عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
هر آن مرغی که می‌بندند در گلزار بالش را
چه می‌دانند مرغانی که آزادند حالش را
من آن مرغم که صیاد جفاکیشم به صد حسرت،
کشد در خاک و خونم زار و نندیشد مآلش را
به گلزاری مرا دادند رخصت در پرافشانی
که سوزد هر سحرگه، سوزش هجران نهالش را
به بیداری شود بی‌شبهه از صورتگری غافل
اگر در خواب خوش بیند، شبی مانی خیالش را
بنازم عرصه گاه عشق، کانجا سالخوردانش
نیازارند و ناز آرند، طفل خردسالش را
زلال زندگانی در لب ساقی بود، یا رب
خوش آن خضر مبارک‌پی که می‌نوشد زلالش را
تو افسر، ذره ناچیز و خورشید است آن دلبر
نخست از خویشتن بگذر، اگر جویی وصالش را
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
در آن گلشن، که آرند از قفس بیرون هزارش را،
به منقار آورد چون برگ گل هر نیش خارش را
نمی‌دانم چه گلزار است این خرم فضا، یا رب
که گوش باغبان نشنیده آواز هزارش را
من آن مرغم که شد آبشخورش در آن گلستانی،
که خون بلبلان چون جوی آب است آبشارش را
فزاید تیرگی در چشم عاشق شعله آن مه،
مگر شمع رخی روشن کند شبهای تارش را
جز این صیاد سنگین دل ما را کشت و رفت آن گه،
پس از کشتن نمی دانم که می بندد شکارش را
به کوی دوست بی سامان، یکی پیک غریب استم،
که از ناآشنائیها، نمی داند دیارش را
دلی کز آفتاب طلعت آن ماه شد غافل
چو بخت افسر و زلف تو دیدم روزگارش را
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
زلفا، تو کانهمه شکن و تار داریا
بهر شکست نافه تاتار داریا
دام و کمند و رشته و چین، حلقه و رسن
بر صید جان مردم هشیار داریا
پیکان مژّه، صارم ابرو،‌ سپاه خط
با عاشقان مگر سر پیکار داریا
جانها بری به غارت و دلها کنی اسیر
از این چنین هنرها بسیار داریا
اندام تیره، چهره دژم، کالبد پریش
قامت خمیده پشت نگونسار داریا
همچون غراب تیره همه روز تا به شب
آرامگه به ساحت گلزار داریا
یا همچو زاغ تیره تو بر عرعر بلند
بنشسته ای و لاله به منقار داریا
داری دو صف ز مژگان و این آیدم عجب
بهرچه این دو لشکر خونخوار داریا
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
زمان سرکشی عشق و گاه شرب مدام است
بیا به دور تو گردم که وقت گردش جام است
به زاهدم سخنی هست اگرچه پند نگیرد
بریز خون صراحی که خون خلق حرام است
ز سوز عشق مشو غافل ای دل هوس‌ آیین
بسوز در دل آتش که خود نسوخته خام است
عجب مدار اگر نیست عشق شیوه عاقل
که آن به خلوت خاص است و این به شارع عام است
کسی که صورت و معنی ندیده است نداند
میان کعبه و بتخانه راه صدق کدام است
چو دیدم آن بت عیار خویشتن نپرستم
که کار عاشق مسکین به یک نگاه تمام است
به کار عشق زبان هیچگه نبود و نباشد
که دور عشق به عاشق علی الدوام به کام است
بغیر هجر و وصالت مرا نه صبحی و شامی
برآر پرده که صبح و بپوش چهره که شام است
ندیده جلوه قامت شنیده ای تو قیامت
قیامت آن قد موزون یار خوب خرام است
بخوان حکایت محمود و سرّ عشق ایازش
ببین چگونه در این آستانه شاه غلام است
بگو به طایر آزاد شاخسار چو افسر
به شوق دانه بغفلت مرو که حلقه دام است
ما را به لب از نقطه دهانی است حکایت
گفتیم و به عمری نشد این نکته روایت
آن سخت کمان تیرم اگر زد، بهلش باد
کی عاشق صادق کند از دوست شکایت
وز ز آن که تو برما دگری را بگزینی،
از ما نکند مهر تو بر غیر سرایت
بی پرتو رخسار تو ای ماه شب افروز،
روشن نشود محفلم از شمع هدایت
صورت ز تو نادیده مگر چشم بصیرت
سیرت ز تو نشنیده مگر گوش روایت
جور تو به جایی است که جانم به تظلم
حسن تو به حدّی است که جرمم به نهایت
افسوس که هرگز ننوازی به نگاهی
ما را که کند گوشه چشم تو کفایت
ما را سخن از زلف و رخت بوده و عمری،
گفتیم و به پایان نرسید این دو حکایت
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
ما را به سراپرده گل رفت اشارت
برقع ز رخ افکندش، ای دیده بشارت
کام دهن از بهر چه شیرین نکنم من؟
شکر دهن ار می دهدم زهر مرارت
من خاک شوم در طلب و او ننهد پای
اوج عظمت بنگر و پستی حقارت
چشم تو برد عقل مرا و این نه شگفت است
ترک است و برد خانه تاجیک به غارت
از کشتن من بهر چه آن شوخ برآشفت،
جان دادن و نالیدن اگر نیست جسارت
در منظره دیده اگر جای نسازد
عاقل نکند در ره سیلاب عمارت
سرمایه جان در طلب وصل تو دادن،
سودی است که در وی نبود هیچ خسارت
زنهار بهر کس منما آیینه رخ
کاه دل ما سوی تو آید به سفارت
افسر، دلی از غبغب تو سوخته دارد
افزاید عجب دیدن کافور حرارت
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
ابر نیسان به چمن بار دگر باران ریخت
گلبن از باد سحر، گر به سر یاران ریخت
امشب ای بنده بنه خواب، که آن هندوی زلف،
اشک یاقوت وش از دیده بیداران ریخت
لب چون لعل تو شد غنچه سیراب از خون،
بسکه خون جگر از چشم من گریان ریخت
لبت آهسته به بوسی تف دل باز نشاند
جرعه ای بود، که بر آتش ما پنهان ریخت
از غم روی تو در چشمه چشمم همه شب،
قطره ها جمع شد و خون دل عمّان ریخت
از فراق لبت، اندر شکن زلف، دلم
زهر جراره شد و در دهن ثعبان ریخت
حیرت افزود مرا ساقی مجلس، که به جام،
باده مدعی و خون مرا یکسان ریخت
تا من از حلقه جانانه نباشم، افسر،
همچو مویی،‌ دلم از طرّه مشک‌افشان ریخت
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
بی زلف تو، چون قرار ما نیست،
جز شام به روزگار ما نیست
چون زلف تو، در رخت، فروغی،
با بخت سیاه، کار ما نیست
تن پروری و خودی ستودن،
در عشق بتان، شعار ما نیست
شب نیست، که آفتاب تابان،
همخوابه زلف یار ما نیست
دل پیش تو و عنان شوقش،
دانی که به اختیار ما نیست
بردم دل و جان، نثار رویش
گفتا: دل و جان نثار ما نیست
یک صید ضعیف تر ز افسر،
در حلقه شهسوار ما نیست
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
از درم باز کی آن دلبر طناز آید
عمر بگذشته ندیده است کسی باز آید
باز می دوزمش از سوزن صبر و نخ تاب،
تیر مژگانت اگر پرد در راز آمد
سوخت در آتش غیرت دل خونم، که چرا،
لب جام است که با لعل تو دمساز آید
مالک حسن است که زآن مرحله در کشور عشق
ار نیاریش دو صد قافله ناز آید
دل به زلف تو بسی هست ولی سوخته نیست
این دل ماست در آن حلقه که ممتاز آید
گر تو با زمزمه بر خاک من آری گذری،
ز استخوانم به لحد همچو نی‌ آواز آید
مرغ جانم به کمان خانه ابروت نشست
نیک دارش تو، مبادا، که به پرواز آید
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
عاشق نتوان گفت که در بند نباشد
در بند گرفتاری، خرسند نباشد
در عشق به مایی و منی یار نگردد
در بند خودی در غم دلبند نباشد
تا چند فریبم دهی ای دوست که شکر،
شیرین بود آنجا که شکرخند نباشد
در زلف پریشان تو دل ها همه جمعند
ما راست دلی شیفته، مپسند نباشد
گفتی نکشد هیچ تنی پیکر الوند
ما را غم عشقت، کم از الوند نباشد
با آن لب شیرین دو سه دشنام بیامیز
هرچند بود تلخ، کم از قند نباشد
هرگز نبرم شکوه دلدار به اغیار
افسر، گله از یار خوشایند نباشد
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
تهی شد کاسه از می، کیسه از زر
نه ساقی مهربان با من، نه دلبر
اگر با ما خوشی این جان و این دل
می و زر گر بخواهی جای دیگر
بنام ایزد، مرا در خانه باشد،
بتی یاقوت لب، خورشید منظر
ز یاقوتش عیان لعل مصفّا
به خورشیدش نهان ماه منور
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
ای ز ماه طلعتت خورشید تابان شرمسار
وز عبیر طرّه ات مشک تتاری یادگار
چیست شهد جان مشتاق، آن دو لعل شکرین
چیست تار عمر عاشق، آن دو زلف تابدار
صبح و شام از ساحت گیتی گریزد در عدم
پرده برداری اگر روزی از آن زلف و عذار
چیست پنهان در کمانت، ای کمان ابرو که صید
می خورد تیر تو را چون سبزه اندر مرغزار
خون گره در ناف آهوی ختایی شد زرشک
تا به صحرای ختا، بردت صبا بویی ز تار
خواهمت روزی چو جان اندر کنار خویشتن،
همچو بادام دو مغز اندر یکی جلد استوار
نار در مار آوری پنهان ز هر آئین و کیش
مار بر نار افکنی پیدا ز هر رسم و شعار
در بهار ار نغمه سنج آمد هزار اندر چمن
افسر، اندر گلشن تو نغمه‌ها زد چون هزار
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
ای که بر ما گذری با همه کبر و غرور
غم ما شیفتگان آوردت عیش و سرور
این همه گام که از کبر گذاری به زمین
هیچ دانی که بود دیده ما فرش عبور
چه غم ار ز آن که کند، بر تو نظر کوته بین
دیده مرغ شب از دیدن مهر آمده کور
چیست وقتی که بخواهم غم عشقت دم مرگ،
چیست روزی که ببینم مه رویت شب گور
غم و شادی همه یکسان بنماید در عشق
خود تفاوت نبود با غم دل ماتم و سور
افسرا، گر ننهد پا بسرت دوست، مرنج
که سلیمان ننهد تاج شهی بر سر مور
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
ای ماه پریچهر مطبوع خصایل
ای سرو صنوبر قد خورشید شمایل
آن زلف چو شام تو که پرورده صبح است
بر تیرگی بخت دل ماست دلایل
پیداست که بر فرق کند خاک تحسر،
آن دست که بر گردن تو نیست حمایل
پرورده خون دل و سرچشمه چشم است
سرو تو که با سرکشی آمد متمایل
ای دوست تویی از من و من از تو دریغا
کاغیار میان من و تو آمده حایل
تا خاک شود پیکر و آنگه بردش باد،
هرگز نشود از دل ما مهر تو زایل
آن نقطه موهوم که گویند دهانش،
هیچ است و عجب این که کند حل مسایل
تا سوخت مرا آتش عشق تو دل و جان
از آب بصر یکسره شستیم رسایل
بر زلف تو تنهاست نه مایل دل افسر،
بسیار دل این سلسله را آمده مایل
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
چو ماه روی تو را در خیال می نگرم
دگر خیال بود هر چه هست در نظرم
اگر تو را لب لعل است لؤلؤ شهوار
من از خیال لبت چون عقیق خون جگرم
اگر تو سرو بنی، من تذرو نغمه تراز
اگر تو شاخ گلی من چو بلبل سحرم
گرم تو اوج دهی بر سریر نه فلکم
گرم تو پست کنی کم ز خاک رهگذرم
گر التفات توام پایمرد لطف شود،
به ملک نظم یکی شهسوار تاجورم
اگرچه ملک خرابم ولی به همت دوست،
در اوج شاعری آزرم ابر پرگهرم
همان درخت کهن عمر دیرسالم من
که سنگ جور تو ریزد شکوفه و ثمرم
نمک به منطق شیرین من شود شکر
چو بر زبان گذرد نام شاهد شکرم
ز یمن دولت دلدار افسرا، هر شب
در آسمان همه شعرا چو شعر می شمرم
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
چو یاد خوی تو آید در آتش سخنم
گذارم آن که بسوزد ز شعله‌اش دهنم
هر آن که سوز درون مرا کند انکار
عجب کند که ببیند به غیر پیرهنم
پس از وفات من از داغ عشق خواهی یافت
که رسته لاله خونین ز دامن کفنم
گهی شهاب و گهی از شهاب می سوزم
فرشته باشم و در اوج دست اهرمنم
درآن بهار که هرگز خزان نیابد دست
منم که زمزمه آموز بلبل چمنم
بگیر دست من ای باغبان که در این باغ،
ز پا فتاد سرو و شکسته سمنم
به پارس زادم و نشو و نما به چین دارم
که چین نافه زلف تو خوش تر از وطنم
تو آمدی و عدم شد وجود من یکسر
در آن مکان که تو باشی گمان مبر که منم
بیاد شمع جمال تو هر سحر، افسر
میان جمع، فروزان چو شمع انجمنم
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
عاشق و رند و میخواره من از عهد قدیم
دل و جان در خم زلف تو نمودم تسلیم
آفتابا، ندهم ذره ای از خاک درت
گر دهندم به بها سلطنت هفت اقلیم
گردن از عشق رخت کج شده چون چنبر دال
قامت از بار غمت خم شده چون حلقه میم
نوبهار آمد و حیف است به غفلت مردن
که مسیحای چمن زنده کند عظم رمیم
زانجمن هیچ در این فصل مرو سوی چمن
ترسم آشفته شود سنبل زلفت ز نسیم
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
بسکه لعل و گهر دیده به دامن دارم
دامن از لعل و گهر، غیرت مخزن دارم
کوهکن باشم و باید بکنم جان در کوه
نه چو پرویز سر رفتن ار من دارم
ره ایمان مرا، چشم سیاهی زد و رفت
من به لب، جان ز پی حسرت رهزن دارم
روی شاه پریان دیدم و دیوانه شدم
چه غم از سرزنش عاقل و کودن دارم
بهتر آن است که بیرون روم از چشم حسود
تن، که باریک تر از رشته سوزن دارم
من، به میدان تولای تو از همت عشق
همچو گو، در خم چوگان، سر دشمن دارم
افسر، آخر شودم نرم تر از قبضه موم
دل، اگر سخت تر از پاره آهن دارم
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
تا به روی تو شد دیده بازم
از همه دلبران بی نیازم
توشه حسن و من بنده تو،
تو چو محمود و من چون ایازم
عشق تو کرده رسوای خلقم
پرده برداشت آخر ز رازم
شمع سان از فراقت همه شب
تا سحرگه بسوز و گدازم
از نگاهی دلم را ربودی
گردش چشم مستت بنازم
جان و دل در رهت دادم، آری
در قمار غمت، پاکبازم
چند، چند از فراغت بسوزم
تا به کی با خیالت بسازم
وصل تو تا مراد دلم شد،
غیر جان نیست بر کف نبازم
جز خیال رخش، نیست افسر
مونس شام‌های درازم
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
ای بوستان لاله رویت بهار من
بندد نگار از تو بهار ای نگار من
بر من خزان بهشت ز اردیبهشت شد
تا صفحه نگار تو آمد بهار من
دارم دلی مشوش و آشفته چون نسیم
تا زلف بی قرار تو آمد قرار من
این مار دوش توست، چو ضحاک تازیان،
آخر دمار می کشد از روزگار من
داند که نیست جز شکن زلف پرخمت
گر بگذرد نسیم صبا، بر دیار من
دیگر مباد چین و تتاری به روزگار
با تار چین زلف تو، چین و تتار من
هندوی زلف تیره دلت، کرده از فسون،
همرنگ خویش، بخت من و روزگار من
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
باورم نیست که باشد چمنی بهتر از این
یا بروید ز چمن، نسترنی بهتر از این
نتوان گفت تنی را، به از این پیرهن است
یا که در پیرهنی، رفته تنی بهتر از این
از چه پوشی به حریری که بود حلّه حور
این بدن را که سزد پیرهنی بهتر از این
گشت معلوم من از دور سخن گفتن تو
که نپرورده سخن را دهنی بهتر از این
وعده قتل به من می دهی و بوسه به غیر
می توان گفت به ما هم سخنی بهتر از این
ساحت باغ رخت را خم آن زلف گرفت
در چمن پر نگشاید، زغنی بهتر از این
کنده ام بهر تو قصری به دل از تیشه غم
قصر شیرین نکند کوه کنی بهتر از این
چین گیسوی تو شد، مسکن جان افسر
یافت در چین نتوان، کس وطنی بهتر از این