عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶
ای جگرگوشهٔ جگرخواران
غم تو مرهم دل افکاران
درد دردت علاج مخموران
درد عشقت شفای بیماران
در بیابان آرزومندیت
سر فدا کرده صاحب اسراران
غلغلی در فکنده تا به فلک
بر سر کوی تو وفاداران
بر سر کوه نفس در غم تو
رهزن خویش گشته عیاران
همه شب جز تو را نمیبینند
دیدهٔ نیمخواب بیداران
بر همه عاشقان جهان بفروش
که زبونند این خریداران
کشتهای تخم عشق در جانها
هین بباران ز چشم ما باران
جان عطار آرزومند است
برهانش از میان بیکاران
غم تو مرهم دل افکاران
درد دردت علاج مخموران
درد عشقت شفای بیماران
در بیابان آرزومندیت
سر فدا کرده صاحب اسراران
غلغلی در فکنده تا به فلک
بر سر کوی تو وفاداران
بر سر کوه نفس در غم تو
رهزن خویش گشته عیاران
همه شب جز تو را نمیبینند
دیدهٔ نیمخواب بیداران
بر همه عاشقان جهان بفروش
که زبونند این خریداران
کشتهای تخم عشق در جانها
هین بباران ز چشم ما باران
جان عطار آرزومند است
برهانش از میان بیکاران
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷
ای به روی تو عالمی نگران
نیست عشق تو کار بیخبران
بی نظیری چو عقل و بی همتا
ناگزیری چو جان و ناگذران
گوهری را که کس نداند قدر
کی بدانند قدر مختصران
مرد عشق تو هم تویی که تویی
دایما در جمال خود نگران
چون دویی راه نیست در ره تو
جز یکی نیست دیده دیدهوران
پرده بردار و بیش ازین آخر
پردهٔ عاشقان خود مدران
هرچه صد سال گرد آوردند
با تو در باختند پاکبران
پاکبازان چو ماندهاند از تو
پس چه سنجند هیچ این دگران
دل عطار مرغ دانهٔ توست
باشه در مرغ خویشتن مپران
نیست عشق تو کار بیخبران
بی نظیری چو عقل و بی همتا
ناگزیری چو جان و ناگذران
گوهری را که کس نداند قدر
کی بدانند قدر مختصران
مرد عشق تو هم تویی که تویی
دایما در جمال خود نگران
چون دویی راه نیست در ره تو
جز یکی نیست دیده دیدهوران
پرده بردار و بیش ازین آخر
پردهٔ عاشقان خود مدران
هرچه صد سال گرد آوردند
با تو در باختند پاکبران
پاکبازان چو ماندهاند از تو
پس چه سنجند هیچ این دگران
دل عطار مرغ دانهٔ توست
باشه در مرغ خویشتن مپران
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹
ای یاد تو کار کاردانان
تسبیح زبان بیزبانان
بر خود گیرند خرده هر دم
در عشق تو جان خردهدانان
عشاق ز بوی جام وصلت
تا حشر بمانده سرگرانان
هر لحظه هزار عاشق مست
در راه تو آستین فشانان
در زلف تو صد هزار دل هست
چوبکزن تو چو پاسبانان
بر تنگ شکر ز تیر مژگانت
بنشانده به ره نگاهبانان
از بس که دلم نشان تو جست
گم گشت نشان بی نشانان
جان خود که بود که خون نگردد
در عشق جمال چون تو جانان
عطار شکسته را برون بر
کلی ز میان بد گمانان
تسبیح زبان بیزبانان
بر خود گیرند خرده هر دم
در عشق تو جان خردهدانان
عشاق ز بوی جام وصلت
تا حشر بمانده سرگرانان
هر لحظه هزار عاشق مست
در راه تو آستین فشانان
در زلف تو صد هزار دل هست
چوبکزن تو چو پاسبانان
بر تنگ شکر ز تیر مژگانت
بنشانده به ره نگاهبانان
از بس که دلم نشان تو جست
گم گشت نشان بی نشانان
جان خود که بود که خون نگردد
در عشق جمال چون تو جانان
عطار شکسته را برون بر
کلی ز میان بد گمانان
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱
نیست ره عشق را برگ و نوا ساختن
خرقهٔ پیروز را دام ریا ساختن
دلق و عصا را بسوز کین نه نکو مذهبی است
از پی دیدار حق دلق و عصا ساختن
مرغ دلت را که اوست مرغ هوا خواه دوست
لایق عشاق نیست صید هوا ساختن
از فلک بیقرار هیچ نیاموختن
در طلب درد عشق پشت دوتا ساختن
مفلس این راه را سلطنت فقر چیست
برگ عدم داشتن راه فنا ساختن
بر سر میدان عشق در خم چوگان دوست
دل به صفت همچو گوی بی سر و پا ساختن
کار تو در بند توست کار بساز و بیا
پیش برون کی شود کار ز ناساختن
زخم خور ار عاشقی زانکه پدیدار نیست
خستگی عشق را هیچ دوا ساختن
تا دل عطار را درد و دوا شد یکی
نیست جز او را به عشق مدح و ثنا ساختن
خرقهٔ پیروز را دام ریا ساختن
دلق و عصا را بسوز کین نه نکو مذهبی است
از پی دیدار حق دلق و عصا ساختن
مرغ دلت را که اوست مرغ هوا خواه دوست
لایق عشاق نیست صید هوا ساختن
از فلک بیقرار هیچ نیاموختن
در طلب درد عشق پشت دوتا ساختن
مفلس این راه را سلطنت فقر چیست
برگ عدم داشتن راه فنا ساختن
بر سر میدان عشق در خم چوگان دوست
دل به صفت همچو گوی بی سر و پا ساختن
کار تو در بند توست کار بساز و بیا
پیش برون کی شود کار ز ناساختن
زخم خور ار عاشقی زانکه پدیدار نیست
خستگی عشق را هیچ دوا ساختن
تا دل عطار را درد و دوا شد یکی
نیست جز او را به عشق مدح و ثنا ساختن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲
کافری است از عشق دل برداشتن
اقتدا در دین به کافر داشتن
در ملا تحقیق کردن آشکار
در خلا دین مزور داشتن
از برون گفتن که شیطان گمره است
وز درونش پیر و رهبر داشتن
چون درآید تیرباران بلا
در هزیمت دامن تر داشتن
کار مردان چیست بیکار آمدن
پس به هر دم کار دیگر داشتن
خاک ره بر خود نمایان ریختن
خویشتن را خاک این در داشتن
غرقهٔ این بحر گشتن ناامید
وانگهی امید گوهر داشتن
دست بر سر پای در گل آمدن
خشت بالین، خاک بستر داشتن
دام تن در راه معنی سوختن
مرغ جان بیبال و بیپر داشتن
هر سری کان از تو سر برمیزند
از برای تیغ و خنجر داشتن
چون فلک خورشید را بر سر کشید
کی تواند پای بر سر داشتن
پای بر سر نه که اینجا کافری است
سر برای تاج و افسر داشتن
همچو عطار این سگ درنده را
زهر دادن یا مسخر داشتن
اقتدا در دین به کافر داشتن
در ملا تحقیق کردن آشکار
در خلا دین مزور داشتن
از برون گفتن که شیطان گمره است
وز درونش پیر و رهبر داشتن
چون درآید تیرباران بلا
در هزیمت دامن تر داشتن
کار مردان چیست بیکار آمدن
پس به هر دم کار دیگر داشتن
خاک ره بر خود نمایان ریختن
خویشتن را خاک این در داشتن
غرقهٔ این بحر گشتن ناامید
وانگهی امید گوهر داشتن
دست بر سر پای در گل آمدن
خشت بالین، خاک بستر داشتن
دام تن در راه معنی سوختن
مرغ جان بیبال و بیپر داشتن
هر سری کان از تو سر برمیزند
از برای تیغ و خنجر داشتن
چون فلک خورشید را بر سر کشید
کی تواند پای بر سر داشتن
پای بر سر نه که اینجا کافری است
سر برای تاج و افسر داشتن
همچو عطار این سگ درنده را
زهر دادن یا مسخر داشتن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳
بندگی چیست به فرمان رفتن
پیش امر از بن دندان رفتن
همه دشواری تو از طمع است
ترک خود گفتن و آسان رفتن
سر فدا کردن و سامان جستن
وانگهی بی سر و سامان رفتن
قابل امر شدن همچون گوی
پس به یک ضربه به پایان رفتن
از گرانباری خود ترسیدن
پس سبکبار به پیشان رفتن
در پی شمع شریعت شب و روز
همچو پروانه به پیمان رفتن
آبرو باش تو در جوی طریق
تا توانی تو بیابان رفتن
برگ ره ساز که بی برگ رهی
در چنین بادیه نتوان رفتن
گر تو دنیا همه زندان دیدی
فرخت باد ز زندان رفتن
ور ندانی تو به جز دنیا هیچ
مرده باید به فراوان رفتن
تا کی از خواب درآموز آخر
یک شب از گنبد گردان رفتن
قرنها شد که نمیآسایند
از تو شب خفتن وزیشان رفتن
عاشقان راست مسلم نه تو را
در ره دوست به مژگان رفتن
سر فدا کردن و چون عیاران
جان به کف بر در جانان رفتن
ترک عطار به گفتن کلی
پس درین بادیه ترسان رفتن
پیش امر از بن دندان رفتن
همه دشواری تو از طمع است
ترک خود گفتن و آسان رفتن
سر فدا کردن و سامان جستن
وانگهی بی سر و سامان رفتن
قابل امر شدن همچون گوی
پس به یک ضربه به پایان رفتن
از گرانباری خود ترسیدن
پس سبکبار به پیشان رفتن
در پی شمع شریعت شب و روز
همچو پروانه به پیمان رفتن
آبرو باش تو در جوی طریق
تا توانی تو بیابان رفتن
برگ ره ساز که بی برگ رهی
در چنین بادیه نتوان رفتن
گر تو دنیا همه زندان دیدی
فرخت باد ز زندان رفتن
ور ندانی تو به جز دنیا هیچ
مرده باید به فراوان رفتن
تا کی از خواب درآموز آخر
یک شب از گنبد گردان رفتن
قرنها شد که نمیآسایند
از تو شب خفتن وزیشان رفتن
عاشقان راست مسلم نه تو را
در ره دوست به مژگان رفتن
سر فدا کردن و چون عیاران
جان به کف بر در جانان رفتن
ترک عطار به گفتن کلی
پس درین بادیه ترسان رفتن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴
عاشقی چیست ترک جان گفتن
سر کونین بیزبان گفتن
عشق پی بردن از خودی رستن
علم پی کردن از عیان گفتن
رازهایی که در دل پر خون است
جمله از چشم خون فشان گفتن
به زبانی که اشک خونین راست
قصهٔ خون یکان یکان گفتن
همچو پروانه پیش آتش عشق
حال پیدای خود نهان گفتن
عاشق آن است کو چو پروانه
میتواند به ترک جان گفتن
شیر چون میگریزد از آتش
شیر پروانه را توان گفتن
راهرو تا به کی بود سخنت
برتر از هفت آسمان گفتن
کم نهای از قلم ازو آموز
ره سپرده سخن روان گفتن
کار کن زانکه بهتر است تو را
کار کردن ز کاردان گفتن
جان به جانان خود دهای عطار
چند از افسانهٔ جهان گفتن
سر کونین بیزبان گفتن
عشق پی بردن از خودی رستن
علم پی کردن از عیان گفتن
رازهایی که در دل پر خون است
جمله از چشم خون فشان گفتن
به زبانی که اشک خونین راست
قصهٔ خون یکان یکان گفتن
همچو پروانه پیش آتش عشق
حال پیدای خود نهان گفتن
عاشق آن است کو چو پروانه
میتواند به ترک جان گفتن
شیر چون میگریزد از آتش
شیر پروانه را توان گفتن
راهرو تا به کی بود سخنت
برتر از هفت آسمان گفتن
کم نهای از قلم ازو آموز
ره سپرده سخن روان گفتن
کار کن زانکه بهتر است تو را
کار کردن ز کاردان گفتن
جان به جانان خود دهای عطار
چند از افسانهٔ جهان گفتن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵
کفر است ز بی نشان نشان دادن
چون از بیچون نشان توان دادن
چون از تو نه نام و نه نشان ماند
آنگاه روا بود نشان دادن
تا یک سر موی ماندهای باقی
این سر نتوانمت بیان دادن
چو تو بنماندهای تو را زیبد
داد دو جهان به یک زمان دادن
گر سر یگانگی همی جویی
دل نتوانی به این و آن دادن
دانی تو که چیست چارهٔ کارت
بر درگه او به عجز جان دادن
عطار چو یافتی ز جانان جان
صد جان باید به مژدگان دادن
چون از بیچون نشان توان دادن
چون از تو نه نام و نه نشان ماند
آنگاه روا بود نشان دادن
تا یک سر موی ماندهای باقی
این سر نتوانمت بیان دادن
چو تو بنماندهای تو را زیبد
داد دو جهان به یک زمان دادن
گر سر یگانگی همی جویی
دل نتوانی به این و آن دادن
دانی تو که چیست چارهٔ کارت
بر درگه او به عجز جان دادن
عطار چو یافتی ز جانان جان
صد جان باید به مژدگان دادن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶
با تو سری در میان خواهد بدن
کان ورای جسم و جان خواهد بدن
هر که زان سر یافت یک ذره نشان
از دو عالم بی نشان خواهد بدن
محرم آن شو که گر آن نبودت
تا ابد عمرت زیان خواهد بدن
هر نفس کان در حضور او زنی
عمر تو آن است و آن خواهد بدن
ور نخواهد بود همراهت حضور
پس عذاب جاودان خواهد بدن
وای بر حال کسی کو بر مجاز
زان حقیقت بر کران خواهد بدن
مرد دایم همچنان کاینجا زید
چون بمیرد همچنان خواهد بدن
تا نپنداری که هر کو خار بود
روز محشر گلستان خواهد بدن
هرچه اینجا ذره ذره میکنی
جمله در پیشت عیان خواهد بدن
این همه آمد شد و وعد و وعید
از برای امتحان خواهد بدن
تو بکوش و جهد کن تا پی بری
زانکه کار ناگهان خواهد بدن
هر که بی او آستین در خون گرفت
محرم آن آستان خواهد بدن
محرم او شو که کار هر دو کون
محو و گم در یک زمان خواهد بدن
ترک کن کار زمین و آسمان
زانکه این کف وان دخان خواهد بدن
چون به حضرت زود نتوان رفت از آنک
پرده در پرده نهان خواهد بدن
جملهٔ ذرات عالم لاجرم
سوی آن حضرت دوان خواهد بدن
بر کناره میشو از هر سایهای
زانکه کاری در میان خواهد بدن
در بر آن کار عالی کار خلق
اشتری بر نردبان خواهد بدن
کار ما در پیش او چون ذرهای
در بر هفت آسمان خواهد بدن
چون جهان آنجا کف و دودی بود
پس چه جای صد جهان خواهد بدن
چون برافتد پرده از روی دو کون
آن حقیقت ترجمان خواهد بدن
گوییا هر ذرهای را تا ابد
جاودانی صد زبان خواهد بدن
همچو باران ز آسمان سلطنت
خط استغنا روان خواهد بدن
در چنین جایی کجا عطار را
یک سخن یا یک بیان خواهد بدن
کان ورای جسم و جان خواهد بدن
هر که زان سر یافت یک ذره نشان
از دو عالم بی نشان خواهد بدن
محرم آن شو که گر آن نبودت
تا ابد عمرت زیان خواهد بدن
هر نفس کان در حضور او زنی
عمر تو آن است و آن خواهد بدن
ور نخواهد بود همراهت حضور
پس عذاب جاودان خواهد بدن
وای بر حال کسی کو بر مجاز
زان حقیقت بر کران خواهد بدن
مرد دایم همچنان کاینجا زید
چون بمیرد همچنان خواهد بدن
تا نپنداری که هر کو خار بود
روز محشر گلستان خواهد بدن
هرچه اینجا ذره ذره میکنی
جمله در پیشت عیان خواهد بدن
این همه آمد شد و وعد و وعید
از برای امتحان خواهد بدن
تو بکوش و جهد کن تا پی بری
زانکه کار ناگهان خواهد بدن
هر که بی او آستین در خون گرفت
محرم آن آستان خواهد بدن
محرم او شو که کار هر دو کون
محو و گم در یک زمان خواهد بدن
ترک کن کار زمین و آسمان
زانکه این کف وان دخان خواهد بدن
چون به حضرت زود نتوان رفت از آنک
پرده در پرده نهان خواهد بدن
جملهٔ ذرات عالم لاجرم
سوی آن حضرت دوان خواهد بدن
بر کناره میشو از هر سایهای
زانکه کاری در میان خواهد بدن
در بر آن کار عالی کار خلق
اشتری بر نردبان خواهد بدن
کار ما در پیش او چون ذرهای
در بر هفت آسمان خواهد بدن
چون جهان آنجا کف و دودی بود
پس چه جای صد جهان خواهد بدن
چون برافتد پرده از روی دو کون
آن حقیقت ترجمان خواهد بدن
گوییا هر ذرهای را تا ابد
جاودانی صد زبان خواهد بدن
همچو باران ز آسمان سلطنت
خط استغنا روان خواهد بدن
در چنین جایی کجا عطار را
یک سخن یا یک بیان خواهد بدن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۷
دل ز عشق تو خون توان کردن
عقل را سرنگون توان کردن
هرچه جز عشق توست از سردل
تا قیامت برون توان کردن
تا زبونگیری آنکه را خواهی
خویشتن را زبون توان کردن
تا همه خون خوریم در غم تو
هرچه داریم خون توان کردن
گوییم صبر کن چه میگویی
از تو خود صبر چون توان کردن
نظری کن که چون بمردم من
کی کنی پس کنون توان کردن
برامید تو در پی عطار
سفر اندرون توان کردن
عقل را سرنگون توان کردن
هرچه جز عشق توست از سردل
تا قیامت برون توان کردن
تا زبونگیری آنکه را خواهی
خویشتن را زبون توان کردن
تا همه خون خوریم در غم تو
هرچه داریم خون توان کردن
گوییم صبر کن چه میگویی
از تو خود صبر چون توان کردن
نظری کن که چون بمردم من
کی کنی پس کنون توان کردن
برامید تو در پی عطار
سفر اندرون توان کردن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۸
عشق را بیخویشتن باید شدن
نفس خود را راهزن باید شدن
بت بود در راه او هرچه آن نه اوست
در ره او بتشکن باید شدن
زلف جانان را شکن بیش از حد است
کافر یک یک شکن باید شدن
تو بدو نزدیک نزدیکی ولیک
دور دور از خویشتن باید شدن
در نگنجد ما و من در راه او
در رهش بی ما و من باید شدن
دوست چون هرگز نیاید در وطن
عاشقان را بی وطن باید شدن
در ره او بر امید وصل او
خاک راه تن به تن باید شدن
همچو لاله غرقه در خون جگر
زنده در زیر کفن باید شدن
در ره او چون دویی را راه نیست
با یکی در پیرهن باید شدن
پس چو عطار اندر آفاق جهان
پاکباز انجمن باید شدن
نفس خود را راهزن باید شدن
بت بود در راه او هرچه آن نه اوست
در ره او بتشکن باید شدن
زلف جانان را شکن بیش از حد است
کافر یک یک شکن باید شدن
تو بدو نزدیک نزدیکی ولیک
دور دور از خویشتن باید شدن
در نگنجد ما و من در راه او
در رهش بی ما و من باید شدن
دوست چون هرگز نیاید در وطن
عاشقان را بی وطن باید شدن
در ره او بر امید وصل او
خاک راه تن به تن باید شدن
همچو لاله غرقه در خون جگر
زنده در زیر کفن باید شدن
در ره او چون دویی را راه نیست
با یکی در پیرهن باید شدن
پس چو عطار اندر آفاق جهان
پاکباز انجمن باید شدن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹
عشق چیست از خویش بیرون آمدن
غرقه در دریای پر خون آمدن
گر بدین دریا فرو خواهی شدن
نیست هرگز روی بیرون آمدن
ور سر کم کاستی دارای در آی
زانکه اینجا نیست افزون آمدن
لازمت باشد اگر عاشق شوی
ترک کردن عقل و مجنون آمدن
از ازل آزاد گشتن وز ابد
محرم سر هم اکنون آمدن
چون توان بودن به صورت بارکش
پس به معنی فوق گردون آمدن
سر بریده راه رفتن چون قلم
پا و سر افکنده چون نون آمدن
سرنگون رفتن درین دریای ژرف
پس نهان چون در مکنون آمدن
چون دهم شرحت همی گم بودگی است
محرم این بحر بیچون آمدن
تا ابد یکرنگ بودن با فنا
نی همی هردم دگرگون آمدن
چیست ای عطار کفر راه عشق
سست دین از همت دون آمدن
غرقه در دریای پر خون آمدن
گر بدین دریا فرو خواهی شدن
نیست هرگز روی بیرون آمدن
ور سر کم کاستی دارای در آی
زانکه اینجا نیست افزون آمدن
لازمت باشد اگر عاشق شوی
ترک کردن عقل و مجنون آمدن
از ازل آزاد گشتن وز ابد
محرم سر هم اکنون آمدن
چون توان بودن به صورت بارکش
پس به معنی فوق گردون آمدن
سر بریده راه رفتن چون قلم
پا و سر افکنده چون نون آمدن
سرنگون رفتن درین دریای ژرف
پس نهان چون در مکنون آمدن
چون دهم شرحت همی گم بودگی است
محرم این بحر بیچون آمدن
تا ابد یکرنگ بودن با فنا
نی همی هردم دگرگون آمدن
چیست ای عطار کفر راه عشق
سست دین از همت دون آمدن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۰
کاری است قوی ز خود بریدن
خود را به فنای محض دیدن
مانند قلم زبان بریده
بر لوح فنا به سر دویدن
صد تنگ شکر چشیده هر دم
پس کرده سؤال از چشیدن
این راز شگرف پی ببردن
وانگاه ز خویش پی بریدن
صد توبه به یک نفس شکستن
صد پرده به یک زمان دریدن
در میکده دست بر گشادن
با ساقی روح می کشیدن
در پرتو دوست همچو شمعی
در خود به رسیدن و رسیدن
بی خویش شدن ز هستی خویش
در هستی او بیارمیدن
همچون عطار عشق او را
بر هستی خویشتن گزیدن
خود را به فنای محض دیدن
مانند قلم زبان بریده
بر لوح فنا به سر دویدن
صد تنگ شکر چشیده هر دم
پس کرده سؤال از چشیدن
این راز شگرف پی ببردن
وانگاه ز خویش پی بریدن
صد توبه به یک نفس شکستن
صد پرده به یک زمان دریدن
در میکده دست بر گشادن
با ساقی روح می کشیدن
در پرتو دوست همچو شمعی
در خود به رسیدن و رسیدن
بی خویش شدن ز هستی خویش
در هستی او بیارمیدن
همچون عطار عشق او را
بر هستی خویشتن گزیدن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳
گر سر این کار داری کار کن
ور نهای این کار را انکار کن
خلق عالم جمله مست غفلتند
مست منگر خویش را هشیار کن
چون بدانستی و دیدی خویش را
تا بمیری روی در دیوار کن
گر طمع داری وصال آفتاب
ذرهای این شیوه را اقرار کن
گر ز تو یک ذره باقی مانده است
خرقه و تسبیح با زنار کن
با منی شرک است استغفار تو
پس ز استغفار استغفار کن
یار بیزار است از تو تا تویی
اول از خود خویش را بیزار کن
گر جمال یار میخواهی عیان
چشم در خورد جمال یار کن
نیست پنهان آفتاب لایزال
تو چو ذره خویش را ایثار کن
تا ابد هم از عدم هم از وجود
دیده بر دوز آنگهی دیدار کن
چند گردی گرد عالم بی خبر
دل سرای خلوت دلدار کن
در درج عشق بر طاق دل است
مرد دل شو جمعگرد و کار کن
نقطهٔ توحید با جان در میان است
گرد جان برگرد و چون پرگار کن
چون فرو رفتی به قعر بحر جان
عزم خلوتخانهٔ اسرار کن
درس اسرار است نقش جان تو
در نه تعلیق و نه تکرار کن
پس چه کن در لوح جان خود نگر
پس زبان در نطق گوهربار کن
گر کسی را اهل بینی باز گوی
ورنه درج نطق را مسمار کن
ور به ترک هر دو عالم گفتهای
ذرهای مندیش و چون عطار کن
ور نهای این کار را انکار کن
خلق عالم جمله مست غفلتند
مست منگر خویش را هشیار کن
چون بدانستی و دیدی خویش را
تا بمیری روی در دیوار کن
گر طمع داری وصال آفتاب
ذرهای این شیوه را اقرار کن
گر ز تو یک ذره باقی مانده است
خرقه و تسبیح با زنار کن
با منی شرک است استغفار تو
پس ز استغفار استغفار کن
یار بیزار است از تو تا تویی
اول از خود خویش را بیزار کن
گر جمال یار میخواهی عیان
چشم در خورد جمال یار کن
نیست پنهان آفتاب لایزال
تو چو ذره خویش را ایثار کن
تا ابد هم از عدم هم از وجود
دیده بر دوز آنگهی دیدار کن
چند گردی گرد عالم بی خبر
دل سرای خلوت دلدار کن
در درج عشق بر طاق دل است
مرد دل شو جمعگرد و کار کن
نقطهٔ توحید با جان در میان است
گرد جان برگرد و چون پرگار کن
چون فرو رفتی به قعر بحر جان
عزم خلوتخانهٔ اسرار کن
درس اسرار است نقش جان تو
در نه تعلیق و نه تکرار کن
پس چه کن در لوح جان خود نگر
پس زبان در نطق گوهربار کن
گر کسی را اهل بینی باز گوی
ورنه درج نطق را مسمار کن
ور به ترک هر دو عالم گفتهای
ذرهای مندیش و چون عطار کن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۴
گر مرد نام و ننگی از کوی ما گذر کن
ما ننگ خاص و عامیم از ننگ ما حذر کن
سرگشتگان عشقیم نه دل نه دین نه دنیا
گر راه بین راهی در حال ما نظر کن
تا کی نهفته داری در زیر دلق زنار
تا کی ز زرق و دعوی، شو خلق را خبر کن
ای مدعی زاهد غره به طاعت خود
گر سر عشق خواهی دعوی ز سر بدر کن
در نفس سرنگون شو گر میشوی کنون شو
واز آب و گل برون شو در جان و دل سفر کن
جوهرشناس دین شو مرد ره یقین شو
بنیاد جان و دل را از عشق معتبر کن
از رهبر الهی عطار یافت شاهی
پس گر تو مرد راهی تدبیر راهبر کن
ما ننگ خاص و عامیم از ننگ ما حذر کن
سرگشتگان عشقیم نه دل نه دین نه دنیا
گر راه بین راهی در حال ما نظر کن
تا کی نهفته داری در زیر دلق زنار
تا کی ز زرق و دعوی، شو خلق را خبر کن
ای مدعی زاهد غره به طاعت خود
گر سر عشق خواهی دعوی ز سر بدر کن
در نفس سرنگون شو گر میشوی کنون شو
واز آب و گل برون شو در جان و دل سفر کن
جوهرشناس دین شو مرد ره یقین شو
بنیاد جان و دل را از عشق معتبر کن
از رهبر الهی عطار یافت شاهی
پس گر تو مرد راهی تدبیر راهبر کن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵
خیز و از می آتشی در ما فکن
نعرهٔ مستانه در بالا فکن
چون نظیرت نیست در دریا کسی
خویش را خوش در بن دریا فکن
خون رز بر چهرهٔ گل نوش کن
پس ز راه دیده بر صحرا فکن
تا کیم خاری نهی می خور چو گل
دیده بر روی گل رعنا فکن
چون هزار آوا نمیخفتد ز عشق
خرقهٔ جان بر هزار آوا فکن
گر تو را مستی و عشق بلبل است
شب مخسب و شورشی در ما فکن
شیر گیران جمله غوغا کردهاند
خویش را در پیش سر غوغا فکن
عمر امشب رفت اگر دستیت هست
عمر مستان را پی فردا فکن
تا کی ای عطار از خارا دلی
شیشهٔ می خواه و بر خارا فکن
نعرهٔ مستانه در بالا فکن
چون نظیرت نیست در دریا کسی
خویش را خوش در بن دریا فکن
خون رز بر چهرهٔ گل نوش کن
پس ز راه دیده بر صحرا فکن
تا کیم خاری نهی می خور چو گل
دیده بر روی گل رعنا فکن
چون هزار آوا نمیخفتد ز عشق
خرقهٔ جان بر هزار آوا فکن
گر تو را مستی و عشق بلبل است
شب مخسب و شورشی در ما فکن
شیر گیران جمله غوغا کردهاند
خویش را در پیش سر غوغا فکن
عمر امشب رفت اگر دستیت هست
عمر مستان را پی فردا فکن
تا کی ای عطار از خارا دلی
شیشهٔ می خواه و بر خارا فکن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷
چو دریا شور در جانم میفکن
ز سودا در بیابانم میفکن
چو پر پشهٔ وصلت ندیدم
به پای پیل هجرانم میفکن
به دست خویش در پای خودم کش
به دست و پای دورانم میفکن
به دشواری به دست آید چو من کس
چنین از دست آسانم میفکن
اگر از تشنگی چون شمع مردم
به سیرابی طوفانم میفکن
به چشم او کز ابروی کمان کش
به دل در تیر مژگانم میفکن
زره چون در نمیپوشیم از زلف
میان تیربارانم میفکن
چو پیچ و تاب در زلف تو زیباست
به جان تو که در جانم میفکن
چو پایم نیست با چوگان زلفت
چو گویی پیش چوگانم میفکن
چو من جمعیت از زلف تو دارم
چو زلف خود پریشانم میفکن
خط آوردی و جان میخواهی از من
ز خط خود به دیوانم میفکن
چو شد خاک رهت عطار حیران
به خاک راه حیرانم میفکن
ز سودا در بیابانم میفکن
چو پر پشهٔ وصلت ندیدم
به پای پیل هجرانم میفکن
به دست خویش در پای خودم کش
به دست و پای دورانم میفکن
به دشواری به دست آید چو من کس
چنین از دست آسانم میفکن
اگر از تشنگی چون شمع مردم
به سیرابی طوفانم میفکن
به چشم او کز ابروی کمان کش
به دل در تیر مژگانم میفکن
زره چون در نمیپوشیم از زلف
میان تیربارانم میفکن
چو پیچ و تاب در زلف تو زیباست
به جان تو که در جانم میفکن
چو پایم نیست با چوگان زلفت
چو گویی پیش چوگانم میفکن
چو من جمعیت از زلف تو دارم
چو زلف خود پریشانم میفکن
خط آوردی و جان میخواهی از من
ز خط خود به دیوانم میفکن
چو شد خاک رهت عطار حیران
به خاک راه حیرانم میفکن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹
بیم است که صد آه برآرم ز جگر من
تا بی تو چرا میبرم این عمر به سر من
آگاه از آنم که به جز تو دگری نیست
و آگاه نیم از بد و از نیک دگر من
عمری ره تو جستم و چون راه ندیدم
کم آمدم آنجا ز سگ راهگذر من
دل سوخته زانم که کنون از سرخامی
کردم همه کردار نکو زیر و زبر من
در کوی خرابات و خرافات فتادم
وآنگاه بشستم به میی دامنتر من
پر کردم از اندوه به یک کوزهٔ دردی
هر لحظه کناری ز خم خونجگر من
وامروز درین حادثه دانی به چه مانم
در نزع فرومانده چون شمع سحر من
مردان چو نگین مانده در حلقهٔ معنی
وز حلقه به درمانده چو حلقه به در من
ای دوست به عطار نظر کن که ندارم
جز بی خبری از ره تو هیچ خبر من
تا بی تو چرا میبرم این عمر به سر من
آگاه از آنم که به جز تو دگری نیست
و آگاه نیم از بد و از نیک دگر من
عمری ره تو جستم و چون راه ندیدم
کم آمدم آنجا ز سگ راهگذر من
دل سوخته زانم که کنون از سرخامی
کردم همه کردار نکو زیر و زبر من
در کوی خرابات و خرافات فتادم
وآنگاه بشستم به میی دامنتر من
پر کردم از اندوه به یک کوزهٔ دردی
هر لحظه کناری ز خم خونجگر من
وامروز درین حادثه دانی به چه مانم
در نزع فرومانده چون شمع سحر من
مردان چو نگین مانده در حلقهٔ معنی
وز حلقه به درمانده چو حلقه به در من
ای دوست به عطار نظر کن که ندارم
جز بی خبری از ره تو هیچ خبر من
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱
ترسا بچهای ناگه چون دید عیان من
صد چشمه ز چشم من بارید روان من
دی زاهد دین بودم سجاده نشین بودم
امروز چنان دیدم زنار میان من
سجاده به می داده وز خرقه تبرایی
نه کفر و نه ایمانی درمانده ز جان من
نه بنده نه آزادم نه مدت خود دانم
این است کنون حاصل در بتکده جان من
با دل گفتم ای دل زنهار مشو ترسا
در حال دل خسته بشکست امان من
گفتم که منم ای جان در پرده مسیحایی
صد قوم دگر دیدم سرگشته بسان من
گویند عطاری را چونی تو ز ترسایی
حقا که درون خود کفر است نهان من
صد چشمه ز چشم من بارید روان من
دی زاهد دین بودم سجاده نشین بودم
امروز چنان دیدم زنار میان من
سجاده به می داده وز خرقه تبرایی
نه کفر و نه ایمانی درمانده ز جان من
نه بنده نه آزادم نه مدت خود دانم
این است کنون حاصل در بتکده جان من
با دل گفتم ای دل زنهار مشو ترسا
در حال دل خسته بشکست امان من
گفتم که منم ای جان در پرده مسیحایی
صد قوم دگر دیدم سرگشته بسان من
گویند عطاری را چونی تو ز ترسایی
حقا که درون خود کفر است نهان من
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲
لعل تو داغی نهاد بر دل بریان من
زلف تو درهم شکست توبه و پیمان من
بی تو دل و جان من سیر شد از جان و دل
جان و دل من تویی ای دل و ای جان من
چون گهر اشک من راه نظر چست بست
چون نگرد در رخت دیدهٔ گریان من
هر در عشقت که دل داشت نهان از جهان
بر رخ زردم فشاند اشک درافشان من
شد دل بیچاره خون، چارهٔ دل هم تو ساز
زانکه تو دانی که چیست بر دل بریان من
گر تو نگیریم دست کار من از دست شد
زانکه ندارد کران، وادی هجران من
هم نظری کن ز لطف تا دل درمانده را
بو که به پایان رسد راه بیابان من
هست دل عاشقت منتظر یک نظر
تا که برآید ز تو حاجت دو جهان من
تو دل عطار را سوختهٔ خویشدار
زانکه دل سنگ سوخت از دل سوزان من
زلف تو درهم شکست توبه و پیمان من
بی تو دل و جان من سیر شد از جان و دل
جان و دل من تویی ای دل و ای جان من
چون گهر اشک من راه نظر چست بست
چون نگرد در رخت دیدهٔ گریان من
هر در عشقت که دل داشت نهان از جهان
بر رخ زردم فشاند اشک درافشان من
شد دل بیچاره خون، چارهٔ دل هم تو ساز
زانکه تو دانی که چیست بر دل بریان من
گر تو نگیریم دست کار من از دست شد
زانکه ندارد کران، وادی هجران من
هم نظری کن ز لطف تا دل درمانده را
بو که به پایان رسد راه بیابان من
هست دل عاشقت منتظر یک نظر
تا که برآید ز تو حاجت دو جهان من
تو دل عطار را سوختهٔ خویشدار
زانکه دل سنگ سوخت از دل سوزان من