عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۹
چرا کوشد مسلمان در مسلمان را فریبیدن؟
بسی صنعت‌ نمی‌باید پریشان را فریبیدن
بدریدی همه هامون ز نقش لیلی و مجنون
ولی چشمش‌ نمی‌خواهد گران جان را فریبیدن
نمی آید دریغ او را چو دریا گوهرافشانی
ولیکن تو روا داری بدین آن را فریبیدن؟
معلم خانه چشمش چه رسم آورد در عالم
که طمع افتاد موران را سلیمان را فریبیدن
دلم بدرید ز اندیشه شکسته گشته چون شیشه
که عقل از چه طمع دارد نهان دان را فریبیدن؟
برآمد عالم از صیقل چو جندرخانه شد گیتی
که بشنیدند کو خواهد ملیحان را فریبیدن
هر اندیشه که برجوشد روان گردد پی صیدی
نمک‌ها را هوس چبود؟ نمکدان را فریبیدن
پلیدی را بیاموزد بر آب پاک افزودن
کلیدی را بیاموزد کلیدان را فریبیدن
چو لونالون می‌داند شکنجه کردن آن قاهر
چه رغبت دارد آن آتش سپندان را فریبیدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۰
چراغ عالم افروزم‌ نمی‌تابد چنین روشن
عجب این عیب از چشم است یا از نور یا روزن؟
مگر گم شد سر رشته؟ چه شد آن حال بگذشته
که پوشیده‌ نمی‌ماند دران حالت سر سوزن
خنک آن دم که فراش فرشنا اندرین مسجد
درین قندیل دل ریزد ز زیتون خدا روغن
دلا در بوته آتش درآ مردانه بنشین خوش
که از تاثیر این آتش چنان آیینه شد آهن
چو ابراهیم در آذر درآمد همچو نقد زر
برویید از رخ آتش سمن زار و گل و سوسن
اگر دل را ازین غوغا نیاری اندرین سودا
چه خواهی کرد این دل را؟بیا بنشین بگو با من
اگر در حلقه مردان‌ نمی‌آیی ز نامردی
چو حلقه‌‌ی بر در مردان برون می‌باش و در می‌زن
چو پیغامبر بگفت الصوم جنة پس بگیر آن را
به پیش نفس تیرانداز زنهار این سپر مفکن
سپر باید درین خشکی چو در دریا رسی آن گه
چو ماهی بر تنت روید به دفع تیر او جوشن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۵
ای سرو و گل بستان بنگر به تهی دستان
نانی ده و صد بستان هاده چه به درویشان
بشنو تو ز پیغامبر فرمود که سیم و زر
از صدقه نشد کمتر هاده چه به درویشان
یک دانه اگر کاری صد سنبله برداری
پس گوش چه می‌خاری؟ هاده چه به درویشان
کم کن تو فزایش بین بنواز و ستایش بین
بگشا و گشایش بین هاده چه به درویشان
صدقه‌‌ی تو به حق رفته وندر شب آشفته
او حارس و تو خفته هاده چه به درویشان
هر لطف که بنمایی در سایه آن آیی
بسیار بیاسایی هاده چه به درویشان
حرمت کن و حرمت بین نعمت ده و نعمت بین
رحمت کن و رحمت بین هاده چه به درویشان
ای مکرم هر مسکین وی راحم هر غمگین
ای مالک یوم الدین هاده چه به درویشان
آمد به تو آوازم واقف شدی از رازم
محروم میندازم هاده چه به درویشان
سرگشته تحویلم در قالم و در قیلم
بنگر تو به زنبیلم هاده چه به درویشان
دانی که دعا گویم هر جا که ثنا گویم
بین کز تو چه واگویم هاده چه به درویشان
رنجیت مبا آمین دور از تو قضا آمین
یار تو خدا آمین هاده چه به درویشان
ای کوی شما جنت وی خوی شما رحمت
خاصه که درین ساعت هاده چه به درویشان
گفتیم دعا رفتیم وز کوی شما رفتیم
خوش باش که ما رفتیم هاده چه به درویشان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۰
ای نفس چو سگ آخر تا چند زنی دندان
وز کبر کسان رنجی وندر تو دو صد چندان
گریانی و پرزهری با خلق چه باقهری
مانند سر بریان گشته که منم خندان
من صوفی باصوفم من آمر معروفم
چون شحنه بود آن کس کو باشد در زندان؟
معذوری خود دیده در خویش ترنجیده
عذر دگران خواهد از باب هنرمندان
بر دانش و حال خود تأویل کنی قرآن
وان گاه هم از قرآن در خلق زنی سندان
آب حیوان یابی گر خاک شوی ره را
وز باد و بروت آیی در نار تو دربندان
بگریز از این دربند بر جمله تو در دربند
جز شمس حق تبریز سلطان شکرقندان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۲
ای در غم بیهوده رو کم ترکوا برخوان
وی حرص تو افزوده رو کم ترکوا برخوان
از اسپک و از زینک پربادک و پرکینک
وز غصه بپالوده رو کم ترکوا برخوان
در روده و سرگینی باد هوس و کینی
ای غافل آلوده رو کم ترکوا برخوان
ای شیخ پر از دعوی وی صورت‌ بی‌معنی
نابوده و بنموده رو کم ترکوا برخوان
منگر که شه و میری بنگر که‌ همی‌میری
در زیر یکی توده رو کم ترکوا برخوان
آن نازک و آن مشتک آن ما و من زشتک
پوسیده و فرسوده رو کم ترکوا برخوان
رخ بر رخ زیبایان کم نه بنگر پایان
رخسار تو فرسوده رو کم ترکوا برخوان
گر باغ و سرا داری با مرگ چه پا داری؟
در گور گل اندوده رو کم ترکوا برخوان
رفتند جهان داران خون خواره و عیاران
بر خلق نبخشوده رو کم ترکوا برخوان
تابوت کسان دیده وز دور بخندیده
وان چشم تو نگشوده رو کم ترکوا برخوان
بس کن ز سخن گویی از گفت چه می‌جویی؟
ای بادبپیموده رو کم ترکوا برخوان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۵
ای یار مقامردل پیش آ و دمی کم زن
زخمی که زنی بر ما مردانه و محکم زن
گر تخت نهی ما را بر سینه دریا نه
ور دار زنی ما را بر گنبد اعظم زن
ازواج موافق را شربت ده و دم دم ده
امشاج منافق را درهم زن و برهم زن
اکسیر لدنی را بر خاطر جامد نه
مخمور یتیمی را بر جام محرم زن
در دیده عالم نه عدلی نو و عقلی نو
وان آهوی یاهو را بر کلب معلم زن
اندر گل بسرشته یک نفخ دگر در دم
وان سنبل ناکشته بر طینت آدم زن
گر صادق صدیقی در غار سعادت رو
چون مرد مسلمانی بر ملک مسلم زن
جان خواسته‌یی ای جان اینک من و اینک جان
جانی که تو را نبود بر قعر جهنم زن
خواهی که به هر ساعت عیسی نوی زاید
زان گلشن خود بادی بر چادر مریم زن
گر دار فنا خواهی تا دار بقا گردد
آن آتش عمرانی در خرمن ماتم زن
خواهی تو دو عالم را هم کاسه و هم یاسه
آن کحل اناالله را در عین دو عالم زن
من بس کنم اما تو ای مطرب روشن دل
از زیر چو سیر آیی بر زمزمه بم زن
تو دشمن غم‌هایی خاموش‌ نمی‌شایی
هر لحظه یکی سنگی بر مغز سر غم زن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۵
ای سرده صد سودا دستار چنین می‌کن
خوب است همین شیوه ای دوست همین می‌کن
فرمانده خوبانی ابرو چو بجنبانی
این بنده تو را گوید آن می‌کن و این می‌کن
از خون مسلمانان در ساغر رهبان کن
وز کافر زلفینت ویرانی دین می‌کن
مأمون امین را تو می‌ران که رو ای خاین
وان غیرت ره زن را بر روح امین می‌کن
آن حکم که از هیبت در عرش‌ نمی‌گنجد
بر پشت زمان می نه بر روی زمین می‌کن
آن را که ندارد جان جان ده به دم عیسی
وان را که ندارد زر ز اکسیر زرین می‌کن
تا دور ابد شاها شمس الحق تبریزی
حکمی‌‌ست به دور تو آری هله هین می‌کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۱
ز زخم دف کفم بدرید، ای جان
چه بستی کیسه را؟ دستی بجنبان
گشادی کن، بجنب آخر، نه سنگی
نه سنگی هم گشاید آب حیوان؟
مروت را مگر سیلاب برده ست
که پیدا نیست گرد او به میدان؟
درافکن کهنه‌‌یی گر زر نداری
تو را جز ریش کهنه نیست درمان
چو دستت بسته و ریشت گشاده‌ست
بجنبان ریش را، ای ریش جنبان
گلو بگرفت و آوازم ز نعره
مگر بسته‌‌‌‌‌ست راه گوش اخوان؟
اگر راه است آبی را درین ناو
چرا چرخی و سنگی نیست گردان؟
وگر این سنگ گردان است کو آرد؟
زهی مهمانی‌ بی‌آب و‌ بی‌نان
به طیبت گفتم این نکته مرنجید
مدارید از مزح خاطر پریشان
گلو مخراش و زیر لب بخوانش
دهانت پر کند از درو مرجان
مسلم دان خدا را خوان نهادن
خمش کن، این کرم را نیست پایان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۶
تو نقد قلب را از زر برون کن
وگر گوید زرم، زوتر برون کن
که بیگانه چو سیلاب است دشمن
ز بامش تو بران وز در برون کن
مگس‌‌‌ها را ز غیرت، ای برادر
ازین بزم پر از شکر برون کن
دو چشم خاین نامحرمان را
از آن زیب و جمال فر برون کن
اگر کر نشنود آواز آن چنگ
اگر تانی کری از کر برون کن
چو مستان شیشه اندر دست دارند
دلی کو هست چون مرمر برون کن
نران راه معنی، عاشقانند
نر شهوت بود چون خر برون کن
بریزیده‌‌‌‌‌ست شهوت پر و بالش
ازین مرغان نیکو پر برون کن
چو بنده‌‌ی شمس تبریزی نباشد
تو او را آدمی مشمر، برون کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۱
تو را پندی دهم، ای طالب دین
یکی پندی دلاویزی، خوش آیین
مشین غافل به پهلوی حریصان
که جان گرگین شود از جان گرگین
ز خارش‌‌‌‌های دل ار پاک گردی
ز دل یابی حلاوت‌‌‌‌های والتین
بجوشند از درون دل عروسان
چو مرد حق شوی، ای مرد عنین
ز چشمه‌‌ی چشم، پریان سر برآرند
چو ماه و زهره و خورشید و پروین
بنوش این را که تلقین‌‌‌‌های عشق است
که سودت کم کند در گور تلقین
به احسان زر به خوبان آن چنان ده
که نفریبند زشتانت به تحسین
نمی‌خواهند خوبان جز ممیز
بمفریبان تو ایشان را به کابین
ز تو آن گلرخان را ننگ آید
چو بفروشی سره گی را به سرگین
ز سنگ آسیا، زیرین حمول است
نه قیمت بیش دارد سنگ زیرین؟
میان سنگ‌‌‌ها آن بیش ارزد
که افزون خورده باشد زخم میتین
ز اشکست تجلی فضل دارد
میان کوه‌‌‌ها آن طور سینین
خمش کن، صبر کن، تمکین تو کو؟
که را ماند ز دست عشق تمکین؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۷
چو بربندند ناگاهت زنخدان
همه کار جهان آن جا زنخ دان
چو می‌برند شاخی را ز دو نیم
بلرزد شاخ دیگر را دل از بیم
که گفتت گرد چرخ چنبری گرد؟
که قد همچو سروت چنبری کرد؟
نمی‌بینم تو را آن مردی و زور
که بر گردون روی نارفته در گور
تو تا بنشسته‌‌یی در دار فانی
نشسته می‌روی و می‌نبینی
نشسته می‌روی، این نیز نیکوست
اگر رویت درین رفتن سوی اوست
بسی گشتی درین گرداب گردان
به سوی جوی رحمت رو بگردان
بزن پایی برین پابند عالم
که تا دست از تبرک بر تو مالم
تو را زلفی‌‌‌‌‌ست به از مشک و عنبر
تو ده کل را کلاهی، ای برادر
کله کم جو چو داری جعد فاخر
کله بر آسمان انداز آخر
چرا دنیا به نکته‌‌ی مستحیله
فریبد چو تو زیرک را به حیله؟
به سردی نکته گوید سرد سیلی
نداری پای آن خر را شکالی
اگر دوران دلیل آرد در آن قال
تخلف دیده‌یی، در روی او مال
تو را عمری کشید این غول در تیه
بکن با غول خود بحثی به توجیه
چرا الزام اویی؟ چیست سکته؟
جوابش گو که مقلوب است نکته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۵
بازآمد آستین فشانان
آن دشمن جان و عقل و ایمان
غارت گر صد هزار خانه
ویران کن صد هزار دکان
شورندهٔ صد هزار فتنه
حیرت گه صد هزار حیران
آن دایهٔ عقل و آفت عقل
آن مونس جان و دشمن جان
او عقل سبک کجا رباید؟
عقلی خواهد چو عقل لقمان
او جان خسیس کی پذیرد؟
جانی خواهد چو بحر عمان
آمد که خراج ده بیاور
گفتم که چه ده دهی‌‌‌‌‌ست ویران
طوفان تو شهرها شکسته‌ست
یک ده چه زند میان طوفان؟
گفتا ویران مقام گنج است
ویرانهٔ ماست، ای مسلمان
ویرانه به ما ده و برون رو
تشنیع مزن، مگو پریشان
ویرانه ز توست، چون تو رفتی
معمور شود به عدل سلطان
حیلت مکن و مگو که رفتم
اندر پس در مباش پنهان
چون مرده بساز خویشتن را
تا زنده شوی به روح انسان
گفتی که تو در میان نباشی
آن گفت تو هست عین قرآن
کاری که کنی تو در میان نی
آن کردهٔ حق بود، یقین دان
باقی غزل به سر بگوییم
نتوان گفتن به پیش خامان
خاموش، که صد هزار فرق است
از گفت زبان و نور فرقان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۲
خوی با ما کن و با‌ بی‌خبران خوی مکن
دم هر ماده خری را چو خران بوی مکن
اول و آخر تو عشق ازل خواهد بود
چون زن فاحشه هر شب تو دگر شوی مکن
دل بنه بر هوسی که دل از آن برنکنی
شیرمردا، دل خود را سگ هر کوی مکن
هم بدان سو که گه درد دوا می‌خواهی
وقف کن دیده و دل، روی به هر سوی مکن
همچو اشتر بمدو جانب هر خاربنی
ترک این باغ و بهار و چمن و جوی مکن
هان، که خاقان بنهاده‌‌‌ست شهانه بزمی
اندرین مزبله از بهر خدا، طوی مکن
میر چوگانی ما جانب میدان آمد
پی اسپش دل و جان را هله جز گوی مکن
روی را پاک بشو، عیب بر آیینه منه
نقد خود را سره کن، عیب ترازوی مکن
جز بر آن که لبت داد، لب خود مگشا
جز سوی آن که تکت داد، تکاپوی مکن
روی و مویی که بتان راست، دروغین می‌دان
نامشان را تو قمرروی زره موی مکن
بر کلوخی‌‌‌ست رخ و چشم و لب عاریتی
پیش‌ بی‌چشم به جد شیوهٔ ابروی مکن
قامت عشق صلا زد که سماع ابدی ست
جز پی قامت او، رقص و هیاهوی مکن
دم مزن، ور بزنی، زیر لب آهسته بزن
دم حجاب است یکی تو کن و صد توی مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۷
هر که را گشت سر از غایت برگردیدن
ساکنان را همه سرگشته تواند دیدن
هر که از ضعف خود اندر رخ مردان نگرد
بر دو چشم کژ او فرض بود خندیدن
هر که صفرا شودش غالب از شیرینی
تلخ گردد دهنش گاه شکر خاییدن
عقل میدانی او خود خر لنگ افتاده ست
در براق احدی دید کسی لنگیدن؟
ای کسی کز حدثان در حدثی افتادی
چون چنینی تو، روا نیست تو را جنبیدن
باید اول ز حدث سوی قدم پیوستن
وان گهان بر قدمش نیمچه‌یی ببریدن
خانهٔ شاه بزن نقب، اگر نقب زنی
گوهری دزد از آن خانه گه دزدیدن
من علامات گهر گفتم، لیکن چه کنم؟
کورموشی چو ندارد نظر بگزیدن
شمس تبریز سخن‌‌های تو می‌بخشد چشم
لیک کو گوش که داند سخنت بشنیدن؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۲
تو سبب سازی و دانایی آن سلطان بین
آنچ ممکن نبود، در کف او امکان بین
آهن اندر کف او نرم­تر از مومی بین
پیش نور رخ او، اختر را پنهان بین
نم اندیشه بیا قلزم اندیشه نگر
صورت چرخ بدیدی، هله اکنون جان بین
جان بنفروختی ای خر، به چنین مشتری‌یی
رو به بازار غمش، جان چو علف ارزان بین
هر که بفسرد، برو سخت نماید حرکت
اندکی گرم شو و جنبش را آسان بین
خشک کردی تو دماغ از طلب بحث و دلیل
بفشان خویش ز فکر و لمع برهان بین
هست میزان معینت و بدان می‌سنجی
هله میزان بگذار و زر‌‌ بی‌میزان بین
نفسی موضع تنگ و نفسی جای فراخ
می جان نوش و از آن پس همه را میدان بین
سحر کرده‌ست تو را دیو،‌‌ همی‌خوان قل اعوذ
چونک سرسبز شدی، جمله گل و ریحان بین
چون تو سرسبز شدی، سبز شود جمله جهان
اتحادی عجبی در عرض و ابدان بین
چون دمی چرخ زنی و سر تو برگردد
چرخ را بنگر و همچون سر خود گردان بین
زان که تو جزو جهانی، مثل کل باشی
چون که نو شد صفتت، آن صفت از ارکان بین
همه ارکان چو لباس آمد و صنعش چو بدن
چند مغرور لباسی؟ بدن انسان بین
روی ایمان تو در آیینهٔ اعمال ببین
پرده بردار و درآ، شعشعهٔ ایمان بین
گر تو عاشق شده‌یی، حسن بجو، احسان نی
ور تو عباس زمانی، بنشین احسان بین
لابه کردم شه خود را، پس ازین او گوید
چون که دریاش بجوشد در‌‌ بی‌پایان بین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۷
آمد آمد در میان خوب ختن
هر دو دستت را بشو از جان و تن
داد شمشیری به دست عشق و گفت
هرچه بینی غیر من، گردن بزن
اندر آب انداز الا نوح را
هر که باشد، خوب و زشت و مرد و زن
هر که او اندر دل نوح است رست
هر که در پستی‌ست، در دریا فکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۸
مرغ خانه با هما پر وا مکن
پر نداری، نیت صحرا مکن
چون سمندر در دل آتش مرو
وز مری تو خویش را رسوا مکن
درزیا آهنگری کار تو نیست
تو ندانی فعل آتش‌‌ها مکن
اول از آهنگران تعلیم گیر
ورنه‌‌ بی‌تعلیم، تو آن را مکن
چون نه‌یی بحری، تو بحر اندرمشو
قصد موج و غرهٔ دریا مکن
ور کنی پس گوشهٔ کشتی بگیر
دست خود را تو ز کشتی وا مکن
گر بیفتی هم در آتش کشتی بیفت
تکیه تو بر پنجه و بر پا مکن
چرخ خواهی صحبت عیسی گزین
ورنه قصد گنبد خضرا مکن
میوه خامی، مقیم شاخ باش
بی‌معانی ترک این اسما مکن
شمس تبریزی مقیم حضرت است
تو مقام خویش جز آن جا مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۹
ای ببرده دل، تو قصد جان مکن
وانچه من کردم تو جانا آن مکن
بنگر اندر درد من گر صاف نیست
درد خود مفرستم و درمان مکن
داد ایمان داد، زلف کافرت
یک سر مویی ز کفر ایمان مکن
عادت خوبان جفا باشد، جفا
هم بر آن عادت برو، احسان مکن
گر چه دل بر مرگ خود بنهاده‌ایم
در جفا آهسته‌تر، چندان مکن
عیش ما را مرگ باشد پرده دار
پرده پوش و مرگ را خندان مکن
ای زلیخا فتنهٔ عشق از تو است
یوسفی را هرزه در زندان مکن
چون سر رندان نداری وقت عیش
وعده‌‌ها اندر سر رندان مکن
نور چشم عاشقان آخر تویی
عیش‌‌ها بر کوری ایشان مکن
نقدکی را از یکی مفلس مبر
از حریصی نقد او در کان مکن
شب روان را همچو استاره مسوز
راه خود را پر زرهبانان مکن
شمس تبریزی یکی رویی نمای
تا ابد تو روی با جانان مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۰
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان عشق را نالان مکن
باغ جان را تازه و سرسبز دار
قصد این مستان و این بستان مکن
چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن
خلق را مسکین و سرگردان مکن
بر درختی کاشیان مرغ توست
شاخ مشکن، مرغ را پران مکن
جمع و شمع خویش را برهم مزن
دشمنان را کور کن، شادان مکن
گر چه دزدان خصم روز روشنند
آنچه می‌خواهد دل ایشان مکن
کعبهٔ اقبال این حلقه‌ست و بس
کعبهٔ اومید را ویران مکن
این طناب خیمه را برهم مزن
خیمهٔ توست آخر ای سلطان مکن
نیست در عالم ز هجران تلخ‌تر
هرچه خواهی کن، ولیکن آن مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۱
صبح دم شد، زود برخیز ای جوان
رخت بربند و برس در کاروان
کاروان رفت و تو غافل خفته‌یی
در زیانی، در زیانی، در زیان
عمر را ضایع مکن در معصیت
تا تر و تازه بمانی جاودان
نفس شومت را بکش، کان دیو توست
تا ز جیبت سر برآرد حوریان
چون بکشتی نفس شومت را یقین
پای نه بر بام هفتم آسمان
چون نماز و روزه‌ات مقبول شد
پهلوانی، پهلوانی، پهلوان
پاک باش و خاک این درگاه باش
کبر کم کن در سماع عاشقان
گر سماع عاشقان را منکری
حشر گردی در قیامت با سگان
گر غلام شمس تبریزی شدی
نعره زن کالحمد لک یا مستعان