عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۲
ای زیان و ای زیان و ای زیان
هوشیاری در میان مستیان
گر بیاید هوشیاری راه نیست
ور بیاید مست، گیر، اندرکشان
گر خماری، باده خواهی، اندرآ
نان پرستی، رو که این جا نیست نان
آن که او نان را بت خود کرده است
کی درآید در میان این بتان؟
ور درآید، چادر اندر رو کشند
تا نبیند رویشان آن قلتبان
سیمبر خواهیم و زیبا همچو خویش
سیم نستانیم پیدا و نهان
آن که او خوبی به سیم و زر فروخت
روسپی باشد، نه حوران جنان
تا نگردی پاک دل چون جبرئیل
گر چه گنجی، درنگنجی در جهان
چشم خود را شسته عارف بیست سال
مشک مشک آورده از اشک روان
معتمد شو تا درآیی در حرم
اولا بربند از گفتن دهان
شمس تبریزی گشاید راه شرق
چون شوی بسته دهان و رازدان
هوشیاری در میان مستیان
گر بیاید هوشیاری راه نیست
ور بیاید مست، گیر، اندرکشان
گر خماری، باده خواهی، اندرآ
نان پرستی، رو که این جا نیست نان
آن که او نان را بت خود کرده است
کی درآید در میان این بتان؟
ور درآید، چادر اندر رو کشند
تا نبیند رویشان آن قلتبان
سیمبر خواهیم و زیبا همچو خویش
سیم نستانیم پیدا و نهان
آن که او خوبی به سیم و زر فروخت
روسپی باشد، نه حوران جنان
تا نگردی پاک دل چون جبرئیل
گر چه گنجی، درنگنجی در جهان
چشم خود را شسته عارف بیست سال
مشک مشک آورده از اشک روان
معتمد شو تا درآیی در حرم
اولا بربند از گفتن دهان
شمس تبریزی گشاید راه شرق
چون شوی بسته دهان و رازدان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۴
مات خود را صنما مات مکن
به جز از لطف و مراعات مکن
خرده و بیادبیها که برفت
عفو کن، هیچ مکافات مکن
وقت رحم است، بکن، کینه مکش
بنده را طعمهٔ آفات مکن
به سر تو که جدایی مندیش
جز که پیوند و ملاقات مکن
خاک خود را به زمین برمگذار
منزلش جز به سماوات مکن
اولش جز به سوی خویش مکش
آخرش جز که سعادات مکن
آنچه خو کرد ز لطفت، برسان
ترک تیمار و جرایات مکن
بندهٔ اهل خرابات توایم
پشت ما را به خرابات مکن
ما که باشیم که گوییم مکن؟
چون که گفتیم، ممارات مکن
به جز از لطف و مراعات مکن
خرده و بیادبیها که برفت
عفو کن، هیچ مکافات مکن
وقت رحم است، بکن، کینه مکش
بنده را طعمهٔ آفات مکن
به سر تو که جدایی مندیش
جز که پیوند و ملاقات مکن
خاک خود را به زمین برمگذار
منزلش جز به سماوات مکن
اولش جز به سوی خویش مکش
آخرش جز که سعادات مکن
آنچه خو کرد ز لطفت، برسان
ترک تیمار و جرایات مکن
بندهٔ اهل خرابات توایم
پشت ما را به خرابات مکن
ما که باشیم که گوییم مکن؟
چون که گفتیم، ممارات مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۵
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۰
روز است ای دو دیده، در روزنم نظر کن
تو اصل آفتابی، چون آمدی سحر کن
بردار طالبان را، وز هفت بحر بگذر
منگر به گاو و ماهی، وز صد چنین گذر کن
پیدا بکن که پاکی از کون و پست و بالا
وین خانهٔ کهن را بیزیر و بیزبر کن
عالم فناست جمله، در یک دمش بقا کن
ماریست زهر دارد، تو زهر او شکر کن
هر سو که خشک بینی، تو چشمهیی روان کن
هر جا که سنگ بینی، از عکس خود گهر کن
اندر قفای عاشق، هر سو که خصم بینی
او را به زخم سیلی، اندر زمان به درکن
تا چند عذر گویی؟ کورند و مینبینند
گر کورشان نخواهی، در دیدهشان نظر کن
خواهی که پردههاشان در دیدهها نباشد
فرما تو پردگی را کز پردهها عبر کن
فرمان تو راست مطلق، با جمع در میان نه
بستم قبای عطلت، هم چارهٔ کمر کن
ای آفتاب عرشی ای شمس حق تبریز
چون ماه نو نزارم، رویم تو در قمر کن
تو اصل آفتابی، چون آمدی سحر کن
بردار طالبان را، وز هفت بحر بگذر
منگر به گاو و ماهی، وز صد چنین گذر کن
پیدا بکن که پاکی از کون و پست و بالا
وین خانهٔ کهن را بیزیر و بیزبر کن
عالم فناست جمله، در یک دمش بقا کن
ماریست زهر دارد، تو زهر او شکر کن
هر سو که خشک بینی، تو چشمهیی روان کن
هر جا که سنگ بینی، از عکس خود گهر کن
اندر قفای عاشق، هر سو که خصم بینی
او را به زخم سیلی، اندر زمان به درکن
تا چند عذر گویی؟ کورند و مینبینند
گر کورشان نخواهی، در دیدهشان نظر کن
خواهی که پردههاشان در دیدهها نباشد
فرما تو پردگی را کز پردهها عبر کن
فرمان تو راست مطلق، با جمع در میان نه
بستم قبای عطلت، هم چارهٔ کمر کن
ای آفتاب عرشی ای شمس حق تبریز
چون ماه نو نزارم، رویم تو در قمر کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۳
دیدی چه گفت بهمن هیزم بنه چو خرمن
گر دی نکرد سرما، سرمای هر دو بر من
سرما چو گشت سرکش، هیزم بنه در آتش
هیزم دریغت آید؟ هیزم به است یا تن؟
نقش فناست هیزم، عشق خداست آتش
درسوز نقشها را، ای جان پاک دامن
تا نقش را نسوزی، جانت فسرده باشد
مانند بت پرستان، دور از بهار و مامن
در عشق همچو آتش، چون نقره باش دلخوش
چون زادهٔ خلیلی، آتش تو راست مسکن
آتش به امر یزدان، گردد به پیش مردان
لاله و گل و شکوفه، ریحان و بید و سوسن
مومن فسون بداند، بر آتشش بخواند
سوزش درو نماند، ماند چو ماه روشن
شاباش ای فسونی، کافتد ازو سکونی
در آتشی که آهن گردد ازو چو سوزن
پروانه زان زند خود بر آتش موقد
کو را همینماید، آتش به شکل روزن
تیر و سنان به حمزه چون گل فشان نماید
در گل فشان نپوشد، کس خویش را به جوشن
فرعون همچو دوغی، در آب غرقه گشته
بر فرق آب موسی بنشسته همچو روغن
اسپان اختیاری، حمال شهریاری
پالان کشند و سرگین، اسبان کند و کودن
چو لک لک است منطق، بر آسیای معنی
طاحون ز آب گردد، نز لک لک مقنن
زان لک لک ای برادر گندم ز دلو بجهد
در آسیا درافتد، گردد خوش و مطحن
وز لک لک بیان تو از دلو حرص و غفلت
در آسیا درافتی یعنی رهی مبین
من گرم میشوم جان اما ز گفت و گو نی
از شمس دین زرین، تبریز همچو معدن
گر دی نکرد سرما، سرمای هر دو بر من
سرما چو گشت سرکش، هیزم بنه در آتش
هیزم دریغت آید؟ هیزم به است یا تن؟
نقش فناست هیزم، عشق خداست آتش
درسوز نقشها را، ای جان پاک دامن
تا نقش را نسوزی، جانت فسرده باشد
مانند بت پرستان، دور از بهار و مامن
در عشق همچو آتش، چون نقره باش دلخوش
چون زادهٔ خلیلی، آتش تو راست مسکن
آتش به امر یزدان، گردد به پیش مردان
لاله و گل و شکوفه، ریحان و بید و سوسن
مومن فسون بداند، بر آتشش بخواند
سوزش درو نماند، ماند چو ماه روشن
شاباش ای فسونی، کافتد ازو سکونی
در آتشی که آهن گردد ازو چو سوزن
پروانه زان زند خود بر آتش موقد
کو را همینماید، آتش به شکل روزن
تیر و سنان به حمزه چون گل فشان نماید
در گل فشان نپوشد، کس خویش را به جوشن
فرعون همچو دوغی، در آب غرقه گشته
بر فرق آب موسی بنشسته همچو روغن
اسپان اختیاری، حمال شهریاری
پالان کشند و سرگین، اسبان کند و کودن
چو لک لک است منطق، بر آسیای معنی
طاحون ز آب گردد، نز لک لک مقنن
زان لک لک ای برادر گندم ز دلو بجهد
در آسیا درافتد، گردد خوش و مطحن
وز لک لک بیان تو از دلو حرص و غفلت
در آسیا درافتی یعنی رهی مبین
من گرم میشوم جان اما ز گفت و گو نی
از شمس دین زرین، تبریز همچو معدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۵
تو آب روشنی، تو درین آب گل مکن
دل را مپوش، پردهٔ دل را تو دل مکن
پاکان به گرد دل به تماشا نشستهاند
دل را و خویش را ز عزیزان خجل مکن
دل نعره میزند که بکش خویش را ز عشق
ور جمله جان نگردی، دل را بحل مکن
مس را که زر کنند یکی علم دیگر است
زینها که میکنی نشود زر، بهل مکن
دوری بگشت این تن کز دل بگشتهیی
سی سال دور باشد، سی را چهل مکن
چیزی که زیر هاون افلاک سوده شد
این سرمه نیست، دیده از آن مکتحل مکن
هنگامههاست در ره، هر جا مایست، رو
بیگاه گشت روز، تو خود مشتغل مکن
دل را مپوش، پردهٔ دل را تو دل مکن
پاکان به گرد دل به تماشا نشستهاند
دل را و خویش را ز عزیزان خجل مکن
دل نعره میزند که بکش خویش را ز عشق
ور جمله جان نگردی، دل را بحل مکن
مس را که زر کنند یکی علم دیگر است
زینها که میکنی نشود زر، بهل مکن
دوری بگشت این تن کز دل بگشتهیی
سی سال دور باشد، سی را چهل مکن
چیزی که زیر هاون افلاک سوده شد
این سرمه نیست، دیده از آن مکتحل مکن
هنگامههاست در ره، هر جا مایست، رو
بیگاه گشت روز، تو خود مشتغل مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۲
ای آن که از میانه کران میکنی، مکن
با ما ز خشم روی گران میکنی، مکن
دربند سود خویشی وندر زیان ما
کس زین نکرد سود، زیان میکنی، مکن
راضی شدی که بیش نجویی زیان ما
این از پی رضای کیان میکنی؟ مکن
بر جای باده سرکهٔ غم میدهی، مده
در جوی آب خون چه روان میکنی؟ مکن
از چهرهام نشاط طرب میبری، مبر
بر چهرهام ز دیده نشان میکنی، مکن
مظلوم میکشی و تظلم همیکنی
خود راه میزنی و فغان میکنی، مکن
پایم به کار نیست که سرمست دلبرم
مر مست را بهل، چه کشان میکنی؟ مکن
گویی بیا که بر تو کنم صبر را شبان
بر بره گرگ را چه شبان میکنی؟ مکن
در روز زاهدی و به شب زاهدان کشی
امشب که آشتیست، همان میکنی، مکن
ای دوستان ز رشک تو خصمان همدگر
این دوست را چه دشمن آن میکنی؟ مکن
گویی که می مخور، پس اگر می همیدهی
مخمور را چه خشک دهان میکنی؟ مکن
گویی چو تیر راست رو اندر هوای ما
پس تیر راست را چه کمان میکنی؟ مکن
گویی خموش کن، تو خموشم نمیهلی
هر موی را ز عشق زبان میکنی، مکن
با ما ز خشم روی گران میکنی، مکن
دربند سود خویشی وندر زیان ما
کس زین نکرد سود، زیان میکنی، مکن
راضی شدی که بیش نجویی زیان ما
این از پی رضای کیان میکنی؟ مکن
بر جای باده سرکهٔ غم میدهی، مده
در جوی آب خون چه روان میکنی؟ مکن
از چهرهام نشاط طرب میبری، مبر
بر چهرهام ز دیده نشان میکنی، مکن
مظلوم میکشی و تظلم همیکنی
خود راه میزنی و فغان میکنی، مکن
پایم به کار نیست که سرمست دلبرم
مر مست را بهل، چه کشان میکنی؟ مکن
گویی بیا که بر تو کنم صبر را شبان
بر بره گرگ را چه شبان میکنی؟ مکن
در روز زاهدی و به شب زاهدان کشی
امشب که آشتیست، همان میکنی، مکن
ای دوستان ز رشک تو خصمان همدگر
این دوست را چه دشمن آن میکنی؟ مکن
گویی که می مخور، پس اگر می همیدهی
مخمور را چه خشک دهان میکنی؟ مکن
گویی چو تیر راست رو اندر هوای ما
پس تیر راست را چه کمان میکنی؟ مکن
گویی خموش کن، تو خموشم نمیهلی
هر موی را ز عشق زبان میکنی، مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۷
یار شو و یار بین، دل شو و دلدار بین
در پی سرو روان چشمه و گلزار بین
برجه و کاهل مباش، در ره عیش و معاش
پیش کشی کن قماش، رونق تجار بین
جملهٔ تجار ما، اهل دل و انبیا
هم ره این کاروان، خالق غفار بین
آمد محمود باز، بر در حجرهی ایاز
عشق گزین عشق باز، دولت بسیار بین
خاک ایازم که او، هست چو من عشق خو
عشق شود عشق جو، دلبر عیار بین
سنت نیکوست این، چارق با پوستین
قبله کنش بهر شکر، باقی از ایثار بین
ساعت رنج و بلا، چارق بین میشوی
بیمرضی خویش را خسته و بیمار بین
چارق ما نطفه دان، خون رحم پوستین
گوهر عقل و بصر، از شه بیدار بین
گوهر پیشین بنه، تا کندت میر ده
کهنه ده و نو ستان، دانه ده، انبار بین
تا نگری در زمین، هیچ نبینی فلک
یک دمه خود را مبین، خلعت دیدار بین
این سخن درنثار، هم به سخن ده سپار
پس تو ز هر جزو خویش، نکته و گفتار بین
در پی سرو روان چشمه و گلزار بین
برجه و کاهل مباش، در ره عیش و معاش
پیش کشی کن قماش، رونق تجار بین
جملهٔ تجار ما، اهل دل و انبیا
هم ره این کاروان، خالق غفار بین
آمد محمود باز، بر در حجرهی ایاز
عشق گزین عشق باز، دولت بسیار بین
خاک ایازم که او، هست چو من عشق خو
عشق شود عشق جو، دلبر عیار بین
سنت نیکوست این، چارق با پوستین
قبله کنش بهر شکر، باقی از ایثار بین
ساعت رنج و بلا، چارق بین میشوی
بیمرضی خویش را خسته و بیمار بین
چارق ما نطفه دان، خون رحم پوستین
گوهر عقل و بصر، از شه بیدار بین
گوهر پیشین بنه، تا کندت میر ده
کهنه ده و نو ستان، دانه ده، انبار بین
تا نگری در زمین، هیچ نبینی فلک
یک دمه خود را مبین، خلعت دیدار بین
این سخن درنثار، هم به سخن ده سپار
پس تو ز هر جزو خویش، نکته و گفتار بین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۲
جفای تلخ تو گوهر کند مرا ای جان
که بحر تلخ بود جای گوهر و مرجان
وفای توست یکی بحر دیگر خوش خوار
که چارجوی بهشت است از تکش جوشان
منم سکندر این دم، به مجمع البحرین
که تا رهانم جان را ز علت و بحران
که تا ببندم سدی عظیم بر یاجوج
که تا رهند خلایق ز حملهٔ ایشان
از آن که ایشان مر بحر را درآشامند
که هیچ آب نماند ز تابشان به جهان
از آن که آتشیاند وز عنصر دوزخ
عدو لطف جنان و حجاب نور جنان
ز هر شمار برونند، از آن که از قهرند
که قهر وصف حق است و ندارد آن پایان
برهنهاند و همه سترپوششان گوش است
نه سترپوش دلانه، که دیدن است عیان
لحاف گوش چپستش، فراش گوش راست
به شب نتیجهٔ یاجوج را یقین میدان
لحاف و فرش مقلد چون علم تقلید است
یقین به معنی یاجوجی است، نی انسان
از آن که دل مثل روزن است، کندر وی
ز شمس نورفشان است و ذره دست افشان
هزار نام و صفت دارد این دل و هر نام
به نسبتی دگر آمد خلاف و دیگر سان
چنان که شخصی نسبت به تو پدر باشد
به نسبت دگری، یا پسر و یا اخوان
چو نامهای خدا درعدد به نسبت شد
ز روی کافر قاهر، ز روی ما رحمان
بسا کسا که به نسبت به تو که معتقدی
فرشته است و به نسبت به دیگری شیطان
چنان که سر تو نسبت به تو بود مکشوف
به نسبت دگری حال سر تو پنهان
که بحر تلخ بود جای گوهر و مرجان
وفای توست یکی بحر دیگر خوش خوار
که چارجوی بهشت است از تکش جوشان
منم سکندر این دم، به مجمع البحرین
که تا رهانم جان را ز علت و بحران
که تا ببندم سدی عظیم بر یاجوج
که تا رهند خلایق ز حملهٔ ایشان
از آن که ایشان مر بحر را درآشامند
که هیچ آب نماند ز تابشان به جهان
از آن که آتشیاند وز عنصر دوزخ
عدو لطف جنان و حجاب نور جنان
ز هر شمار برونند، از آن که از قهرند
که قهر وصف حق است و ندارد آن پایان
برهنهاند و همه سترپوششان گوش است
نه سترپوش دلانه، که دیدن است عیان
لحاف گوش چپستش، فراش گوش راست
به شب نتیجهٔ یاجوج را یقین میدان
لحاف و فرش مقلد چون علم تقلید است
یقین به معنی یاجوجی است، نی انسان
از آن که دل مثل روزن است، کندر وی
ز شمس نورفشان است و ذره دست افشان
هزار نام و صفت دارد این دل و هر نام
به نسبتی دگر آمد خلاف و دیگر سان
چنان که شخصی نسبت به تو پدر باشد
به نسبت دگری، یا پسر و یا اخوان
چو نامهای خدا درعدد به نسبت شد
ز روی کافر قاهر، ز روی ما رحمان
بسا کسا که به نسبت به تو که معتقدی
فرشته است و به نسبت به دیگری شیطان
چنان که سر تو نسبت به تو بود مکشوف
به نسبت دگری حال سر تو پنهان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۶
به جان تو که ازین دل شده کرانه مکن
بساز با من مسکین و عزم خانه مکن
بهانهها بمیندیش و عذر را بگذار
مرا مگیر ز بالا و خشک شانه مکن
شراب حاضر و دولت ندیم و تو ساقی
بده شراب و دغلهای ساقیانه مکن
نظر به روی حریفان بکن که مست تواند
نظر به روزن و دهلیز و آستانه مکن
به جز به حلقهٔ عشاق روزگار مبر
به جز به کوی خرابات آشیانه مکن
ببین که عالم دام است و آرزو دانه
به دام او مشتاب و هوای دانه مکن
ز دام او چو گذشتی، قدم بنه بر چرخ
به زیر پای به جز چرخ آستانه مکن
به آفتاب و به مهتاب التفات مکن
یگانه باش و به جز قصد آن یگانه مکن
مکن قرار تو بیاو، چو کاسه بر سر آب
مگیر کاسه، به هر مطبخی دوانه مکن
زمانه روشن و تاریک و گرم و سرد شود
مقام جز به سرچشمهٔ زمانه مکن
مکن ستایش بر وی عتاب را بمپوش
مده قطایف و آن سیر در میانه مکن
ولی چه سود که کار بتان همین باشد
مگو به شعلهٔ آتش هلا، زبانه مکن
بگو به هرچه بسوزی بسوز، جز به فراق
روا نباشد و این یک ستم روانه مکن
بساز با من مسکین و عزم خانه مکن
بهانهها بمیندیش و عذر را بگذار
مرا مگیر ز بالا و خشک شانه مکن
شراب حاضر و دولت ندیم و تو ساقی
بده شراب و دغلهای ساقیانه مکن
نظر به روی حریفان بکن که مست تواند
نظر به روزن و دهلیز و آستانه مکن
به جز به حلقهٔ عشاق روزگار مبر
به جز به کوی خرابات آشیانه مکن
ببین که عالم دام است و آرزو دانه
به دام او مشتاب و هوای دانه مکن
ز دام او چو گذشتی، قدم بنه بر چرخ
به زیر پای به جز چرخ آستانه مکن
به آفتاب و به مهتاب التفات مکن
یگانه باش و به جز قصد آن یگانه مکن
مکن قرار تو بیاو، چو کاسه بر سر آب
مگیر کاسه، به هر مطبخی دوانه مکن
زمانه روشن و تاریک و گرم و سرد شود
مقام جز به سرچشمهٔ زمانه مکن
مکن ستایش بر وی عتاب را بمپوش
مده قطایف و آن سیر در میانه مکن
ولی چه سود که کار بتان همین باشد
مگو به شعلهٔ آتش هلا، زبانه مکن
بگو به هرچه بسوزی بسوز، جز به فراق
روا نباشد و این یک ستم روانه مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۸
چهار روز ببودم به پیش تو مهمان
سه روز دیگر خواهم بدن، یقین میدان
به حق این سه و آن چار، رو ترش نکنی
که تا نیفتد این دل به صد هزار گمان
به هر طعام خوشم من، جز این یکی ترشی
که سخت این ترشی کند میکند دندان
که جملهٔ ترشیها، بدان گوار شود
که تو ترش نکنی روی، ای گل خندان
گشای آن لب خندان که آن گوارش ماست
که تعبیهست دو صد گلشکر دران احسان
ترش مکن که نخواهد ترش شدن آن رو
که میدهد مدد قند هر دمش رحمان
چه جای این که اگر صد هزار تلخ و ترش
به نزد روی تو افتد، شود خوش و شادان
مگر به روز قیامت نهان شود رویت
وگر نه دوزخ خوش تر شود ز صدر جنان
اگر میان زمستان بهار نو خواهی
درآ به باغ جمالت، درختها بفشان
به روز جمعه چو خواهی که عیدها بینند
برآی بر سر منبر، صفات خود برخوان
غلط شدم که تو گر برروی به منبر بر
پری برآرد منبر، چو دل شود پران
مرا به قند و شکرهای خویش مهمان کن
علف میاور، پیشم منه، نیم حیوان
فرشته از چه خورد؟ از جمال حضرت حق
غذای ماه و ستاره، ز آفتاب جهان
غذای خلق در آن قحط حسن یوسف بود
که اهل مصر رهیده بدند از غم نان
خمش کنم که دگربار یار میخواهد
که درروم به سخن، او برون جهد ز میان
غلط، که او چو بخواهد که از خرم فکند
حذر چه سود کند، یا گرفتن پالان؟
مگر همو بنماید ره حذر کردن
همو بدوزد انبان، همو درد انبان
مرا سخن همه با اوست، گر چه در ظاهر
عتاب و صلح کنم گرم با فلان و فلان
خمش، که تا نزند بر چنین حدیث هوا
از آن که باد هوا نیست محرم ایشان
سه روز دیگر خواهم بدن، یقین میدان
به حق این سه و آن چار، رو ترش نکنی
که تا نیفتد این دل به صد هزار گمان
به هر طعام خوشم من، جز این یکی ترشی
که سخت این ترشی کند میکند دندان
که جملهٔ ترشیها، بدان گوار شود
که تو ترش نکنی روی، ای گل خندان
گشای آن لب خندان که آن گوارش ماست
که تعبیهست دو صد گلشکر دران احسان
ترش مکن که نخواهد ترش شدن آن رو
که میدهد مدد قند هر دمش رحمان
چه جای این که اگر صد هزار تلخ و ترش
به نزد روی تو افتد، شود خوش و شادان
مگر به روز قیامت نهان شود رویت
وگر نه دوزخ خوش تر شود ز صدر جنان
اگر میان زمستان بهار نو خواهی
درآ به باغ جمالت، درختها بفشان
به روز جمعه چو خواهی که عیدها بینند
برآی بر سر منبر، صفات خود برخوان
غلط شدم که تو گر برروی به منبر بر
پری برآرد منبر، چو دل شود پران
مرا به قند و شکرهای خویش مهمان کن
علف میاور، پیشم منه، نیم حیوان
فرشته از چه خورد؟ از جمال حضرت حق
غذای ماه و ستاره، ز آفتاب جهان
غذای خلق در آن قحط حسن یوسف بود
که اهل مصر رهیده بدند از غم نان
خمش کنم که دگربار یار میخواهد
که درروم به سخن، او برون جهد ز میان
غلط، که او چو بخواهد که از خرم فکند
حذر چه سود کند، یا گرفتن پالان؟
مگر همو بنماید ره حذر کردن
همو بدوزد انبان، همو درد انبان
مرا سخن همه با اوست، گر چه در ظاهر
عتاب و صلح کنم گرم با فلان و فلان
خمش، که تا نزند بر چنین حدیث هوا
از آن که باد هوا نیست محرم ایشان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۹
مقام ناز نداری، برو تو ناز مکن
چو میوه پخته نگشت از درخت بازمکن
به پیش قبلهٔ حق، همچو بت میا، منشین
نماز خود را از خویش بینماز مکن
گهی که پخته شدی، از درخت فارغ باش
ز گرم و سرد میندیش و احتراز مکن
چو هیچ خصم نماند برو به بزم نشین
سلاح رزم بینداز و ترک تاز مکن
چو صاف صاف برآمد ز کوره نقدهٔ تو
مده به کورهٔ هر کوردل، گداز مکن
جمال خود ز اسیران عشق هیچ مپوش
چو باغ لطف خدایی تو، در فراز مکن
چو میوه پخته نگشت از درخت بازمکن
به پیش قبلهٔ حق، همچو بت میا، منشین
نماز خود را از خویش بینماز مکن
گهی که پخته شدی، از درخت فارغ باش
ز گرم و سرد میندیش و احتراز مکن
چو هیچ خصم نماند برو به بزم نشین
سلاح رزم بینداز و ترک تاز مکن
چو صاف صاف برآمد ز کوره نقدهٔ تو
مده به کورهٔ هر کوردل، گداز مکن
جمال خود ز اسیران عشق هیچ مپوش
چو باغ لطف خدایی تو، در فراز مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۸
شب محنت که بد طبیب و تو افگار یاد کن
که ز پای دلت بکند چنان خار یاد کن
چو فتادی به چاه و گو که ببخشید جان نو؟
به سوی او بیا، مرو، مکن انکار یاد کن
مکن، اندک نبود آن، به خدا شک نبود آن
نه، به خویش آی اندکی و تو بسیاریاد کن
تو به هنگام یاد کن، که چو هنگام بگذرد
تو خوه از گل سخن تراش و خوه از خار یاد کن
چو رسیدی به صدر او، تو بدان حق قدر او
چو بدیدی تو بدر او، تو ز دیدار یاد کن
تو بدان قدر سوز او، برسد باز روز او
ور از آن روز ایمنی، تو ز اغیاریاد کن
چه سپاس ار دو نان دهد، به طبیبی که جان دهد؟
چو بزارد که ای طبیب ز بیمار یاد کن
چو طبیبت نمود خرد، دل تو آن زمان بمرد
پس از آن بانگ میزنی که زمردار یاد کن
مکن، ارچه شدی چنین، چو خزان دانه در زمین
ز بهار حسام دین و ز گلزار یاد کن
اگرت کار چون زر است، نه گرو پیش گازر است
گرت امسال گوهر است، نه تو از پار یاد کن
چو بدیدی رحیل گل، پس اقبال چیست؟ ذل
نه که زنهار اوست بس؟ هله زنهار یاد کن
که ز پای دلت بکند چنان خار یاد کن
چو فتادی به چاه و گو که ببخشید جان نو؟
به سوی او بیا، مرو، مکن انکار یاد کن
مکن، اندک نبود آن، به خدا شک نبود آن
نه، به خویش آی اندکی و تو بسیاریاد کن
تو به هنگام یاد کن، که چو هنگام بگذرد
تو خوه از گل سخن تراش و خوه از خار یاد کن
چو رسیدی به صدر او، تو بدان حق قدر او
چو بدیدی تو بدر او، تو ز دیدار یاد کن
تو بدان قدر سوز او، برسد باز روز او
ور از آن روز ایمنی، تو ز اغیاریاد کن
چه سپاس ار دو نان دهد، به طبیبی که جان دهد؟
چو بزارد که ای طبیب ز بیمار یاد کن
چو طبیبت نمود خرد، دل تو آن زمان بمرد
پس از آن بانگ میزنی که زمردار یاد کن
مکن، ارچه شدی چنین، چو خزان دانه در زمین
ز بهار حسام دین و ز گلزار یاد کن
اگرت کار چون زر است، نه گرو پیش گازر است
گرت امسال گوهر است، نه تو از پار یاد کن
چو بدیدی رحیل گل، پس اقبال چیست؟ ذل
نه که زنهار اوست بس؟ هله زنهار یاد کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۳
بیدار شو، بیدار شو، هین رفت شب بیدار شو
بیزار شو، بیزار شو، وز خویش هم بیزار شو
در مصر ما یک احمقی، نک میفروشد یوسفی
باور نمیداری مرا، اینک سوی بازار شو
بیچون تو را بیچون کند، روی تو را گلگون کند
خار از کفت بیرون کند، وان گه سوی گلزار شو
مشنو تو هر مکر و فسون، خون را چرا شویی به خون؟
همچون قدح شو سرنگون، وان گاه دردی خوار شو
در گردش چوگان او چون گوی شو، چون گوی شو
وز بهرنقل کرکسش مردار شو، مردار شو
آمد ندای آسمان، آمد طبیب عاشقان
خواهی که آید پیش تو؟ بیمار شو، بیمار شو
این سینه را چون غار دان، خلوتگه آن یار دان
گر یار غاری هین بیا، در غار شو، در غار شو
تو مرد نیک سادهیی، زر را به دزدان دادهیی
خواهی بدانی دزد را؟ طرار شو، طرار شو
خاموش، وصف بحر و در کم گوی در دریای او
خواهی که غواصی کنی؟ دم دار شو، دم دار شو
بیزار شو، بیزار شو، وز خویش هم بیزار شو
در مصر ما یک احمقی، نک میفروشد یوسفی
باور نمیداری مرا، اینک سوی بازار شو
بیچون تو را بیچون کند، روی تو را گلگون کند
خار از کفت بیرون کند، وان گه سوی گلزار شو
مشنو تو هر مکر و فسون، خون را چرا شویی به خون؟
همچون قدح شو سرنگون، وان گاه دردی خوار شو
در گردش چوگان او چون گوی شو، چون گوی شو
وز بهرنقل کرکسش مردار شو، مردار شو
آمد ندای آسمان، آمد طبیب عاشقان
خواهی که آید پیش تو؟ بیمار شو، بیمار شو
این سینه را چون غار دان، خلوتگه آن یار دان
گر یار غاری هین بیا، در غار شو، در غار شو
تو مرد نیک سادهیی، زر را به دزدان دادهیی
خواهی بدانی دزد را؟ طرار شو، طرار شو
خاموش، وصف بحر و در کم گوی در دریای او
خواهی که غواصی کنی؟ دم دار شو، دم دار شو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۴
اگر بگذشت روز ای جان، به شب مهمان مستان شو
بر خویشان و بیخویشان، شبی تا روز مهمان شو
مرو ای یوسف خوبان ز پیش چشم یعقوبان
شب قدری کن این شب را، چراغ بیت احزان شو
اگر دوریم رحمت شو، وگر عوریم خلعت شو
وگر ضعفیم صحت شو، وگر دردیم درمان شو
اگر کفریم ایمان شو، وگر جرمیم غفران شو
وگر عوریم احسان شو، بهشتی باش و رضوان شو
برای پاسبانی را، بکوب آن طبل جانی را
برای دیورانی را، شهب انداز شیطان شو
تو بحری و جهان ماهی، بگاهی چیست و بیگاهی
حیات ماهیان خواهی، بر ایشان آب حیوان شو
شب تیره چه خوش باشد که مه مهمان ما باشد
برای شب روان جان، برآ ای ماه تابان شو
خمش کن ای دل مضطر، مگو دیگر ز خیر و شر
چو پیش اوست سر مظهر، دهان بربند و پنهان شو
بر خویشان و بیخویشان، شبی تا روز مهمان شو
مرو ای یوسف خوبان ز پیش چشم یعقوبان
شب قدری کن این شب را، چراغ بیت احزان شو
اگر دوریم رحمت شو، وگر عوریم خلعت شو
وگر ضعفیم صحت شو، وگر دردیم درمان شو
اگر کفریم ایمان شو، وگر جرمیم غفران شو
وگر عوریم احسان شو، بهشتی باش و رضوان شو
برای پاسبانی را، بکوب آن طبل جانی را
برای دیورانی را، شهب انداز شیطان شو
تو بحری و جهان ماهی، بگاهی چیست و بیگاهی
حیات ماهیان خواهی، بر ایشان آب حیوان شو
شب تیره چه خوش باشد که مه مهمان ما باشد
برای شب روان جان، برآ ای ماه تابان شو
خمش کن ای دل مضطر، مگو دیگر ز خیر و شر
چو پیش اوست سر مظهر، دهان بربند و پنهان شو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۹
ز مکر حق مباش ایمن، اگر صد بخت بینی تو
بمال این چشمها را گر به پندار یقینی تو
که مکر حق چنان تند است کز وی دیده جانت
تو را عرشی نماید او، وگر باشی زمینی تو
گمان خاینی میبر تو بر جان امین شکلت
که گر تو ساده دل باشی، ندارد سود امینی تو
خریدی هندوی زشتی، قبیحی را تو در چادر
تو ساده پوستین بر بوی زهره روی چینی تو
چو شب در خانه آوردی، بدیدی روش بیچادر
ز رویش دیده بگرفتی، ز بویش بستی بینی تو
درین بازار، طراران زاهد شکل بسیارند
فریبندت، اگرچه اهل و باعقل متینی تو
مگر فضل خداوند خداوندان شمس الدین
کند تنبیه جانت را، کند هر دم معینی تو
ببین آن آفتابی را کش اول نیست و نی پایان
که اندر دین همیتابد، اگر از اهل دینی تو
به سوی باغ وحدت رو، کزو شادی همیروید
که هر جزوت شود خندان، اگر در خود حزینی تو
بمال این چشمها را گر به پندار یقینی تو
که مکر حق چنان تند است کز وی دیده جانت
تو را عرشی نماید او، وگر باشی زمینی تو
گمان خاینی میبر تو بر جان امین شکلت
که گر تو ساده دل باشی، ندارد سود امینی تو
خریدی هندوی زشتی، قبیحی را تو در چادر
تو ساده پوستین بر بوی زهره روی چینی تو
چو شب در خانه آوردی، بدیدی روش بیچادر
ز رویش دیده بگرفتی، ز بویش بستی بینی تو
درین بازار، طراران زاهد شکل بسیارند
فریبندت، اگرچه اهل و باعقل متینی تو
مگر فضل خداوند خداوندان شمس الدین
کند تنبیه جانت را، کند هر دم معینی تو
ببین آن آفتابی را کش اول نیست و نی پایان
که اندر دین همیتابد، اگر از اهل دینی تو
به سوی باغ وحدت رو، کزو شادی همیروید
که هر جزوت شود خندان، اگر در خود حزینی تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۸
جمله خشم از کبر خیزد، از تکبر پاک شو
گر نخواهی کبر را، رو، بیتکبر خاک شو
خشم هرگز برنخیزد جز ز کبر و ما و من
هر دو را چون نردبان زیر آر و بر افلاک شو
هر کجا تو خشم دیدی، کبر را در خشم جو
گر خوشی با این دو مارت، خود برو ضحاک شو
گر ز کبر و خشم بیزاری، برو کنجی بخست
ور ز کبر و خشم دلشادی، برو غمناک شو
خشم سگساران رها کن، خشم از شیران ببین
خشم از شیران چو دیدی، سر بنه، شیشاک شو
لقمهٔ شیرین که از وی خشم انگیزد، مخور
لقمه از لولاک گیر و بندهٔ لولاک شو
رو تو قصاب هوا شو، کبر و کین را خون بریز
چند باشی خفته زیر این دو سگ؟ چالاک شو
گر نخواهی کبر را، رو، بیتکبر خاک شو
خشم هرگز برنخیزد جز ز کبر و ما و من
هر دو را چون نردبان زیر آر و بر افلاک شو
هر کجا تو خشم دیدی، کبر را در خشم جو
گر خوشی با این دو مارت، خود برو ضحاک شو
گر ز کبر و خشم بیزاری، برو کنجی بخست
ور ز کبر و خشم دلشادی، برو غمناک شو
خشم سگساران رها کن، خشم از شیران ببین
خشم از شیران چو دیدی، سر بنه، شیشاک شو
لقمهٔ شیرین که از وی خشم انگیزد، مخور
لقمه از لولاک گیر و بندهٔ لولاک شو
رو تو قصاب هوا شو، کبر و کین را خون بریز
چند باشی خفته زیر این دو سگ؟ چالاک شو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۲
به حریفان بنشین، خواب مرو
همچو ماهی به تک آب مرو
همچو دریا همه شب جوشان باش
نی پراکنده، چو سیلاب مرو
آب حیوان نه که در تاریکیست؟
بطلب در شب و مشتاب مرو
شب روان فلکی پر نورند
تو هم از صحبت اصحاب مرو
شمع بیدار نه در طشت زر است؟
به زمین در، تو چو سیماب مرو
شب روان را بنماید مه رو
منتظر شو، شب مهتاب مرو
همچو ماهی به تک آب مرو
همچو دریا همه شب جوشان باش
نی پراکنده، چو سیلاب مرو
آب حیوان نه که در تاریکیست؟
بطلب در شب و مشتاب مرو
شب روان فلکی پر نورند
تو هم از صحبت اصحاب مرو
شمع بیدار نه در طشت زر است؟
به زمین در، تو چو سیماب مرو
شب روان را بنماید مه رو
منتظر شو، شب مهتاب مرو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۷
این ترک ماجرا زدو حکمت برون نبو
یا کینه را نهفتن، یا عفو و حسن خو
یا آن که ماجرا نکنی بهر فرصتی
یا برکنی ز خویش تو آن کین تو به تو
از یار بد چه رنجی؟ از نقص خود برنج
کان خصم عکس توست، مپندارشان تو دو
از کبر و بخل غیر مرنج و ز خویش رنج
زیرا که از دی آمد افسردگی جو
زافسردگی غیر نرنجید گرم عشق
کندر تموز مردم تشنهست برف جو
آن خشم انبیا، مثل خشم مادر است
خشمیست پر ز حلم پی طفل خوب رو
خشمیست همچو خاک و یکی خاک بر دهد
نسرین و سوسن و گل صد برگ مشک بو
خاکی دگر بود که همه خار بر دهد
هر چند هر دو خاک یکی رنگ بد، عمو
در گور مار نیست تو پر مار سلهیی
چون هست این خصال بدت یک به یک عدو
در نطفه مینگر که به یک رنگ و یک فن است
زنگی و هندو است و قریشی با علو
اعراض و جسم جمله همه خاکهاست بس
در مرتبه نگر، که سفول آمد و سمو
چون کاسهٔ گدایان هر ذره بر رهش
آن را کند پر از زر و در دیگری تسو
از نیک بد بزاید، چون گبر زاهل دین
وزبد نکو بزاید، از صانعی هو
گویی فسوس باشد کز من فسوس خوار
صرفه برد، نه خود من صرفه برم ازو
این مایه میندانی، کین سود هر دو کون
اندر سخاوت است، نه در کسب سو به سو
خود را و دوستان را ایثار بخش از آنک
بالا دو است حرص تو بیپای چون کدو
در جود کن لجاج نه اندر مکاس و بخل
چون کف شمس دین، که به تبریز کرد طو
یا کینه را نهفتن، یا عفو و حسن خو
یا آن که ماجرا نکنی بهر فرصتی
یا برکنی ز خویش تو آن کین تو به تو
از یار بد چه رنجی؟ از نقص خود برنج
کان خصم عکس توست، مپندارشان تو دو
از کبر و بخل غیر مرنج و ز خویش رنج
زیرا که از دی آمد افسردگی جو
زافسردگی غیر نرنجید گرم عشق
کندر تموز مردم تشنهست برف جو
آن خشم انبیا، مثل خشم مادر است
خشمیست پر ز حلم پی طفل خوب رو
خشمیست همچو خاک و یکی خاک بر دهد
نسرین و سوسن و گل صد برگ مشک بو
خاکی دگر بود که همه خار بر دهد
هر چند هر دو خاک یکی رنگ بد، عمو
در گور مار نیست تو پر مار سلهیی
چون هست این خصال بدت یک به یک عدو
در نطفه مینگر که به یک رنگ و یک فن است
زنگی و هندو است و قریشی با علو
اعراض و جسم جمله همه خاکهاست بس
در مرتبه نگر، که سفول آمد و سمو
چون کاسهٔ گدایان هر ذره بر رهش
آن را کند پر از زر و در دیگری تسو
از نیک بد بزاید، چون گبر زاهل دین
وزبد نکو بزاید، از صانعی هو
گویی فسوس باشد کز من فسوس خوار
صرفه برد، نه خود من صرفه برم ازو
این مایه میندانی، کین سود هر دو کون
اندر سخاوت است، نه در کسب سو به سو
خود را و دوستان را ایثار بخش از آنک
بالا دو است حرص تو بیپای چون کدو
در جود کن لجاج نه اندر مکاس و بخل
چون کف شمس دین، که به تبریز کرد طو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۸
من آن نیم که بگویم حدیث نعمت او
که مست و بیخودم از چاشنی محنت او
اگر چو چنگ بزارم ازو، شکایت نیست
که همچو چنگم من بر کنار رحمت او
زمن نباشد اگر پردهیی بگردانم
که هر رگم متعلق بود به ضربت او
اگرچه قند ندارم چو نی، نوا دارم
ازان که بر لب فضلش چشم ز شربت او
کنون که نوبت خشم است لطف ازین دست ست
چگونه باشد چون دررسم به نوبت او
اگر بدزدم من زآفتاب، ننگی نیست
چه ننگ باشد مر لعل را ز زینت او؟
وگر چو لعل ندزدم زآفتاب کمال
گذر ز طینت خود چون کنم به طینت او؟
نه لولیان سیاه دو چشم دزد وی اند؟
همی کشند نهان نور از بصیرت او؟
زآدمی چو بدزدی، به کم قناعت کن
که شح نفس قرین است با جبلت او
ازو مدزد به جز گوهر زمانه بها
اگر تو واقفی از لطف و از سریرت او
که نیست قهر خدا را به جز ز دزد خسیس
که سوی کالهٔ فانی بود عزیمت او
دریغ شرح نگشت و زشرح میترسم
که تیغ شرع برهنهست در شریعت او
گمان برد که مگر جرم او طمع بوده ست
نه، بلکه خس طمعی بود آن جریمت او
که مست و بیخودم از چاشنی محنت او
اگر چو چنگ بزارم ازو، شکایت نیست
که همچو چنگم من بر کنار رحمت او
زمن نباشد اگر پردهیی بگردانم
که هر رگم متعلق بود به ضربت او
اگرچه قند ندارم چو نی، نوا دارم
ازان که بر لب فضلش چشم ز شربت او
کنون که نوبت خشم است لطف ازین دست ست
چگونه باشد چون دررسم به نوبت او
اگر بدزدم من زآفتاب، ننگی نیست
چه ننگ باشد مر لعل را ز زینت او؟
وگر چو لعل ندزدم زآفتاب کمال
گذر ز طینت خود چون کنم به طینت او؟
نه لولیان سیاه دو چشم دزد وی اند؟
همی کشند نهان نور از بصیرت او؟
زآدمی چو بدزدی، به کم قناعت کن
که شح نفس قرین است با جبلت او
ازو مدزد به جز گوهر زمانه بها
اگر تو واقفی از لطف و از سریرت او
که نیست قهر خدا را به جز ز دزد خسیس
که سوی کالهٔ فانی بود عزیمت او
دریغ شرح نگشت و زشرح میترسم
که تیغ شرع برهنهست در شریعت او
گمان برد که مگر جرم او طمع بوده ست
نه، بلکه خس طمعی بود آن جریمت او