عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲
ازین دریا که غرق اوست جانم
برون جستم ولیکن در میانم
بسی رفتم درین دریا و گفتم
گشاده شد به دریا دیدگانم
چون نیکو باز جستم سر دریا
سر مویی ز دریا می ندانم
کسی کو روی این دریا بدید است
دهد خوش خوش نشانی هر زمانم
ولیکن آنکه در دریاست غرقه
ندانم تا دهد هرگز نشانم
چو چشمم نیست دریابین، چه مقصود
اگر من غرق این دریا بمانم
چو نابینای مادرزاد، کشتی
درین دریا همه بر خشک رانم
چو در دریا جنب میبایدم مرد
چنین لب خشک و تر دامن از آنم
کسی در آب حیوان تشنه میرد
چه گویند آخر آن کس را من آنم
دریغا کانچه میجستم ندیدم
وزین غم پر دریغا ماند جانم
ندارم یکشبه حاصل ولیکن
به انواع سخن گوهر فشانم
مرا از عالمی علم شکر به
که باشد یک شکر اندر دهانم
دلم کلی ز علم انکار بگرفت
کنون من در پی کار عیانم
اگر کاری عیان من نگردد
چو مرداری شوم در خاکدانم
اگر عطار را فانی بیابم
به بحر دولتش باقی رسانم
برون جستم ولیکن در میانم
بسی رفتم درین دریا و گفتم
گشاده شد به دریا دیدگانم
چون نیکو باز جستم سر دریا
سر مویی ز دریا می ندانم
کسی کو روی این دریا بدید است
دهد خوش خوش نشانی هر زمانم
ولیکن آنکه در دریاست غرقه
ندانم تا دهد هرگز نشانم
چو چشمم نیست دریابین، چه مقصود
اگر من غرق این دریا بمانم
چو نابینای مادرزاد، کشتی
درین دریا همه بر خشک رانم
چو در دریا جنب میبایدم مرد
چنین لب خشک و تر دامن از آنم
کسی در آب حیوان تشنه میرد
چه گویند آخر آن کس را من آنم
دریغا کانچه میجستم ندیدم
وزین غم پر دریغا ماند جانم
ندارم یکشبه حاصل ولیکن
به انواع سخن گوهر فشانم
مرا از عالمی علم شکر به
که باشد یک شکر اندر دهانم
دلم کلی ز علم انکار بگرفت
کنون من در پی کار عیانم
اگر کاری عیان من نگردد
چو مرداری شوم در خاکدانم
اگر عطار را فانی بیابم
به بحر دولتش باقی رسانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳
درین نشیمن خاکی بدین صفت که منم
میان نفس و هوا دست و پای چند زنم
هزار بار برآمد مرا که یکباری
ز دست چرخ فلک جامه پاره پاره کنم
گره چگونه گشایم ز سر خود که ز چرخ
هزار گونه گره در فتاده در سخنم
ز هر کسی چه شکایت کنم چو میدانم
که جرم من ز من است و بلای خویش منم
به هیچ روی مرا نیست رستگاری روی
که هست دشمن من در میان پیرهنم
حساب بر نتوانم گرفت بر خود از آنک
به هر حساب که هستم اسیر خویشتنم
هزار بار به یک روز عقل را ز صراط
به قعر دوزخ نفس و هوا فرو فکنم
اگر موافق طبعم ندیم ابلیسم
وگر متابع نفسم حریف اهرمنم
به گرد بلبل روحم قرار چون گیرد
میان خار چو گلزار جان بود وطنم
سزد که پیرهن کاغذین کند عطار
که شد ز نفس بدآموز پیرهن کفنم
میان نفس و هوا دست و پای چند زنم
هزار بار برآمد مرا که یکباری
ز دست چرخ فلک جامه پاره پاره کنم
گره چگونه گشایم ز سر خود که ز چرخ
هزار گونه گره در فتاده در سخنم
ز هر کسی چه شکایت کنم چو میدانم
که جرم من ز من است و بلای خویش منم
به هیچ روی مرا نیست رستگاری روی
که هست دشمن من در میان پیرهنم
حساب بر نتوانم گرفت بر خود از آنک
به هر حساب که هستم اسیر خویشتنم
هزار بار به یک روز عقل را ز صراط
به قعر دوزخ نفس و هوا فرو فکنم
اگر موافق طبعم ندیم ابلیسم
وگر متابع نفسم حریف اهرمنم
به گرد بلبل روحم قرار چون گیرد
میان خار چو گلزار جان بود وطنم
سزد که پیرهن کاغذین کند عطار
که شد ز نفس بدآموز پیرهن کفنم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
دست می ندهد که بی تو دم زنم
بی تو دستی شاد چون برهم زنم
کو مرا در درد عشقش همدمی
تا دم درد تو با همدم زنم
نی که بی تو دم نیارم زد از آنک
گر زنم دم بی تو نامحرم زنم
از غم من چون تو خوشدل میشوی
خوش نباشد گر نفس بی غم زنم
با تو باید از دوعالم یک دمم
تا دو عالم را به یک دم کم زنم
گر ز دوری جای بانگت بشنوم
بانگ بر خیل بنی آدم زنم
گر دهد یک مژهٔ تو یاربم
بر سپاه جملهٔ عالم زنم
پیش لعلت سنگ برخواهم گرفت
تا برین فیروزهگون طارم زنم
نفی تهمت را چو جام لعل تو
پیشم آید لاف جام جم زنم
گفته بودی دم مزن از زخم من
گرچه زخمت بر جگر محکم زنم
چون گلوگیر است زخم عشق تو
من چگونه پیش زخمت دم زنم
کافرم گر پیش روی تو مرا
زخمی آید رای از مرهم زنم
میروم در عشق همبر با فرید
تا قدم بر گنبد اعظم زنم
بی تو دستی شاد چون برهم زنم
کو مرا در درد عشقش همدمی
تا دم درد تو با همدم زنم
نی که بی تو دم نیارم زد از آنک
گر زنم دم بی تو نامحرم زنم
از غم من چون تو خوشدل میشوی
خوش نباشد گر نفس بی غم زنم
با تو باید از دوعالم یک دمم
تا دو عالم را به یک دم کم زنم
گر ز دوری جای بانگت بشنوم
بانگ بر خیل بنی آدم زنم
گر دهد یک مژهٔ تو یاربم
بر سپاه جملهٔ عالم زنم
پیش لعلت سنگ برخواهم گرفت
تا برین فیروزهگون طارم زنم
نفی تهمت را چو جام لعل تو
پیشم آید لاف جام جم زنم
گفته بودی دم مزن از زخم من
گرچه زخمت بر جگر محکم زنم
چون گلوگیر است زخم عشق تو
من چگونه پیش زخمت دم زنم
کافرم گر پیش روی تو مرا
زخمی آید رای از مرهم زنم
میروم در عشق همبر با فرید
تا قدم بر گنبد اعظم زنم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷
دل ز عشقت بی خبر شد چون کنم
مرغ جان بی بال و پر شد چون کنم
عشق تو در پرده میکردم نهان
چون سرشکم پردهدر شد چون کنم
مدتی رازی که پنهان داشتم
در همه عالم سمر شد چون کنم
یک نظر بر تو فکندم جان و دل
در سر آن یک نظر شد چون کنم
دور از رویت ز شوق روی تو
بند بندم نوحهگر شد چون کنم
گفتم آخر کار من بهتر شود
گر نشد بهتر بتر شد چون کنم
اشک و رویم همچو سیم و زر بماند
عمر رفت و سیم و زر شد چون کنم
هر زمان تا جان فشاند بر تو دل
عاشق جانی دگر شد چون کنم
لیک چون هر لحظه جانی نیست نو
عمر ازین حسرت به سر شد چون کنم
دی مرا گفتی که جان با من بباز
غمزهٔ تو پاک بر شد چون کنم
نی که جان درباختن سهل است لیک
چون ز جان جان بی خبر شد چون کنم
آتش عشق تو نتوانم نشاند
کابم از بالای سر شد چون کنم
در حضور تو دل عطار را
هرچه بود از ماحضر شد چون کنم
مرغ جان بی بال و پر شد چون کنم
عشق تو در پرده میکردم نهان
چون سرشکم پردهدر شد چون کنم
مدتی رازی که پنهان داشتم
در همه عالم سمر شد چون کنم
یک نظر بر تو فکندم جان و دل
در سر آن یک نظر شد چون کنم
دور از رویت ز شوق روی تو
بند بندم نوحهگر شد چون کنم
گفتم آخر کار من بهتر شود
گر نشد بهتر بتر شد چون کنم
اشک و رویم همچو سیم و زر بماند
عمر رفت و سیم و زر شد چون کنم
هر زمان تا جان فشاند بر تو دل
عاشق جانی دگر شد چون کنم
لیک چون هر لحظه جانی نیست نو
عمر ازین حسرت به سر شد چون کنم
دی مرا گفتی که جان با من بباز
غمزهٔ تو پاک بر شد چون کنم
نی که جان درباختن سهل است لیک
چون ز جان جان بی خبر شد چون کنم
آتش عشق تو نتوانم نشاند
کابم از بالای سر شد چون کنم
در حضور تو دل عطار را
هرچه بود از ماحضر شد چون کنم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹
دل ندارم، صبر بی دل چون کنم
صبر و دل در عشق حاصل چون کنم
در بیابانی که پایان کس ندید
کاروان بگذشت، منزل چون کنم
همرهان رفتند و من بی روی و راه
دست بر سر پای در گل چون کنم
همچو مرغ نیم بسمل بال و پر
میزنم تا خویش بسمل چون کنم
بر امید قطرهای آب حیات
نوش کردن زهر قاتل چون کنم
چون دلم خون گشت و جان بر لب رسید
چاره جان داروی دل چون کنم
هر کسی گوید که این دردت ز چیست
پیش دارم کار مشکل چون کنم
مبتلا شد دل به جهل نفس شوم
با بلای نفس جاهل چون کنم
نفس، گرگ بد رگ است و سگ پرست
همچو روحالقدس عاقل چون کنم
ناقصی کو در دم خر میزید
از دم عیسیش کامل چون کنم
مدبری کز جرعه دردی خوش است
از می معنیش مقبل چون کنم
چون ز غفلت درد من از حد گذشت
داروی عطار غافل چون کنم
صبر و دل در عشق حاصل چون کنم
در بیابانی که پایان کس ندید
کاروان بگذشت، منزل چون کنم
همرهان رفتند و من بی روی و راه
دست بر سر پای در گل چون کنم
همچو مرغ نیم بسمل بال و پر
میزنم تا خویش بسمل چون کنم
بر امید قطرهای آب حیات
نوش کردن زهر قاتل چون کنم
چون دلم خون گشت و جان بر لب رسید
چاره جان داروی دل چون کنم
هر کسی گوید که این دردت ز چیست
پیش دارم کار مشکل چون کنم
مبتلا شد دل به جهل نفس شوم
با بلای نفس جاهل چون کنم
نفس، گرگ بد رگ است و سگ پرست
همچو روحالقدس عاقل چون کنم
ناقصی کو در دم خر میزید
از دم عیسیش کامل چون کنم
مدبری کز جرعه دردی خوش است
از می معنیش مقبل چون کنم
چون ز غفلت درد من از حد گذشت
داروی عطار غافل چون کنم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰
رفت وجودم به عدم چون کنم
هیچ شدم هیچ نیم چون کنم
تو همه من هیچ به هم هر دو را
چون به هم اندازم وضم چون کنم
با منی و من ز توام بی خبر
با تو بهم بی تو بهم چون کنم
ای غم عشق تو مرا سوخته
سوختهام بی تو ز غم چون کنم
واقعهٔ عشق توام زنده کرد
یکدم ازین واقعه کم چون کنم
گرچه بسی گرم تر از آتشم
در طلب خویش علم چون کنم
در هوست سر چو درانداختم
پیشکشت سر چو قلم چون کنم
چون نتوان کرد ز تو صورتی
صورت محض است صنم چون کنم
ای همه بر هیچ ز تو چون بود
نقش پی نقش رقم چون کنم
کی به دمم نرم شوی زانکه تو
موم نهای نرم بدم چون کنم
ره به درنگ است و درم سوی تو
من نه درنگ و نه درم چون کنم
چون نه مقرم من و نه منکرم
بر سخنی لا و نعم چون کنم
در حرم عشق چو نامحرمم
نیست مرا ره به حرم چون کنم
بر صفت شمع گرفتست سوز
فرق سرم تا به قدم چون کنم
تا بودم یک سر موی از وجود
عزم بیابان عدم چون کنم
بازوی جود است کمال فرید
فربهیش هست ورم چون کنم
هیچ شدم هیچ نیم چون کنم
تو همه من هیچ به هم هر دو را
چون به هم اندازم وضم چون کنم
با منی و من ز توام بی خبر
با تو بهم بی تو بهم چون کنم
ای غم عشق تو مرا سوخته
سوختهام بی تو ز غم چون کنم
واقعهٔ عشق توام زنده کرد
یکدم ازین واقعه کم چون کنم
گرچه بسی گرم تر از آتشم
در طلب خویش علم چون کنم
در هوست سر چو درانداختم
پیشکشت سر چو قلم چون کنم
چون نتوان کرد ز تو صورتی
صورت محض است صنم چون کنم
ای همه بر هیچ ز تو چون بود
نقش پی نقش رقم چون کنم
کی به دمم نرم شوی زانکه تو
موم نهای نرم بدم چون کنم
ره به درنگ است و درم سوی تو
من نه درنگ و نه درم چون کنم
چون نه مقرم من و نه منکرم
بر سخنی لا و نعم چون کنم
در حرم عشق چو نامحرمم
نیست مرا ره به حرم چون کنم
بر صفت شمع گرفتست سوز
فرق سرم تا به قدم چون کنم
تا بودم یک سر موی از وجود
عزم بیابان عدم چون کنم
بازوی جود است کمال فرید
فربهیش هست ورم چون کنم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱
دل ز دستم رفت و جان هم، بی دل و جان چون کنم
سر عشقم آشکارا گشت پنهان چون کنم
هرکسم گوید که درمانی کن آخر درد را
چون به دردم دایما مشغول درمان چون کنم
چون خروشم بشنود هر بی خبر گوید خموش
میتپد دل در برم میسوزدم جان چون کنم
عالمی در دست من، من همچو مویی در برش
قطرهای خون است دل، در زیر طوفان چون کنم
در تموزم مانده جان خسته و تن تب زده
وآنگهم گویند براین ره به پایان چون کنم
چون ندارم یک نفس اهلیت صف النعال
پیشگه چون جویم و آهنگ پیشان چون کنم
در بن هر موی صد بت بیش میبینم عیان
در میان این همه بت عزم ایمان چون کنم
نه ز ایمانم نشانی نه ز کفرم رونقی
در میان این و آن درمانده حیران چون کنم
چون نیامد از وجودم هیچ جمعیت پدید
بیش ازین عطار را از خود پریشان چون کنم
سر عشقم آشکارا گشت پنهان چون کنم
هرکسم گوید که درمانی کن آخر درد را
چون به دردم دایما مشغول درمان چون کنم
چون خروشم بشنود هر بی خبر گوید خموش
میتپد دل در برم میسوزدم جان چون کنم
عالمی در دست من، من همچو مویی در برش
قطرهای خون است دل، در زیر طوفان چون کنم
در تموزم مانده جان خسته و تن تب زده
وآنگهم گویند براین ره به پایان چون کنم
چون ندارم یک نفس اهلیت صف النعال
پیشگه چون جویم و آهنگ پیشان چون کنم
در بن هر موی صد بت بیش میبینم عیان
در میان این همه بت عزم ایمان چون کنم
نه ز ایمانم نشانی نه ز کفرم رونقی
در میان این و آن درمانده حیران چون کنم
چون نیامد از وجودم هیچ جمعیت پدید
بیش ازین عطار را از خود پریشان چون کنم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲
آه گر من زعشق آه کنم
همه روی جهان سیاه کنم
آه من در جهان نمیگنجد
در جهان پس چگونه آه کنم
هر دو عالم شود چو انگشتی
گر من آهی ز جایگاه کنم
گر دمی آتشین زنم ز دلم
به دمی دفع صد سپاه کنم
بحر خون در دلم چو موج زند
من به خون در روم شناه کنم
موج آن خون چو بگذرد از حد
خون دل را به دیده راه کنم
خون بریزم ز دیده چندانی
که بسی خلق را تباه کنم
عالمی خون خویشتن بینم
از پس و پیش اگر نگاه کنم
با چنین حالتی عجب که مراست
گر کنم طاعتی گناه کنم
هیچ خلقی گداتر از من نیست
گرچه دعوی پادشاه کنم
ره به گلخن نمیدهند مرا
وین عجب عزم بارگاه کنم
شربتی آب چاه نیست مرا
وی عجب عزم فخر آب جاه کنم
همچو لاله کلاه در خونم
چه حدیث سر و کلاه کنم
سر درودم فرید را چو گیاه
پس کنون کره در گیاه کنم
همچو عطار مست عشق شوم
گر دمی در رخش نگاه کنم
همه روی جهان سیاه کنم
آه من در جهان نمیگنجد
در جهان پس چگونه آه کنم
هر دو عالم شود چو انگشتی
گر من آهی ز جایگاه کنم
گر دمی آتشین زنم ز دلم
به دمی دفع صد سپاه کنم
بحر خون در دلم چو موج زند
من به خون در روم شناه کنم
موج آن خون چو بگذرد از حد
خون دل را به دیده راه کنم
خون بریزم ز دیده چندانی
که بسی خلق را تباه کنم
عالمی خون خویشتن بینم
از پس و پیش اگر نگاه کنم
با چنین حالتی عجب که مراست
گر کنم طاعتی گناه کنم
هیچ خلقی گداتر از من نیست
گرچه دعوی پادشاه کنم
ره به گلخن نمیدهند مرا
وین عجب عزم بارگاه کنم
شربتی آب چاه نیست مرا
وی عجب عزم فخر آب جاه کنم
همچو لاله کلاه در خونم
چه حدیث سر و کلاه کنم
سر درودم فرید را چو گیاه
پس کنون کره در گیاه کنم
همچو عطار مست عشق شوم
گر دمی در رخش نگاه کنم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴
چاره نیست از توام چه چاره کنم
تا به تو از همه کناره کنم
چکنم تا همه یکی بینم
به یکی در همه نظاره کنم
آنچه زو هیچ ذره پنهان نیست
همچو خورشید آشکاره کنم
ذرهآی چون هزار عالم هست
پرده بر ذره ذره پاره کنم
تا که هر ذره را چو خورشیدی
بر براق فلک سواره کنم
صد هزاران هزار عالم را
پیش روی تو پیشکاره کنم
پس به یک یک نفس هزار جهان
تحفهٔ چون تو ماه پاره کنم
چون کنم قصد این سلوک شگرف
کوکب کفش از ستاره کنم
شیر دوشم هزار دریا بیش
لیک پستان ز سنگ خاره کنم
ذرههای دو کون را زان شیر
همچو اطفال شیرخواره کنم
چون کمال بلوغ ممکن نیست
چکنم گور گاهواره کنم
ای عجب چون بسازم این همه کار
هیچ باشد همه چه چاره کنم
عاقبت چون فلک فرو ریزم
این روش گر هزار باره کنم
همه چون چرخ گرد خود گردم
گرچه خورشید پشتواره کنم
نرهم از دو کون یک سر موی
مگر از خویشتن گذاره کنم
چون ز معشوق محو گشت فرید
تا کیش مرغ عشق باره کنم
تا به تو از همه کناره کنم
چکنم تا همه یکی بینم
به یکی در همه نظاره کنم
آنچه زو هیچ ذره پنهان نیست
همچو خورشید آشکاره کنم
ذرهآی چون هزار عالم هست
پرده بر ذره ذره پاره کنم
تا که هر ذره را چو خورشیدی
بر براق فلک سواره کنم
صد هزاران هزار عالم را
پیش روی تو پیشکاره کنم
پس به یک یک نفس هزار جهان
تحفهٔ چون تو ماه پاره کنم
چون کنم قصد این سلوک شگرف
کوکب کفش از ستاره کنم
شیر دوشم هزار دریا بیش
لیک پستان ز سنگ خاره کنم
ذرههای دو کون را زان شیر
همچو اطفال شیرخواره کنم
چون کمال بلوغ ممکن نیست
چکنم گور گاهواره کنم
ای عجب چون بسازم این همه کار
هیچ باشد همه چه چاره کنم
عاقبت چون فلک فرو ریزم
این روش گر هزار باره کنم
همه چون چرخ گرد خود گردم
گرچه خورشید پشتواره کنم
نرهم از دو کون یک سر موی
مگر از خویشتن گذاره کنم
چون ز معشوق محو گشت فرید
تا کیش مرغ عشق باره کنم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵
هر زمان بی خود هوایی میکنم
قصد کوی دلربایی میکنم
گه به مستی های هویی میزنم
گه به گریه های هایی میکنم
غرقه زانم در بن دریای خون
کارزوی آشنایی میکنم
تنگ دل شد هر که آه من شنود
زانکه آه از تنگنایی میکنم
چون مرا باد است از وصلش به دست
خویشتن را خاک پایی میکنم
ای مرا چون جان ببین زاری من
کین همه زاری ز جایی میکنم
گر دمی از دل برآمد بی غمت
این دم آن دم را قضایی میکنم
چون غم تو کیمیای شادی است
من غمت را مرحبایی میکنم
در غم تو چون کم از یک ذرهام
هست لایق گر هوایی میکنم
روشنی دیدهٔ عطار را
خاک پایت توتیایی میکنم
قصد کوی دلربایی میکنم
گه به مستی های هویی میزنم
گه به گریه های هایی میکنم
غرقه زانم در بن دریای خون
کارزوی آشنایی میکنم
تنگ دل شد هر که آه من شنود
زانکه آه از تنگنایی میکنم
چون مرا باد است از وصلش به دست
خویشتن را خاک پایی میکنم
ای مرا چون جان ببین زاری من
کین همه زاری ز جایی میکنم
گر دمی از دل برآمد بی غمت
این دم آن دم را قضایی میکنم
چون غم تو کیمیای شادی است
من غمت را مرحبایی میکنم
در غم تو چون کم از یک ذرهام
هست لایق گر هوایی میکنم
روشنی دیدهٔ عطار را
خاک پایت توتیایی میکنم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶
این دل پر درد را چندان که درمان میکنم
گوییا یک درد را بر خود دو چندان میکنم
بلعجب دردی است درد عشق جانان کاندرو
دردم افزون میشود چندان که درمان میکنم
چند گویی توبه آن از عشق و زین ره بازگرد
چون توانم توبه چون این کار از جان میکنم
از میان جان نگیرد عشق او هرگز کنار
کز میان جان هوای روی جانان میکنم
این عجایب بین که نگذارند در گلخن مرا
وانگهی من عزم خلوتگاه سلطان میکنم
عشق تو تاوان است بر من چون نیم در خورد تو
مرد عشق خود تویی پس من چه تاوان میکنم
چون دل و جانم به کلی راز عشق تو گرفت
من چرا این راز را از خلق پنهان میکنم
نی خطا گفتم تو و من کی بود در راه عشق
جملهٔ عالم تویی بر خویش آسان میکنم
تا گهرهای حقیقت فاش کردم در جهان
با دل عطار دلتنگی فراوان میکنم
گوییا یک درد را بر خود دو چندان میکنم
بلعجب دردی است درد عشق جانان کاندرو
دردم افزون میشود چندان که درمان میکنم
چند گویی توبه آن از عشق و زین ره بازگرد
چون توانم توبه چون این کار از جان میکنم
از میان جان نگیرد عشق او هرگز کنار
کز میان جان هوای روی جانان میکنم
این عجایب بین که نگذارند در گلخن مرا
وانگهی من عزم خلوتگاه سلطان میکنم
عشق تو تاوان است بر من چون نیم در خورد تو
مرد عشق خود تویی پس من چه تاوان میکنم
چون دل و جانم به کلی راز عشق تو گرفت
من چرا این راز را از خلق پنهان میکنم
نی خطا گفتم تو و من کی بود در راه عشق
جملهٔ عالم تویی بر خویش آسان میکنم
تا گهرهای حقیقت فاش کردم در جهان
با دل عطار دلتنگی فراوان میکنم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷
محلم نیست که خورشید جمالت بینم
بو که باری اثر عکس خیالت بینم
کاشکی خاک رهت سرمهٔ چشمم بودی
که ندانم که دمی گرد وصالت بینم
صد هزاران دل کامل شده در کوی امید
خاک بوس در و درگاه جلالت بینم
همچو پروانه پر و بال زنم در غم تو
گر شبی پرتو آن شمع جمالت بینم
جگرم خون شد از اندیشهٔ آن تا پس ازین
جان و دل خون شود و من به چه حالت بینم
تو مرا دم به دم اندر غم خود میبینی
من زهی دولت اگر سال به سالت بینم
خاک پای تو شدم خون دلم پاک مریز
نی بخور خون دل من که حلالت بینم
گر دهد شرح غمت خاطر عطار بسی
نشوم هیچ ملول و نه ملالت بینم
بو که باری اثر عکس خیالت بینم
کاشکی خاک رهت سرمهٔ چشمم بودی
که ندانم که دمی گرد وصالت بینم
صد هزاران دل کامل شده در کوی امید
خاک بوس در و درگاه جلالت بینم
همچو پروانه پر و بال زنم در غم تو
گر شبی پرتو آن شمع جمالت بینم
جگرم خون شد از اندیشهٔ آن تا پس ازین
جان و دل خون شود و من به چه حالت بینم
تو مرا دم به دم اندر غم خود میبینی
من زهی دولت اگر سال به سالت بینم
خاک پای تو شدم خون دلم پاک مریز
نی بخور خون دل من که حلالت بینم
گر دهد شرح غمت خاطر عطار بسی
نشوم هیچ ملول و نه ملالت بینم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸
چشم از پی آن دارم تا روی تو میبینم
دل را همه میل جان با سوی تو میبینم
تا جان بودم در تن رو از تو نگردانم
زیرا که حیات جان با روی تو میبینم
بس عاشق سرگردان، از عشق تو لب بر جان
آواره ز خان و مان، بر بوی تو میبینم
از عشق تو نشکیبم، گر خوانی و گر رانی
زیرا که دل افتاده در کوی تو میبینم
هر جا که یکی بیدل از عشق تو بیحاصل
سرگشته و بی منزل، سر کوی تو میبینم
آن دل که بود سرکش، گشته است اسیر عشق
اندر خم چوگانت چون گوی تو میبینم
گفتم که مگر کلی وصل تو بدانستم
صد جان و دل خود را یک موی تو میبینم
عطار مگر روزی ترکیش بود در سر
کامروز به عشق اندر هندوی تو میبینم
دل را همه میل جان با سوی تو میبینم
تا جان بودم در تن رو از تو نگردانم
زیرا که حیات جان با روی تو میبینم
بس عاشق سرگردان، از عشق تو لب بر جان
آواره ز خان و مان، بر بوی تو میبینم
از عشق تو نشکیبم، گر خوانی و گر رانی
زیرا که دل افتاده در کوی تو میبینم
هر جا که یکی بیدل از عشق تو بیحاصل
سرگشته و بی منزل، سر کوی تو میبینم
آن دل که بود سرکش، گشته است اسیر عشق
اندر خم چوگانت چون گوی تو میبینم
گفتم که مگر کلی وصل تو بدانستم
صد جان و دل خود را یک موی تو میبینم
عطار مگر روزی ترکیش بود در سر
کامروز به عشق اندر هندوی تو میبینم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰
به دریایی در افتادم که پایانش نمیبینم
به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمیبینم
در این دریا یکی در است و ما مشتاق در او
ولی کس کو که در جوید که جویانش نمیبینم
چه جویم بیش ازین گنجی که سر آن نمیدانم
چه پویم بیش ازین راهی که پایانش نمیبینم
درین ره کوی مه رویی است خلقی در طلب پویان
ولیک این کوی چون یابم که پیشانش نمیبینم
به خون جان من جانان ندانم دست آلاید
که او بس فارغ است از ما سر آنش نمیبینم
دلا بیزار شو از جان اگر جانان همی خواهی
که هر کو شمع جان جوید غم جانش نمیبینم
برو عطار بیرون آی با جانان به جان بازی
که هر کو جان درو بازد پشیمانش نمیبینم
به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمیبینم
در این دریا یکی در است و ما مشتاق در او
ولی کس کو که در جوید که جویانش نمیبینم
چه جویم بیش ازین گنجی که سر آن نمیدانم
چه پویم بیش ازین راهی که پایانش نمیبینم
درین ره کوی مه رویی است خلقی در طلب پویان
ولیک این کوی چون یابم که پیشانش نمیبینم
به خون جان من جانان ندانم دست آلاید
که او بس فارغ است از ما سر آنش نمیبینم
دلا بیزار شو از جان اگر جانان همی خواهی
که هر کو شمع جان جوید غم جانش نمیبینم
برو عطار بیرون آی با جانان به جان بازی
که هر کو جان درو بازد پشیمانش نمیبینم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱
در درد عشق یک دل بیدار می نبینم
مستند جمله در خود هشیار می نبینم
جمله ز خودپرستی مشغول کار خویشند
در راه او دلی را بر کار می نبینم
عمری بسر دویدم گفتم مگر رسیدم
با دست هرچه دیدم چون یار می نبینم
گفتم مگر که باشم از خاصگان کویش
خود از سگان کویش آثار می نبینم
دعوی است جمله دعوی کو عاشقی و کو عشق
کز کشتگان عشقش دیار می نبینم
گر عاشقی برآور از جان دم اناالحق
زیرا که جای عاشق جز دار می نبینم
چون مرد دین نبودم کیش مغان گزیدم
دین رفت و بر میان جز زنار می نبینم
اکنون ز نا تمامی نه مغ نه مؤمنم من
اندک ز دست دادم بسیار می نبینم
دردا که داد چون گل عطار دل به بادش
وز گلبن وصالش یک خار می نبینم
مستند جمله در خود هشیار می نبینم
جمله ز خودپرستی مشغول کار خویشند
در راه او دلی را بر کار می نبینم
عمری بسر دویدم گفتم مگر رسیدم
با دست هرچه دیدم چون یار می نبینم
گفتم مگر که باشم از خاصگان کویش
خود از سگان کویش آثار می نبینم
دعوی است جمله دعوی کو عاشقی و کو عشق
کز کشتگان عشقش دیار می نبینم
گر عاشقی برآور از جان دم اناالحق
زیرا که جای عاشق جز دار می نبینم
چون مرد دین نبودم کیش مغان گزیدم
دین رفت و بر میان جز زنار می نبینم
اکنون ز نا تمامی نه مغ نه مؤمنم من
اندک ز دست دادم بسیار می نبینم
دردا که داد چون گل عطار دل به بادش
وز گلبن وصالش یک خار می نبینم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲
ای برده به زلف کفر و دینم
وز غمزه نشسته در کمینم
سرگشته و سوکوار از آنم
شوریده و خسته دل ازینم
تا دایره وار کرد زلفت
بر نقطهٔ خون نگر چنینم
از بس که زنم دو دست بر سر
آید به فغان دو آستینم
گه دست گشاده به آسمانم
گه روی نهاده بر زمینم
با این همه جور کز تو دارم
بی نور رخت جهان نبینم
بر باد مده مرا که ناگه
در تو رسد آه آتشینم
عطار شدم ز بوی زلفت
ای زلف تو مشک راستینم
وز غمزه نشسته در کمینم
سرگشته و سوکوار از آنم
شوریده و خسته دل ازینم
تا دایره وار کرد زلفت
بر نقطهٔ خون نگر چنینم
از بس که زنم دو دست بر سر
آید به فغان دو آستینم
گه دست گشاده به آسمانم
گه روی نهاده بر زمینم
با این همه جور کز تو دارم
بی نور رخت جهان نبینم
بر باد مده مرا که ناگه
در تو رسد آه آتشینم
عطار شدم ز بوی زلفت
ای زلف تو مشک راستینم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳
در ره او بی سر و پا میروم
بی تبرا و تولا میروم
ایمن از توحید و از شرک آمدم
فارغ از امروز و فردا میروم
نه من و نه ما شناسم ذرهای
زانکه دایم بی من و ما میروم
سالک مطلق شدم چون آفتاب
لاجرم از سایه تنها میروم
مرغ عشقم هر زمانی صد جهان
بی پر و بی بال زیبا میروم
چون همه دانم ولیکن هیچ دان
لاجرم نادان و دانا میروم
قطرهای بودم ز دریا آمده
این زمان با قعر دریا میروم
در دلم تا عشق قدس آرام یافت
من ز دل با جان شیدا میروم
شرح عشق او بگویم با تو راست
گرچه من گنگم که گویا میروم
بارگاهی زد ز آدم عشق او
گفت بر یک جا به صد جا میروم
زو بپرسیدند کاخر تا کجا
گفت روزی در به صحرا میروم
چون هویت از بطون در پرده بود
در هویت بس هویدا میروم
گرچه نه پنهانم و نه آشکار
هم نهان هم آشکارا میروم
گر هویدا خواهیم پنهان شوم
ور نهان جوییم پیدا میروم
نه چنینم نه چنان نه هردوم
بل کزین هر دو مبرا میروم
چون فرید از خویش یکتا میرود
هم به سر من فرد و یکتا میروم
بی تبرا و تولا میروم
ایمن از توحید و از شرک آمدم
فارغ از امروز و فردا میروم
نه من و نه ما شناسم ذرهای
زانکه دایم بی من و ما میروم
سالک مطلق شدم چون آفتاب
لاجرم از سایه تنها میروم
مرغ عشقم هر زمانی صد جهان
بی پر و بی بال زیبا میروم
چون همه دانم ولیکن هیچ دان
لاجرم نادان و دانا میروم
قطرهای بودم ز دریا آمده
این زمان با قعر دریا میروم
در دلم تا عشق قدس آرام یافت
من ز دل با جان شیدا میروم
شرح عشق او بگویم با تو راست
گرچه من گنگم که گویا میروم
بارگاهی زد ز آدم عشق او
گفت بر یک جا به صد جا میروم
زو بپرسیدند کاخر تا کجا
گفت روزی در به صحرا میروم
چون هویت از بطون در پرده بود
در هویت بس هویدا میروم
گرچه نه پنهانم و نه آشکار
هم نهان هم آشکارا میروم
گر هویدا خواهیم پنهان شوم
ور نهان جوییم پیدا میروم
نه چنینم نه چنان نه هردوم
بل کزین هر دو مبرا میروم
چون فرید از خویش یکتا میرود
هم به سر من فرد و یکتا میروم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴
هر شبی وقت سحر در کوی جانان میروم
چون ز خود نامحرمم از خویش پنهان میروم
چون حجابی مشکل آمد عقل و جان در راه او
لاجرم در کوی او بی عقل و بی جان میروم
همچو لیلی مستمندم در فراقش روز و شب
همچو مجنون گرد عالم دوست جویان میروم
هر سحر عنبر فشاند زلف عنبر بار او
من بدان آموختم وقت سحر زان میروم
تا بدیدم زلف چون چوگان او بر روی ماه
در خم چوگان او چون گوی گردان میروم
ماه رویا در من مسکین نگر کز عشق تو
با دلی پر خون به زیر خاک حیران میروم
ذره ذره زان شدم تا پیش خورشید رخش
همچو ذره بی سر و تن پای کوبان میروم
چون بیابانی نهد هر ساعتی در پیش من
من چنین شوریده دل سر در بیابان میروم
تا کی ای عطار از ننگ وجود تو مرا
کین زمان از ننگ تو با خاک یکسان میروم
چون ز خود نامحرمم از خویش پنهان میروم
چون حجابی مشکل آمد عقل و جان در راه او
لاجرم در کوی او بی عقل و بی جان میروم
همچو لیلی مستمندم در فراقش روز و شب
همچو مجنون گرد عالم دوست جویان میروم
هر سحر عنبر فشاند زلف عنبر بار او
من بدان آموختم وقت سحر زان میروم
تا بدیدم زلف چون چوگان او بر روی ماه
در خم چوگان او چون گوی گردان میروم
ماه رویا در من مسکین نگر کز عشق تو
با دلی پر خون به زیر خاک حیران میروم
ذره ذره زان شدم تا پیش خورشید رخش
همچو ذره بی سر و تن پای کوبان میروم
چون بیابانی نهد هر ساعتی در پیش من
من چنین شوریده دل سر در بیابان میروم
تا کی ای عطار از ننگ وجود تو مرا
کین زمان از ننگ تو با خاک یکسان میروم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵
ما هر چه آن ماست ز ره بر گرفتهایم
با پیر خویش راه قلندر گرفتهایم
در راه حق چو محرم ایمان نبودهایم
ایمان خود به تازگی از سر گرفتهایم
چون اصل کار ما همه روی و ریا نمود
یکباره ترک کار مزور گرفتهایم
از هر دو کون گوشهٔ دیری گزیدهایم
زنار چار کرده بهبر در گرفتهایم
اندر قمارخانه چو رندان نشستهایم
وز طیلسان و خرقه قلم برگرفتهایم
زان چشمهٔ حیات که در کوی دوست بود
تا روز حشر ملک سکندر گرفتهایم
برتر ز هست و نیست قدم در نهادهایم
بیرون ز کفر و دین ره دیگر گرفتهایم
بر روی دوست ساغر و دست از میان برون
از دست دوست باده به ساغر گرفتهایم
عطار تا بیان مقامات عشق کرد
از لفظ او دو کون به گوهر گرفتهایم
با پیر خویش راه قلندر گرفتهایم
در راه حق چو محرم ایمان نبودهایم
ایمان خود به تازگی از سر گرفتهایم
چون اصل کار ما همه روی و ریا نمود
یکباره ترک کار مزور گرفتهایم
از هر دو کون گوشهٔ دیری گزیدهایم
زنار چار کرده بهبر در گرفتهایم
اندر قمارخانه چو رندان نشستهایم
وز طیلسان و خرقه قلم برگرفتهایم
زان چشمهٔ حیات که در کوی دوست بود
تا روز حشر ملک سکندر گرفتهایم
برتر ز هست و نیست قدم در نهادهایم
بیرون ز کفر و دین ره دیگر گرفتهایم
بر روی دوست ساغر و دست از میان برون
از دست دوست باده به ساغر گرفتهایم
عطار تا بیان مقامات عشق کرد
از لفظ او دو کون به گوهر گرفتهایم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶
ما به عهد حسن تو ترک دل و جان گفتهایم
با رخ و زلف تو شرح کفر و ایمان گفتهایم
یاد زلفت کردهایم و نام زلفت بردهایم
هم پریشان گشتهایم و هم پریشان گفتهایم
تا تو جان از بس لطیفی در نیابد کس تو را
ما تو را از استعارت در سخن جان گفتهایم
همچو من در عشقت ای جان ترک جانها گفتهاند
تا به جانبازان عالم وصف جانان گفتهایم
درد عشقت را چو درمانی نمیدیدیم ما
درد را تسکین دل را عین درمان گفتهایم
وصل و هجران با تو و از تو خیال عشق توست
قرب و بعد خویشتن را وصل و هجران گفتهایم
چون سر و سامان حجاب راهت آمد در رهت
از سر سر رفتهایم و ترک سامان گفتهایم
با خیالت چون یکی محرم نمیدیدیم ما
داستان عشق خود را تا به پایان گفتهایم
خویشتن را در میان قبض و بسط و صحو سکر
گه گدا را خواندهایم و گاه سلطان گفتهایم
مرد وصلت نیست کس بشنو درین معنی که ما
بس دلیل آوردهایم و چند برهان گفتهایم
گرچه عطاریم ما کاسرار راه عشق تو
گاه پیدا کردهایم و گاه پنهان گفتهایم
با رخ و زلف تو شرح کفر و ایمان گفتهایم
یاد زلفت کردهایم و نام زلفت بردهایم
هم پریشان گشتهایم و هم پریشان گفتهایم
تا تو جان از بس لطیفی در نیابد کس تو را
ما تو را از استعارت در سخن جان گفتهایم
همچو من در عشقت ای جان ترک جانها گفتهاند
تا به جانبازان عالم وصف جانان گفتهایم
درد عشقت را چو درمانی نمیدیدیم ما
درد را تسکین دل را عین درمان گفتهایم
وصل و هجران با تو و از تو خیال عشق توست
قرب و بعد خویشتن را وصل و هجران گفتهایم
چون سر و سامان حجاب راهت آمد در رهت
از سر سر رفتهایم و ترک سامان گفتهایم
با خیالت چون یکی محرم نمیدیدیم ما
داستان عشق خود را تا به پایان گفتهایم
خویشتن را در میان قبض و بسط و صحو سکر
گه گدا را خواندهایم و گاه سلطان گفتهایم
مرد وصلت نیست کس بشنو درین معنی که ما
بس دلیل آوردهایم و چند برهان گفتهایم
گرچه عطاریم ما کاسرار راه عشق تو
گاه پیدا کردهایم و گاه پنهان گفتهایم