عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
روزی دل من مرا نشان داد
وز ماه من او خبر به جان داد
گفتا بشنو نشان ماهی
کو نامهٔ عشق در جهان داد
خورشید رهی او نزیبد
مه بوسه ورا بر آستان داد
یک روز مرا بخواند و بنواخت
و آنگاه به وصل من زبان داد
برداشت پیاله و دمادم
می داد مرا و بی کران داد
من دانستم که می بلاییست
لیکن چه کنم مرا چو ز آن داد
از باده چنان مرا بیازرد
کز سر بگرفت و در میان داد
وز ماه من او خبر به جان داد
گفتا بشنو نشان ماهی
کو نامهٔ عشق در جهان داد
خورشید رهی او نزیبد
مه بوسه ورا بر آستان داد
یک روز مرا بخواند و بنواخت
و آنگاه به وصل من زبان داد
برداشت پیاله و دمادم
می داد مرا و بی کران داد
من دانستم که می بلاییست
لیکن چه کنم مرا چو ز آن داد
از باده چنان مرا بیازرد
کز سر بگرفت و در میان داد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
آنکس که ز عاشقی خبر دارد
دایم سر نیش بر جگر دارد
جان را به قضای عشق بسپارد
تن پیش بلا و غم سپر دارد
گه دست بلا فراز دل گیرد
گه سنگ تعب به زیر سر دارد
پیوسته چو من فگنده تن گردد
دل را ز هوای نفس بر دارد
بگسسته شود ز شهر و ز مسکن
هر دم زدنی رهی دگر دارد
هر چند که زهر عشق می نوشد
آن زهر به گونهٔ شکر دارد
وان دیده به دست غیر بردوزد
کو جز به جمال حق نظر دارد
ای یار مقامر خراباتی
طبع تو طریق مختصر دارد
بنمای به من کسی که او چون من
در کوی مقامری مقر دارد
یا از ره کم زنان نشان جوید
یا از دل بی دلان خبر دارد
دایم سر نیش بر جگر دارد
جان را به قضای عشق بسپارد
تن پیش بلا و غم سپر دارد
گه دست بلا فراز دل گیرد
گه سنگ تعب به زیر سر دارد
پیوسته چو من فگنده تن گردد
دل را ز هوای نفس بر دارد
بگسسته شود ز شهر و ز مسکن
هر دم زدنی رهی دگر دارد
هر چند که زهر عشق می نوشد
آن زهر به گونهٔ شکر دارد
وان دیده به دست غیر بردوزد
کو جز به جمال حق نظر دارد
ای یار مقامر خراباتی
طبع تو طریق مختصر دارد
بنمای به من کسی که او چون من
در کوی مقامری مقر دارد
یا از ره کم زنان نشان جوید
یا از دل بی دلان خبر دارد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
آنرا که خدا از قلم لطف نگارد
شاید که به خود زحمت مشاطه نیارد
مشاطه چه حاجت بود آن را که همی حسن
هر ساعت ماهی ز گریبانش برآرد
انگشت نمای همه دلها شود ار چه
ناخنش نباشد که سر خویش بخارد
با زحمت شانه چکند چنبر زلفی
کاندر شب او عقل همی روز گذارد
مشاطه نه خام آید جایی که بدانجای
نقاش ازل بر صفتش خامه گذارد
کی زشت شود روی نکو ار بنشویند
کی خشک شود طوبی اگر ابر نبارد
ای آنکه همه برزگر دیو در اسلام
در مزرعهٔ جان تو جز لاف نکارد
مشاطهٔ تو چون تو بوی دیو تو لابد
هم نقش ترا بر دل و جان تو نگارد
کانکس که مر او را نبود جلوهگر از عشق
شهد از لب او جان و خرد زهر شمارد
وانرا که قبولش نکند عالم اقبال
گر گلشکری گردد کس را نگوارد
حقا که به مردم سقر نقد ببینی
گر هیچ ترا حسن به خوی تو سپارد
هر روز دگر لام کشی از پی خوبی
زین لام چه فایده کالف هیچ ندارد
آنجا که چنو جان طلبی یافت سنایی
جان را بگذارد چو تویی را نگذارد
شاید که به خود زحمت مشاطه نیارد
مشاطه چه حاجت بود آن را که همی حسن
هر ساعت ماهی ز گریبانش برآرد
انگشت نمای همه دلها شود ار چه
ناخنش نباشد که سر خویش بخارد
با زحمت شانه چکند چنبر زلفی
کاندر شب او عقل همی روز گذارد
مشاطه نه خام آید جایی که بدانجای
نقاش ازل بر صفتش خامه گذارد
کی زشت شود روی نکو ار بنشویند
کی خشک شود طوبی اگر ابر نبارد
ای آنکه همه برزگر دیو در اسلام
در مزرعهٔ جان تو جز لاف نکارد
مشاطهٔ تو چون تو بوی دیو تو لابد
هم نقش ترا بر دل و جان تو نگارد
کانکس که مر او را نبود جلوهگر از عشق
شهد از لب او جان و خرد زهر شمارد
وانرا که قبولش نکند عالم اقبال
گر گلشکری گردد کس را نگوارد
حقا که به مردم سقر نقد ببینی
گر هیچ ترا حسن به خوی تو سپارد
هر روز دگر لام کشی از پی خوبی
زین لام چه فایده کالف هیچ ندارد
آنجا که چنو جان طلبی یافت سنایی
جان را بگذارد چو تویی را نگذارد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰
نور رخ تو قمر ندارد
شیرینی تو شکر ندارد
خوش باد عشق خوبرویی
کز خوبی او خبر ندارد
دارندهٔ شرق و غرب سلطان
والله که چو تو دگر ندارد
رضوان بهشت حق یقینم
چون تو به سزا پسر ندارد
خوبی که بدو رسید بتوان
باغی باشد که در ندارد
با زر بزید به کام عاشق
پس چون کند آنکه زر ندارد
بی وصل تو بود عاشقانت
چون شخص بود که سر ندارد
رو خوبی کن چنانکه خوبی
کاین خوبی دیر بر ندارد
هر چند نصیحت سنایی
نزد تو بسی خطر ندارد
شیرینی تو شکر ندارد
خوش باد عشق خوبرویی
کز خوبی او خبر ندارد
دارندهٔ شرق و غرب سلطان
والله که چو تو دگر ندارد
رضوان بهشت حق یقینم
چون تو به سزا پسر ندارد
خوبی که بدو رسید بتوان
باغی باشد که در ندارد
با زر بزید به کام عاشق
پس چون کند آنکه زر ندارد
بی وصل تو بود عاشقانت
چون شخص بود که سر ندارد
رو خوبی کن چنانکه خوبی
کاین خوبی دیر بر ندارد
هر چند نصیحت سنایی
نزد تو بسی خطر ندارد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
تا لب تو آنچه بهتر آن برد
کس ندانم کز لب تو جان برد
دل خرد لعل تو و ارزان خرد
جان برد جزع تو و آسان برد
کیست آن کو پیش تو سجده نبرد
بنده باری از بن دندان برد
زلف تو چوگان به دست آمد پدید
صبر کن تا گوی در میدان برد
مردن مردان کنون آمد پدید
باش تا شبرنگ در جولان برد
من کیم کز تو توانم برد ناز
ناز تو گر تو تویی سلطان برد
کس ندانم کز لب تو جان برد
دل خرد لعل تو و ارزان خرد
جان برد جزع تو و آسان برد
کیست آن کو پیش تو سجده نبرد
بنده باری از بن دندان برد
زلف تو چوگان به دست آمد پدید
صبر کن تا گوی در میدان برد
مردن مردان کنون آمد پدید
باش تا شبرنگ در جولان برد
من کیم کز تو توانم برد ناز
ناز تو گر تو تویی سلطان برد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
ای کم شده وفای تو این نیز بگذرد
و ا فزون شده جفای تو این نیز بگذرد
زین بیش نیک بود به من بنده رای تو
گر بد شدست رای تو این نیز بگذرد
گر هست بی گناه دل زار مستمند
در محنت و بلای تو این نیز بگذرد
وصل تو کی بود نظر دلگشای تو
گر نیست دلگشای تو این نیز بگذرد
گر دوری از هوای من و هست روز و شب
جای دگر هوای تو این نیز بگذرد
بگذشت آن زمانه که بودم سزای تو
اکنون نیم سزای تو این نیز بگذرد
گر سر گشتی تو از من و خواهی که نگذرم
گرد در سرای تو این نیز بگذرد
و ا فزون شده جفای تو این نیز بگذرد
زین بیش نیک بود به من بنده رای تو
گر بد شدست رای تو این نیز بگذرد
گر هست بی گناه دل زار مستمند
در محنت و بلای تو این نیز بگذرد
وصل تو کی بود نظر دلگشای تو
گر نیست دلگشای تو این نیز بگذرد
گر دوری از هوای من و هست روز و شب
جای دگر هوای تو این نیز بگذرد
بگذشت آن زمانه که بودم سزای تو
اکنون نیم سزای تو این نیز بگذرد
گر سر گشتی تو از من و خواهی که نگذرم
گرد در سرای تو این نیز بگذرد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲
خوبت آراست ای غلام ایزد
چشم بد دورخه به نام ایزد
نافرید و نیاورید به حسن
هیچ صورت چو تو تمام ایزد
در جهان جمالت از رخ و زلف
بهم آورد صبح و شام ایزد
سبب آبروی جانها کرد
خاک کوی تو گام گام ایزد
از پی عزت جمال تو داد
صورت لطف را قوام ایزد
از پی منت وجود تو کرد
گردنانرا به زیر وام ایزد
از پی خدمت رکاب تو داد
آدمی را دم دوام ایزد
کرد گرد سم ستور رهت
سرمهٔ چشم خاص و عام ایزد
برهمن را چو پرسی ایزد کیست
گوید آن رخ نگر کدام ایزد
ای به هر دم شراب آدم خوار
زده بر جام جانت جام ایزد
سر دام خودی نداری هیچ
زان مدامت دهد مدام ایزد
وز برای شکار دلها ساخت
خال تو دانه زلف دام ایزد
آنچنان کعبهای که هست ترا
در و دیوار و صحن و بام ایزد
بده انصاف هیچ وا نگرفت
از تو از نیکویی و کام ایزد
خوبت آراستهست طرفه تر آنک
خود همی گویدت به نام ایزد
تو مقیمی از آن سنایی را
داد بر درگهت مقام ایزد
چشم بد دورخه به نام ایزد
نافرید و نیاورید به حسن
هیچ صورت چو تو تمام ایزد
در جهان جمالت از رخ و زلف
بهم آورد صبح و شام ایزد
سبب آبروی جانها کرد
خاک کوی تو گام گام ایزد
از پی عزت جمال تو داد
صورت لطف را قوام ایزد
از پی منت وجود تو کرد
گردنانرا به زیر وام ایزد
از پی خدمت رکاب تو داد
آدمی را دم دوام ایزد
کرد گرد سم ستور رهت
سرمهٔ چشم خاص و عام ایزد
برهمن را چو پرسی ایزد کیست
گوید آن رخ نگر کدام ایزد
ای به هر دم شراب آدم خوار
زده بر جام جانت جام ایزد
سر دام خودی نداری هیچ
زان مدامت دهد مدام ایزد
وز برای شکار دلها ساخت
خال تو دانه زلف دام ایزد
آنچنان کعبهای که هست ترا
در و دیوار و صحن و بام ایزد
بده انصاف هیچ وا نگرفت
از تو از نیکویی و کام ایزد
خوبت آراستهست طرفه تر آنک
خود همی گویدت به نام ایزد
تو مقیمی از آن سنایی را
داد بر درگهت مقام ایزد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
دل به تحفه هر که او در منزل جانان کشد
از وجود نیستی باید که خط بر جان کشد
در نوردد مفرش آزادگی از روی عقل
رخت بدبختی ز دل از خانهٔ احزان کشد
گر چه دشوارست کار عاشقی از بهر دوست
از محبت بر دل و جان رخت عشق آسان کشد
رهروی باید که اندر راه ایمان پی نهد
تا ز دل پیمانهٔ غم بر سر پیمان کشد
دین و پیمان و امانت در ره ایمان یکیست
مرد کو تا فضل دین اندر ره ایمان کشد
لشکر لا حول را بند قطیعت بگسلد
وز تفاوت بر شعاع شرع شادروان کشد
خلق پیغمبر کجا تا از بزرگان عرب
جور و رنج ناسزایان از پی یزدان کشد
صادقی باید که چون بوبکر در صدق و صواب
زخم مار و بیم دشمن از بن دندان کشد
یا نه چون عمر که در اسلام بعد از مصطفا
از عرب لشکر ز جیحون سوی ترکستان کشد
پارسایی کو که در محراب و مصحف بی گناه
تا ز غوغا سوزش شمشیر چون عثمان کشد
حیدر کرار کو کاندر مصاف از بهر دین
در صف صفین ستم از لشکر مروان کشد
از وجود نیستی باید که خط بر جان کشد
در نوردد مفرش آزادگی از روی عقل
رخت بدبختی ز دل از خانهٔ احزان کشد
گر چه دشوارست کار عاشقی از بهر دوست
از محبت بر دل و جان رخت عشق آسان کشد
رهروی باید که اندر راه ایمان پی نهد
تا ز دل پیمانهٔ غم بر سر پیمان کشد
دین و پیمان و امانت در ره ایمان یکیست
مرد کو تا فضل دین اندر ره ایمان کشد
لشکر لا حول را بند قطیعت بگسلد
وز تفاوت بر شعاع شرع شادروان کشد
خلق پیغمبر کجا تا از بزرگان عرب
جور و رنج ناسزایان از پی یزدان کشد
صادقی باید که چون بوبکر در صدق و صواب
زخم مار و بیم دشمن از بن دندان کشد
یا نه چون عمر که در اسلام بعد از مصطفا
از عرب لشکر ز جیحون سوی ترکستان کشد
پارسایی کو که در محراب و مصحف بی گناه
تا ز غوغا سوزش شمشیر چون عثمان کشد
حیدر کرار کو کاندر مصاف از بهر دین
در صف صفین ستم از لشکر مروان کشد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
ما را ز مه عشق تو سالی دگر آمد
دور از ره هجر تو وصالی دگر آمد
در دیده خیالی که مرا بد ز رخ تو
یکباره همه رفت و خیالی دگر آمد
بر مرکب شایسته شهنشاه شکوهت
بر تخت دل من به جمالی دگر آمد
شد نقص کمالی که مرا بود به صورت
در عالم تحقیق کمالی دگر آمد
بر طبل طلب میزدم از حرص دوالی
ناگاه بر آن طبل دوالی دگر آمد
از سینه نهال امل از بیم بکندم
با میوهٔ انصاف نهالی دگر آمد
بر عشوه ز من رفت به تعریض نکالات
آسوده به تصریح نکالی دگر آمد
در وصف صفا حیدر اقبال به چشمم
بر دلدل دولت به دلالی دگر آمد
دور از ره هجر تو وصالی دگر آمد
در دیده خیالی که مرا بد ز رخ تو
یکباره همه رفت و خیالی دگر آمد
بر مرکب شایسته شهنشاه شکوهت
بر تخت دل من به جمالی دگر آمد
شد نقص کمالی که مرا بود به صورت
در عالم تحقیق کمالی دگر آمد
بر طبل طلب میزدم از حرص دوالی
ناگاه بر آن طبل دوالی دگر آمد
از سینه نهال امل از بیم بکندم
با میوهٔ انصاف نهالی دگر آمد
بر عشوه ز من رفت به تعریض نکالات
آسوده به تصریح نکالی دگر آمد
در وصف صفا حیدر اقبال به چشمم
بر دلدل دولت به دلالی دگر آمد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴
گر شبی عشق تو بر تخت دلم شاهی کند
صدهزاران ماه آن شب خدمت ماهی کند
باد لطفت گر به دارالملک انسان بروزد
هر یکی را بر مثال یوسف چاهی کند
من چه سگ باشم که در عشق تو خوش یک دم زنم
آدم و ابلیس یک جا چون به همراهی کند
هر که از تصدیق دل در خویشتن کافر شود
بی خلافی صورت ایمانش دلخواهی کند
بی خود ار در کفر و دین آید کسی محبوب نیست
مختصر آنست کار از روی آگاهی کند
خفتهٔ بیدار بنگر عاقل دیوانه بین
کو ز روی معرفت بی وصل الاهی کند
تا درین داری به جز بر عشق دارایی مکن
عاشق آن کار خود از آه سحرگاهی کند
ساحری دان مر سنایی را که او در کوی عقل
عشقبازی با خیال ترک خرگاهی کند
صدهزاران ماه آن شب خدمت ماهی کند
باد لطفت گر به دارالملک انسان بروزد
هر یکی را بر مثال یوسف چاهی کند
من چه سگ باشم که در عشق تو خوش یک دم زنم
آدم و ابلیس یک جا چون به همراهی کند
هر که از تصدیق دل در خویشتن کافر شود
بی خلافی صورت ایمانش دلخواهی کند
بی خود ار در کفر و دین آید کسی محبوب نیست
مختصر آنست کار از روی آگاهی کند
خفتهٔ بیدار بنگر عاقل دیوانه بین
کو ز روی معرفت بی وصل الاهی کند
تا درین داری به جز بر عشق دارایی مکن
عاشق آن کار خود از آه سحرگاهی کند
ساحری دان مر سنایی را که او در کوی عقل
عشقبازی با خیال ترک خرگاهی کند
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶
مردمان دوستی چنین نکنند
هر زمان اسب هجر زین نکنند
جنگ و آزار و خشم یکباره
مذهب و اعتقاد و دین نکنند
چون کسی را به مهر بگزینند
دیگری را بر او گزین نکنند
در رخ دوستان کمان نکشند
بر دل عاشقان کمین نکنند
چون منی را به چارهها کردن
دل بیگانه را رهین نکنند
روز و شب اختیار مهر کنند
سال و مه آرزوی کین نکنند
چون وفا خوبتر بود که جفا
آن کنند اختیار و این نکنند
بر سماع حزین خورند شراب
لیک عاشق را حزین نکنند
زلف پر چین ز بهر فتنهٔ خلق
همچو زلف بتان چین نکنند
اینهمه میکنی و پنداری
که ترا خلق پوستین نکنند
مکن ای لعبت پریزاده
که پریزادگان چنین نکنند
همه شاه و گدا و میر و وزیر
بهر دنیا به ترک دین نکنند
هر زمان اسب هجر زین نکنند
جنگ و آزار و خشم یکباره
مذهب و اعتقاد و دین نکنند
چون کسی را به مهر بگزینند
دیگری را بر او گزین نکنند
در رخ دوستان کمان نکشند
بر دل عاشقان کمین نکنند
چون منی را به چارهها کردن
دل بیگانه را رهین نکنند
روز و شب اختیار مهر کنند
سال و مه آرزوی کین نکنند
چون وفا خوبتر بود که جفا
آن کنند اختیار و این نکنند
بر سماع حزین خورند شراب
لیک عاشق را حزین نکنند
زلف پر چین ز بهر فتنهٔ خلق
همچو زلف بتان چین نکنند
اینهمه میکنی و پنداری
که ترا خلق پوستین نکنند
مکن ای لعبت پریزاده
که پریزادگان چنین نکنند
همه شاه و گدا و میر و وزیر
بهر دنیا به ترک دین نکنند
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
هزار سال به امید تو توانم بود
هر آنگهی که بیایم هنوز باشد زود
مرا وصال نباید همان امید خوشست
نه هر که رفت رسید و نه هر که کشت درود
مرا هوای تو غالب شدست بر یک حال
نه از جفای تو کم شد نه از وفا افزود
من از تو هیچ ندیدم هنوز خواهم دید
ز شیر صورت او دیدم و ز آتش دود
همیشه صید تو خواهم بدن که چهرهٔ تو
نمودنی بنمود و ربودنی بربود
هر آنگهی که بیایم هنوز باشد زود
مرا وصال نباید همان امید خوشست
نه هر که رفت رسید و نه هر که کشت درود
مرا هوای تو غالب شدست بر یک حال
نه از جفای تو کم شد نه از وفا افزود
من از تو هیچ ندیدم هنوز خواهم دید
ز شیر صورت او دیدم و ز آتش دود
همیشه صید تو خواهم بدن که چهرهٔ تو
نمودنی بنمود و ربودنی بربود
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳
از هر چه گمان بر دلم یار نه آن بود
پندار بد آن عشق و یقین جمله گمان بود
آن ناز تکلف بد و آن مهر فسون بود
وان عشق مجازی بد و آن سود و زیان بود
بر روی رقم شد شرری کز دل و جان تافت
و ز دیده برون آمد دردی که نهان بود
توحید من آن زلف بشولیدهٔ او بود
ایمان من آن روی چو خورشید جهان بود
رویی که رقم بود برو دولت اسلام
زلفی که درو مرتدی و کفر نشان بود
بنمود رخ و روم به یک بار بشورید
آیین بت بتگری از دیدن آن بود
پس زلف برافشاند و جهان کفر پراکند
الحق ز چنان زلف مسلمان نتوان بود
گویی که درو پای عزیزان همه سر بود
راهی که در وصل نکویان همه جان بود
از خون جگر سیل وز دل پاره درو خاک
منزلگهش از آتش سوزان دمان بود
بس جان عزیزان که در آن راه فنا شد
گور و لحد آنجا دهن شیر ژیان بود
چون کعبهٔ آمال پدید آمد از دور
گفتند رسیدیم سر ره بر آن بود
بر درگه تو خوار و ز دیدار تو نومید
بر خاک نشستند که افلاس بیان بود
بیرون ز خیالی نبد آنجا که نظر بود
افزون ز حدیثی نبد آنجا که گمان بود
پندار بد آن عشق و یقین جمله گمان بود
آن ناز تکلف بد و آن مهر فسون بود
وان عشق مجازی بد و آن سود و زیان بود
بر روی رقم شد شرری کز دل و جان تافت
و ز دیده برون آمد دردی که نهان بود
توحید من آن زلف بشولیدهٔ او بود
ایمان من آن روی چو خورشید جهان بود
رویی که رقم بود برو دولت اسلام
زلفی که درو مرتدی و کفر نشان بود
بنمود رخ و روم به یک بار بشورید
آیین بت بتگری از دیدن آن بود
پس زلف برافشاند و جهان کفر پراکند
الحق ز چنان زلف مسلمان نتوان بود
گویی که درو پای عزیزان همه سر بود
راهی که در وصل نکویان همه جان بود
از خون جگر سیل وز دل پاره درو خاک
منزلگهش از آتش سوزان دمان بود
بس جان عزیزان که در آن راه فنا شد
گور و لحد آنجا دهن شیر ژیان بود
چون کعبهٔ آمال پدید آمد از دور
گفتند رسیدیم سر ره بر آن بود
بر درگه تو خوار و ز دیدار تو نومید
بر خاک نشستند که افلاس بیان بود
بیرون ز خیالی نبد آنجا که نظر بود
افزون ز حدیثی نبد آنجا که گمان بود
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
نور تا کیست که آن پردهٔ روی تو بود
مشک خود کیست که آن بندهٔ موی تو بود
ز آفتابم عجب آید که کند دعوی نور
در سرایی که درو تابش روی تو بود
در ترازوی قیامت ز پی سختن نور
صد من عرش کم از نیم تسوی تو بود
راه پر جان شود آن جای که گام تو بود
گوش پر در شود آنجا که گلوی تو بود
هر که او روی تو بیند ز پی خدمت تو
هم به روی تو که پشتش چو به روی تو بود
از تو با رنگ گل و بوی گلابیم از آنک
خوی احمد بود آنجا که خوی تو بود
دیدهٔ حور بر آن خاک همی رشک برد
که بر آن نقش ز لعل سر کوی تو بود
کافهٔ خلق همه پیش رخت سجده برد
حور یا روح که باشد که کفوی تو بود
قبلهٔ جایست همه سوی تو چون کعبه از آن
قبلهٔ جان سنایی همه سوی تو بود
مشک خود کیست که آن بندهٔ موی تو بود
ز آفتابم عجب آید که کند دعوی نور
در سرایی که درو تابش روی تو بود
در ترازوی قیامت ز پی سختن نور
صد من عرش کم از نیم تسوی تو بود
راه پر جان شود آن جای که گام تو بود
گوش پر در شود آنجا که گلوی تو بود
هر که او روی تو بیند ز پی خدمت تو
هم به روی تو که پشتش چو به روی تو بود
از تو با رنگ گل و بوی گلابیم از آنک
خوی احمد بود آنجا که خوی تو بود
دیدهٔ حور بر آن خاک همی رشک برد
که بر آن نقش ز لعل سر کوی تو بود
کافهٔ خلق همه پیش رخت سجده برد
حور یا روح که باشد که کفوی تو بود
قبلهٔ جایست همه سوی تو چون کعبه از آن
قبلهٔ جان سنایی همه سوی تو بود
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵
با او دلم به مهر و مودت یگانه بود
سیمرغ عشق را دل من آشیانه بود
بر درگهم ز جمع فرشته سپاه بود
عرش مجید جاه مرا آستانه بود
در راه من نهاد نهان دام مکر خویش
آدم میان حلقهٔ آن دام دانه بود
میخواست تا نشانهٔ لعنت کند مرا
کرد آنچه خواست آدم خاکی بهانه بود
بودم معلم ملکوت اندر آسمان
امید من به خلد برین جاودانه بود
هفصد هزار سال به طاعت ببودهام
وز طاعتم هزار هزاران خزانه بود
در لوح خواندهام که یکی لعنتی شود
بودم گمان به هر کس و بر خود گمان نبود
آدم ز خاک بود من از نور پاک او
گفتم یگانه من بوم و او یگانه بود
گفتند مالکان که نکردی تو سجدهای
چون کردمی که با منش این در میانه بود
جانا بیا و تکیه به طاعات خود مکن
کاین بیت بهر بینش اهل زمانه بود
دانستم عاقبت که به ما از قضا رسید
صد چشمه آن زمان زد و چشمم روانه بود
ای عاقلان عشق مرا هم گناه نیست
ره یافتن به جانبشان بی رضا نبود
سیمرغ عشق را دل من آشیانه بود
بر درگهم ز جمع فرشته سپاه بود
عرش مجید جاه مرا آستانه بود
در راه من نهاد نهان دام مکر خویش
آدم میان حلقهٔ آن دام دانه بود
میخواست تا نشانهٔ لعنت کند مرا
کرد آنچه خواست آدم خاکی بهانه بود
بودم معلم ملکوت اندر آسمان
امید من به خلد برین جاودانه بود
هفصد هزار سال به طاعت ببودهام
وز طاعتم هزار هزاران خزانه بود
در لوح خواندهام که یکی لعنتی شود
بودم گمان به هر کس و بر خود گمان نبود
آدم ز خاک بود من از نور پاک او
گفتم یگانه من بوم و او یگانه بود
گفتند مالکان که نکردی تو سجدهای
چون کردمی که با منش این در میانه بود
جانا بیا و تکیه به طاعات خود مکن
کاین بیت بهر بینش اهل زمانه بود
دانستم عاقبت که به ما از قضا رسید
صد چشمه آن زمان زد و چشمم روانه بود
ای عاقلان عشق مرا هم گناه نیست
ره یافتن به جانبشان بی رضا نبود
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶
هر کرا در دل خمار عشق و برنایی بود
کار او در عاشقی زاری و رسوایی بود
این منم زاری که از عشق بتان شیدا شدم
آری اندر عاشقی زاری و شیدایی بود
ای نگارین چند فرمایی شکیبایی مرا
با غم عشقت کجا در دل شکیبایی بود
مر مرا گفتی چرا بر روی من عاشق شدی
عاشقی جانانه خودکامی و خودرایی بود
شد دلم صفرایی از دست فراق این جمال
آنکه صفرایی نشد در عشق سودایی بود
آن که یک ساعت دل آورد و ببرد و باز داد
بر حقیقت دان که او در عشق هر جایی بود
از سخنهای سنایی سیر کی گردند خود
جز کسی کو در ره تحقیق بینایی بود
از جمال یوسفی سیری نیابد جاودان
هر کرا بر جان و دل عشق زلیخایی بود
کار او در عاشقی زاری و رسوایی بود
این منم زاری که از عشق بتان شیدا شدم
آری اندر عاشقی زاری و شیدایی بود
ای نگارین چند فرمایی شکیبایی مرا
با غم عشقت کجا در دل شکیبایی بود
مر مرا گفتی چرا بر روی من عاشق شدی
عاشقی جانانه خودکامی و خودرایی بود
شد دلم صفرایی از دست فراق این جمال
آنکه صفرایی نشد در عشق سودایی بود
آن که یک ساعت دل آورد و ببرد و باز داد
بر حقیقت دان که او در عشق هر جایی بود
از سخنهای سنایی سیر کی گردند خود
جز کسی کو در ره تحقیق بینایی بود
از جمال یوسفی سیری نیابد جاودان
هر کرا بر جان و دل عشق زلیخایی بود
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
ای یار بی تکلف ما را نبید باید
وین قفل رنج ما را امشب کلید باید
جام و سماع و شاهد حاضر شدند باری
وین خرقههای دعوی بر هم درید باید
ایمان و زاهدی را بر هم شکست باید
زنار جاحدی را از جان خرید باید
از روی آن صنوبر ما را چراغ باید
وز زلف آن ستمگر ما را گزید باید
جامی بهای جانی بستان ز دست دلبر
آمد مراد حاصل اکنون مرید باید
چون مطربان خوشدل گشتند جمله حاضر
پایی بکوفت باید بیتی شنید باید
ای ساقی سمنبر در ده تو بادهٔ تر
زیرا صبوح ما را «هل من مزید» باید
از بادهٔ تو مستند ای دوست این عزیزان
رنج و عنای مستان اکنون کشید باید
سالی برفت ناگه روزی دو عید دیدم
این هر دو عید امروز خوشتر ز عید باید
از بوستان رحمت حالی کرانه جویید
چون در سرای همت میآرمید باید
از گفتن عبارت گر عبرتی نگیری
در گردن اشارت معنی گزید باید
تا در مکان امنی خر پشته زن فرود آی
چون وقت کوچ آمد نایی دمید باید
گر بایدت که بویی آنجا گل عنایت
اینجا گل ریاست میپژمرید باید
ای شکر شگرفی در گفتگوی معنی
گر لب شفات آرد آخر بدید باید
هر چند دیر مانی آخر برفت باید
چون شکری بخوردی زهری چشید باید
بفروخته خریدی آورده را ببردی
یاری چه دیدهای تو زین پس چه دید باید
چون لاله گر بخندی عمرت کرانه جوید
چون شمع اگر بگریی حلقت برید باید
وین قفل رنج ما را امشب کلید باید
جام و سماع و شاهد حاضر شدند باری
وین خرقههای دعوی بر هم درید باید
ایمان و زاهدی را بر هم شکست باید
زنار جاحدی را از جان خرید باید
از روی آن صنوبر ما را چراغ باید
وز زلف آن ستمگر ما را گزید باید
جامی بهای جانی بستان ز دست دلبر
آمد مراد حاصل اکنون مرید باید
چون مطربان خوشدل گشتند جمله حاضر
پایی بکوفت باید بیتی شنید باید
ای ساقی سمنبر در ده تو بادهٔ تر
زیرا صبوح ما را «هل من مزید» باید
از بادهٔ تو مستند ای دوست این عزیزان
رنج و عنای مستان اکنون کشید باید
سالی برفت ناگه روزی دو عید دیدم
این هر دو عید امروز خوشتر ز عید باید
از بوستان رحمت حالی کرانه جویید
چون در سرای همت میآرمید باید
از گفتن عبارت گر عبرتی نگیری
در گردن اشارت معنی گزید باید
تا در مکان امنی خر پشته زن فرود آی
چون وقت کوچ آمد نایی دمید باید
گر بایدت که بویی آنجا گل عنایت
اینجا گل ریاست میپژمرید باید
ای شکر شگرفی در گفتگوی معنی
گر لب شفات آرد آخر بدید باید
هر چند دیر مانی آخر برفت باید
چون شکری بخوردی زهری چشید باید
بفروخته خریدی آورده را ببردی
یاری چه دیدهای تو زین پس چه دید باید
چون لاله گر بخندی عمرت کرانه جوید
چون شمع اگر بگریی حلقت برید باید
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰
تا رقم عاشقی در دلم آمد پدید
عاشقی از جان من نبست آدم برید
در صفت عاشقی لفظ و عبارت بسوخت
حرف و بیان شد نهان نام و نشان شد پدید
قافله اندر گذشت راه ز ما شد نهان
گشت ز ما منقطع هر که به ما در رسید
مشکل درد مرا چرخ نداند گشاد
محمل عشق مرا خاک نیارد کشید
ای پسر از هر چه هست دست بشوی و برو
راه خرابات گیر رود و سرود و نبید
عاشقی از جان من نبست آدم برید
در صفت عاشقی لفظ و عبارت بسوخت
حرف و بیان شد نهان نام و نشان شد پدید
قافله اندر گذشت راه ز ما شد نهان
گشت ز ما منقطع هر که به ما در رسید
مشکل درد مرا چرخ نداند گشاد
محمل عشق مرا خاک نیارد کشید
ای پسر از هر چه هست دست بشوی و برو
راه خرابات گیر رود و سرود و نبید
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
لشکر شب رفت و صبح اندر رسید
خیز و مهرویا فراز آور نبید
چشم مست پر خمارت باز کن
کز نشاطت صبرم از دل بر پرید
مطرب سرمست را آواز ده
چون ز میخانه عصیر اندر رسید
پر مکن جام ای صنم امشب چو دوش
کت همه جامه چکانه بر چکید
نیست گویی آن حکایت راستی
خون دل بر گرد چشم ما دوید
کیست کز عشقت نه بر خاک اوفتاد
کیست کز هجرت نه جامه بر درید
چون خطت طغرای شاهنشاه یافت
از فنا خط گردد عالم بر کشید
از سنایی زارتر در عشق کیست
یا چو تو دلبر به زیبایی که دید
خیز و مهرویا فراز آور نبید
چشم مست پر خمارت باز کن
کز نشاطت صبرم از دل بر پرید
مطرب سرمست را آواز ده
چون ز میخانه عصیر اندر رسید
پر مکن جام ای صنم امشب چو دوش
کت همه جامه چکانه بر چکید
نیست گویی آن حکایت راستی
خون دل بر گرد چشم ما دوید
کیست کز عشقت نه بر خاک اوفتاد
کیست کز هجرت نه جامه بر درید
چون خطت طغرای شاهنشاه یافت
از فنا خط گردد عالم بر کشید
از سنایی زارتر در عشق کیست
یا چو تو دلبر به زیبایی که دید