عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸
خواست دلم که ماتمم سور شود نمیشود
از سرم آتش هوا دور شود نمیشود
از سر بوالهوس هوس جز غم عشق کی برد
ظلمت شب بغیر روز نور شود نمیشود
مهر بتان دلفریب عقل ز سر نمیبرد
مستی باده هوس شور شود نمیشود
آنکه چشید ذوق می میل بزهد کی کند
دیده که دید روی دوست کور شود نمیشود
زاهد خشک را شراب مست کند نمیکند
دیو بصحبت ملک حور شود نمیشود
زاهد اگر ز بهر خلد شعله شود دلش چه سود
هر حجری ز آتشی طور شود نمیشود
خوی بدی چه جا گرفت می نرود بپند کس
مار چگونه از فسون مور شود نمیشود
دوش دلم ز بار خلق کاش رهد نمیرهد
پای گران ز سر مرا دور شود نمیشود
یار بوعدهٔ گهی خاطر فیض خوش کند
ماتم من بدین فسون سور شود نمیشود
از سرم آتش هوا دور شود نمیشود
از سر بوالهوس هوس جز غم عشق کی برد
ظلمت شب بغیر روز نور شود نمیشود
مهر بتان دلفریب عقل ز سر نمیبرد
مستی باده هوس شور شود نمیشود
آنکه چشید ذوق می میل بزهد کی کند
دیده که دید روی دوست کور شود نمیشود
زاهد خشک را شراب مست کند نمیکند
دیو بصحبت ملک حور شود نمیشود
زاهد اگر ز بهر خلد شعله شود دلش چه سود
هر حجری ز آتشی طور شود نمیشود
خوی بدی چه جا گرفت می نرود بپند کس
مار چگونه از فسون مور شود نمیشود
دوش دلم ز بار خلق کاش رهد نمیرهد
پای گران ز سر مرا دور شود نمیشود
یار بوعدهٔ گهی خاطر فیض خوش کند
ماتم من بدین فسون سور شود نمیشود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷
بدل کاشتم مهر آن طفل جاهل ز راه نظر
بجز طفل اشکم نشد هیچ حاصل ازین رهگذر
کنون در کنارم نشستند طفلان بپهلوی هم
چه طفلان ز خون قطره چند سایل ز دل با جگر
کند طالع واژگون خرق عادت نظر کن ببین
چه دانه چه بر درنگر تخم و حاصل عجایب نگر
نشد نرم ازین اشکهای پیاپی زمین دلش
همانا ز سنگ آفریدند آن دل و زان سخت تر
نه یکجو وفائی نه یکذره رحمی ببار آمدم
همه سعی من گشت باطل ندیدم ثمر
از آن زلف خم در خم پیچ پیچش بمن میرسد
بلاها بلاها قوافل قوافل بحالم نگر
اگر چشم از آنرو بپوشم بتلخی شکیبا شوم
شود کار بر فیض دشوار و مشکل ز بد هم بتر
بجز طفل اشکم نشد هیچ حاصل ازین رهگذر
کنون در کنارم نشستند طفلان بپهلوی هم
چه طفلان ز خون قطره چند سایل ز دل با جگر
کند طالع واژگون خرق عادت نظر کن ببین
چه دانه چه بر درنگر تخم و حاصل عجایب نگر
نشد نرم ازین اشکهای پیاپی زمین دلش
همانا ز سنگ آفریدند آن دل و زان سخت تر
نه یکجو وفائی نه یکذره رحمی ببار آمدم
همه سعی من گشت باطل ندیدم ثمر
از آن زلف خم در خم پیچ پیچش بمن میرسد
بلاها بلاها قوافل قوافل بحالم نگر
اگر چشم از آنرو بپوشم بتلخی شکیبا شوم
شود کار بر فیض دشوار و مشکل ز بد هم بتر
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴
دردم ز حد فزون شد و غم بیشمار هم
آه از فلک برون شد اشک از کنار هم
با ما ببین که عشق چها کرد و میکند
از دل ببرد طاقت و از جان قرار هم
دل پا کشید از دو جهان بر امید و صل
جان داشت دست از خود و دل شد نزار هم
پا باز ماند از روش و دست از عمل
ز اندیشه ماند عقل و سرا پا ز کار هم
آهم ز درد و آتش و اشکم ز غصه خون
بخت از فراق تیره و ایام تار هم
نی ره بکوی او بودم نی قبول او
نه کس نشان دهد نه دهد یار بار هم
افتادهام غریب و حزین مستمند و زار
نی بر سرم طبیبی و نی غمگسار هم
یا رب بگیر دست من زار از کرم
بازم رهان ز خویش و ازین گیر و دار هم
ای فیض غم مخور که بمقصود میرسی
بختت مساعدت کند و روزگار هم
آه از فلک برون شد اشک از کنار هم
با ما ببین که عشق چها کرد و میکند
از دل ببرد طاقت و از جان قرار هم
دل پا کشید از دو جهان بر امید و صل
جان داشت دست از خود و دل شد نزار هم
پا باز ماند از روش و دست از عمل
ز اندیشه ماند عقل و سرا پا ز کار هم
آهم ز درد و آتش و اشکم ز غصه خون
بخت از فراق تیره و ایام تار هم
نی ره بکوی او بودم نی قبول او
نه کس نشان دهد نه دهد یار بار هم
افتادهام غریب و حزین مستمند و زار
نی بر سرم طبیبی و نی غمگسار هم
یا رب بگیر دست من زار از کرم
بازم رهان ز خویش و ازین گیر و دار هم
ای فیض غم مخور که بمقصود میرسی
بختت مساعدت کند و روزگار هم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۴
غم پنهان سمر شد چون کنم چون
محبت پرده در شد چون کنم چون
بگردابی فرو شد پای دل را
که آب از سر بدر شد چون کنم چون
خوش آنروزی که دل در دست من بود
دل از دستم بدر شد چون کنم چون
بجنبانید تا زنجیر زلفش
جنونم بیشتر شد چون کنم چون
ندارد در دلش تاثیر فریاد
فغانم بی اثر شد چون کنم چون
چسان امید بهبودی توان داشت
که کار از بدبتر شد چون کنم چون
فتاده بر در دلها بلی فیض
گدای در بدر شد چون کنم چون
محبت پرده در شد چون کنم چون
بگردابی فرو شد پای دل را
که آب از سر بدر شد چون کنم چون
خوش آنروزی که دل در دست من بود
دل از دستم بدر شد چون کنم چون
بجنبانید تا زنجیر زلفش
جنونم بیشتر شد چون کنم چون
ندارد در دلش تاثیر فریاد
فغانم بی اثر شد چون کنم چون
چسان امید بهبودی توان داشت
که کار از بدبتر شد چون کنم چون
فتاده بر در دلها بلی فیض
گدای در بدر شد چون کنم چون
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۸
ای صبا با یار سنگین دل بگو
چون رسانیدی سلام من بگو
مستحقم من زکوه حسن را
لن تنالوا البر حتی تنفقو
من اگر هرگز نیایم بر درت
تو نگوئی که گدائی بود کو
گر بمیرم در غم عشق تو من
تو نخواهی کردم آخر جستجو
کو مروت کو وفا کو مرحمت
حق خدمتها چه شد انصاف کو
بر سر راهت فتم وز خود روم
تو نگوئی کوست این با خاک کو
من گرفتم نیستت مهر و وفا
باری از روی جفا حرفی بگو
گر سلاممرا نمیگوئی علیک
در جواب بنده دشنامی بگو
در دل من چاکها کردی بعمد
وز خطا هرگز نکردی یک رفو
پرسشی هرگز نکردی بنده را
در قفاهم بگذریم از رو برو
آهن سردی مکوب ای فیض رو
زینسخن بگذر رها کن گفتگو
آرزوی من بود این بعد از این
گر نباشد بعد از اینم آرزو
چون رسانیدی سلام من بگو
مستحقم من زکوه حسن را
لن تنالوا البر حتی تنفقو
من اگر هرگز نیایم بر درت
تو نگوئی که گدائی بود کو
گر بمیرم در غم عشق تو من
تو نخواهی کردم آخر جستجو
کو مروت کو وفا کو مرحمت
حق خدمتها چه شد انصاف کو
بر سر راهت فتم وز خود روم
تو نگوئی کوست این با خاک کو
من گرفتم نیستت مهر و وفا
باری از روی جفا حرفی بگو
گر سلاممرا نمیگوئی علیک
در جواب بنده دشنامی بگو
در دل من چاکها کردی بعمد
وز خطا هرگز نکردی یک رفو
پرسشی هرگز نکردی بنده را
در قفاهم بگذریم از رو برو
آهن سردی مکوب ای فیض رو
زینسخن بگذر رها کن گفتگو
آرزوی من بود این بعد از این
گر نباشد بعد از اینم آرزو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۹
قصه عشق سرودیم بسی
سوی ما گوش نینداخت کسی
ناله بیهده تا چند توان
کو در این بادیه فریاد رسی
کو کسی تا که بپرسد ز غمی
یا کند گوش بفریاد کسی
کس بفریاد دل کس نرسد
نشنود کس ز کسی ملتمسی
نکند کس نظری جانب کس
نکند گوش کسی سوی کسی
نیست در روی زمین اهل دلی
نیست در زیر فلک هم نفسی
نیست در باغ جهان جز خاری
نیست در دور زمان غیر حسی
بسرا پای جهان گردیدیم
آشنای دل ما نیست کسی
رفته رفته زبر ما رفتند
نیست جز ناله کنون هم نفسی
بس درُ سر که بمنطق سفتند
قدر آنها نه بدانست کسی
جانشان بود ز صحرای دگر
تنشان بود مر آن را قفسی
نیست اکنون اثری از تنشان
نیست اکنون ز روانشان نفسی
نیست از شعلهٔ تنشان شرری
نیست از آتش جانشان قبسی
تنشان خاک شد و رفت به باد
شو روان نیز دوان سوی کسی
نه از آن قافله گردی پیدا
نه نشانی نه صدای جرسی
تنشان داشت حیات از بادی
نفسی رفت و نیامد نفسی
ای خوش آندم که نهم دیده بهم
مرغ جان چند بود در قفسی
حیف و صدحیف کس از ما نخرید
دُر اسرار که سفتیم بسی
کو کسی تا که بفهمد سخنی
کو کسی تا ببرد مقتبسی
چه سرایم سخن پیش گران
گوهری را چه محل نزد خسی
چه نمایم بکوران خوبی
شکری را چه کند خر مگسی
سر این شهد بپوشان ای فیض
نیست در دهر خریدار کسی
سوی ما گوش نینداخت کسی
ناله بیهده تا چند توان
کو در این بادیه فریاد رسی
کو کسی تا که بپرسد ز غمی
یا کند گوش بفریاد کسی
کس بفریاد دل کس نرسد
نشنود کس ز کسی ملتمسی
نکند کس نظری جانب کس
نکند گوش کسی سوی کسی
نیست در روی زمین اهل دلی
نیست در زیر فلک هم نفسی
نیست در باغ جهان جز خاری
نیست در دور زمان غیر حسی
بسرا پای جهان گردیدیم
آشنای دل ما نیست کسی
رفته رفته زبر ما رفتند
نیست جز ناله کنون هم نفسی
بس درُ سر که بمنطق سفتند
قدر آنها نه بدانست کسی
جانشان بود ز صحرای دگر
تنشان بود مر آن را قفسی
نیست اکنون اثری از تنشان
نیست اکنون ز روانشان نفسی
نیست از شعلهٔ تنشان شرری
نیست از آتش جانشان قبسی
تنشان خاک شد و رفت به باد
شو روان نیز دوان سوی کسی
نه از آن قافله گردی پیدا
نه نشانی نه صدای جرسی
تنشان داشت حیات از بادی
نفسی رفت و نیامد نفسی
ای خوش آندم که نهم دیده بهم
مرغ جان چند بود در قفسی
حیف و صدحیف کس از ما نخرید
دُر اسرار که سفتیم بسی
کو کسی تا که بفهمد سخنی
کو کسی تا ببرد مقتبسی
چه سرایم سخن پیش گران
گوهری را چه محل نزد خسی
چه نمایم بکوران خوبی
شکری را چه کند خر مگسی
سر این شهد بپوشان ای فیض
نیست در دهر خریدار کسی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
باز آمد ای بخت همایون به سعادت
چون جان گرامی، به بدن، روز اعادت
از غمزه، سنان داری و در زیر لبان، قند
چون است به قصد آمدهای یا به عیادت؟
مهری است کهن، در دل و جان من و آن مهر
همچون مه نوروز به روزست سیادت
در قید چه داری به ستم؟ صید رها کن
او خود، به کمند تو در آید، به ارادت
گو تیر بلا بار، که من سهم ندارم
تیری که زند دوست، بود سهم سعادت
با خون جگر ساز، دلا! ز آنکه بریدند
با خون جگر، ناف تو در روز ولادت
در صومعه، عمری به امید تو نشستم
کاری نگشاد، از ورع و زهد و عبادت
من بعد برآنیم که گرد در خمار
گردیم و نگردیم، ازین مذهب و عادت
بیفایده سلمان چه کنی سعی و تکاپوی؟
چون بخت نباشد، ندهد سود جلادت
چون جان گرامی، به بدن، روز اعادت
از غمزه، سنان داری و در زیر لبان، قند
چون است به قصد آمدهای یا به عیادت؟
مهری است کهن، در دل و جان من و آن مهر
همچون مه نوروز به روزست سیادت
در قید چه داری به ستم؟ صید رها کن
او خود، به کمند تو در آید، به ارادت
گو تیر بلا بار، که من سهم ندارم
تیری که زند دوست، بود سهم سعادت
با خون جگر ساز، دلا! ز آنکه بریدند
با خون جگر، ناف تو در روز ولادت
در صومعه، عمری به امید تو نشستم
کاری نگشاد، از ورع و زهد و عبادت
من بعد برآنیم که گرد در خمار
گردیم و نگردیم، ازین مذهب و عادت
بیفایده سلمان چه کنی سعی و تکاپوی؟
چون بخت نباشد، ندهد سود جلادت
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
آخر این درد دل من به دوایی برسد
عاقبت ناله شبگیر بجایی برسد
آخر این سینه دلگیر غم آباد مرا
روزی از روزنه غیب صفایی برسد
بر درت شب همه شب یاوه در آنم چو جرس
تا بگوشم مگر آواز درآیی برسد
بجز از عمر چه شاید که نثار تو کنم؟
که به عمری چو تو شاهی به گدایی برسد
پای را باز مگیر از سرم ای دوست که دست
گر به هیچم نرسد، خود به دعایی برسد
عمر بر باد هوا دادهام و میترسم
که به گلزار تو آسیب هوایی برسد
سر پابوس تو دارم من و هیهات کجا
به چنان پایه، چنین بیسر و پایی برسد؟
رویم از دیده به خون تر شد و میدانستم
که به روی من ازین دیده بلایی برسد
با جفا خو کن و با درد بساز ای سلمان!
کین نه دردی است که هرگز به دوایی برسد
عاقبت ناله شبگیر بجایی برسد
آخر این سینه دلگیر غم آباد مرا
روزی از روزنه غیب صفایی برسد
بر درت شب همه شب یاوه در آنم چو جرس
تا بگوشم مگر آواز درآیی برسد
بجز از عمر چه شاید که نثار تو کنم؟
که به عمری چو تو شاهی به گدایی برسد
پای را باز مگیر از سرم ای دوست که دست
گر به هیچم نرسد، خود به دعایی برسد
عمر بر باد هوا دادهام و میترسم
که به گلزار تو آسیب هوایی برسد
سر پابوس تو دارم من و هیهات کجا
به چنان پایه، چنین بیسر و پایی برسد؟
رویم از دیده به خون تر شد و میدانستم
که به روی من ازین دیده بلایی برسد
با جفا خو کن و با درد بساز ای سلمان!
کین نه دردی است که هرگز به دوایی برسد
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۳۰
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۵۸
ای صاحبی که صاحب دیوان چرخ را
در مجلس تو منصب بالا نمیرسد
آنجا که کاتبان تو تحریر میکنند
حکم قلم به صاحب جوزا نمیرسد
دریا چو جوش میزند از جود خود مگر
صیت مکارم تو به دریا نمیرسد
امروز در بسیط زمین با وجود تو
آیین سروری دگری را نمیرسد
یکدم نمیرود که ز دریای خلق تو
صد کاروان عنبر سارا نمیرسد
جم رتبتا به حضرت اعلی آصفی
احوال عجز بنده همانا نمیرسد
بگذشت چار مه که ز دیوان روزیم
یک جو به وجه را تب و اجرا نمیرسد
زیر کبودی فلک احسان نمانده است
یا خود برات رزق ز بالا نمیرسد
کارم رسیده است به جایی و آن چه جا
جایی که هیچ خیرم از آنجا نمیرسد
ز ابر قطره به کف ما نمیفتد
و ز باد راحتی به دل ما نمیرسد
گفتن دروغ راست نباشد همی کند
گه گاه وجود مکرمت اما نمیرسد
با این نظام حال و منال و فراغ بال
هیچم به قرض خواه و تقاضا نمیرسد
ز انعام عام اصلی خویشم مدد فرست
ز احسان دیگری نه که اصلا نمیرسد
داعی پیاده است و گران بار ناتوان
هر روز ازین به مجلس اعلا نمیرسد
صیت تو از ثری به ثریا رسیده باد
پیوسته تا ثری به ثریا نمیرسد
در مجلس تو منصب بالا نمیرسد
آنجا که کاتبان تو تحریر میکنند
حکم قلم به صاحب جوزا نمیرسد
دریا چو جوش میزند از جود خود مگر
صیت مکارم تو به دریا نمیرسد
امروز در بسیط زمین با وجود تو
آیین سروری دگری را نمیرسد
یکدم نمیرود که ز دریای خلق تو
صد کاروان عنبر سارا نمیرسد
جم رتبتا به حضرت اعلی آصفی
احوال عجز بنده همانا نمیرسد
بگذشت چار مه که ز دیوان روزیم
یک جو به وجه را تب و اجرا نمیرسد
زیر کبودی فلک احسان نمانده است
یا خود برات رزق ز بالا نمیرسد
کارم رسیده است به جایی و آن چه جا
جایی که هیچ خیرم از آنجا نمیرسد
ز ابر قطره به کف ما نمیفتد
و ز باد راحتی به دل ما نمیرسد
گفتن دروغ راست نباشد همی کند
گه گاه وجود مکرمت اما نمیرسد
با این نظام حال و منال و فراغ بال
هیچم به قرض خواه و تقاضا نمیرسد
ز انعام عام اصلی خویشم مدد فرست
ز احسان دیگری نه که اصلا نمیرسد
داعی پیاده است و گران بار ناتوان
هر روز ازین به مجلس اعلا نمیرسد
صیت تو از ثری به ثریا رسیده باد
پیوسته تا ثری به ثریا نمیرسد
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۶۱
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۳
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۳۱ - غزل
فریاد همی دارم و فریاد رسی نیست
پندار درین گنبد فیروزه کسی نیست
ای باد خبر بر، بر آن یار همی دم
کز بهر خبر جز تو مرا همنفسی نیست
از هستی من جز نفسی باز نماندهست
هر چند که این نیز بر آنم که بسی نیست
ما را هوس آن دست که در پای تو میریم
دارد مگسی در شکرستان تو پرواز
دردا که مرا قوت پر مگسی نیست
خواهیم گذشت از سر آن قلزم نیلی
آخر قدم همت ما کم ز خسی نیست
ای طوطی جان زرین قفس سبز برون ای
پندار درین گنبد فیروزه کسی نیست
ای باد خبر بر، بر آن یار همی دم
کز بهر خبر جز تو مرا همنفسی نیست
از هستی من جز نفسی باز نماندهست
هر چند که این نیز بر آنم که بسی نیست
ما را هوس آن دست که در پای تو میریم
دارد مگسی در شکرستان تو پرواز
دردا که مرا قوت پر مگسی نیست
خواهیم گذشت از سر آن قلزم نیلی
آخر قدم همت ما کم ز خسی نیست
ای طوطی جان زرین قفس سبز برون ای
رهی معیری : غزلها - جلد اول
زندان خاک
با دل روشن در این ظلمت سرا افتاده ام
نور مهتابم که در ویرانه ها افتاده ام
سایه پرورد بهشتم از چه گشتم صید خاک ؟
تیره بختی بین کجا بودم کجا افتاده ام
جای در بستان سرای عشق میباید مرا
عندلیبم از چه در ماتم سرا افتاده ام
پایمال مردمم از نارسایی های بخت
سبزه ی بی طالعم در زیر پا افتاده ام
خار ناچیزم مرا در بوستان مقدار نیست
اشک بی قدرم ز چشم آشنا افتاده ام
تا کجا راحت پذیرم یا کجا یابم قرار ؟
برگ خشکم در کف باد صبا افتاده ام
بر من ای صاحبدلان رحمی که از غمهای عشق
تا جدا افتاده ام از دل جدا افتاده ام
لب فرو بستم رهی بی روی گلچین و امیر
در فراق هم نوایان از نوا افتاده ام
نور مهتابم که در ویرانه ها افتاده ام
سایه پرورد بهشتم از چه گشتم صید خاک ؟
تیره بختی بین کجا بودم کجا افتاده ام
جای در بستان سرای عشق میباید مرا
عندلیبم از چه در ماتم سرا افتاده ام
پایمال مردمم از نارسایی های بخت
سبزه ی بی طالعم در زیر پا افتاده ام
خار ناچیزم مرا در بوستان مقدار نیست
اشک بی قدرم ز چشم آشنا افتاده ام
تا کجا راحت پذیرم یا کجا یابم قرار ؟
برگ خشکم در کف باد صبا افتاده ام
بر من ای صاحبدلان رحمی که از غمهای عشق
تا جدا افتاده ام از دل جدا افتاده ام
لب فرو بستم رهی بی روی گلچین و امیر
در فراق هم نوایان از نوا افتاده ام
رهی معیری : غزلها - جلد اول
غباری در بیابانی
نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و خیزان چون غباری دربیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی برنظرگاهی
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکب ها
به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و خیزان چون غباری دربیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی برنظرگاهی
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکب ها
به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
از خود رمیده
چو گل ز دست تو جیب دریده ای دارم
چو لاله دامن در خون کشیده ای دارم
به حفظ جان بلا دیده سعی من بیجاست
که پاس خرمن آفت رسیده ای دارم
ز سرد مهری آن گل چو برگهای خزان
رخ شکسته و رنگ پریده ای دارم
نسیم عشق کجا بشکفد بهار مرا؟
که همچو لاله دل داغدیده ای دارم
مرا زمردم نا اهل چشم مردمی است
امید میوه ز شاخ بریده ای دارم
کجاست عشق جگر سوز اضطراب انگیز؟
که من به سینه دل آرمیده ای دارم
صفا و گرمی جانم از آن بود که چو شمع
شرار آهی و خوناب دیده ای دارم
مرا چگونه بود تاب آشنایی خلق؟
که چون رهی دل از خود رمیده ای دارم
چو لاله دامن در خون کشیده ای دارم
به حفظ جان بلا دیده سعی من بیجاست
که پاس خرمن آفت رسیده ای دارم
ز سرد مهری آن گل چو برگهای خزان
رخ شکسته و رنگ پریده ای دارم
نسیم عشق کجا بشکفد بهار مرا؟
که همچو لاله دل داغدیده ای دارم
مرا زمردم نا اهل چشم مردمی است
امید میوه ز شاخ بریده ای دارم
کجاست عشق جگر سوز اضطراب انگیز؟
که من به سینه دل آرمیده ای دارم
صفا و گرمی جانم از آن بود که چو شمع
شرار آهی و خوناب دیده ای دارم
مرا چگونه بود تاب آشنایی خلق؟
که چون رهی دل از خود رمیده ای دارم
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
پاس دوستی
بهر هر یاری که جان دادم به پاس دوستی
دشمنیها کرد با من در لباس دوستی
کوه پا بر جا گمان میکردمش دردا که بود
از حبابی سست بنیانتر اساس دوستی
بس که رنج از دوستان باشد دل آزرده را
جای بیم دشمنی دارد هراس دوستی
جان فدا کردیم و یاران قدر ما نشناختند
کور بادا دیدهٔ حق ناشناس دوستی
دشمن خویشی رهی کز دوستداران دوروی
دشمنی بینی و خاموشی به پاس دوستی
دشمنیها کرد با من در لباس دوستی
کوه پا بر جا گمان میکردمش دردا که بود
از حبابی سست بنیانتر اساس دوستی
بس که رنج از دوستان باشد دل آزرده را
جای بیم دشمنی دارد هراس دوستی
جان فدا کردیم و یاران قدر ما نشناختند
کور بادا دیدهٔ حق ناشناس دوستی
دشمن خویشی رهی کز دوستداران دوروی
دشمنی بینی و خاموشی به پاس دوستی
رهی معیری : غزلها - جلد چهارم
حصار عافیت
نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد؟
بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد؟
به من که سوختم از داغ مهربانی خویش
فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد؟
سرای خانه بدوشی حصار عافیت است
صبا به طایر بی آشیان چه خواهد کرد؟
ز فیض ابر چه حاصل گیاه سوخته را؟،
شراب با من افسرده جان چه خواهد کرد؟
مکن تلاش که نتوان گرفت دامن عمر
غبار بادیه با کاروان چه خواهد کرد؟
به باغ خلد نیاسود جان علوی ما
به حیرتم که در این خاکدان چه خواهد کرد؟
صفای باده روشن ز جوش سینه اوست
تو چاره ساز خودی آسمان چه خواهد کرد؟
به من که از دو جهان فارغم به دولت عشق
رهی ملامت اهل جهان چه خواهد کرد؟
بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد؟
به من که سوختم از داغ مهربانی خویش
فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد؟
سرای خانه بدوشی حصار عافیت است
صبا به طایر بی آشیان چه خواهد کرد؟
ز فیض ابر چه حاصل گیاه سوخته را؟،
شراب با من افسرده جان چه خواهد کرد؟
مکن تلاش که نتوان گرفت دامن عمر
غبار بادیه با کاروان چه خواهد کرد؟
به باغ خلد نیاسود جان علوی ما
به حیرتم که در این خاکدان چه خواهد کرد؟
صفای باده روشن ز جوش سینه اوست
تو چاره ساز خودی آسمان چه خواهد کرد؟
به من که از دو جهان فارغم به دولت عشق
رهی ملامت اهل جهان چه خواهد کرد؟
اقبال لاهوری : زبور عجم
از چشم ساقی مست شرابم
اقبال لاهوری : زبور عجم
خود را کنم سجودی ، دیر و حرم نمانده
خود را کنم سجودی ، دیر و حرم نمانده
این در عرب نمانده آن در عجم نمانده
در برگ لاله و گل آن رنگ و نم نمانده
در ناله های مرغان آن زیر و بم نمانده
در کارگاه گیتی نقش نوی نبینم
شاید که نقش دیگر اندر عدم نمانده
سیاره های گردون بی ذوق انقلابی
شاید که روز و شب را توفیق رم نمانده
بی منزل آرمیدند پا از طلب کشیدند
شاید که خاکیان را در سینه دم نمانده
یا در بیاض امکان یکبرگ ساده ئی نیست
یا خامهٔ قضا را تاب رقم نمانده
این در عرب نمانده آن در عجم نمانده
در برگ لاله و گل آن رنگ و نم نمانده
در ناله های مرغان آن زیر و بم نمانده
در کارگاه گیتی نقش نوی نبینم
شاید که نقش دیگر اندر عدم نمانده
سیاره های گردون بی ذوق انقلابی
شاید که روز و شب را توفیق رم نمانده
بی منزل آرمیدند پا از طلب کشیدند
شاید که خاکیان را در سینه دم نمانده
یا در بیاض امکان یکبرگ ساده ئی نیست
یا خامهٔ قضا را تاب رقم نمانده