عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۶
جام پر کن ساقیا آتش بزن اندر غمان
مست کن جان را، که تا اندر رسد در کاروان
از خم آن می که گر سرپوش برخیزد ازو
بررود بر چرخ بویش، مست گردد آسمان
زان میی کز قطرهٔ جان بخش دل افروز او
می شود دریای غم، همچون مزاجش شادمان
چون نهد پا در دماغ سرکشان روزگار
در زمان سجده کنان گردند، همچون خادمان
جان اگرچه بس عزیز است نزد خاص و نزد عام
لیک نزد خاص باشد، بوی آن می جان جان
جاه و ماه و جان و قالب‌ بی‌نشان شد از میی
کاید او از‌ بی‌نشانی، بردراند هر نشان
خم خانه‌‌ی لم یزل جوشیده زان می، کز کفش
گشته ویرانه به عالم، در هزاران خاندان
گر به مغرب بوی آن می از عدم یابد گشاد
مست گردند زاهدان اندر هری و طالقان
دست مست خم او، گر خار کارد در زمین
شرق تا مغرب بروید از زمین‌ها گلستان
بانگ چنگ چنگی سرمست عشقش دررسد
در جهان خوف افتد صد امان اندر امان
گر ز خم احمدی بویی برون ظاهر شود
چون می‌اش در جوش گردد، چشم و جان کافران
گر ز خمر احمدی خواهی تمام بوی و رنگ
منزلی کن بر در تبریز یک دم ساربان
تا شوی از بوی جان حق خصال می فعال
وز تجلی‌‌های لطفش، هم قرین و هم قران
در درون مست عشقش چیست؟ خورشید نهان
آن که داند جز کسی جانا که آن دارد از آن؟
گرچه می‌پرسید عقلم هر دم از استاد عشق
سر آن می او‌ نمی‌فرمود، الا آن آن
هر دمی از مصر آن یوسف سوی جان‌‌های ما
تنگ‌‌های شکر می وش رسد صد کاروان
جان من در خم عشقش می‌بجوشد، جوش‌ها
آه اگر بودی سوی ایوان عشقش نردبان
چون جهد از جان من القاب او مانند برق
چشم بیند از شعاعش، صد درخش کاویان
صد هزاران خانه‌ها سازد می‌اش در صحن جان
چون کند زیر و زبر سودای عشقش خاندان
بوی عنبر می‌رود بر عرش و بر روحانیان
گرچه جان تو خورد، هم نیم شب از می نهان
از ملولی هجر او چون سامری اندر جهان
جانم از جمله‌‌ی جهان گشته‌‌‌ست صحرا بر کران
چون شراب موسی افکن زان خضر کف دررسد
صد چو جان من درآید، چون کمر اندر میان
ای خداوند شمس دین مقصود ازین جمله تویی
ای که خاک تو بود چون جان من دور زمان
در پی آن می که خوردم از پیاله‌‌ی وصل تو
این چنین زهری ز جام هجر خوردم مزمزان
همچو تبریز و چو ایام همایون تو شاه
خود نبوده‌‌‌ست و نباشد،‌ بی‌مکان و‌ بی‌اوان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۱
از دخول هر غری، افسرده‌یی، در کار من
دور بادا وصف نفس آلودشان از یار من
دررمید از ننگ ایشان و خبیثی‌ها و مکر
از وظیفه‌‌ی مدح یارم، این دل هشیار من
خاک لعنت بر سر افسوس داری، بدرگی
کو کند از خاکساری درهم این هنجار من
ای بریده دست دزدی، کو بدزدد حکمتم
وان گهی دکان بگیرد بر سر بازار من
شرم ناید مر ورا از روی من؟ شرم از کجا
ای حرامش باد هر تعلیم از اسرار من
آن حرامی کز شقاوت تا رود گمره رود
یارب و ای ذوالجلال از حرمت دلدار من
خاطرش از زیرکی یا آن ضمیرش از صفا
بر فراز عرش رفتی، یاد کردی یار من
ای دل مسکین من، از شرکت ناکس مرم
 زان که این سنت ز نااهلان بود ناچار من
گر غران و ملحدان مر آب و نان را می‌خورند
خوردن نان هیچ نگذارم پی این عار من
صبر کن تا دررسد یک مژده‌یی زان مه لقا
صبر کن تا رو نماید ابر گوهردار من
صبر آن باشد دلا کز مدح آن بحر صفا
رو نگردانی بلی و بشنوی گفتار من
گیرم از لطف معانی رفت تمییز از جهان
کی رود بوی دل و جان یم دربار من؟
ور رود از دیگران بو، از خدیوم کی رود؟
از شهنشه شمس دین، آن تا ابد تذکار من
کز شراب جان من روید‌ همی‌تبریز در
لاله‌ها و گلبنان بر شیوهٔ رخسار من
ای خداوند این همه غیرت ز رشک سر توست
ای هوای نازنین و شاه‌ بی‌آزار من
من قیاسی کرده‌‌ام رشک تو را در حق او
لیک اندر رشک تو باطل بود پرگار من
ای شهنشه شمس دین، دانم که از چندین حجاب
بشنود بیداری‌ات این لابه‌‌های زار من
بینش تو بیند این کز پرتو رشک خداست
سنگ‌ها از هر طرف بر سینهٔ سگسار من
از کرم مپسند این را کین سوار جان من
جز به خرگاهت فرود آید ازین رهوار من
ور فرو آید به جز خرگاه تو من از خدا
من فنای محض خواهم، ای خدایا یار من
دوش دیدم کز هوس صد تخم مار اندر رگی
درفکندم امتحان را، تا چه گردد مار من
دیدمش ماری شده او هر زمان در می‌فزود
من پشیمان گشته‌‌ام زان صنعت و کردار من
من پشیمان قصد او کردم و او از خشم خود
بر زمین می‌زد‌ همی‌دندان پر زهرار من
کین چنین شاگردکی بدفعل و بدرگ سرکشد
ای خدا ضایع مکن این رنج و این ادرار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۴
ای چراغ آسمان و رحمت حق بر زمین
نالهٔ من گوش دار و درد حال من ببین
از میان صد بلا من سوی تو بگریختم
دست رحمت بر سرم نه، یا بجنبان آستین
یا روان کن آب رحمت، آتش غم را بکش
یا خلاصم ده چو عیسی از جهان آتشین
یا مراد من بده، یا فارغم کن از مراد
وعدهٔ فردا رها کن، یا چنان کن یا چنین
یا در انا فتحنا برگشا تا بنگرم
صد هزاران گلستان و صد هزاران یاسمین
یا زالم نشرح روان کن چارجو در سینه ام
جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین
ای سنایی رو مدد خواه از روان مصطفی
مصطفی ما جاء الا رحمة للعالمین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۶
عشق شمس حق و دین کان گوهر کانی‌‌‌ست آن
در دو عالم جان و دل را دولت معنی‌‌‌ست آن
گر به ظاهر لشکر و اقبال و مخزن نیستش
رو به چشم جان نگر، کان دولت جانی‌‌‌ست آن
کلهٔ سر را تهی کن از هوا بهر می‌اش
کلهٔ سر جام سازش، کان می‌جامی‌‌‌ست آن
پختگان عشق را باشد ز خام خمر، جان
پخته نی و خام جستن، مایهٔ خامی‌‌‌ست آن
تا کتاب جان او اندر غلاف تن بود
گرچه خاص خاص باشد، در هنر عامی‌‌‌ست آن
آن که بالایی گزیند، پست باشد عشق در
آن که پستی را گزید او، مجلس سامی‌‌‌ست آن
هر که جان پاک او زان می درآشامد ابد
گرچه هندو باشد آن، او مکی و شامی‌‌‌ست آن
مر تن معمور را ویران کند هجران می
هر که کرد این تن خراب می، می‌اش بانی‌ست آن
آن می باقی بود اول که جان زاید ازو
پس دروغ است آن که می جان است کان ثانی‌‌‌ست آن
جان فانی را همیشه مست دار از جام او
رنگ باقی گیرد از می روح کان فانی‌‌‌ست آن
در می باقی نشان پیوسته جان مردنی
کز جوار کیمیا آن مس زر کانی‌‌‌ست آن
چون میان عقل و تن افتاد از می سه طلاق
هر تنی کو با خرد جفت است، آن زانی‌‌‌ست آن
در دل تنگ هوس باده‌‌ی بقا ساکن نگشت
هر دلی کین می درو بنشست، میدانی‌‌‌ست آن
آن که جام او بگیرد، یک نشانش این بود
در بیان سر حکمت، جان او منشی‌‌‌ست آن
در شعاع می بقا بیند ابد، پس بعد از آن
مال چبود؟ کو ز عین جان خود معطی‌‌‌ست آن
آن که وصف می بگوید، با خود است و هوشیار
اهل قرآن نبود آن کس، لیک او مقری‌‌‌ست آن
حق و صاحب حق را از عاشقان مست پرس
زان که جام مست اندر عاشقان قاضی‌‌‌ست آن
زان که حکم مست فعل می بود، پس روشن است
حق و صاحب حق هم با حکم او راضی‌‌‌ست آن
مطرب مستور‌ بی‌پرده یکی چنگی بزن
وارهان از نام و ننگم، گرچه بدنامی‌‌‌ست آن
وانما رخسار را تا بشکنی بازار بت
زان رخی کو حسرت صد آزر و مانی‌‌‌ست آن
ای صبا تبریز رو، سجده ببر، کان خاک پاک
خاک درگاه حیات انگیز ربانی‌‌‌ست آن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۳
به خدا میل ندارم، نه به چرب و نه به شیرین
نه بدان کیسهٔ پر زر، نه بدین کاسهٔ زرین
بکشی اهل زمین را به فلک، بانگ زند مه
که زهی جود و سماحت، عجبا قدرت و تمکین
چو خیال تو بتابد، چو مه چارده بر من
بگزد ساعد و اصبع، ز حسد زهره و پروین
هله، المنة لله که بدین ملک رسیدم
همه حق بود که می‌گفت مرا عشق تو پیشین
چو مرا بر سر پا دید، به سر کرد اشارت
که رسید آنچه تو خواهی، هله ایمن شو و بنشین
همه خلق از سر مستی، ز طرب سجده کنانش
بره و گرگ به هم خوش، نه حسد در دل و نی کین
نشناسند ز مستی ره ده از ره خانه
نشناسند که مردیم عجب یا گل رنگین
قدح اندر کف و خیره، چه کنم من عجب این را
بخورم یا که ببخشم؟ تو بگو ای شه شیرین
تو بخور چبود بخشش، هله که دور تو آمد
هله خوردم، هله خوردم، چو منم پیش تو تعیین
تو خور این بادهٔ عرشی، که اگر یک قدح از وی
بنهی بر کف مرده، بدهد پاسخ تلقین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۴
بده آن مرد ترش را قدحی ای شه شیرین
صدقات تو روان است به هر بیوه و مسکین
صدقات تو لطیف است، توان خورد دو صد من
که نداند لب بالا و نجنبد لب زیرین
هله ای باغ نگویی به چه لب باده کشیدی؟
مگر اشکوفه بگوید پنهان با گل و نسرین
چه شراب است کزان بو گل تر آهوی ناف است
به زمستان نه که دیدی همه را چون سگ گرگین؟
هله تا جمع رسیدن بده آن می به کف من
پس من زهره بنوشد قدح از ساعد پروین
وگر آن مست نهد سر که رباید ز تو ساغر
مده او را، تو مرا ده، که منم بر در تحسین
چه کند بادهٔ حق را جگر باطل فانی؟
چه شناسد مه جان را نظر و غمزهٔ عنین
هنر و زر چو فزون شد، خطر و خوف کنون شد
ملکان را تب لرز است و حریر است نهالین
چو مه توبه درآمد، مه توبه شکن آمد
شکنش باد همیشه، تو بگو نیز که آمین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۰
جان حیوان که ندیده‌‌‌ست به جز کاه و عطن
شد ز تبدیل خدا، لایق گلزار فطن
نوبهاری‌‌‌ست خدا را، جز ازین فصل بهار
که درو مرده نماند وثنی و نه وثن
ز نسیمش شود آن جغد به از باز سپید
بهتر از شیر شود از دم او ماده زغن
زنده گشتند و پی شکر دهان بگشادند
بوسه‌ها مست شدند از طرب بوی دهن
دست دستان صبا لخلخه را شورانید
تا بیاموخت به طفلان چمن، خلق حسن
جبرئیل است مگر باد و درختان مریم؟
دست بازی نگر آن سان که کند شوهر و زن
ابر چون دید که در زیر تتق خوبانند
برفشانید نثار گهر و در عدن
چون گل سرخ گریبان ز طرب بدرانید
وقت آن شد که به یعقوب رسد پیراهن
چون عقیق یمنی لب دلبر خندید
بوی رحمان به محمد رسد از سوی یمن
چند گفتیم پراکنده، دل آرام نیافت
جز بدان جعد پراکندهٔ آن خوب زمن
شمس تبریز برآ، تیغ بزن چون خورشید
تیغ خورشید دهد نور به جان چو مجن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۵
اینک آن انجم روشن که فلک چاکرشان
اینک آن پرده گیانی که خرد چادرشان
همچو اندیشه به هر سینه بود مسکنشان
همچو خورشید به هر خانه فتد لشکرشان
نظر اولشان زنده کند عالم را
در نظر هیچ نگنجد نظر دیگرشان
ای بسا شب که من از آتششان همچو سپند
بوده‌‌ام نعره زنان، رقص کنان، بر درشان
گر تو بو می‌نبری، بوی کن اجزای مرا
بو گرفته‌‌‌ست دل و جان من از عنبرشان
ور تو بس خشک دماغی، به تو بو می‌نرسد
سر بنه، تا برسد بر تو دماغ ترشان
خود چه باشد تر و خشک حیوانی و نبات؟
مه نبات و حیوان و مه زمین مادرشان
همه عالم به یکی قطرهٔ دریا غرقند
چه قدر خورد تواند مگس از شکرشان؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۱
دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین‌بر من
که دمم‌‌ بی‌دم تو، چون اجل آمد بر من
دل چو دریا شودم، چون گهرت درتابد
سر به گردون رسدم، چون­که بخاری سر من
خنک آن دم که بیاری سوی من بادهٔ لعل
بدرخشد ز شرارش، رخ همچون زر من
زان خرابم که ز اوقاف خرابات توام
در خرابی­ست عمارت شدن مخبر من
شاهد جان چو شهادت ز درون عرضه کند
زود انگشت برآرد خرد کافر من
پیش از آنک به حریفان دهی ای ساقی جمع
از همه تشنه ترم من، بده آن ساغر من
بندهٔ امر توام، خاصه در آن امر که تو
گوی­ام خیز نظر کن به سوی منظر من
هین، برافروز دلم را تو به نار موسی
تا که افروخته ماند ابدا اخگر من
من خمش کردم و در جوی تو افکندم خویش
که ز جوی تو بود رونق شعر تر من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۶
هر کجا که پا نهی ای جان من
بردمد لاله و بنفشه و یاسمن
پاره‌ای گل برکنی بر وی دمی
بازگردد یا کبوتر یا زغن
در تغاری دست شویی، آن تغار
زاب دست تو شود زرین لگن
بر سر گوری بخوانی فاتحه
بوالفتوحی سر برآرد از کفن
دامنت بر چنگل خاری زند
چنگلش چنگی شود با تن تنن
هر بتی را که شکستی ای خلیل
جان پذیرد، عقل یابد زان شکن
تا مه تو تافت بر بداختری
سعد اکبر گشت و وارست از محن
هر دمی از صحن سینه برجهد
همچو آدم، زاده‌یی،‌‌ بی‌مرد و زن
وان گه از پهلوی او وز پشت او
پر شوند آدمچگان اندر زمن
خواستم گفتن برین پنجاه بیت
لب ببستم تا گشایی تو دهن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۰
بشنو از دل نکته‌های ‌بی‌سخن
وانچه اندر فهم ناید، فهم کن
در دل چون سنگ مردم آتشی‌ست
کو بسوزد پرده را از بیخ و بن
چون بسوزد پرده، دریابد تمام
قصه‌های ‌خضر و علم من لدن
در میان جان و دل پیدا شود
صورت نو نو از آن عشق کهن
چون بخوانی والضحی، خورشید بین
کان زر بین، چون بخوانی لم یکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۰
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان عشق را نالان مکن
باغ جان را تازه و سرسبز دار
قصد این مستان و این بستان مکن
چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن
خلق را مسکین و سرگردان مکن
بر درختی کاشیان مرغ توست
شاخ مشکن، مرغ را پران مکن
جمع و شمع خویش را برهم مزن
دشمنان را کور کن، شادان مکن
گر چه دزدان خصم روز روشنند
آنچه می‌خواهد دل ایشان مکن
کعبهٔ اقبال این حلقه‌ست و بس
کعبهٔ اومید را ویران مکن
این طناب خیمه را برهم مزن
خیمهٔ توست آخر ای سلطان مکن
نیست در عالم ز هجران تلخ‌تر
هرچه خواهی کن، ولیکن آن مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۱
صبح دم شد، زود برخیز ای جوان
رخت بربند و برس در کاروان
کاروان رفت و تو غافل خفته‌یی
در زیانی، در زیانی، در زیان
عمر را ضایع مکن در معصیت
تا تر و تازه بمانی جاودان
نفس شومت را بکش، کان دیو توست
تا ز جیبت سر برآرد حوریان
چون بکشتی نفس شومت را یقین
پای نه بر بام هفتم آسمان
چون نماز و روزه‌ات مقبول شد
پهلوانی، پهلوانی، پهلوان
پاک باش و خاک این درگاه باش
کبر کم کن در سماع عاشقان
گر سماع عاشقان را منکری
حشر گردی در قیامت با سگان
گر غلام شمس تبریزی شدی
نعره زن کالحمد لک یا مستعان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۷
ای امتان باطل بر نان زنید، بر نان
وی امتان مقبل بر جان زنید، بر جان
حیوان علف کشاند، غیر علف نداند
آن آدمی بود کو جوید عقیق و مرجان
آن باغ‌‌ها بخفته، وین باغ‌ها شکفته
وین قسمتی‌ست رفته، در بارگاه سلطان
جان‌هاست نارسیده، در دام‌ها خزیده
جان‌هاست برپریده، ره برده تا به جانان
جانی ز شرح افزون، بالای چرخ گردون
چست و لطیف و موزون، چون مه به برج میزان
جانی دگر چو آتش، تند و حرون و سرکش
کوتاه عمر و ناخوش، همچون خیال شیطان
ای خواجه تو کدامی؟ یا پخته یا که خامی؟
سرمست نقل و جامی؟ یا شهسوار میدان؟
روزی به سوی صحرا، دیدم یکی معلا
اندر هوا به بالا، می‌کرد رقص و جولان
هر سو از او خروشی، او ساکن و خموشی
سرسبز و سبزپوشی، جانم بماند حیران
گفتم که در چه شوری؟ کز وهم خلق دوری
تو نور نور نوری؟ یا آفتاب تابان؟
گفتا دلم تنگ شد، تن نیز هم سبک شد
تا پاگشاده گشتم، از چارمیخ ارکان
گفتم که ای امیرم شادت کنار گیرم
بسیار لابه کردم، گفتا که نیست امکان
گفتم بیا وفا کن، وین ناز را رها کن
شاخی شکر سخا کن، چه کم شود از آن کان؟
گفتا که من فنایم، اندر کنار نایم
نقشی‌‌ همی‌نمایم، از بهر درد و درمان
گفتم تو را نباید، خود دفع کم نیاید
پنجه بهانه زاید از طبعت ای سخندان
گفتا ز سر یک تو، باور کجا کنی تو؟
طفلی و درست ابجد، برگیر لوح و می‌خوان
گفتم همین سیاست می‌کن، حلال بادت
صد گونه دفع می‌ده، می‌کش مرا به هجران
زود از زبان دیگر، صد پاسخ چو شکر
برخواند بر من از بر، گشتم خراب و سکران
بسیار اشک راندم، تا دیر مست ماندم
ناگه برون شد آن شه، چون جان ز نقش انسان
داغی بماند حاصل، زان صحبت اندرین دل
داغی که از لذیذی، ارزد هزار احسان
فرمود مشکلاتی، در وی عجب عظاتی
خامش، در زبان‌ها، آن می‌نیاید آسان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۹
ای مرغ آسمانی آمد گه پریدن
وی آهوی معانی آمد گه چریدن
ای عاشق جریده بر عاشقان گزیده
بگذر ز آفریده، بنگر در آفریدن
آمد تو را فتوحی، روحی چگونه روحی
کو چون خیال داند در دیده‌‌ها دویدن
این دم حکم بیاید، تعلیم نو نماید
بی‌گوش سر شنیدن،‌‌ بی‌دیده ماه دیدن
داند سبل ببردن، هم مرده زنده کردن
هم تخت و بخت دادن، هم بنده پروریدن
آن یوسف معانی، وان گنج رایگانی
خود را اگر فروشد، دانی؟ عجب خریدن
کو مشتری واقف در دو دم مخالف؟
در پرده ساز کردن، در پرده‌‌ها دویدن
ای عاشق موفق وی صادق مصدق
می‌بایدت چو گردون، بر قطب خود تنیدن
در بی‌خودی تو خود را می‌جوی تا بیابی
زیرا فراق صعب است، خاصه ز حق بریدن
لب را ز شیر شیطان، می‌کوش تا بشویی
چون شسته شد توانی پستان دل مکیدن
ای عشق آن جهانی، ما را‌‌ همی‌کشانی
احسنت ای کشنده، شاباش ای کشیدن
هم آفتاب داند از شرق رو نمودن
ارنی به مرکز او، نتوان به تک رسیدن
خامش، که شرح دل را، گر راه گفت بودی
در کوه درفتادی چون بحر برطپیدن
تبریز شمس دین را هم ناگهان ببینی
وان گه ازو بیابی، صبح ابد دمیدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۳
جانا نخست ما را مرد مدام گردان
وان گه مدام درده، ما را مدام گردان
از ما و خدمت ما، چیزی نیاید ای جان
هم تو بنا نهادی، هم تو تمام گردان
دارالسلام ما را، دارالملام کردی
دارالملام ما را، دارالسلام گردان
این راه‌‌ بی‌نهایت، گر دور و گر دراز است
از فضل‌‌ بی‌نهایت، بر ما دو گام گردان
ما را اسیر کردی، اماره را امیری
ما را امیر گردان، او را غلام گردان
انعام عام خود را کردی نصیب خاصان
انعام خاص خود را امروز عام گردان
هر ذره را ز فضلت، خورشیدی‌یی دگر ده
خورشید فضل خود را بر جمله رام گردان
در کام ما دعا را چون شهد و شیر خوش کن
وان را که گوید آمین، هم دوست کام گردان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۶
امروز سرکشان را عشقت زجلوه کردن
آورد بار دیگر، یک یک ببسته گردن
رو رو تو در گلستان، بنگر به گل پرستان
یک لحظه سجده کردن، یک لحظه باده خوردن
نگذارد آن شکرخو، بر ما ز ما یکی مو
چون صوفیان جان را این است سر ستردن
دندان تو چو شد سست، بر جاش دیگری رست
می‌دان که همچنین است، بر مرد جان سپردن
ای خصم شمس تبریز ای دزد راه و منکر
می‌باش در شکنجه، از خویش و درفشردن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۷
چون جان تو می‌ستانی، چون شکر است مردن
با تو ز جان شیرین، شیرین‌تر است مردن
بردار این طبق را، زیرا خلیل حق را
باغ است و آب حیوان، گر آذر است مردن
این سر نشان مردن، وان سر نشان زادن
زان سرکشی نمیرد، نی، زین مراست مردن
بگذار جسم و جان شو، رقصان بدان جهان شو
مگریز اگر چه حالی، شور و شر است مردن
والله به ذات پاکش، نه چرخ گشت خاکش
با قند وصل، همچون حلواگر است مردن
از جان چرا گریزیم؟ جان است جان سپردن
وز کان چرا گریزیم؟ کان زر است مردن
چون زین قفص برستی، در گلشن است مسکن
چون این صدف شکستی، چون گوهر است مردن
چون حق تو را بخواند، سوی خودت کشاند
چون جنت است رفتن، چون کوثر است مردن
مرگ آینه‌ست و حسنت در آینه درآمد
آیینه بربگوید خوش منظر است مردن
گر مومنی و شیرین، هم مومن است مرگت
ور کافری و تلخی، هم کافر است مردن
گریوسفی و خوبی، آیینه‌ات چنان است
ورنی در آن نمایش، هم مضطر است مردن
خامش، که خوش زبانی، چون خضر جاودانی
کز آب زندگانی، کور و کر است مردن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۸
از زنگ لشکر آمد، بر قلب لشکرش زن
ای سرفراز مردی، مردانه بر سرش زن
چون آتش آر حمله، کو هیزم است جمله
از آتش دل خود، در خشک و در ترش زن
گر بحر با تو کوشد، در کین تو بجوشد
آتش کن آب او را، در در و گوهرش زن
هر تیر کز تو پرد، هفت آسمان بدرد
ای قاب قوس، تیری بر پشت اسپرش زن
هر کس که‌‌ بی‌سر آید، تو دست بر سرش نه
وان کس که باسر آید، تو زخم خنجرش زن
جانی که برفروزد، در عشق تو بسوزد
خواهی که تازه گردد؟ در حوض کوثرش زن
از لعل می‌فروشت، سرمست کن جهان را
بستان ز زهره چنگش، بر جام و ساغرش زن
ای شمس حق تبریز هر کس که منکر آید
از جذب نور ایمان، در جان کافرش زن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۲
ای سنگ دل تو جان را دریای پرگهر کن
ای زلف شب مثالش، در نیم شب سحر کن
چنگی که زد دل و جان در عشق بانوا کن
نی‌های ‌بی‌زبان را زان شهد پرشکر کن
چون صد هزار در در سمع و بصر تو داری
یک دامنی از آن در، در کار کور و کر کن
از خون آن جگرها، که بوی عشق دارد
از بهر اهل دل را یک قلیهٔ جگر کن
بس شیوه‌‌ها که کردند جان‌‌ها و ره نبردند
ای چاره ساز جان‌‌ها یک شیوهٔ دگر کن
مرغان آب و گل را پرها به گل فروشد
ای تو همای دولت، پر برفشان، سفر کن
چون دیو ره بپیما، تا بینی آن پری را
وندر بر چو سیمش، تو کار دل چو زر کن
هر چت اشارت آید، چون و چرا رها کن
با خوی تند آن مه، زنهار، سر به سر کن
پای ملخ، که جان است، چون مور پیش او بر
در پیش آن سلیمان، بر هر رهی حشر کن
آبی‌ست تلخ دریا، در زیر گنج گوهر
بگذار آب تلخش، تو زیر او زبر کن
ماری‌ست مهره دارد زان سوی زهر در سر
ورزان که مهره خواهی، از زهر او گذر کن
خواهی درخت طوبی؟ نک شمس حق تبریز
خواهی تو عیش باقی؟ در ظل آن شجر کن