عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
دایم به رهت در دو چشمم بازست
صد تحفه ام از نیاز پااندازست
پیش آی و به مهر دانه عشوه بریز
پر تیز مرو که روح در پروازست
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۸
هر سو به تن از زخم مهی کاسته ای
یا صفحه گل از رقم آراسته ای
چون شعله آتشین که از خوردن چوب
سرکش تر و خانه سوزتر خاسته ای
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای نام دلگشای تو عنوان کارها
خاک در تو، آب رخ اعتبارها
خورشید و مه دو قطره باران فیض تو
مدی ز جنبش قلمت روزگارها
باشد شفق ز بیم تو هر شام بر فلک
رنگ پریده یی ز رخ لاله زارها
انگشتی از برای شهادت شود بلند
سروی که قد کشد ز لب جویبارها
از بهر خواندن رقم قدرتت بهار
اوراق گل شمرده به انگشت خارها
لطفت برات روزی مردم نوشته است
با خط سبز بر ورق کشتزارها
دیوانه خیال تو هرجا که پا نهد
ریزد ز شور عشق تو، طرح بهارها
جان داده اند راهروان بسکه در غمت
هر سنگ در رهت شده سنگ مزارها
موج سراب نیست، که در جستجوی تو
افتاده اند از پی هم بیقرارها
با خامه کی توان ره وصف تو قطع کرد؟
منزل کجا و، رهروی نی سوارها؟!
راه ثنای ذات تو را چون روم؟ که من
دارم بدوش از گنه خویش بارها!
گر بایدم کشید ندامت بقدر جرم
خوش کوتهست مدت این روزگارها
چون آوری بحشر من روسیاه را
از نسبتم شوند خجل شرمسارها!
واعظ اگر چه نیست امیدم بخویشتن
دست من است و، دامن امیدوارها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
چو وصف لعل تو شیرین کند کلام مرا
مکیدنش کند آیا چگونه کام مرا؟
از اینکه نسبت دوری بلعل او دارد
عجب مدان که نگیرد عقیق نام مرا
به سر ز تاب رخت آتشی که من دارم
عجب که پخته نسازد خیال خام مرا
بعدل دادرسم، حاجت تظلم نیست
که ظلم میکشد از ظالم انتقام مرا
کند چگونه دل رشک پیشه ام این شکر
که: نیست چشم جوابی ازو پیام مرا؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
زخم کاری، می برازد بر دل پردرد ما
گریه خونبار میزیبد برنگ زرد ما
هر نفس چون شاهدان با آرزوی خفته است
عرض ما را داد بر باد این دل نامرد ما
همچو گل ما عاجز بند علایق نیستیم
میکشد زود از کف شیرازه دامن فرد ما
هر نسیمی کآمد از کویش به بادم داد و رفت
سرسری نگذشت هرگز صرصری از گرد ما
راه هستی طی شد و شهر فنا نزدیک گشت
زین سفر واعظ تهیدستی است راه آورد ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
در جهان گشته سمر حرف پریشانی ما
پهن باشد همه جا سفره بینانی ما
نیست ما را گله از تنگی احوال جز این
که ملولند عزیزان ز پریشانی ما
نیست از سیل حوادث به جز این دلکوبی
که چرا جغد کشد منت ویرانی ما
دردسرهای جهان چاره ندارد جز مرگ
نیست جز خاک لحد صندل پیشانی ما
ما به قطع نظر از بیم حوادث رستیم
چشم پوشیدن ما کرد نگهبانی ما
هرچه داریم چو گل بر طبق اخلاص است
مانع همت ما نیست پریشانی ما
بجز از تندی سیلاب نیابد تسکین
بسکه ایام بود تشنه ویرانی ما
هرچه در خاطر ما ساده دلان میگذرد
همچو آیینه عیانست ز پیشانی ما
مفلسان گرچه نبردند ز ما فیض، ولی
خانه گنج شد آباد ز ویرانی ما
ننهد آب رخ گریه اگر پا به میان
که ز لطفش طلبد عذر پشیمانی ما؟
غم او کرده قدم رنجه، نثاری است ضرور!
نیست واعظ بعبث این گهر افشانی ما؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
تا عکس گل روی تو در چشم تر ماست
دامان پر از خون شده، باغ نظر ماست
شبها که بود در نظر آیینه رویت
بیرون شدن جان ز تن، آه سحر ماست
فرخنده همای فلک همت خویشیم
افشاندن دامن ز جهان، بال و پر ماست
پامال شدن، میدهد آخر بر دولت
پا بر سر ما هر که نهد، تاج سر ماست
ما نخل سرافراخته گلشن عشقیم
از غیر تو پیوند بریدن ثمر ماست
سوداگر بی مایه سود دو جهانیم
برگرد سراپای تو گشتن سفر ماست
ما را به وفاداری ما قدر شناسند
در راه تو استادگی، آب گهر ماست
در هیچ دلی واعظ ما جای ندارد
هم طالع افغان تهی از اثر ماست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
درد رنجوران تو، درمان چه میداند که چیست؟
شام مهجوران تو، پایان چه میداند که چیست
شور مجنون ترا، صحرا نباشد احتیاج
آتش جانسوز دل، دامان چه میداند که چیست؟!
خون مرده، هرگز از نشتر نگردد باخبر
مرده دل آن جنبش مژگان چه میداند که چیست
از سراب خودنمایی، دل ترا خورده است آب
زهد خشکت، دیده گریان چه میداند که چیست؟
از تب سرگرمی دنیاست از بس تلخکام
جان منعم لذت احسان چه میداند که چیست
ما برزق تازه هر روزه عادت کرده ایم
نان ما دلخستگان، انبان چه میداند که چیست
ما به مار و مور خاک گور تن در داده ایم
خانه ما قالی کرمان چه میداند که چیست؟
راه دارد چون نگه هر خار و خس در چشم ما
کلبه ویران ما دربان چه میداند که چیست
همچو خس هر جا نسیمی بگذرد، در خدمتیم
واعظ آواره خان و مان چه میداند که چیست؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
خاطر بلهوس او چه وفا خواهد داشت
لعل دوشابی آن دل، چه بها خواهد داشت
زآن شوم گردو، نهم روی به پشت پایش
که گه شرم نگاهی سوی ما خواهد داشت
بشکند طرف کلاهی، فتد آوازه بشهر
بشکند گر دل ما را، چه صدا خواهد داشت
بامن آن آتش سوزان چو شود گرم عتاب
نگه خشم، یقین جانب ما خواهد داشت
عزم وادید خود آن قاعده دان دارد باز
خانه آینه امروز صفا خواهد داشت
دلبری نیست چو او، ور بود آیینه صفت
شیوه دلبری از دلبر ما خواهد داشت
این نزاکت که از آن دست من امشب دیدم
دستی از دور بر آتش زحنا خواهد داشت
گر تو دوری نکنی این همه واعظ از دوست
دوری خود بتو کی دوست روا خواهد داشت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
چشم دل منعم سیر، ز اسباب نمیگردد
از ریگ روان صحرا سیراب نمیگردد
عیب است زبس تندی از مردم روشن دل
از خجلت خود آتش، چون آب نمیگردد
بیشوق شنیدن حرف، از دل بزبان ناید
تا آب نخواهد گشت، دولاب نمیگردد
در خواب اجل، راحت از خواب نمی بینی
بر چشم دل از فکرش، تا خواب نمیگردد
عکس گل رخسارش، در آب اگر افتد
از حیرت آن در بحر، گرداب نمیگردد
آن چهره آتشگون، زان شوخ که من دیدم
چون زلف برآن عارض، بیتاب نمیگردد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
تاب رخش، ماه و آفتاب ندارد
بی سبب این چرخ پیچ و تاب ندارد
چهره گلگونه دار آب ندارد
زآنکه گل آتشی گلاب ندارد
نامه پرشکوه ام نداشت جوابی
بود بجا، «حرف حق جواب ندارد»
از دلم افتاده اخگرش به گریبان
بی سبب آن زلف پیچ و تاب ندارد
نیست بجز حرف دوست بر ورق دل
دفتر آیینه فصل و باب ندارد
ساختگی در نهاد مشرب ما نیست
وسعت صحرای ما، سرآب ندارد
یک نفس است از تو تا دیار عدم راه
این قدر ای زندگی شتاب ندارد
حرف غم و شادیت ز دفتر هستی
یک سخن است، آری انتخاب ندارد
تکیه بروی حصر نیز توان زد
خانه ات ار فرش ماهتاب ندارد
راحت دست تهی، زوال نبیند
سایه این بید، آفتاب ندارد
چند مه و سال عمر خویش شماری
این دوسه روز این قدر حساب ندارد
قصه واعظ بخوان ز صفحه رنگش
حرف خموشیست این، کتاب ندارد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
بشوق آن گل عارض، مرا با خار خوش باشد
بیاد لعل او، با اشک چون گلنار خوش باشد
بتن هر رگ مرا شاخ گلی گردیده از داغت
اگر داری دماغ سیر این گلزار، خوش باشد
گرفت از عارض او پرده، زو صر صر آهم
اگر ای دیده داری طاقت دیدار خوش باشد
نباشد خود فروشان را بغیر از روی بازاری
از آن ما را برندان ته بازار خوش باشد
غم او هرکجا باشد، غم دنیا نیابد ره
که هر ناخوش که باشد، با غم آن یار خوش باشد
تن عریان، ز اشک آتشین پوشیده شد ما را
فقیران را ز عشق، این خلعت زر تار خوش باشد
بده خود را بیار و، کام دل بستان ازو واعظ
که پیش خود نبودن، پیش آن دلدار خوش باشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
هر گه آن مه، رخ بنماید از پی دفع گزند
میکند در مجمر دل عقده های کار سپند
عقده ام از کیست در دل؟ از بلائی آفتی
چون نزاکت زود رنج و، چون ملامت دلپسند!
چون خموشی، راز دارو، چون سخن حاضرجواب
چون اثر بیگانه خوی و، چون دعا بالابلند
چون توان جست از کمند سرکشی کز حیرتش
تاب را پای برون رفتن نباشد از کمند؟!
میکنیم از درد او فریاد، در هر کوچه یی
گرچو موسیقار میسازند ما را بند بند
گر بپرسد کیست از ما این چنین نالان؟ بگو:
واعظ بیچاره آشفته حال دردمند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
حلقه بر هر دری این زمزمه را ساز کند
که برویت اثر ناله دری باز کند
پایه تخت شرف الفت بی قدران است
شعله را صحبت خاشاک سرافراز کند
بر سرت چتر سیه بختی خود بس، چه ضرور
به پر و بال هما روح تو پرواز کند؟!
در خم چرخ بود شادی ما بیخردان
خنده کبک که در چنگل شهباز کند
بر سر گرد ره دوست،دل میلرزد
صورتم خامه نقاش چو پرداز کند
من بیقدر نیم لایق ناز تو، مگر
دیگری از تو کشد ناز و، بمن ناز کند
خون دلها همه از گریه بانجام رسد
واعظ از درد تو هرجا سخن آغاز کند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
چون به محفل رخ فرو زد، رنگ صهبا بشکند
چون به گلشن قد فرازد، شاخ گلها بشکند
آفتاب از رشک خواهد کاستن چون ماه، اگر
همچو مه طرف کلاه آن ماه سیما بشکند
یار بد مست است و، می گستاخ می بوسد لبش
کاسه می ترسم آخر بر سر ما بشکند
پیش عقد گوهر او دم زند گر از صفا
خنده اش دندان در، در کام دریا بشکند
گر زند آیینه دامن آتش آن چهره را
رنگ در رخسار مهر عالم آرا بشکند
بسکه آگاهست از درد دل ما خستگان
رنگ ما در روی آن آیینه سیما بشکند
بشکفد دلهای یاران، چون رود زاهد ز بزم
باغ گلریزان کند، وقتی که سرما بشکند
از شکست دشمن خود، دل بدرد آید مرا
میخلد در خاطرم، خاری که در پای بشکند
جهل خردان، کی شود حلم بزرگان را حریف؟!
تندی سیلاب را، تمکین دریا بشکند!
چون حباب از بسکه پرگردیده از باد غرور
کاسه سر ترسم آخر بر سر ما بشکند
در حصارند از حوادث روز و شب سرگشتگان
کشتی گرداب، کی از موج دریا بشکند؟!
گفتمش: مشکن دل پر درد واعظ را زجور
ترسم آن بیدرد آخر حرف ما را بشکند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
آشنایی بتو عیب است که بیگانه کند!
کیست شمشاد که گیسوی ترا شانه کند؟!
بند غم هر که کشد، قدر رهایی داند
عاقلم کرده از آن عشق، که دیوانه کند
آن چه مژگان دراز است، که گر خواباند
میتواند مه من زلف بآن شانه کند
آن زمان عاشق سودازده غم نشناسد
کآشنایی تواش از همه بیگانه کند
روز گردد، باسیران تو چون شام سیاه
پنجه مهر اگر زلف ترا شانه کند
میتواند به نگاهت سر راهی گیرد
عشق اگر تربیت جرأت دیوانه کند
غیر شمشاد که دارد بقدت نسبت دور
که تواند که سر زلف ترا شانه کند؟!
همچو دندان بلب از حیرت رویت ما را
قدم اشک بهر جا که رسد خانه کند
شاهی کشور آسودگی از واعظ ماست
این نه کاریست که هر عاقل و فرزانه کند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
عشق او جان خسته میخواهد
از دو عالم گسسته میخواهد
هست چندانکه حسن غازه طلب
عشق رنگ شکسته میخواهد
هوسش زان دو لب شکر خندیست
دل مربای پسته میخواهد
پر مشو در بدر، که درگه دوست
عاشق پا شکسته میخواهد
دل نبیند گشاد کار، از آن
که ز درهای بسته میخواهد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
گذشت زندگی و، شد ز دست کار افسوس
نداد فرصت افسوس، صد هزار افسوس!
برفت عهد شباب و، همان علاقه بجاست
نکرده بند ز خود پاره، شد بهار افسوس
گذشت عمر و، نکردیم طاعتی هرگز
ز دست رفت کمند و، نشد شکار افسوس
دمی به کار نیامد ترا ز مدت عمر
شکفت و ریخت چه گلها ز شاخسار افسوس
تمام عمر تو بگذشت در خود آرایی
نگشت دست ز دندان ترا نگار افسوس
ترا بسی حرکت داد رعشه پیری
ز خواب وا نشدت چشم اعتبار افسوس
دل شکسته بگرداب تن تباهی ماند
نرفت کشتی از این ورطه برکنار افسوس
بشد بخنده و غفلت تمام عمر و، شبی
بروز خود نگریستیم زار زار افسوس
ز روسیاهی ایام جاهلی واعظ
نشست چهره ترا چشم اشکبار افسوس!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
دل از خیال دوست، ندادم بفکر خویش
آغوش خاطری نگشادم بفکر خویش
از پایه بلند ز خود بیخبر شدن
افتادم آن قدر که فتادم بفکر خویش
اخراج کرد غیرتم از شهر ننگ و نام
تا رخصت خیال تو دادم بفکر خویش
تا ناخن خدنگ توام بود در نظر
از دل چه عقده ها که گشادم، بفکر خویش
خود جاده ایم کعبه مقصود خویش را
منظور اوست، زینکه فتادم بفکر خویش
واعظ ز خوشدلی چو اثر نیست در جهان
در کنج غم نشسته و، شادم بفکر خویش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
من با نگاه عجز و، تو دل سخت تر ز سنگ
هرگز نبسته طرف خدنگ نظر ز سنگ
سازی اگر حجاب خود آیینه را، بجاست
دارد ضرور باغ جمال تو در ز سنگ
از شوق خاک بوسی نعل سمند تو
با سر برون دوند گروه شرر ز سنگ
از بهر سیب آن ذقن، از خلق دیده ام
ظلمی که شاخ دیده برای ثمر ز سنگ
از تیغ موج حادثه آبگون سپهر
بر سر کشیده اند شررها سپر ز سنگ
نرمی بخلق، سخت پناهی است خلق را
هرگز ندیده پنبه چو مینا ضرر ز سنگ
نازک چو شیشه چون نشود دل ترا؟ که هست
خو گرم تر ز آتش و، دل سخت تر ز سنگ!
لطف از کسان بجوی و، شرارت ز ناکسان
آب از گهر طلب کن و، آتش ببر ز سنگ
واعظ مخواه پاکی گوهر ز بدگهر
هرگز کسی نخواسته آب گهر ز سنگ