عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
بتی کو عزم دوری داشت با من با منست امشب
گل از رخسار او در بزم گلشن گلشنست امشب
پی ایثار او لعل و عقیق و لؤلؤ و مرجان
مرا از اشک خون آلود دامن دامنست امشب
بده ساقی می گلگون بزن مطرب دف و بربط
که بزم از غیر چون وادی ایمن ایمن است امشب
به پیش ناوک مژگان آن ترک کمان ابرو
زره آسا دل مجروح روزن روزن است امشب
نباشد حاجت شمع و چراغی محفل ما را
که بزم جان و دل زان روی روشن روشنست امشب
شکسته توبه و طرف کله مستان بیا زاهد
ببین در بزم میخواران چه بشکن بشکنست امشب
صغیر از حاصل وصلش نبود امید یکخوشه
ولی شامل مرا آن فیض خرمن خرمنست امشب
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
تا قبلهٔ من ابروی آن لعبت ترساست
فارغ دل من از مسجد و از دیر و کلیساست
یارب بکه گویم غم دل را که بمردم
از حسرت آن لب که روانبخش مسیحاست
دل کرد گرفتار تو ما را و نباید
نالید ز بیداد تو از ماستکه بر ماست
عشق تو چه خواهد مگر از خلق که در شهر
هر جا گذرم از تو با شورش و غوغاست
دل را سر ز سوائی اظهار جنونست
صد شکر که از زلف تواش سلسله برپاست
جسم تو ز سر تا به قدم جوهر لطفست
الا دلت ای شوخ که آن قطعهٔ خاراست
خندید به پیش لب تو غنچه والحق
خود جای دو صد خنده بر این خنده بیجاست
در آینه ای حور به بین طلعت خود را
در گلشن فردوس اگرت میل تماشاست
چشمت ز صغیر ار دل و دین برد عجب نیست
چون عادت ترکان خطائی همه یغماست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
شرح حال من و زلف تو که در گلشن گفت
که چو حال من و چون زلف تو سنبل آشفت
دوش کردی چو به آهم تو تبسم گفتم
مژده ایدل که بباد سحری غنچه شگفت
باختم جان بتو ای ابروز جانان و هنوز
می ندانم که تو را طاق بخوانم یا جفت
بهر من گفت کسی قصهٔ فرهاد و مرا
نرود تا ابد از یاد ز بس شیرین گفت
چیست خاک در میخانه که هر اهل نظر
بروی از اشک روان آب زد و از مژه رفت
سخن پیر خرابات به جان می‌ارزد
لیک حرف من و زاهد همه میباشد مفت
چشم بیمار بتان دید صغیر و از غم
گشت بیمار بدانحال که در بستر خفت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
خواهم ای شوخ ببوسم همهٔ اعضایت
گه ز پا تا به سر و گاه ز سر تا پایت
حیلت انگیخته ام بلکه دو نوبت افتد
نوبت بوسه به لعل لب شکر خایت
رونق قند برد قیمت شکر شکند
این حلاوت که بود در لب جان افزایت
عاشقان گر بتو آرند هجوم این نه عجب
مگسانند که آیند پی حلوایت
از که آموختی این شیوه که از غایت ناز
نیست جز درد دل و در دیدهٔ عاشق جایت
کج نهادن کله و زلف بپا افکندن
راستی طرفه قبائی شده بر بالایت
جویها هر طرف از دیده نمایم جاری
آیدم چون بنظر سرو قد رعنایت
سر سیر چمنم نیست بدور رخ تو
چیست گل پیش گل روی چمن آرایت
بیکی بوسهٔ جانان سر و جان ده چو صغیر
خواهی ار سود دو عالم بری از سودایت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
ای به فدای تو من و هر چه هست
وی تو حقیقت بت و من بت پرست
دیگرم از غم نفسی هست نیست
از منت ای جان خبری نیست هست
خار بیابان جنون نی همین
پای ز مجنون دل آزرده خست
هر سر خاری که بپایش خلید
در دل و در دیدهٔ لیلی شکست
ماه فلک پیش رخت منفعل
سرو چمن در بر بالات پست
داشت ز غم دل سر دیوانگی
زلف تواش پای بزنجیر بست
در ره عشق تو فتادم ز پای
آه نگیری گرم ای دوست دست
در خم زلف تو مرا حال دل
هست همان حالت ماهی بشست
یافت چه خوش حاصل ایام عمر
آن که شبی با تو به خلوت نشست
تا ابد از عشق تو نالد صغیر
دیده رخت را چو به صبح الست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
تا تار طرهٔ توام ای جان بچنگ نیست
دل نیست لحظه ئی که خروشان چو چنگ نیست
مانند دف همی خورم از دست غم قفا
تا تار طرهٔ توام ای جان بچنگ نیست
با غیر خوش بصلحی و با آشنا به جنک
آگه کسی بکار تو زین صلح و جنک نیست
دیوانه تا شدم ز غمت در قفای من
آن طفل کو که دامن او پر ز سنک نیست
از تیر غمزهٔ تو کند زاهد احتراز
غافل که هر دلی هدف این خدنک نیست
تنها نه از غم دهنت تنگدل منم
در شهر کو دلی که از این غصه تنک نیست
آنکس که دل به نرگس و گل داده باخبر
زان چشم نیمخواب و رخ لاله رنگ نیست
در بزم ما حکایت حسن است و عشق و بس
اینجا حدیث رستم و پور پشنگ نیست
ترسم که می نخورده رسد محتسب ز در
ساقی شتاب کن که مجال درنگ نیست
بد نام اگر شدیم بعشق بتان چه باک
ما را دگر صغیر غم نام و ننگ نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
با آنکه دل معاینه ناظر بروی تست
باز از پی مشاهده در جستجوی تست
هرجا که گرد نیست گرفتار رشتهٔی
آن رشته را چو می نگرم تار موی تست
هر گل بچشم اهل نظر طرفه دفتری
در وصف لطف و خوبی روی نکوی تست
هر غنچه بی نشان ز دهان تو میدهد
هر بلبلی فریفتهٔ رنگ و بوی تست
هر جا سخن کنند ز خوبان روزگار
آن گفتگو مقدمهٔ گفتگوی تست
در هر کجا که مینگرم جز تو نیست کس
دیر و کنشت و مسجد و بتخانه کوی تست
میخواستم به سوی تو رو آورم کنون
بینم که رویم از همه سویی بسوی تست
از سال و ماه و هفته نباشد خبر مرا
بس روز و شب دلم بغم روی و موی تست
باشد در آرزوی وصال تو هر کسی
تنها همین صغیر نه در آرزوی تست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
آنکه بهر جا عیان طلعت نیکوی اوست
ای عجب از چشم خلق از چه نهان روی اوست
باز کنند آرزو تا سخنش بشنوند
آنکه سرای وجود پر ز هیاهوی اوست
غیر ز دیدار او باز ندارد مرا
چشم سرم سوی غیر چشم دلم سوی اوست
چارهٔ دیوانگی سلسله است و مرا
مایهٔ دیوانگی سلسلهٔ موی اوست
بزم مرا مشک و عود گر نبود گو مباش
مشگ من و عود من جعد سمن بوی اوست
قصه دراز است باز هر شب اگر چه ببزم
از سر شب تا بصبح صحبت گیسوی اوست
قصه مخوان زاهدا دوزخ و جنت تراست
دوزخ من خوی یار جنت من روی اوست
سروری عالمی، پادشه عشق راست
زانکه سر سروران خاک سر کوی اوست
از چه فکنده است شور در همه خلق جهان
گرنه قیامت صغیر قامت دلجوی اوست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
هر که را بوئی از آن طرهٔ پرچین‌ آمد
فارغ از مشک خطا و ختن و چین‌ آمد
آب و رنگ رخ یار است که در باغ عیان
از گل و لاله و از سنبل و نسرین‌ آمد
چکنم گر نشوم کافر عشقش که مرا
غمزه اش راهزن عقل و دل و دین‌ آمد
باز آید دل از آن طرهٔ چون پر غراب
باز اگر صعوهٔی از چنگل شاهین‌ آمد
تلخ باشد بنظر تیشه زدن بر سر لیک
آنچه بر کوهکن‌ آمد همه شیرین‌ آمد
خوش بود حالت آن عاشق دلخسته صغیر
که نگارش بدم مرگ به بالین‌ آمد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
فلک خم گشت کز خود طرح چوگان تو اندازد
چو گو شد مهر تا خود را بمیدان تو اندازد
عجب شیرین نمکدانی بود لعلت که میخواهد
دل مجروح خود را در نمکدان تو اندازد
بمانند دل مجروح من صد چاک شد شانه
که شاید چنک در زلف پریشان تو اندازد
درآ در بوستان تا سرو از خجلت ز پا افتد
نظر چون بر قد سرو خرامان تو اندازد
عجب نبود ز حسن دلفریبت ای زلیخاوش
که یوسف خویش در چاه ز نخدان تو اندازد
صبا گرد جهان سرگشته میگردد همی شاید
که تا رحل اقامت در بیابان تو اندازد
دلا مگذار از کف شیشهٔ می‌بیشتر از آن
که گردون سنک کین بر شیشه جان تو اندازد
ستمکارا ستم کم کن که آخر چنک آویزش
مکافات عمل اندر گریبان تو اندازد
صغیرا گر وصال یار خواهی دیده گریان کن
بود کان مه نظر بر چشم گریان تو اندازد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
دلم نظر سوی آن زلف پرشکن دارد
بلی غریب نظر جانب وطن دارد
بتی که نیست مرا غیر او دگر یاری
هزار عاشق دیگر به غیر من دارد
ز خاک بهر چه با داغ سر زند لاله
بدل نه گر غم آن سرو سیمتن دارد
از آن خوش است بتنگی دلم که اینحالت
بیادگار از آن غنچهٔ دهن دارد
زمن گریخت دل و رفت در چه ذقنش
بحیرتم که چه اندر چه ذقن دارد
روا بود که بپوشد چو من نظر ز چمن
کسی که بر گل رویش نظر چو من دارد
ز خاک ره بت من دارد آن کرامت ها
که عیسی از لب و یوسف ز پیرهن دارد
ز عشق من شده حسن تو شهره در عالم
که شهرت اینهمه شیرین ز کوهکن دارد
ز نیستی بطلب‌ام ن و عافیت آری
چه باک رهرو مفلس ز راهزن دارد
زنی شنید صغیر آنچه بایدش واعظ
دگر چگونه ترا گوش بر سخن دارد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
بعد مرگ ار بسرم آن بت طناز آید
عجبی نیست اگر جان بتنم باز آید
هر زمان دانهٔ خالش بخیالم گذرد
مرغ جان را بسر اندیشهٔ پرواز آید
ای عجب من طمع وصل زیاری دارم
کز پی کشتن عشاق بصد ناز آید
از کرامت بر لعلش که تواند دم زد
عیسی اینجا ز پی دیدن اعجاز آید
نشنوم بانگ مؤذن دگر از مسجد شهر
بس بکوش دلم از میکده آواز آید
زاهدا چون نکند بر تو اثر نالهٔ نی
سنگ در ناله ز جانسوزی این ساز آید
راستی در سر عشاق فزون گردد شور
مطرب بزم چو از شور بشهناز آید
چشم خوبنار کند راز دلت فاش صغیر
بین چها بر سرت از مرد غماز آید
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
هر چه خواهم سخن از زلف تو سازم تحریر
درهم افتد خط و گردد همه شکل زنجیر
خواب دیدم که رسیدم به لب آب بقا
ای بت نوش لب این خواب چه دارد تعبیر
نالهٔ من که اثر در دل فولاد کند
در دل سخت تو از چیست ندارد تأثیر
نه همین من به کمند تو گرفتارم و بس
کیست آنکس که نباشد بکمند تو اسیر
مژه و ابرویت ای ترک چه خواهند ز خلق
کاین یک از تیغ ببندد ره و آن یک از تیر
خاک کوی تو شود هر که بکوی تو فتد
بسکه خاک سر کوی تو بود دامن گیر
بشبی وصل تو ای یار شود پیر جوان
بدمی هجر تو ای دوست جوان گردد پیر
در مقامی که به عشاق دهی شربت وصل
هست شایسته که اول بچشانی به صغیر
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
ای بندهٔ رخسار تو خورشید مشعشع
وی لمعهٔی از نور رخت ماه ملمع
دیدار تو بر دل در رحمت بگشاید
ای نور خدا را رخ زیبای تو مطلع
برقع برخ افکندی وزآن روی چو آتش
در حیرتم از اینکه نسوزد ز چه برقع
هر کس بمقامی است پناهنده و ما را
درگاه تو باشد بجهان ملجأ و مرجع
آن جام بنازم که از آن باده کشانند
داود و خلیل و خضر و موسی و یوشع
آندم که درآید اجل از در چه تفاوت
در گوشه ویران بود و تخت مرصع
چون با کفن افتد همه را کار صغیرا
چه جامه شاهانه و چه دلق مرقع
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
گر من از طعن رقیبان تو اندیشه کنم
کی توانم روش عشق تو را پیشه کنم
من که در خلوت دل با تو هم آغوش شدم
دگر از سرزنش غیر چه اندیشه کنم
بیشهٔ عشق تو منزلگه هر روبه نیست
من هم از شیردلی جای در این بیشه کنم
تیشهٔ عشق بکف دارم و همچون فرهاد
عاقبت ریشهٔ خود قطع از این تیشه کنم
دگران خون کسان شیشه کنند ای زاهد
چون روا نیست که من خون رزان شیشه کنم
کرده غم ریشه صغیرا بدلم ساقی کو
تا که از تیشهٔ می ‌قطع غم از ریشه کنم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
یار نگذارد اگر لعل شکر خایش ببوسم
در قفای او روم نقش کف پایش ببوسم
گر بدست من نیفتد دامنش در رهگذرها
خاک گردم سایهٔ قد دلارایش ببوسم
گر بپوشد دیده از من تا نبوسم نرگسش را
من صبا گردم سر زلف سمن سایش ببوسم
گر بایمائی ز ابرو جان شیرین خواهد از من
بی تامل جان کنم ایثار و ایمایش ببوسم
هر زمان خواهد بیاراید جمال خویشتن را
من شوم آئینه عکس روی زیبایش ببوسم
گر بجرم عشق دست جور بگشاید برویم
ناله گردم تا دل چو سنک خارایش ببوسم
حیلتی همچون صغیر انگیزم و هر گاه و بیگه
در تصور آرم او را جمله اعضایش ببوسم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
چگونه سر ز در پیر فقر بردارم
که گنج گوهر مقصود زیر سر دارم
گر آشیانه ندارم چه غم که چون عنقا
جهان و هر چه در آن هست زیر پر دارم
الا که مهلکهٔ آز را هنر دانی
بجان دوست که من ننگ از این هنر دارم
مبین به مفلسیم منعما که در ره عشق
ز اشگ و عارض خود گنج سیم و زر دارم
بلندی نظرم بین که درگه پرواز
فراز کنگرهٔ عرش در نظر دارم
مرا بحالت خود واگذار ای ناصح
از آنچه بی خبر استی تو من خبر دارم
چه سازم اینکه همی ناز یار گردد بیش
نیاز حضرت او هر چه بیشتر دارم
صغیر از دل جانان مرا شکایت نیست
شکایت ار بود از آه بی اثر دارم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
کی زبام تو من سوخته جان بر خیزم
تا بسنگ اجل از بام جهان برخیزم
باز در خانه فرو آیمت از گوشهٔ بام
آنزمان هم که پی نقل مکان برخیزم
بال بشکستی و پا بستی و دل خستی و باز
میزنی سنگ که برخیز چسان برخیزم
چو نشان گر ز نیم تیر نشینم نه چو تیر
بفشار سر شستی ز کمان برخیزم
حاصل کون و مکان عشق تو و نیست عجب
گر بعشقت ز سر کون و مکان برخیزم
خیز و بر دیدهٔ من سر و قد خویش نشان
بنشین تا برهت از سر جان برخیزم
غیر من پرده میان من و او نیست صغیر
خرم آنروز که من هم ز میان برخیزم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
خواهی ارجا به لب آب روان بگزینی
آن به ای سرو که بر دیدهٔ من بنشینی
سخن تلخ شنیدن ز دهانت عجب است
که تو پا تا بسر ایجان چو شکر شیرینی
آفت جان و تن از غمزهٔ چشم بیمار
رهزن دین و دل از خال و خط مشگینی
من تو را عاشق جانبازتر از فرهادم
تو مرا دلبر طنازتر از شیرینی
با چنین شیوهٔ عاشق کشی و دل شکنی
عجب اینست که آرام دل مسکینی
فارغم با تو ز هر مذهب و کیش و آئین
تو مرا مذهب و کیشی تو مرا آئینی
آنچنان عشق تو پر کرده وجودم که اگر
در من ای جان جهان در نگری خودبینی
به صغیر آنچه رواخواه شوی حکم تراست
ز وفا یا ز جفا هر روشی بگزینی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
گشتیم پی یار نکو هر سر کوئی
مانند تو ای یار ندیدیم نکوئی
شد چاک دل از خنجر ابروی تو ترکا
آنگونه که دیگر نپذیرفت رفوئی
تا سجده گهم طاق دو ابروی تو‌ آمد
جز خون جگر نیست مرا آب وضوئی
گیسو بنما تا زکف شیخ و برهمن
زنار بسوئی فتد و سبحه بسوئی
بیزار ز مشگ ختن و نافهٔ چین شد
آنکو بمشام آمدش از زلف تو بوئی
بگرفته فرو بوی می‌ناب جهانرا
بی شک که بمیخانه شکسته است سبوئی
خوش آب و هوا تر مگر از شهر صفا نیست
کانجا شده منزلگه هر مرحله پوئی
فرقی که میان من و زاهد بود اینست
کو مایل نامی شده من عاشق روئی
از سرزنش غیر مشو رنجه صغیرا
رنجش نبود در سخن بیهده گوئی