عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
مرا هست امشب بتی درکنار
که رویش گلم در نظر کرده خوار
ز چهرش به مینو مرا نیست میل
ز لعلش به کوثر مرا نیست کار
ز لب غیرت لعل های بدخش
ز زلف آفت مشک های تتار
به رخ داغ گل های باغ بهشت
به بو رشک انفاس باد بهار
شب و روز می آیدم در نظر
دو چهرش دو ماه و دو زلفش دو مار
چنان ماه و ماری که چه شب چه روز
نه این را غروب و نه آن را قرار
چه ماری که با ماه پهلو زده
چه ماهی که با مار دارد جوار
ولی مار او را نباشد گزند
ولی ماه او را نگیرد غبار
چو خاکش به پا سر نهادم و لیک
از این هدیه گشتم بسی شرمسار
جفا همچو صبر منش بی درنگ
وفا همچو مهر منش پایدار
به غم خواری و مهربانی و لطف
چو عهد صفایی دلش استوار
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
هر شب از یاد زلف و طره ی یار
پر بود بسترم ز عقرب و مار
دل ز مژگان و سینه ام ز ابروی
همه شمشیر بار و پیکان زار
زیر و بالا بلند و پست نگر
خال و خطش قرین زلف و عذار
خال مشکین و چهر گلشن سیر
زلف پرتاب و خط سوسن سار
سر موری فتاده در برگل
دم ماری نهاده بر سر خار
یا خلیلی طپیده در آتش
یا کلیمی گرفته در کف مار
هندویی دست بسته با زنجیر
و آفتابی نشسته در زنجار
چهر او بین اگر ندیدستی
آتش سرد و آب آتشبار
لب و دندان او مگو به مثل
در خندان و لعل شکر خوار
نقل شور و شراب شیرین است
امتحان را چشیده ام صد بار
تا صفایی اسیر عشق نشد
نشد از بخت خویش برخوردار
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
مرا نشان نظر باشد از نگار دگر
چرا ورای خیال تو نیست کار دگر
به یادگار تو زخمم به دل رسید و خوشم
که ماند تیر تو درسینه یادگار دگر
به یک خدنگ شکار افکنی که چون تو شنید
که هر قدم به زمین افکند شکار دگر
در آی فصل بهارم به باغ و رخ بگشای
که از جمال توام بشکفد بهار دگر
به خاک راه تو ریزم روان و حیف خورم
که نیست جان دگر تا کنم نثار دگر
به یک شرر همه راسوخت خشک و تر چه کنم
اگر به ما رسد از آتشت شرار دگر
ز بی قراری زلفت بس این که هرنفسی
به بی قراری ما می دهد قرار دگر
به طرف چشمه ی چشمم خرام و جای گزین
که نیست لایق سرو تو جویبار دگر
بیان شوق به پایان نمی رسد همه عمر
درین رساله مشروح و صد هزار دگر
زدی نه لاف وفا با تو اینقدر به گزاف
اگر صفایی دل داده راست بار دگر
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
دلا در عشق او رنگ دگر ریز
به جامی اشک خون از چشم تر ریز
نماندت آب اگر در دیده ای دل
ز مژگان پاره ای لخت جگر ریز
چو لعل دلکشم دامن به خون کش
چو سنگ آتشم برجان شرر ریز
چو شمع روشن از رگ ها به رخسار
سرشک آتشینم تا سحر ریز
گهی دود درونم بر فلک بر
گهی سیلاب خونم بر پدر ریز
به گردون گاهم از افغان علم زن
به هامون گاهم از مژگان درر ریز
رهی بگشای رخ و ز رشک آن باد
فلک را خاک رسوایی به سر ریز
به ایوانم چو طوبی قد برافراز
به دامانم ثمرها زان شجر ریز
هم از مرجان به جامم باده خشک
هم از گوهر به کامم نقل تر ریز
گهی برزخم دل ریشان نمک پاش
گهی در جیب درویشان شکر ریز
صفایی با قفس خو کن نه گلشن
خود ار آسوده خواهی بال و پر ریز
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
به مهر روی ماهی عهد بستم
که عهد مهر مه رویان شکستم
شدم تابنده ی آن سرو آزاد
ز بند بنده و آزاد رستم
مرا تنها کجا بود اینقدر دل
که چندین دل بهر عضو تو بستم
نظر نتوانم از روی تو برداشت
بخوان گو شیخ و صوفی بت پرستم
خوشم کاین خاکساری سربلندی است
اگر بالای سروت ساخت پستم
چو دامن سر به پایت سودمی باز
رسیدی گر به دامان تو دستم
به یاد آید ترا ز اول که گفتی
چو دیی ر کمندت پای بستم
ز نوش وصل مرهم خواهمت ساخت
چو از نیش فراقت سینه خستم
بدین امید در راهت شب و روز
گهی برخاستم گاهی نشستم
به جان تن زندگی دارد دریغا
عجب دارم که من چون بی تو هستم
دگر ننهم ز خلوت پای بیرون
گر از دست تو ای صیاد جستم
روا نبود ملامت بر صفایی
که من هم رشته طاقت گسستم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
به دل نوید وفا دادم و جفا ز تو دیدم
چه مایه خجلت از این وعده ی خلاف کشیدم
کدام روز شب آمد کدام شام سحر شد
که با خیال تو در کنج خلوتی نخزیدم
مگر به عشق تو از حالتم کسی نبرد پی
ز الفت همه هم صحبتان کناره گزیدم
به رسته ای که ز عشقت فروختند متاعی
کدام درد و بلاکش به نرخ جان نخریدم
شکار ترک کمان دار خویش تا دگری را
نبینم از سر تیرش به پای رشک رمیدم
فزود مهر تو در من خلاف خواهش مردم
ملامتی که به ترک محبت تو شنیدم
فغان که قاتلم از ناز دیرتر به سر آمد
اگر چه زودتر از همگنان به قتل رسیدم
به دست نامدم ازکفر و دین طریق ترقی
هر آنچه در ره ی کوشش به فرق جهد دویدم
مراد خویش نیابم ز میر کعبه صفایی
عبث نه پیر خرابات را به صدق مریدم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
من و یار ار همی باشیم با هم
چه لازم دیگرانم در دو عالم
برو ساقی مرا با دوست بگذار
که او بس درغم و شادیم همدم
نه پر کن کوزه از خم هی پیاپی
نه خالی کن به ساغر هی دمادم
مجوکامی ز می کاسباب این کار
اگر ناید ترا یک ره فراهم
همی برخیزی از قهرش به غوغا
همی بنشینی از بهرش به ماتم
میالا کام شیرین از شرابی
که در تلخی سبق ها برده از سم
هم ازتحصیل آن باید ترا سیم
هم از نقصان آن زاید ترا غم
به مینا باید از خم کرد هر روز
به جام از شیشه باید ریخت هر دم
مرا زان درج باید لعل نابی
که صدکوثر نیرزد زان به یک نم
بهر بوس از لبش نوشم مدامی
که زان ناید مدامم رشحه ای کم
لب و دندان شیرینش بری ساخت
مرا از شیر مرغ و جان آدم
به هر قیمت که یکبارش خریدی
ترا جاوید خواهد شد مسلم
نباید در بهایش داد دینار
نباید از برایش ریخت درهم
بجوی از لعل جانان جام و خوش باش
که دیگر ره نیابد در دلت غم
چو زان صهبا صفایی سر خوش آیی
به خاطر دار از یاران مراهم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
گشودی طلعت از گیسوی درهم
نمودی صبح عید از شام ماتم
بهر قرنی فلک یک ره جهان را
محرم آرد و نوروز با هم
تو هر روز و شب از آن زلف و رخسار
به نوروزم قرین داری محرم
مگر با این تعلق مام گیتی
مرا با مهر جانان زاده توام
بدید ار اشتیاقم آمد افزون
شکیبم در فراقت هر چه شد کم
به چشمم بی جمالت در گلستان
چو مژگان خار می آید سپر غم
مرا بیم است کز دست جوانان
نهم در عهد پیری سر به عالم
جز آن ترک ملک خوی پری روی
ندیدم حور عین از نسل آدم
نه کارم ساخت از زخم دگر دوست
نه بر زخمم نهاد از مهر مرهم
صفایی را زد آن پیکان که هرگز
نخورد اسفندیار از شست رستم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
بیا بنگر سرشک اشکباران
که تا چون برده آب از اشک باران
ز راز ما مگر آگه نکردند
بهر نام مرا کمتر ز یاران
خدا را تا ز هجرانم رهانی
مرا اول بکش زین جان نثاران
به امیدی به پایت سر سپردم
که سایی پا به فرق سر سپاران
اگر خواهی که نومیدت نمانند
ترحم کن براین امیدواران
دل و دین تا به یک مجلس ببازند
در آ در خلوت پرهیزگاران
به جای باده بنهادی از آن لب
چه منت ها به دوش باده خواران
خرامت را خجل نبود اگر کبک
چرا ناید به شهر از کوهساران
ز بس کز خجلت قدت عرق ریخت
به گل شد پای سرو جویباران
مرا بس چهرت از بهر تماشا
گلستان را گذارم با هزاران
صفایی را ز زاری می کنی منع
غریق بحر کی ترسد ز باران
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
دور چون با من رسید از بیخودی ساغر شکستی
غم مخور ساقی به جان معذور داریمت که مستی
پرده از رخ بر زدی و ز غیرت آن زلف و عارض
پرده ی دل ها دریدی رشته ی جان ها گسستی
دام زلف و دانه خال ار بدیدی شیخ شهرت
سبحه بگسستی ز گردن بر میان زنار بستی
هندوی خال ترا داریم حیرت کز چه یا رب
خیمه زد در صحن جنت کافر آتش پرستی
آفتاب محشر رخ سوختت ای خال اما
عاقبت خوش بر کنار چشمه ی کوثر نشستی
پایم از ره ماند و این حسرت مرا در دل که یک ره
دلستانم محض دلجویی کشد بر فرق دستی
طره بر دوش تو و عشاق را گردن به زنجیر
صید دل ها را مخور غم زانکه اری طرفه شستی
کج مرو با عقل آگه رو متاب از رای ناصح
گر صفایی راستی روزی ز بند عشق رستی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
ای لعل نوش پرور جانان چه جوهری
کز آب و رنگ غیرت یاقوت احمری
چندان صفا و فرو بها درگهر تراست
کاندر صفات بر همه آن سنگ ها سری
آب از تو غرق خوی شد وآتش ز شرم سوخت
رونق فزای رسته نیران وکوثری
نتوان سرودت آتش و آب ای عجب که باز
در طینت آب خشک و به تاب آتش تری
در رنگ به ز باده سرخ مروقی
در طعم به ز قند سفید مکرری
با آن ملاحتت که سرشته اند در نهاد
شیرنی و جان فزاتر از آب سکندری
رنگین چنانکه صاف تر از انگبین ناب
شیرین چنان که خوبتر از قند جوهری
سایغ تری ز شهد و گواراتری ز شیر
نافع تر از شراب و نکوتر ز شکری
در تازگی لطیف تر از برگ لاله ای
در نازکی رقیق تر از موی لاغری
آن خود غذای جسم و تو جاوید قوت جان
در خاصیت هزار ره از باده بهتری
آن را طراوت از چه و این را طرب کجاست
نه دیده ی خروس و نه خون کبوتری
از خجلت آب بسکه عرق ریخت شد روان
تا دید مر ترا که چنین تازه و تری
عقد درر نهفته از جزع من به جیب
چون قفلی از عقیق که بر گنج گوهری
بس تنگ تر ز چشم بخیلی که لاجرم
دروعده بی ثبات تر از باد صرصری
دل بر سرت نهاد و دهد جان به پات نیز
شاید غم صفایی از این بیشتر خوری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
ای قد یار بسکه دل آرای و دلبری
برخاست از خرام تو هر گام محشری
شاخ کدام سروی و سرو کدام باغ
کز فرق تا قدم همه دل جوی و دلبری
جانست و دل ز شاخ تو جو شد اگر گلی
روی است و سر به پای تو ریزد اگر بری
هر نوبری به خانه ز باغ آید ای شگفت
کز خانه آمدی تو و در باغ نوبری
قامت مگو که دیده ی دهقان سال خورد
هرگز ندیده چون تو به سیما صنوبری
تشویش صد هزار فلک ماه نخشبی
تشویر صد هزار چمن سرو کشمری
بالای دلبری نه که غوغای خاص و عام
آزرم کشمری نه که آشوب کشوری
سروی هنوز چون تو ز کشمر نیامده است
سروی ولی به زعم من از جای دیگری
گیتی نپروریده نهالی نظیر تو
مانا مگر ز خاک جنان و آب کوثری
شاخی فزون نه ای و به اوصاف مختلف
شمشاد و بید وگلبن و آزاد و عرعری
نخلی که از شمامه ی گیسوی شاخ شاخ
شرم هزار چین و تتر مشک و عنبری
دوران محشر از توبه سر کی رسد که هست
در محشر از خرام تو هرگام محشری
جز در تو این دو جمع بهم نامد ای عجب
کز چهر و جبهه جامع خورشید و اختری
ای سرو پیش سرو دلارام سرمکش
با وی مکن تصور باطل که همسری
دعوی همسری همه نبود به عرض و طول
مفتی بیار اگر چه به صورت رساتری
یک قامتی و بیش صفایی بهر قیام
صد بار با قیام قیامت برابری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
ترسم که رسد از تو مرا پیک و پیامی
آن روز که از من نه نشان است و نه نامی
ای مرغ دل از گلشن و باغت چه غم افزود
کآسوده به کنج قفس و گوشه ی دامی
روز اشک به دامان و شبم ناله به گردون
بر ما گذر و چند چنین صبحی و شامی
لب تشنه چه پایی به ره دیر مغان پوی
شاید که مغان دست تو گیرند به جامی
ز ایوان مناجات به میدان خرابات
تبدیل کن البته درنگی به خرامی
مستوری و مستی نتوان داشت بهم جمع
دستی زن و بردار سوی میکده گامی
چون بر در میخانه رسی بهر خود آنجا
می جو ز مقیمان خرابات مقامی
در محفل می با همه نومیدی و نقصان
تحصیل کن از شاهد و مطرب همه کامی
دل در خم زلفین دلاویز دلارام
در چنگ دو شهباز فرومانده حمامی
از آتش دل سوخت صفایی تر و خشکم
عشق است و کجا فرق کند پخته و خامی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
بدین لطف و وفا و مهربانی
نداری چاره ای از دل ستانی
از این صورت چه حیرتها دهد دست
که دارد صورتی چندین معانی
مرا رخ زعفرانی شد ز حسرت
ترا تا گونه گردید ارغوانی
شدم ز آرایش رویت پریشان
بهارت کرد بر شاخم خزانی
بدین صورت اگر بودی در آن عهد
کشیدی خامه بر تصویر مانی
دهم یاقوت را نسبت بدان لعل
چه حاصل کو نداند نکته دانی
به دندان توگوهر را چه پیوند
کجا او راست این شکر فشانی
شباهت غنچه راکی با دهانت
که او را نیست این شیرین زبانی
به دوزخ با تو ایم بی تو لیکن
نمی خواهم بهشت جاودانی
صفایی گر نمیری در ره دوست
ثمر چبود ترا زین زندگانی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
دلا معاونت اشک پرده در نکنی
ز راز خود همه آفاق را خبر نکنی
به عمد پرده ز کارم برافکنی تا کی
بس است سعی به رسواییم دگر نکنی
به خاک این درم الفت گرفته سر همه عمر
مرا ز مسکن مألوف دربدر نکنی
به سیل اشک دهی از درش به باد مرا
ازین مخاطره آخر چرا حذر نکنی
به چشم مهر چو کس ننگرد به گریه ی من
عبث تو دامنم از دیده گو شمر نکنی
اسیر غم همه کس اول از نگاهی شد
نگاه کن که سر اندر سر نظر نکنی
بس آنچه آب رخم ریختی ز گریه مرا
به چشم مردم از این مایه خوارتر نکنی
ز آب چشم منش آستان مکن همه گل
چه می کنی اگر این خاک را به سر نکنی
به اشک و آه صفایی مراست عادت و بس
نظر به چشم و لبم دار باور ار نکنی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
از تو ای دوست چه پنهان رهم افتاد به کویی
که دل افکند مرا در هوس روی نکویی
دلبری جان شکری پرده دری نکته درایی
گلرخی سرو قدی سنگ دلی سلسله مویی
گل نوشین دهنی سرو صنوبر حرکاتی
سنگ خارا شکنی سلسله غالیه مویی
لعبت لاله عذاری صنم باده گساری
سرکشی سیم تنی نوش لبی نادره گویی
رسدش مو به میان با همه خردی عجب آرم
وین عجب تر که میانش نرسیده است به مویی
خاک دل رفت به بادم به هوای سر زلفی
آب رخ ریخت به خاکم همه از آتش رویی
سوزن و رشته ز زلف و مژه می ساز فراهم
تا مگر زخم مرا زین دو توان کرد رفویی
گر نشیند چه شود بار برین دیده ی گریان
سروی آنسان نکند جای مگر بر لب جویی
صرف جانان شد اگر عمر صفایی مخور انده
جاودان زنده بمانی توکه جان داده اویی
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۳
یک عمر ز حضرت تو رخ تافته ام
و امروز خجل سوی تو بشتافته ام
بر خجلت من ببخش کز چشم امید
بخشنده راستین تو را یافته ام
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۲۰
رو سوی که آرم ار تو راهم ندهی
سوی که گریزم ار پناهم ندهی
سر بر نکنم ز جیب خجلت همه عمر
تا مژده عفو ازگناهم ندهی
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۲
باز از افق هلال محرم شد آشکار
برچهر چرخ ناخن ماتم شد آشکار
نی نی به قتل تشنه لبان ار نیام چرخ
خون ریز خنجری است که کم کم شد آشکار
یا بر افراشت رایت ماتم دگر سپهر
و اینک طراز طره پرچم شد آشکار
یاراست بهر ریزش خون های بی گنه
پیکانی از کمان فلک خم شد آشکار
یا از برای زخم شهیدان تشنه لب
از جیب مهر نسخه ی مرهم شد آشکار
یا فر و نهب پرده گیان رسول را
از مهر و مه صحیفه و خاتم شد آشکار
یا می خرند اشک عزا کز نجوم و ماه
جام بلور و دامن درهم شد آشکار
دل ها گشاید از مژه سیلاب لعل رنگ
از نوک ناوکی که در این دم شد آشکار
این ماه نیست نعل مصیبت در آتش است
کز بهر داغ دوده ی آدم شد آشکار
صبح نشاط دشمن و شام عزای دوست
این سور ماتمی است که با هم شد آشکار
باز از نهاد نوحه سرایان فراز و پست
آشوب رستخیز به عالم شد آشکار
آهم به چرخ رفت و سرشکم به خاک ریخت
اکنون نتیجه دل پر غم شد آشکار
ز افغان سینه ابر پیاپی پدید گشت
ز امواج دیده سیل دمادم شد آشکار
آهم شراره خیز و سرشکم ستاره ریز
این آب و آتشی است که توام شد آشکار
نظم ستارگان مگر از یکدگر گسیخت
یا اشک این عزاست که گردون ز دیده ریخت
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۹
با گریه گفت کای پدر نامدار من
ای مایه ی قرار دل بی قرار من
بنشین و آن مخواه که زین باد فتنه خیز
برخیزدت ز گوشه ی دامن غبار من
یک ره به دامنم بنشان تا به صد زبان
بر شاخ گلبن تو بنالد هزار من
دل را نظر همین به تو باشد رضا مشو
کافتد به خاک نخل تو از جویبار من
چشمم ز انتظار عزیزان سفید ماند
دیگر تو خود سپاه مکن روزگار من
پیش از شکفتن گل و گلبانگ عندلیب
از تند باد فتنه خزان شد بهار من
فصل بهار ز آتش بی آبیم دریغ
پیش از شکوفه سوخت همه شاخسار من
لب بین کبودم از عطش این بس دگر مخواه
نیلی کند طپانچه اعدا عذار من
وا خجلتا ز فاطمه گر بی تو اوفتد
بار دگر به جانب یثرب گذار من
سر زد به سنگ و خاک به سر ریخت کای پدر
صبر از غم فراق شما نیست کار من
برداشت از زمینش و بگرفت در کنار
کی زیب بخش دامن و جیب کنار من
داغ برادران وجوانان مرا نسوخت
چندانکه ناله های تو ای دل فگار من
صبر از خدای خواه و بپرهیز بیش از این
دامن مزن بر آتش دوزخ شرار من
تسلیم امر حق شو و با هجر من بساز
خواهد ترا یتیم چو پروردگار من
پس پیش خوانده خواهر برگشته حال خویش
بروی شمرد شمه ای از شرح حال خویش