عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰
ما مرد کلیسیا و زناریم
گبری کهنیم و نام برداریم
دریوزه گران شهر گبرانیم
ششپنجزنان کوی خماریم
با جملهٔ مفسدان به تصدیقیم
با جملهٔ زاهدان به انکاریم
در فسق و قمار پیر و استادیم
در دیر مغان مغی به هنجاریم
تسبیح و ردا نمیخریم الحق
سالوس و نفاق را خریداریم
در گلخن تیره سر فرو برده
گاهی مستیم و گاه هشیاریم
واندر ره تایبان نامعلوم
گاهی عوریم و گاه عیاریم
با وسوسههای نفس شیطانی
در حضرت حق چه مرد اسراریم
اندر صف دین حضور چون یابیم
کاندر کف نفس خود گرفتاریم
این خود همه رفت عیب ما امروز
این است که دوست دوست میداریم
دیری است که اوست آرزوی ما
بی او به بهشت سر فرو ناریم
گر جملهٔ ما به دوزخ اندازد
او به داند اگر سزاواریم
بی یار دمی چو زنده نتوان بود
در دوزخ و در بهشت با یاریم
بی او چو نهایم هرچه باداباد
جز یار ز هرچه هست بیزاریم
در راه یگانگی و مشغولی
فارغ ز دو کون همچو عطاریم
گبری کهنیم و نام برداریم
دریوزه گران شهر گبرانیم
ششپنجزنان کوی خماریم
با جملهٔ مفسدان به تصدیقیم
با جملهٔ زاهدان به انکاریم
در فسق و قمار پیر و استادیم
در دیر مغان مغی به هنجاریم
تسبیح و ردا نمیخریم الحق
سالوس و نفاق را خریداریم
در گلخن تیره سر فرو برده
گاهی مستیم و گاه هشیاریم
واندر ره تایبان نامعلوم
گاهی عوریم و گاه عیاریم
با وسوسههای نفس شیطانی
در حضرت حق چه مرد اسراریم
اندر صف دین حضور چون یابیم
کاندر کف نفس خود گرفتاریم
این خود همه رفت عیب ما امروز
این است که دوست دوست میداریم
دیری است که اوست آرزوی ما
بی او به بهشت سر فرو ناریم
گر جملهٔ ما به دوزخ اندازد
او به داند اگر سزاواریم
بی یار دمی چو زنده نتوان بود
در دوزخ و در بهشت با یاریم
بی او چو نهایم هرچه باداباد
جز یار ز هرچه هست بیزاریم
در راه یگانگی و مشغولی
فارغ ز دو کون همچو عطاریم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱
چون زلف تاب دهد آن ترک لشکریم
هندوی خویش کند هر دم به دلبریم
چون زلف کافر او آهنگ دین کندم
در حال بند کند در دام کافریم
مویی اگر همه خلق در من نگه نکنند
مویی تمام بود زان زلف عنبریم
ای ساقی از می عشق دلقم بشو و بیا
چون دلق زرق من است چند از سیه گریم
تا کی ز رد و قبول دردی بیار که من
مست ملامتیم رند قلندریم
تا کی ز روی و ریا بت ساختن ز هوا
زین پس به بتکدهها مرد مقامریم
گر دی به صومعه در، مرد خلیل بدم
امروز پیش مغان چون گبر آزریم
گرچه به صورت تن، از مؤمنان رهم
لیکن ز روی یقین گبرم چو بنگریم
عطار تا که نهاد در راه فقر قدم
کرد آن حقیقت فقر از جان و دل بریم
هندوی خویش کند هر دم به دلبریم
چون زلف کافر او آهنگ دین کندم
در حال بند کند در دام کافریم
مویی اگر همه خلق در من نگه نکنند
مویی تمام بود زان زلف عنبریم
ای ساقی از می عشق دلقم بشو و بیا
چون دلق زرق من است چند از سیه گریم
تا کی ز رد و قبول دردی بیار که من
مست ملامتیم رند قلندریم
تا کی ز روی و ریا بت ساختن ز هوا
زین پس به بتکدهها مرد مقامریم
گر دی به صومعه در، مرد خلیل بدم
امروز پیش مغان چون گبر آزریم
گرچه به صورت تن، از مؤمنان رهم
لیکن ز روی یقین گبرم چو بنگریم
عطار تا که نهاد در راه فقر قدم
کرد آن حقیقت فقر از جان و دل بریم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲
ما در غمت به شادی جان باز ننگریم
در عشق تو به هر دو جهان باز ننگریم
خوش خوش چو شمع ز آتش عشق تو فیالمثل
گر جان ما بسوخت به جان باز ننگریم
هر طاعتی که خلق جهان کرد و میکنند
گر نقد ماست جمله بدان باز ننگریم
سود دو کون در طلبت گر زیان کنیم
ما در طلب به سود و زیان باز ننگریم
گر عین ما شود همه ذرات کاینات
یک ذره ما به عین عیان باز ننگریم
اسرار تو ز کون و مکان چون منزه است
ما تا ابد به کون و مکان باز ننگریم
چون شد یقین ما که تویی اصل هرچه هست
در پردهٔ یقین به گمان باز ننگریم
در کوی تو دو اسبه بتازیم مردوار
هرگز به مرکب و به عنان باز ننگریم
عطار چو کناره گرفت از میان ما
ما از کنار او به میان باز ننگریم
در عشق تو به هر دو جهان باز ننگریم
خوش خوش چو شمع ز آتش عشق تو فیالمثل
گر جان ما بسوخت به جان باز ننگریم
هر طاعتی که خلق جهان کرد و میکنند
گر نقد ماست جمله بدان باز ننگریم
سود دو کون در طلبت گر زیان کنیم
ما در طلب به سود و زیان باز ننگریم
گر عین ما شود همه ذرات کاینات
یک ذره ما به عین عیان باز ننگریم
اسرار تو ز کون و مکان چون منزه است
ما تا ابد به کون و مکان باز ننگریم
چون شد یقین ما که تویی اصل هرچه هست
در پردهٔ یقین به گمان باز ننگریم
در کوی تو دو اسبه بتازیم مردوار
هرگز به مرکب و به عنان باز ننگریم
عطار چو کناره گرفت از میان ما
ما از کنار او به میان باز ننگریم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳
من نمیرم زانکه بی جان میزیم
جان نخواهم چون به جانان میزیم
در ره عشق تو چون جان زحمت است
لاجرم بی زحمت جان میزیم
چون بلای خویشتن دیدم وجود
از وجود خویش پنهان میزیم
در امید و بیم عشقت همچو شمع
گاه خندان گاه گریان میزیم
همچو غنچه از سر تر دامنی
غرق خون سر در گریبان میزیم
روز و شب بر خشک کشتی راندهام
گرچه دایم غرق طوفان میزیم
از سر زلف تو اندیشم همه
گرچه حالی را پریشان میزیم
ماه رویا بر امید خلعتم
بس برهنه این چنین زان میزیم
از بر خود خلعت خاصم فرست
زانکه بیتو ژنده خلقان میزیم
از برونم پردهٔ اطلس چه سود
چون درون پرده عریان میزیم
همچو عطار از جهان فارغ شده
سر نهاده در بیابان میزیم
جان نخواهم چون به جانان میزیم
در ره عشق تو چون جان زحمت است
لاجرم بی زحمت جان میزیم
چون بلای خویشتن دیدم وجود
از وجود خویش پنهان میزیم
در امید و بیم عشقت همچو شمع
گاه خندان گاه گریان میزیم
همچو غنچه از سر تر دامنی
غرق خون سر در گریبان میزیم
روز و شب بر خشک کشتی راندهام
گرچه دایم غرق طوفان میزیم
از سر زلف تو اندیشم همه
گرچه حالی را پریشان میزیم
ماه رویا بر امید خلعتم
بس برهنه این چنین زان میزیم
از بر خود خلعت خاصم فرست
زانکه بیتو ژنده خلقان میزیم
از برونم پردهٔ اطلس چه سود
چون درون پرده عریان میزیم
همچو عطار از جهان فارغ شده
سر نهاده در بیابان میزیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵
بر هرچه که دل نهاده باشیم
در مشرکی اوفتاده باشیم
گر بر کامی سوار گردیم
حالی ز دو خر پیاده باشیم
صد عمر اگر به سر باستیم
داد نفسی نداده باشیم
مستی و غرور سخت کاری است
غم نیست که مست باده باشیم
زان پیش که سر نماند آن به
کین باد ز سر نهاده باشیم
هرگه که ز زاد و بوم رستیم
بینی که ز مرد زاده باشیم
چون سایه در آفتاب روشن
در پیش خود ایستاده باشیم
آن به که درین قفس چو عطار
از هستی خویش ساده باشیم
در مشرکی اوفتاده باشیم
گر بر کامی سوار گردیم
حالی ز دو خر پیاده باشیم
صد عمر اگر به سر باستیم
داد نفسی نداده باشیم
مستی و غرور سخت کاری است
غم نیست که مست باده باشیم
زان پیش که سر نماند آن به
کین باد ز سر نهاده باشیم
هرگه که ز زاد و بوم رستیم
بینی که ز مرد زاده باشیم
چون سایه در آفتاب روشن
در پیش خود ایستاده باشیم
آن به که درین قفس چو عطار
از هستی خویش ساده باشیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶
بیا تا رند هر جایی بباشیم
سر غوغا و رسوایی بباشیم
نمیترسی که همچون خود نمایان
اسیر بند خودرایی بباشیم
اگر در جمع قرایان نشینیم
ز سر تا پای قرایی بباشیم
بیا تا در تماشای خرابات
چو رندان تماشایی بباشیم
چو عقل ما عقیله است آن نکوتر
که عاشق وار سودایی بباشیم
چو در دریای بی پایان فتادیم
همان بهتر که دریایی بباشیم
چو صحرا گشت بر ما آنچه بایست
برون کون صحرایی بباشیم
چو پیدا نیست جای ما چو عطار
همه جایی همه جایی بباشیم
سر غوغا و رسوایی بباشیم
نمیترسی که همچون خود نمایان
اسیر بند خودرایی بباشیم
اگر در جمع قرایان نشینیم
ز سر تا پای قرایی بباشیم
بیا تا در تماشای خرابات
چو رندان تماشایی بباشیم
چو عقل ما عقیله است آن نکوتر
که عاشق وار سودایی بباشیم
چو در دریای بی پایان فتادیم
همان بهتر که دریایی بباشیم
چو صحرا گشت بر ما آنچه بایست
برون کون صحرایی بباشیم
چو پیدا نیست جای ما چو عطار
همه جایی همه جایی بباشیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷
ساقیا خیز که تا رخت به خمار کشیم
تائبان را به شرابی دو سه در کار کشیم
زاهد خانهنشین را به یکی کوزه درد
اوفتان خیزان از خانه به بازار کشیم
هوست هست که صافی دل و صوفی گردی
خیز تا پیش مغان دردی خمار کشیم
هر که را در ره اسلام قدم ثابت نیست
به یکی جرعه میش در صف کفار کشیم
هر که دعوی اناالحق کند و حق گوید
انا گویان خودی را به سر دار کشیم
چند داریم نهان زیر مرقع زنار
وقت نامد که خط اندر خط زنار کشیم
هیچکس را ندهد دنیی و دین دست بهم
هرکه گوید که دهد، خنجر انکار کشیم
گر تو دین میطلبی از سر دنیی برخیز
که ز دین بار نیابیم مگر بار کشیم
گر ازین شاخ گل وصل طمع میداریم
اندرین راه غم عشق چو عطار کشیم
تائبان را به شرابی دو سه در کار کشیم
زاهد خانهنشین را به یکی کوزه درد
اوفتان خیزان از خانه به بازار کشیم
هوست هست که صافی دل و صوفی گردی
خیز تا پیش مغان دردی خمار کشیم
هر که را در ره اسلام قدم ثابت نیست
به یکی جرعه میش در صف کفار کشیم
هر که دعوی اناالحق کند و حق گوید
انا گویان خودی را به سر دار کشیم
چند داریم نهان زیر مرقع زنار
وقت نامد که خط اندر خط زنار کشیم
هیچکس را ندهد دنیی و دین دست بهم
هرکه گوید که دهد، خنجر انکار کشیم
گر تو دین میطلبی از سر دنیی برخیز
که ز دین بار نیابیم مگر بار کشیم
گر ازین شاخ گل وصل طمع میداریم
اندرین راه غم عشق چو عطار کشیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۸
اکنون که نشانهٔ ملامیم
وانگشت نمای خاص و عامیم
تا کی سر نام و ننگ داریم
زیرا که نه مرد ننگ و نامیم
در شهر ندا زنیم و گوییم
معشوقهٔ خویش را غلامیم
هم نام به باد داده هم ننگ
واندر طلب نشان و نامیم
لیکن شب و روز در خرابات
با رود وسرود و نقل و جامیم
واجب نبود نگار دیدن
زیرا که به کار ناتمامیم
دیوانه نهایم حاشلله
با عقل و هدایت تمامیم
نیکوست وصال یار با فال
زیرا که درین چنین مقامیم
عطار وجود خود برون نه
چون دانستی که ناتمامیم
وانگشت نمای خاص و عامیم
تا کی سر نام و ننگ داریم
زیرا که نه مرد ننگ و نامیم
در شهر ندا زنیم و گوییم
معشوقهٔ خویش را غلامیم
هم نام به باد داده هم ننگ
واندر طلب نشان و نامیم
لیکن شب و روز در خرابات
با رود وسرود و نقل و جامیم
واجب نبود نگار دیدن
زیرا که به کار ناتمامیم
دیوانه نهایم حاشلله
با عقل و هدایت تمامیم
نیکوست وصال یار با فال
زیرا که درین چنین مقامیم
عطار وجود خود برون نه
چون دانستی که ناتمامیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹
بیار آن جام می تا جان فشانیم
نثاری بر سر جانان نشانیم
بیا جانا که وقت آن درآمد
که جان بر جام جانافشان فشانیم
چو بر جان آشکارا گشت جانان
ز غیرت جان خود پنهان فشانیم
دمی کز ما برآید بی غم او
در آن ماتم بسی طوفان فشانیم
چو دریا در خروش آییم وانگه
ز چشم خونفشان باران فشانیم
وگر در دیده آید غیر او کس
نمک در دیدهٔ گریان فشانیم
همان بهتر که در عشقش چو عطار
در از دریای بیپایان فشانیم
نثاری بر سر جانان نشانیم
بیا جانا که وقت آن درآمد
که جان بر جام جانافشان فشانیم
چو بر جان آشکارا گشت جانان
ز غیرت جان خود پنهان فشانیم
دمی کز ما برآید بی غم او
در آن ماتم بسی طوفان فشانیم
چو دریا در خروش آییم وانگه
ز چشم خونفشان باران فشانیم
وگر در دیده آید غیر او کس
نمک در دیدهٔ گریان فشانیم
همان بهتر که در عشقش چو عطار
در از دریای بیپایان فشانیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۰
ما گبر قدیم نامسلمانیم
نامآور کفر و ننگ ایمانیم
گه محرم کم زن خراباتیم
گه همدم جاثلیق رهبانیم
شیطان چو به ما رسد کله بنهد
کز وسوسه اوستاد شیطانیم
زان مرد نهایم کز کسی ترسیم
سر پای برهنگان دو جهانیم
درماندهایم و راه بس دور است
ما راه به کار خود نمیدانیم
ما چاره به کار خویش چون سازیم
چو جمله به کار خویش حیرانیم
کی باشد و کی بود که ناگاهی
این پرده ز کار خویش بدرانیم
هر پرده که بعد از آن پدید آید
از آتش معرفت بسوزانیم
زآنجا که درآمدیم از اول
جان را سوی آن کمال برسانیم
عطار شکسته را به یک دفعت
از پردهٔ هر دو کون برهانیم
نامآور کفر و ننگ ایمانیم
گه محرم کم زن خراباتیم
گه همدم جاثلیق رهبانیم
شیطان چو به ما رسد کله بنهد
کز وسوسه اوستاد شیطانیم
زان مرد نهایم کز کسی ترسیم
سر پای برهنگان دو جهانیم
درماندهایم و راه بس دور است
ما راه به کار خود نمیدانیم
ما چاره به کار خویش چون سازیم
چو جمله به کار خویش حیرانیم
کی باشد و کی بود که ناگاهی
این پرده ز کار خویش بدرانیم
هر پرده که بعد از آن پدید آید
از آتش معرفت بسوزانیم
زآنجا که درآمدیم از اول
جان را سوی آن کمال برسانیم
عطار شکسته را به یک دفعت
از پردهٔ هر دو کون برهانیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۱
گاه لاف از آشنایی میزنیم
گه غمش را مرحبایی میزنیم
همچو چنگ از پردهٔ دل زار زار
در ره عشقش نوایی میزنیم
از دم ما می بسوزد عالمی
آخر این دم ما ز جایی میزنیم
ما مسیم و این نفسهای به درد
بر امید کیمیایی میزنیم
روز و شب بر درگه سلطان جان
تا ابد کوس وفایی میزنیم
پادشاهانیم و ما را ملک نیست
لاجرم دم با گدایی میزنیم
ما چو بیکاریم کار افتاده را
بر طریق عشق رایی میزنیم
خوان کشیدیم و دری کردیم باز
سالکان را الصلایی میزنیم
نیستان را قوت هستی میدهیم
خویشبینان را قفایی میزنیم
اندرین دریا که عالم غرق اوست
بی دل و جان دست و پایی میزنیم
ماجرای عشق از عطار جو
تا نفس از ماجرایی میزنیم
گه غمش را مرحبایی میزنیم
همچو چنگ از پردهٔ دل زار زار
در ره عشقش نوایی میزنیم
از دم ما می بسوزد عالمی
آخر این دم ما ز جایی میزنیم
ما مسیم و این نفسهای به درد
بر امید کیمیایی میزنیم
روز و شب بر درگه سلطان جان
تا ابد کوس وفایی میزنیم
پادشاهانیم و ما را ملک نیست
لاجرم دم با گدایی میزنیم
ما چو بیکاریم کار افتاده را
بر طریق عشق رایی میزنیم
خوان کشیدیم و دری کردیم باز
سالکان را الصلایی میزنیم
نیستان را قوت هستی میدهیم
خویشبینان را قفایی میزنیم
اندرین دریا که عالم غرق اوست
بی دل و جان دست و پایی میزنیم
ماجرای عشق از عطار جو
تا نفس از ماجرایی میزنیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۲
وقت آن آمد که ما آن ماه را مهمان کنیم
پیش او شکرانه جان خویش را قربان کنیم
چون ز راه اندر رسد ما روی بر راهش نهیم
وانگهی بر خاک راهش دیده خونافشان کنیم
هرچه در صد سال گرد آورده باشیم این زمان
گر همه جان است ایثار ره جانان کنیم
گر نباشد ماحضر چیزی نیندیشیم از آن
آتشی از دل برافروزیم و جان بریان کنیم
شمع چون از سینه سوزد نقل از چشم آوریم
باده چون از عشق باشد جام او از جان کنیم
بر جمال دوست چندان میکشیم از جام جان
کز تف او عقل را تا منتها حیران کنیم
پایکوبان دستزن در های و هوی آییم مست
هم پیاپی هم سراسر دورها گردان کنیم
هر نفس بر بوی او عمری دگر پی افکنیم
هر زمان بر روی او شادی دیگرسان کنیم
گر در آن شب صبحدم ما را بود خلوت بسوز
صبح را تا روز حشر از خون دل مهمان کنیم
در نگنجد مویی آن دم گر بیاید ماه و چرخ
ماه را بر در زنیم و چرخ را دربان کنیم
در حضور او کسی ننشست تا فانی نشد
گر سر مویی ز ما باقی بود تاوان کنیم
چون حریفان جمله از مستی و هستی وا رهند
جمله را بی خویشتن بر خویشتن گریان کنیم
چون نه سر نه خرقه ماند از کمال نیستی
خرقه را با سر بریم و کارها آسان کنیم
گر دهد عطار را وصلی چنین یک لحظه دست
هر که دردی دارد از درد خودش درمان کنیم
پیش او شکرانه جان خویش را قربان کنیم
چون ز راه اندر رسد ما روی بر راهش نهیم
وانگهی بر خاک راهش دیده خونافشان کنیم
هرچه در صد سال گرد آورده باشیم این زمان
گر همه جان است ایثار ره جانان کنیم
گر نباشد ماحضر چیزی نیندیشیم از آن
آتشی از دل برافروزیم و جان بریان کنیم
شمع چون از سینه سوزد نقل از چشم آوریم
باده چون از عشق باشد جام او از جان کنیم
بر جمال دوست چندان میکشیم از جام جان
کز تف او عقل را تا منتها حیران کنیم
پایکوبان دستزن در های و هوی آییم مست
هم پیاپی هم سراسر دورها گردان کنیم
هر نفس بر بوی او عمری دگر پی افکنیم
هر زمان بر روی او شادی دیگرسان کنیم
گر در آن شب صبحدم ما را بود خلوت بسوز
صبح را تا روز حشر از خون دل مهمان کنیم
در نگنجد مویی آن دم گر بیاید ماه و چرخ
ماه را بر در زنیم و چرخ را دربان کنیم
در حضور او کسی ننشست تا فانی نشد
گر سر مویی ز ما باقی بود تاوان کنیم
چون حریفان جمله از مستی و هستی وا رهند
جمله را بی خویشتن بر خویشتن گریان کنیم
چون نه سر نه خرقه ماند از کمال نیستی
خرقه را با سر بریم و کارها آسان کنیم
گر دهد عطار را وصلی چنین یک لحظه دست
هر که دردی دارد از درد خودش درمان کنیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳
ما ره ز قبله سوی خرابات میکنیم
پس در قمارخانه مناجات میکنیم
گاهی ز درد درد هیاهوی میزنیم
گاهی ز صاف میکده هیهات میکنیم
چون یک نفس به صومعه هشیار نیستیم
مست و خراب کار خرابات میکنیم
پیرا بیا ببین که جوانان رند را
از بهر دردیی چه مراعات میکنیم
طاماتیان ز دردی ما توبه میکنند
ما بینفاق توبه ز طامات میکنیم
نه لاف پاکبازی و مردمی همی زنیم
نه دعوی مقام و مقامات میکنیم
ما را کجاست کشف و کرامات کین همه
بر آرزوی کشف و کرامات میکنیم
دردی کشیم و تا به نباشیم مرد دین
بر اهل دین به کفر مباحات میکنیم
گو بد کنید در حق ما خلق زانکه ما
با کس نه داوری نه مکافات میکنیم
ای ساقی اهل درد درین حلقه حاضرند
میده که کار می به مهمات میکنیم
سلطان یک سوارهٔ نطع دو رنگ را
بی یک پیاده بر رخ تو مات میکنیم
ما شبروان بادیهٔ کعبهٔ دلیم
با شاهدان روح ملاقات میکنیم
در کسب علم و عقل چو عطار این زمان
هم یک دو روز کار خرابات میکنیم
پس در قمارخانه مناجات میکنیم
گاهی ز درد درد هیاهوی میزنیم
گاهی ز صاف میکده هیهات میکنیم
چون یک نفس به صومعه هشیار نیستیم
مست و خراب کار خرابات میکنیم
پیرا بیا ببین که جوانان رند را
از بهر دردیی چه مراعات میکنیم
طاماتیان ز دردی ما توبه میکنند
ما بینفاق توبه ز طامات میکنیم
نه لاف پاکبازی و مردمی همی زنیم
نه دعوی مقام و مقامات میکنیم
ما را کجاست کشف و کرامات کین همه
بر آرزوی کشف و کرامات میکنیم
دردی کشیم و تا به نباشیم مرد دین
بر اهل دین به کفر مباحات میکنیم
گو بد کنید در حق ما خلق زانکه ما
با کس نه داوری نه مکافات میکنیم
ای ساقی اهل درد درین حلقه حاضرند
میده که کار می به مهمات میکنیم
سلطان یک سوارهٔ نطع دو رنگ را
بی یک پیاده بر رخ تو مات میکنیم
ما شبروان بادیهٔ کعبهٔ دلیم
با شاهدان روح ملاقات میکنیم
در کسب علم و عقل چو عطار این زمان
هم یک دو روز کار خرابات میکنیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵
گر مردی خویشتن ببینیم
اندر پس دوکدان نشینیم
دیگر نزنیم لاف مردی
وز شرم ره زنان گزینیم
کاری عجب اوفتاده ما را
پیمانهٔ زهر و انگبینیم
تا زهر چو انگبین نگردد
یک ذره جمال او نبینیم
سر رشتهٔ دل ز دست دادیم
کین چیست که ما کنون درینیم
ای ساقی درد درد در ده
کامروز ورای کفر و دینیم
ما در ره یار سر ببازیم
وانگه پس کار خود نشینیم
آبی در ده صبوحیان را
کز عشق به سینه آتشینیم
صبح رخ او پدید آمد
ما جمله صبوحیان ازینیم
ما مستانیم و همچو عطار
از مستی خویش شرمگینیم
اندر پس دوکدان نشینیم
دیگر نزنیم لاف مردی
وز شرم ره زنان گزینیم
کاری عجب اوفتاده ما را
پیمانهٔ زهر و انگبینیم
تا زهر چو انگبین نگردد
یک ذره جمال او نبینیم
سر رشتهٔ دل ز دست دادیم
کین چیست که ما کنون درینیم
ای ساقی درد درد در ده
کامروز ورای کفر و دینیم
ما در ره یار سر ببازیم
وانگه پس کار خود نشینیم
آبی در ده صبوحیان را
کز عشق به سینه آتشینیم
صبح رخ او پدید آمد
ما جمله صبوحیان ازینیم
ما مستانیم و همچو عطار
از مستی خویش شرمگینیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶
ای جان ز جهان کجات جویم
جانی و چو جان کجات جویم
چون نام و نشانت می ندانم
بی نام و نشان کجات جویم
چون کون و مکان حجاب راه است
در کون و مکان کجات جویم
چون تو نه نهانی و نه پیدا
پیدا و نهان کجات جویم
هستی تو چو آسمان سبکرو
در بند گران کجات جویم
ای از بر من چو تیر رفته
من همچو کمان کجات جویم
چون تو نرسی به کسی یقین است
پس من به گمان کجات جویم
در پرده شدی خموش گشتی
من نعرهزنان کجات جویم
گفتی که مرا میان جان جوی
جان نیست عیان کجات جویم
هستیم درین میانه کوهی است
کوهی به میان کجات جویم
چون جان فرید در تو محو است
دل در خفقان کجات جویم
گفتی که چو گم شوی مرا جوی
گم گشتهٔ جان کجات جویم
جانی و چو جان کجات جویم
چون نام و نشانت می ندانم
بی نام و نشان کجات جویم
چون کون و مکان حجاب راه است
در کون و مکان کجات جویم
چون تو نه نهانی و نه پیدا
پیدا و نهان کجات جویم
هستی تو چو آسمان سبکرو
در بند گران کجات جویم
ای از بر من چو تیر رفته
من همچو کمان کجات جویم
چون تو نرسی به کسی یقین است
پس من به گمان کجات جویم
در پرده شدی خموش گشتی
من نعرهزنان کجات جویم
گفتی که مرا میان جان جوی
جان نیست عیان کجات جویم
هستیم درین میانه کوهی است
کوهی به میان کجات جویم
چون جان فرید در تو محو است
دل در خفقان کجات جویم
گفتی که چو گم شوی مرا جوی
گم گشتهٔ جان کجات جویم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸
در عشق همی بلا همی جویم
درد دل مبتلا همی جویم
در مان چه طلب کنم که در عشقش
یک درد به صد دعا همی جویم
از صوف صفای دل نمییابم
از درد مغان صفا همی جویم
از خرقه و طیلسان دلم خون شد
زنار و کلیسیا همی جویم
در بحر هزار موج عشق او
غرقه شده و آشنا همی جویم
جانا به لقا چو آفتابی تو
یک ذره از آن بقا همی جویم
تا چند دوم به گرد عالم در
تو با من و من که را همی جویم
تو دست به جان من فرا کرده
من گرد جهان تورا همی جویم
تو در دل و من به گرد عالم در
بنگر که تورا کجا همی جویم
عطار شدم ز عطر زلف تو
زان عطر دگر عطا همی جویم
درد دل مبتلا همی جویم
در مان چه طلب کنم که در عشقش
یک درد به صد دعا همی جویم
از صوف صفای دل نمییابم
از درد مغان صفا همی جویم
از خرقه و طیلسان دلم خون شد
زنار و کلیسیا همی جویم
در بحر هزار موج عشق او
غرقه شده و آشنا همی جویم
جانا به لقا چو آفتابی تو
یک ذره از آن بقا همی جویم
تا چند دوم به گرد عالم در
تو با من و من که را همی جویم
تو دست به جان من فرا کرده
من گرد جهان تورا همی جویم
تو در دل و من به گرد عالم در
بنگر که تورا کجا همی جویم
عطار شدم ز عطر زلف تو
زان عطر دگر عطا همی جویم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰
چون نیاید سر عشقت در بیان
همچو طفلان مهر دارم بر زبان
چون عبارت محرم عشق تو نیست
چون دهد نامحرم از پیشان نشان
آنک ازو سگ میکند پهلو تهی
دوستکانی چون خورد با پهلوان
چون زبان در عشق تو بر هیچ نیست
لب فرو بستم قلم کردم زبان
همچو مرغ نیم بسمل در رهت
در میان خاک و خون گشتم نهان
دور از تو جان ز من گیرد کنار
گر مرا بیرون نیاری زین میان
دوش عشق تو درآمد نیم شب
از رهی دزدیده یعنی راه جان
گفت صد دریا ز خون دل بیار
تا در آشامم که مستم این زمان
مرغ دل آوارهٔ دیرینه بود
باز یافت از عشق حالی آشیان
در پرید و عشق را در بر گرفت
عقل و جان را کارد آمد به استخوان
عقل فانی گشت و جان معدوم شد
عشق و دل ماندند با هم جاودان
عشق با دل گشت و دل با عشق شد
زین عجبتر قصه نبود در جهان
دیدن و دانستن اینجا باطل است
بودن آن کار نه علم و بیان
چون بباشی فانی مطلق ز خویش
هست مطلق گردی اندر لامکان
جان و جانان هر دو نتوان یافتن
گر همی جانانت باید جانفشان
تا کی ای عطار گویی راز عشق
راز میگویی طلب کن رازدان
همچو طفلان مهر دارم بر زبان
چون عبارت محرم عشق تو نیست
چون دهد نامحرم از پیشان نشان
آنک ازو سگ میکند پهلو تهی
دوستکانی چون خورد با پهلوان
چون زبان در عشق تو بر هیچ نیست
لب فرو بستم قلم کردم زبان
همچو مرغ نیم بسمل در رهت
در میان خاک و خون گشتم نهان
دور از تو جان ز من گیرد کنار
گر مرا بیرون نیاری زین میان
دوش عشق تو درآمد نیم شب
از رهی دزدیده یعنی راه جان
گفت صد دریا ز خون دل بیار
تا در آشامم که مستم این زمان
مرغ دل آوارهٔ دیرینه بود
باز یافت از عشق حالی آشیان
در پرید و عشق را در بر گرفت
عقل و جان را کارد آمد به استخوان
عقل فانی گشت و جان معدوم شد
عشق و دل ماندند با هم جاودان
عشق با دل گشت و دل با عشق شد
زین عجبتر قصه نبود در جهان
دیدن و دانستن اینجا باطل است
بودن آن کار نه علم و بیان
چون بباشی فانی مطلق ز خویش
هست مطلق گردی اندر لامکان
جان و جانان هر دو نتوان یافتن
گر همی جانانت باید جانفشان
تا کی ای عطار گویی راز عشق
راز میگویی طلب کن رازدان
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱
ای روی تو شمع بتپرستان
یاقوت تو قوت تنگدستان
زلف تو و صد هزار حلقه
چشم تو و صد هزار دستان
خورشید نهاده چشم بر در
تا تو به درآیی از شبستان
گردون به هزار چشم هر شب
واله شده در تو همچو مستان
آنچ از رخ تو رود در اسلام
هرگز نرود به کافرستان
پیران ره حروف زلفت
ابجد خوانان این دبستان
در عشق تو نیستان که هستند
هستند نه نیستان نه هستان
ممکن نبود به لطف تو خلق
از دینداران و بتپرستان
گوی تو که آب خضر بوده است
هر شیر که خوردهای ز پستان
ای بر شده بس بلند آخر
به زین نگرید سوی بستان
گلگون جمال در جهان تاز
وز عمر رونده داد بستان
کین گلبن نوبهار عمرت
درهم ریزد به یک زمستان
مشغول مشو به گل که ماراست
پنهان ز تو خفته در گلستان
زخمی زندت به چشم زخمی
گورستانت کند ز بستان
تو گلبن گلستان حسنی
عطار تورا هزاردستان
یاقوت تو قوت تنگدستان
زلف تو و صد هزار حلقه
چشم تو و صد هزار دستان
خورشید نهاده چشم بر در
تا تو به درآیی از شبستان
گردون به هزار چشم هر شب
واله شده در تو همچو مستان
آنچ از رخ تو رود در اسلام
هرگز نرود به کافرستان
پیران ره حروف زلفت
ابجد خوانان این دبستان
در عشق تو نیستان که هستند
هستند نه نیستان نه هستان
ممکن نبود به لطف تو خلق
از دینداران و بتپرستان
گوی تو که آب خضر بوده است
هر شیر که خوردهای ز پستان
ای بر شده بس بلند آخر
به زین نگرید سوی بستان
گلگون جمال در جهان تاز
وز عمر رونده داد بستان
کین گلبن نوبهار عمرت
درهم ریزد به یک زمستان
مشغول مشو به گل که ماراست
پنهان ز تو خفته در گلستان
زخمی زندت به چشم زخمی
گورستانت کند ز بستان
تو گلبن گلستان حسنی
عطار تورا هزاردستان
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲
ای گرفته حسن تو هر دو جهان
در جمالت خیره چشم عقل و جان
جان تن جان است و جان جان تویی
در جهان جانی و در جانی جهان
های و هوی عاشقانت هر سحر
می نگنجد در زمین و آسمان
بوالعجب مرغی است جان عاشقت
کز دو کونش می نیابد آشیان
جملهٔ عالم همی بینم به تو
وز تو در عالم نمیبینم نشان
ای ز پیدایی و پنهانی تو
جان من هم در یقین هم در گمان
تن همی داند که هستی بر کنار
جان همی داند که هستی در میان
بس سخن گویی از آنی بس خموش
بس هویدایی از آنی بس نهان
کی تواند دید نور آفتاب
چشم اعمی چون ندارد جای آن
ما همه عیبیم چون یابد وصال
عیبدان در بارگاه غیبدان
تا نگردد جان ما از عیب پاک
کی شوی با عاشقانش هم عنان
آستین نا کرده پر خون هر شبی
کی شود شایستهٔ آن آستان
همچو عطار از دو کون آزاد گرد
بندهٔ یکتای او شو جاودان
در جمالت خیره چشم عقل و جان
جان تن جان است و جان جان تویی
در جهان جانی و در جانی جهان
های و هوی عاشقانت هر سحر
می نگنجد در زمین و آسمان
بوالعجب مرغی است جان عاشقت
کز دو کونش می نیابد آشیان
جملهٔ عالم همی بینم به تو
وز تو در عالم نمیبینم نشان
ای ز پیدایی و پنهانی تو
جان من هم در یقین هم در گمان
تن همی داند که هستی بر کنار
جان همی داند که هستی در میان
بس سخن گویی از آنی بس خموش
بس هویدایی از آنی بس نهان
کی تواند دید نور آفتاب
چشم اعمی چون ندارد جای آن
ما همه عیبیم چون یابد وصال
عیبدان در بارگاه غیبدان
تا نگردد جان ما از عیب پاک
کی شوی با عاشقانش هم عنان
آستین نا کرده پر خون هر شبی
کی شود شایستهٔ آن آستان
همچو عطار از دو کون آزاد گرد
بندهٔ یکتای او شو جاودان
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۳
ای نهان از دیده و در دل عیان
از جهان بیرون ولی در قعر جان
هر کسی جان و جهان میخواندت
خود تویی از هر دو بیرون جاودان
هم جهان در جانت میجوید مدام
هم ز جان میجویدت دایم جهان
تو جهانی، لیک چون آیی پدید
نه که جانی، لیک چون گردی نهان
چون پدید آیی چو پنهانی مدام
چون نهان گردی چو جاویدی عیان
هم نهانی هم عیانی هر دویی
هم نه اینی هم نه آن هم این هم آن
جان ز پنهانی تو در داده تن
تن ز پیدایی تو جان بر میان
جان چو بی چون است چون آید به راه
تن چو در جوش است چون یابد نشان
چون ز تو جان نفی و تن اثبات یافت
زین دو وصفند این دو جوهر در گمان
هر دو گر بیوصف گردند آنگهی
قرب بی وصفیت یابند آن زمان
ز اشتیاق در وصلت چون قلم
میروم بسته میان بر سر دوان
من نیم تنها که ذرات دو کون
جانفشانند این طلب را جانفشان
آن چه جویم چون نیاید در طلب
زان چه گویم چون نیاید در بیان
بر زبانم چون بگردد نام وصل
پر زبانه گرددم حالی زبان
شرح این اسرار از عطار خواه
او بگفت اسرار کو اسراردان
از جهان بیرون ولی در قعر جان
هر کسی جان و جهان میخواندت
خود تویی از هر دو بیرون جاودان
هم جهان در جانت میجوید مدام
هم ز جان میجویدت دایم جهان
تو جهانی، لیک چون آیی پدید
نه که جانی، لیک چون گردی نهان
چون پدید آیی چو پنهانی مدام
چون نهان گردی چو جاویدی عیان
هم نهانی هم عیانی هر دویی
هم نه اینی هم نه آن هم این هم آن
جان ز پنهانی تو در داده تن
تن ز پیدایی تو جان بر میان
جان چو بی چون است چون آید به راه
تن چو در جوش است چون یابد نشان
چون ز تو جان نفی و تن اثبات یافت
زین دو وصفند این دو جوهر در گمان
هر دو گر بیوصف گردند آنگهی
قرب بی وصفیت یابند آن زمان
ز اشتیاق در وصلت چون قلم
میروم بسته میان بر سر دوان
من نیم تنها که ذرات دو کون
جانفشانند این طلب را جانفشان
آن چه جویم چون نیاید در طلب
زان چه گویم چون نیاید در بیان
بر زبانم چون بگردد نام وصل
پر زبانه گرددم حالی زبان
شرح این اسرار از عطار خواه
او بگفت اسرار کو اسراردان