عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰۴
خوش آن کسان که دردل برآرزو بستند
به اشک تلخ ره لقمه بر گلو بستند
به نقد جنت در بسته یافتند اینجا
به روی خلق گروهی که در فروبستند
به چاره دردسر خود مبر که از صندل
به چوب، دست طبیبان چاره جو بستند
کجا به صبح امید نمک شود بیدار
به زخم هرکه در فیض از رفوبستند
نژاد گوهر من از محیط بیرنگی است
مرا به زور چو شبنم به رنگ وبو بستند
کجا رسند به دریا فسرده طبعانی
که آب مرده خود در هزارجوبستند
شدم غبار و چو قمری همان گرفتارم
چه روز بود مرا طوق بر گلو بستند
شراب ناب بود رزق خاکسارانی
که پیش خم دهن خودز گفتگو بستند
ز باغ خلد ثمر می خورند بی منت
به پای نخل خودآنان که آبرو بستند
اگر به نعمت الوان ترا خمش کردند
مرا به گریه خونین ره گلو بستند
چو سنگ چاشنی پختگی نمی یابد
دلی که بر ثمر خام آرزو بستند
جماعتی که ندادند دل به ناله ما
به خانه دل خود راه رفت ورو بستند
به زیر خاک نمانند رهنوردانی
که دامنی به میان بهر جستجو بستند
خموش باش نظر کن به طوطیان صائب
که جز قفس چه تمتع ز گفتگو بستند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳۲
حذر ز فتنه آن چشم نیم باز کنید
زمیزبان سیه کاسه احتراز کنید
اگر چو غنچه درین بوستان ز اهل دلید
گره ز جبهه خود بی نسیم باز کنید
به ناز عالم پرکار بر نمی آیید
ز هر چه هست دل خویش بی نیاز کنید
محیط عشق حقیقی در انتظار شماست
گذر چو سیل بهار از پل مجاز کنید
ز بحر آینه سیل صیقلی گردد
معاشرت به حریفان پاکباز کنید
اگر چه تیغ شهادت بلند پروازست
ز روی عجز شما گردنی دراز کنید
زمین نرم بود پرده دار دام فریب
ز مکر دشمن هموار احتراز کنید
اگر ز کوتهی روز عمر درتابید
به آه نیمشب این رشته را دراز کنید
قبای صورتی آب وگل نمازی نیست
ازین لباس برآیید چون نماز کنید
ز هرچه هست بپوشید چشم چون صائب
به روی خود در توفیق را فراز کنید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵۱
از بهر دل چه رنج عبث سینه می برد
آیینه دان چه فیض ز آیینه می برد
از مشک خود فروش بگیرید نافه را
این خام عرض خرقه پشمینه می برد
دل را سینه مساز که حسن غریب او
از دل غمی به صحبت آیینه می برد
در سنگ خون لعل ز شرم تو آب شد
گوهر عبث پناه به گنجینه می برد
ذوق شب وصال تو ای مایه نشاط
از یاد کودکان شب آدینه می برد
در حشر سر ز خانه زنبور برکند
هرکس به خاک سینه پرکینه می برد
صائب غم لباس به تن پروران گذار
در زیر یک نمد بسر آیینه می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۰
ساقی به یک پیاله که وقت سحر رساند
ما را ازین جهان به جهان دگر رساند
صد حلقه برامید من افزود پیچ وتاب
هر رشته ای که ریشه به آب گهر رساند
یاقوت آتشین ترا دید آب شد
لعلی که آفتاب به خون جگر رساند
ما را رساند بی پرو بالی به کوی دوست
پروانه را به شمع اگر بال وپر رساند
از دولت نخوانده مرا ساخت بیخبر
هرکس به من ز آمدن او خبر رساند
زنهار تلخ وتند مشو کز زبان چرب
بادام خویش را به وصال شکر رساند
مخمور را به رطل گران دستگیر شد
ما را کسی که سنگ ملامت به سر رساند
از دیده سفید به مطلب رسید دل
این نخل را شکوفه به وصل ثمر رساند
در وادی طلب نفس برق وباد سوخت
این راه را دگر که تواند بسر رساند
نقصان نکرده است ز اهل سخن کسی
شد سبز حرف هر که به طوطی شکر رساند
شاخ از شکستگی به ثمر گرچه کم رسد
ما را دل شکسته به وصل ثمر رساند
صائب چو خون مرده نرفتم ز جای خود
چندان که روزگار به من نیشتر رساند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸۵
روزی که مرا موج نفس دام سخن شد
شدطوطی چرخ آینه وواله من شد
هر مد فغان کز دل پردرد کشیدم
شد شاخ گل وسر خط مرغان چمن شد
در خدمت آیینه دل صرف شدی کاش
عمری که مرا صرف به پرداز سخن شد
هر آه که بی خواست برآمدزدل من
از بهر برون آمدن از خویش رسن شد
برپیری من چرخ سیه کاسه نبخشید
هرچندکه هرموبه تنم تیغ وکفن شد
هشدار که از باغ سرافکنده برون رفت
هر کس که مقید به تماشای چمن شد
از تبت وارونه خط هرشکن زلف
آغوش وداع دل سرگشته من شد
صائب گره دل به تکلف بگشاید
دستی که گرفتار سر زلف سخن شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹۲
این اشک جگرگون چه اثرداشته باشد
پیداست که طفلی چه جگرداشته باشد
با هردوجهان عشق به یک دل نتوان باخت
یک خوشه محال است دو سرداشته باشد
بی برگ توکل بودآن کس که نشیند
در سایه نخلی که ثمر داشته باشد
آن کس که زصاحب نظران است چونرگس
بایدبه ته پای نظرداشته باشد
مانند حباب آن که ندارد به گره هیچ
از باد مخالف چه خطر داشته باشد
من بر سرآنم که به زلف تو زنم دست
تا سنبل زلف تو چه سرداشته باشد
بال قفس آلودسزاوارچمن نیست
این مرغ مگر بال دگرداشته باشد
فردوس چه دارد که دهد عرض به عاشق
نقشی مگر از روی تو برداشته باشد
نسبت به بدان در چه شمارندنکویان
دریا چه قدرآب گهرداشته باشد
صائب خبرش هست ز حال من بیدل
هرکس که عزیزی به سفر داشته باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰۹
حکم است که کار شب آدینه بسازند
کار خرد از باده دیرینه بسازند
دریا به نظر تنگتر از چشم حباب است
کم ظرف کسانی که به گنجینه بسازند
خوش وقت گروهی که ز اسباب تعلق
چون نافه به یک خرقه پشمینه بسازند
این قوم خودآرا که کنون برسردستند
وقت است نگین خوداز آیینه بسازند
گنجینه دل را که پی گوهر مهرست
حیف است که پراز خزف کینه بسازند
واعظ تو همان در درک الاسفل جهلی
بهرتو اگرمنبر صد زینه بسازند
امسال گلی برسربازار نیامد
مرغان به همان مستی پارینه بسازند
جز صورت قاتل نکندعکس پذیری
از سنگ مزارم اگرآیینه بسازند
صائب دل او صاف شداز ناله گرمم
از سنگ بودرسم که آیینه بسازند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶۳
نیست بیرون ز تو مقصود، تکاپو بگذار
چند روزی سر خود بر سر زانو بگذار
با حجاب تن خاکی نتوان واصل شد
کوزه خود بشکن، لب به لب جو بگذار
لعل و یاقوت درین داد و ستد سنگ کم است
وصل یوسف طلبی جان به ترازو بگذار
نقطه را دایره عیش ز پرگار بود
سر سودازده را در قدم او بگذار
خون شود مشک ز همصحبتی ناف غزال
دل خون گشته به آن حلقه گیسو بگذار
منه آینه به زانو چو زنان گر مردی
غنچه شو،روی در آیینه زانو بگذار
حسن از دایره عشق نباشد بیرون
نعل وارون مزن ای فاخته ،کوکو بگذار
عاشقان رابه اشارت بود ربط دگر
هرچه نتوان به زبان گفت به ابرو بگذار
بیش ازاین رنج سخن برلب نازک مپسند
شغل گفتار به آن چشم سخن گو بگذار
روی در دامن صحرا کن و از حلقه زلف
طوق چون فاخته برگردن آهو بگذار
نیست صائب به زر و سیم گران باده لعل
صرفه در کوی خرابات بیک سو بگذار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۳
بهار می گذرد ساغر چو لاله بگیر
هزار بوسه ز کنج لب پیاله بگیر
ز نشأه پر طاوسی ار نداری رنگ
به طاق ابروی قوس قزح پیاله بگیر
بهار عمر سبکتر ز برق می گذرد
چو لاله کام دل از باده دو ساله بگیر
بنوش باده گلرنگ و رو به بستان کن
هزار نکته رنگین به برگ لاله بگیر
مزاج ساغر گل نازک است ای بلبل
خدای را پر خود پیش سنگ ژاله بگیر
نصیحتی است ز پیر مغان به یاد مرا
غمی فرو چو بگیرد ترا پیاله بگیر
به عمر خضر چه خمیازه می کشی صائب؟
تو نیز کام دل از باده دو ساله بگیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴۷
دارم ز تو ساده دلیها گله بسیار
پهن است درین دامن دشت آبله بسیار
از سختی ره زود شود آبله پامال
ورنه ز دل سنگ تو دارم گله بسیار
بارست به دل تهمت ناگاه، و گرنه
بر یوسف ما نیست گران سلسله بسیار
زنهار به هر چیز ملرزان دل خود را
کاین خانه خطر دارد ازین زلزله بسیار
چون صبح به این عمر تنک مایه مشو شاد
کاین یک دو نفس رانبود فاصله بسیار
نتوان سخن تلخ به شیرین دهنان گفت
ورنه ز لب لعل تو دارم گله بسیار
در زمین نیست گهر سنج، و گرنه
در پرده دل هست مراآبله بسیار
از خرده اسرار نشد هیچ کس آگاه
گم گشت درین ریگ روان قافله بسیار
پیمانه می کشتی طوفان زده باشد
بزمی که دراو هست تنک حوصله بسیار
گرآب حیات است، چو استاد شود سبز
چون خضر مکن مکث درین مرحله بسیار
گرد رمه افزون بود از فوج گرانسنگ
سر برکت هست نهان درگله بسیار
چون ریگ ز هر موج مراتخت روانی است
ایجاد کند شوق ز خود راحله بسیار
این دایره ها تابع پرگار قضا یند
صائب مکن از گردش گردون گله بسیار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱۷
چون شمع اشک در طلب مدعا مریز
نقد حیات خود چو شرر برهوا مریز
بی عزتی به اهل سخن مایه غم است
زنهار خرده های قلم زیر پا مریز
باید اگر به مردم بیگانه جان فشاند
زنهار آبرو به درآشنا مریز
آتش تمیز خارو خس از گل نمی کند
ای ساده لوح گل به گریبان ما مریز
از مفلسان زبان ملامت کشیده دار
زنهار خون ماهی بی فلس را مریز
صائب گذشت از دو جهان در وفای تو
خونش به خاک راه به تیغ جفا مریز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵۰
از ناکسان وفانشنیده است هیچ کس
بوی گل از گیانشنیده است هیچ کس
از روزگار تلخ بودناله حزین
از نیشکر نوانشنیده است هیچ کس
بیگانه شوزخلق کز این دورمطلبان
پیغام آشنا نشنیده است هیچ کس
خامش نشین که ناله جانسوز از سپند
درمحفل رضا نشنیده است هیچ کس
کردار بی نیاز ز گفتار بیهده است
دعوی ز کیمیا نشنیده است هیچ کس
عاشق به بال جذبه معشوق می پرد
تمکین ز کهربانشنیده است هیچ کس
گفتار درمیان صواب و خطا بود
از خامشان خطا نشنیده است هیچ کس
عشق از دوکون گرد برآورد نرم نرم
سیلاب بی صدا نشنیده است هیچ کس
صائب خموش باش کز این حرف دشمنان
آواز مرحبانشنیده است هیچ کس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵۶
هیچ نوشی نیست بی نیش ای پسر هشیار باش
خواب شیرین پشه دارد درکمین بیدار باش
قرب آتش طلعتان تردامنی می آورد
آب پای گل مشو، خارسردیوار باش
نشأه زندانی بود در شیشه های سر به مهر
گرسری داری به شور عشق،بی دستار باش
جز سرانگشت ندامت نیست رزق کاهلان
مزد می خواهی، چو مردان روزو شب در کار باش
مهر خاموشی صدف راکرد معمور از گهر
لب ببند از گفتگو، گنجینه اسرار باش
آب را استادگی آیینه گلزار کرد
پا به دامن کش درین بستانسرا سیار باش
خار بی گل را گل بی خار سازد احتیاط
جمع کن دامان خود فارغ ز زخم خارباش
صحبت پل می کند سیلاب را پا در رکاب
چون دوتا گردید قد صائب سبکرفتار باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶۷
پیش میخواران سبک چون پنبه مینا مباش
از سبکساری چو کف سیلی خور دریا مباش
دختر زرکیست تا مردان زبون او شوند؟
بیش ازین مغلوب این معشوقه رسوا مباش
از محیط می برون آور گلیم خویش را
بیش ازین چون موج بی لنگر درین دریا مباش
طاق نسیان انتظار شیشه می می کشد
بیش ازین شیدایی این شوخی نارعنا مباش
از رگ گردن سر مینا به خون غلطیده است
چون قدح سربر خط تسلیم نه، مینا مباش
خون دل از انتظارت خون خود را می خورد
بیش ازین آلوده کیفیت صهبا مباش
مغز گفتارست خاموشی، ازان روبی صداست
نیستی طبل تهی، آبستن غوغا مباش
دیده روشندلان از انتظارت شد سفید
چون شرر زین بیشتر در سینه خارا مباش
تا نظر گردانده ای، گلها ورق گردانده اند
زینهار ایمن ز نیرنگ چمن پیرا مباش
دیده از روی عرقناک سمن رویان بپوش
بیش ازین در رهگذار سیل بی پروا مباش
فیض خورشید بلند اختر به عریانان رسد
در حجاب رخت صوف و جامه دیبا مباش
حاصل بیهوده گردیها غبار خاطرست
از تردد گردباد دامن صحرا مباش
خاک از همراهی سیلاب شد دریا نشین
در دل این خاکدان بی چشم خونپالا مباش
سایبانی بهر خورشید قیامت فکر من
غافل از بی سایگان درموسم گرما مباش
باده صافی به مغز هوشمندان می دود
در خرابات مغان درد ته مینا مباش
فکر امروز ترا نوعی که باید کرده اند
ای ستمگر غافل از اندیشه فردا مباش
نیستی مرد مصاف تیرباران سؤال
تابه نادانی توان گشتن علم، دانا مباش
تقویت کن چون حکیمان عقل دور اندیش را
دشمن هوش و خرد چون نشأه صهبا مباش
همدمی چون ذکر حق درپرده دل حاضرست
خلوتی چون رو دهد از مردمان، تنها مباش
گوشه عزلت ترا با شمع می جوید ز خلق
بیش ازین صائب درین هنگامه غوغا مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷۲
از هوسناکی گران برخاطر دوران مباش
از فضولی بارصاحبخانه چون مهمان مباش
تا درایام خزان برگ و نوایی با شدت
در بهاران غافل ازاحوال بی برگان مباش
خجلت روی زمین ازتشنه جانان می کشی
در ریاض آفرینش ابر بی باران مباش
آیه نومیدی سایل مشو از چوب منع
مانع آمد شد محتاج چون دربان مباش
سیم وزر را نیست چون سیماب دریک جا قرار
چون صدف در فکر جمع گوهر غلطان مباش
می توان تااز قناعت سنگ بستن برشکم
روز و شب چون آسیا درفکر آب ونان مباش
از تمامی ماه رادیدی که چون باریک شد؟
بر کمال خویشتن ازسادگی نازان مباش
نعمت الوان ثمر غمهای گوناگون دهد
خون دل خور درتلاش نعمت الوان مباش
برنمی آری اگر دست حمایت ز آستین
از هواجویی به شمع زندگی دامان مباش
نیست چون از روشنی جز اشک و آهی حاصلت
همچو شمع صبحدم برزندگی لرزان مباش
چرخ نیلی حلقه ماتم بودبر غافلان
تا درین ماتم سرایی یک نفس خندان مباش
از وصال سست پیوندان بریدن نعمتی است
دلگران درپیری از افتادن دندان مباش
عدل بخشد پادشاهان راحیات جاودان
چون سکندر درتلاش چشمه حیوان مباش
نیل چشم زخم می باید کمال حسن را
دلگران ای ماه مصر از سیلی اخوان مباش
باش صائب در تلاش شاهدان معنوی
نیستی آیینه، درهر صورتی حیران مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰۷
باتن خاکی، نظر زان عالم روشن بپوش
پای در زنجیر داری، چشم ازروزن بپوش
پوست چون کرباس برتن می درد زور جنون
ناصح بی درد می گوید که پیراهن بپوش
شبنم گستاخ رابنگر چه برد از بوستان
ازوفای لاله رویان دیده روشن بپوش
درغبار دل نهانم چون چراغ آسیا
گرغبار آلود باشد حرف من،برمن بپوس
باسبکروحان بهار زندگی را بگذران
چشم باگل واکن وبا شبنم گلشن بپوش
جوشن داودی اینجا شاهراه ناوک است
از دل محکم زره در زیر پیراهن بپوش
خلوت عشق است و صد غماز صائب درکمین
رخنه در را ببند و دیده روزن بپوش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸۹
سری را که بالین شود آستانش
بود بخت بیدار خواب گرانش
فتاده است کارم به خونریز طفلی
که گلگون شود اسب نی زیر رانش
رسانده است ناسازگاری به جایی
که نتوان سخن ساختن از زبانش
ز دل پاک سازد بساط جهان را
نسیمی که برخیزد از بوستانش
شکوه جمالش رسیده است جایی
که خواب بهاران کند پاسبانش
به نازک میانی است کارم که دیدن
کند کار آتش به موی میانش
ز می جان کند درتن می پرستان
لب جام تا بوسه زد بردهانش
گرفتم که افتد گذارش به خاکم
که راهست دستی که گیرد عنانش ؟
سپندی که از روی گرم تو سوزد
شود سرمه درکام، آه و فغانش
نمانده است سامان پرواز دل را
رباید مگر بیخودی ازمیانش
حجاب است مهر دهان هنرور
ز جوهر بود تیغ،بند زبانش
چه فارغ ز چرخ است آزاد طبعی
که از همت خود بود آسمانش
میندیش از چین ابروی گردون
که نرم است بسیار پشت کمانش
نشد مهربان ازدعای دل شب
کجا خط به صائب کند مهربانش ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲۱
ندامت بود بار مطلوب خشک
مپیوند زنهار با چوب خشک
به نخل ثمردار پیوند کن
مده دل چو قمری به محبوب خشک
مزن با خط سبز چین بر جبین
که سوهان روح است مکتوب خشک
مگر بوی یوسف به کنعان گذشت؟
که چون سرو شد تازه یعقوب خشک
به اهل خرابات مفروش زهد
که آتش فتد زود در چوب خشک
بود زاهد ژاژخا را کلام
چو گردی که خیزد ز جاروب خشک
ز آیینه سیراب نتوان شدن
گذشتیم صائب ز مطلوب خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳۹
یاد ایامی که شور عشق بلبل داشتم
از دل صد پاره دامانی پر از گل داشتم
از نسیم شوق هر مو داشت رقصی بر تنم
از پریشانی دل جمعی چو سنبل داشتم
خانه ام بی انتظار خانه پردازی نبود
چشم دایم در ره سیلاب چون پل داشتم
آرزو در سینه ام هرگز نشد مطلق عنان
سد راهی دایم از تیغ تغافل داشتم
من که روشن بود چشم نوبهار از دیدنم
یک چمن خمیازه در آغوش چون گل داشتم
روی شرم آلود گل شد سرمه آواز من
ورنه من هم شعله آواز بلبل داشتم
پای در دامان حیرت داشت رقص گردباد
در بیابانی که من سیر از توکل داشتم
قطره ام در ابر نیسان داشت آتش زیر پا
بس که امید ترقی در تنزل داشتم
خصم را مغلوب کردن از مروت دور بود
ورنه من غالب حریفی چون تحمل داشتم
می درد گوهر گریبان صدف را ورنه من
از شرافت ننگ از عرض تجمل داشتم
ربط من صائب به این بستانسرا امروز نیست
گفتگوها در حریم بیضه با گل داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴۳
یاد ایامی که در دل خار خاری داشتم
در جگر چون لاله داغ گلعذاری داشتم
از تهی پایی به هر صحرا که راهم می فتاد
از سر هر خار امید بهاری داشتم
سکه فرمانروایی داشت روی چون زرم
در کنار خویش تا سیمین عذاری داشتم
میل چشم غیر بود آن روز مد عیش من
کز دو چشمش مستی دنباله داری داشتم
سبزه امید من آن روز چون خط تازه بود
کز لب لعلش شراب بی خماری داشتم
عشرت روی زمین در دل مرا آن روز بود
کز خط ریحان او بر دل غباری داشتم
خرمن گل بود کوه بیستون در دیده ام
در نظر تا جلوه گلگون سواری داشتم
گلعذاران می ربودندم ز دست یکدگر
تا چو شبنم دیده شب زنده داری داشتم
نعل برگ عیش چون برگ خزان در آتش است
ورنه من هم پیش ازین باغ و بهاری داشتم
شد به کوری خرج روی سخت این آهن دلان
در دل چون سنگ پنهان گر شراری داشتم
کم نشد چون موج از آغوش دریا وحشتم
گرچه بودم در میان دایم کناری داشتم
آسمان با آن زبردستی مرا در خاک بود
از غبار خاکساری تا حصاری داشتم
گرچه از بی حاصلی بودم علم در بوستان
بر دل از آزادگی چون سرو باری داشتم
صورت احوال من بی خال عیب آن روز بود
کز سر زانوی خود آیینه داری داشتم
بود ماه عید صائب در نظر سی شب مرا
در نظر تا طاق ابروی نگاری داشتم