عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
باز نرگس را گلستان صاحب افسر کند
شاخ گل منبر نهد بلبل خطابت سر کند
غنچه گردد سبز مغفر سبزه زنگاری قبا
روز عرض آمد که هرکس برد خود دربر کند
از گل مستان بروید تاک می شوریده وار
لاله خونین ز خاک کشتگان سر برکند
حسن گل برقی به بستان افکند کز تاب آن
بلبل شوریده را همرنگ خاکستر کند
جلوه شورانگیز باشد هر که آید در سماع
باده عطرآمیز گردد هرکه در ساغر کند
ترسم از مخموری ساقی که هنگام صبوح
صبح را گم از فروغ لاله احمر کند
بر تن رنجور سودایی وزد باد بهار
استخوان را مومیایی مغز را عنبر کند
صبحدم دامن گشاید حله عطرآگین شود
از گل اخگر برفروزد غنچه را مجمر کند
سنبل اسرار می روید که از راز زمین
هرچه گوید ابر در گوش زمین باور کند
در روانی گوییا طبع «نظیری » شد چنان
کانچه آید در ضمیرش ثبت در دفتر کند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
محبت با دل غم دیده الفت بیشتر گیرد
چراغی را که دودی هست در سر زود درگیرد
پس از وارستگی ها بیشتر گشتم گرفتارش
چو صیدی جست صیادش ز اول سخت تر گیرد
محبت بیشتر قائم شود چون بشکند پیمان
شکوفه اول افشاند درخت، آنگه ثمر گیرد
اگر بادی وزد، مشتاق را شور سماع آرد
وگر بویی رسد مخمور را مستی ز سر گیرد
مشو از حال من غافل که زخم کاریی دارم
مبادا دیگری صید تو را از خاک برگیرد
مرا این می که برد از هوش دل مجروح خواهد کرد
حریف آگهی باید که از حالم خبر گیرد
«نظیری » کوی عشقست این نه شاهدبازی و رندی
که گر یاری رود از دست کس یاری دگر گیرد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
به گوشم از پریدن های چشم آواز می آید
که از غربت درین زودی عزیزی باز می آید
مبارک پی هوایی کز دیار دوستی خیزد
که بی بال و پر آن جا مرغ در پرواز می آید
بغل بگشای و پر کن از غنیمت های ایمانی
که از تاراج حسن مملکت پرداز می آید
بساط جادویی برهم خورد جادونگاهان را
که لب با حجت و رخسار با اعجاز می آید
محالست این که بر دام نگاه من گذار افتد
غزالی را که از پی صد کمندانداز می آید
سپه را روح در پرواز و شه را بخت در نازست
که از بالا هما در چنگ آن شهباز می آید
به ترتیب صبوحی صبحدم دیدم که دولت را
کمر می بست دوران خان خانان باز می آید
سعادت های گوناگونست دوران را که حسن او
به هر انجام فصلی بر سر آغاز می آید
نباشد محرم آهنگ دولت قدر هر سمعی
نوا نازک برون از پرده های ساز می آید
چو شد تسخیر دل مشتاق را درمان شکیبایی است
که دل می نازد و دلبر ز روی ناز زمی آید
«نظیری » دوستان را راز دل ناگفته کی ماند؟
تحمل کن که او خود بر سر این راز می آید
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
درین دیار عجب مطربان یک رنگند
که دل برند به صد راه و بر یک آهنگند
ز صحن سینه گشایند چشمه چشمه نور
به زخمه صیقل آیینه های پرزنگند
کلید شادی و شمشیر غم به کف دارند
به بسط بر سر صلح و به قبض در جنگند
به دل ز نغمه شیرین حرارت انگیزند
به صوت چون شکر و شیر آهن و سنگند
چو حد زیر و بم نغمه را نگهدارند
به هر مقام خفیف و سقیل هم سنگند
سبکدلان چو به فتراکشان درآویزند
به طی نیم قدم در هزار فرسنگند
به فتح یک خلش این شاهدان چو نغمه چنگ
برون روند که بر سینه و بغل تنگند
ز سر عالم لاهوت می دهند نشان
ز پرده دگرند این گروه بی رنگند
هزار رنگ برآرند این فسون سازان
که آفریده صنع هزار نیرنگند
سواد صومعه را نسخه فسون سازند
که طبع کارگه نقش های ارژنگند
به گوش کر شده تحریرشان زند آتش
که برفروخته جرعه های گل رنگند
مشاطه رخ مستند با می و قدح اند
مقاله غم عشق اند با دف و چنگند
اگرچه قاطع زهداند مایه هوشند
وگرچه رافع شرعند جان فرهنگند
دلیل اهل فنایند در عروج و نزول
به اوج در طیران در حضیض ره لنگند
«نظیری » از پی این جا دوان مدو بسیار
که در ربودن ادراک چابک و شنگند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
دوش بر سوز دل و سینه براتم دادند
سر چو شمعم ببریدند و حیاتم دادند
ناله کردم به نهان عشوه خموشم کردند
گریه کردم ز شکرخند نباتم دادند
درد و صاف غم و شادی به من ارزانی شد
تا خم و خمکده عشق براتم دادند
پاره پاره جگر طور ز غیرت خون شد
که کهی بودم و چون کوه ثباتم دادند
گرسنه دیده تر از مفلس کنعان بودم
خواجم گشتم که از آن حسن زکاتم دادند
تا به مقصد سپرم کشتی مشتاقان را
از خضر همت و از نوح نجاتم دادند
اختر شعشعه بر چرخ «نظیری » زده است
کس چه داند؟ که چه عالی درجاتم دادند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
چون ابر بهاری به سرم سایه فکن شد
بر هر بر بومم که نظر کرد چمن شد
چون شمع که شد رهبر پروانه به آتش
دل سوزی او باعث جان بازی من شد
می خواست شود قایل نظمم به بلاغت
صدپایه به شیب آمد و بر اوج سخن شد
بی جام همه می کش و بی باده همه مست
از نظم نو آیین مغان رسم کهن شد
شک نیست که از نیم نظر کار برآید
آن را که دلیل آصف اعجاز سخن شد
همسایگیش را اثر ابر بهارست
هم خانه گلستان شد و هم خار سمن شد
از یار و دیار ار نکنم یاد عجب نیست
از رشک من امسال غریبی به وطن شد
بر خاک درش جای شهیدان ندهد کس
لطفی است که کافور تن و عطر کفن شد
مهمان بهشتی مخور اندوه «نظیری »
نزهتگه حوران جنان بیت حزن شد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
امروز کار و بار جهان را خراب گیر
فردا که شنبه است شگون از شراب گیر
دریاب سرخوشان چمن را بر هر صبوح
شبنم به روی بستر نرگس به خواب گیر
از سرو سرفراخته صوت حزین شنو
وز شاخ برفروخته مرغ کباب گیر
جز مهر دلبری که قوام حیات ازوست
تن را نمود دان و روان را سراب گیر
هر وقت بد که روی دهد آب سیل دان
هر نقش خوش که جلوه کند موج آب گیر
اشعار خوش بگوی و حلی بر ورق نگار
الفاظ تر بیار و شکر در گلاب گیر
خواهی ز کشف خلوتیان باخبر شوی
جام شراب درکش و طرف نقاب گیر
خواه از طریق بتکده خواه از ره حرم
از هر جهت که شاد شوی فتح باب گیر
هر ذره را به قدر طلب نور داده اند
در کار خویش شب پره را آفتاب گیر
فردا دگر به دوست «نظیری » حساب نیست
امروز هر سؤال که داری جواب گیر
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
ناله اصحاب مسجد نیست بی فریادرس
تا مؤذن می شود بیدار می خوابد عسس
ساجدان را تن ز نقصان وظایف کاسته
بر زمین چسبیده اند از ضعف روزی چون مگس
گرسنه چشمان بر انجم چشم حسرت دوخته
صبح از قرصی که دارد برنمی آرد نفس
بر خروش سینه لرزان همچو بر سیلاب موج
بر سرشک دیده غلطان همچو بر گرداب خس
دامنت زاری کنان خواهند گیرند این گروه
لیک نتوانند بردارند دست از پیش و پس
بر امید آب و دانه تا به کی داری اسیر
یا بکش این عاجزان را یا برون آر از قفس
تو به تخت مصر پیراهن فشانی بر صبا
قحطیان را روح می پرد به آواز جرس
پرده این سور واین شیون به هم نزدیک نیست
مفلسان از درد می گویند و منعم از هوس
چاره یی خواهد «نظیری » بهر این بیچارگان
دارد از احسان میرزا شادمان این ملتمس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
کسی به مشک نگفتست کم کن از انفاس
که از دم خوش تو خسته می شود کناس
خدا به لفظ کنی کاینات می سازد
نمی توان ز ستایش قصور کرد قیاس
تعرضی که نماید به نکته های حکیم
خیال کوته جاهل نمی کند احساس
وگر ز معنی و لفظیش وحشت افزاید
به اصطلاح حقیقت ندارد استیناس
نه اجر اوست که دل بر جفاش خیره کند
کریم خاطر محتاج را چه دارد پاس
اگر به مصلحتی کسر نفس باید کرد
ز نقص نیست که از سرب بشکند الماس
مرا به مستی دایم قصاص نتوان کرد
می مدام کند لطف ساقیم در کاس
محیط اگر همه گوهر کند به دامن ابر
هنوز در خور احسان ابر نیست سپاس
مباش رنجه «نظیری » ز طعن تلخ حسود
که هست خشکی و تیزی خار از افلاس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
دهر پرفتنه و شورست ز چشم سیهش
داری از چشم بد خلق خدایا نگهش
هرکه را باعث عصیان و خطا عشق شود
ملک از رشک بسوزد که نویسد گنهش
پر مگو خواجه که عشرتگه ما روشن ازوست
همه جا هست، ولی در همه دل نیست رهش
دل هرکس که درین غمکده صحرا گردد
ناگهان یوسف کنعان به در آید ز چهش
رشک بر کودک لشکر شکن ما دارد
پادشه زاده که هستند ز خاصان سپهش
ملک چین با بت و بتخانه به یغما ببرد
گر کله گوشه به یغما شکند پادشهش
اجر بیداری چل ساله نثاریست قلیل
روز گردید شب ما ز مه چاردهش
ماه نو کرده ز افلاس تهی پهلو را
ناز بر اوج هوا سوده چو پر کلهش
عجب ار در دل ویران «نظیری » گنجد
کوه را تاب نباشد که شود جلوه گهش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
لب ساقی روان ها، دل چشمه حقایق
لفظ آفتاب روشن، معنیش صبح صادق
از سخت گیری تو، مرتد شود مسلمان
وز راست گویی تو مؤمن شود منافق
چاه ذقن به خوبی معراج ماه کنعان
گیسو کلام ملهم، رخسار حق ناطق
بی جذبه دلیلی از خود نمی توان رست
کاریست با صعوبت عقلی است ناموافق
عونا تجدک روحی یا مظهرالعجائب
اکشف هموم قلبی یا کاشف الدقایق
بی نور تو هیولا صورت نمی پذیرد
لولاک فی وجود مایخلق الخلایق
اصحاب پیش چشمت دنیا و دین نهادند
گوید قبول و ردت زین هر دو چیست لایق
از پیر و شیخ و مرشد کاری نمی گشاید
دریابم از عنایت برهانم از علایق
آخر ترحمی کن بر زاری «نظیری »
مهرت شفای دل ها لطفت طبیب حاذق
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
رسید فصل گل و عیش گلشنم نزدیک
گلم به خرمن و خرمن به دامنم نزدیک
رفیق! بهر خدا، رو برون در بنشین
به خلوتم می و یارست و دشمنم نزدیک
به حیله شمع دگر می فروختم افسوس
که آفتاب بلندست و روزنم نزدیک
چو شمع ها به سر هر مزار سوخته ام
که برده اند چراغی به روزنم نزدیک
به بت پرستی اگر سر کار خود گویم
دگر به بت نگذارد برهمنم نزدیک
چو مرد خلوت انسم کمال بخت من است
اگر فتد گذر شه به گلخنم نزدیک
سزد چو فاخته گر طوقم از گلو روید
ز بس که هست به قید تو گردنم نزدیک
کسی مصیبت و سور مرا نمی داند
که هست صوت سرورم به شیونم نزدیک
به صحن مزرعم ای ابر رحمت آبی ریز
شب است و آمده آتش به خرمنم نزدیک
ز همت است «نظیری » که مانده ام ز طلب
نموده آتش وادی ایمنم نزدیک
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
ما قلم در آتش و دفتر در آب افکنده ایم
هرچه با آن خواهشی هست از حساب افکنده ایم
شب که در مستی سراغ کلبه ما کرده یی
جای غم شادی، برون از اضطراب افکنده ایم
کوی جان معمورتر داریم، از بازار دل
راه سلطان را به عمدا بر خراب افکنده ایم
ما گرفتاران بیدل، هرکجا نالیده ایم
لرزه بر عرش از دعای مستجاب افکنده ایم
بر سر انگشت نیاز ما، اثر بابی که دوش
طره مقصود را، در پیچ و تاب افکنده ایم
چاشنی گیرند مستان از دل پرشور ما
ما همان بر آتش از خامی کباب افکنده ایم
کفر و دین را از سوی باطن رسولان دردهند
ما غلط بینان نظرها در کتاب افکنده ایم
برنتابیم از فرشته منت باد مراد
ما که کشتی بر سر موج سراب افکنده ایم
از کرام الکاتبین منت «نظیری » کی کشیم
ما ز دیوان عمل حرف ثواب افکنده ایم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
به تمنای غلط بر همه کس میر شدیم
بدر از خانه نرفتیم و جهانگیر شدیم
آخر عمر به سودای نوی افتادیم
هوس و حرص جوان گشت اگر پیر شدیم
مه کله گوشه پی خدمت ما می شکند
که سرافراز به اندازه تقصیر شدیم
اشک تلخ و جگر شور ز ما پرس که جیست
طفل بودیم که باز از شکر و شیر شدیم
غافل از شیوه رندی به سلوک افتادیم
تازه ناکرده دماغ از پی نخجیر شدیم
دوست بر مان نگران از سر شفقت بگذشت
خاک بودیم ز فیض نظر اکسیر شدیم
هر کجا راه دهد اسب بر آن تاز که ما
بارها مات درین عرصه به تدبیر شدیم
شادی هفته به آزادی ما می گردد
همچو آدینه چه سر حلقه زنجیر شدیم
چار فصل چمن عمر ندیدیم افسوس
نارسیده به جوانی ز تعب پیر شدیم
رشک بر پیری ما چرخ و عطارد دارد
پشت خم همچو کمان راست تر از تیر شدیم
خوشتر از عمر زلیخا به طرب برگشتیم
عذر تقصیر عمل در پی تو قیر شدیم
زان دو محراب نشین هندو زنارپرست
پیش کفار به دریوزه تکبیر شدیم
فکر آبادی ایمان «نظیری » کردیم
سوی دل های خراب از پی تعمیر شدیم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
غساله شوی ته کاسه و ایاغ شدم
بتر ز پنبه رنگین روی داغ شدم
نه خضر بود درین تیره ره نه چشمه خضر
ز شرم هرزه دوی سرو در سراغ شدم
فغان و شیون مرغان چنان ملولم کرد
که جیب و دامن خالی برون ز باغ شدم
نگویم این که سیه بختیم نمی انداخت
چو بال زاغ بدم، همچو چشم زاغ شدم
به روی سبزه و گل بود سیر و پروازم
نصیب خواند که پروانه چراغ شدم
ته پیاله به من داد لیک از مستی
فتیله بر دل خامان نهاد و داغ شدم
به دشت و مزرعه گشتن، هواپرستی بود
به کنج خلوت و عزلت ز باغ و راغ شدم
نسیم نیم شبم بر مشام بویی زد
سحر شکفته و خوش طبع و تر دماغ شدم
مدار کار «نظیری » به خلق و دم درکش
که فارغ از همه در گوشه فراغ شدم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
عیش تنگم کز دل افشردن چکد خوناب ازو
چشم سوزن دان که تار آید به پیچ و تاب ازو
عهد ممنون خواهدم از خویش چون گویم مباش
خشگ سالی را که گردد آبرو نایاب ازو
هیچ کس رخت از طلسم آسمان بیرون نبرد
کشتی صد چون سکندر مانده در گرداب ازو
عرصه کیخسرو و افراسیابست این بساط
بس به خون غلطیده بینی رستم و سهراب ازو
خلوت شب زنده داران وجد و ذوقی گر نداشت
دلبری آمد که گردد مست شیخ و شاب ازو
می رود از دست فرصت زودتر در باز کن
شمع حاجت نیست، گیرد خانه را مهتاب ازو
از درون ساغر میاور وز برون مطرب مخواه
بی دف و می گرم گردد صحبت اصحاب ازو
لطف خلقش عیب محتاجان بپوشد غم مخور
بوریای فقر گردد بستر سنجاب ازو
نعره یا حی مزن برگ صبوحی ساز ده
آفتابست او نمانده هیچ کس در خواب ازو
گر امام مسجدش مأموم بیند در نماز
روی بر اصحاب استد پشت بر محراب ازو
یار زیرک طبع و نازک گوست دلگیرش مساز
هان «نظیری » نکته ای می پرس در هر باب ازو
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
آب رز در خم آتشین نشده
سیر ازو خاک جرعه چین نشده
ته این لعل دردآمیزست
در نگین خانه خوش نشین نشده
مزه نگرفته ای ز میکده ای
کز لبت باده انگبین نشده
بر چنان لب عجب که تا امروز
لعن ابلیس آفرین نشده
هر که یک بار دیده روی تو را
از غمی در جهان غمین نشده
چه شوی پایمال گل چینان
سنبلت فرش یاسمین نشده
سیب سیمین هنوز در دیده
قابل جیب و آستین نشده
کیست کز سلسبیل رخسارت
خاطرش جنت برین نشده
از مژه دیده ارغوان زارست
در این باغ خارچین نشده
بی قبول نظر «نظیری » را
رقم سجده بر جبین نشده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
دل بر این ناخوش آشیانه منه
چشم بر شفقت زمانه منه
ناگهان می زنند طبل رحیل
رخت خود جز بر آستانه منه
تا کفافی و شاهدی باشد
پای بر آستان خانه منه
بدره تا دست در میان دارد
باده و چنگ بر کرانه منه
می و معشوقه شبانه خوش است
نان و پیه آبه شبانه منه
مرغ دل دار از قفس آزاد
بر در خانه آب و دانه منه
گوش بر نغمه اغانی نه
چشم بر جرعه مغانه نه
دیر یا زود می رسد روزی
بر جهان قحط جاودانه منه
هرچه دستت دهد نکویی کن
عذر پیدا مکن بهانه منه
اثر زندگی به گور فرست
از پی مردگی نشانه منه
عشق همراه برنمی تابد
پای در ره به جز یگانه منه
با «نظیری »نشین و وعظ شنو
گوش بر هرزه و فسانه منه
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
درین میدان پر نیرنگ حیرانست دانایی
که یک هنگامه آرایست و صد کشور تماشایی
ز راه عقل و آگاهی مشعبد می کند بازی
که غلطان مهره زرینست و نیلی حقه مینایی
به عمد آوازه سیمرغ و قاف افتاده در عالم
عبث نظارگی گردیده مشتی گول سودایی
خواص طبع جادو سیمیایی چند بنموده
هوای نفس خاکی در غبار غفلت اندایی
اگر نوعی که هست از رخ حقیقت پرده بردار
نظر ماند به رسوایی خرد افتد به شیدایی
جز او نیرنگ بینی نیست تا چون و چرا گوید
که هم او خود تماشائیست در هنگامه آرایی
همه زو چون خرد دانا و او برتر ز دانش ها
همه زو چون نظر پیدا و او پنهان ز پیدایی
ز شأن حسن تو نتوان نشان گفتن معاذالله
تو در دانش نمی گنجی، تو در بینش نمی آیی
کسی را نیست حد امتناع از امر و نهی تو
مسلم هرچه کردی نهی، بر حق هرچه فرمایی
به مستوری نشد کارم به رسوایی علم گشتم
شکیبی کز تو باشد می گریزم زان شکیبایی
به ذکرت جان دهد کلک «نظیری » وین عجب نبود
کز افسون حدیث تو کند افعی مسیحایی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
بر دماغم دویده شیدایی
خردم را نمانده گنجایی
از جگر دود می رود به سرم
شعله ام حشک مغز و سودایی
شور عشقم دریده پرده عقل
سر برآورده ام به رسوایی
نتوان شهر را به طوفان داد
می شوم همچو سیل صحرایی
عشوه ای کرده اند در کارم
خانمان می دهم به یغمایی
گاه دستم کشد گهی دامان
کششی برتر از تقاضایی
عشق همراه خویش می آرد
سازگاری و دل پذیرایی
صد سماعم به دست افشاندن
صد نوایم به مجلس آرایی
همچو گل می گدازم از رقت
چند نازک دلی و رعنایی
منصب آفتاب می گیرم
سده بوسی و جبهه فرسایی
کشف علم ازل «نظیری » کرد
نیست نوری چو نور دانایی