عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵
می خواه و گل افشان کن از دهر چه میجویی
این گفت سحرگه گل بلبل تو چه میگویی
مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را
لب گیری و رخ بوسی می نوشی و گل بویی
شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن
تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی
تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد
ای شاخ گل رعنا از بهر که میرویی
امروز که بازارت پرجوش خریدار است
دریاب و بنه گنجی از مایه نیکویی
چون شمع نکورویی در رهگذر باد است
طرف هنری بربند از شمع نکورویی
آن طره که هر جعدش صد نافه چین ارزد
خوش بودی اگر بودی بوییش ز خوش خویی
هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد
بلبل به نواسازی حافظ به غزل گویی
این گفت سحرگه گل بلبل تو چه میگویی
مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را
لب گیری و رخ بوسی می نوشی و گل بویی
شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن
تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی
تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد
ای شاخ گل رعنا از بهر که میرویی
امروز که بازارت پرجوش خریدار است
دریاب و بنه گنجی از مایه نیکویی
چون شمع نکورویی در رهگذر باد است
طرف هنری بربند از شمع نکورویی
آن طره که هر جعدش صد نافه چین ارزد
خوش بودی اگر بودی بوییش ز خوش خویی
هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد
بلبل به نواسازی حافظ به غزل گویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
ای رستخیز ناگهان، وی رحمت بیمنتها
ای آتشی افروخته در بیشۀ اندیشهها
امروز خندان آمدی، مفتاح زندان آمدی
بر مستمندان آمدی، چون بخشش و فضل خدا
خورشید را حاجب تویی، اومید را واجب تویی
مطلب تویی، طالب تویی، هم منتها، هم مبتدا
در سینهها برخاسته، اندیشه را آراسته
هم خویش حاجت خواسته، هم خویشتن کرده روا
ای روحبخش بیبدل، وی لذت علم و عمل
باقی بهانهست و دغل، کاین علت آمد وان دوا
ما زان دغل کژبین شده، با بیگنه در کین شده
گه مست حورالعین شده، گه مست نان و شوربا
این سکر بین، هل عقل را، وین نقل بین، هل نقل را
کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا
تدبیر صدرنگ افکنی، بر روم و بر زنگ افکنی
وندر میان جنگ افکنی، فی اصطناع لا یری
میمال پنهان گوش جان، مینه بهانه بر کسان
جان رب خلصنی زنان، والله که لاغ است ای کیا
خامش که بس مستعجلم، رفتم سوی پای علم
کاغذ بنه، بشکن قلم، ساقی درآمد، الصلا
ای آتشی افروخته در بیشۀ اندیشهها
امروز خندان آمدی، مفتاح زندان آمدی
بر مستمندان آمدی، چون بخشش و فضل خدا
خورشید را حاجب تویی، اومید را واجب تویی
مطلب تویی، طالب تویی، هم منتها، هم مبتدا
در سینهها برخاسته، اندیشه را آراسته
هم خویش حاجت خواسته، هم خویشتن کرده روا
ای روحبخش بیبدل، وی لذت علم و عمل
باقی بهانهست و دغل، کاین علت آمد وان دوا
ما زان دغل کژبین شده، با بیگنه در کین شده
گه مست حورالعین شده، گه مست نان و شوربا
این سکر بین، هل عقل را، وین نقل بین، هل نقل را
کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا
تدبیر صدرنگ افکنی، بر روم و بر زنگ افکنی
وندر میان جنگ افکنی، فی اصطناع لا یری
میمال پنهان گوش جان، مینه بهانه بر کسان
جان رب خلصنی زنان، والله که لاغ است ای کیا
خامش که بس مستعجلم، رفتم سوی پای علم
کاغذ بنه، بشکن قلم، ساقی درآمد، الصلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
ای طایران قدس را عشقت فزوده بالها
در حلقهی سودای تو، روحانیان را حالها
در لا احب الآفلین پاکی ز صورتها یقین
در دیدههای غیببین، هر دم ز تو تمثالها
افلاک از تو سرنگون، خاک از تو چون دریای خون
ماهت نخوانم، ای فزون از ماهها و سالها
کوه از غمت بشکافته، وان غم به دل درتافته
یک قطره خونی یافته از فضلت این افضالها
ای سروران را تو سند، بشمار ما را زان عدد
دانی سران را هم بود اندر تبع دنبالها
سازی ز خاکی سیدی، بر وی فرشته حاسدی
با نقد تو جان کاسدی، پامال گشته مالها
آن کو تو باشی بال او، ای رفعت و اجلال او
آن کو چنین شد حال او، بر روی دارد خالها
گیرم که خارم خار بد، خار از پی گـل میزهد
صراف زر هم مینهد، جو بر سر مثقالها
فکری بدست افعالها، خاکی بدست این مالها
قالی بدست این حالها، حالی بدست این قالها
آغاز عالم غلغله، پایان عالم زلزله
عشقی و شکری با گله، آرام با زلزالها
توقیع شمس آمد شفق، طغرای دولت عشق حق
فال وصال آرد سبق، کان عشق زد این فالها
از رحمة للعالمین، اقبال درویشان ببین
چون مه منور خرقهها، چون گل معطر شالها
عشق امر کل ما رقعهیی، او قلزم و ما جرعهیی
او صد دلیل آورده و ما کرده استدلالها
از عشق گردون مؤتلف، بیعشق اختر منخسف
از عشق گشته دال الف، بیعشق الف چون دالها
آب حیات آمد سخن، کاید ز علم من لدن
جان را ازو خالی مکن، تا بر دهد اعمالها
بر اهل معنی شد سخن، اجمالها، تفصیلها
بر اهل صورت شد سخن، تفصیلها، اجمالها
گر شعرها گفتند پر، پر به بود دریا ز در
کز ذوق شعر آخر شتر، خوش میکشد ترحالها
در حلقهی سودای تو، روحانیان را حالها
در لا احب الآفلین پاکی ز صورتها یقین
در دیدههای غیببین، هر دم ز تو تمثالها
افلاک از تو سرنگون، خاک از تو چون دریای خون
ماهت نخوانم، ای فزون از ماهها و سالها
کوه از غمت بشکافته، وان غم به دل درتافته
یک قطره خونی یافته از فضلت این افضالها
ای سروران را تو سند، بشمار ما را زان عدد
دانی سران را هم بود اندر تبع دنبالها
سازی ز خاکی سیدی، بر وی فرشته حاسدی
با نقد تو جان کاسدی، پامال گشته مالها
آن کو تو باشی بال او، ای رفعت و اجلال او
آن کو چنین شد حال او، بر روی دارد خالها
گیرم که خارم خار بد، خار از پی گـل میزهد
صراف زر هم مینهد، جو بر سر مثقالها
فکری بدست افعالها، خاکی بدست این مالها
قالی بدست این حالها، حالی بدست این قالها
آغاز عالم غلغله، پایان عالم زلزله
عشقی و شکری با گله، آرام با زلزالها
توقیع شمس آمد شفق، طغرای دولت عشق حق
فال وصال آرد سبق، کان عشق زد این فالها
از رحمة للعالمین، اقبال درویشان ببین
چون مه منور خرقهها، چون گل معطر شالها
عشق امر کل ما رقعهیی، او قلزم و ما جرعهیی
او صد دلیل آورده و ما کرده استدلالها
از عشق گردون مؤتلف، بیعشق اختر منخسف
از عشق گشته دال الف، بیعشق الف چون دالها
آب حیات آمد سخن، کاید ز علم من لدن
جان را ازو خالی مکن، تا بر دهد اعمالها
بر اهل معنی شد سخن، اجمالها، تفصیلها
بر اهل صورت شد سخن، تفصیلها، اجمالها
گر شعرها گفتند پر، پر به بود دریا ز در
کز ذوق شعر آخر شتر، خوش میکشد ترحالها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
ای دل چه اندیشیدهیی در عذر آن تقصیرها؟
زان سوی او چندان وفا، زین سوی تو چندین جفا
زان سوی او چندان کرم، زین سو خلاف و بیش و کم
زان سوی او چندان نعم، زین سوی تو چندین خطا
زین سوی تو چندین حسد، چندین خیال و ظن بد
زان سوی او چندان کشش، چندان چشش چندان عطا
چندین چشش از بهر چه؟ تا جان تلخت خوش شود
چندین کشش از بهر چه؟ تا دررسی در اولیا
از بد پشیمان میشوی، الله گویان میشوی
آن دم تو را او میکشد، تا وارهاند مر تو را
از جرم ترسان میشوی، وز چاره پرسان میشوی
آن لحظه ترساننده را با خود نمیبینی چرا؟
گر چشم تو بربست او، چون مهرهیی در دست او
گاهی بغلطاند چنین، گاهی ببازد در هوا
گاهی نهد در طبع تو، سودای سیم و زر و زن
گاهی نهد در جان تو، نور خیال مصطفی
این سو کشان سوی خوشان، وان سو کشان با ناخوشان
یا بگذرد یا بشکند، کشتی درین گردابها
چندان دعا کن در نهان، چندان بنال اندر شبان
کز گنبد هفت آسمان، در گوش تو آید صدا
بانگ شعیب و نالهاش، وان اشک همچون ژالهاش
چون شد ز حد، از آسمان آمد سحرگاهش ندا
گر مجرمی بخشیدمت، وز جرم آمرزیدمت
فردوس خواهی؟ دادمت، خامش، رها کن این دعا
گفتا نه این خواهم نه آن، دیدار حق خواهم عیان
گر هفت بحر آتش شود، من درروم بهر لقا
گر راندۀ آن منظرم، بستهست ازو چشم ترم
من در جحیم اولی ترم، جنت نشاید مر مرا
جنت مرا بیروی او، هم دوزخ است و هم عدو
من سوختم زین رنگ و بو، کو فر انوار بقا؟
گفتند باری، کم گری، تا کم نگردد مبصری
که چشم نابینا شود، چون بگذرد از حد بکا
گفت ار دو چشمم عاقبت، خواهند دیدن آن صفت
هر جزو من چشمی شود، کی غم خورم من از عمی؟
ور عاقبت این چشم من، محروم خواهد ماندن
تا کور گردد آن بصر، کو نیست لایق دوست را
اندر جهان هر آدمی، باشد فدای یار خود
یار یکی انبان خون، یار یکی شمس ضیا
چون هر کسی درخورد خود، یاری گزید از نیک و بد
ما را دریغ آید که خود، فانی کنیم از بهر لا
روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی
پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا؟
گفتا که من خربندهام، پس بایزیدش گفت رو
یا رب خرش را مرگ ده، تا او شود بندهی خدا
زان سوی او چندان وفا، زین سوی تو چندین جفا
زان سوی او چندان کرم، زین سو خلاف و بیش و کم
زان سوی او چندان نعم، زین سوی تو چندین خطا
زین سوی تو چندین حسد، چندین خیال و ظن بد
زان سوی او چندان کشش، چندان چشش چندان عطا
چندین چشش از بهر چه؟ تا جان تلخت خوش شود
چندین کشش از بهر چه؟ تا دررسی در اولیا
از بد پشیمان میشوی، الله گویان میشوی
آن دم تو را او میکشد، تا وارهاند مر تو را
از جرم ترسان میشوی، وز چاره پرسان میشوی
آن لحظه ترساننده را با خود نمیبینی چرا؟
گر چشم تو بربست او، چون مهرهیی در دست او
گاهی بغلطاند چنین، گاهی ببازد در هوا
گاهی نهد در طبع تو، سودای سیم و زر و زن
گاهی نهد در جان تو، نور خیال مصطفی
این سو کشان سوی خوشان، وان سو کشان با ناخوشان
یا بگذرد یا بشکند، کشتی درین گردابها
چندان دعا کن در نهان، چندان بنال اندر شبان
کز گنبد هفت آسمان، در گوش تو آید صدا
بانگ شعیب و نالهاش، وان اشک همچون ژالهاش
چون شد ز حد، از آسمان آمد سحرگاهش ندا
گر مجرمی بخشیدمت، وز جرم آمرزیدمت
فردوس خواهی؟ دادمت، خامش، رها کن این دعا
گفتا نه این خواهم نه آن، دیدار حق خواهم عیان
گر هفت بحر آتش شود، من درروم بهر لقا
گر راندۀ آن منظرم، بستهست ازو چشم ترم
من در جحیم اولی ترم، جنت نشاید مر مرا
جنت مرا بیروی او، هم دوزخ است و هم عدو
من سوختم زین رنگ و بو، کو فر انوار بقا؟
گفتند باری، کم گری، تا کم نگردد مبصری
که چشم نابینا شود، چون بگذرد از حد بکا
گفت ار دو چشمم عاقبت، خواهند دیدن آن صفت
هر جزو من چشمی شود، کی غم خورم من از عمی؟
ور عاقبت این چشم من، محروم خواهد ماندن
تا کور گردد آن بصر، کو نیست لایق دوست را
اندر جهان هر آدمی، باشد فدای یار خود
یار یکی انبان خون، یار یکی شمس ضیا
چون هر کسی درخورد خود، یاری گزید از نیک و بد
ما را دریغ آید که خود، فانی کنیم از بهر لا
روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی
پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا؟
گفتا که من خربندهام، پس بایزیدش گفت رو
یا رب خرش را مرگ ده، تا او شود بندهی خدا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
ای یوسف خوش نام ما، خوش میروی بر بام ما
ای درشکسته جام ما، ای بردریده دام ما
ای نور ما، ای سور ما، ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما، تا می شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما، ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما، نظاره کن در دود ما
ای یار ما، عیار ما، دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما، بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل، جان میدهم چه جای دل
وز آتش سودای دل، ای وای دل، ای وای ما
ای درشکسته جام ما، ای بردریده دام ما
ای نور ما، ای سور ما، ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما، تا می شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما، ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما، نظاره کن در دود ما
ای یار ما، عیار ما، دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما، بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل، جان میدهم چه جای دل
وز آتش سودای دل، ای وای دل، ای وای ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
آن شکل بین، وان شیوه بین، وان قد و خد و دست و پا
آن رنگ بین، وان هنگ بین، وان ماه بدر اندر قبا
از سرو گویم یا چمن؟ از لاله گویم یا سمن؟
از شمع گویم یا لگن؟ یا رقص گل پیش صبا؟
ای عشق چون آتشکده، در نقش و صورت آمده
بر کاروان دل زده، یک دم امان ده یا فتی
در آتش و در سوز من، شب میبرم تا روز من
ای فرخ پیروز من، از روی آن شمس الضحی
بر گرد ماهش میتنم، بیلب سلامش میکنم
خود را زمین بر میزنم، زان پیش کو گوید صلا
گلزار و باغ عالمی، چشم و چراغ عالمی
هم درد و داغ عالمی، چون پا نهی اندر جفا
آیم کنم جان را گرو، گویی مده زحمت، برو
خدمت کنم تا واروم، گویی که ای ابله بیا
گشته خیالش همنشین با عاشقان آتشین
غایب مبادا صورتت، یکدم ز پیش چشم ما
ای دل قرار تو چه شد؟ وان کار و بار تو چه شد؟
خوابت که میبندد چنین اندر صباح و در مسا؟
دل گفت حسن روی او، وان نرگس جادوی او
وان سنبل ابروی او، وان لعل شیرین ماجرا
ای عشق پیش هر کسی، نام و لقب داری بسی
من دوش نام دیگرت کردم که درد بیدوا
ای رونق جانم ز تو، چون چرخ گردانم ز تو
گندم فرست ای جان که تا خیره نگردد آسیا
دیگر نخواهم زد نفس، این بیت را میگوی و بس
بگداخت جانم زین هوس، ارفق بنا یا ربنا
آن رنگ بین، وان هنگ بین، وان ماه بدر اندر قبا
از سرو گویم یا چمن؟ از لاله گویم یا سمن؟
از شمع گویم یا لگن؟ یا رقص گل پیش صبا؟
ای عشق چون آتشکده، در نقش و صورت آمده
بر کاروان دل زده، یک دم امان ده یا فتی
در آتش و در سوز من، شب میبرم تا روز من
ای فرخ پیروز من، از روی آن شمس الضحی
بر گرد ماهش میتنم، بیلب سلامش میکنم
خود را زمین بر میزنم، زان پیش کو گوید صلا
گلزار و باغ عالمی، چشم و چراغ عالمی
هم درد و داغ عالمی، چون پا نهی اندر جفا
آیم کنم جان را گرو، گویی مده زحمت، برو
خدمت کنم تا واروم، گویی که ای ابله بیا
گشته خیالش همنشین با عاشقان آتشین
غایب مبادا صورتت، یکدم ز پیش چشم ما
ای دل قرار تو چه شد؟ وان کار و بار تو چه شد؟
خوابت که میبندد چنین اندر صباح و در مسا؟
دل گفت حسن روی او، وان نرگس جادوی او
وان سنبل ابروی او، وان لعل شیرین ماجرا
ای عشق پیش هر کسی، نام و لقب داری بسی
من دوش نام دیگرت کردم که درد بیدوا
ای رونق جانم ز تو، چون چرخ گردانم ز تو
گندم فرست ای جان که تا خیره نگردد آسیا
دیگر نخواهم زد نفس، این بیت را میگوی و بس
بگداخت جانم زین هوس، ارفق بنا یا ربنا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
بنشستهام من بر درت تا بو که برجوشد وفا
باشد که بگشایی دری، گویی که برخیز، اندرا
غرق است جانم بر درت، در بوی مشک و عنبرت
ای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دایما
ماییم مست و سرگران، فارغ ز کار دیگران
عالم اگر برهم رود، عشق تو را بادا بقا
عشق تو کف برهم زند، صد عالم دیگر کند
صد قرن نو پیدا شود، بیرون ز افلاک و خلا
ای عشق خندان همچو گل، وی خوش نظر چون عقل کل
خورشید را درکش به جل، ای شهسوار هل اتی
امروز ما مهمان تو، مست رخ خندان تو
چون نام رویت میبرم، دل میرود والله ز جا
کو بام غیر بام تو؟ کو نام غیر نام تو؟
کو جام غیر جام تو؟ ای ساقی شیرین ادا
گر زنده جانی یابمی، من دامنش برتابمی
ای کاشکی درخوابمی، در خواب بنمودی لقا
ای بر درت خیل و حشم، بیرون خرام ای محتشم
زیرا که سرمست و خوشم، زان چشم مست دلربا
افغان و خون دیده بین، صد پیرهن بدریده بین
خون جگر پیچیده بین، بر گردن و روی و قفا
آن کس که بیند روی تو، مجنون نگردد، کو؟ بگو؟
سنگ و کلوخی باشد او، او را چرا خواهم بلا
رنج و بلایی زین بتر، کز تو بود جان بیخبر؟
ای شاه و سلطان بشر، لا تبل نفسا بالعمی
جانها چو سیلابی روان تا ساحل دریای جان
از آشنایان منقطع، با بحر گشته آشنا
سیلی روان اندر وله، سیلی دگر گم کرده ره
الحمدلله گوید آن، وین آه و لا حول و لا
ای آفتابی آمده، بر مفلسان ساقی شده
بر بندگان خود را زده، باری کرم، باری عطا
گل دیده ناگه مر تو را، بدریده جان و جامه را
وان چنگ زار از چنگ تو، افکنده سر پیش از حیا
مقبلترین و نیک پی، در برج زهره کیست؟ نی
زیرا نهد لب بر لبت، تا از تو آموزد نوا
نیها و خاصه نیشکر، بر طمع این بسته کمر
رقصان شده در نیستان، یعنی تعز من تشا
بد بیتو چنگ و نی حزین، برد آن کنار و بوسه این
دف گفت میزن بر رخم، تا روی من یابد بها
این جان پاره پاره را، خوش پاره پاره مست کن
تا آنچه دوشش فوت شد، آن را کند این دم قضا
حیف است ای شاه مهین، هشیار کردن این چنین
والله نگویم بعد ازین، هشیار شرحت ای خدا
یا باده ده حجت مجو، یا خود تو برخیز و برو
یا بنده را با لطف تو، شد صوفیانه ماجرا
باشد که بگشایی دری، گویی که برخیز، اندرا
غرق است جانم بر درت، در بوی مشک و عنبرت
ای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دایما
ماییم مست و سرگران، فارغ ز کار دیگران
عالم اگر برهم رود، عشق تو را بادا بقا
عشق تو کف برهم زند، صد عالم دیگر کند
صد قرن نو پیدا شود، بیرون ز افلاک و خلا
ای عشق خندان همچو گل، وی خوش نظر چون عقل کل
خورشید را درکش به جل، ای شهسوار هل اتی
امروز ما مهمان تو، مست رخ خندان تو
چون نام رویت میبرم، دل میرود والله ز جا
کو بام غیر بام تو؟ کو نام غیر نام تو؟
کو جام غیر جام تو؟ ای ساقی شیرین ادا
گر زنده جانی یابمی، من دامنش برتابمی
ای کاشکی درخوابمی، در خواب بنمودی لقا
ای بر درت خیل و حشم، بیرون خرام ای محتشم
زیرا که سرمست و خوشم، زان چشم مست دلربا
افغان و خون دیده بین، صد پیرهن بدریده بین
خون جگر پیچیده بین، بر گردن و روی و قفا
آن کس که بیند روی تو، مجنون نگردد، کو؟ بگو؟
سنگ و کلوخی باشد او، او را چرا خواهم بلا
رنج و بلایی زین بتر، کز تو بود جان بیخبر؟
ای شاه و سلطان بشر، لا تبل نفسا بالعمی
جانها چو سیلابی روان تا ساحل دریای جان
از آشنایان منقطع، با بحر گشته آشنا
سیلی روان اندر وله، سیلی دگر گم کرده ره
الحمدلله گوید آن، وین آه و لا حول و لا
ای آفتابی آمده، بر مفلسان ساقی شده
بر بندگان خود را زده، باری کرم، باری عطا
گل دیده ناگه مر تو را، بدریده جان و جامه را
وان چنگ زار از چنگ تو، افکنده سر پیش از حیا
مقبلترین و نیک پی، در برج زهره کیست؟ نی
زیرا نهد لب بر لبت، تا از تو آموزد نوا
نیها و خاصه نیشکر، بر طمع این بسته کمر
رقصان شده در نیستان، یعنی تعز من تشا
بد بیتو چنگ و نی حزین، برد آن کنار و بوسه این
دف گفت میزن بر رخم، تا روی من یابد بها
این جان پاره پاره را، خوش پاره پاره مست کن
تا آنچه دوشش فوت شد، آن را کند این دم قضا
حیف است ای شاه مهین، هشیار کردن این چنین
والله نگویم بعد ازین، هشیار شرحت ای خدا
یا باده ده حجت مجو، یا خود تو برخیز و برو
یا بنده را با لطف تو، شد صوفیانه ماجرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
جز وی چه باشد کز اجل اندر رباید کل ما
صد جان برافشانم برو، گویم هنئا مرحبا
رقصان سوی گردون شوم، زانجا سوی بیچون شوم
صبر و قرارم بردهیی، ای میزبان زوتر بیا
از مه ستاره میبری، تو پاره پاره میبری
گه شیرخواره میبری، گه میکشانی دایه را
دارم دلی همچون جهان، تا میکشد کوه گران
من که کشم که کی کشم؟ زین کاهدان واخر مرا
گر موی من چون شیر شد، از شوق مردن پیر شد
من آردم، گندم نیم، چون آمدم در آسیا؟
در آسیا گندم رود، کز سنبله زادهست او
زادهی مهم، نی سنبله، در آسیا باشم چرا؟
نی نی فتد در آسیا، هم نور مه از روزنی
زانجا به سوی مه رود، نی در دکان نانبا
با عقل خود گر جفتمی، من گفتنیها گفتمی
خاموش کن تا نشنود این قصه را باد هوا
صد جان برافشانم برو، گویم هنئا مرحبا
رقصان سوی گردون شوم، زانجا سوی بیچون شوم
صبر و قرارم بردهیی، ای میزبان زوتر بیا
از مه ستاره میبری، تو پاره پاره میبری
گه شیرخواره میبری، گه میکشانی دایه را
دارم دلی همچون جهان، تا میکشد کوه گران
من که کشم که کی کشم؟ زین کاهدان واخر مرا
گر موی من چون شیر شد، از شوق مردن پیر شد
من آردم، گندم نیم، چون آمدم در آسیا؟
در آسیا گندم رود، کز سنبله زادهست او
زادهی مهم، نی سنبله، در آسیا باشم چرا؟
نی نی فتد در آسیا، هم نور مه از روزنی
زانجا به سوی مه رود، نی در دکان نانبا
با عقل خود گر جفتمی، من گفتنیها گفتمی
خاموش کن تا نشنود این قصه را باد هوا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
من از کجا، پند از کجا؟ باده بگردان ساقیا
آن جام جان افزای را، برریز بر جان ساقیا
بر دست من نه جام جان، ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان، پیش آر پنهان ساقیا
نانی بده نان خواره را، آن طامع بیچاره را
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا
ای جان جان جان جان، ما نامدیم از بهر نان
برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا
اول بگیر آن جام مه، بر کفۀ آن پیر نه
چون مست گردد پیر ده، رو سوی مستان ساقیا
رو سخت کن ای مرتجا، مست از کجا، شرم از کجا؟
ور شرم داری، یک قدح بر شرم افشان ساقیا
برخیز ای ساقی بیا، ای دشمن شرم و حیا
تا بخت ما خندان شود، پیش آی خندان ساقیا
آن جام جان افزای را، برریز بر جان ساقیا
بر دست من نه جام جان، ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان، پیش آر پنهان ساقیا
نانی بده نان خواره را، آن طامع بیچاره را
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا
ای جان جان جان جان، ما نامدیم از بهر نان
برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا
اول بگیر آن جام مه، بر کفۀ آن پیر نه
چون مست گردد پیر ده، رو سوی مستان ساقیا
رو سخت کن ای مرتجا، مست از کجا، شرم از کجا؟
ور شرم داری، یک قدح بر شرم افشان ساقیا
برخیز ای ساقی بیا، ای دشمن شرم و حیا
تا بخت ما خندان شود، پیش آی خندان ساقیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
ای طوطی عیسی نفس، وی بلبل شیرین نوا
هین زهره را کالیوه کن، زان نغمههای جان فزا
دعوی خوبی کن بیا، تا صد عدو و آشنا
با چهرهی چون زعفران، با چشم تر آید گوا
غم جمله را نالان کند، تا مرد و زن افغان کند
که داد ده ما را ز غم، کو گشت در ظلم اژدها
غم را بدرانی شکم، با دور باش زیر و بم
تا غلغل افتد در عدم، از عدل تو ای خوش صدا
ساقی تو ما را یاد کن، صد خیک را پر باد کن
ارواح را فرهاد کن، در عشق آن شیرین لقا
چون تو سرافیل دلی، زنده کن آب و گلی
در دم ز راه مقبلی، در گوش ما نفخهی خدا
ما همچو خرمن ریخته، گندم به کاه آمیخته
هین از نسیم باد جان، که را ز گندم کن جدا
تا غم به سوی غم رود، خرم سوی خرم رود
تا گل به سوی گل رود، تا دل برآید بر سما
این دانههای نازنین، محبوس مانده در زمین
در گوش یک باران خوش، موقوف یک باد صبا
تا کار جان چون زر شود، با دلبران همبر شود
پا بود اکنون سر شود، که بود اکنون کهربا
خاموش کن آخر دمی، دستور بودی گفتمی
سری که نفکندهست کس، در گوش اخوان صفا
هین زهره را کالیوه کن، زان نغمههای جان فزا
دعوی خوبی کن بیا، تا صد عدو و آشنا
با چهرهی چون زعفران، با چشم تر آید گوا
غم جمله را نالان کند، تا مرد و زن افغان کند
که داد ده ما را ز غم، کو گشت در ظلم اژدها
غم را بدرانی شکم، با دور باش زیر و بم
تا غلغل افتد در عدم، از عدل تو ای خوش صدا
ساقی تو ما را یاد کن، صد خیک را پر باد کن
ارواح را فرهاد کن، در عشق آن شیرین لقا
چون تو سرافیل دلی، زنده کن آب و گلی
در دم ز راه مقبلی، در گوش ما نفخهی خدا
ما همچو خرمن ریخته، گندم به کاه آمیخته
هین از نسیم باد جان، که را ز گندم کن جدا
تا غم به سوی غم رود، خرم سوی خرم رود
تا گل به سوی گل رود، تا دل برآید بر سما
این دانههای نازنین، محبوس مانده در زمین
در گوش یک باران خوش، موقوف یک باد صبا
تا کار جان چون زر شود، با دلبران همبر شود
پا بود اکنون سر شود، که بود اکنون کهربا
خاموش کن آخر دمی، دستور بودی گفتمی
سری که نفکندهست کس، در گوش اخوان صفا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
ای نوبهار عاشقان، داری خبر از یار ما
ای از تو آبستن چمن، وی از تو خندان باغها
ای بادهای خوش نفس، عشاق را فریاد رس
ای پاکتر از جان و جا، آخر کجا بودی؟ کجا؟
ای فتنۀ روم و حبش، حیران شدم کین بوی خوش
پیراهن یوسف بود، یا خود روان مصطفی؟
ای جویبار راستی، از جوی یار ماستی
بر سینهها سیناستی، بر جانهایی جان فزا
ای قیل و ای قال تو خوش، وی جمله اشکال تو خوش
ماه تو خوش، سال تو خوش، ای سال و مه چاکر تو را
ای از تو آبستن چمن، وی از تو خندان باغها
ای بادهای خوش نفس، عشاق را فریاد رس
ای پاکتر از جان و جا، آخر کجا بودی؟ کجا؟
ای فتنۀ روم و حبش، حیران شدم کین بوی خوش
پیراهن یوسف بود، یا خود روان مصطفی؟
ای جویبار راستی، از جوی یار ماستی
بر سینهها سیناستی، بر جانهایی جان فزا
ای قیل و ای قال تو خوش، وی جمله اشکال تو خوش
ماه تو خوش، سال تو خوش، ای سال و مه چاکر تو را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
ای باد بیآرام ما، با گل بگو پیغام ما
کی گل گریز اندر شکر، چون گشتی از گلشن جدا
ای گل ز اصل شکری، تو با شکر لایقتری
شکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرینتر وفا
رخ بر رخ شکر بنه، لذت بگیر و بو بده
در دولت شکر بجه، از تلخی جور فنا
اکنون که گشتی گلشکر، قوت دلی، نور نظر
از گل برآ بر دل گذر، آن از کجا؟ این از کجا؟
با خار بودی همنشین، چون عقل با جانی قرین
بر آسمان رو از زمین، منزل به منزل تا لقا
در سر خلقان میروی، در راه پنهان میروی
بستان به بستان میروی، آنجا که خیزد نقشها
ای گل تو مرغ نادری، برعکس مرغان میپری
کامد پیامت زان سری پرها بنه، بیپر بیا
ای گل تو اینها دیدهیی، زان بر جهان خندیدهیی
زان جامهها بدریدهیی، ای گربز لعلین قبا
گلهای پار از آسمان، نعرهزنان در گلستان
کی هر که خواهد نردبان، تا جان سپارد در بلا
هین از ترشح زین طبق، بگذر تو بیره چون عرق
از شیشۀ گلابگر، چون روح از آن جام سما
ای مقبل و میمون شما، با چهرهی گلگون شما
بودیم ما همچون شما، ما روح گشتیم الصلا
از گلشکر مقصود ما، لطف حق است و بود ما
ای بود ما آهن صفت، وی لطف حق آهن ربا
آهن خرد آیینهگر، بر وی نهد زخم شرر
ما را نمیخواهد مگر، خواهم شما را بیشما
هان ای دل مشکین سخن، پایان ندارد این سخن
با کس نیارم گفت من، آنها که میگویی مرا
ای شمس تبریزی بگو، سر شهان شاه خو
بیحرف و صوت و رنگ و بو، بیشمس کی تابد ضیا
کی گل گریز اندر شکر، چون گشتی از گلشن جدا
ای گل ز اصل شکری، تو با شکر لایقتری
شکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرینتر وفا
رخ بر رخ شکر بنه، لذت بگیر و بو بده
در دولت شکر بجه، از تلخی جور فنا
اکنون که گشتی گلشکر، قوت دلی، نور نظر
از گل برآ بر دل گذر، آن از کجا؟ این از کجا؟
با خار بودی همنشین، چون عقل با جانی قرین
بر آسمان رو از زمین، منزل به منزل تا لقا
در سر خلقان میروی، در راه پنهان میروی
بستان به بستان میروی، آنجا که خیزد نقشها
ای گل تو مرغ نادری، برعکس مرغان میپری
کامد پیامت زان سری پرها بنه، بیپر بیا
ای گل تو اینها دیدهیی، زان بر جهان خندیدهیی
زان جامهها بدریدهیی، ای گربز لعلین قبا
گلهای پار از آسمان، نعرهزنان در گلستان
کی هر که خواهد نردبان، تا جان سپارد در بلا
هین از ترشح زین طبق، بگذر تو بیره چون عرق
از شیشۀ گلابگر، چون روح از آن جام سما
ای مقبل و میمون شما، با چهرهی گلگون شما
بودیم ما همچون شما، ما روح گشتیم الصلا
از گلشکر مقصود ما، لطف حق است و بود ما
ای بود ما آهن صفت، وی لطف حق آهن ربا
آهن خرد آیینهگر، بر وی نهد زخم شرر
ما را نمیخواهد مگر، خواهم شما را بیشما
هان ای دل مشکین سخن، پایان ندارد این سخن
با کس نیارم گفت من، آنها که میگویی مرا
ای شمس تبریزی بگو، سر شهان شاه خو
بیحرف و صوت و رنگ و بو، بیشمس کی تابد ضیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما
افتاده در غرقابهیی، تا خود که داند آشنا
گر سیل عالم پر شود، هر موج چون اشتر شود
مرغان آبی را چه غم، تا غم خورد مرغ هوا
ما رخ ز شکر افروخته، با موج و بحر آموخته
زانسان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا
ای شیخ ما را فوطه ده، وی آب ما را غوطه ده
ای موسی عمران بیا، بر آب دریا زن عصا
این باد اندر هر سری، سودای دیگر میپزد
سودای آن ساقی مرا، باقی همه آن شما
دیروز مستان را به ره، بربود آن ساقی کله
امروز می در میدهد، تا برکند از ما قبا
ای رشک ماه و مشتری، با ما و پنهان چون پری
خوش خوش کشانم میبری، آخر نگویی تا کجا؟
هر جا روی تو با منی، ای هر دو چشم و روشنی
خواهی سوی مستیم کش، خواهی ببر سوی فنا
عالم چو کوه طور دان، ما همچو موسی طالبان
هر دم تجلی میرسد، برمیشکافد کوه را
یک پاره اخضر میشود، یک پاره عبهر میشود
یک پاره گوهر میشود، یک پاره لعل و کهربا
ای طالب دیدار او، بنگر درین کهسار او
ای که چه باده خوردهیی، ما مست گشتیم از صدا
ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیدهیی؟
گر بردهایم انگور تو، تو بردهیی انبان ما
افتاده در غرقابهیی، تا خود که داند آشنا
گر سیل عالم پر شود، هر موج چون اشتر شود
مرغان آبی را چه غم، تا غم خورد مرغ هوا
ما رخ ز شکر افروخته، با موج و بحر آموخته
زانسان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا
ای شیخ ما را فوطه ده، وی آب ما را غوطه ده
ای موسی عمران بیا، بر آب دریا زن عصا
این باد اندر هر سری، سودای دیگر میپزد
سودای آن ساقی مرا، باقی همه آن شما
دیروز مستان را به ره، بربود آن ساقی کله
امروز می در میدهد، تا برکند از ما قبا
ای رشک ماه و مشتری، با ما و پنهان چون پری
خوش خوش کشانم میبری، آخر نگویی تا کجا؟
هر جا روی تو با منی، ای هر دو چشم و روشنی
خواهی سوی مستیم کش، خواهی ببر سوی فنا
عالم چو کوه طور دان، ما همچو موسی طالبان
هر دم تجلی میرسد، برمیشکافد کوه را
یک پاره اخضر میشود، یک پاره عبهر میشود
یک پاره گوهر میشود، یک پاره لعل و کهربا
ای طالب دیدار او، بنگر درین کهسار او
ای که چه باده خوردهیی، ما مست گشتیم از صدا
ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیدهیی؟
گر بردهایم انگور تو، تو بردهیی انبان ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
ای نوش کرده نیش را، بیخویش کن باخویش را
باخویش کن بیخویش را، چیزی بده درویش را
تشریف ده عشاق را، پرنور کن آفاق را
بر زهر زن تریاق را، چیزی بده درویش را
با روی همچون ماه خود، با لطف مسکین خواه خود
ما را تو کن همراه خود، چیزی بده درویش را
چون جلوۀ مه میکنی، وز عشق آگه میکنی
با ما چه همره میکنی؟ چیزی بده درویش را
درویش را چبود نشان، جان و زبان درفشان
نی دلق صدپاره کشان، چیزی بده درویش را
هم آدم و آن دم تویی، هم عیسی و مریم تویی
هم راز و هم محرم تویی، چیزی بده درویش را
تلخ از تو شیرین میشود، کفر از تو چون دین میشود
خار از تو نسرین میشود، چیزی بده درویش را
جان من و جانان من، کفر من و ایمان من
سلطان سلطانان من، چیزی بده درویش را
ای تنپرست بوالحزن، در تن مپیچ و جان مکن
منگر به تن، بنگر به من، چیزی بده درویش را
امروز ای شمع آن کنم، بر نور تو جولان کنم
بر عشق جان افشان کنم، چیزی بده درویش را
امروز گویم چون کنم؟ یک باره دل را خون کنم
وین کار را یک سون کنم؟ چیزی بده درویش را
تو عیب ما را کیستی؟ تو مار یا ماهیستی؟
خود را بگو تو چیستی؟ چیزی بده درویش را
جان را درافکن در عدم، زیرا نشاید ای صنم
تو محتشم او محتشم، چیزی بده درویش را
باخویش کن بیخویش را، چیزی بده درویش را
تشریف ده عشاق را، پرنور کن آفاق را
بر زهر زن تریاق را، چیزی بده درویش را
با روی همچون ماه خود، با لطف مسکین خواه خود
ما را تو کن همراه خود، چیزی بده درویش را
چون جلوۀ مه میکنی، وز عشق آگه میکنی
با ما چه همره میکنی؟ چیزی بده درویش را
درویش را چبود نشان، جان و زبان درفشان
نی دلق صدپاره کشان، چیزی بده درویش را
هم آدم و آن دم تویی، هم عیسی و مریم تویی
هم راز و هم محرم تویی، چیزی بده درویش را
تلخ از تو شیرین میشود، کفر از تو چون دین میشود
خار از تو نسرین میشود، چیزی بده درویش را
جان من و جانان من، کفر من و ایمان من
سلطان سلطانان من، چیزی بده درویش را
ای تنپرست بوالحزن، در تن مپیچ و جان مکن
منگر به تن، بنگر به من، چیزی بده درویش را
امروز ای شمع آن کنم، بر نور تو جولان کنم
بر عشق جان افشان کنم، چیزی بده درویش را
امروز گویم چون کنم؟ یک باره دل را خون کنم
وین کار را یک سون کنم؟ چیزی بده درویش را
تو عیب ما را کیستی؟ تو مار یا ماهیستی؟
خود را بگو تو چیستی؟ چیزی بده درویش را
جان را درافکن در عدم، زیرا نشاید ای صنم
تو محتشم او محتشم، چیزی بده درویش را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا
ای عیسی پنهان شده، بر طارم مینا بیا
از هجر روزم قیر شد، دل چون کمان بد، تیر شد
یعقوب مسکین پیر شد، ای یوسف برنا بیا
ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت
گاوی خدایی میکند، از سینۀ سینا بیا
رخ زعفران رنگ آمدم، خم داده چون چنگ آمدم
در گور تن تنگ آمدم، ای جان باپهنا بیا
چشم محمد با نمت، وا شوق گفته در غمت
زان طرۀ اندر همت، ای سر ارسلنا بیا
خورشید پیشت چون شفق، ای برده از شاهان سبق
ای دیدهٔ بینا به حق، وی سینۀ دانا بیا
ای جان تو و جانها چو تن، بیجان چه ارزد خود بدن
دل دادهام دیر است من، تا جان دهم، جانا بیا
تا بردهیی دل را گرو، شد کشت جانم در درو
اول تو ای دردا برو، واخر تو درمانا بیا
ای تو دوا و چارهام، نور دل صدپارهام
اندر دل بیچارهام، چون غیر تو شد لا بیا
نشناختم قدر تو من، تا چرخ میگوید ز فن
دی بر دلش تیری بزن، دی بر سرش خارا بیا
ای قاب قوس مرتبت، وان دولت با مکرمت
کس نیست شاها محرمت، در قرب او ادنی بیا
ای خسرو مهوش بیا، ای خوش تر از صد خوش بیا
ای آب و ای آتش بیا، ای در و ای دریا بیا
مخدوم جانم شمس دین، از جاهت ای روح الامین
تبریز چون عرش مکین، از مسجد اقصی بیا
ای عیسی پنهان شده، بر طارم مینا بیا
از هجر روزم قیر شد، دل چون کمان بد، تیر شد
یعقوب مسکین پیر شد، ای یوسف برنا بیا
ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت
گاوی خدایی میکند، از سینۀ سینا بیا
رخ زعفران رنگ آمدم، خم داده چون چنگ آمدم
در گور تن تنگ آمدم، ای جان باپهنا بیا
چشم محمد با نمت، وا شوق گفته در غمت
زان طرۀ اندر همت، ای سر ارسلنا بیا
خورشید پیشت چون شفق، ای برده از شاهان سبق
ای دیدهٔ بینا به حق، وی سینۀ دانا بیا
ای جان تو و جانها چو تن، بیجان چه ارزد خود بدن
دل دادهام دیر است من، تا جان دهم، جانا بیا
تا بردهیی دل را گرو، شد کشت جانم در درو
اول تو ای دردا برو، واخر تو درمانا بیا
ای تو دوا و چارهام، نور دل صدپارهام
اندر دل بیچارهام، چون غیر تو شد لا بیا
نشناختم قدر تو من، تا چرخ میگوید ز فن
دی بر دلش تیری بزن، دی بر سرش خارا بیا
ای قاب قوس مرتبت، وان دولت با مکرمت
کس نیست شاها محرمت، در قرب او ادنی بیا
ای خسرو مهوش بیا، ای خوش تر از صد خوش بیا
ای آب و ای آتش بیا، ای در و ای دریا بیا
مخدوم جانم شمس دین، از جاهت ای روح الامین
تبریز چون عرش مکین، از مسجد اقصی بیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
آمد ندا از آسمان جان را که بازآ، الصلا
جان گفت ای نادی خوش، اهلا و سهلا مرحبا
سمعا و طاعه ای ندا، هر دم دو صد جانت فدا
یک بار دیگر بانگ زن، تا برپرم بر هل اتی
ای نادره مهمان ما، بردی قرار از جان ما
آخر کجا میخوانیام، گفتا برون از جان و جا
از پای این زندانیان، بیرون کنم بند گران
بر چرخ بنهم نردبان، تا جان برآید بر علا
تو جان جان افزاستی، آخر ز شهر ماستی
دل بر غریبی مینهی، این کی بود شرط وفا؟
آوارگی نوشت شده، خانه فراموشت شده
آن گندهپیر کابلی، صد سحر کردت از دغا
این قافله بر قافله، پویان سوی آن مرحله
چون برنمیگردد سرت؟ چون دل نمیجوشد تو را؟
بانگ شتربان و جرس، مینشنود از پیش و پس
ای بس رفیق و همنفس، آنجا نشسته گوش ما
خلقی نشسته گوش ما، مست و خوش و بیهوش ما
نعرهزنان در گوش ما، که سوی شاه آ ای گدا
جان گفت ای نادی خوش، اهلا و سهلا مرحبا
سمعا و طاعه ای ندا، هر دم دو صد جانت فدا
یک بار دیگر بانگ زن، تا برپرم بر هل اتی
ای نادره مهمان ما، بردی قرار از جان ما
آخر کجا میخوانیام، گفتا برون از جان و جا
از پای این زندانیان، بیرون کنم بند گران
بر چرخ بنهم نردبان، تا جان برآید بر علا
تو جان جان افزاستی، آخر ز شهر ماستی
دل بر غریبی مینهی، این کی بود شرط وفا؟
آوارگی نوشت شده، خانه فراموشت شده
آن گندهپیر کابلی، صد سحر کردت از دغا
این قافله بر قافله، پویان سوی آن مرحله
چون برنمیگردد سرت؟ چون دل نمیجوشد تو را؟
بانگ شتربان و جرس، مینشنود از پیش و پس
ای بس رفیق و همنفس، آنجا نشسته گوش ما
خلقی نشسته گوش ما، مست و خوش و بیهوش ما
نعرهزنان در گوش ما، که سوی شاه آ ای گدا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
ای یوسف خوش نام ما، خوش میروی بر بام ما
انا فتحنا الصلا، بازآ ز بام، از در درا
ای بحر پر مرجان من، ولله سبک شد جان من
این جان سرگردان من، از گردش این آسیا
ای ساربان با قافله، مگذر مرو زین مرحله
اشتر بخوابان هین هله، نز بهر من بهر خدا
نی نی برو، مجنون برو، خوش در میان خون برو
از چون مگو، بیچون برو، زیرا که جان را نیست جا
گر قالبت در خاک شد، جان تو بر افلاک شد
گر خرقۀ تو چاک شد، جان تو را نبود فنا
از سر دل بیرون نهیی، بنمای رو کایینهیی
چون عشق را سرفتنهیی، پیش تو آید فتنهها
گویی مرا چون میروی؟ گستاخ و افزون میروی؟
بنگر که در خون میروی، آخر نگویی تا کجا؟
گفتم کز آتشهای دل، بر روی مفرشهای دل
میغلط در سودای دل، تا بحر یفعل ما یشا
هر دم رسولی میرسد، جان را گریبان میکشد
بر دل خیالی میدود، یعنی به اصل خود بیا
دل از جهان رنگ و بو، گشته گریزان سو به سو
نعرهزنان کان اصل کو؟ جامهدران اندر وفا
انا فتحنا الصلا، بازآ ز بام، از در درا
ای بحر پر مرجان من، ولله سبک شد جان من
این جان سرگردان من، از گردش این آسیا
ای ساربان با قافله، مگذر مرو زین مرحله
اشتر بخوابان هین هله، نز بهر من بهر خدا
نی نی برو، مجنون برو، خوش در میان خون برو
از چون مگو، بیچون برو، زیرا که جان را نیست جا
گر قالبت در خاک شد، جان تو بر افلاک شد
گر خرقۀ تو چاک شد، جان تو را نبود فنا
از سر دل بیرون نهیی، بنمای رو کایینهیی
چون عشق را سرفتنهیی، پیش تو آید فتنهها
گویی مرا چون میروی؟ گستاخ و افزون میروی؟
بنگر که در خون میروی، آخر نگویی تا کجا؟
گفتم کز آتشهای دل، بر روی مفرشهای دل
میغلط در سودای دل، تا بحر یفعل ما یشا
هر دم رسولی میرسد، جان را گریبان میکشد
بر دل خیالی میدود، یعنی به اصل خود بیا
دل از جهان رنگ و بو، گشته گریزان سو به سو
نعرهزنان کان اصل کو؟ جامهدران اندر وفا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
امروز دیدم یار را، آن رونق هر کار را
میشد روان بر آسمان، همچون روان مصطفی
خورشید از رویش خجل، گردون مشبک همچو دل
از تابش او آب و گل، افزون ز آتش در ضیا
گفتم که بنما نردبان، تا برروم بر آسمان
گفتا سر تو نردبان، سر را درآور زیر پا
چون پای خود بر سر نهی، پا بر سر اختر نهی
چون تو هوا را بشکنی، پا بر هوا نه، هین بیا
بر آسمان و بر هوا، صد ره پدید آید تو را
بر آسمان پران شوی، هر صبحدم، همچون دعا
میشد روان بر آسمان، همچون روان مصطفی
خورشید از رویش خجل، گردون مشبک همچو دل
از تابش او آب و گل، افزون ز آتش در ضیا
گفتم که بنما نردبان، تا برروم بر آسمان
گفتا سر تو نردبان، سر را درآور زیر پا
چون پای خود بر سر نهی، پا بر سر اختر نهی
چون تو هوا را بشکنی، پا بر هوا نه، هین بیا
بر آسمان و بر هوا، صد ره پدید آید تو را
بر آسمان پران شوی، هر صبحدم، همچون دعا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
چندان بنالم نالهها، چندان برآرم رنگها
تا برکنم از آینهی هر منکری من زنگها
بر مرکب عشق تو دل میراند و این مرکبش
در هر قدم میبگذرد، زان سوی جان فرسنگها
بنما تو لعل روشنت، بر کوری هر ظلمتی
تا بر سر سنگین دلان، از عرش بارد سنگها
با این چنین تابانیات، دانی چرا منکر شدند؟
کین دولت و اقبال را، باشد ازیشان ننگها
گر نی که کورندی چنین، آخر بدیدندی چنان
آن سو هزاران جان ز مه، چون اختران آونگها
چون از نشاط نور تو، کوران همی بینا شوند
تا از خوشی راه تو، رهوار گردد لنگها
اما چو اندر راه تو، ناگاه بیخود میشود
هر عقل زیرا رسته شد، در سبزهزارت بنگها
زین رو همی بینم کسان، نالان چو نی وز دل تهی
زین رو دو صد سرو روان، خم شد ز غم چون چنگها
زین رو هزاران کاروان، بشکسته شد از رهروان
زین رو بسی کشتی پر، بشکسته شد بر گنگها
اشکستگان را جانها، بستهست بر اومید تو
تا دانش بیحد تو، پیدا کند فرهنگها
تا قهر را برهم زند، آن لطف اندر لطف تو
تا صلح گیرد هر طرف، تا محو گردد جنگها
تا جستنی نوعی دگر، ره رفتنی طرزی دگر
پیدا شود در هر جگر، در سلسله آهنگها
وز دعوت جذب خوشی آن شمس تبریزی شود
هر ذره انگیزندهیی، هر موی چون سرهنگها
تا برکنم از آینهی هر منکری من زنگها
بر مرکب عشق تو دل میراند و این مرکبش
در هر قدم میبگذرد، زان سوی جان فرسنگها
بنما تو لعل روشنت، بر کوری هر ظلمتی
تا بر سر سنگین دلان، از عرش بارد سنگها
با این چنین تابانیات، دانی چرا منکر شدند؟
کین دولت و اقبال را، باشد ازیشان ننگها
گر نی که کورندی چنین، آخر بدیدندی چنان
آن سو هزاران جان ز مه، چون اختران آونگها
چون از نشاط نور تو، کوران همی بینا شوند
تا از خوشی راه تو، رهوار گردد لنگها
اما چو اندر راه تو، ناگاه بیخود میشود
هر عقل زیرا رسته شد، در سبزهزارت بنگها
زین رو همی بینم کسان، نالان چو نی وز دل تهی
زین رو دو صد سرو روان، خم شد ز غم چون چنگها
زین رو هزاران کاروان، بشکسته شد از رهروان
زین رو بسی کشتی پر، بشکسته شد بر گنگها
اشکستگان را جانها، بستهست بر اومید تو
تا دانش بیحد تو، پیدا کند فرهنگها
تا قهر را برهم زند، آن لطف اندر لطف تو
تا صلح گیرد هر طرف، تا محو گردد جنگها
تا جستنی نوعی دگر، ره رفتنی طرزی دگر
پیدا شود در هر جگر، در سلسله آهنگها
وز دعوت جذب خوشی آن شمس تبریزی شود
هر ذره انگیزندهیی، هر موی چون سرهنگها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را ؟
خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را
خورشید چون افروزدم، تا هجر کمتر سوزدم
دل حیلتی آموزدم، کز سر بگیرم کار را
ای عقل کل ذوفنون، تعلیم فرما یک فسون
کز وی بخیزد در درون، رحمی نگارین یار را
چون نور آن شمع چگل، میدرنیابد جان و دل
کی داند آخر آب و گل، دلخواه آن عیار را؟
جبریل با لطف و رشد، عجل سمین را چون چشد؟
این دام و دانه کی کشد، عنقای خوش منقار را؟
عنقا که یابد دام کس، در پیش آن عنقا مگس
ای عنکبوت عقلبس، تا کی تنی این تار را
کو آن مسیح خوش دمی؟ بیواسطهی مریم یمی
کز وی دل ترسا همی، پاره کند زنار را
دجال غم چون آتشی، گسترد زاتش مفرشی
کو عیسی خنجرکشی، دجال بدکردار را؟
تن را سلامتها ز تو، جان را قیامتها ز تو
عیسی علامتها ز تو، وصل قیامتوار را
ساغر زغم در سر فتد، چون سنگ در ساغر فتد
آتش به خار اندر فتد، چون گل نباشد خار را
ماندم ز عذرا وامقی، چون من نبودم لایقی
لیکن خمار عاشقی، در سر دل خمار را
شطرنج دولت شاه را، صد جان به خرجش راه را
صد که حمایل کاه را، صد درد دردی خوار را
بینم به شه واصل شده، می از خودی فاصل شده
وز شاه جان حاصل شده، جانها در و دیوار را
باشد که آن شاه حرون، زان لطف از حدها برون
منسوخ گرداند کنون، آن رسم استغفار را
جانی که رو این سو کند، با بایزید او خو کند
یا در سنایی رو کند، یا بو دهد عطار را
مخدوم جان کز جام او، سرمست شد ایام او
گاهی که گویی نام او، لازم شمر تکرار را
عالی خداوند شمس دین، تبریز ازو جان زمین
پرنور چون عرش مکین، کو رشک شد انوار را
ای صد هزاران آفرین، بر ساعت فرخترین
کان ناطق روح الامین، بگشاید آن اسرار را
در پاکی بیمهر و کین، در بزم عشق او نشین
در پردۀ منکر ببین آن پرده صد مسمار را
خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را
خورشید چون افروزدم، تا هجر کمتر سوزدم
دل حیلتی آموزدم، کز سر بگیرم کار را
ای عقل کل ذوفنون، تعلیم فرما یک فسون
کز وی بخیزد در درون، رحمی نگارین یار را
چون نور آن شمع چگل، میدرنیابد جان و دل
کی داند آخر آب و گل، دلخواه آن عیار را؟
جبریل با لطف و رشد، عجل سمین را چون چشد؟
این دام و دانه کی کشد، عنقای خوش منقار را؟
عنقا که یابد دام کس، در پیش آن عنقا مگس
ای عنکبوت عقلبس، تا کی تنی این تار را
کو آن مسیح خوش دمی؟ بیواسطهی مریم یمی
کز وی دل ترسا همی، پاره کند زنار را
دجال غم چون آتشی، گسترد زاتش مفرشی
کو عیسی خنجرکشی، دجال بدکردار را؟
تن را سلامتها ز تو، جان را قیامتها ز تو
عیسی علامتها ز تو، وصل قیامتوار را
ساغر زغم در سر فتد، چون سنگ در ساغر فتد
آتش به خار اندر فتد، چون گل نباشد خار را
ماندم ز عذرا وامقی، چون من نبودم لایقی
لیکن خمار عاشقی، در سر دل خمار را
شطرنج دولت شاه را، صد جان به خرجش راه را
صد که حمایل کاه را، صد درد دردی خوار را
بینم به شه واصل شده، می از خودی فاصل شده
وز شاه جان حاصل شده، جانها در و دیوار را
باشد که آن شاه حرون، زان لطف از حدها برون
منسوخ گرداند کنون، آن رسم استغفار را
جانی که رو این سو کند، با بایزید او خو کند
یا در سنایی رو کند، یا بو دهد عطار را
مخدوم جان کز جام او، سرمست شد ایام او
گاهی که گویی نام او، لازم شمر تکرار را
عالی خداوند شمس دین، تبریز ازو جان زمین
پرنور چون عرش مکین، کو رشک شد انوار را
ای صد هزاران آفرین، بر ساعت فرخترین
کان ناطق روح الامین، بگشاید آن اسرار را
در پاکی بیمهر و کین، در بزم عشق او نشین
در پردۀ منکر ببین آن پرده صد مسمار را