عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۸
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۴
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲
منم ندیده ز ابنای روزگار وفا
ولی کشیده ز هر یک هزار گونه جفا
منم چشیده بسی زهر غم ز بیدردان
بدرد مرده و لب ناگشوده بهر دوا
منم کشیده قدم از بساط آزادی
اسیر دام غم و مبتلای بند و بلا
نبود روز غمم همدمی بجز ناله
ز ضعف قالبم آن نیز گشت ناپیدا
نبود هم نفسم غیر ناله چون نی
قدم شکست وز آن هم مرا فکند جدا
نه مونسی نه انیسی نه مشفقی نه کسی
که پیش او نفسی درد دل رسد ما را
نکرده جز بدن خاکی مرا آماج
هزار تیر بلا گر فکنده دست قضا
چنان نبسته فلک راه بر مطالب من
که یک مراد بر آید بصد هزار دعا
طبیب من شده ادبار در علاج ولی
درون حقه اقبال مانده شهد شفا
میان اشک مرا ضعف کرده قصد هلاک
بلا و غم شده مانع که باش همدم ما
شدست تابع اکثر اقل اعدایم
و گر من ز کجا و دم از امید بقا
شکوفهای امیدم نداده میوه کام
ز داغهای دلم حاجتی نگشته روا
دل فسرده من سوخته در آتش فقر
مراد دل زده بر من هزار استغنا
ز گریه سیم سرشکم تمام شد چکنم
دگر چه صرف کنم بر بتان ماه لقا
زهر بلا بترست این که پیش سیمبران
بلای نیستی از انفعال کشت مرا
نه اختیار اقامت نه اقتدا سفر
نه احتمال تجرد نه اعتبار غنا
شبی درین غم و اندوه ناله می کردم
که ناگه از طرفی هاتفی رساند ندا
که ای ستم زده در بی کسی مشو نومید
بشکر کوش که آمد مربی فقرا
رسید آنکه ترا بر گرفته بود ز خاک
رسید آنکه ازو دیده هزار عطا
گل حدیقه دولت بهار گلشن بخت
نهال باغ ادب غنچه ریاض حیا
بلند مرتبه الوند بیک روشن دل
که در طریق ادب مرشدست راه نما
بنای دولت او را مخلدست اساس
علو رفعت او را مشیدست بنا
گهی شده بوجود عزیز یوسف مصر
گهی دلیل ره قرب یثرب و بطحا
خلاف غیر شکوه سعادتش را هست
علاوه شرف از امهات و از آبا
نه عارضیست درو ارتکاب راه صواب
مقررست که هرگز نکرده اصل خطا
ایا بلند نظر آفتاب اوج هنر
که مژده شرف قرب تست ذوق فزا
هزار شکر که بار دگر ز نور رخت
گرفت دیده ارباب اشتیاق ضیا
هزار شکر که بار دگر ز نخل قدت
فتاد سایه بر افتادگان فقر و فنا
بحق آنکه مرا کرده است منشا صدق
بحق آنکه ترا کرده است محض صفا
بحق آنکه مرا کرده است زار و فقیر
بحق آنکه ترا کرده است عز و علا
کزان زمان که ز چشم نهفته چو پری
ندیده ام ز کسی روی مردمی ابدا
ز رفتن تو مرا رفته بود عقل ز سر
کنون که آمده باز آمدست بجا
انیس و مونس من در مقام تنهایی
همیشه ذکر تو بودست در صباح و مسا
تو بوده همه دم در دلم که در همه وقت
تراست راه تقرب بخانهای خدا
شها فضولی بیدل جدا ز خاک درت
به تنگ آمده بود از تمامی دنیا
تو آمدی ز دلش رفت غصه عالم
کشیده شاهد غم چهره در نقاب خفا
چگونه سر نکشد بر فلک که از پیشش
فتاد بار الم راست گشت قد دو تا
خزان گلشن بخشش گرفت رنگ بهار
بعندلیب ز گل مژده ای رساند صبا
امید هست که تا هست بر سر عالم
مدار دایره دور آسمان برپا
سرای جاه تو معمور گردد و گردد
فلک بکام تو در کارهای هر دو سرا
ولی کشیده ز هر یک هزار گونه جفا
منم چشیده بسی زهر غم ز بیدردان
بدرد مرده و لب ناگشوده بهر دوا
منم کشیده قدم از بساط آزادی
اسیر دام غم و مبتلای بند و بلا
نبود روز غمم همدمی بجز ناله
ز ضعف قالبم آن نیز گشت ناپیدا
نبود هم نفسم غیر ناله چون نی
قدم شکست وز آن هم مرا فکند جدا
نه مونسی نه انیسی نه مشفقی نه کسی
که پیش او نفسی درد دل رسد ما را
نکرده جز بدن خاکی مرا آماج
هزار تیر بلا گر فکنده دست قضا
چنان نبسته فلک راه بر مطالب من
که یک مراد بر آید بصد هزار دعا
طبیب من شده ادبار در علاج ولی
درون حقه اقبال مانده شهد شفا
میان اشک مرا ضعف کرده قصد هلاک
بلا و غم شده مانع که باش همدم ما
شدست تابع اکثر اقل اعدایم
و گر من ز کجا و دم از امید بقا
شکوفهای امیدم نداده میوه کام
ز داغهای دلم حاجتی نگشته روا
دل فسرده من سوخته در آتش فقر
مراد دل زده بر من هزار استغنا
ز گریه سیم سرشکم تمام شد چکنم
دگر چه صرف کنم بر بتان ماه لقا
زهر بلا بترست این که پیش سیمبران
بلای نیستی از انفعال کشت مرا
نه اختیار اقامت نه اقتدا سفر
نه احتمال تجرد نه اعتبار غنا
شبی درین غم و اندوه ناله می کردم
که ناگه از طرفی هاتفی رساند ندا
که ای ستم زده در بی کسی مشو نومید
بشکر کوش که آمد مربی فقرا
رسید آنکه ترا بر گرفته بود ز خاک
رسید آنکه ازو دیده هزار عطا
گل حدیقه دولت بهار گلشن بخت
نهال باغ ادب غنچه ریاض حیا
بلند مرتبه الوند بیک روشن دل
که در طریق ادب مرشدست راه نما
بنای دولت او را مخلدست اساس
علو رفعت او را مشیدست بنا
گهی شده بوجود عزیز یوسف مصر
گهی دلیل ره قرب یثرب و بطحا
خلاف غیر شکوه سعادتش را هست
علاوه شرف از امهات و از آبا
نه عارضیست درو ارتکاب راه صواب
مقررست که هرگز نکرده اصل خطا
ایا بلند نظر آفتاب اوج هنر
که مژده شرف قرب تست ذوق فزا
هزار شکر که بار دگر ز نور رخت
گرفت دیده ارباب اشتیاق ضیا
هزار شکر که بار دگر ز نخل قدت
فتاد سایه بر افتادگان فقر و فنا
بحق آنکه مرا کرده است منشا صدق
بحق آنکه ترا کرده است محض صفا
بحق آنکه مرا کرده است زار و فقیر
بحق آنکه ترا کرده است عز و علا
کزان زمان که ز چشم نهفته چو پری
ندیده ام ز کسی روی مردمی ابدا
ز رفتن تو مرا رفته بود عقل ز سر
کنون که آمده باز آمدست بجا
انیس و مونس من در مقام تنهایی
همیشه ذکر تو بودست در صباح و مسا
تو بوده همه دم در دلم که در همه وقت
تراست راه تقرب بخانهای خدا
شها فضولی بیدل جدا ز خاک درت
به تنگ آمده بود از تمامی دنیا
تو آمدی ز دلش رفت غصه عالم
کشیده شاهد غم چهره در نقاب خفا
چگونه سر نکشد بر فلک که از پیشش
فتاد بار الم راست گشت قد دو تا
خزان گلشن بخشش گرفت رنگ بهار
بعندلیب ز گل مژده ای رساند صبا
امید هست که تا هست بر سر عالم
مدار دایره دور آسمان برپا
سرای جاه تو معمور گردد و گردد
فلک بکام تو در کارهای هر دو سرا
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۲
خیز ای ناقه دوران روش گردون تن
که چو بدرت کف پا هست هلالت گردن
ای چو دوران روشت لیک نه بیرحم چو او
هر کرا دید غریبست رسانده بوطن
تویی آن بادیه پیمای بیابان پرورد
که ز تو هست بیابان همه دم رشک چمن
هر کجا بوده دمی جای تو دندان و کفت
خارها را همه رفته شگفاینده سمن
حیرتی داده مرا دست که در خوردن خار
بود کف آنکه چو سیماب فشاندی ز دهن
پا گرفتی ز زمین خار و برای حلت
دادی از درج باو در ثمین بهر ثمن
از تو آید که کنی رهبری اهل طریق
که قدم بر قدم صالحی و ویس قرن
سزد از اطلس زربفت خورت جل چون کوه
زیبدت همچو خور از شعشعه نور رسن
چند آیی بسر زانو و فریاد زنی
داد خواهی مگر از جور سپهر پر فن
نیستی ظالم و این طرفه که چون مظلومان
دارد از دست تو زنگ تو دمادم شیون
در جواب خبر راه بآهنگ حدی
جرس آندم که ز تحریک تو آید به سخن
ز ره ذوق دلی نیست که از جا نرود
مگر آن دل که بود چون جرست از آهن
تو رسی لیک ز بار غم چرخ کج رو
هست در سینه چو عشاق ترا داغ کهن
بوی موی تو چنین چین شده همچون نافه
خوشتر از رایحه نافه آهوی ختن
گاه فرد آمده چون جوهر فرد خردی
منتظم گاه بسلکی شده چون در عدن
گاه سر تافته از چرخ بسان رشته
گاه پا بسته یک رشته شده چون سوزن
می کشی از ره غمخواری و بی پروایی
گاه بار همه گاه از همه باری دامن
همه افتاده چو بر داشته تست ز خاک
همه آواره چو از لطف تو دارد مسکن
من هم افتاده از لطف سوی من بخرام
من هم آواره ام از ناز مکش سر از من
دی شنیدم که ز آهنگ حجازی به عراق
می بری قافله باز ز بابل به یمن
تا شوی زایر یثرب بزمان اسعد
تا کشی رخت به بطحا به طریق ایمن
من چو در قید معاش و غم آنجا زارم
قدم بسته دلی سوخته چون شمع لکن
چون نهی باز در آن ملک بشکرانه آن
که ترا داده قضا قدرت آنجا رفتن
چشم دارم که پیام من دل سوخته را
بگذاری چو فرایض نگذاری چو سنن
گویی اندوه دل من بمقیمان بقیع
ز من خسته نهی روی بدرگاه حسن
آن ولی عهد علی کز ره احسان نطقش
شهد داده عوض زهر جفای دشمن
هر دلی کان نه پر از دوستیش دشمن جان
هر سری کان نه فدای ره او بار بدن
قدسیان آرزوی طوف مزارش کردند
که شود مکتسب آن فایده در سر و علن
بهر آمد شد آن طایفه بگشاد قضا
هر طرف بام فلک را ز کواکب روزن
خلوت قدس که بالاتر آن روزنهاست
همه شب می شود از شمع مزارش روشن
ای مصفا گهر معدن زهرا که ز تو
پیشتر نآمده بیرون گهری زان معدن
همه ابرام تو لازم چو قضای مبرم
همه احکام تو محکم چو فعال متقن
مرقدت گوهر دریای امل را صندوق
قبه ات مزرعه حسن عمل را خرمن
آفتاب از پی تعظیم و تواضع برخواست
هر کجا قبه پر نور تو شد سایه فکن
بس که از فیض مزار تو شرف یافت بقیع
گردم مرگ کسی را شود آنجا مدفن
ز پی دوختن حله حور از رضوان
به تبرک طلبند مردم ازو تار کفن
کرمت سد سدید است باحداث فتور
حرمت حصن حصین است ز آسیب فتن
تن پاکیزه تو منزل آیات قبول
دل بشگفته تو غنچه علوی گلشن
سالک راه رضای تو ندانسته که چیست
در عمل توبه ده و توبه کن و توبه شکن
قابل خدمت درگاه تو در حین عمل
اشرف روی زمین اجمل ارباب ز من
ای ز توفیق ولایت بمدد کاری حق
کرده آزاد ز اغلال علایق گردن
بس که هرگز گنهی در تو نگشت است یقین
بس که نگذشته ترا فکر خطایی در ظن
توبه در ذمت تو هیچ ندارد منت
نیست جز منت توفیق خدای ذی المن
دهر را طعن زنی گفت زن عشوه گریست
تند شد دهر که بر من بزنی طعنه مزن
آنکه مردست بمن دست تعرض نرساند
بکر را چون نرسد مرد چرا باشد زن
ای کمر بسته احرام بطوف حرمش
رو مگردان که همین است طریق احسن
الامانت چو درین طرفه تجارت یابی
گهر سود درو فایده محزن محزن
یاد کن از الم فقر فضولی حزین
که اسیر غم در دست و گرفتار محن
همچو یوسف چو شوی پادشه مصر قبول
که گهی یاد کن از معتکف بیت حزن
هست امید که تا هست بارباب نیاز
بنیه کعبه ز آسیب معاصی مأمن
یابی آسایش کونین ز حج حرمین
یابم از طوف حسن کام بوجه احسن
که چو بدرت کف پا هست هلالت گردن
ای چو دوران روشت لیک نه بیرحم چو او
هر کرا دید غریبست رسانده بوطن
تویی آن بادیه پیمای بیابان پرورد
که ز تو هست بیابان همه دم رشک چمن
هر کجا بوده دمی جای تو دندان و کفت
خارها را همه رفته شگفاینده سمن
حیرتی داده مرا دست که در خوردن خار
بود کف آنکه چو سیماب فشاندی ز دهن
پا گرفتی ز زمین خار و برای حلت
دادی از درج باو در ثمین بهر ثمن
از تو آید که کنی رهبری اهل طریق
که قدم بر قدم صالحی و ویس قرن
سزد از اطلس زربفت خورت جل چون کوه
زیبدت همچو خور از شعشعه نور رسن
چند آیی بسر زانو و فریاد زنی
داد خواهی مگر از جور سپهر پر فن
نیستی ظالم و این طرفه که چون مظلومان
دارد از دست تو زنگ تو دمادم شیون
در جواب خبر راه بآهنگ حدی
جرس آندم که ز تحریک تو آید به سخن
ز ره ذوق دلی نیست که از جا نرود
مگر آن دل که بود چون جرست از آهن
تو رسی لیک ز بار غم چرخ کج رو
هست در سینه چو عشاق ترا داغ کهن
بوی موی تو چنین چین شده همچون نافه
خوشتر از رایحه نافه آهوی ختن
گاه فرد آمده چون جوهر فرد خردی
منتظم گاه بسلکی شده چون در عدن
گاه سر تافته از چرخ بسان رشته
گاه پا بسته یک رشته شده چون سوزن
می کشی از ره غمخواری و بی پروایی
گاه بار همه گاه از همه باری دامن
همه افتاده چو بر داشته تست ز خاک
همه آواره چو از لطف تو دارد مسکن
من هم افتاده از لطف سوی من بخرام
من هم آواره ام از ناز مکش سر از من
دی شنیدم که ز آهنگ حجازی به عراق
می بری قافله باز ز بابل به یمن
تا شوی زایر یثرب بزمان اسعد
تا کشی رخت به بطحا به طریق ایمن
من چو در قید معاش و غم آنجا زارم
قدم بسته دلی سوخته چون شمع لکن
چون نهی باز در آن ملک بشکرانه آن
که ترا داده قضا قدرت آنجا رفتن
چشم دارم که پیام من دل سوخته را
بگذاری چو فرایض نگذاری چو سنن
گویی اندوه دل من بمقیمان بقیع
ز من خسته نهی روی بدرگاه حسن
آن ولی عهد علی کز ره احسان نطقش
شهد داده عوض زهر جفای دشمن
هر دلی کان نه پر از دوستیش دشمن جان
هر سری کان نه فدای ره او بار بدن
قدسیان آرزوی طوف مزارش کردند
که شود مکتسب آن فایده در سر و علن
بهر آمد شد آن طایفه بگشاد قضا
هر طرف بام فلک را ز کواکب روزن
خلوت قدس که بالاتر آن روزنهاست
همه شب می شود از شمع مزارش روشن
ای مصفا گهر معدن زهرا که ز تو
پیشتر نآمده بیرون گهری زان معدن
همه ابرام تو لازم چو قضای مبرم
همه احکام تو محکم چو فعال متقن
مرقدت گوهر دریای امل را صندوق
قبه ات مزرعه حسن عمل را خرمن
آفتاب از پی تعظیم و تواضع برخواست
هر کجا قبه پر نور تو شد سایه فکن
بس که از فیض مزار تو شرف یافت بقیع
گردم مرگ کسی را شود آنجا مدفن
ز پی دوختن حله حور از رضوان
به تبرک طلبند مردم ازو تار کفن
کرمت سد سدید است باحداث فتور
حرمت حصن حصین است ز آسیب فتن
تن پاکیزه تو منزل آیات قبول
دل بشگفته تو غنچه علوی گلشن
سالک راه رضای تو ندانسته که چیست
در عمل توبه ده و توبه کن و توبه شکن
قابل خدمت درگاه تو در حین عمل
اشرف روی زمین اجمل ارباب ز من
ای ز توفیق ولایت بمدد کاری حق
کرده آزاد ز اغلال علایق گردن
بس که هرگز گنهی در تو نگشت است یقین
بس که نگذشته ترا فکر خطایی در ظن
توبه در ذمت تو هیچ ندارد منت
نیست جز منت توفیق خدای ذی المن
دهر را طعن زنی گفت زن عشوه گریست
تند شد دهر که بر من بزنی طعنه مزن
آنکه مردست بمن دست تعرض نرساند
بکر را چون نرسد مرد چرا باشد زن
ای کمر بسته احرام بطوف حرمش
رو مگردان که همین است طریق احسن
الامانت چو درین طرفه تجارت یابی
گهر سود درو فایده محزن محزن
یاد کن از الم فقر فضولی حزین
که اسیر غم در دست و گرفتار محن
همچو یوسف چو شوی پادشه مصر قبول
که گهی یاد کن از معتکف بیت حزن
هست امید که تا هست بارباب نیاز
بنیه کعبه ز آسیب معاصی مأمن
یابی آسایش کونین ز حج حرمین
یابم از طوف حسن کام بوجه احسن
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
شد بدیدار تو روشن دیده خونبار ما
یافت از وصل تو مرهم سینه افکار ما
بی تردد دولت وصل تو ما را شد نصیب
به که غیر از شکر این نعمت نباشد کار ما
همدم ما بود غم درد سر از ما کرد کم
غالبا دلگیر شد از گریه بسیار ما
دور گردون بر مراد خاطر ما شد مگر
رحمی آمد چرخ را بر نالهای زار ما
آسمان دارالشفای عافیت را در گشود
رو نهاد از درد در صحت دل بیمار ما
بعد ازین ما را ز دوران فلک خوفی نماند
دست دوران فلک کوته شد از آزار ما
حمدلله بر فروغ صبح دولت یافت ره
در شب محنت فضولی دولت بیدار ما
یافت از وصل تو مرهم سینه افکار ما
بی تردد دولت وصل تو ما را شد نصیب
به که غیر از شکر این نعمت نباشد کار ما
همدم ما بود غم درد سر از ما کرد کم
غالبا دلگیر شد از گریه بسیار ما
دور گردون بر مراد خاطر ما شد مگر
رحمی آمد چرخ را بر نالهای زار ما
آسمان دارالشفای عافیت را در گشود
رو نهاد از درد در صحت دل بیمار ما
بعد ازین ما را ز دوران فلک خوفی نماند
دست دوران فلک کوته شد از آزار ما
حمدلله بر فروغ صبح دولت یافت ره
در شب محنت فضولی دولت بیدار ما
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
بتی که شیوه خوبی به از تو داند نیست
پری وشی که ز دست توام رهاند نیست
هزار نامه نوشتم بیار لیک چه سود
کسی که لطف نماید باو رساند نیست
دهد بدست تو هرکس که هست نقد حیات
ولی کسی که ز تو کام دل ستاند نیست
بلوح دهر حدیث گذشتگان یک یک
نوشته اند ولی عارفی که خواند نیست
همه اسیر غم عالیم راه روی
که رخش همت ازین تنگنا جهاند نیست
بمی چه میل کنم آزموده ام آن هم
چنانکه سوز غم عشق را نشاند نیست
بملک دهر فضولی مبند دل کانجا
بسیست آمده اما کسی که ماند نیست
پری وشی که ز دست توام رهاند نیست
هزار نامه نوشتم بیار لیک چه سود
کسی که لطف نماید باو رساند نیست
دهد بدست تو هرکس که هست نقد حیات
ولی کسی که ز تو کام دل ستاند نیست
بلوح دهر حدیث گذشتگان یک یک
نوشته اند ولی عارفی که خواند نیست
همه اسیر غم عالیم راه روی
که رخش همت ازین تنگنا جهاند نیست
بمی چه میل کنم آزموده ام آن هم
چنانکه سوز غم عشق را نشاند نیست
بملک دهر فضولی مبند دل کانجا
بسیست آمده اما کسی که ماند نیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
بحال زار من آن ماه را نگاهی نیست
چه سود روزی اگر نیز هست ماهی نیست
جفاست از تو همیشه مراد من نه وفا
که گاه گاهی اگر هست گاه گاهی نیست
چگونه جانب مسجد روم بمیخانه
ز کوی عشق بملک صلاح راهی نیست
ز جاه و منصب عالم فراغتی دارم
بجز فتادگیم منصبی و جاهی نیست
نکوترین رقم بر صحیفه هستی
درین که صورت خوبست اشتباهی نیست
چه نخل گویمت ای گلبن حدیقه حسن
که حاصلم ز تو جز ناله و آهی نیست
ز ظلم پیش که نالد فضولی مسکین
درین دیار چو غیر از تو پادشاهی نیست
چه سود روزی اگر نیز هست ماهی نیست
جفاست از تو همیشه مراد من نه وفا
که گاه گاهی اگر هست گاه گاهی نیست
چگونه جانب مسجد روم بمیخانه
ز کوی عشق بملک صلاح راهی نیست
ز جاه و منصب عالم فراغتی دارم
بجز فتادگیم منصبی و جاهی نیست
نکوترین رقم بر صحیفه هستی
درین که صورت خوبست اشتباهی نیست
چه نخل گویمت ای گلبن حدیقه حسن
که حاصلم ز تو جز ناله و آهی نیست
ز ظلم پیش که نالد فضولی مسکین
درین دیار چو غیر از تو پادشاهی نیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
هجوم سیل سرشکم ز دل اثر نگذاشت
ز من که آتشم این آب یک شرر نگذاشت
درون سینه من هر چه بود آتش عشق
همه بسوخت غمی چند بیشتر نگذاشت
جفا نگر که ز بهر تسلیم شب هجر
خیالی از تو مرا اشک در نظر نگذاشت
بحال دیده بگریم که بهر گریه او
حرارت دل من آب در جگر نگذاشت
غلام زخم خدنگ توام که خون دلم
برون بریخت بامید چشم تر نگذاشت
کجا روم که سرکشم بجز دیار فنا
ز بهر بودن من منزل دگر نگذاشت
هزار بار شدم مایل طریق ورع
مرا محبت خوبان سیمبر نگذاشت
هزار شکر که لطف ازل فضولی را
ز لذت الم عشق بی خبر نگذاشت
ز من که آتشم این آب یک شرر نگذاشت
درون سینه من هر چه بود آتش عشق
همه بسوخت غمی چند بیشتر نگذاشت
جفا نگر که ز بهر تسلیم شب هجر
خیالی از تو مرا اشک در نظر نگذاشت
بحال دیده بگریم که بهر گریه او
حرارت دل من آب در جگر نگذاشت
غلام زخم خدنگ توام که خون دلم
برون بریخت بامید چشم تر نگذاشت
کجا روم که سرکشم بجز دیار فنا
ز بهر بودن من منزل دگر نگذاشت
هزار بار شدم مایل طریق ورع
مرا محبت خوبان سیمبر نگذاشت
هزار شکر که لطف ازل فضولی را
ز لذت الم عشق بی خبر نگذاشت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
گره از کار من جز نالهای زار نگشاید
نبندم ناله را ره تا گره از کار نگشاید
ز مژگان چشم دارم در رهت خون دلم ریزد
گل امیدواری آه اگر زین خار نگشاید
بچشم و دل گشودم راز عشق او شدم رسوا
کسی آن به که راز یار با اغیار نگشاید
فتاده در ضمیرم ذوق وصلش آه اگر آن مه
درین نیت بفالم مصحف رخسار نگشاید
شنیدم برگ گل لاف لطافت بر زبان دارد
تو لب بگشای تا او لب بدین گفتار نگشاید
بچندین مکر نتواند که بگشاید فلک هر گو
در هر فتنه را کان غمزه خونخوار نگشاید
اسیر عشق باید چون فضولی کز غم پنهان
بمیرد زار هرگز لب پی اظهار نگشاید
نبندم ناله را ره تا گره از کار نگشاید
ز مژگان چشم دارم در رهت خون دلم ریزد
گل امیدواری آه اگر زین خار نگشاید
بچشم و دل گشودم راز عشق او شدم رسوا
کسی آن به که راز یار با اغیار نگشاید
فتاده در ضمیرم ذوق وصلش آه اگر آن مه
درین نیت بفالم مصحف رخسار نگشاید
شنیدم برگ گل لاف لطافت بر زبان دارد
تو لب بگشای تا او لب بدین گفتار نگشاید
بچندین مکر نتواند که بگشاید فلک هر گو
در هر فتنه را کان غمزه خونخوار نگشاید
اسیر عشق باید چون فضولی کز غم پنهان
بمیرد زار هرگز لب پی اظهار نگشاید
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
دل درون سینه دردت را بجان می پرورد
ذوق می بیند ازان هر دم ازان می پرورد
عاقبت معلوم شد بهر سکانت بوده است
این که جسم ناتوانم استخوان می پرورد
لعل اشک لاله گون پرورده چشم منست
کی بدین رونق بود لعلی که کان می پرورد
چون نریزد با خیال خط او چشمم سرشک
سبزه دارد بآن آب روان می پرورد
چون قدت ناید اگر سازد بدین عالم روان
هر نهالی را که رضوان در جنان می پرورد
نعمت دنیا بجاهل گر رسد نبود عجب
هست عادت طفل را لطف زنان می پرورد
دیده و دل را فضولی می دهد خون از جگر
دشمنان خویش را بنگر چه سان می پرورد
ذوق می بیند ازان هر دم ازان می پرورد
عاقبت معلوم شد بهر سکانت بوده است
این که جسم ناتوانم استخوان می پرورد
لعل اشک لاله گون پرورده چشم منست
کی بدین رونق بود لعلی که کان می پرورد
چون نریزد با خیال خط او چشمم سرشک
سبزه دارد بآن آب روان می پرورد
چون قدت ناید اگر سازد بدین عالم روان
هر نهالی را که رضوان در جنان می پرورد
نعمت دنیا بجاهل گر رسد نبود عجب
هست عادت طفل را لطف زنان می پرورد
دیده و دل را فضولی می دهد خون از جگر
دشمنان خویش را بنگر چه سان می پرورد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
ناله گره از رشته کارم نگشاید
کار دلم از ناله زارم نگشاید
مشکل که گشاید گره از کار دلم بخت
تا شانه خم زلف نگارم نگشاید
دولت نگشاید در اقبال برویم
تا باد نقاب از رخ یارم نگشاید
آسودگیم نیست ازین مرحله تا بخت
بر خاک سر کوی تو بارم نگشاید
شوق سر کوی تو غم روی تو دارم
دور از تو دل از باغ و بهارم نگشاید
با دل مسپارید بخاکم دم مردن
تا خون نزند موج و مزارم نگشاید
از خار امل غنچه مقصود فضولی
شرطست که تا اشک نبارم نگشاید
کار دلم از ناله زارم نگشاید
مشکل که گشاید گره از کار دلم بخت
تا شانه خم زلف نگارم نگشاید
دولت نگشاید در اقبال برویم
تا باد نقاب از رخ یارم نگشاید
آسودگیم نیست ازین مرحله تا بخت
بر خاک سر کوی تو بارم نگشاید
شوق سر کوی تو غم روی تو دارم
دور از تو دل از باغ و بهارم نگشاید
با دل مسپارید بخاکم دم مردن
تا خون نزند موج و مزارم نگشاید
از خار امل غنچه مقصود فضولی
شرطست که تا اشک نبارم نگشاید
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
نفسی نیست تمنای تو بیرون ز سرم
تو ز من بی خبری کی ز تو من بی خبرم
گر چه دوری ز نظر نیست ز هجرم گله
هر کجا می نگرم باز تویی در نظرم
فلک از آتش رخسار تو دورم افکند
چون نسوزد غم این هجر بسان شررم
اثر درد توام هست ز من تا اثریست
مرد این درد نیم کاش نماندی اثرم
غرضم بود فنا در ره عشقت صد شکر
که بسر منزل مقصود رساند این سفرم
غم دل خوردم و از سینه برونش کردم
چه توان کرد خطر داشت ز سوز جگرم
فارغ از من مگذر بر سر من نه قدمی
که براه تو من از خاک ره افتاده ترم
در خیالم همه آنست که میرم بوفات
بجفایم بکش ار هست خیال دگرم
آتش هجر فضولی جگرم را می سوخت
که برو آب نمی ریخت دمی چشم ترم
تو ز من بی خبری کی ز تو من بی خبرم
گر چه دوری ز نظر نیست ز هجرم گله
هر کجا می نگرم باز تویی در نظرم
فلک از آتش رخسار تو دورم افکند
چون نسوزد غم این هجر بسان شررم
اثر درد توام هست ز من تا اثریست
مرد این درد نیم کاش نماندی اثرم
غرضم بود فنا در ره عشقت صد شکر
که بسر منزل مقصود رساند این سفرم
غم دل خوردم و از سینه برونش کردم
چه توان کرد خطر داشت ز سوز جگرم
فارغ از من مگذر بر سر من نه قدمی
که براه تو من از خاک ره افتاده ترم
در خیالم همه آنست که میرم بوفات
بجفایم بکش ار هست خیال دگرم
آتش هجر فضولی جگرم را می سوخت
که برو آب نمی ریخت دمی چشم ترم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
بدل مهر تو کردم نقش و چشم از غیر بر بستم
در آوردم درون خانه شمعی را و در بستم
بلا دیدم که از چشمست بر دل خاک راهت را
بخوناب جگر گل کردم و این رهگذر بستم
شکاف سینه را گر دوختم پیش تو معذورم
مرنج از من که بر دل از حسد راه نظر بستم
ربودی باز خواب از چشم من ای اشک آه از تو
گشادی رخنه کان را بصد خون جگر بستم
بامیدی که مقبول خیال عارضت گردد
ز اشک لاله گون پیرایها بر چشم تر بستم
تو این فرهاد بنشین گوشه چون نقش خود زین بس
که بهر کندن کوه ملامت من کمر بستم
فضولی بسته قید جهان بودم بحمدالله
ازان برداشتم دل بر بتان سیمبر بستم
در آوردم درون خانه شمعی را و در بستم
بلا دیدم که از چشمست بر دل خاک راهت را
بخوناب جگر گل کردم و این رهگذر بستم
شکاف سینه را گر دوختم پیش تو معذورم
مرنج از من که بر دل از حسد راه نظر بستم
ربودی باز خواب از چشم من ای اشک آه از تو
گشادی رخنه کان را بصد خون جگر بستم
بامیدی که مقبول خیال عارضت گردد
ز اشک لاله گون پیرایها بر چشم تر بستم
تو این فرهاد بنشین گوشه چون نقش خود زین بس
که بهر کندن کوه ملامت من کمر بستم
فضولی بسته قید جهان بودم بحمدالله
ازان برداشتم دل بر بتان سیمبر بستم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
مرا ای سایه در دشت جنون عمریست همراهی
ز اطوارت نیم راضی نداری اشکی و آهی
همه شب همچو پروانه مرا ای شمع می سوزی
نمی ترسی که آهی برکشم از دل سحرگاهی
بجسم ناتوانم بیش ازین مپسند بار غم
چو می دانی محال است این که کوهی را کشد کاهی
مگر خورشید سرعت بهر طوف درگهت دارد
که از خنک فلک می افکند نعل بهر ماهی
ز جام بی خودی مست است هرکس را که می بینم
دریغا نیست در غفلت سرای دهر آگاهی
مزن یک بارگی تیغ تغافل بر سیه بختان
نگاهی می توان کردن بچشم مرحمت گاهی
فضولی از کجا و آرزوی دولت وصلت
گدایی را میسر کی شود وصل شهنشاهی
ز اطوارت نیم راضی نداری اشکی و آهی
همه شب همچو پروانه مرا ای شمع می سوزی
نمی ترسی که آهی برکشم از دل سحرگاهی
بجسم ناتوانم بیش ازین مپسند بار غم
چو می دانی محال است این که کوهی را کشد کاهی
مگر خورشید سرعت بهر طوف درگهت دارد
که از خنک فلک می افکند نعل بهر ماهی
ز جام بی خودی مست است هرکس را که می بینم
دریغا نیست در غفلت سرای دهر آگاهی
مزن یک بارگی تیغ تغافل بر سیه بختان
نگاهی می توان کردن بچشم مرحمت گاهی
فضولی از کجا و آرزوی دولت وصلت
گدایی را میسر کی شود وصل شهنشاهی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
در کبودی فلک چون مه من نیست مهی
بر سر هیچ مهی نیست هلال سیهی
روشن از آه نشد ظلمت نومیدی ما
وه که مردیم و نبردیم بوصل تو رهی
چو ربودی دل و دینم عوضی کن بوصال
بگدایی چه روا ظلم کند چون تو شهی
ای که داری گه و بی گاه نظرها برقیب
می توان جانب ما هم نگهی کرد گهی
هدف تیر تو گشتیم که از گوشه چشم
گاه گاهی کنی از دور سوی ما نگهی
جور کردی بمن ای ماه بترس از آهم
من نه آنم ز من آزرده شوی بی گنهی
مرد در سعی فضولی و بجایی نرسید
ز آن که دریای غم عشق ترا نیست تهی
بر سر هیچ مهی نیست هلال سیهی
روشن از آه نشد ظلمت نومیدی ما
وه که مردیم و نبردیم بوصل تو رهی
چو ربودی دل و دینم عوضی کن بوصال
بگدایی چه روا ظلم کند چون تو شهی
ای که داری گه و بی گاه نظرها برقیب
می توان جانب ما هم نگهی کرد گهی
هدف تیر تو گشتیم که از گوشه چشم
گاه گاهی کنی از دور سوی ما نگهی
جور کردی بمن ای ماه بترس از آهم
من نه آنم ز من آزرده شوی بی گنهی
مرد در سعی فضولی و بجایی نرسید
ز آن که دریای غم عشق ترا نیست تهی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
نمود در دلم از آتش درون شرری
نهال عاشقیم داد عاقبت ثمری
عذاب می کشم از نالهای دل آن به
رهم ز درد سر آن را دهم بسیمری
فکند بر سر من سایه موی ژولیده
گشاد طایر سودای عشق بال و پری
بتی بجان من آتش زد و نکرد وفا
گلی نمود چو گلبن ولی نداد بری
خدنگ آه بلاکش ز سنگ می گذرد
چرا ز ناله زارم نمی کنی حذری
ز چاک سینه ازین رهگذر شوم خوش حال
که سوی دل غم عشق تو یافت رهگذری
مرا ز شوق نگاه تو گشت حال خراب
چرا بحال خرابم نمی کنی نظری
ز باغ عشق فضولی گل مراد نچید
نکرد ناله او در دل بتان اثری
نهال عاشقیم داد عاقبت ثمری
عذاب می کشم از نالهای دل آن به
رهم ز درد سر آن را دهم بسیمری
فکند بر سر من سایه موی ژولیده
گشاد طایر سودای عشق بال و پری
بتی بجان من آتش زد و نکرد وفا
گلی نمود چو گلبن ولی نداد بری
خدنگ آه بلاکش ز سنگ می گذرد
چرا ز ناله زارم نمی کنی حذری
ز چاک سینه ازین رهگذر شوم خوش حال
که سوی دل غم عشق تو یافت رهگذری
مرا ز شوق نگاه تو گشت حال خراب
چرا بحال خرابم نمی کنی نظری
ز باغ عشق فضولی گل مراد نچید
نکرد ناله او در دل بتان اثری
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
چند ای چرخ مرا زار و زبون می سازی
قدم از بار غم و غصه نگون می سازی
بیش ازین جلوه مده در نظرم دونان را
چند غمهای من از رشک فزون می سازی
وقت شد طوق غم از گردن من برداری
تا کیم بسته این دام جنون می سازی
وقت شد آب زنی آتش حرمان مرا
تا کیم سوخته سوز درون می سازی
وقت شد غنچه اقبال مرا بگشایی
چند از خون جگر غرقه خون می سازی
وقت شد رتبه اقبال مرا قدر دهی
چند پامال درین رتبه دون می سازی
الم واقعه قید فضولی صعب است
آفرین بر تو درین واقعه چون می سازی
قدم از بار غم و غصه نگون می سازی
بیش ازین جلوه مده در نظرم دونان را
چند غمهای من از رشک فزون می سازی
وقت شد طوق غم از گردن من برداری
تا کیم بسته این دام جنون می سازی
وقت شد آب زنی آتش حرمان مرا
تا کیم سوخته سوز درون می سازی
وقت شد غنچه اقبال مرا بگشایی
چند از خون جگر غرقه خون می سازی
وقت شد رتبه اقبال مرا قدر دهی
چند پامال درین رتبه دون می سازی
الم واقعه قید فضولی صعب است
آفرین بر تو درین واقعه چون می سازی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
هرگز نظر به بی سر و پایی نمی کنی
کاو را هلاک تیر بلایی نمی کنی
گر چه طبیب خسته دلانی چه فایده
مردیم ما ز درد دوایی نمی کنی
تو پادشاه کشور حسنی ولی چه سود
رحمی بحال هیچ گدایی نمی کنی
صد عهد می کنی که وفایی کنی بما
اما بهیچ عهد وفایی نمی کنی
دینی نمانده است که چشمت نبرده است
کس را نمی کشی که غزایی نمی کنی
تیر جفا که می زنی از غمزه بر دلم
عین خطاست گر چه خطایی نمی کنی
غیر از وفا شها ز فضولی چه دیده
کاو را تو مدتیست جفایی نمی کنی
کاو را هلاک تیر بلایی نمی کنی
گر چه طبیب خسته دلانی چه فایده
مردیم ما ز درد دوایی نمی کنی
تو پادشاه کشور حسنی ولی چه سود
رحمی بحال هیچ گدایی نمی کنی
صد عهد می کنی که وفایی کنی بما
اما بهیچ عهد وفایی نمی کنی
دینی نمانده است که چشمت نبرده است
کس را نمی کشی که غزایی نمی کنی
تیر جفا که می زنی از غمزه بر دلم
عین خطاست گر چه خطایی نمی کنی
غیر از وفا شها ز فضولی چه دیده
کاو را تو مدتیست جفایی نمی کنی
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۲۳
نوجوانان را خدا در اول نشو و نما
چون ملک از هر خلل پاک و مطهر آفرید
شدت تکلیف و طاعت را از ایشان رفع کرد
بر دل احباب نقش طاعت ایشان کشید
بی تردد نعمت جنت بر ایشان وقف شد
بی تعب از خوان قسمت روزی ایشان رسید
تا بتدریج زمان و امتداد روزگار
عابدان متقی گردند و پیران و رشید
با زر و زور و حیل این فرقه معصوم را
هر که از عصمت بیندازد نخواهد خیر دید
چون ملک از هر خلل پاک و مطهر آفرید
شدت تکلیف و طاعت را از ایشان رفع کرد
بر دل احباب نقش طاعت ایشان کشید
بی تردد نعمت جنت بر ایشان وقف شد
بی تعب از خوان قسمت روزی ایشان رسید
تا بتدریج زمان و امتداد روزگار
عابدان متقی گردند و پیران و رشید
با زر و زور و حیل این فرقه معصوم را
هر که از عصمت بیندازد نخواهد خیر دید
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۲۸
آدمی را فضل صوری و کمال معنویست
نیست هر وقتی بهر حالی که باشد بی اثر
گاه عرض حسن صورت می کند بر اهل حال
می شود محبوب مه پیکر حبیب سیمبر
می دهد نظاره رفتار او آرام دل
می فزاید چهره زیبای او نور بصر
گر فقیه و عابد و شیخ و معلم می شود
می کند تعلیم علم و صنعت و فضل و هنر
می رساند فیض او دل را بسرحد کمال
می شود ارشاد او اهل طلب را راهبر
عقل حیران است در کیفیت اطوار او
هست گلزار طبیعت را نهال بارور
هم سرور دیده می یابند ازو هم کام دل
گه شکوفه می نماید گاه می بخشد ثمر
نیست هر وقتی بهر حالی که باشد بی اثر
گاه عرض حسن صورت می کند بر اهل حال
می شود محبوب مه پیکر حبیب سیمبر
می دهد نظاره رفتار او آرام دل
می فزاید چهره زیبای او نور بصر
گر فقیه و عابد و شیخ و معلم می شود
می کند تعلیم علم و صنعت و فضل و هنر
می رساند فیض او دل را بسرحد کمال
می شود ارشاد او اهل طلب را راهبر
عقل حیران است در کیفیت اطوار او
هست گلزار طبیعت را نهال بارور
هم سرور دیده می یابند ازو هم کام دل
گه شکوفه می نماید گاه می بخشد ثمر