چه تازم
چو گل یک روزه در میانهٔ صد خار
بر سر پایم نشسته سر چه فرازم
پردهٔ من چون درید پرده‌در چرخ
در پس این پرده، پرده چند نوازم
چارهٔ من چون به دست چاره گران نیست
حیله چه گویم کنون و چاره چه سازم
قصهٔ اندوهت آشکار چه گویم
زانکه من خسته دل نهفت نیازم
واقعه کوته کنم چه گویم ازین بیش
خاصه که پیش اندر است راه درازم
ای دل عطار دم مزن که درین دیر
دم نتوان زد ز سر پردهٔ رازم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹
با این دل بی خبر چه سازم
جان می‌سوزدم دگر چه سازم
از دست دل اوفتاده‌ام خوار
چون خاک بدر بدر چه سازم
بس حیله که کردم و نیامد
یک حیلهٔ کارگر چه سازم
جانا نکنی به من نظر تو
کافتاده‌ام از نظر چه سازم
کس جز تو خبر ندارد از من
پس می‌پرسی خبر چه سازم
گفتی که ز صبر توشه‌ای ساز
چون عمر آمد به سر چه سازم
صبرم قدری غمت قضایی است
گر سازم ازین قدر چه سازم
گفتی به مگوی سر عشقم
در معرض این خطر چه سازم
گیرم که زبان نگاه دارم
با این رخ همچو زر چه سازم
ور روی به اشک خون نپوشم
با سوختن جگر چه سازم
گفتی که فرید چاره‌ای ساز
نه چاره نه چاره‌گر چه سازم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰
از بس که چو شمع از غم تو زار بسوزم
گویم نچنانم که دگربار بسوزم
بیم است که از آه دل سوخته هر شب
نه پردهٔ افلاک به یکبار بسوزم
زان با من دلسوخته اندک به نسازی
تا من ز غم عشق تو بسیار بسوزم
دانی که ز تر دامنی و خامی خود من
چندان که بسوزم نه به هنجار بسوزم
ترسم که اگر سوخته خواهند من خام
در آتش عشق افتم و دشوار بسوزم
تا چند تنم پردهٔ پندار به خود بر
وقت است که این پردهٔ پندار بسوزم
ای ساقی جان جام می آور تو به پیشم
تا خرقه براندزم و زنار بسوزم
آن به که به یک آتش دل وقت سحرگاه
هرجا که حجابی است به یکبار بسوزم
بوی جگر سوخته خواهی ز دم من
در سوختگی تا که چو عطار بسوزم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱
بی لبت از آب حیوان می‌بسم
بی رخت از ماه تابان می‌بسم
کار روی حسن تو گردان بس است
ز آفتاب چرخ گردان می‌بسم
سر گرانم من ز چین زلف تو
از همه چین مشک ارزان می‌بسم
گر ندارم آبرویی پیش تو
آب روی از چشم گریان می‌بسم
تا لب لعل تو در چشم من است
تا ابد از بحر و از کان می‌بسم
از همه ملک دو عالم یک نفس
با تو گر دستم دهد آن می‌بسم
گفته‌ای زارت بخواهم سوختن
آتش شوق تو در جان می‌بسم
زآتش دیگر چه می‌سوزی مرا
چون یک آتش هست سوزان می‌بسم
ساقیا در ده شرابی آشکار
کز دلی پر کفر پنهان می‌بسم
زین همه زنار از تشویر خلق
کرده پنهان زیر خلقان می‌بسم
درد ده تا درد بفزاید مرا
زانکه با دردت ز درمان می‌بسم
غرق دریا گر مرا کرده است نفس
تشنه می‌میرم بیابان می‌بسم
مست لایعقل کن این ساعت مرا
کز دم عقل سخن دان می‌بسم
عقل خود را مصلحت جوید مدام
زین چنین عقل تن آسان می‌بسم
کارساز است او ز پیش و پس ولی
هم ز پایان هم ز پیشان می‌بسم
عقل را بگذار اگر اهل دلی
زانکه چون دل هست از جان می‌بسم
نقد ابن الوقت قلب است ای فرید
دل طلب کز عقل حیران می‌بسم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲
هرگاه که مست آن لقا باشم
هشیار جهان کبریا باشم
مستغرق خویش کن مرا دایم
کافسوس بود که من مرا باشم
کان دم که صواب کار خود جویم
آن دم بتر از بت خطا باشم
گه گه گویی که دیگری را باش
چون نیست به جز تو من که را باشم
تا چند کنی ز پیش خود دورم
تا کی ز جمال تو جدا باشم
از هر سویم همی فکن هر دم
مگذار که یک نفس مرا باشم
گر تو بکشی چو شمع صد بارم
چون آن تو کنی بدان سزا باشم
صد خون دارم اگر به خون خویش
در بند هزار خون بها باشم
گفتم به بر من آی تا یکدم
در پیش تو ذرهٔ هوا باشم
گر قصد کنی به خون جان من
بر کشتن خویشتن گوا باشم
گفتی که چو باد و دم رسد کارت
من با تو در آن دم آشنا باشم
گر آن نفس آشنا شوی با من
آنگاه من آن نفس کجا باشم
نی نی که تو باش در بقا جمله
کان اولیتر که من فنا باشم
عطار اگر فنا شوم در تو
گر باشم و گر نه پادشا باشم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴
دل و جانم ببرد جان و دلم
بی دل و جان بماند آب و گلم
متحیر شدم نمی‌دانم
کین چه درد است در نهاد دلم
این قدر آگهم کز آتش عشق
آتشین شد مزاج معتدلم
چون بود کشته از کشنده خجل
کو مرا کشت و من ازو خجلم
بحلی خواستم چو خونم ریخت
و او ز غیرت نمی‌کند بحلم
سجلی ساختم به خونم لیک
نیست یک تن گواه بر سجلم
جان عطار مرغ دنیا نیست
گو برآی از نهاد محتملم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵
ای عشق تو قبلهٔ قبولم
کرده غم تو ز جان ملولم
خورشید رخت بتافت یک روز
تا کرد چو ذرهٔ عجولم
می‌تافت پیاپی و دمادم
تا خواست فکند در حلولم
چون نیک نگاه کردم آن روز
بنمود جمال در افولم
می‌گفت به صد زبان که از من
بگریز که من نه از اصولم
کافر گردی علی الحقیقه
در حال اگر کنی قبولم
اکنون من بی قرار از آن روز
دل شیفته‌تر ز بوهلولم
در گرد تو کی رسم که پیوست
در صحبت خود ندیم غولم
آنجا که بزرگی تو باشد
من خفته کدام بوالفضولم
ای کاش که بعد ازین همه عمر
ممکن بودی دمی وصولم
چه جای حلولیان طاغی است
زین پس من و سنت رسولم
عطار به ترک جان بگوید
گر شرح دهی چنین فصولم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶
کجایی ساقیا می ده مدامم
که من از جان غلامت را غلامم
میم در ده تهی دستم چه داری
که از خون جگر پر گشت جامم
چه می‌خواهی ز جانم ای سمن بر
که من بی روی تو خسته روانم
چو بر جانم زدی شمشیر عشقت
تمامم کن که رندی ناتمامم
گهم زاهد همی خوانند و گه رند
من مسکین ندانم تا کدامم
ز ننگ من نگوید نام من کس
چو من مردم چه مرد ننگ و نامم
ز من چو شمع تا یک ذره باقی است
نخواهد بود جز آتش مقامم
مرا جز سوختن کاری دگر نیست
بیا تا خوش بسوزم زانکه خامم
دل عطار مرغی دانه چین است
دریغ افتد چنین مرغی به دامم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸
ای جان و جهان رویت پیدا نکنی دانم
تا جان و جهانی را شیدا نکنی دانم
پشت من یکتا دل از زلف دوتا کردی
و آن زلف دوتا هرگز یکتا نکنی دانم
گر جور کنی ور نی تا کار تو می‌ماند
زین شیوه بسی افتد عمدا نکنی دانم
در غارت جان و دل در زلف و لبت بازی
زیرا که چنین کاری تنها نکنی دانم
چون عاشق غم‌کش را در خاک کنی پنهان
بر خویش نظر آری پیدا نکنی دانم
گفتی کنم از بوسی روزی دهنت شیرین
این خود به زبان گویی اما نکنی دانم
اندر عوض بوسی گر جان و تنم بردی
تا عاشق سودایی رسوا نکنی دانم
گفتی که شبی با تو دستی کنم اندر کش
یارب چه دروغ است این با ما نکنی دانم
گفتی که جفا کردم در حق تو ای عطار
آخر همه کس داند کانها نکنی دانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱
من پای همی ز سر نمی‌دانم
او را دانم دگر نمی‌دانم
چندان می عشق یار نوشیدم
کز میکده ره بدر نمی‌دانم
جایی که من اوفتاده‌ام آنجا
از هیچ وجود اثر نمی‌دانم
گر صد ازل و ابد به سر آید
از موضع خود گذر نمی‌دانم
جز بی جهتی نشان نمی‌یابم
جز بی صفتی خبر نمی‌دانم
مرغی عجبم زبس که پریدم
گم گشتم و بال و پر نمی‌دانم
این حال چو هیچکس نمی‌داند
من معذورم اگر نمی‌دانم
بگرفت دلم ز دانم و دانم
تا کی دانم مگر نمی‌دانم
چون قاعدهٔ وجود بر هیچ است
یک قاعده معتبر نمی‌دانم
جنبش ز هزار گونه می‌بینم
یک جنبش جانور نمی‌دانم
آن چیست که خلق ازوست جنبنده
کو علم چو این قدر نمی‌دانم
با خلق مرا چکار چون خود را
گم کردم و پا و سر نمی‌دانم
با آنکه فرید پست گشت این جا
زین پست بلندتر نمی‌دانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲
بجز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمی‌دانم
که شادی در همه عالم ازین خوشتر نمی‌دانم
گر از عشقت برون آیم به ما و من فرو نایم
ولیکن ما و من گفتن به عشقت در نمی‌دانم
ز بس کاندر ره عشق تو از پای آمدم تا سر
چنان بی پا و سرگشتم که پای از سر نمی‌دانم
به هر راهی که دانستم فرو رفتم به بوی تو
کنون عاجز فرو ماندم رهی دیگر نمی‌دانم
به هشیاری می از ساغر جدا کردن توانستم
کنون از غایت مستی می از ساغر نمی‌دانم
به مسجد بتگر از بت باز می‌دانستم و اکنون
درین خمخانهٔ رندان بت از بتگر نمی‌دانم
چو شد محرم ز یک دریا همه نامی که دانستم
درین دریای بی نامی دو نام‌آور نمی‌دانم
یکی را چون نمی‌دانم سه چون دانم که از مستی
یکی راه و یکی رهرو یکی رهبر نمی‌دانم
کسی کاندر نمکسار اوفتد گم گردد اندر وی
من این دریای پر شور از نمک کمتر نمی‌دانم
دل عطار انگشتی سیه رو بود و این ساعت
ز برق عشق آن دلبر به جز اخگر نمی‌دانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳
کجا بودم کجا رفتم کجاام من نمی‌دانم
به تاریکی در افتادم ره روشن نمی‌دانم
ندارم من درین حیرت به شرح حال خود حاجت
که او داند که من چونم اگرچه من نمی‌دانم
چو من گم گشته‌ام از خود چه جویم باز جان و تن
که گنج جان نمی‌بینم طلسم تن نمی‌دانم
چگونه دم توانم زد درین دریای بی پایان
که درد عاشقان آنجا به جز شیون نمی‌دانم
برون پرده گر مویی کنی اثبات شرک افتد
که من در پرده جز نامی ز مرد و زن نمی‌دانم
در آن خرمن که جان من در آنجا خوشه می‌چیند
همه عالم و مافیها به نیم ارزن نمی‌دانم
از آنم سوخته خرمن که من عمری درین صحرا
اگرچه خوشه می‌چینم ره خرمن نمی‌دانم
چو از هر دو جهان خود را نخواهم مسکنی هرگز
سزای درد این مسکین یکی مسکن نمی‌دانم
چو آن گلشن که می‌جویم نخواهد یافت هرگز کس
ره عطار را زین غم به جز گلخن نمی‌دانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵
من این دانم که مویی می ندانم
بجز مرگ آرزویی می ندانم
مرا مبشول مویی زانکه در عشق
چنان غرقم که مویی می ندانم
چنین رنگی که بر من سایه افکند
ز دو کونش رکویی می ندانم
چنانم در خم چوگان فگنده
که پا و سر چو گویی می ندانم
بسی بر بوی سر عشق رفتم
نبردم بوی و بویی می ندانم
بسی هر کار را روی است از ما
به از تسلیم رویی می ندانم
به از تسلیم و صبر و درد و خلوت
درین ره چارسویی می ندانم
شدم در کوی اهل دل چو خاکی
که به زین کوی کویی می ندانم
دلم را راه جوی عشق کردم
که به زو راه جویی می ندانم
درون دل بسی خود را بجستم
که به زین جست و جویی می ندانم
به خون دل بشستم دست از جان
که به زین شست و شویی می ندانم
بسی این راز نادانسته گفتم
که به زین گفت و گویی می ندانم
چو کردم جوی چشمان همچو عطار
که به زین آب جویی می ندانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶
چو خود را پاک دامن می ندانم
مقامی به ز گلخن می ندانم
چرا اندر صف مردان نشینم
چو خود را مرد جوشن می ندانم
بیا تا ترک خود گیرم که خود را
بتر از خویش دشمن می ندانم
دلی کز آرزوها گشت پر بت
من آن دل را مزین می ندانم
چو عیسی از یکی سوزن فروماند
من این بت کم ز سوزن می ندانم
مرا جانان فروشد در غمت جان
اگرچه جان معین می ندانم
چنان در عشق تو سرگشته گشتم
که جانم گم شد و تن می ندانم
مرا هم کشتی و هم سوختی زار
چه می‌خواهی تو از من می ندانم
گهی گویی که تن زن صبر کن صبر
علاج صبر کردن می ندانم
گهی گویی مرا بستان ورستی
ز صد خرمن یک ارزن می‌ندانم
چون من یک ذره‌ام نه هست و نه نیست
همه خورشید روشن می ندانم
فرو رفتم در این وادی کم و کاست
تو می‌دانی اگر من می ندانم
درین حیرت دل حیران خود را
طریقی به ز مردن می ندانم
که گیرد دامن عطار ازین پس
چو او را هیچ دامن می ندانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷
از عشق در اندرون جانم
دردی است که مرهمی ندانم
بی روی کسی که کس ندید است
خونابه گرفت دیدگانم
از بس که نشان از بجستم
نه نام بماند و نه نشانم
گویند که صبر کن ولیکن
چون صبر نماند چون توانم
جانا چو تو از جهان برونی
جان گیر و برون بر از جهانم
زین مظلم جای خانهٔ دیو
برسان به بقای جاودانم
بی تو نفسی به هر دو عالم
زنده بنمانم ار بمانم
تا عشق تو در نوشت لوحم
مانند قلم به سر دوانم
عطار به صبر تن فرو ده
تا علم یقین شود عیانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹
گر در سر عشق رفت جانم
شکرانه هزار جان فشانم
بی عشق اگر دمی برآرم
تاریک شود همه جهانم
تا دور فتاده‌ام من از تو
در ششدرهٔ صد امتحانم
طفلی که ز دایه دور ماند
جان تشنهٔ شیر همچنانم
لب خشک ز شوق قطره‌ای شیر
جان می‌دهم ای دریغ جانم
عمری چو قلم به سر دویدم
گفتم مگر از رسیدگانم
چون روی تو شعله‌ای برآورد
بگشاد به غیب دیدگانم
معلومم شد که هرچه عمری
دانسته‌ام از تو من خود آنم
گفتی که مرا بدان و بشناس
این می‌دانم که می ندانم
چون طاقت قطره‌ای ندارم
نوشیدن بحر چون توانم
از تو جز ازین خبر ندارم
کز تو خبری دهد زبانم
لیکن دل و جان و عقل در تو
گم گشت همه به یک زمانم
عقل و دل و جان چو بی نشان گشت
از کنه تو چون دهد نشانم
از علم مرا ملال بگرفت
آخر روزی شود عیانم
نه نه که عیان شدست دیری است
من طالب بود جاودانم
هر گه که فنا شوم در آن عین
جاوید در آن بقا بمانم
عطار ضعیف را به‌کلی
دایم به مراد دل رسانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰
از در جان درآی تا جانم
همچو پروانه بر تو افشانم
چون نماند از وجود من اثری
پس از آن حال خود نمی‌دانم
در حضور چنان وجود شگرف
چون نمانم به جمله من مانم
کی بود کی که پیش شمع رخت
بدهم جان و داد بستانم
آب چندان بریزم از دیده
کاتش روز حشر بنشانم
منم و نیم جان و چندان عشق
که نیاید دو کون چندانم
جان از آن بر لب آمد است مرا
تا به جانت فرو شود جانم
بند بندم اگر فرو بندی
روی از روی تو نگردانم
همچو عطار مست و جان بر دست
پیش تو ان‌یکاد می‌خوانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱
ز تو گر یک نظر آید به جانم
نباید این جهان و آن جهانم
مرا آن یک نفس جاوید نه بس
تو دانی دیگر و من می ندانم
اگر گویی سرت خواهم بریدن
ز شادی چون قلم بر سر دوانم
وگر گویی به لب جان خواهمت داد
به لب آید بدین امید جانم
اگر خاکی شد و گردیت آورد
ز تو یک روز می‌باید امانم
که تا از اشک بنشانم من آن گرد
همه بر خاک راهت خون فشانم
کلاه چرخ بربایم اگر تو
کمر سازی ز دلق و طیلسانم
چو بی روی تو عالم می نبینم
در آن عزمم که در چشمت نشانم
ولی ترسم که در خون سرشکم
شوی غرقه من از تو دور مانم
تو هستی در میان جانم و من
ز شوق روی تو جان بر میانم
اگر من باشم و گرنه غمی نیست
تو می‌باید که باشی جاودانم
که گر صد سود خواهم کرد بی تو
نخواهد بود جز حاصل زیانم
و گر در بند خویش آری مرا تو
نخواهم کفر و دین در بند آنم
در ایمان گر نیابم از تو بویی
یقین دانم که در کافرستانم
وگر در کفر بویی یابم از تو
ز ایمان نور بر گردون رسانم
تو تا دل برده‌ای جانا ز عطار
به مهر توست جان مهربانم