عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
اگر نه عشق شمس الدین بدی در روز و شب ما را
فراغت‌ها کجا بودی، ز دام و از سبب ما را
بت شهوت برآوردی، دمار از ما ز تاب خود
اگر از تابش عشقش، نبودی تاب و تب ما را
نوازش‌های عشق او، لطافت‌های مهر او
رهانید و فراغت داد، از رنج و نصب ما را
زهی این کیمیای حق، که هست از مهر جان او
که عین ذوق و راحت شد، همه رنج و تعب ما را
عنایت‌های ربانی، ز بهر خدمت آن شه
برویانید و هستی داد، از عین ادب ما را
بهار حسن آن مهتر، به ما بنمود ناگاهان
شقایق‌ها و ریحان‌ها و گل‌های عجب ما را
زهی دولت، زهی رفعت زهی بخت و زهی اختر
که مطلوب همه جان‌ها، کند از جان طلب ما را
گزید او لب گه مستی، که رو پیدا مکن مستی
چو جام جان لبالب شد، از آن می‌های لب ما را
عجب بختی که رو بنمود ناگاهان هزاران شکر
ز معشوق لطیف اوصاف خوب بوالعجب ما را
در آن مجلس که گردان کرد از لطف او صراحی‌ها
گران قدر و سبک دل شد، دل و جان از طرب ما را
به سوی خطهٔ تبریز، چه چشمهٔ آب حیوان است
کشاند دل بدان جانب، به عشق چون کنب ما را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
به خانه خانه می‌آرد، چو بیذق شاه جان ما را
عجب بردست یا مات است، زیر امتحان ما را
همه اجزای ما را او، کشانیده‌ست از هر سو
تراشیده‌ست عالم را و معجون کرده زان ما را
ز حرص و شهوتی ما را، مهاری کرده دربینی
چو اشتر می‌کشاند او، به گرد این جهان ما را
چه جای ما که گردون را، چو گاوان در خرس بست او
که چون کنجد همی‌کوبد، به زیر آسمان ما را
خنک آن اشتری کو را، مهار عشق حق باشد
همیشه مست می‌دارد، میان اشتران ما را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
آمد بت میخانه تا خانه برد ما را
بنمود بهار نو تا تازه کند ما را
بگشاد نشان خود بربست میان خود
پر کرد کمان خود تا راه زند ما را
صد نکته دراندازد صد دام و دغل سازد
صد نرد عجب بازد تا خوش بخورد ما را
رو سایه‌ی سروش شو پیش و پس او می‌دو
گر چه چو درخت نو از بن بکند ما را
گر هست دلش خارا مگریز و مرو یارا
کاول بکشد ما را واخر بکشد ما را
چون ناز کند جانان اندر دل ما پنهان
بر جمله‌ی سلطانان صد ناز رسد ما را
بازآمد و بازآمد آن عمر دراز آمد
آن خوبی و ناز آمدتا داغ نهد ما را
آن جان و جهان آمد وان گنج نهان آمد
وان فخر شهان آمد تا پرده درد ما را
می‌آید و می‌آید آن کس که همی‌باید
وز آمدنش شاید گر دل بجهد ما را
شمس الحق تبریزی در برج حمل آمد
تا بر شجر فطرت خوش خوش بپزد ما را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
گر زان که نه‌ای طالب جوینده شوی با ما
ور زان که نه ای مطرب گوینده شوی با ما
گر زان که تو قارونی در عشق شوی مفلس
ور زان که خداوندی هم بنده شوی با ما
یک شمع از این مجلس صد شمع بگیراند
گر مرده‌یی ور زنده هم زنده شوی با ما
پاهای تو بگشاید روشن به تو بنماید
تا تو همه تن چون گل در خنده شوی با ما
در ژنده درآ یک دم تا زنده دلان بینی
اطلس به دراندازی در ژنده شوی با ما
چون دانه شد افکنده بررست و درختی شد
این رمز چو دریابی افکنده شوی با ما
شمس الحق تبریزی با غنچۀ دل گوید
چون باز شود چشمت بیننده شوی با ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
ای خواجه نمی‌بینی این روز قیامت را؟
این یوسف خوبی را این خوش قد و قامت را؟
ای شیخ نمی‌بینی این گوهر شیخی را؟
این شعشعه‌ی نو را این جاه و جلالت را؟
ای میر نمی‌بینی این مملکت جان را؟
این روضه‌ی دولت را این تخت و سعادت را؟
این خوشدل و خوش دامن دیوانه تویی یا من؟
درکش قدحی با من بگذار ملامت را
ای ماه که در گردش هرگز نشوی لاغر
انوار جلال تو بدریده ضلالت را
چون آب روان دیدی بگذار تیمم را
چون عید وصال آمد بگذار ریاضت را
گر ناز کنی خامی ور ناز کشی رامی
در بارکشی یابی آن حسن و ملاحت را
خاموش که خاموشی بهتر ز عسل نوشی
درسوز عبارت را بگذار اشارت را
شمس الحق تبریزی ای مشرق تو جان‌ها
از تابش تو یابد این شمس حرارت را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
آخر بشنید آن مه، آه سحر ما را
تا حشر دگر آمد امشب حشر ما را
چون چرخ زند آن مه، در سینهٔ من گویم
ای دور قمر بنگر، دور قمر ما را
کو رستم دستان تا، دستان بنماییمش؟
کو یوسف تا بیند، خوبی و فر ما را؟
تو لقمهٔ شیرین شو، در خدمت قند او
لقمه نتوان کردن، کان شکر ما را
ما را کرمش خواهد، تا در بر خود گیرد
زین روی دوا سازد، هر لحظه گر ما را
چون بی‌نمکی نتوان، خوردن جگر بریان
می‌زن به نمک هر دم، بریان جگر ما را
بی پای طواف آریم، بی‌سر به سجود آییم
چون بی‌سر و پا کرد او، این پا و سر ما را
بی پای طواف آریم، گرد در آن شاهی
کو مست الست آمد، بشکست در ما را
چون زر شد رنگ ما، از سینهٔ سیمینش
صد گنج فدا بادا، این سیم و زر ما را
در رنگ کجا آید؟در نقش کجا گنجد؟
نوری که ملک سازد، جسم بشر ما را
تشبیه ندارد او، وز لطف روا دارد
زیرا که همی‌داند، ضعف نظر ما را
فرمود که نور من، مانندهٔ مصباح است
مشکات و زجاجه گفت، سینه و بصر ما را
خامش کن تا هر کس، در گوش نیارد این
خود کیست که دریابد، او خیر و شر ما را؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
آب حیوان باید، مر روح فزایی را
ماهی همه جان باید، دریای خدایی را
ویرانهٔ آب و گل، چون مسکن بوم آمد
این عرصه کجا شاید، پرواز همایی را
صد چشم شود حیران، در تابش این دولت
تو گوش مکش این سو، هر کور عصایی را
گر نقد درستی تو، چون مست و قراضه ستی؟
آخر تو چه پنداری، این گنج عطایی را؟
دل تنگ همی‌داند، کانجای که انصاف است
صد دل به فدا باید، آن جان بقایی را
دل نیست کم از آهن، آهن نه که می‌داند
آن سنگ که پیدا شد، پولادربایی را
عقل از پی عشق آمد، در عالم خاک ار نی
عقلی بنمی‌باید، بی‌عهد و وفایی را
خورشید حقایق‌ها، شمس الحق تبریز است
دل روی زمین بوسد، آن جان سمایی را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
ساقی ز شراب حق، پر دار شرابی را
درده می ربانی، دل‌های کبابی را
کم گوی حدیث نان، در مجلس مخموران
جز آب نمی‌سازد، مر مردم آبی را
از آب و خطاب تو، تن گشت خراب تو
آراسته دار ای جان،زین گنج خرابی را
گلزار کند عشقت، آن شوره‌ی خاکی را
دربار کند موجت، این چشم سحابی را
بفزای شراب ما، بربند تو خواب ما
از شب چه خبر باشد، مر مردم خوابی را؟
هم کاسه ملک باشد، مهمان خدایی را
باده ز فلک آید، مردان ثوابی را
نوشد لب صدیقش ز اکواب و اباریقش
در خم تقی’ یابی، آن بادهٔ نابی را
هشیار کجا داند، بیهوشی مستان را؟
بوجهل کجا داند، احوال صحابی را؟
استاد خدا آمد، بی‌واسطه صوفی را
استاد کتاب آمد، صابی و کتابی را
چون محرم حق گشتی، وز واسطه بگذشتی
بربای نقاب از رخ، خوبان نقابی را
منکر که ز نومیدی، گوید که نیابی این
بند ره او سازد، آن گفت نیابی را
نی باز سپید است او، نی بلبل خوش نغمه
ویرانهٔ دنیا به، آن جغد غرابی را
خاموش و مگو دیگر، مفزای تو شور و شر
کز غیب خطاب آید، جان‌های خطابی را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
ای خواجه نمی‌بینی، این روز قیامت را؟
ای خواجه نمی‌بینی، این خوش قد و قامت را؟
دیوار و در خانه، شوریده و دیوانه
من بر سر دیوارم، از بهر علامت را
ماهی‌ست که در گردش، لاغر نشود هرگز
خورشید جمال او، بدریده ظلامت را
ای خواجه خوش دامن دیوانه تویی یا من
درکش قدحی با من، بگذار ملامت را
پیش تو از بسی شیدا، می‌جست کرامت‌ها
چون دید رخ ساقی، بفروخت کرامت را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
ای ساقی جان پر کن آن ساغر پیشین را
آن راهزن دل را آن راه بر دین را
زان می که ز دل خیزد با روح درآمیزد
مخمور کند جوشش مر چشم خدابین را
آن باده‌ی انگوری مر امت عیسی را
و این باده‌ی منصوری مر امت یاسین را
خم‌هاست از آن باده خم‌هاست ازین باده
تا نشکنی آن خم را هرگز نچشی این را
آن باده به جز یک دم دل را نکند بی‌غم
هرگز نکشد غم را هرگز نکند کین را
یک قطره ازین ساغر کار تو کند چون زر
جانم به فدا بادا این ساغر زرین را
این حالت اگر باشد اغلب به سحر باشد
آن را که براندازد او بستر و بالین را
زنهار که یار بد از وسوسه نفریبد
تا نشکنی از سستی مر عهد سلاطین را
گر زخم خوری بر رو رو زخم دگر می‌جو
رستم چه کند در صف دسته‌ی گل و نسرین را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا
یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
غم خواره‌ی یاران شد تا باد چنین بادا
هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی
نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا
زان طلعت شاهانه زان مشعله‌ی خانه
هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا
زان خشم دروغینش زان شیوه‌ی شیرینش
عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا
شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا
از دولت محزونان وز همت مجنونان
آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا
عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا
ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل
کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا
درویش فریدون شد هم کیسه‌ی قارون شد
هم کاسه‌ی سلطان شد تا باد چنین بادا
آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین
با نای در افغان شد تا باد چنین بادا
فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی
نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا
آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی
نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا
شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی
تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا
از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی
ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا
آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد
اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا
بر روح برافزودی تا بود چنین بودی
فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا
قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد
ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا
از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش
این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا
ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد
این بود همه آن شد تا باد چنین بادا
خاموش که سرمستم بربست کسی دستم
اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
ای یار قمرسیما، ای مطرب شکرخا
آواز تو جان افزا، تا روز مشین از پا
سودی همگی سودی، بر جمله برافزودی
تا بود چنین بودی، تا روز مشین از پا
صد شهر خبر رفته کی مردم آشفته
بیدار شد آن خفته، تا روز مشین از پا
بیدار شد آن فتنه، کو چون بزند طعنه
در کوه کند رخنه، تا روز مشین از پا
در خانه چنین جمعی، در جمع چنین شمعی
دارم ز تو من طمعی، تا روز مشین از پا
میر آمد میر آمد، وان بدر منیر آمد
وان شکر و شیر آمد، تا روز مشین از پا
ای بانگ و نوایت تر، وز باد صبا خوش تر
ما را تو بری از سر، تا روز مشین از پا
مجلس به تو فرخنده، عشرت ز دمت زنده
چون شمع فروزنده، تا روز مشین از پا
این چرخ و زمین خیمه، کس دید چنین خیمه؟
ای استن این خیمه، تا روز مشین از پا
این قوم پرند از تو، با کر و فرند از تو
زیر و زبرند از تو، تا روز مشین از پا
در بحر چو کشتیبان، آن پیل همی‌جنبان
تا منزل آباقان، تا روز مشین از پا
ای خوش نفس نایی، بس نادره برنایی
چون با همه برنایی، تا روز مشین از پا
دف از کف دست آید، نی از دم مست آید
با نی همه پست آید، تا روز مشین از پا
چون جان خمشیم اما، کی خسبد جان جانا؟
تو باش زبان ما، تا روز مشین از پا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
چون گل همه تن خندم، نه از راه دهان تنها
زیرا که منم بی‌من، با شاه جهان تنها
ای مشعله آورده، دل را به سحر برده
جان را برسان در دل، دل را مستان تنها
از خشم و حسد جان را، بیگانه مکن با دل
آن را مگذار این جا، وین را بمخوان تنها
شاهانه پیامی کن یک دعوت عامی کن
تا کی بود ای سلطان، این با تو و آن تنها
چون دوش اگر امشب، نایی و ببندی لب
صد شور کنیم ای جان، نکنیم فغان تنها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
از بهر خدا بنگر، در روی چو زر جانا
هر جا که روی ما را، با خویش ببر جانا
چون در دل ما آیی، تو دامن خود برکش
تا جامه نیالایی، از خون جگر جانا
ای ماه برآ آخر، بر کوری مه رویان
ابری سیه اندرکش، در روی قمر جانا
زان روز که زادی تو، ای لب شکر از مادر
آوه که چه کاسد شد، بازار شکر جانا
گفتی که سلام علیک، بگرفت همه عالم
دل سجده درافتاده، جان بسته کمر جانا
چون شمع بدم سوزان، هر شب به سحر کشته
امروز بنشناسم، شب را ز سحر جانا
شمس الحق تبریزی، شاهنشه خون ریزی
ای بحر کمربسته، پیش تو گهر جانا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
جانا سر تو یارا، مگذار چنین ما را
ای سرو روان بنما، آن قامت بالا را
خرم کن و روشن کن، این مفرش خاکی را
در جوش و خروش آور، از زلزله دریا را
خورشید دگر بنما، این گنبد خضرا را
آری چه توان کردن، آن سایهٔ عنقا را
رهبر کن جان‌ها را، پرزر کن کان‌ها را
سودای بپوسیده، پوسیدهٔ سودا را
خورشید پناه آرد، در سایهٔ اقبالت
درده تو طبیبانه، آن دافع صفرا را
مغزی که بد اندیشد، آن نقص بسست ای جان
تو سردهاسراری، هم بی‌سر و بی‌پا را
هم رحمت رحمانی، هم مرهم و درمانی
در کار درآری تو، سنگ و که خارا را
تو بلبل گلزاری، تو ساقی ابراری
ننشاند صد طوفان، آن فتنه و غوغا را
یا رب که چه داری تو،کز لطف بهاری تو
افروخته‌یی نوری، انگیخته‌یی شوری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
یک پند ز من بشنو، خواهی نشوی رسوا
من خمرهٔ افیونم، زنهار سرم مگشا
آتش به من اندرزن، آتش چه زند با من؟
کندر فلک افکندم، صد آتش و صد غوغا
گر چرخ همه سر شد، ور خاک همه پا شد
نی سر بهلم آن را، نی پا بهلم این را
یا صافیه الخمر فی آنیه المولی’
اسکر نفرا لدا و السکر بنا اولی’
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
ای شاد که ما هستیم اندر غم تو جانا
هم محرم عشق تو هم محرم تو جانا
هم ناظر روی تو هم مست سبوی تو
هم شسته به نظاره بر طارم تو جانا
تو جان سلیمانی آرامگه جانی
ای دیو و پری شیدا از خاتم تو جانا
ای بی‌خودی جان‌ها در طلعت خوب تو
ای روشنی دل‌ها اندر دم تو جانا
در عشق تو خمارم در سر ز تو می دارم
از حسن جمالات پرخرم تو جانا
تو کعبه‌ی عشاقی شمس الحق تبریزی
زمزم شکر آمیزد از زمزم تو جانا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
زهی باغ زهی باغ که بشکفت ز بالا
زهی قدر و زهی بدر تبارک و تعالی’
زهی فر زهی نور زهی شر زهی شور
زهی گوهر منثور زهی پشت و تولا
زهی ملک زهی مال زهی قال زهی حال
زهی پر و زهی بال بر افلاک تجلی’
چو جان سلسله‌ها را بدرد به حرونی
چه ذاالنون چه مجنون چه لیلی و چه لیلا
علم‌های الهی ز پس کوه برآمد
چه سلطان و چه خاقان چه والی و چه والا
چه پیش آمد جان را که پس انداخت جهان را
بزن گردن آن را که بگوید که تسلا
چو بی‌واسطه جبار بپرورد جهان را
چه ناقوس چه ناموس چه اهلا و چه سهلا
گر اجزای زمینی وگر روح امینی
چو آن حال ببینی بگو جل جلالا
گر افلاک نباشد به خدا باک نباشد
دل غمناک نباشد مکن بانگ و علالا
فروپوش فروپوش نه بخروش نه بفروش
تویی باده‌ی مدهوش یکی لحظه بپالا
تو کرباسی و قصار تو انگوری و عصار
بپالا و بیفشار ولی دست میالا
خمش باش خمش باش درین مجمع اوباش
مگو فاش مگو فاش ز مولی و ز مولا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
زهی عشق، زهی عشق، که ما راست خدایا
چه نغزاست و چه خوب است، چه زیباست خدایا
از آن آب حیات است، که ما چرخ زنانیم
نه از کف و نه از نای، نه دف‌هاست خدایا
یقین گشت که آن شاه، درین عرس نهان است
که اسباب شکرریز، مهیاست خدایا
به هر مغز و دماغی که درافتاد خیالش
چه مغزاست و چه نغزاست، چه بیناست خدایا
تن ار کرد فغانی ز غم سود و زیانی
ز توست آن که دمیدی نه ز سرناست خدایا
نی تن را همه سوراخ چنان کرد کف تو
که شب و روز درین ناله و غوغاست خدایا
نی بیچاره چه داند، که ره پرده چه باشد
دم نایی‌ست که بیننده و داناست خدایا
که در باغ و گلستان، ز کر و فر مستان
چه نور است و چه شور است، چه سوداست خدایا
ز تیه خوش موسی’ و ز مایدهٔ عیسی’
چه لوت است و چه قوت است و چه حلواست خدایا
ازین لوت و ازین قوت، چه مستیم و چه مبهوت
که از دخل زمین نیست، زبالاست خدایا
ز عکس رخ آن یار، درین گلشن و گلزار
به هر سو مه و خورشید و ثریاست خدایا
چو سیلیم و چو جوییم، همه سوی تو پوییم
که منزلگه هر سیل، به دریاست خدایا
بسی خوردم سوگند که خاموش کنم لیک
مگر هر در دریای تو گویاست خدایا
خمش ای دل که تو مستی، مبادا بجهانی
نگهش دار ز آفت، که برجاست خدایا
ز شمس الحق تبریز، دل و جان و دو دیده
سراسیمه و آشفته سوداست خدایا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
رفتم به سوی مصر و خریدم شکری را
خود فاش بگو، یوسف زرین کمری را
در شهر که دیده‌ست چنین شهره بتی را؟
در بر که کشیده‌ست سهیل و قمری را؟
بنشاند به ملکت ملکی بندهٔ بد را
بخرید به گوهر کرمش بی‌گهری را
خضر خضران‌ست و از هیچ عجب نیست
کز چشمهٔ جان تازه کند او جگری را
از بهر زبردستی و دولت دهی آمد
نی زیر و زبر کردن زیر و زبری را
شاید که نخسپیم به شب چون که نهانی
مه بوسه دهد هر شب انجم شمری را
آثار رساند دل و جان را به موثر
حمال دل و جان کند آن شه اثری را
اکسیر خدایی‌ست بدان آمد کین جا
هر لحظه زر سرخ کند او حجری را
جان‌های چو عیسی به سوی چرخ برانند
غم نیست اگر ره نبود لاشه خری را
هر چیز گمان بردم در عالم و این نی
کین جاه و جلال است خدایی نظری را
سوز دل شاهانهٔ خورشید بباید
تا سرمه کشد چشم عروس سحری را
ما عقل نداریم یکی ذره وگر نی
کی آهوی عاقل طلبد شیر نری را؟
بی‌عقل چو سایه پی‌ات ای دوست دوانیم
کان روی چو خورشید تو نبود دگری را
خورشید همه روز بدان تیغ گزارد
تا زخم زند هر طرفی بی‌سپری را
بر سینه نهد عقل چنان دل شکنی را
در خانه کشد روح چنان رهگذری را
در هدیه دهد چشم چنان لعل لبی را
رخ زر زند از بهر چنین سیم بری را
رو صاحب آن چشم شو ای خواجه، چو ابرو
کو راست کند چشم کژ کژنگری را
ای پاک دلان با جز او عشق مبازید
نتوان دل و جان دادن هر مختصری را
خاموش که او خود بکشد عاشق خود را
تا چند کشی دامن هر بی‌هنری را