عبارات مورد جستجو در ۱۱۰۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۹
شود چو غنچه سخن پیشه، شیشه شیشه شراب است
چو دل تنک شد از اندیشه، شیشه شیشه شراب است
ز کاوش جگر فکر، دست باز نداری
که هر شراری ازین تیشه، شیشه شیشه شراب است
عیار چشم غزالان شیر مست چه باشد
که چشم شیر درین بیشه، شیشه شیشه شراب است
نظر دریغ مدار از نظاره دل پر خون
که هر حبابی ازین شیشه، شیشه شیشه شراب است
اگر ز عقل ترا در سرست نخوت مستی
مرا جنون به رگ و ریشه، شیشه شیشه شراب است
به سنگ عربده بشکن طلسم هستی خود را
که در شکستن این شیشه، شیشه شیشه شراب است
مرا که رطل گران است ز خم سنگ ملامت
عتاب چرخ جفا پیشه، شیشه شیشه شراب است
جواب آن غزل میرزا سعید حکیم است
که عشق در دل غم پیشه، شیشه شیشه شراب است
چو دل تنک شد از اندیشه، شیشه شیشه شراب است
ز کاوش جگر فکر، دست باز نداری
که هر شراری ازین تیشه، شیشه شیشه شراب است
عیار چشم غزالان شیر مست چه باشد
که چشم شیر درین بیشه، شیشه شیشه شراب است
نظر دریغ مدار از نظاره دل پر خون
که هر حبابی ازین شیشه، شیشه شیشه شراب است
اگر ز عقل ترا در سرست نخوت مستی
مرا جنون به رگ و ریشه، شیشه شیشه شراب است
به سنگ عربده بشکن طلسم هستی خود را
که در شکستن این شیشه، شیشه شیشه شراب است
مرا که رطل گران است ز خم سنگ ملامت
عتاب چرخ جفا پیشه، شیشه شیشه شراب است
جواب آن غزل میرزا سعید حکیم است
که عشق در دل غم پیشه، شیشه شیشه شراب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۹
ساقی از یک جرعه می این بینوا را گرم کرد
سردی از دوران نبیند هر که ما را گرم کرد!
می توان افروخت شمع از سایه بال و پرش
استخوان گرم من ازبس همارا گرم کرد
سبحه را در دست زاهد چون سپند آرام نیست
تا دم گرم که محراب دعا را گرم کرد؟
از شفق زد غوطه در اشک ندامت آفتاب
این سزای آن که زیر چرخ جا را گرم کرد
زخم صبح از بخیه انجم اگر آید بهم
می تواند خواب هم مژگان ما را گرم کرد
باد رنگین از شراب لعل دایم ساغرش
هر که در قتل من آن گلگون قبا را گرم کرد
می روند از جا سبکروحان به اندک نسبتی
برگ کاهی می تواند گهربار گرم کرد
می کند برگ اقامت را خزان پا در رکاب
سردی ایام عمر بیوفا را گرم کرد
عشق برد افسردگی بیرون زطبع خاکیان
روی گرم آفتاب این ذره ها را گرم کرد
می کند روی زمین را از گرانجانان سبک
خون من زینسان که آن تیغ جفا را گرم کرد
می برد مرغ هوا غیرت به مرغان کباب
صائب از بس آه سوزانم هوا را گرم کرد
سردی از دوران نبیند هر که ما را گرم کرد!
می توان افروخت شمع از سایه بال و پرش
استخوان گرم من ازبس همارا گرم کرد
سبحه را در دست زاهد چون سپند آرام نیست
تا دم گرم که محراب دعا را گرم کرد؟
از شفق زد غوطه در اشک ندامت آفتاب
این سزای آن که زیر چرخ جا را گرم کرد
زخم صبح از بخیه انجم اگر آید بهم
می تواند خواب هم مژگان ما را گرم کرد
باد رنگین از شراب لعل دایم ساغرش
هر که در قتل من آن گلگون قبا را گرم کرد
می روند از جا سبکروحان به اندک نسبتی
برگ کاهی می تواند گهربار گرم کرد
می کند برگ اقامت را خزان پا در رکاب
سردی ایام عمر بیوفا را گرم کرد
عشق برد افسردگی بیرون زطبع خاکیان
روی گرم آفتاب این ذره ها را گرم کرد
می کند روی زمین را از گرانجانان سبک
خون من زینسان که آن تیغ جفا را گرم کرد
می برد مرغ هوا غیرت به مرغان کباب
صائب از بس آه سوزانم هوا را گرم کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۴
در گذر از گفتگو تا ساغر هوشت دهند
جنت در بسته از لبهای خاموشت دهند
سرمپیچ از گوشمال آن دو زلف عنبرین
تا لبی خندانتر از صبح بناگوشت دهند
پاره دل را چو عود خام بر آتش گذار
تا پریزاد سخن را سر به آغوشت دهند
تا نگردد خانه زنبور، دل از زخم نیش
نیست ممکن در گلستان جهان نوشت دهند
لنگر تمکین این بزم است بیهوشی ترا
می روی بیرون ازین محفل اگر هوشت دهند
بر تو از گوش گران این وحشت آبادست خوش
زود در فریاد می آیی اگر گوشت دهند
چون نجوشی در خم گردون ز روی اختیار
جوش بیتابی مزن صائب اگر جوشت دهند
جنت در بسته از لبهای خاموشت دهند
سرمپیچ از گوشمال آن دو زلف عنبرین
تا لبی خندانتر از صبح بناگوشت دهند
پاره دل را چو عود خام بر آتش گذار
تا پریزاد سخن را سر به آغوشت دهند
تا نگردد خانه زنبور، دل از زخم نیش
نیست ممکن در گلستان جهان نوشت دهند
لنگر تمکین این بزم است بیهوشی ترا
می روی بیرون ازین محفل اگر هوشت دهند
بر تو از گوش گران این وحشت آبادست خوش
زود در فریاد می آیی اگر گوشت دهند
چون نجوشی در خم گردون ز روی اختیار
جوش بیتابی مزن صائب اگر جوشت دهند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۳
دوش بزم از شور ما یک سینه پرجوش بود
تلخی می محو در گلبانگ نوشانوش بود
نرگس مخمور خون عقل در پیمانه داشت
جلوه مستانه سیلاب متاع هوش بود
گرچه دامن می کشید از سایه خود سرو او
باغ بر گل تنگ از خمیازه آغوش بود
بر نمی آمد صدا از هیچ کس غیر از سپند
شمع مجلس با زبان آتشین خاموش بود
تیره بختی همچو داغ لاله در خون می تپید
از فروغ می در و دیوار اطلس پوش بود
در قفس تیغ زبان ما برآمد از نیام
شعله آواز ما در گلستان خس پوش بود
گلشن از خاموشی ما پرده تصویر شد
خون گل از شعله آواز ما در جوش بود
هیچ کس را صائب از اهل سخن روزی نشد
آنچه از اسباب عشرت قسمت ما دوش بود
تلخی می محو در گلبانگ نوشانوش بود
نرگس مخمور خون عقل در پیمانه داشت
جلوه مستانه سیلاب متاع هوش بود
گرچه دامن می کشید از سایه خود سرو او
باغ بر گل تنگ از خمیازه آغوش بود
بر نمی آمد صدا از هیچ کس غیر از سپند
شمع مجلس با زبان آتشین خاموش بود
تیره بختی همچو داغ لاله در خون می تپید
از فروغ می در و دیوار اطلس پوش بود
در قفس تیغ زبان ما برآمد از نیام
شعله آواز ما در گلستان خس پوش بود
گلشن از خاموشی ما پرده تصویر شد
خون گل از شعله آواز ما در جوش بود
هیچ کس را صائب از اهل سخن روزی نشد
آنچه از اسباب عشرت قسمت ما دوش بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲۱
دل را کجا به زلف رسا می توان رساند
این پا شکسته را به کجا می توان رساند
سنگین دلی و گرنه ازان لعل آبدار
صد تشنه را به آب بقامی توان رساند
در کاروان بیخودی ما شتاب نیست
خود را به یک دو جام به ما می توان رساند
از خود بریده بر سر آتش نشسته ایم
ما را به یک نگه به خدا می توان رساند
در شیشه کرده است مرا خشکی خمار
در موسمی که می ز هوا می توان رساند
در هیچ بزم خون ندهد نشأه شراب
این باده در مقام رضا می توان رساند
بتوان به چرخ برد به همت غبار جسم
این سرمه را به چشم سها می توان رساند
دامان برق را نتواند گرفت خار
خود را به عمر رفته کجا می توان رساند
صائب کمند بخت اگر نیست نارسا
دستی به آن دو زلف رسا می توان رساند
این پا شکسته را به کجا می توان رساند
سنگین دلی و گرنه ازان لعل آبدار
صد تشنه را به آب بقامی توان رساند
در کاروان بیخودی ما شتاب نیست
خود را به یک دو جام به ما می توان رساند
از خود بریده بر سر آتش نشسته ایم
ما را به یک نگه به خدا می توان رساند
در شیشه کرده است مرا خشکی خمار
در موسمی که می ز هوا می توان رساند
در هیچ بزم خون ندهد نشأه شراب
این باده در مقام رضا می توان رساند
بتوان به چرخ برد به همت غبار جسم
این سرمه را به چشم سها می توان رساند
دامان برق را نتواند گرفت خار
خود را به عمر رفته کجا می توان رساند
صائب کمند بخت اگر نیست نارسا
دستی به آن دو زلف رسا می توان رساند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۶
خط تو راه دین ودل وهوش می زند
ته جرعه ای است این که به سرجوش می زند
از خط سبز مستی حسن تو کم نشد
این می به شیشه رفت وهمان جوش می زند
بر آتش عذار تو دامان دیگرست
هر سیلیی که خط به بناگوش می زند
از خط فزودمستی آن چشم پر خمار
در نوبهار چشمه فزون جوش می زند
روی زمین زلغزش مستان شودکبود
زینسان که جلوه توره هوش می زند
از شرم اگرچه نیست زبان طلب مرا
خمیازه حلقه بر لب خاموش می زند
با سرو سرکشی که ز خودراست بگذرد
امید فال خلوت آغوش می زند
سنگی که می زند به من آن طفل شوخ چشم
دست نوازشی است که بر دوش می زند
باشد پیاده ای که زندخنده برسوار
زاهد که خنده بر من مدهوش می زند
صائب دلیل پختگی عقل خامشی است
تا نارس است باده به خم جوش می زند
ته جرعه ای است این که به سرجوش می زند
از خط سبز مستی حسن تو کم نشد
این می به شیشه رفت وهمان جوش می زند
بر آتش عذار تو دامان دیگرست
هر سیلیی که خط به بناگوش می زند
از خط فزودمستی آن چشم پر خمار
در نوبهار چشمه فزون جوش می زند
روی زمین زلغزش مستان شودکبود
زینسان که جلوه توره هوش می زند
از شرم اگرچه نیست زبان طلب مرا
خمیازه حلقه بر لب خاموش می زند
با سرو سرکشی که ز خودراست بگذرد
امید فال خلوت آغوش می زند
سنگی که می زند به من آن طفل شوخ چشم
دست نوازشی است که بر دوش می زند
باشد پیاده ای که زندخنده برسوار
زاهد که خنده بر من مدهوش می زند
صائب دلیل پختگی عقل خامشی است
تا نارس است باده به خم جوش می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰۴
جمعی که دراندیشه آن چشم خمارند
در پرده دل شب همه شب باده گسارند
هر چند که در پرده شرمندنکویان
چون باز نظر دوخته در فکر شکارند
لاغر کن دلها ز سرینهای گرانسنگ
فربه کن غمها ز میانهای نزارند
در ریختن دل همه چون باد خزانند
در پرورش جان همه چون ابر بهارند
یارب نرسد گرد غمی بر دل ایشان
هر چند غم صائب بیچاره ندارند
در پرده دل شب همه شب باده گسارند
هر چند که در پرده شرمندنکویان
چون باز نظر دوخته در فکر شکارند
لاغر کن دلها ز سرینهای گرانسنگ
فربه کن غمها ز میانهای نزارند
در ریختن دل همه چون باد خزانند
در پرورش جان همه چون ابر بهارند
یارب نرسد گرد غمی بر دل ایشان
هر چند غم صائب بیچاره ندارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷۹
می شود رنگین تر آن لعل سخنگودر خمار
می توان گل چید از خمیازه او در خمار
خواهد افتادن ز چشمش مستی دنباله دار
گر ببیند چشم او را چشم آهو در خمار
در سرمستی چه خواهد کرد با نظارگی
تیر مژگانی که می گردد ترازو در خمار
ابر چون بی آب شد بر قلب دریامی زند
می شود خونخوارتر آن چشم جادو در خمار
می توان کردن در آتش سیر گلزار خلیل
ز انقلاب رنگ بر رخساره او در خمار
بی شراب لاله رنگ از عیش تلخ من مپرس
برتنم انگشت زنهاری است هرمو در خمار
سرو با آن تازه رویی، می کند در دیده ام
جلوه مینای خالی بر لب جو در خمار
بر دلم بار دو عالم نیست در مستی گران
بردماغ من گرانی می کند بو در خمار
باز می ریزد می خونگرم رنگ آشتی
با حریفان می کنم هر چند یکرو در خمار
گر به پهلو دیگران رفتند راه کعبه را
من ره میخانه را رفتم به پهلو درخمار
در سر مستی بود ابروی ماه عید تیغ
برسرم شمشیر خونریزست ابرو درخمار
جلوه زهر هلاهل می کند در آب تیغ
سبزه سیراب بر طرف لب جو در خمار
در تلافی کاسه زانو شود جام جمش
هر که یک چندی گذاردسربه زانو در خمار
جام چون خالی شد ازمی ،خشک می آید به چشم
می چکد صائب می ازلعل لب او در خمار
می توان گل چید از خمیازه او در خمار
خواهد افتادن ز چشمش مستی دنباله دار
گر ببیند چشم او را چشم آهو در خمار
در سرمستی چه خواهد کرد با نظارگی
تیر مژگانی که می گردد ترازو در خمار
ابر چون بی آب شد بر قلب دریامی زند
می شود خونخوارتر آن چشم جادو در خمار
می توان کردن در آتش سیر گلزار خلیل
ز انقلاب رنگ بر رخساره او در خمار
بی شراب لاله رنگ از عیش تلخ من مپرس
برتنم انگشت زنهاری است هرمو در خمار
سرو با آن تازه رویی، می کند در دیده ام
جلوه مینای خالی بر لب جو در خمار
بر دلم بار دو عالم نیست در مستی گران
بردماغ من گرانی می کند بو در خمار
باز می ریزد می خونگرم رنگ آشتی
با حریفان می کنم هر چند یکرو در خمار
گر به پهلو دیگران رفتند راه کعبه را
من ره میخانه را رفتم به پهلو درخمار
در سر مستی بود ابروی ماه عید تیغ
برسرم شمشیر خونریزست ابرو درخمار
جلوه زهر هلاهل می کند در آب تیغ
سبزه سیراب بر طرف لب جو در خمار
در تلافی کاسه زانو شود جام جمش
هر که یک چندی گذاردسربه زانو در خمار
جام چون خالی شد ازمی ،خشک می آید به چشم
می چکد صائب می ازلعل لب او در خمار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۲
فروغ دولت بیدار از شراب بگیر
می شبانه بکش صبح رابه خواب بگیر
وصال شیر و شکرتازه می کند دل را
پیاله ای دو سه بر روی ماهتاب بگیر
درین دو هفته که مهمان این خراباتی
غذای روح ز دود دل کباب بگیر
به دانه دزدی انجم نظر سیاه مکن
چو ماه نو لب نانی ز آفتاب بگیر
به دست عجز گریبان مده چو بیجگران
غمی فرو چو بگیرد ترا، شراب بگیر
گواهی دل آگاه، خضر مطلبهاست
به هر طرف که روی فال ازین کتاب بگیر
در آب و خاک عمارت حضور خاطرنیست
سراغ عافیت از منزل خراب بگیر
ز حسن شوخ تسلی مشو به دیدن خشک
گلی گه می رود از دست،ازو گلاب بگیر
سبک عنان تواضع نمی شود مغلوب
اگر به جنگ تو آید فلک، رکاب بگیر
شکفته روی تر از زخم باش بادشمن
بغل گشاده سر راه مشک ناب بگیر
ز روی صبح بناگوش پرده یک سو کن
زمین تشنه جگر رابه ماهتاب بگیر
درین دوروز که میدان داروگیر از توست
بکوش صائب و داد دل از شراب بگیر
می شبانه بکش صبح رابه خواب بگیر
وصال شیر و شکرتازه می کند دل را
پیاله ای دو سه بر روی ماهتاب بگیر
درین دو هفته که مهمان این خراباتی
غذای روح ز دود دل کباب بگیر
به دانه دزدی انجم نظر سیاه مکن
چو ماه نو لب نانی ز آفتاب بگیر
به دست عجز گریبان مده چو بیجگران
غمی فرو چو بگیرد ترا، شراب بگیر
گواهی دل آگاه، خضر مطلبهاست
به هر طرف که روی فال ازین کتاب بگیر
در آب و خاک عمارت حضور خاطرنیست
سراغ عافیت از منزل خراب بگیر
ز حسن شوخ تسلی مشو به دیدن خشک
گلی گه می رود از دست،ازو گلاب بگیر
سبک عنان تواضع نمی شود مغلوب
اگر به جنگ تو آید فلک، رکاب بگیر
شکفته روی تر از زخم باش بادشمن
بغل گشاده سر راه مشک ناب بگیر
ز روی صبح بناگوش پرده یک سو کن
زمین تشنه جگر رابه ماهتاب بگیر
درین دوروز که میدان داروگیر از توست
بکوش صائب و داد دل از شراب بگیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۰
غوطه خوردم درشراب ناب و مخمورم هنوز
گم شدم درچشمه خورشید وبی نورم هنوز
گر چه شورمن جهانی را به شور آورده است
از نظرهاچون دهان یارمستورم هنوز
پاره شد زنجیر تاک از باده پرزورمن
تاچه باخمخانه گردون کند زورم هنوز
عمرهاشد تاچوموم از شهددورافتاده ام
می خلددر پرده دل نیش زنبورم هنوز
گرچه ازویرانه من جغد وحشت می کند
درخرابات مغان دانندمعمورم هنوز
باده منصور ازجوش زبردستی نشست
میزندجوش اناالحق خون مغرورم هنوز
در سفرهرچند چون ریگ روان عمرم گذشت
از وصال کعبه چون سنگ نشان دورم هنوز
اهل عالم غافلنداز صورت احوال من
من میان صد هزارآیینه مستورم هنوز
خاکساری گرچه با خاکم برابرکرده است
حرف درکار سلیمان میکندمورم هنوز
غوطه درخون شفق زد پنبه صبح جزا
میزند برقلب ناخن داغ ناسورم هنوز
گرچه صائب شهرت من داغ دارد مهر را
عشق اگر این است خواهد کردمشهورم هنوز
گم شدم درچشمه خورشید وبی نورم هنوز
گر چه شورمن جهانی را به شور آورده است
از نظرهاچون دهان یارمستورم هنوز
پاره شد زنجیر تاک از باده پرزورمن
تاچه باخمخانه گردون کند زورم هنوز
عمرهاشد تاچوموم از شهددورافتاده ام
می خلددر پرده دل نیش زنبورم هنوز
گرچه ازویرانه من جغد وحشت می کند
درخرابات مغان دانندمعمورم هنوز
باده منصور ازجوش زبردستی نشست
میزندجوش اناالحق خون مغرورم هنوز
در سفرهرچند چون ریگ روان عمرم گذشت
از وصال کعبه چون سنگ نشان دورم هنوز
اهل عالم غافلنداز صورت احوال من
من میان صد هزارآیینه مستورم هنوز
خاکساری گرچه با خاکم برابرکرده است
حرف درکار سلیمان میکندمورم هنوز
غوطه درخون شفق زد پنبه صبح جزا
میزند برقلب ناخن داغ ناسورم هنوز
گرچه صائب شهرت من داغ دارد مهر را
عشق اگر این است خواهد کردمشهورم هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲۰
لب ساقی شکربارست امروز
شراب و نقل بسیارست امروز
سپهر نیلگون یک شیشه می
زمین یک جام سرشارست امروز
هوا از ابر و باغ از جوش شبنم
دل و دست گهربارست امروز
لب پیمانه ها از آبداری
لب میگون دلدارست امروز
شب آدینه و ایام روزه است
گرانجانی که هشیارست امروز
اگر داری کلاهی رهن می کن
که جوش مغز دستارست امروز
قماش دلپذیر ماه کنعان
متاع روی بازارست امروز
چو پای خم حریفانند ساکن
همین پیمانه سیارست امروز
شب آدینه نیل چشم زخمی است
که بر رخساره یارست امروز
میان بگشا که درآیین مستان
کمر بستن چو زنارست امروز
شراب و نقل بسیارست امروز
سپهر نیلگون یک شیشه می
زمین یک جام سرشارست امروز
هوا از ابر و باغ از جوش شبنم
دل و دست گهربارست امروز
لب پیمانه ها از آبداری
لب میگون دلدارست امروز
شب آدینه و ایام روزه است
گرانجانی که هشیارست امروز
اگر داری کلاهی رهن می کن
که جوش مغز دستارست امروز
قماش دلپذیر ماه کنعان
متاع روی بازارست امروز
چو پای خم حریفانند ساکن
همین پیمانه سیارست امروز
شب آدینه نیل چشم زخمی است
که بر رخساره یارست امروز
میان بگشا که درآیین مستان
کمر بستن چو زنارست امروز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵۲
گر این چنین چکد می گلرنگ ازلبش
جام پراز شراب شود طوق غبغبش
میگون لبی که سوخت مرا درخمار می
پیمانه برنگشته تهی هرگز ازلبش
در چشم خاک راه نشینان انتظار
کار هلال عید کند نعل مرکبش
چون سرو،قمریان همه گردن کشیده اند
در آرزوی طوق گلوسوز غبغبش
در سینه دل به زلف تو گردد طفل شوخ
در کوچه است اگر چه بود جا به مکتبش
سرچشمه ای که ریشه به دریا رسانده است
از جوش تشنگان نشود تنگ مشربش
راه سخن به سایل مبرم نمی دهند
رحم است برکسی که برآرند مطلبش
صائب به خون دل نزند کاسه،چون کند ؟
هرکس که نیست دست به جام لبالبش
جام پراز شراب شود طوق غبغبش
میگون لبی که سوخت مرا درخمار می
پیمانه برنگشته تهی هرگز ازلبش
در چشم خاک راه نشینان انتظار
کار هلال عید کند نعل مرکبش
چون سرو،قمریان همه گردن کشیده اند
در آرزوی طوق گلوسوز غبغبش
در سینه دل به زلف تو گردد طفل شوخ
در کوچه است اگر چه بود جا به مکتبش
سرچشمه ای که ریشه به دریا رسانده است
از جوش تشنگان نشود تنگ مشربش
راه سخن به سایل مبرم نمی دهند
رحم است برکسی که برآرند مطلبش
صائب به خون دل نزند کاسه،چون کند ؟
هرکس که نیست دست به جام لبالبش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵۷
داده ام دست ارادت با حنای لای خم
پای رفتن نیست از میخانه ام چون پای خم
بیت معمور خرابات است یارب کم مباد
تا قیامت خشتی از بنیاد پا بر جای خم
همت ساقی دو چندانم شراب لعل داد
گوهر عقلم اگر پامال شد در پای خم
با بزرگان یک طرف افتادن از عقل است دور
محتسب بیجاکمر بسته است در ایذای خم
تنگ ظرفی را چو مینا بر کنار طاق نه
کوه تمکین شو که در میخانه گیری جای خم
سر به گردون در نمی آرم زاستغنای عشق
همت دریاکشان را کی بود پروای خم
می توان از صورت هرکس به معنی راه برد
جوهر می را توان دریافت از سیمای خم
چند صائب همچو ساغر هرزه پروازی کنم
مدتی قصد اقامت می کنم در پای خم
پای رفتن نیست از میخانه ام چون پای خم
بیت معمور خرابات است یارب کم مباد
تا قیامت خشتی از بنیاد پا بر جای خم
همت ساقی دو چندانم شراب لعل داد
گوهر عقلم اگر پامال شد در پای خم
با بزرگان یک طرف افتادن از عقل است دور
محتسب بیجاکمر بسته است در ایذای خم
تنگ ظرفی را چو مینا بر کنار طاق نه
کوه تمکین شو که در میخانه گیری جای خم
سر به گردون در نمی آرم زاستغنای عشق
همت دریاکشان را کی بود پروای خم
می توان از صورت هرکس به معنی راه برد
جوهر می را توان دریافت از سیمای خم
چند صائب همچو ساغر هرزه پروازی کنم
مدتی قصد اقامت می کنم در پای خم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۵
در آن شبها که از یاد تو ساغر بود در دستم
ز هر ناخن هلال عید دیگر بود در دستم
ز طوفان حوادث زان نکردن دست و پا را گم
که از رطل گران پیوسته لنگر بود در دستم
به اشک تلخ قانع گشته ام صورت نمی بندد
از آن دریا که دایم عقد گوهر بود در دستم
دو عالم چون سلیمان بود در زیر نگین من
درین میخانه چندانی که ساغر بود در دستم
در آن گلشن که می از ساغر توحید می خوردم
ز هر برگ گلی دامان دلبر بود در دستم
چه با من می تواند شورش روز جزا کردن
که از دل سالها دیوان محشر بود در دستم
ز هشیاری زبون گردش گردون شدم ورنه
به مستیها عنان سیر اختر بود در دستم
نمی جنبم چو خون مرده از نشتر خوشا وقتی
که خون از اضطراب عشق نشتر بود در دستم
ز قحط دلربایان ریختم در پای خود صائب
و گرنه یک جهان دل چون صنوبر بود در دستم
ز هر ناخن هلال عید دیگر بود در دستم
ز طوفان حوادث زان نکردن دست و پا را گم
که از رطل گران پیوسته لنگر بود در دستم
به اشک تلخ قانع گشته ام صورت نمی بندد
از آن دریا که دایم عقد گوهر بود در دستم
دو عالم چون سلیمان بود در زیر نگین من
درین میخانه چندانی که ساغر بود در دستم
در آن گلشن که می از ساغر توحید می خوردم
ز هر برگ گلی دامان دلبر بود در دستم
چه با من می تواند شورش روز جزا کردن
که از دل سالها دیوان محشر بود در دستم
ز هشیاری زبون گردش گردون شدم ورنه
به مستیها عنان سیر اختر بود در دستم
نمی جنبم چو خون مرده از نشتر خوشا وقتی
که خون از اضطراب عشق نشتر بود در دستم
ز قحط دلربایان ریختم در پای خود صائب
و گرنه یک جهان دل چون صنوبر بود در دستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۴
شفق آلود شراب است مگر دستارم؟
که فتاده است به پا همچو سحر دستارم
هیچ وقت از گرو باده نیامد بیرون
از سر پنبه میناست مگر دستارم؟
چه کنی سرزنش من، که قضا می بندد
هر گل صبح به عنوان دگر دستارم
با دستان سر و دستار ز هم نشناسند
ریشه چون صبح ندارد به جگر دستارم
هیچ کس را گنهی نیست در آشفتن من
خودبخود گشت پریشان چو سحر دستارم
عشق از آن جوش که در مغز من انداخت، هنوز
مضطرب چون کف دریافت به سر دستارم
سر برون نازده از چاک گریبان وجود
رفت بر باد فنا همچو شور دستارم
من و از کوی مغان پای کشیدن صائب؟
گرو باده نگیرند مگر دستارم
که فتاده است به پا همچو سحر دستارم
هیچ وقت از گرو باده نیامد بیرون
از سر پنبه میناست مگر دستارم؟
چه کنی سرزنش من، که قضا می بندد
هر گل صبح به عنوان دگر دستارم
با دستان سر و دستار ز هم نشناسند
ریشه چون صبح ندارد به جگر دستارم
هیچ کس را گنهی نیست در آشفتن من
خودبخود گشت پریشان چو سحر دستارم
عشق از آن جوش که در مغز من انداخت، هنوز
مضطرب چون کف دریافت به سر دستارم
سر برون نازده از چاک گریبان وجود
رفت بر باد فنا همچو شور دستارم
من و از کوی مغان پای کشیدن صائب؟
گرو باده نگیرند مگر دستارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲۸
منم که فیض شراب از کتاب می گیرم
به همت از گل کاغذ گلاب می گیرم
هوای عالم آب است سازگار مرا
دل از پیاله و جان از شراب می گیرم
در آتش است صراحی ز صبح خیزی من
همیشه چشم قدح را به خواب می گیرم
ز چشم مست بتان چشم مردمی دارم
چه ظالمم که خراج از خراب می گیرم
نشاط رفته ز عمر گذشته می خواهم
حساب موج از بحر سراب می گیرم
به زور بازوی همت چو لعل در دل سنگ
فروغ تربیت از آفتاب می گیرم
اگر به گوش صدف صائب این غزل خوانم
هزار دامن در خوشاب می گیرم
به همت از گل کاغذ گلاب می گیرم
هوای عالم آب است سازگار مرا
دل از پیاله و جان از شراب می گیرم
در آتش است صراحی ز صبح خیزی من
همیشه چشم قدح را به خواب می گیرم
ز چشم مست بتان چشم مردمی دارم
چه ظالمم که خراج از خراب می گیرم
نشاط رفته ز عمر گذشته می خواهم
حساب موج از بحر سراب می گیرم
به زور بازوی همت چو لعل در دل سنگ
فروغ تربیت از آفتاب می گیرم
اگر به گوش صدف صائب این غزل خوانم
هزار دامن در خوشاب می گیرم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷۳
به جای باده اگر در پیاله آب کنیم
ز تنگ حوصلگی مستی شراب کنیم
چو نخل موم بر و بار ما ملایمت است
چگونه سینه سپر پیش آفتاب کنیم؟
چو موج بر صف دریا زنیم و خوش باشیم
به خویش کار چرا تنگ چون حباب کنیم؟
اگر نه خاطر روی تو در میان باشد
ز آه چشمه آیینه را سراب کنیم
بیاض گردن او گر به دست ما افتد
چه بوسه های گلوسوز انتخاب کنیم!
کدام عیش به این عیش می رسد صائب؟
که ما و دختر رز سیر ماهتاب کنیم
ز تنگ حوصلگی مستی شراب کنیم
چو نخل موم بر و بار ما ملایمت است
چگونه سینه سپر پیش آفتاب کنیم؟
چو موج بر صف دریا زنیم و خوش باشیم
به خویش کار چرا تنگ چون حباب کنیم؟
اگر نه خاطر روی تو در میان باشد
ز آه چشمه آیینه را سراب کنیم
بیاض گردن او گر به دست ما افتد
چه بوسه های گلوسوز انتخاب کنیم!
کدام عیش به این عیش می رسد صائب؟
که ما و دختر رز سیر ماهتاب کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱۴
تیغ برهنه را به بغل تنگ می کشم
چون ساغری ز باده گلرنگ می کشم
شبدیز عقل ترک حرونی نمی کند
گلگون باده را به ته تنگ می کشم
خال تو سنگ کم به ترازوی من نهاد
من هم متاع دل به همین سنگ می کشم!
قرب مکان تسلی عاشق نمی دهد
در پای ناقه ناله به فرسنگ می کشم
آتش ز چشم تیشه فرهاد می جهد
هر ناخنی که بر جگر سنگ می کشم
صائب خمار زور چو می آورد به من
مینای باده را به بغل تنگ می کشم
چون ساغری ز باده گلرنگ می کشم
شبدیز عقل ترک حرونی نمی کند
گلگون باده را به ته تنگ می کشم
خال تو سنگ کم به ترازوی من نهاد
من هم متاع دل به همین سنگ می کشم!
قرب مکان تسلی عاشق نمی دهد
در پای ناقه ناله به فرسنگ می کشم
آتش ز چشم تیشه فرهاد می جهد
هر ناخنی که بر جگر سنگ می کشم
صائب خمار زور چو می آورد به من
مینای باده را به بغل تنگ می کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳۳
یک چشم زدن فرقت می تاب نداریم
تا شیشه به بالین نبود خواب نداریم
تا بوسه چند از لب پیمانه نگیریم
چون شیشه خالی به جگر آب نداریم
در روز حریفان دگر باده گسارند
ماییم که می در شب مهتاب نداریم
از حادثه لرزند به خود قصر نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم
از حادثه لرزند به خود قصر نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم
از نقش تو فانوس خیالی شده هر چشم
چون شمع عجب نیست اگر خواب نداریم
در دایره بی سببی نقطه محویم
هرگز خبر از عالم اسباب نداریم
آیینه ما گرد تعلق نپذیرد
ما چشم به خاکستر سنجاب نداریم
گرگان به سمورند نهان تا به گریبان
ما بی دهنان طالع سنجاب نداریم
تا شیشه به بالین نبود خواب نداریم
تا بوسه چند از لب پیمانه نگیریم
چون شیشه خالی به جگر آب نداریم
در روز حریفان دگر باده گسارند
ماییم که می در شب مهتاب نداریم
از حادثه لرزند به خود قصر نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم
از حادثه لرزند به خود قصر نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم
از نقش تو فانوس خیالی شده هر چشم
چون شمع عجب نیست اگر خواب نداریم
در دایره بی سببی نقطه محویم
هرگز خبر از عالم اسباب نداریم
آیینه ما گرد تعلق نپذیرد
ما چشم به خاکستر سنجاب نداریم
گرگان به سمورند نهان تا به گریبان
ما بی دهنان طالع سنجاب نداریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵۰
از باد دستی خود ما میکشان خرابیم
در کاسه سرنگونی همچشم با حبابیم
با محتسب به جنگیم از زاهدان به تنگیم
با شیشه ایم یکدل، یکرنگ با شرابیم
آنجا که میکشانند چون ابر تر زبانیم
آنجا که زاهدانند لب خشک چون سرابیم
در گوش عشقبازان چون مژده وصالیم
در چشم می پرستان چون قطره شرابیم
با خاص و عام یکرنگ از مشرب رساییم
بر خار و گل سمن ریز چون نور ماهتابیم
آنجا که داغ بیدرد گل کرد، پنبه زاریم
آنجا که زخم عشاق خندید، مشک نابیم
آنجا که گل شکفته است شبنم طراز اشکیم
آنجا که خار خشکی است چشم تر سحابیم
چون می به مجلس آید از ما ادب مجویید
تا نیست دختر رز در پرده حجابیم
در پله نظرها هرگز گران نگردیم
ما در سواد عالم چون شعر انتخابیم
زلف معنبری نیست زان روی بی دماغیم
حسن برشته ای نیست از بهر آن کبابیم
بر تیغ حدت طبع در جمع موشکافان
ما جوهریم ازان رو در قید پیچ و تابیم
از مشرق بناگوش خندید صبح پیری
ما تیره روزگاران در سیر ماهتابیم
یک ره به گوشه چشم در زی پا نظر کن
عمری است پایمالت چون دیده رکابیم
تا اقتدا نمودیم بر فطرت ظفرخان
چون فکرهای صائب پیوسته بر صوابیم
در کاسه سرنگونی همچشم با حبابیم
با محتسب به جنگیم از زاهدان به تنگیم
با شیشه ایم یکدل، یکرنگ با شرابیم
آنجا که میکشانند چون ابر تر زبانیم
آنجا که زاهدانند لب خشک چون سرابیم
در گوش عشقبازان چون مژده وصالیم
در چشم می پرستان چون قطره شرابیم
با خاص و عام یکرنگ از مشرب رساییم
بر خار و گل سمن ریز چون نور ماهتابیم
آنجا که داغ بیدرد گل کرد، پنبه زاریم
آنجا که زخم عشاق خندید، مشک نابیم
آنجا که گل شکفته است شبنم طراز اشکیم
آنجا که خار خشکی است چشم تر سحابیم
چون می به مجلس آید از ما ادب مجویید
تا نیست دختر رز در پرده حجابیم
در پله نظرها هرگز گران نگردیم
ما در سواد عالم چون شعر انتخابیم
زلف معنبری نیست زان روی بی دماغیم
حسن برشته ای نیست از بهر آن کبابیم
بر تیغ حدت طبع در جمع موشکافان
ما جوهریم ازان رو در قید پیچ و تابیم
از مشرق بناگوش خندید صبح پیری
ما تیره روزگاران در سیر ماهتابیم
یک ره به گوشه چشم در زی پا نظر کن
عمری است پایمالت چون دیده رکابیم
تا اقتدا نمودیم بر فطرت ظفرخان
چون فکرهای صائب پیوسته بر صوابیم