عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ره حریف گرفتم که شیشه یار منست
خرد پیاده شد از من که می سوار منست
جراحتم همه راحت شد از سعادت عشق
گلی که در ره من بکشفد ز خار منست
اگر درستیی در کار جام و مینا هست؟
شکسته بسته یی از عهد استوار منست
صبا به طرف چمن خواند و ابر بر لب کشت
به هر دو گام حریفی در انتظار منست
شراب و حور میسر شکیب و توبه کراست؟
شفیع جرم خوشی های روزگار منست
شبی که با تو قدح نوشم و لبی بگزم
کند فرشته سجودم که کار کار منست
گلم به آتش دل آب می خورد همه عمر
شکفته روئیی جاوید با بهار منست
به سوز و ساز حریفم به آه و نالم حریص
غمست داروی دردی که سازگار منست
به اختیار دلا جان بباز و حال مپرس
که اختیار «نظیری » هم اختیار منست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
عشق عصیانست اگر مستور نیست
کشته جرم زبان مغفور نیست
عشق در صنعت تصرف می کند
در میان فرهاد جز مزدور نیست
آن که منصورست بر دارش کشند
این اناالحق گوی خود منصور نیست
برتر از عشق است حالم پایه ای
راه از من تا جنون پر دور نیست
حسنت از سر هوش بیرون می کند
بیش ازین گنجایش مقدور نیست
مایه صد ماه کنعانی به حسن
مصر در خوبی چنین معمور نیست
کی بشر استغفرالله گویمت
راست می گفتم ولی دستور نیست
دل فریبی های دشمن دیده ای
جان سپاری های ما منظور نیست
عشرت و عیش «نظیری » کوتهست
در سرای تنگدستان سور نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
تو را به کعبه مرا کار با دل افتادست
به کعبه بتکده من مقابل افتادست
صدای بی جرس ار بشنوی غریب مدان
که روح ماست به دنبال محمل افتادست
سپند طالع من حرز ان یکاد کنید
صلیب زلف بتانم حمایل افتادست
به عزم کعبه کنید اتفاق خلوتیان
که پیر صومعه را بار در گل افتادست
نه کج ز مستی می کرده قبله باده فروش
دلش به گوشه میخانه مایل افتادست
شکسته بر ورق جبهه تو خامه حکیم
که ابروان تو را عقده مشکل افتادست
حریف بین چه به راحت بساط می چیند
ز تیز نقشی افلاک غافل افتادست
حریم خاک چو قربانگه منا دیدم
که هر طرف نگری صید بسمل افتادست
یکی به گور عزیزان شهر سیری کن
ببین که نقش امل ها چه باطل افتادست
مجردان سبک سیر از جهان رفتند
گهر به قعریم و خس به ساحل افتادست
گدای پیر مغان شو که پادشاه فقیر
بر آستانه میخانه سایل افتادست
ضرر به مال «نظیری » پیش بین نرسد
که او به وادی و رختش به منزل افتادست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
شب از فسانه ام ز جنون خانه پر شدست
وز گریه ام دیار ز ویرانه پر شدست
زان طره کی شکایت آشفتگی رسد
ما را که زلف او چو کف شانه پر شدست
ترسم به لاله و سمن او زیان رسد
طرف چمن ز سبزه بیگانه پر شدست
افکنده پرده از رخ ساقی نسیم صبح
دیر و حرم ز نعره مستانه پر شدست
بازم به کعبه کیست نه شمع و نه آفتاب
بام و درم ز ذره و پروانه پر شدست
هرگز عطای ساقی ما را کرانه نیست
از تنگ ظرفی است که پیمانه پر شدست
تنگ است جای بر نفس امشب به خلوتم
یک آشنا نیامده و خانه پر شدست
آن شاخ گل به چون تو «نظیری » نمی رسد
دارالشفای شهر ز دیوانه پر شدست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
هر سحر سلسله از پای سحر بگشایند
از گشادش گرهی از دل ما بگشایند
درد نایافتنم سوخت ندانم ز کجا
بلبلان را به چمن راه نوا بگشایند
کارم از زلف گره گر تو پیچیده تر است
سر این رشته ندانم ز کجا بگشایند
آخر ای گل گذری کن به گلستان تا کی؟
چشم نرگس به ره باد صبا بگشایند
بر هم افتاده دل و دیده برانداز نقاب
تا همه عقد گهر روی نما بگشایند
هر کجا فتنه آن چشم سیه در کارست
کفر باشد که زبان را به دعا بگشایند
سیر این دایره بد نیست ولی می ترسم
چشمم از خویش ببندند چو پا بگشایند
گر به میخانه «نظیری » برم این زمزمه را
مطربانم گره از بند قبا بگشایند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
کسی که تشنه وصل است با کوثر نمی سازد
به آب خضر اگر عاشق رسد لب تر نمی سازد
کله بخشی و سربازی شراب عشق می آرد
سری کاین نشئه گرمش ساخت با افسر نمی سازد
به شیدایی مزن طعنم که هست از آب و خاکی دل
که طفلش غیر حرف عاشقی از بر نمی سازد
عجب گر آسمان سامان تواند داد کارم را
چو طالع از کسی برگشت با اختر نمی سازد
کدامین شعله روشن می کند امشب سرایم را
که موری را نمی بینم که بال و پر نمی سازد
اگر بیگانه گر محرم دلش می سوزد از دردم
کسی سویم نمی بیند که چشمی تر نمی سازد
ز روز وصل در رشکم ز شام هجر در افغان
دل دیوانه ای دارم که با دلبر نمی سازد
ره غیرت خطرناکست پنهانش تماشا کن
در آن وادی که عشق اوست با تن سر نمی سازد
برای امتحان، آرد چه مانی را چه آزر را
اگر خود می شود پتگر ز خود بهتر نمی سازد
همان عشقست بر خود چیره چندین داستان ورنه
کسی بر معنی یک حرف صد دفتر نمی سازد
ندانم حال شب های «نظیری » اینقدر دانم
که جز بالین نمی گرداند و بستر نمی سازد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
درین دیار عجب مطربان یک رنگند
که دل برند به صد راه و بر یک آهنگند
ز صحن سینه گشایند چشمه چشمه نور
به زخمه صیقل آیینه های پرزنگند
کلید شادی و شمشیر غم به کف دارند
به بسط بر سر صلح و به قبض در جنگند
به دل ز نغمه شیرین حرارت انگیزند
به صوت چون شکر و شیر آهن و سنگند
چو حد زیر و بم نغمه را نگهدارند
به هر مقام خفیف و سقیل هم سنگند
سبکدلان چو به فتراکشان درآویزند
به طی نیم قدم در هزار فرسنگند
به فتح یک خلش این شاهدان چو نغمه چنگ
برون روند که بر سینه و بغل تنگند
ز سر عالم لاهوت می دهند نشان
ز پرده دگرند این گروه بی رنگند
هزار رنگ برآرند این فسون سازان
که آفریده صنع هزار نیرنگند
سواد صومعه را نسخه فسون سازند
که طبع کارگه نقش های ارژنگند
به گوش کر شده تحریرشان زند آتش
که برفروخته جرعه های گل رنگند
مشاطه رخ مستند با می و قدح اند
مقاله غم عشق اند با دف و چنگند
اگرچه قاطع زهداند مایه هوشند
وگرچه رافع شرعند جان فرهنگند
دلیل اهل فنایند در عروج و نزول
به اوج در طیران در حضیض ره لنگند
«نظیری » از پی این جا دوان مدو بسیار
که در ربودن ادراک چابک و شنگند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
گلزار به شهر آمد و بازار چمن شد
گوش همه کس محو غزل خوانی من شد
تا جیب گشادم که از آن نام برآرم
دیدم که صبا قاصد صد بیت حزن شد
هر دخل که می خواست کند دشمن حاسد
آمد به زبانش ز دل و مهر دهن شد
از ظلمت شب مرغ خروشان نشد امشب
هرچند که در بند پر و بال زدن شد
پر زورتر از باده تلخ است محبت
عشقی که برو سال گذر کرد کهن شد
الفت ده هجران و وصالست صبوری
مخموری من توبه ده توبه شکن شد
تا می شنوم حسن و وفا هر دو غریبند
عاشق نشنیدم که ز غربت به وطن شد
تا همسفر اشک خودم کار خراب است
هرجا که شدم در پی ویرانی من شد
هر زخم که برداشت ز ایام «نظیری »
نی چاک گریبان شد و نی جیب کفن شد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
آمد سحر که دیر و حرم رفت و رو کنند
تا بازم از نصیب چه خون در سبو کنند
ما قابل نشاط و شکرخنده نیستیم
تا شهد خوشگوار که را در گلو کنند
آنان که تنگ ظرفی ما را شنیده اند
می بهر آزمایش ما جستجو کنند
آلودگی به گریه ز دامان نمی رود
دلق مرا به سیل مگر شست و شو کنند
تصدیع کم کشند گل و باده تا به کی
در کار بی دماغی ما آبرو کنند
کو زخم عاشقانه که در جلوه گاه حسن
صد چاک دل به تار نگاهی رفو کنند
تو کار دل به غمزه معشوق واگذار
بی طاقتی مکن که نکویان نکو کنند
حق عطای عشق نسازند هیچ ادا
گر خلق عمر در سر این گفت وگو کنند
دیگر ز آب دیده «نظیری » به خون نشست
چندان نماند دل که غم و غصه بو کنند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
غم گرد فراق دید از دور
آویخت دگر به جان رنجور
از عشرت ناقص زمانه
کوتاه عمل ترم ز مخمور
رخساره خوش دلی نه بینم
دل شد ز فراق چشم بی نور
تقصیر نشد به گریه پنهان
در آب نشد دفینه مستور
زخم جگرم که می زنم جوش
کان نمکی که می کنی شور
کوته نشود به خامشی حرف
مرهم چه کند به زخم ناسور
آنجا که شراب شوق دادند
ته جرعه ز من گرفت منصور
بویی ز نشاط ما ندارد
آب و گل صدهزار فغفور
مشکل حالی و طرفه کاری
خود شاهد و خود نشسته مهجور
کار تو همه به دل موافق
از نیکویی تو چشم بد دور
زود از تو غنی شود «نظیری »
درویش یکی و شهر معمور
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
تعظیم پیام دل آگاه نگه دار
پیغام دل خویش مگو آه نگه دار
تا دامن گل پرده گلزار دریدست
ای شاخ گیا رشته کوتاه نگه دار
بر من که حریفان صبوحی نخروشند
تو قهقهه گل به سحرگاه نگه دار
شد عشق که از منزل جانان خبر آرد
ای عقل تو بنشین و سر راه نگه دار
مجلس به مرادست و محبت به تقاضا
از صدر گرانی برو درگاه نگه دار
عاشق ز کجا و سخن صبر و جدایی
یارب تو ازین تهمت ناگاه نگه دار
با خجلت جرم از در عجز و ره زاری
باز آمده ام خواه بکش خواه نگه دار
زندان وطن به که گلستان غریبی
از مصر به کنعان بر و در چاه نگه دار
خواهی که به تو بیش شود شوق «نظیری »
از پیش خودش گاه بران گاه نگه دار
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
سخن گویید با من کمتر امروز
که دارم دل به جای دیگر امروز
چنان سودا مزاجم را گرفته
که تلخم می نماید شکر امروز
چنان اشکم به خشک و تر رسیده
که چوبم می نسوزد آذر امروز
ز بس طوفان درو بامم گرفته
فراز بام می یابم در امروز
سمند عشق را زین برگرفتم
خرد را می نهم جل بر خر امروز
به کفر این صنم گر دین نبازم
نویسندم ملایک کافر امروز
دو یک می باختم عمری دوشش را
فکندم مهره را در ششدر امروز
درین عشرت که من جان می سپارم
نمی گرید به مرگم مادر امروز
به ظاهر دیده گر صورت پرستست
منم جان را به معنی رهبر امروز
اگر دوران خرد نظمم «نظیری »
کشد حسنش قلم در کشور امروز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
از نیاز و طاعتم مقصود دیدارست و بس
چون شود روز قیامت با توام کارست و بس
بس کمر در خدمت گبر و برهمن بسته ام
این که می سازم ردا و خرقه زنارست و بس
نکته ای از دوست بر خاطر گران آورده ام
هرکه از گلزار می آید گلش بارست و بس
دیده بهر ابتلا صد جا فریبم می دهد
گرد دل هرچند می گردم همین یارست و بس
تا به گردن شیخ در قرض نماز و روزه است
گر به تحقیقش ببینی ریش و دستارست و بس
جذبه خاص عنایت کی دلیل ما شود
دستگیر ما ضعیفان ناله زارست و بس
نه دم صوفی صفا بخشد نه راز خلوتی
روشنی دل ز فیض چشم بیدارست و بس
یوسف از بیع «نظیری » رفته بیرون بارها
در همه بازار قلاشی خریدارست و بس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
صبح شد راه شهر و برزن پرس
باده بستان و مصرف از من پرس
گردن شیشه گیر و غبغب جام
از حریفان سراغ گلشن پرس
حوری از لولیان شهر بخواه
نرخش از شاهدان هم فن پرس
نه ادب را مجال و یارا ده
نه حیا را مقام و مسکن پرس
عمل عاصیان کن و پس از آن
نقض میعاد از برهمن پرس
حشر اموات خاک تحقیق است
این خبر را از بهار و بهمن پرس
در چمن حشر نیستان کردند
راز خاک از زبان سوسن پرس
اجر مستی عمای نرگس دان
جرم تیزی ز خار الکن پرس
عمرها عیب دوستان گفتی
وصف خود ساعتی ز دشمن پرس
سخن راست صادقان گویند
گر «نظیری » نگوید از من پرس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
از خوی کریم تو گنه گشت فراموش
شرمنده نماندیم زهی عفو خطاپوش
دل راه تو پویید و نهد بر سر و جان پای
جان دست تو بوسید و زند بر دل و دین دوش
جز بر تو نخوانم که ندرد ورقم بخت
جز از تو نپرسم که نتابد فلکم گوش
گویا سخن عشق تو شد قوت خردها
کاندم که کنم وصف تو در دام فتد هوش
من خود شوم از هر سخن خویش پشیمان
وین قوم به من هیچ نگویند که خاموش
پختیم رنگ و ریشه و لذت نگرفتیم
زین خام حریفان که ندارند به هم جوش
گردد دو جهان هیچ چو با هم بنشینند
سلطان قلندروش و ابدال نمدپوش
از رفتن دوران هنردوست یتیمم
نتوان پدر از سر شده را گفت که مخروش
هرچند به عشرت گذرد فرصت پیری
ایام جوانی نتوان کرد فراموش
افسرده تر از صبح خمار شب دوشم
امروز که بر دوش برندم ز می دوش
بنشین به خود ار خوش شودت وقت «نظیری »
یوسف که خری مفت به قلب دو سه مفروش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
به سینه گریه گره شد نقاب برتر کش
دل کباب مرا زآتش درون برکش
نوشتم آن چه ز دل بر زبان من دادی
به سهو اگر رقمی کرده ام قلم درکش
برون خرام و بیارای بزم و خوش بنشین
غزل سرای و گریبان گشای و ساغرکش
به نیم عشوه مسیح از فلک به زیر آور
تو باش ساقی و جام از کف سکندر کش
ترانه گو به من و گریه عقیقی بین
پیاله ده به من و کیمیایی احمر کش
ستاره کس شمرد با حدیث من هیهات
خزف بریز و ترازو بیار و گوهر کش
به بردباری من بین و داو برهم زن
به نقش طالع من بین و خط بر اختر کش
چو غم حواله کند آسمان قضا گوید
رقم به نام «نظیری » دل توانگر کش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
شرمسارم از دل بی صبر و بی آرام خویش
خود به یار از بی قراری می برم پیغام خویش
در جهان درد و غم فرمان روا بنشسته ام
در کمال اوج طالع بر فراز بام خویش
خود ز خود ساغر ستانم خود به خود ساقی شوم
از کف نوشین لبی هرگز نگیرم جام خویش
عود مطرب تر، دم نی سرد، حیران مانده ام
بر کدامین آتش اندازم کباب خام خویش
گنج در ویرانه دارم، با پری در خلوتم
سایه ای هست از جنون تا من نگردم رام خویش
شد «نظیری » عاقبت فرخنده از لطف ازل
فال نیک صبح همره داشت مزد شام خویش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
رمید طایر جانم ز آشیانه خویش
که در هوای تو خوش یافت آب و دانه خویش
دل از قفای نظر کو به کوی می گردد
نظر ز شوق تو گم کرده راه خانه خویش
ز باغ رفت گل و بلبلان خموش شدند
من اسیر همان عاشق فسانه خویش
کسی که واقف ذوقی شود نمی بینم
بغیر خویش که می رقصم از ترانه خویش
به شب که دردی دردی به کام دل ریزند
کنم به روز طرب از می شبانه خویش
مروت و کرم از دیگری نمی بینم
نشسته ام به گدایی بر آستانه خویش
ز بس که دور زمان را ز خسروان ننگ است
زمانه نازد اگر گویمش زمانه خویش
به گنج خانه محمود مدح نفروشم
به شاهنامه خرم بیت عاشقانه خویش
تو را که نقد جهان باید از طلب منشین
مرا خوش است دل از داغ جاودانه خویش
اگر ز برهمنان سرکشی، نیازارند
تو را که هست بت خویش در خزانه خویش
دلی به شرط «نظیری » نهاده بر سر راه
به هر که تیرزند می دهد نشانه خویش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
لطف می خون در رگ افسرده می آرد به جوش
قول نای و چنگ طبع مرده می آرد به جوش
نرگسش هرگه که می بیند به سوی سنبلش
مجمع دل های برهم خورده می آرد به جوش
شب به مستی پرسش مطرب ره حرفم گشود
سمع دانا نکته پرورده می آرد به جوش
نیست ما را در صلاح کار ما هیچ اختیار
پند بی دردان دل آزرده می آرد به جوش
قول ما صاف است در میخانه ما درد نیست
پیر ما در خم عنب افشرده می آرد به جوش
سهل نبود کشتن ما کافران آگاه مباش
قتل ما در خاک خون مرده می آرد به جوش
یار چون گرم غضب گردد «نظیری » لب ببند
شکوه خوی در تاب آورده می آرد به جوش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
دم دم شاهدست و می می خاص
لب ز لب بوسه چین و جان رقاص
می بیغش برآمده ز سبو
چون زر خالص از درون خلاص
گوییا در مزاج نافع او
همه اشیا نهاده اند خواص
گهر اندر محیط خم دیده
می به شیشه چو دیده غواص
بس که با سلسبیل می ماند
مستش ایمن بود به روز قصاص
مطربش چون سرود بردارد
ماتمی را کند ز غصه خلاص
ساقی سیم ساعدش باید
ساغرش خواه سیم و خواه رصاص
واعظ ار رد ما کند خوانیم
قول «القاص لایحب القاص »
هرکسی از رهی رسد به خدای
تو ز طاعت «نظیری » از اخلاص