عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۸
آن کیست ای خدای کزین دام خامشان
ما را‌‌ همی‌کشد به سوی خود کشان کشان؟
ای آن که می‌کشی تو گریبان جان ما
از جمع سرکشان به سوی جمع سرخوشان
بگرفته گوش ما و بشوزیده هوش ما
ساقی باهشانی و آرام‌‌ بی‌هشان
بی‌دست می‌کشی تو و‌‌ بی‌تیغ می‌کشی
شاگرد چشم تو نظر‌‌ بی‌گنه کشان
آب حیات نزل شهیدان عشق توست
این تشنه کشتگان را ز آن نزل می‌چشان
دل را گره گشای نسیم وصال توست
شاخ امید را به نسیمی‌‌ همی‌فشان
خود حسن ساکن است و مقیم اندر آن وجود
زان ساکنند زیر و زبر این مفتشان
مقصود ره روان، همه دیدار ساکنان
مقصود ناطقان، همه اصغای خامشان
آتش در آب گشته نهان، وقت جوش آب
چون آب آتش آمد، الغوث ز آتشان
در روح دررسی چو گذشتی ز نقش‌ها
وز چرخ بگذری، چو گذشتی ز مه وشان
همیان چه می‌نهی به امانت به مفلسان؟
پا را چه می‌نهی تو به دندان گربه شان
از نو چو میر گولان بستد کلاه و کفش
خواهی تو روستایی، خواهی ز اکدشان
دانش سلاح توست و سلاح از نشان مرد
مردی چو نیست، به که نباشد تو را نشان
دیگر مگو سخن، که سخن ریگ آب توست
خورشید را نگر، چو نه‌یی جنس اعمشان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۲
ای آن که از میانه کران می‌کنی، مکن
با ما ز خشم روی گران می‌کنی، مکن
دربند سود خویشی وندر زیان ما
کس زین نکرد سود، زیان می‌کنی، مکن
راضی شدی که بیش نجویی زیان ما
این از پی رضای کیان می‌کنی؟ مکن
بر جای باده سرکهٔ غم می‌دهی، مده
در جوی آب خون چه روان می‌کنی؟ مکن
از چهره‌‌ام ‌‌نشاط طرب می‌بری، مبر
بر چهره‌‌ام ‌‌ز دیده نشان می‌کنی، مکن
مظلوم می‌کشی و تظلم‌‌ همی‌کنی
خود راه می‌زنی و فغان می‌کنی، مکن
پایم به کار نیست که سرمست دلبرم
مر مست را بهل، چه کشان می‌کنی؟ مکن
گویی بیا که بر تو کنم صبر را شبان
بر بره گرگ را چه شبان می‌کنی؟ مکن
در روز زاهدی و به شب زاهدان کشی
امشب که آشتی‌ست، همان می‌کنی، مکن
ای دوستان ز رشک تو خصمان همدگر
این دوست را چه دشمن آن می‌کنی؟ مکن
گویی که می مخور، پس اگر می‌‌ همی‌دهی
مخمور را چه خشک دهان می‌کنی؟ مکن
گویی چو تیر راست رو اندر هوای ما
پس تیر راست را چه کمان می‌کنی؟ مکن
گویی خموش کن، تو خموشم‌‌ نمی‌هلی
هر موی را ز عشق زبان می‌کنی، مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۳
با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین
با آن که نیست عاشق، یک دم مشو قرین
ورزان که یار پردهٔ عزت فروکشید
آن را که پرده نیست برو، روی او ببین
آن روی بین که بر رخش آثار روی او است
آن را نگر، که دارد خورشید بر جبین
از بس که آفتاب دو رخ بر رخش نهاد
شهمات می‌شود ز رخش، ماه بر زمین
در طره‌هاش نسخهٔ ایاک نعبد است
در چشم هاش غمزهٔ ایاک نستعین
بی‌خون و‌‌ بی‌رگ است تنش چون تن خیال
بیرون و اندرون همه شیر است و انگبین
از بس که در کنار‌‌ همی‌گیردش نگار
بگرفت بوی یار و رها کرد بوی طین
صبحی‌ست‌‌ بی‌سپیده و شامی‌ست‌‌ بی‌خضاب
ذاتی‌ست‌‌ بی‌جهات و حیاتی‌ست‌‌ بی‌حنین
کی نور وام خواهد خورشید از سپهر؟
کی بوی وام خواهد گلبن ز یاسمین؟
بی‌گفت شو چو ماهی و صافی چو آب بحر
تا زود بر خزینهٔ گوهر شوی امین
در گوش تو بگویم، با هیچ کس مگو
این جمله کیست؟ مفخر تبریز، شمس دین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۷
یار شو و یار بین، دل شو و دلدار بین
در پی سرو روان چشمه و گلزار بین
برجه و کاهل مباش، در ره عیش و معاش
پیش کشی کن قماش، رونق تجار بین
جملهٔ تجار ما، اهل دل و انبیا
هم ره این کاروان، خالق غفار بین
آمد محمود باز، بر در حجره‌ی ایاز
عشق گزین عشق باز، دولت بسیار بین
خاک ایازم که او، هست چو من عشق خو
عشق شود عشق جو، دلبر عیار بین
سنت نیکوست این، چارق با پوستین
قبله کنش بهر شکر، باقی از ایثار بین
ساعت رنج و بلا، چارق بین می‌شوی
بی‌مرضی خویش را خسته و بیمار بین
چارق ما نطفه دان، خون رحم پوستین
گوهر عقل و بصر، از شه بیدار بین
گوهر پیشین بنه، تا کندت میر ده
کهنه ده و نو ستان، دانه ده، انبار بین
تا نگری در زمین، هیچ نبینی فلک
یک دمه خود را مبین، خلعت دیدار بین
این سخن درنثار، هم به سخن ده سپار
پس تو ز هر جزو خویش، نکته و گفتار بین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۳
ای رخ خندان تو، مایهٔ صد گلستان
باغ خدایی درآ، خار بده، گل ستان
جامهٔ تن را بکن، جان برهنه ببین
جان برهنه خوش است، تا چه کنی جامه دان؟
هین که نه‌یی‌‌ بی‌زبان پیش چنین جان‌ها
قصهٔ نی‌‌ بی‌زبان، نعرهٔ جان‌‌ بی‌دهان
آمد امروز یار، گفت سلام علیک
چرخ و زمین را مجو از نفسش آن زمان
خسرو خوبان بخواست، از صنمان سرخراج
خاست غریو از فلک وز سوی مه کالامان
لعل لب او که دور از لب و دندان تو
خواند فسون‌های ‌عشق، خواجه ببین این نشان
آمد غماز عشق، گفت درین گوش من
یار میان شماست، خوب و لطیف و نهان
دامن دل را کشید، یار به یک گوشه‌یی
گوشهٔ بس بوالعجب، زان سوی هفت آسمان
گفت تورایم ولیک، هر که بگوید ز من
شرح دهد از لبم، ده بزنش بر دهان
وان که بگوید ز تو، برد مرا و تو را
و ان که بگوید ز من، دور شد از هر دوان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۳
دلا تو شهد منه در دهان رنجوران
حدیث چشم مگو با جماعت کوران
اگر چه از رگ گردن به بنده نزدیک است
خدای دور بود از بر خدادوران
درون خویش بپرداز تا برون آیند
ز پرده‌‌ها به تجلی چو ماه، مستوران
اگر چه گم شوی از خویش و از جهان این جا
برون خویش و جهان گشته‌یی ز مشهوران
اگر تو ماه وصالی، نشان بده از وصل
ز ساعد و بر سیمین و چهرهٔ حوران
وگر چو زر ز فراقی، کجاست داغ فراق؟
چنین فسرده بود سکه‌های ‌مهجوران
چو نیست عشق تو را، بندگی بجا می‌آر
که حق فرونهلد مزدهای مزدوران
بدان که عشق خدا خاتم سلیمانی ست
کجاست دخل سلیمان و مکسب موران
لباس فکرت و اندیشه‌‌ها برون انداز
که آفتاب نتابد مگر که بر عوران
پناه گیر تو در زلف شمس تبریزی
که مشک بارد، تا وارهی ز کافوران
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۹
مقام ناز نداری، برو تو ناز مکن
چو میوه پخته نگشت از درخت بازمکن
به پیش قبلهٔ حق، همچو بت میا، منشین
نماز خود را از خویش‌‌ بی‌نماز مکن
گهی که پخته شدی، از درخت فارغ باش
ز گرم و سرد میندیش و احتراز مکن
چو هیچ خصم نماند برو به بزم نشین
سلاح رزم بینداز و ترک تاز مکن
چو صاف صاف برآمد ز کوره نقدهٔ تو
مده به کورهٔ هر کوردل، گداز مکن
جمال خود ز اسیران عشق هیچ مپوش
چو باغ لطف خدایی تو، در فراز مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۴
یک قوصره پر دارم ز سخن
جان می‌شنود، تو گوش مکن
دربند خودی، زین سیر شدی
گیری سر خود، ای‌‌ بی‌سر و بن
چون مستمعان، جمله بروند
گویم غم نو با یار کهن
کی سیر شود ماهی ز تری؟
یا تشنهٔ حق از علم لدن
گر سیر شدند این مستمعان
جان می‌شنود از قرط اذن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۹
اگر امروز دلدارم، درآید همچو دی خندان
فلک اندر سجود آید، نهد سر از بن دندان
الا یا صاح لا تعجل بقتلی قد دنا المقتل
ترفق ساعة واسأل وصل من باد بالهجران
بگفتم ای دل خندان، چرا دل کرده‌یی سندان؟
ببین این اشک بی‌پایان، طوافی کن برین طوفان
عذیری منک یا مولا، فان الهم استولی
و انت بالوفا اولی، فلا تشمت بی‌الشیطان
مرا گوید چه غم دارم، دل آواره، چه کم دارم؟
نه بیمارم، نه غم خوارم، مرا نگرفت غم چندان
الا یا متلفی زرنی لتحیینی و تنشرنی
قد استولیت فانصرنی فان الفضل بالاحسان
مکن جانا مکن جانا که هم خوبی و هم دانا
کرم منسوخ شد مانا، نشد منسوخ ای سلطان
و ما ذنبی سوی انی عدیم الصبر فی فنی
فلا تعرض بذا عنی وجد بالعفو والغفران
عجب، گردد دل و رایش ز بی‌باکی به بخشایش؟
خدایا مهر افزایش، محالی را بساز امکان
اتیناکم اتیناکم فاحیونا بلقیاکم
و سقونا بسقیاکم خذوا بالجود یا اخوان
شفیعی گر تو را گیرد که آن بیچاره می‌میرد
دل تو پند نپذیرد، پس این دردی‌‌ست بی‌درمان
دخلت النار سکرانا حسبت النار اوطانا
الفت النار احیانا فمن ذایألف النیران؟
چو بیند سوز من گوید که این زرق است یا برقی
چو بیند گریه‌‌‌‌ام گوید که این اشک است یا باران
خلیلی قد دنا نقل بلا قلب ولا عقل
و لا تعرض و لا تقل و لا تردینی بالنسیان
مرا گوید که درد ما به از قند است و از حلوا
تو را صرع است یا سودا، کس از حلوا کند افغان؟
یقول خادع المعشر بلاء العشق کالسکر
و شوک الحب کالعبهر فما یبکیک یا فتان؟
ز رنجم گنج‌ها داری ز خارم جفت گلزاری
چه می‌نالی به طراری؟ منم سلطان طراران
جراحات الهوی تشفی کدورات الهوی تصفی
برودات الهوی تدفی و نیران الهوی ریحان
مگر خواهی که خامان را بیندازی ز راه ما
که می‌مویی و می‌گویی، چنین مقلوب با ایشان
اذا استغنیت لا تبخل تصدق فی الهوی وانحل
فبئس البخل فی المأکل و نعم الجود فی الانسان
چو در بزم طرب باشی، بخیلی کم کن ای ناشی
مبادا یار زاوباشی کند با تو همین دستان
الا یا ساقیا اوفر، ولا تمنن لتستکثر
ادرکاستنا واسکر فان العیش للسکران
چو خوردی صرف خوش بو را، بده یاران می جو را
رها کن حرص بدخو را، مخور می جز درین میدان
فلا تسق بکاسات صغار، بل بطاسات
و امددنا بجرا ت عظام یا عظیم الشان
بهل جام عصیرانه، که آوردی ز میخانه
سبو را ساز پیمانه، که بی‌گه آمدیم ای جان
سقانا ربنا کاسا مراعاة و ایناسا
فنعم الکاس مقیاسا و بئس الهم کالسرحان
بیار آن جام خوش دم را، که گردن می‌زند غم را
بیار آن یار محرم را، که خاک او است صد خاقان
اذا ما شئت ابقائی فکن یا عشق سقائی
ومل بالفقر تلقائی وانت الدین و الدیان
میی کز روح می‌خیزد، به جام فقر می‌ریزد
حیات خلد انگیزد، چو ذات عشق بی‌پایان
الا یا ساقی السکری، انل کاساتنا تتری
تسلی القلب بالبشری تصفینا عن الشنآن
دغل بگذار ای ساقی، بکن این جمله در باقی
که صاف صاف راواقی مثال باده خم دان
سنا برق لساقینا بکاسات تلاقینا
تضیء فی تراقینا بنور لاح کالفرقان
زهی آبی که صد آتش ازو در دل زند شعله
یکی لون است و صد الوان شود بر روی ازو تابان
فماء مشبه النار عزیز مثل دینار
فدیناه بقنطار بلاعد ولا میزان
شرابی چون زر سوری ولی نوری، نه انگوری
برد از دیده‌ها کوری، بپرا ند سوی کیوان
اذا افناک سقیاها وزاد الشرب طغواها
فایا کم وایاها وخلوا دهشتة الحیران
چو کرد آن می دگر سانش، نمود آن جوش و برهانش
اناالحق بجهد از جانش، زهی فر و زهی برهان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۲
کیف اتوب یا اخی من سکر کأرجوان؟
لیس من التراب بل معصره بلا مکان
خط علی کؤسها کتابة شارحة
یأمن من یشربها من الممات و الهوان
من تبریز نبعه منبته و ینعه
فها الیها جانب و جانب الی الجنان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۴
ایا بدر الدجی بل انت احسن
اذا وافاک قلب کیف یحزن؟
فصریا قلب فی سوق المعالی
له رهنا اذا ما کنت ترهن
ایا نجما خنوسا فی ذراه
تکنس فی صعودک او توطن
فلا یعلوک نحس، انت آمن
ولا یغشاک فقر، انت مخزن
ایا جسما فنیت فی هواه
له عذر وبرهان مبرهن
و ارضعنی لبانا ترتضیه
فمن ارضعته فهو المسمن
اذا ما لم یذقه کیف یحیی؟
وان الخلد یدخله من آمن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۶
اطیب الاعمار عمر فی طریق العاشقین
غمز عین من ملاح فی وصال مستبین
رؤیة المعشوق یوما فی مقام موحش
زاد طیبا من جنان فی قیان حور عین
عفروا من ترب باب بغیة وجهی مدا
فهی زادت لطفها عندی من الماء المعین
غار جسمی ان یراه عاذل او عاذر
انه یحکی صفاتا من صفات شمس دین
حبذا سکر حیاتی مزیل للحیا
اشربوا اصحابنا تستمسکوا الحق المبین
سیدا مولا کریما عالما مستیقظا
استرق العبد ذاک الطاهر الروح الامین
حبذا ظلا ظلیلا من نخیل باسق
آمن من کل خوف اوبلاء اومکین
تمره یصفی عقولا کدرت انوارها
فاعجبوا من مسکر مستکثر الرأی الرزین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۱
حیلت رها کن عاشقا، دیوانه شو، دیوانه شو
وندر دل آتش درآ، پروانه شو، پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن، هم خانه را ویرانه کن
وان گه بیا با عاشقان، هم خانه شو، هم خانه شو
رو سینه را چون سینه‌ها، هفت آب شو از کینه‌ها
وان گه شراب عشق را پیمانه شو، پیمانه شو
باید که جمله جان شوی، تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می‌روی، مستانه شو، مستانه شو
آن گوشوار شاهدان، هم صحبت عارض شده
آن گوش و عارض بایدت، دردانه شو، دردانه شو
چون جان تو شد در هوا، زافسانهٔ شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو، افسانه شو
تو لیلة القبری، برو، تا لیلة القدری شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو، کاشانه شو
اندیشه‌‌‌ات جایی رود، وان گه تو را آن جا کشد
زاندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو، پیشانه شو
قفلی بود میل و هوا، بنهاده بر دل‌های ما
مفتاح شو، مفتاح را دندانه شو، دندانه شو
بنواخت نور مصطفی، آن استن حنانه را
کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو، حنانه شو
گوید سلیمان مر تو را، بشنو لسان الطیر را
دامی و مرغ از تو رمد، رو لانه شو، رو لانه شو
گر چهره بنماید صنم، پر شو ازو چون آینه
ور زلف بگشاید صنم، رو شانه شو، رو شانه شو
تا کی دوشاخه چون رخی؟ تا کی چو بیذق کم تکی؟
تا کی چو فرزین کژ روی؟ فرزانه شو، فرزانه شو
شکرانه دادی عشق را، از تحفه‌ها و مال‌ها
هل مال را، خود را بده، شکرانه شو، شکرانه شو
یک مدتی ارکان بدی، یک مدتی حیوان بدی
یک مدتی چون جان شدی، جانانه شو، جانانه شو
ای ناطقه بر بام و در تا کی روی؟ در خانه پر
نطق زبان را ترک کن، بی‌چانه شو، بی‌چانه شو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۲
مستی ببینی رازدان، می‌دان که باشد مست او
هستی ببینی زنده دل، می‌دان که باشد هست او
گر سر ببینی پرطرب، پر گشته از وی روز و شب
می دان که آن سر را یقین خاریده باشد دست او
عالم چو ضد یکدگر، در قصد خون و شور و شر
لیکن نیارد دم زدن از هیبت پابست او
هر دم یکی را می‌دهد تا چون درختی برجهد
حیران شود دیو و پری، در خیز و در برجست او
سبلت قوی مالیده‌یی، از شیر نقشی دیده‌یی
ای فربه از بایست خود، باری ببین بایست او
زو قالبت پیوسته شد، پیوسته گردد حالتت
ای رغبت پیوندها از رحمت پیوست او
ای خوش بیابان که درو عشق است تازان سو به سو
جز حق نباشد فوق او، جز فقر نبود پست او
شست سخن کم باف چون صیدت نمی‌گردد زبون
تا او بگیرد صیدها، ای صید مست شست او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۳
بیدار شو، بیدار شو، هین رفت شب بیدار شو
بیزار شو، بیزار شو، وز خویش هم بیزار شو
در مصر ما یک احمقی، نک می‌فروشد یوسفی
باور نمی‌داری مرا، اینک سوی بازار شو
بی‌چون تو را بی‌چون کند، روی تو را گلگون کند
خار از کفت بیرون کند، وان گه سوی گلزار شو
مشنو تو هر مکر و فسون، خون را چرا شویی به خون؟
همچون قدح شو سرنگون، وان گاه دردی خوار شو
در گردش چوگان او چون گوی شو، چون گوی شو
وز بهرنقل کرکسش مردار شو، مردار شو
آمد ندای آسمان، آمد طبیب عاشقان
خواهی که آید پیش تو؟ بیمار شو، بیمار شو
این سینه را چون غار دان، خلوتگه آن یار دان
گر یار غاری هین بیا، در غار شو، در غار شو
تو مرد نیک ساده‌یی، زر را به دزدان داده‌یی
خواهی بدانی دزد را؟ طرار شو، طرار شو
خاموش، وصف بحر و در کم گوی در دریای او
خواهی که غواصی کنی؟ دم دار شو، دم دار شو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۶
ساقی اگر کم شد می‌ات، دستار ما بستان گرو
چون می ز داد تو بود، شاید نهادن جان گرو
بس اکدش و بس کدخدا، کز شور می‌های خدا
کرده‌‌ست اندر شهر ما، دکان و خان و مان گرو
آن شاه ابراهیم بین، کادهم بدستش معرفت
مر تخت را و تاج را، کرده‌‌ست آن سلطان گرو
بوبکر سر کرده گرو، عمر پسر کرده گرو
عثمان جگر کرده گرو، وان بوهریره انبان گرو
پس چه عجب آید تو را، چون با شهان این می‌کند
گر زان که درویشی کند از بهر می خلقان گرو
آن شاهد فرد احد یک جرعه‌یی در بت نهد
در عشق آن سنگ سیه کافر کند ایمان گرو
من مست آن میخانه ام، در دام آن دردانه ام
در هیچ دامی پر خود ننهاده چون مرغان گرو
بهر چه لرزی بر گرو، در کار او جان گو برو
جان شد گرو ای کاشکی گشتی دو صد چندان گرو
خامش، رها کن بلبلی، در گلشن آی و درنگر
بلبل نهاده پر و سر پیش گل خندان گرو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۲
چون بجهد خنده زمن، خنده نهان دارم ازو
روی ترش سازم ازو، بانگ و فغان آرم ازو
با ترشان لاغ کنی، خنده زنی، جنگ شود
خنده نهان کردم من، اشک همی‌بارم ازو
شهر بزرگ است تنم، غم طرفی، من طرفی
یک طرفی آبم ازو، یک طرفی نارم ازو
با ترشانش ترشم، با شکرانش شکرم
روی من او، پشت من او، پشت طرب خارم ازو
صد چو تو و صد چو منش مست شده در چمنش
رقص کنان، دست زنان، بر سر هر طارم ازو
طوطی قند و شکرم، غیر شکر می‌نخورم
هرچه به عالم ترشی، دورم و بیزارم ازو
گر ترشی داد تو را، شهد و شکر داد مرا
سکسک و لنگی تو ازو، من خوش و رهوارم ازو
هر که درین ره نرود، دره و دوله‌‌ست رهش
من که درین شاهرهم، بر ره هموارم ازو
مسجد اقصاست دلم، جنت مأواست دلم
حور شده، نور شده، جملهٔ آثارم ازو
هر که حقش خنده دهد، از دهنش خنده جهد
تو اگر انکاری ازو، من همه اقرارم ازو
قسمت گل خنده بود، گریه ندارد، چه کند؟
سوسن و گل می‌شکفد، در دل هشیارم ازو
صبر همی‌گفت که من مژده ده وصلم ازو
شکر همی‌گفت که من صاحب انبارم ازو
عقل همی‌گفت که من زاهد و بیمارم ازو
عشق همی‌گفت که من ساحر و طرارم ازو
روح همی‌گفت که من گنج گهر دارم ازو
گنج همی‌گفت که من در بن دیوارم ازو
جهل همی‌گفت که من بی‌خبرم بی‌خود ازو
علم همی‌گفت که من مهتر بازارم ازو
زهد همی‌گفت که من واقف اسرارم ازو
فقر همی‌گفت که من بی‌دل و دستارم ازو
از سوی تبریز اگر شمس حقم بازرسد
شرح شود، کشف شود، جملهٔ گفتارم ازو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۱
در سفر هوای تو بی‌خبرم، به جان تو
نیک مبارک آمده‌‌ست این سفرم به جان تو
لعل قبا سمر شدی چون که دران کمر شدی
کشتهٔ زار در میان زان کمرم، به جان تو
همچو قمر برآمدی، بر قمران سر آمدی
همچو هلال زار من زان قمرم، به جان تو
خشک و ترم خیال تو، آینهٔ جمال تو
خشک لبم ز سوز دل، چشم ترم، به جان تو
تا تو ز لعل بسته ات، تنگ شکر گشاده‌یی
چون مگس شکسته پر بر شکرم، به جان تو
دام همیشه تا، آفت بال و پر بود
رسته شود ز دام تو بال و پرم، به جان تو
در تبریز شمس دین، هست چراغ هر سحر
طالب آفتاب من چون سحرم، به جان تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۵
کی ز جهان برون شود جزو جهان؟ هله بگو
کی برهد ز آب نم؟ چون بجهد یکی ز دو؟
هیچ نمیرد آتشی زآتش دیگر ای پسر
ای دل من ز عشق خون، خون مرا به خون مشو
چند گریختم، نشد سایهٔ من ز من جدا
سایه بود موکلم، گرچه شوم چو تار مو
نیست جز آفتاب را قوت دفع سایه‌ها
بیش کند، کمش کند، این تو زآفتاب جو
ور دو هزار سال تو در پی سایه می‌دوی
آخر کار بنگری، تو سپسی و پیش او
جرم تو گشت خدمتت، رنج تو گشت نعمتت
شمع تو گشت ظلمتت، بند تو گشت جست و جو
شرح بدادمی ولی، پشت دل تو بشکند
شیشهٔ دل چو بشکنی، سود نداردت رفو
سایه و نور بایدت، هر دو به هم، ز من شنو
سر بنه و دراز شو پیش درخت اتقوا
چون ز درخت لطف او، بال و پری برویدت
تن زن چون کبوتران، بازمکن بقربقو
چغز در آب می‌رود، مار نمی‌رسد بدو
بانگ زند، خبر کند، مار بداندش که کو
گرچه که چغز حیله گر، بانگ زند چو مار هم
آن دم سست چغزی اش، بازدهد ز بانگ بو
چغز اگر خمش بدی، مار شدی شکار او
چون که به کنج وارود، گنج شود جو و تسو
گنج چو شد تسوی زر، کم نشود به خاک در
گنج شود تسوی جان، چون برسد به گنج هو
ختم کنم برین سخن؟ یا بفشارمش دگر؟
حکم تو راست، من کی ام، ای ملک لطیف خو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۵
فقیر است او، فقیر است او، فقیر ابن الفقیر است او
خبیر است او، خبیر است او، خبیر ابن الخبیر است او
لطیف است او، لطیف است او، لطیف ابن اللطیف است او
امیر است او، امیر است او، امیر ملک گیر است او
پناه است او، پناه است او، پناه هر گناه است او
چراغ است او، چراغ است او، چراغ بی‌نظیر است او
سکون است او، سکون است او، سکون هر جنون است او
جهان است او، جهان است او، جهان شهد و شیر است او
چو گفتی سر خود با او، بگفتی با همه عالم
وگر پنهان کنی می‌دان، که دانای ضمیر است او
وگر ردت کنند این‌ها، بنگذارد تو را تنها
درآ در ظل این دولت، که شاه ناگریز است او
به سوی خرمن او رو، که سرسبزت کند ای جان
به زیر دامن او رو، که دفع تیغ و تیر است او
هر آنچه او بفرماید، سمعنا و لطعنا گو
ز هر چیزی که می‌ترسی، مجیر است او، مجیر است او
اگر کفر و گنه باشد، وگر دیو سیه باشد
چو زد بر آفتاب او، یکی بدر منیر است او
سخن با عشق می‌گویم، سبق از عشق می‌گیرم
به پیش او کشم جان را، که بس اندک پذیر است او
بتی داری درین پرده، بتی زیبا ولی مرده
مکش اندر برش چندین، که سرد و زمهریر است او
دو دست و پا حنی کرده، دو صد مکر و مری کرده
جوان پیداست در چادر، ولیکن سخت پیر است او
اگر او شیر نر بودی، غذای او جگر بودی
ولیکن یوز را ماند، که جویای پنیر است او
ندارد فر سلطانی، نشاید هم به دربانی
که اندرعشق تتماجی، برهنه همچو سیر است او
اگر در تیر او باشی، دوتا همچون کمان گردی
ازو شیری کجا آید؟ زخرگوشی اسیر است او
دلم جوشید و می‌خواهد که صد چشمه روان گردد
ببست او راه آب من، به ره بستن نکیر است او