عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
تا کی کسی بزهد و لب خشک خو کند
خضر رهی کجاست که می در سبو کند
ای طالب بهشت، در میفروش گیر
کانجا دهند آنچه دلت آرزو کند
آنکس که بر پیاله ی ما پشت دست زد
گو اینقدر بساز که ناخن فرو کند
خرسند شو که هر که زبان سؤال بست
حاجت نماندش که دگر گفتگو کند
بی نیت درست نمازش درست نیست
منکر اگر ز چشمه ی حیوان وضو کند
منعم بصد امید نشاند درخت گل
غافل که فرصتش نگذارد که بو کند
کار فغانی از مدد خلق به نشد
کار نکو خوشست که بخت نکو کند
خضر رهی کجاست که می در سبو کند
ای طالب بهشت، در میفروش گیر
کانجا دهند آنچه دلت آرزو کند
آنکس که بر پیاله ی ما پشت دست زد
گو اینقدر بساز که ناخن فرو کند
خرسند شو که هر که زبان سؤال بست
حاجت نماندش که دگر گفتگو کند
بی نیت درست نمازش درست نیست
منکر اگر ز چشمه ی حیوان وضو کند
منعم بصد امید نشاند درخت گل
غافل که فرصتش نگذارد که بو کند
کار فغانی از مدد خلق به نشد
کار نکو خوشست که بخت نکو کند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
باز این دل دیوانه را افتاده سودای دگر
وز ناله در هر کشوری افگنده غوغای دگر
از شمع دولتخانه یی سوزم بهر کاشانه یی
هر لحظه چون پروانه یی در آتشم جای دگر
شد جان غم پرورد من دور از مه شبگرد من
بهر علاج درد من باید مسیحای دگر
نی تاب من در گلشنی نی طاقتم در مسکنی
سوزم بکنج گلخنی هر دم ز سودای دگر
از لاله سرپیچیده ام دامن چو گل در چیده ام
زان رو که جایی دیده ام رخسار زیبای دگر
با سرو خود پیوسته ام وز بار طوبی رسته ام
چون غنچه دل در بسته ام بر نخل بالای دگر
جان فغانی در قفس می سوزد از داغ هوس
وز ناله ی او هر نفس شوری بمأوای دگر
وز ناله در هر کشوری افگنده غوغای دگر
از شمع دولتخانه یی سوزم بهر کاشانه یی
هر لحظه چون پروانه یی در آتشم جای دگر
شد جان غم پرورد من دور از مه شبگرد من
بهر علاج درد من باید مسیحای دگر
نی تاب من در گلشنی نی طاقتم در مسکنی
سوزم بکنج گلخنی هر دم ز سودای دگر
از لاله سرپیچیده ام دامن چو گل در چیده ام
زان رو که جایی دیده ام رخسار زیبای دگر
با سرو خود پیوسته ام وز بار طوبی رسته ام
چون غنچه دل در بسته ام بر نخل بالای دگر
جان فغانی در قفس می سوزد از داغ هوس
وز ناله ی او هر نفس شوری بمأوای دگر
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
خیز ای ندیم و مجمره ی عود برفروز
ساقی بیا و چهره ی مقصود برفروز
امشب که آفتاب حریفست و مه انیس
شمع طرب بطالع مسعود برفروز
می ده ز جام لعل که مهمان بود عزیز
محفل بشمعهای زر اندود برفروز
اکنون که وحش و طیر بزیر نگین تست
دریاب و دل بنغمه ی داود برفروز
دریاب ساقی این همه تا کی شراب تلخ
داغم بپسته ی نمک آلود برفروز
دود چراغ دل دهدت نور معرفت
آیینه ی جمال ازین دود برفروز
ای دوست در مقام رضا نه چراغ دل
گو خصم تیره، آتش نمرود برفروز
صحبت غنیمتست فغانی سپند شو
دست و دلت بهرچه رسد زود برفروز
ساقی بیا و چهره ی مقصود برفروز
امشب که آفتاب حریفست و مه انیس
شمع طرب بطالع مسعود برفروز
می ده ز جام لعل که مهمان بود عزیز
محفل بشمعهای زر اندود برفروز
اکنون که وحش و طیر بزیر نگین تست
دریاب و دل بنغمه ی داود برفروز
دریاب ساقی این همه تا کی شراب تلخ
داغم بپسته ی نمک آلود برفروز
دود چراغ دل دهدت نور معرفت
آیینه ی جمال ازین دود برفروز
ای دوست در مقام رضا نه چراغ دل
گو خصم تیره، آتش نمرود برفروز
صحبت غنیمتست فغانی سپند شو
دست و دلت بهرچه رسد زود برفروز
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
آتشم در جان و در دل حسرت جامست و بس
حاصل عمرم همین اندیشه ی خامست و بس
جام یاقوت و شراب لعل خاصان را رسد
بی نوایان را نظر بر رحمت عامست و بس
صد سخن در ضمن هر یک نکته ی شیرین اوست
اضطراب دل نه از شادی پیغماست و بس
نشأه ی خاصیست در هر برگ این عشرتسرا
غیر پندارد که مستی در می و جامست و بس
پی بمقصد بر که نبود بی مسمی هیچ اسم
اینکه می گویند عنقایی همین نامست و بس
از زبان راست قولی، نکته یی کردم سؤال
گفت دم درکش که خاموشی سرانجامست و بس
درد می باید فغانی نه همین درس و دعا
ورد عاشق آه صبح و گریه شامست و بس
حاصل عمرم همین اندیشه ی خامست و بس
جام یاقوت و شراب لعل خاصان را رسد
بی نوایان را نظر بر رحمت عامست و بس
صد سخن در ضمن هر یک نکته ی شیرین اوست
اضطراب دل نه از شادی پیغماست و بس
نشأه ی خاصیست در هر برگ این عشرتسرا
غیر پندارد که مستی در می و جامست و بس
پی بمقصد بر که نبود بی مسمی هیچ اسم
اینکه می گویند عنقایی همین نامست و بس
از زبان راست قولی، نکته یی کردم سؤال
گفت دم درکش که خاموشی سرانجامست و بس
درد می باید فغانی نه همین درس و دعا
ورد عاشق آه صبح و گریه شامست و بس
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
ببستر افتم و مردن کنم بهانه ی خویش
بدین بهانه مگر آرمش بخانه ی خویش
بسی شبست که در انتظار مقدم تو
چراغ دیده نهادم بر آستانه ی خویش
بیا که هر که بدانست قیمت دم نقد
بعالمی ندهد عیش یکزمانه ی خویش
بعشوه ی می و نقلت بدام آوردم
دلت چگونه ربودم به آب و دانه ی خویش
حسود تنگ نظر گو بداغ غصه بسوز
که هست خاتم مقصود بر نشانه ی خویش
سگ عنان خودم خوان که دولتم اینست
سرم بلند کن از خط تازیانه ی خویش
کلید گنج سعادت بدست شاه وشیست
که بر فقیر نبندد در خزانه ی خویش
نه مرغ زیرکم ای دهر سنگسارم کن
چرا که برده ام از یاد آشیانه ی خویش
مرو که سوز فغانی بگیردت دامن
سحر که یاد کند مجلس شبانه ی خویش
بدین بهانه مگر آرمش بخانه ی خویش
بسی شبست که در انتظار مقدم تو
چراغ دیده نهادم بر آستانه ی خویش
بیا که هر که بدانست قیمت دم نقد
بعالمی ندهد عیش یکزمانه ی خویش
بعشوه ی می و نقلت بدام آوردم
دلت چگونه ربودم به آب و دانه ی خویش
حسود تنگ نظر گو بداغ غصه بسوز
که هست خاتم مقصود بر نشانه ی خویش
سگ عنان خودم خوان که دولتم اینست
سرم بلند کن از خط تازیانه ی خویش
کلید گنج سعادت بدست شاه وشیست
که بر فقیر نبندد در خزانه ی خویش
نه مرغ زیرکم ای دهر سنگسارم کن
چرا که برده ام از یاد آشیانه ی خویش
مرو که سوز فغانی بگیردت دامن
سحر که یاد کند مجلس شبانه ی خویش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
کو مطربی که مست شوم از ترانه اش
دامن کشم ز صحبت عقل و بهانه اش
امشب حکیم مجلس ما شرح باده گفت
چندانکه چشم عقل غنود از فسانه اش
خاک در سرای مغانم که تا ابد
خیزد صدای بیغمی از آستانه اش
ساقی سحر بگوشه ی میخانه برفروخت
شمعی که آفتاب بود یک زبانه اش
دریاب نقد وقت که جم با وجود جام
تا رفت، در حساب نیارد زمانه اش
بی برگ شو که آنکه جهان را دهد فروغ
شاید که شب چراغ نباشد بخانه اش
صیدیست بس بلند نظر دل که در ازل
بر آفتاب تعبیه شد دام و دانه اش
یا رب چه باده خورده فغانی ز جام عشق
کز یاد رفته است غم جاودانه اش
دامن کشم ز صحبت عقل و بهانه اش
امشب حکیم مجلس ما شرح باده گفت
چندانکه چشم عقل غنود از فسانه اش
خاک در سرای مغانم که تا ابد
خیزد صدای بیغمی از آستانه اش
ساقی سحر بگوشه ی میخانه برفروخت
شمعی که آفتاب بود یک زبانه اش
دریاب نقد وقت که جم با وجود جام
تا رفت، در حساب نیارد زمانه اش
بی برگ شو که آنکه جهان را دهد فروغ
شاید که شب چراغ نباشد بخانه اش
صیدیست بس بلند نظر دل که در ازل
بر آفتاب تعبیه شد دام و دانه اش
یا رب چه باده خورده فغانی ز جام عشق
کز یاد رفته است غم جاودانه اش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
دارم ز پسته ی تو بدل آتشین نمک
بستان که کس ندیده کبابی بدین نمک
دامن کشان و دست فشان می کنی خرام
می گیرد از غبار تو روی زمین نمک
گویا کسی که مرهم داغ دلم نهد
در دست تیغ دارد و در آستین نمک
شوری که من ز عشق تو دارم نداشت کس
زیرا که کس نداشت جوانی بدین نمک
گاهم بزهر چشم جگر می کنی کباب
گاهم به دیده می زنی از خشم و کین نمک
در گریه ی فراق، فغانی ز بخت شور
زد بر سواد دیده ی مردم نشین نمک
بستان که کس ندیده کبابی بدین نمک
دامن کشان و دست فشان می کنی خرام
می گیرد از غبار تو روی زمین نمک
گویا کسی که مرهم داغ دلم نهد
در دست تیغ دارد و در آستین نمک
شوری که من ز عشق تو دارم نداشت کس
زیرا که کس نداشت جوانی بدین نمک
گاهم بزهر چشم جگر می کنی کباب
گاهم به دیده می زنی از خشم و کین نمک
در گریه ی فراق، فغانی ز بخت شور
زد بر سواد دیده ی مردم نشین نمک
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
زرشک همدمانش بسکه جوشد هر نفس خونم
برند از انجمن هر شب چو شمع کشته بیرونم
اگر همسایه ی خورشید گردد کوکب بختم
نخواهد در کنار بزم او ره داد گردونم
نسیم کوی لیلی ره چه داند جانب گلخن
خوش آن نکهت که می آرد صبا از خاک مجنونم
چنانم در گرفتاری که گر حالم کسی پرسد
نمی دانم که چونم تا بگویم در غمش چونم
ز خوبان داد می خواهم فغانی مهربانی کو
که سازد کاغذی پیراهن طومار افسونم
برند از انجمن هر شب چو شمع کشته بیرونم
اگر همسایه ی خورشید گردد کوکب بختم
نخواهد در کنار بزم او ره داد گردونم
نسیم کوی لیلی ره چه داند جانب گلخن
خوش آن نکهت که می آرد صبا از خاک مجنونم
چنانم در گرفتاری که گر حالم کسی پرسد
نمی دانم که چونم تا بگویم در غمش چونم
ز خوبان داد می خواهم فغانی مهربانی کو
که سازد کاغذی پیراهن طومار افسونم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
رفتیم و هر چه بود بعالم گذاشتیم
دنیا و محنتش همه با هم گذاشتیم
قطع نظر ز حاصل ده روزه ی جهان
این منزل خراب مسلم گذاشتیم
دور زمانه چون نکند هفته یی وفا
دست از شمار این درم کم گذاشتیم
گل رنگ ما نداشت گذشتیم از سرش
می بیتو خوش نبود هماندم گذاشتیم
در غم سفید کرده کشیدیم زیر خاک
موی سیاه را که بماتم گذاشتیم
رفتیم چون فغانی ازین انجمن برون
عیش جهان بمردم بیغم گذاشتیم
دنیا و محنتش همه با هم گذاشتیم
قطع نظر ز حاصل ده روزه ی جهان
این منزل خراب مسلم گذاشتیم
دور زمانه چون نکند هفته یی وفا
دست از شمار این درم کم گذاشتیم
گل رنگ ما نداشت گذشتیم از سرش
می بیتو خوش نبود هماندم گذاشتیم
در غم سفید کرده کشیدیم زیر خاک
موی سیاه را که بماتم گذاشتیم
رفتیم چون فغانی ازین انجمن برون
عیش جهان بمردم بیغم گذاشتیم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
نخل تو سرکش و دل خود کام من همان
ناز تو همچنان طمع خام من همان
در جنت وصال مرا روز و شب یکیست
در روزگار هجر سیه شام من همان
هر قطره چشمه یی شد و هر چشمه آب خضر
از باده ی مراد تهی جام من همان
همسایه را ز پهلوی من خانه شد خراب
فریاد جغد بر طرف بام من همان
گردم بگرد دوست چو پروانه گرد شمع
واصل شوم مگر بود آرام من همان
من خود ز انفعال شدم بر زمین فرو
خندان لبش بطعنه و دشنام من همان
مردم ز صید خود همه در سایه ی همای
خالی بشاهراه پری دام من همان
هر خوبرو چو شیر و شکر با حریف خویش
بد مستی حریف می آشام من همان
آزاد شد فغانی بیدل ز انفعال
بر هر زبان رود ز بدی نام من همان
ناز تو همچنان طمع خام من همان
در جنت وصال مرا روز و شب یکیست
در روزگار هجر سیه شام من همان
هر قطره چشمه یی شد و هر چشمه آب خضر
از باده ی مراد تهی جام من همان
همسایه را ز پهلوی من خانه شد خراب
فریاد جغد بر طرف بام من همان
گردم بگرد دوست چو پروانه گرد شمع
واصل شوم مگر بود آرام من همان
من خود ز انفعال شدم بر زمین فرو
خندان لبش بطعنه و دشنام من همان
مردم ز صید خود همه در سایه ی همای
خالی بشاهراه پری دام من همان
هر خوبرو چو شیر و شکر با حریف خویش
بد مستی حریف می آشام من همان
آزاد شد فغانی بیدل ز انفعال
بر هر زبان رود ز بدی نام من همان
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
فصل خزان گذشت و رخ زرد من همان
بلبل ز ناله ماند و دم سرد من همان
رنگ از رخ چمن شد و برگ درخت ریخت
وین داغ کهنه بر دل پر درد من همان
گشتم غبار و رفتم ازین خاکدان برون
باشد براه او اثر گرد من همان
نتوان بصد چراغ دلی در زمانه یافت
بر اوج دلبری مه شبگرد من همان
نقش مراد خویش فغانی نیافتم
ماندست با فلک بعقب نردمن همان
بلبل ز ناله ماند و دم سرد من همان
رنگ از رخ چمن شد و برگ درخت ریخت
وین داغ کهنه بر دل پر درد من همان
گشتم غبار و رفتم ازین خاکدان برون
باشد براه او اثر گرد من همان
نتوان بصد چراغ دلی در زمانه یافت
بر اوج دلبری مه شبگرد من همان
نقش مراد خویش فغانی نیافتم
ماندست با فلک بعقب نردمن همان
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
بر صید زخم خورده دویدن چه فایده
بسمل شدیم تیغ کشیدن چه فایده
ما را اگر چه می کشی و زنده می کنی
لب از دریغ و درد گزیدن چه فایده
دوری مکن اگر شرفی داری ای هما
از خلق چون فرشته رمیده چه فایده
برخیز مویه گر که نداری دم مسیح
این صوت جانگداز شنیدن چه فایده
دانسته ام که چاشنی آب دیده چیست
باز این شراب تلخ چشیدن چه فایده
گیرم که سبز شد گلم از اشک دوستان
از خاک مرده سبزه دمیدن چه فایده
ای باغبان خموش که بستان بمهر تست
ما را که بوی گل زده چیدن چه فایده
گردن بنه بتیغ فغانی و سر مکش
افتاده یی بدام تپیدن چه فایده
بسمل شدیم تیغ کشیدن چه فایده
ما را اگر چه می کشی و زنده می کنی
لب از دریغ و درد گزیدن چه فایده
دوری مکن اگر شرفی داری ای هما
از خلق چون فرشته رمیده چه فایده
برخیز مویه گر که نداری دم مسیح
این صوت جانگداز شنیدن چه فایده
دانسته ام که چاشنی آب دیده چیست
باز این شراب تلخ چشیدن چه فایده
گیرم که سبز شد گلم از اشک دوستان
از خاک مرده سبزه دمیدن چه فایده
ای باغبان خموش که بستان بمهر تست
ما را که بوی گل زده چیدن چه فایده
گردن بنه بتیغ فغانی و سر مکش
افتاده یی بدام تپیدن چه فایده
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
بچشم من ز دگر روزها فزون شده یی
نظر در آینه افگن ببین که چون شده یی
دگر بدیده چنانی که دل گمان دارد
که حالی از چمن ای تازه گل برون شده یی
شدم بیک نظر از هوش، وه که چون شد حال
بمجلسی که بدین تازگی درون شده یی
چه رنگ و بوست که دیگر ز دیدنش داغم
بخون کیست کزینگونه لاله گون شده یی
چنان بگریه ی من خنده می زنی که مگر
نه ارغوانی ازین قطره های خون شده یی
رهم زدی بسخن الله این چه شیرینیست
که دلفریب تر از شکر و فسون شده یی
ز غیرت که فغانی بخود زدی آتش
بگو چه شد که همه آفت و جنون شده یی
نظر در آینه افگن ببین که چون شده یی
دگر بدیده چنانی که دل گمان دارد
که حالی از چمن ای تازه گل برون شده یی
شدم بیک نظر از هوش، وه که چون شد حال
بمجلسی که بدین تازگی درون شده یی
چه رنگ و بوست که دیگر ز دیدنش داغم
بخون کیست کزینگونه لاله گون شده یی
چنان بگریه ی من خنده می زنی که مگر
نه ارغوانی ازین قطره های خون شده یی
رهم زدی بسخن الله این چه شیرینیست
که دلفریب تر از شکر و فسون شده یی
ز غیرت که فغانی بخود زدی آتش
بگو چه شد که همه آفت و جنون شده یی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
نشستی با شراب و رود تا در خونم افگندی
بشو دست از وجود من که در جیحونم افگندی
ز بزم خود چو موج آب و همچون شعله از آتش
به یک جام لبالب شمع من بیرونم افگندی
همانساعت بعقل و دانش خود خنده ها کردم
که نقل زعفرانی در می گلگونم افگندی
هنوزت سبزه از گلبرگ و مشک از لاله پیدا نیست
بزنجیر جنون بی نسخه ی افسونم افگندی
نه در مکتب خطی نی در چمن مشقی زدی هرگز
هزاران رخنه در هر نکته ی موزونم افگندی
گهی در بیستونم کشته ی سنگ بلا کردی
گهی لیلی شدی در وادی مجنونم افگندی
نمی گفتی که تا هستی و باشی با تو خواهم بود
دگر بار از نظر ای مونس جان چونم افگندی
چه کردم ای قضا آخر که از سر منزل عنقا
چو مور خسته در ویرانه ی گردونم افگندی
فغانی بس گلو سوزست معنیهای شیرینت
مگو چیزی که آتش در دل محزونم افگندی
بشو دست از وجود من که در جیحونم افگندی
ز بزم خود چو موج آب و همچون شعله از آتش
به یک جام لبالب شمع من بیرونم افگندی
همانساعت بعقل و دانش خود خنده ها کردم
که نقل زعفرانی در می گلگونم افگندی
هنوزت سبزه از گلبرگ و مشک از لاله پیدا نیست
بزنجیر جنون بی نسخه ی افسونم افگندی
نه در مکتب خطی نی در چمن مشقی زدی هرگز
هزاران رخنه در هر نکته ی موزونم افگندی
گهی در بیستونم کشته ی سنگ بلا کردی
گهی لیلی شدی در وادی مجنونم افگندی
نمی گفتی که تا هستی و باشی با تو خواهم بود
دگر بار از نظر ای مونس جان چونم افگندی
چه کردم ای قضا آخر که از سر منزل عنقا
چو مور خسته در ویرانه ی گردونم افگندی
فغانی بس گلو سوزست معنیهای شیرینت
مگو چیزی که آتش در دل محزونم افگندی
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۶
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۳۵