عبارات مورد جستجو در ۵۹۴ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۸
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲
ربوده ای زمن ای گل لباس برنایی
تویی که جز دل و جان عزیز نربایی
زمن جز آنکه هوای من است نستانی
به من جز آنکه بلای من است ننمایی
سودا موی مرا تا بدل زدی به بیاض
بیاض رست مرا در سواد بینایی
رخم زآمدن آن بیاض صفراوی است
دلم زگم شدن ان سودا سودایی
روان بپژمرد چون در رسید موی سپید
وداع کرد مرا در وداع برنایی
سیاهیی که وطن داشت در محاسن من
به نامه گنهم رفت اینت رسوایی
سپیدی آمد و آورد ناتوانی و رنج
برفت با سیهی راحت و توانایی
زمن گسست جوانی چو یوسف از یعقوب
مرا سزد دل ایوب و آن شکیبایی
موکلان فلک روز و شب سیاه و سپید
زمن به جهد ستردند فر و زیبایی
تو ای فلک چو شب آمد ز روز نندیشی
مشاطه وار سر زلف شب بپیرایی
زمان زمانش به دیگر ستاره روشن
مدد فرستی و آرایشی در افزایی
شب جوانی من بی ستاره خوب تر است
شب مرا به ستاره همی چه آرایی
ز من به خشم چرایی چو موسی از قارون
مگر هلاک شوم تا مزن بیاسایی
از این سپس به گه ذکر شکر شمس الدین
شکایت تو نگویم دگر چه فرمایی
سر سعادت مسعود بوعلی یحیی
که هست در سخن او حیات دانایی
بزرگ بار خدایی که جود و مکرمتش
به خاصیت همه ابری کنند و دریایی
سپهر با همه اختر زمانه با همه خلق
کمند در هنر از کلک او به تنهایی
همی کند به کفایت زبهر دشمن و دوست
گهی به سیر کلیمی و گه مسیحایی
ز بهر فایده زایران به بذل و عطا
چو معن زایده آمد چو حاتم طایی
زه ای زمانه مهیا به نور طلعت تو
که در لباس ثنا سال و مه مهیایی
چو تیغ روز مصاف و چو میغ وقت بهار
ز بهر مصلحت دین و ملک دربایی
ار آفتاب درفشان زآسمان تابد
تو آفتاب عطایی و آسمان رایی
ور آفتاب فلک را نظیر و همتا نیست
چو آفتاب فلک بی نظیر و همتایی
چون وقت جود بود بحر بی مضایقه ای
چو گاه بذل بود ابر بی محابایی
مگر مساحت گردون به قدر همت توست
که هر زمانش به همت همی بپیمایی
لب امید بخندد چو کلک برداری
در نیاز ببندی چو دست بگشایی
گرت زمانه نخوانم سبب در آن باشد
که هست در سر و طبع زمانه رعنایی
زمانه جز به بد اهل فضل نگراید
تو جز به تربیت اهل فضل نگرایی
عجب کنی که زمانه مرا نبخشاید
تو از زمانه بهی چون مرا نبخشایی
منم که مدح و ثنا جز بدیع نارایم
تویی که مدح و ثنای بدیع را شایی
مدیح من که رود جز به جایگه نرود
که هیچ قدر ندارد مدیح هر جایی
مرا همی غم و رنج نیاز بگزاید
غم نیاز مرا چون به جود نگزایی
اگر عطای به موقع یکی هزار بود
عطای من نرسانی کرا همی بایی
سرم ز فخر به جوزا رسد چو این خدمت
به مجلس تو بخواند عزیز جوزایی
همیشه تا تن و جان از زمانه آساید
به کام خویش بزی تا زمانه فرسایی
بقای عمر به ذکر است و من به شعر بدیع
چنان کنم که به عمر از زمانه بیش آیی
تویی که جز دل و جان عزیز نربایی
زمن جز آنکه هوای من است نستانی
به من جز آنکه بلای من است ننمایی
سودا موی مرا تا بدل زدی به بیاض
بیاض رست مرا در سواد بینایی
رخم زآمدن آن بیاض صفراوی است
دلم زگم شدن ان سودا سودایی
روان بپژمرد چون در رسید موی سپید
وداع کرد مرا در وداع برنایی
سیاهیی که وطن داشت در محاسن من
به نامه گنهم رفت اینت رسوایی
سپیدی آمد و آورد ناتوانی و رنج
برفت با سیهی راحت و توانایی
زمن گسست جوانی چو یوسف از یعقوب
مرا سزد دل ایوب و آن شکیبایی
موکلان فلک روز و شب سیاه و سپید
زمن به جهد ستردند فر و زیبایی
تو ای فلک چو شب آمد ز روز نندیشی
مشاطه وار سر زلف شب بپیرایی
زمان زمانش به دیگر ستاره روشن
مدد فرستی و آرایشی در افزایی
شب جوانی من بی ستاره خوب تر است
شب مرا به ستاره همی چه آرایی
ز من به خشم چرایی چو موسی از قارون
مگر هلاک شوم تا مزن بیاسایی
از این سپس به گه ذکر شکر شمس الدین
شکایت تو نگویم دگر چه فرمایی
سر سعادت مسعود بوعلی یحیی
که هست در سخن او حیات دانایی
بزرگ بار خدایی که جود و مکرمتش
به خاصیت همه ابری کنند و دریایی
سپهر با همه اختر زمانه با همه خلق
کمند در هنر از کلک او به تنهایی
همی کند به کفایت زبهر دشمن و دوست
گهی به سیر کلیمی و گه مسیحایی
ز بهر فایده زایران به بذل و عطا
چو معن زایده آمد چو حاتم طایی
زه ای زمانه مهیا به نور طلعت تو
که در لباس ثنا سال و مه مهیایی
چو تیغ روز مصاف و چو میغ وقت بهار
ز بهر مصلحت دین و ملک دربایی
ار آفتاب درفشان زآسمان تابد
تو آفتاب عطایی و آسمان رایی
ور آفتاب فلک را نظیر و همتا نیست
چو آفتاب فلک بی نظیر و همتایی
چون وقت جود بود بحر بی مضایقه ای
چو گاه بذل بود ابر بی محابایی
مگر مساحت گردون به قدر همت توست
که هر زمانش به همت همی بپیمایی
لب امید بخندد چو کلک برداری
در نیاز ببندی چو دست بگشایی
گرت زمانه نخوانم سبب در آن باشد
که هست در سر و طبع زمانه رعنایی
زمانه جز به بد اهل فضل نگراید
تو جز به تربیت اهل فضل نگرایی
عجب کنی که زمانه مرا نبخشاید
تو از زمانه بهی چون مرا نبخشایی
منم که مدح و ثنا جز بدیع نارایم
تویی که مدح و ثنای بدیع را شایی
مدیح من که رود جز به جایگه نرود
که هیچ قدر ندارد مدیح هر جایی
مرا همی غم و رنج نیاز بگزاید
غم نیاز مرا چون به جود نگزایی
اگر عطای به موقع یکی هزار بود
عطای من نرسانی کرا همی بایی
سرم ز فخر به جوزا رسد چو این خدمت
به مجلس تو بخواند عزیز جوزایی
همیشه تا تن و جان از زمانه آساید
به کام خویش بزی تا زمانه فرسایی
بقای عمر به ذکر است و من به شعر بدیع
چنان کنم که به عمر از زمانه بیش آیی
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۷
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۲۴
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۳۷
هر زمان این زمانه توسن
عیش بر من به ناخوشی دارد
فلک بر کشیده هر نفسی
مر مرا در کشاکشی دارد
آن سواری که زیر زین هر شب
شبه گون اسب ابرشی دارد
آن سواری که زیر زین هر شب
شبه گون اسب ابرشی دارد
خسته تیر اوست هر جگری
سخت پرتیر ترکشی دارد
بر من این روزگار پر تشویش
عقل را چون مشوشی دارد
حسد آید مر از آب که آب
آخر از خاک مفرشی دارد
از غم باد سرد و حسرت من
سنگ در سینه آتشی دارد
عیش بر من به ناخوشی دارد
فلک بر کشیده هر نفسی
مر مرا در کشاکشی دارد
آن سواری که زیر زین هر شب
شبه گون اسب ابرشی دارد
آن سواری که زیر زین هر شب
شبه گون اسب ابرشی دارد
خسته تیر اوست هر جگری
سخت پرتیر ترکشی دارد
بر من این روزگار پر تشویش
عقل را چون مشوشی دارد
حسد آید مر از آب که آب
آخر از خاک مفرشی دارد
از غم باد سرد و حسرت من
سنگ در سینه آتشی دارد
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۵
زحد گذشت و به غایت رسید و بی مر شد
جفای اختر و قصد سپهر و جور فلک
جفا و جور جهان را یکی است میر و ملک
بلا و قصد فلک را یکی است دیو و ملک
زمانه از همگان بر من است مستولی
که نزد او همه حق من است مستهلک
فغان از او که به صد سال گفت نتوانم
به صد هزار زبان از جفای او صد یک
فسانه شد همه احوال من به بود و نبود
فساد گشت همه عمر من به لی و به لک
کدام طبع که ازمن در او نخاست حسد
کدام سینه که از من در او نرست خسک
زغیر خویش به شایستگی پدید آیم
به وقت تجربه چون بر زنند زر به محک
چو آب از آتش و روز از شب و حق از باطل
چو شادی از غم و نیک از بد و یقین از شک
از آنکه معتقد مرتضا و فاطمه ام
که زین حصول درج باشد و خلاص درک
ز روزگار به دردم زدوستان محروم
چو مرتضی زامامت چو فاطمه زفدک
زبس که بی نمکی کرد با من این ایام
در آب دیده گریان گداختم چو نمک
(سپهر پیر به من آن کند که اهل خرد
هزار عیب کنند ار چنان کند کودک)
جفای اختر و قصد سپهر و جور فلک
جفا و جور جهان را یکی است میر و ملک
بلا و قصد فلک را یکی است دیو و ملک
زمانه از همگان بر من است مستولی
که نزد او همه حق من است مستهلک
فغان از او که به صد سال گفت نتوانم
به صد هزار زبان از جفای او صد یک
فسانه شد همه احوال من به بود و نبود
فساد گشت همه عمر من به لی و به لک
کدام طبع که ازمن در او نخاست حسد
کدام سینه که از من در او نرست خسک
زغیر خویش به شایستگی پدید آیم
به وقت تجربه چون بر زنند زر به محک
چو آب از آتش و روز از شب و حق از باطل
چو شادی از غم و نیک از بد و یقین از شک
از آنکه معتقد مرتضا و فاطمه ام
که زین حصول درج باشد و خلاص درک
ز روزگار به دردم زدوستان محروم
چو مرتضی زامامت چو فاطمه زفدک
زبس که بی نمکی کرد با من این ایام
در آب دیده گریان گداختم چو نمک
(سپهر پیر به من آن کند که اهل خرد
هزار عیب کنند ار چنان کند کودک)
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۳
نز خلق هیچ کار مرا استقامتی
نز هیچ دوست، شرط وفا را اقامتی
از چرخ بی ثبات و زخورشید بی نوال
دارم چو ذره شخصی و چون چرخ قامتی
نه اشک میغ را چو بنانم عذوبتی است
نه حد تیغ را چو زبانم صرامتی
با ظلم دهر فایده ندهد کفایتی
با جور چرخ سود ندارد شهامتی
هرساعتی قرین تن من مذلتی
هر لحظه ندیم دل من ندامتی
گویی زمن مزاج فلک را ملالتی است
وز لفظ من دماغ جهان را سآمتی
گر زآتش ستاره نیابم سعادتی
وزصحبت زمانه نبینم سلامتی
بینم زتازه تازه غم و گونه گونه رنج
پیش از قیامت آمده بر من قیامتی
کز دوستان به عرض نصیحت فضیحتی
وز مهتران به جای کرامت ملامتی
تا گشت گرد خاطر من خطبه عمل
مسعود سعد وار کشیدم غرامتی
حبسی که داشتم که در آن حبس ره نیافت
در گوش من نه بانگ نمازی نه قامتی
گردون امام بی خردان کرد مر مرا
هرگز بدین مثال شنیده ای امامتی
افلاس را چه خواهی از این به نشانیی
و افلاک را چه باید از به علامتی
بر و کرامت ازلی را طلب کنم
چون طبع روزگار ندارد کرامتی
نز هیچ دوست، شرط وفا را اقامتی
از چرخ بی ثبات و زخورشید بی نوال
دارم چو ذره شخصی و چون چرخ قامتی
نه اشک میغ را چو بنانم عذوبتی است
نه حد تیغ را چو زبانم صرامتی
با ظلم دهر فایده ندهد کفایتی
با جور چرخ سود ندارد شهامتی
هرساعتی قرین تن من مذلتی
هر لحظه ندیم دل من ندامتی
گویی زمن مزاج فلک را ملالتی است
وز لفظ من دماغ جهان را سآمتی
گر زآتش ستاره نیابم سعادتی
وزصحبت زمانه نبینم سلامتی
بینم زتازه تازه غم و گونه گونه رنج
پیش از قیامت آمده بر من قیامتی
کز دوستان به عرض نصیحت فضیحتی
وز مهتران به جای کرامت ملامتی
تا گشت گرد خاطر من خطبه عمل
مسعود سعد وار کشیدم غرامتی
حبسی که داشتم که در آن حبس ره نیافت
در گوش من نه بانگ نمازی نه قامتی
گردون امام بی خردان کرد مر مرا
هرگز بدین مثال شنیده ای امامتی
افلاس را چه خواهی از این به نشانیی
و افلاک را چه باید از به علامتی
بر و کرامت ازلی را طلب کنم
چون طبع روزگار ندارد کرامتی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
در خور اگر نییم می لعل فام را
ای کاش تر کنند به بویی مشام را
بر قدر زخم مرهم لایی نمی دهند
زان می که طعم و بوش گزد مغز و کام را
بر بام ما دریغ نپایید هفته یی
ماهی که او تمام کند ناتمام را
کس جذبه ای به کار دل ما نمی کند
تا چند سر به حلقه درآریم دام را
قسمت چنین فتاد که ترکان مست او
در دور ما به طاق نهادند جام را
خارج ز پرده دخل غلط تا به کی کنیم
مطرب به ما نداده نشان مقام را
کم لذتم که زود بریدم ز آفتاب
در خانه پختم این ثمر نیم خام را
گر جام صبح بی صفت فقر پر کنند
خورشید سرنگون نکند کاس شام را
رخت از حرم کشیدم «نظیری » به سومنات
حرمت نمانده حاجی بیت الحرام را
ای کاش تر کنند به بویی مشام را
بر قدر زخم مرهم لایی نمی دهند
زان می که طعم و بوش گزد مغز و کام را
بر بام ما دریغ نپایید هفته یی
ماهی که او تمام کند ناتمام را
کس جذبه ای به کار دل ما نمی کند
تا چند سر به حلقه درآریم دام را
قسمت چنین فتاد که ترکان مست او
در دور ما به طاق نهادند جام را
خارج ز پرده دخل غلط تا به کی کنیم
مطرب به ما نداده نشان مقام را
کم لذتم که زود بریدم ز آفتاب
در خانه پختم این ثمر نیم خام را
گر جام صبح بی صفت فقر پر کنند
خورشید سرنگون نکند کاس شام را
رخت از حرم کشیدم «نظیری » به سومنات
حرمت نمانده حاجی بیت الحرام را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
داند اخلاص مرا وز حال من آگاه نیست
در دلش ره دارم و بر آستانم راه نیست
بخت با ما سرکش است و مدعا با ما به جنگ
کهربای شوق ما را جذبه یک کاه نیست
فصل ها شد در تباهی، برنیامد عمر ما
کشتی ما را سفر از سیر سال و ماه نیست
شست دل صد ره گشودم بر هدف کاری نکرد
گوییا پیکان و پر با این خدنگ آه نیست
خاطر دوران ز کین دوستان در عهد تو
آن چنان پر شد که دل ها را به دل ها راه نیست
عرض حال جمله ره دارد به خلوتگاه رب
جز دعای من که او مقبول این درگاه نیست
پیش از ین در جان سپاری ها از آن لب قسمتم
حرف تلخی بود اکنون گاه هست و گاه نیست
جستجوی وصل با این زندگی بی طاقتی است
ذوقی از پرواز با این رشته کوتاه نیست
گر «نظیری » شکوه از بی مهریت دارد مرنج
عیب صاحب را که پوشد بنده، دولتخواه نیست
در دلش ره دارم و بر آستانم راه نیست
بخت با ما سرکش است و مدعا با ما به جنگ
کهربای شوق ما را جذبه یک کاه نیست
فصل ها شد در تباهی، برنیامد عمر ما
کشتی ما را سفر از سیر سال و ماه نیست
شست دل صد ره گشودم بر هدف کاری نکرد
گوییا پیکان و پر با این خدنگ آه نیست
خاطر دوران ز کین دوستان در عهد تو
آن چنان پر شد که دل ها را به دل ها راه نیست
عرض حال جمله ره دارد به خلوتگاه رب
جز دعای من که او مقبول این درگاه نیست
پیش از ین در جان سپاری ها از آن لب قسمتم
حرف تلخی بود اکنون گاه هست و گاه نیست
جستجوی وصل با این زندگی بی طاقتی است
ذوقی از پرواز با این رشته کوتاه نیست
گر «نظیری » شکوه از بی مهریت دارد مرنج
عیب صاحب را که پوشد بنده، دولتخواه نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
دل کز تو شد بریده کم از سنگ و رو نبود
پیوند روح بود به تو انس و خو نبود
مهر تو ناگهان به سر آمد سبب نداشت
هجر تو اتفاق فتاد آرزو نبود
ناسازی نزاکت طالع سبو شکست
با آن که در دم آن قدر اندر سبو نبود
چشم و دماغ مردم عاقل گرفته بود
یا خود گل جنون مرا رنگ و بو نبود
عقلم که امتیاز گهر ز استخوان نکرد
کام هما برید و درش در گلو نبود
گر پل به راه نامه و قاصد نمی شکست
بسیار تیره آب محبت به جو نبود
معجز فرو گذاشت ز سر کان گل عذار
لایق به روی مفلس ناشسته رو نبود
گفتم که عهد بستن و تنها گذاشتن
دانی بد است، اگرچه نگویم نکو نبود
حسن تو در ترازوی ابر و بلا فروخت
روزی به من که دست رس سنگ و رو نبود
گفت آن زمان که غمزه ام این ماجرا نوشت
هیچم به هستی تو سر گفتگو نبود
ای طایری که نامه سوی دوست می بری
گر پرسدت که بود «نظیری » بگو نبود
پیوند روح بود به تو انس و خو نبود
مهر تو ناگهان به سر آمد سبب نداشت
هجر تو اتفاق فتاد آرزو نبود
ناسازی نزاکت طالع سبو شکست
با آن که در دم آن قدر اندر سبو نبود
چشم و دماغ مردم عاقل گرفته بود
یا خود گل جنون مرا رنگ و بو نبود
عقلم که امتیاز گهر ز استخوان نکرد
کام هما برید و درش در گلو نبود
گر پل به راه نامه و قاصد نمی شکست
بسیار تیره آب محبت به جو نبود
معجز فرو گذاشت ز سر کان گل عذار
لایق به روی مفلس ناشسته رو نبود
گفتم که عهد بستن و تنها گذاشتن
دانی بد است، اگرچه نگویم نکو نبود
حسن تو در ترازوی ابر و بلا فروخت
روزی به من که دست رس سنگ و رو نبود
گفت آن زمان که غمزه ام این ماجرا نوشت
هیچم به هستی تو سر گفتگو نبود
ای طایری که نامه سوی دوست می بری
گر پرسدت که بود «نظیری » بگو نبود
نظیری نیشابوری : ترکیبات
شمارهٔ ۷ - این بقیه ترکیب بند در مرثیه اشجع الشعرا یولقلی بیک واقع است که روز ماتم ولد دلبندم خبر موت او رسید
این درد بین که از پی هم ناگهان رسید
عضوی شکست از تن و زخمی بر آن رسید
از جای رفت زورق بی بادبان صبر
موجی نرفته موج دگر از کران رسید
واحسرتا که از قدراندازی فلک
بر دل دو زخم کاریم از یک کمان رسید
آمد به مغز مردمکم سهم اولین
بگذشت سهم دیگر و بر استخوان رسید
دل را نماند روی تلافی ز روزگار
جوری ندیده ام که به دادم توان رسید
نتوان به عمر نوح و خضر بر کران نهاد
باری که از مصیبت چرخم به جان رسید
ممنون شدم ز عمر که پیرانه سر مرا
طفلی پی سرور ز بخت جوان رسید
شد خاطرم شکفته که کاری شگفت شد
نخل مرا شکوفه به فصل خزان رسید
ماه نوی ز مغرب طالع طلوع کرد
زیب قبیله و شرف خاندان رسید
بودم ازین طرب مترنم که ناگهان
از خاصگان خانه به گوشم فغان رسید
گفتم خروش چیست؟ که خادم دوید و گفت
مرگ فلان و نامه موت فلان رسید
فریاد ازین دورنگی گیتی که خلق را
حرمانش با مراد عنان بر عنان رسید
یک سور کردم و به دو ماتم شدم اسیر
شادیم فرو آمد و غم توأمان رسید
گشتم ملول و تلخ مزاج از بنات خویش
نوشم به حلق و زهر به کام و دهان رسید
آن قاصدی که بر سر کوی از در سرا
بهر بشارت خلفم شادمان رسید
در صحن برزن از پی اعلام تعزیت
روز عزای خلف و صدیقم همان رسید
صد غصه در برابر یک ذوق دیده ام
نتوان درین جهان به خوشی رایگان رسید
گر مرد پایه پایه شود بی خطا بلند
بتوان به نردبان به سر آسمان رسید
آن را که جذب حق پی تکمیل برکشید
علمش ورای رفعت وهم و گمان رسید
وآن را که بی عنایتی حق فرو گذاشت
از فرق فرقدان به ته خاکدان رسید
من باری از زمانه مرادی نیافتم
با صد هزار عقده گشادی نیافتم
غم داشت باغبان که گل و یاسمن چه شد؟
گل جامه می درید که مرغ چمن چه شد؟
خاطر ز فوت نافه آهو رمیده بود
آمد فغان که طرفه غزال ختن چه شد؟
دل بود از مصیبت گجرات مویه گر
غافل که از جفای قضا بردکن چه شود؟
دوران یولقلی انیسی به سر رسید
آن رستم مصاف و مسیح سخن چه شد؟
دستان سرای خسرو و شیرین خموش شد
ظاهر نشد که عاقبت کوه کن چه شد؟
چون نظم او ستاره افلاک در همند
آن ناظم جواهر نعش و پرن چه شد؟
از جعد فکر چهره معنی مشوش است
عقده گشای یوسف مشگین رسن چه شد؟
پوشیده گشت پایه مقدور هر کسی
انجم شناس طالع هر انجمن چه شد؟
ایرج سپه ز هند به خوارزم می کشد
آن ترک تیز حمله شمشیرزن چه شد؟
داراب از دکن بحبش تاخت می برد
آن پیش تاز رخش به دریافکن چه شد؟
جان در وفا سپرد که سالار مملکت
گوید: دریغ ترک وفادار من چه شد؟
بی صاحب سخن، سخن افتاد دربدر
درها یتیم شد همه بحر عدن چه شد؟
بوی بشیر مصر به کنعان نمی رسد
مفتاح شادی در بیت الحزن چه شد؟
این نونهال ها ثمر خام می دهند
دل تشنه ایم میوه نخل کهن چه شد؟
این بلبلان ثمر خام می دهند
دل تشنه ایم میوه نخل کهن چه شد؟
این بلبلان بخرده دینار می پرند
مرغی که می فشاند شکر از دهن چه شد؟
معنی به لفظ روشنشان کرم پیله است
آن شبچراغ در دل شب نور تن چه شد؟
یک کس به رنگ مهر سلیمان نگین نیافت
درحیرتم که کان عقیق یمن چه شد؟
دفتر سیه ز شعر وی و دیده روشنست
آن خامه و دوات چو شمع و لگن چه شد؟
نطقی که بود واسطه عقل و روح کو؟
نظمی که بود رابطه جان و تن چه شد؟
طور هزار موسی تورات خوان کجاست؟
مصر هزار یوسف گل پیرهن چه شد؟
آن گوهری که خورد زمینش ز مهر کو؟
آن خاتمی که برد فرو اهرمن چه شد؟
فریادرس مجو که درین دشت کربلا
پرسش نشد که خون حسین و حسن چه شد؟
وااندها انیس دل دوستان نماند
عیشی که داشت سر گل و بوستان نماند
بی جبرئیل رفته به معراج شاعری
بر قوم خویش یافته فضل پیمبری
از لطف طبع راز ملک گفته با ملک
از حسن نظم عقد پری بسته با پری
افتاده از دو مصرع منقوش او به تاب
بر صفحه جمال بتان زلف عنبری
کرده بسیج راه چنان از ریاض خاک
چون باد صبح جان شده از روح پروری
خندان گرفته تحفه جنت ز دست حور
صورت به جان فشانی و معنی به دلبری
رضوان به ره ستاده ز انفاس طبع او
پیچیده در مشام نسیم معنبری
او در هوای نعره «طوبی لهم » به تاب
از شوق قامتش دل طوبی صنوبری
فردوس سوی او نگران با هزار چشم
کز خواب ناز باز کند چشم عبهری
گر پرده از عروس ضمیرش برافکنند
غلمان غلامیش کند و حور چاکری
ور حور از عذوبت لفظش خبر دهد
کوثر کند نثار لبش طبع کوثری
ایام خط به دفتر فضل و هنر کشید
ای نامه رخ سیه کن و ای خامه خون گری
زآشوب رستخیز گر اینجا مثل زنم
حرفیست سرزبانی و شوریست سرسری
می خواست پی به گوهر مقصود خود برد
در بحر شعر رفت فرو از شناوری
گر بی خبر ز گفته خود شد عجب مدان
معنیش بادگی کند و لفظ ساغری
از علم و فضل بود گران بر زمین فکند
طبعش ز فربهی و جهانش ز لاغری
از تیغ بت شکن شده از نظم بت نگار
کرده به دست و خامه خلیلی و آزری
برعکس از تهور و تدبیر کرده است
در صف سخن شکافی و در بزم صفدری
گر دفتر کواکب و افلاک طی کنند
هر حرف او کند فلکی، نقطه اختری
از نظم او که شهرت محمود داده است
گم گشته نام فرخی و ذکر عنصری
پرسی اگر به حشر چه آرم ندا رسد
شعر انیسی آور و وحی پیمبری
دیگر کسی نماند «نظیری » برابرت
عکس تو بود مرثیه گو شد ثناگرت
ای از صفای دل همه نور و صفا شده
برتر ز آفرینش ارض و سما شده
گلبانگ حمد برده به کروبیان عرش
از کبریای حق همه تن کبریا شده
در خدمت ملک به ملک گشته همنشین
از سایه خدا سوی نور خدا شده
اول چو شیر صرف به اعضا درآمده
آخر چو زبده از همه اخوان جدا شده
اندیشه تا به سرحد تحقیق برده پی
از نور عقل بر اثر انبیا شده
بر آسمان ذهن و ذکا کرده اختری
هر گل که در حدیقه طبع تو واشده
جز تو که در فصاحت لفظت نظیر نیست
کم ممکنی به طرز قدیم آشنا شده
از اعتقاد ثابت و نعت فصیح خویش
حسان ثابت حرم مصطفی شده
هرگه پی بیان در خلوت گشوده ای
شاهان ستاده بر سر کویت گدا شده
خندان نموده گلشن احسان به آب نظم
اول سحاب بوده و آخر صبا شده
ایزد جزای خیر تو را بر جنان نوشت
کو نیز بوده از فقرا ز اغنیا شده
خوش رو که عاریت به عناصر سپرده ای
جوهر به جای مانده عوارض هبا شده
در حبس تن ز شدت کربی که دیده ای
گردیده آبت آتش و آتش هوا شده
از نقش رسته ای و به معنی رسیده ای
حاصل تو را بقای ابد از فنا شده
چون پیرهن که از در کنعان درآورند
رضوان خلد را کفنت توتیا شده
چون لوح علم کل که همه حسن ها ازوست
خاک از طراوت تو به نشو و نما شده
تا تو به خاک خفته ای ای چشم مردمی
مردم گیا به خاک دکن کیمیا شده
تو بسته لب به مرگ کرم از ثنا و من
در ماتم تو مرثیه گوی ثنا شده
از بهر آن به مرثیه تو ثنای من
خالص شده که بی طمع و بی ریا شده
از قبله سخن نکنم روی بر قفا
کو کرده اقتدا به تو و مقتدا شده
تو رفته ای و کار مرا بر سر آمده
فکری کنم که کار سخن ابتر آمده
بس خوب یافتی و سخن کم گذاشتی
شوری ز لعل خویش به عالم گذاشتی
مشرف شدی به لوح قضا وز ضیای طبع
خورشید را به عیسی مریم گذاشتی
سیراب گردد از نم کلک تو عالمی
بحری درون قطره شبنم گذاشتی
طرز تو کهنه تا به قیامت نمی شود
آیین درست و قاعده محکم گذاشتی
گر غم گذاشتی بدل اما ز درج نطق
نیکو مفرحی جهت غم گذاشتی
حق باد ساقیت که ز راح خیال خویش
عیش مدام و جام دمادم گذاشتی
جاوید باد نام تو کز گوهر نتاج
بس فخر در قبیله آدم گذاشتی
جمشید عصر بودی از ابداع طبع خویش
چندین سواد شهر معظم گذاشتی
در شش جهت چو کوس سخن می زدی چرا
ملکی که بود بر تو مسلم گذاشتی؟
چون بی تو کار عیش فراهم نمی شود
اوراق نظم بهر چه درهم گذاشتی؟
آن رایتی که ملک فریدون بهاش بود
بردی و داغ بر جگر جم گذاشتی
آن گوهری که ملک سلیمان چو او نبود
پذرفتی و دریغ به خاتم گذاشتی
از کار خویش بر سر خاقان روزگار
بهر علامت افسر معلم گذاشتی
نوروز و عید را به الم ساختی اسیر
بر سال نام ماه محرم گذاشتی
ما را که از عزای تو آرد برون؟ که تو
افلاک را به کسوت ماتم گذاشتی
از سبزه زار چرخ نچیدی گلی به کام
همچون بنفشه پشت فلک خم گذاشتی
کوس دهن دریده نهادی به گوشه ای
کلک زبان بریده ابکم گذاشتی
تنها نسوختی جگر پاره طبیب
صد داغ دل به دارو و مرهم گذاشتی
از برکت تو فیض به آفاق می رسد
صد حیف خاک بر سر زمزم گذاشتی
شاید که چون مسیح لبت زندگی دهد
رخ بر رکاب خسرو اعظم گذاشتی
تا خاک باد جای تو خلد نعیم باد
سند و دکن ز ایرج و عبدالرحیم باد
عضوی شکست از تن و زخمی بر آن رسید
از جای رفت زورق بی بادبان صبر
موجی نرفته موج دگر از کران رسید
واحسرتا که از قدراندازی فلک
بر دل دو زخم کاریم از یک کمان رسید
آمد به مغز مردمکم سهم اولین
بگذشت سهم دیگر و بر استخوان رسید
دل را نماند روی تلافی ز روزگار
جوری ندیده ام که به دادم توان رسید
نتوان به عمر نوح و خضر بر کران نهاد
باری که از مصیبت چرخم به جان رسید
ممنون شدم ز عمر که پیرانه سر مرا
طفلی پی سرور ز بخت جوان رسید
شد خاطرم شکفته که کاری شگفت شد
نخل مرا شکوفه به فصل خزان رسید
ماه نوی ز مغرب طالع طلوع کرد
زیب قبیله و شرف خاندان رسید
بودم ازین طرب مترنم که ناگهان
از خاصگان خانه به گوشم فغان رسید
گفتم خروش چیست؟ که خادم دوید و گفت
مرگ فلان و نامه موت فلان رسید
فریاد ازین دورنگی گیتی که خلق را
حرمانش با مراد عنان بر عنان رسید
یک سور کردم و به دو ماتم شدم اسیر
شادیم فرو آمد و غم توأمان رسید
گشتم ملول و تلخ مزاج از بنات خویش
نوشم به حلق و زهر به کام و دهان رسید
آن قاصدی که بر سر کوی از در سرا
بهر بشارت خلفم شادمان رسید
در صحن برزن از پی اعلام تعزیت
روز عزای خلف و صدیقم همان رسید
صد غصه در برابر یک ذوق دیده ام
نتوان درین جهان به خوشی رایگان رسید
گر مرد پایه پایه شود بی خطا بلند
بتوان به نردبان به سر آسمان رسید
آن را که جذب حق پی تکمیل برکشید
علمش ورای رفعت وهم و گمان رسید
وآن را که بی عنایتی حق فرو گذاشت
از فرق فرقدان به ته خاکدان رسید
من باری از زمانه مرادی نیافتم
با صد هزار عقده گشادی نیافتم
غم داشت باغبان که گل و یاسمن چه شد؟
گل جامه می درید که مرغ چمن چه شد؟
خاطر ز فوت نافه آهو رمیده بود
آمد فغان که طرفه غزال ختن چه شد؟
دل بود از مصیبت گجرات مویه گر
غافل که از جفای قضا بردکن چه شود؟
دوران یولقلی انیسی به سر رسید
آن رستم مصاف و مسیح سخن چه شد؟
دستان سرای خسرو و شیرین خموش شد
ظاهر نشد که عاقبت کوه کن چه شد؟
چون نظم او ستاره افلاک در همند
آن ناظم جواهر نعش و پرن چه شد؟
از جعد فکر چهره معنی مشوش است
عقده گشای یوسف مشگین رسن چه شد؟
پوشیده گشت پایه مقدور هر کسی
انجم شناس طالع هر انجمن چه شد؟
ایرج سپه ز هند به خوارزم می کشد
آن ترک تیز حمله شمشیرزن چه شد؟
داراب از دکن بحبش تاخت می برد
آن پیش تاز رخش به دریافکن چه شد؟
جان در وفا سپرد که سالار مملکت
گوید: دریغ ترک وفادار من چه شد؟
بی صاحب سخن، سخن افتاد دربدر
درها یتیم شد همه بحر عدن چه شد؟
بوی بشیر مصر به کنعان نمی رسد
مفتاح شادی در بیت الحزن چه شد؟
این نونهال ها ثمر خام می دهند
دل تشنه ایم میوه نخل کهن چه شد؟
این بلبلان ثمر خام می دهند
دل تشنه ایم میوه نخل کهن چه شد؟
این بلبلان بخرده دینار می پرند
مرغی که می فشاند شکر از دهن چه شد؟
معنی به لفظ روشنشان کرم پیله است
آن شبچراغ در دل شب نور تن چه شد؟
یک کس به رنگ مهر سلیمان نگین نیافت
درحیرتم که کان عقیق یمن چه شد؟
دفتر سیه ز شعر وی و دیده روشنست
آن خامه و دوات چو شمع و لگن چه شد؟
نطقی که بود واسطه عقل و روح کو؟
نظمی که بود رابطه جان و تن چه شد؟
طور هزار موسی تورات خوان کجاست؟
مصر هزار یوسف گل پیرهن چه شد؟
آن گوهری که خورد زمینش ز مهر کو؟
آن خاتمی که برد فرو اهرمن چه شد؟
فریادرس مجو که درین دشت کربلا
پرسش نشد که خون حسین و حسن چه شد؟
وااندها انیس دل دوستان نماند
عیشی که داشت سر گل و بوستان نماند
بی جبرئیل رفته به معراج شاعری
بر قوم خویش یافته فضل پیمبری
از لطف طبع راز ملک گفته با ملک
از حسن نظم عقد پری بسته با پری
افتاده از دو مصرع منقوش او به تاب
بر صفحه جمال بتان زلف عنبری
کرده بسیج راه چنان از ریاض خاک
چون باد صبح جان شده از روح پروری
خندان گرفته تحفه جنت ز دست حور
صورت به جان فشانی و معنی به دلبری
رضوان به ره ستاده ز انفاس طبع او
پیچیده در مشام نسیم معنبری
او در هوای نعره «طوبی لهم » به تاب
از شوق قامتش دل طوبی صنوبری
فردوس سوی او نگران با هزار چشم
کز خواب ناز باز کند چشم عبهری
گر پرده از عروس ضمیرش برافکنند
غلمان غلامیش کند و حور چاکری
ور حور از عذوبت لفظش خبر دهد
کوثر کند نثار لبش طبع کوثری
ایام خط به دفتر فضل و هنر کشید
ای نامه رخ سیه کن و ای خامه خون گری
زآشوب رستخیز گر اینجا مثل زنم
حرفیست سرزبانی و شوریست سرسری
می خواست پی به گوهر مقصود خود برد
در بحر شعر رفت فرو از شناوری
گر بی خبر ز گفته خود شد عجب مدان
معنیش بادگی کند و لفظ ساغری
از علم و فضل بود گران بر زمین فکند
طبعش ز فربهی و جهانش ز لاغری
از تیغ بت شکن شده از نظم بت نگار
کرده به دست و خامه خلیلی و آزری
برعکس از تهور و تدبیر کرده است
در صف سخن شکافی و در بزم صفدری
گر دفتر کواکب و افلاک طی کنند
هر حرف او کند فلکی، نقطه اختری
از نظم او که شهرت محمود داده است
گم گشته نام فرخی و ذکر عنصری
پرسی اگر به حشر چه آرم ندا رسد
شعر انیسی آور و وحی پیمبری
دیگر کسی نماند «نظیری » برابرت
عکس تو بود مرثیه گو شد ثناگرت
ای از صفای دل همه نور و صفا شده
برتر ز آفرینش ارض و سما شده
گلبانگ حمد برده به کروبیان عرش
از کبریای حق همه تن کبریا شده
در خدمت ملک به ملک گشته همنشین
از سایه خدا سوی نور خدا شده
اول چو شیر صرف به اعضا درآمده
آخر چو زبده از همه اخوان جدا شده
اندیشه تا به سرحد تحقیق برده پی
از نور عقل بر اثر انبیا شده
بر آسمان ذهن و ذکا کرده اختری
هر گل که در حدیقه طبع تو واشده
جز تو که در فصاحت لفظت نظیر نیست
کم ممکنی به طرز قدیم آشنا شده
از اعتقاد ثابت و نعت فصیح خویش
حسان ثابت حرم مصطفی شده
هرگه پی بیان در خلوت گشوده ای
شاهان ستاده بر سر کویت گدا شده
خندان نموده گلشن احسان به آب نظم
اول سحاب بوده و آخر صبا شده
ایزد جزای خیر تو را بر جنان نوشت
کو نیز بوده از فقرا ز اغنیا شده
خوش رو که عاریت به عناصر سپرده ای
جوهر به جای مانده عوارض هبا شده
در حبس تن ز شدت کربی که دیده ای
گردیده آبت آتش و آتش هوا شده
از نقش رسته ای و به معنی رسیده ای
حاصل تو را بقای ابد از فنا شده
چون پیرهن که از در کنعان درآورند
رضوان خلد را کفنت توتیا شده
چون لوح علم کل که همه حسن ها ازوست
خاک از طراوت تو به نشو و نما شده
تا تو به خاک خفته ای ای چشم مردمی
مردم گیا به خاک دکن کیمیا شده
تو بسته لب به مرگ کرم از ثنا و من
در ماتم تو مرثیه گوی ثنا شده
از بهر آن به مرثیه تو ثنای من
خالص شده که بی طمع و بی ریا شده
از قبله سخن نکنم روی بر قفا
کو کرده اقتدا به تو و مقتدا شده
تو رفته ای و کار مرا بر سر آمده
فکری کنم که کار سخن ابتر آمده
بس خوب یافتی و سخن کم گذاشتی
شوری ز لعل خویش به عالم گذاشتی
مشرف شدی به لوح قضا وز ضیای طبع
خورشید را به عیسی مریم گذاشتی
سیراب گردد از نم کلک تو عالمی
بحری درون قطره شبنم گذاشتی
طرز تو کهنه تا به قیامت نمی شود
آیین درست و قاعده محکم گذاشتی
گر غم گذاشتی بدل اما ز درج نطق
نیکو مفرحی جهت غم گذاشتی
حق باد ساقیت که ز راح خیال خویش
عیش مدام و جام دمادم گذاشتی
جاوید باد نام تو کز گوهر نتاج
بس فخر در قبیله آدم گذاشتی
جمشید عصر بودی از ابداع طبع خویش
چندین سواد شهر معظم گذاشتی
در شش جهت چو کوس سخن می زدی چرا
ملکی که بود بر تو مسلم گذاشتی؟
چون بی تو کار عیش فراهم نمی شود
اوراق نظم بهر چه درهم گذاشتی؟
آن رایتی که ملک فریدون بهاش بود
بردی و داغ بر جگر جم گذاشتی
آن گوهری که ملک سلیمان چو او نبود
پذرفتی و دریغ به خاتم گذاشتی
از کار خویش بر سر خاقان روزگار
بهر علامت افسر معلم گذاشتی
نوروز و عید را به الم ساختی اسیر
بر سال نام ماه محرم گذاشتی
ما را که از عزای تو آرد برون؟ که تو
افلاک را به کسوت ماتم گذاشتی
از سبزه زار چرخ نچیدی گلی به کام
همچون بنفشه پشت فلک خم گذاشتی
کوس دهن دریده نهادی به گوشه ای
کلک زبان بریده ابکم گذاشتی
تنها نسوختی جگر پاره طبیب
صد داغ دل به دارو و مرهم گذاشتی
از برکت تو فیض به آفاق می رسد
صد حیف خاک بر سر زمزم گذاشتی
شاید که چون مسیح لبت زندگی دهد
رخ بر رکاب خسرو اعظم گذاشتی
تا خاک باد جای تو خلد نعیم باد
سند و دکن ز ایرج و عبدالرحیم باد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
ز بسکه قوت جذب نگاه با آن روست
بهر که حرف زنم، روی گفت و گو با اوست
گرش بود نظری، با سگان درگه خویش
نگنجدم دگر از شوق، استخوان در پوست
بنای حسن ز اول نهاده اند بناز
به سنگ سخت دلی پای طاق آن ابروست
چو کاسه یی که نویسند هفت سلام در آن
ز زعفران رخم نقش کاسه زانوست
غم از دورویی ابنای روزگار مدار
که پنج روز دگر کارها همه یکروست
ز ناز، بسکه گره ز ابروش جدا نشود
شود خیال که، خالش بگوشه ابروست
نمیتوان شدن از فکر نرگسش بیرون
خیال چشم فسون ساز آن پری جادوست
خموش باش، که گوش زمانه کم شنواست
اگرچه واعظ کلک تو هم بسی پرگوست
بهر که حرف زنم، روی گفت و گو با اوست
گرش بود نظری، با سگان درگه خویش
نگنجدم دگر از شوق، استخوان در پوست
بنای حسن ز اول نهاده اند بناز
به سنگ سخت دلی پای طاق آن ابروست
چو کاسه یی که نویسند هفت سلام در آن
ز زعفران رخم نقش کاسه زانوست
غم از دورویی ابنای روزگار مدار
که پنج روز دگر کارها همه یکروست
ز ناز، بسکه گره ز ابروش جدا نشود
شود خیال که، خالش بگوشه ابروست
نمیتوان شدن از فکر نرگسش بیرون
خیال چشم فسون ساز آن پری جادوست
خموش باش، که گوش زمانه کم شنواست
اگرچه واعظ کلک تو هم بسی پرگوست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴
گیرم به ناله کردم آواره پاسبان را
کو جراتی که بوسم آن خاک آستان را
ای نوجوان مرانم از در به جرم پیری
پیش سگانت افکن این مشت استخوان را
بر هیچ دل نجنبد مهرش ز کینه جوئی
خوی تو کرده تعلیم بی رحمی آسمان را
پیوسته دارد امروز زاهد نظر به محراب
مانا که دیده باشد آن طاق ابروان را
از آشیان سوی دام بینم چنانکه بینند
مرغان نو گرفتار از دام آشیان را
با آنکه خاک کردیم سر در ره بتان نیست
حقی به گردن ما جز تیغ امتحان را
از بیم آنکه در دل رحم آیدش ز فریاد
ز آه و فغان خموشی آموختم زبان را
از ضعف بر غباری حسرت برم که دارد
نیروی رفتن از پی، گامی دو کاروان را
روی من و ازین پس خاک در خرابات
تا چند قبله سازم محراب آسمان را
یغما ز سبحه و جام طرفی نبستم ای کاش
هم بگسلند این را، هم بشکنند آن را
کو جراتی که بوسم آن خاک آستان را
ای نوجوان مرانم از در به جرم پیری
پیش سگانت افکن این مشت استخوان را
بر هیچ دل نجنبد مهرش ز کینه جوئی
خوی تو کرده تعلیم بی رحمی آسمان را
پیوسته دارد امروز زاهد نظر به محراب
مانا که دیده باشد آن طاق ابروان را
از آشیان سوی دام بینم چنانکه بینند
مرغان نو گرفتار از دام آشیان را
با آنکه خاک کردیم سر در ره بتان نیست
حقی به گردن ما جز تیغ امتحان را
از بیم آنکه در دل رحم آیدش ز فریاد
ز آه و فغان خموشی آموختم زبان را
از ضعف بر غباری حسرت برم که دارد
نیروی رفتن از پی، گامی دو کاروان را
روی من و ازین پس خاک در خرابات
تا چند قبله سازم محراب آسمان را
یغما ز سبحه و جام طرفی نبستم ای کاش
هم بگسلند این را، هم بشکنند آن را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹
گفتی از بیداد روزی در فغان آرم ترا
هان مکن کاری که از افغان بجان آرم ترا
گاه دست غیر بوسم گاه پای پاسبان
تا به تقریبی سری به آستان آرم ترا
نیستی ذلت خطا خجلت گنه شرمندگی
رفتم ای رحمت که چندین ارمغان آرم ترا
عاقبت ای ناله آن کردی که مایل شد به مهر
لال گردم بعد ازین گر بر زبان آرم ترا
آن کنم کز مدعی نی نام ماند نی نشان
گر توانم در مقام امتحان آرم ترا
کافرم ای دل بجرم ترک عشق ارنی به حشر
با مسلمانان عنان اندر عنان آرم ترا
دیده ای یعقوب بر در نه که از خاک دری
می روم کز بوی پیراهن نشان آرم ترا
بستگی ها را گشایش جز در میخانه نیست
ای کف حاجت چه سوی آسمان آرم ترا
شرم کن شرم از رخ اسلام یغما از حرم
چند بگریزی و از دیر مغان آرم ترا
هان مکن کاری که از افغان بجان آرم ترا
گاه دست غیر بوسم گاه پای پاسبان
تا به تقریبی سری به آستان آرم ترا
نیستی ذلت خطا خجلت گنه شرمندگی
رفتم ای رحمت که چندین ارمغان آرم ترا
عاقبت ای ناله آن کردی که مایل شد به مهر
لال گردم بعد ازین گر بر زبان آرم ترا
آن کنم کز مدعی نی نام ماند نی نشان
گر توانم در مقام امتحان آرم ترا
کافرم ای دل بجرم ترک عشق ارنی به حشر
با مسلمانان عنان اندر عنان آرم ترا
دیده ای یعقوب بر در نه که از خاک دری
می روم کز بوی پیراهن نشان آرم ترا
بستگی ها را گشایش جز در میخانه نیست
ای کف حاجت چه سوی آسمان آرم ترا
شرم کن شرم از رخ اسلام یغما از حرم
چند بگریزی و از دیر مغان آرم ترا
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
شبان تیره که از تاب زلف یار بنالم
به خویش پیچم و همچون گزیده مار بنالم
نه آن گلی که به چشم و دلم ز مهر ببخشی
اگر سحاب بگریم اگر هزار بنالم
شبی سیاه و در او ساز رعد بینی و باران
به روز خویش چو با چشم اشک بار بنالم
به پاس حرمت پیری به یاد آن بر و دامان
رضا مباش که چون طفل شیرخوار بنالم
همی چو برق بخندی چو ابروار بگریم
همی چو باغ ببالی چو رعد سار بنالم
ز روزگار بنالیدمی به مردم از این پس
بر آن سرم که ز مردم به روزگار بنالم
ز سنگ سبزه بروید اگر خریف بگریم
ز شاخ شعله بر آید اگر بهار بنالم
ز صد سوار ننالند غازیان مجاهد
خلاف من که ز یک طفل نی سوار بنالم
به کوه سیل بر آید اگر به دشت بگریم
ز دشت برق جهد گر به کوهسار بنالم
دو گیتی ار همه دشمن مرا از آن همه یغما
امان مباد به جان گر به زینهار بنالم
به خویش پیچم و همچون گزیده مار بنالم
نه آن گلی که به چشم و دلم ز مهر ببخشی
اگر سحاب بگریم اگر هزار بنالم
شبی سیاه و در او ساز رعد بینی و باران
به روز خویش چو با چشم اشک بار بنالم
به پاس حرمت پیری به یاد آن بر و دامان
رضا مباش که چون طفل شیرخوار بنالم
همی چو برق بخندی چو ابروار بگریم
همی چو باغ ببالی چو رعد سار بنالم
ز روزگار بنالیدمی به مردم از این پس
بر آن سرم که ز مردم به روزگار بنالم
ز سنگ سبزه بروید اگر خریف بگریم
ز شاخ شعله بر آید اگر بهار بنالم
ز صد سوار ننالند غازیان مجاهد
خلاف من که ز یک طفل نی سوار بنالم
به کوه سیل بر آید اگر به دشت بگریم
ز دشت برق جهد گر به کوهسار بنالم
دو گیتی ار همه دشمن مرا از آن همه یغما
امان مباد به جان گر به زینهار بنالم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
روزها شب ها به دوران تو شد طی آسمان
یک سحر شام مرا کی بود در پی آسمان
گفته ای از مهر می خواهی ز کینت بگذرم
گر بدینسان بگذری نی آسمان نی آسمان
چت گشاید زاینکه هر کو با من بیچاره بست
عهد کین از مهر بستی عهد با وی آسمان
تا زکارم یک گره نگشاید از سر پنجه ای
هر کرا دستی به ناخن کرده ای نی آسمان
تا به کی افراسیابی با چو من افتاده ای
نز نتاج رستمم نز دوده کی آسمان
عاقبت کردی به کام دشمنانم زیر دست
پشت دستی الامان ای آسمان ای آسمان
گفته ای بر کام یغما کرده ام شب ها به روز
کذب بهتان افترا تهمت کجا کی آسمان
یک سحر شام مرا کی بود در پی آسمان
گفته ای از مهر می خواهی ز کینت بگذرم
گر بدینسان بگذری نی آسمان نی آسمان
چت گشاید زاینکه هر کو با من بیچاره بست
عهد کین از مهر بستی عهد با وی آسمان
تا زکارم یک گره نگشاید از سر پنجه ای
هر کرا دستی به ناخن کرده ای نی آسمان
تا به کی افراسیابی با چو من افتاده ای
نز نتاج رستمم نز دوده کی آسمان
عاقبت کردی به کام دشمنانم زیر دست
پشت دستی الامان ای آسمان ای آسمان
گفته ای بر کام یغما کرده ام شب ها به روز
کذب بهتان افترا تهمت کجا کی آسمان
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۶۶ - به میرزا عبدالوهاب پسر محمدحسین خان کاشی نگاشته
چون آفتاب سلیقه ام از تصریفات دوران بر لب بام است و صبح خط و ربطم از تقالیب روزگار سفله پرور مودی به شام. هر اوقات نگارش جواب رقیمه سرکارم به خیال گذشت دست تشویر چنگ در گریبان انفعال زده که خزف به رسته جوهریان بردن و گرگ به معرض جمال یوسف آوردن از انصاف و کاردانی دور است. لاجرم به دفع الوقت گذرانیده مگر حواسی و دماغی دست داده نوعی که خاطر خواه دل است و ضمیر آن مطاع بدان سیاق مایل، سطری دو متضمن شطری... مرسول خدمت دارم، مصرع: بسوختیم در این آرزوی خام و نشد، اندیشه کردم که اگر ذریعه نگاری را معلق به فراغ و حصول دماغ نمایم، عمر به پایان خواهد رسید و نامه عنوان نخواهد شد نپسندیدم زیاده بر این شیوه تقاعد مسلوک و عرض حالی که غایت آمال است در آن حضرت متروک ماند، کام ناکام پائی بسته و دستی گشاده به این خط خام و ربط ناتمام، تصدی این مخالصت نامچه نمودم، الی آخره.
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - امام عوالم
تعجب از آن روی چون مهر انور
شگفتی از آن موی چون مشک اذفر
از آن موی صبحم چو شام است تیره
وز آن روی شامم چو صبح است انور
ندارد شب ما مگر صبح از پی
و یا صبح هجر است شامی مکرر
ز بس بر وجودم رسد رنجی از تو
ز بس بر عقودم فتد عقدی از سر
بنالند بر من ضعیف و توانا
بمویند بر من فقیر و توانگر
چنان گشتم از فتنه دهر عاجز
چنان ماندم از باری چرخ مضطر
که درمان دردم بود سم قاتل
که مرهم به زخمم بود نیش خنجر
نه چشمم به ساقی، نه گوشم به مطرب
نه ذوقم به صهبا، نه شوقم به ساغر
که شد ساقی و مطربم محنت جان
که شد ساغر و باده ام زحمت سر
من و رنج، با هم چو جانیم و قالب
من و درد با هم چو روحیم و پیکر
همی یاد دارم که در بوستانی
نشاندیم شمشاد و سرو و صنوبر
به نیروی بیداد و منشار کینه
فتادند از پا نهالان دلبر
خوشا عهد دیرین که در بزم و باهم
ستادیم خرم، نشستیم خوش تر
به حسرت بما چشم بیدار گردون
بغیرت بما دیده باز اختر
برافروخت رخ یار، چون ماه نخشب
برافراخت قد دوست چون سرو کشمر
دلی دارم امروز بختی و وقتی
چو شام غریبان و چون صبح محشر
سرم را ز حسرت نه جز خشت بالین
تنم را ز محنت نه جز خاک بستر
به نیران رنجم چو عاصی مخلد
به عمّان دردم چو ماهی شناور
به گلشن روم گرنه با یار گلرخ
به صحرا روم گرنه با شوخ دلبر
بود لاله در سینه ام نار سوزان
بود سبزه در دیده ام نوک نشتر
اگر نالم از زخم دیرینه دل
زند دست دوران به دل زخم دیگر
گریزم به دربار دارای دوران
کشد دهر از من گر این گونه کیفر
خداوند گیرنده عدل پیشه
شهنشاه بخشنده دادگستر
امام عوالم ملقب به کاظم
که آمد مسمی به موسی بن جعفر
زهی ای که آید ز حکمت مبدل
ز یک لمحه کمتر قضای مقدر
تعالی الله از آسمان جلالت
که مهر آفرین بی حدش باشد اختر
نمی خواند اگر نام پاک تو موسی
نمی دید اگر نور تو پور آذر
بیک لمحه مغروق می گشت در یم
بیک لحظه محروق می شد در آذر
خیال است خس، وصف جاه تو قلزم
عقولند اعراض و ذات تو جوهر
خطا قلزمت گفتمی ز آنکه جوهر
ز ابرت یک از قطره های مقطر
غلط جوهرت سفتمی ز آنکه جوهر
ز جود تو هر دم ستد فیض دیگر
سخا راست دست عطای تو موجد
لقا راست شخص ولای تو مصدر
به آب ولای تو ای موجد کل
گل آدم آمد عجین و مخمر
تو آنی که با صد هزاران تنزل
عقول آمد از نام پاکت معبر
بجز صورتت سجده بر هرچه آرم
شود بی گمان لات و عزّی مصور
مشام عقول از شمیمت مروّح
دماغ وجود از سجودت معفّر
بگفتن سخن مفرد آری، تو آری
شدت کثرت خصم جمع مکسر
به عدلت سزاوار باشد که آهو
گزیند مکان در کنام غضنفر
گدای تو را تکیه زن چار بالش
غلام تو خال رخ هفت کشور
یکی پلّه از بارگاه جلالت
بسی برتر از کاخ نه طاق اخضر
ز خاک درت کسب نور ار نکردی
چو جرم قمر قرص خور شد مکدر
مزن دم تو افسر ز مدح شه دین
که او را خداوند شد مدح گستر
بود تا تن خاکیم خانه جان
من و مهر احمد من و حُبّ حیدر
الا تا ز آهوی تاتار آید
معنبر چو زلف بتان نافه تر
محب ترا بخت چون مهر تابان
به دنیا معزّز به عقبی مظفر
عدوی تو را روز و شب شام ادهم
عنای موّفا، بلای موّفر
شگفتی از آن موی چون مشک اذفر
از آن موی صبحم چو شام است تیره
وز آن روی شامم چو صبح است انور
ندارد شب ما مگر صبح از پی
و یا صبح هجر است شامی مکرر
ز بس بر وجودم رسد رنجی از تو
ز بس بر عقودم فتد عقدی از سر
بنالند بر من ضعیف و توانا
بمویند بر من فقیر و توانگر
چنان گشتم از فتنه دهر عاجز
چنان ماندم از باری چرخ مضطر
که درمان دردم بود سم قاتل
که مرهم به زخمم بود نیش خنجر
نه چشمم به ساقی، نه گوشم به مطرب
نه ذوقم به صهبا، نه شوقم به ساغر
که شد ساقی و مطربم محنت جان
که شد ساغر و باده ام زحمت سر
من و رنج، با هم چو جانیم و قالب
من و درد با هم چو روحیم و پیکر
همی یاد دارم که در بوستانی
نشاندیم شمشاد و سرو و صنوبر
به نیروی بیداد و منشار کینه
فتادند از پا نهالان دلبر
خوشا عهد دیرین که در بزم و باهم
ستادیم خرم، نشستیم خوش تر
به حسرت بما چشم بیدار گردون
بغیرت بما دیده باز اختر
برافروخت رخ یار، چون ماه نخشب
برافراخت قد دوست چون سرو کشمر
دلی دارم امروز بختی و وقتی
چو شام غریبان و چون صبح محشر
سرم را ز حسرت نه جز خشت بالین
تنم را ز محنت نه جز خاک بستر
به نیران رنجم چو عاصی مخلد
به عمّان دردم چو ماهی شناور
به گلشن روم گرنه با یار گلرخ
به صحرا روم گرنه با شوخ دلبر
بود لاله در سینه ام نار سوزان
بود سبزه در دیده ام نوک نشتر
اگر نالم از زخم دیرینه دل
زند دست دوران به دل زخم دیگر
گریزم به دربار دارای دوران
کشد دهر از من گر این گونه کیفر
خداوند گیرنده عدل پیشه
شهنشاه بخشنده دادگستر
امام عوالم ملقب به کاظم
که آمد مسمی به موسی بن جعفر
زهی ای که آید ز حکمت مبدل
ز یک لمحه کمتر قضای مقدر
تعالی الله از آسمان جلالت
که مهر آفرین بی حدش باشد اختر
نمی خواند اگر نام پاک تو موسی
نمی دید اگر نور تو پور آذر
بیک لمحه مغروق می گشت در یم
بیک لحظه محروق می شد در آذر
خیال است خس، وصف جاه تو قلزم
عقولند اعراض و ذات تو جوهر
خطا قلزمت گفتمی ز آنکه جوهر
ز ابرت یک از قطره های مقطر
غلط جوهرت سفتمی ز آنکه جوهر
ز جود تو هر دم ستد فیض دیگر
سخا راست دست عطای تو موجد
لقا راست شخص ولای تو مصدر
به آب ولای تو ای موجد کل
گل آدم آمد عجین و مخمر
تو آنی که با صد هزاران تنزل
عقول آمد از نام پاکت معبر
بجز صورتت سجده بر هرچه آرم
شود بی گمان لات و عزّی مصور
مشام عقول از شمیمت مروّح
دماغ وجود از سجودت معفّر
بگفتن سخن مفرد آری، تو آری
شدت کثرت خصم جمع مکسر
به عدلت سزاوار باشد که آهو
گزیند مکان در کنام غضنفر
گدای تو را تکیه زن چار بالش
غلام تو خال رخ هفت کشور
یکی پلّه از بارگاه جلالت
بسی برتر از کاخ نه طاق اخضر
ز خاک درت کسب نور ار نکردی
چو جرم قمر قرص خور شد مکدر
مزن دم تو افسر ز مدح شه دین
که او را خداوند شد مدح گستر
بود تا تن خاکیم خانه جان
من و مهر احمد من و حُبّ حیدر
الا تا ز آهوی تاتار آید
معنبر چو زلف بتان نافه تر
محب ترا بخت چون مهر تابان
به دنیا معزّز به عقبی مظفر
عدوی تو را روز و شب شام ادهم
عنای موّفا، بلای موّفر
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
عیبم مکن امروز که دستار ندارم
فرداست که خرقه گرو باده گذارم
ای آن که به حنجر کشیم خنجر بیداد
تا لب به لب من ننهی جان نسپارم
با قامت شمشاد تو هم بانگ تذورم
با عارض بستان تو هم صوت هزارم
جز ما نتوان گفت که خورشید ببیند
تا دیده مرا هست به روی تو گمارم
خون در غم عشق تو، بدان مرتبه خوردم
کز مردمک دیده بجز خون نفشارم
مانند دل گمشده خویشتن ای دوست
در زلف تو عمری است که من طعمه مارم
نتوان کنم از خون جگر، شرح غم هجر
هر نامه که من سوی تو، با گریه نگارم
جان در کفم از بهر نثار است و دریغا
افسر، نبود لایق دلدار نثارم
فرداست که خرقه گرو باده گذارم
ای آن که به حنجر کشیم خنجر بیداد
تا لب به لب من ننهی جان نسپارم
با قامت شمشاد تو هم بانگ تذورم
با عارض بستان تو هم صوت هزارم
جز ما نتوان گفت که خورشید ببیند
تا دیده مرا هست به روی تو گمارم
خون در غم عشق تو، بدان مرتبه خوردم
کز مردمک دیده بجز خون نفشارم
مانند دل گمشده خویشتن ای دوست
در زلف تو عمری است که من طعمه مارم
نتوان کنم از خون جگر، شرح غم هجر
هر نامه که من سوی تو، با گریه نگارم
جان در کفم از بهر نثار است و دریغا
افسر، نبود لایق دلدار نثارم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
گلعذاران نگار من نگرید
عارض گلعذار من نگرید
دارد امید مهر ازو دل من
دل امیدوار من نگرید
کار من بار غم کشیدن اوست
به من و کار و بار من نگرید
نیست بی او قرار در دل من
به دل بی قرار من نگرید
زود رویم ز هجر سبز خطی
به خزان و بهار من نگرید
عهد ناپایدار او بینید
بخت ناسازگار من نگرید
می برد او نخست دل ز رفیق
دلبر خوش قمار من نگرید
عارض گلعذار من نگرید
دارد امید مهر ازو دل من
دل امیدوار من نگرید
کار من بار غم کشیدن اوست
به من و کار و بار من نگرید
نیست بی او قرار در دل من
به دل بی قرار من نگرید
زود رویم ز هجر سبز خطی
به خزان و بهار من نگرید
عهد ناپایدار او بینید
بخت ناسازگار من نگرید
می برد او نخست دل ز رفیق
دلبر خوش قمار من نگرید