عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
ای از بنفشه ساخته گلبرگ را نقاب
وز شب تپانچهها زده بر روی آفتاب
بر سیم ساده بیخته از مشک سودهگرد
بر برگ لاله ریخته از قیر ناب آب
خط تو بر خد تو چو بر شیر پای مور
زلف تو بر رخ تو چو بر می پر غراب
دارم ز آب و آتش یاقوت و جزع تو
در آب دیده غرق و بر آتش جگر کباب
در تاب و بند زلف دلاویز جان کشت
جان در هزار بند و دل اندر هزار تاب
گه دست عشق جامهٔ صبرم کند قبا
گه آب چشم خانهٔ رازم کند خراب
چون چشمت از جفا مژه بر هم نمیزند
چشمم به خون دل مژه تا کی کند خضاب
هم با خیال تو گلهای کردمی ز تو
بر چشم من اگر نشدی بسته راه خواب
ای روز و شب چو دهر در آزار انوری
ترسم که دهر باز دهد زودت این جواب
وز شب تپانچهها زده بر روی آفتاب
بر سیم ساده بیخته از مشک سودهگرد
بر برگ لاله ریخته از قیر ناب آب
خط تو بر خد تو چو بر شیر پای مور
زلف تو بر رخ تو چو بر می پر غراب
دارم ز آب و آتش یاقوت و جزع تو
در آب دیده غرق و بر آتش جگر کباب
در تاب و بند زلف دلاویز جان کشت
جان در هزار بند و دل اندر هزار تاب
گه دست عشق جامهٔ صبرم کند قبا
گه آب چشم خانهٔ رازم کند خراب
چون چشمت از جفا مژه بر هم نمیزند
چشمم به خون دل مژه تا کی کند خضاب
هم با خیال تو گلهای کردمی ز تو
بر چشم من اگر نشدی بسته راه خواب
ای روز و شب چو دهر در آزار انوری
ترسم که دهر باز دهد زودت این جواب
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
در همه عالم وفاداری کجاست
غم به خروارست غمخواری کجاست
درد دل چندان که گنجد در ضمیر
حاصلست از عشق دلداری کجاست
گر به گیتی نیست دلداری مرا
ممکن است از بخت دلباری کجاست
اندرین ایام در باغ وفا
گر نمیروید گلی خاری کجاست
جان فدای یار کردن هست سهل
کاشکی یار بسی یاری کجاست
در جهان عاشقی بینم همی
یک جهان بیکار با کاری کجاست
غم به خروارست غمخواری کجاست
درد دل چندان که گنجد در ضمیر
حاصلست از عشق دلداری کجاست
گر به گیتی نیست دلداری مرا
ممکن است از بخت دلباری کجاست
اندرین ایام در باغ وفا
گر نمیروید گلی خاری کجاست
جان فدای یار کردن هست سهل
کاشکی یار بسی یاری کجاست
در جهان عاشقی بینم همی
یک جهان بیکار با کاری کجاست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
دل در آن یار دلاویز آویخت
فتنه اینست که آن یار انگیخت
دل و دین و می و عهد و قوت
رخت بر سر به یکی پای گریخت
دل من باز نمییابد صبر
همه آفاق به غربال تو بیخت
ور نمییابد آن سلسله موی
کار جانم به یکی موی آویخت
دل به سوی دل برفتم بر درش
چشمم از اشک بسی چشم آویخت
یار گلرخ چو مرا بار ندارد
گل عمرم همه از پای بریخت
فتنه اینست که آن یار انگیخت
دل و دین و می و عهد و قوت
رخت بر سر به یکی پای گریخت
دل من باز نمییابد صبر
همه آفاق به غربال تو بیخت
ور نمییابد آن سلسله موی
کار جانم به یکی موی آویخت
دل به سوی دل برفتم بر درش
چشمم از اشک بسی چشم آویخت
یار گلرخ چو مرا بار ندارد
گل عمرم همه از پای بریخت
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
عشق تو قضای آسمانست
وصل تو بقای جاودانست
آسیب غم تو در زمانه
دور از تو بلای ناگهانست
دستم نرسد همی به شادی
تا پای غم تو در میانست
در زاویهای چین زلفت
صد خردهٔ عشق در میانست
این قاعده گر چنین بماند
بنیاد خرابی جهانست
با حسن تو در نوالهٔ چرخ
رخسارهٔ ماه استخوانست
وز عافیتی چنین مروح
در عشق تو عمر بس گرانست
با آنکه نشان نمیتوان داد
کز وصل تو در جهان نشانست
دل در غم انتظار خون شد
بیچاره هنوز در گمانست
گفتم که به تحفه پیش وعدهاش
جان مینهم ار سخن در آنست
دل گفت که بر در قبولش
هرچه آن نرود به دست جانست
بازار سپید کاری تو
اکنون به روایی آنچنانست
کانجا سر سبز بیزر سرخ
چون سیم سیاه ناروانست
زر بایدت انوری وگر نیست
غم خور که همیشه رایگانست
بیمایه همی طلب کنی سود
زان گاهی سود و گه زیانست
وصل تو بقای جاودانست
آسیب غم تو در زمانه
دور از تو بلای ناگهانست
دستم نرسد همی به شادی
تا پای غم تو در میانست
در زاویهای چین زلفت
صد خردهٔ عشق در میانست
این قاعده گر چنین بماند
بنیاد خرابی جهانست
با حسن تو در نوالهٔ چرخ
رخسارهٔ ماه استخوانست
وز عافیتی چنین مروح
در عشق تو عمر بس گرانست
با آنکه نشان نمیتوان داد
کز وصل تو در جهان نشانست
دل در غم انتظار خون شد
بیچاره هنوز در گمانست
گفتم که به تحفه پیش وعدهاش
جان مینهم ار سخن در آنست
دل گفت که بر در قبولش
هرچه آن نرود به دست جانست
بازار سپید کاری تو
اکنون به روایی آنچنانست
کانجا سر سبز بیزر سرخ
چون سیم سیاه ناروانست
زر بایدت انوری وگر نیست
غم خور که همیشه رایگانست
بیمایه همی طلب کنی سود
زان گاهی سود و گه زیانست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
جمالت بر سر خوبی کلاهست
بنامیزد نه رویست آن که ماهست
تویی کز زلف و رخ در عالم حسن
ترا هم نیم شب هم چاشتگاهست
بسا خرمن که آتش در زدی باش
هنوزت آب خوبی زیر کاهست
پی عهدت نیاید جز در آن راه
کز آنجا تا وفا صد ساله راهست
ز عشوت روز عمرم در شب افتاد
وزین غم بر دلم روز سیاهست
پس از چندی صبوری داد باشد
که گویم بوسهای گویی پگاهست
شبی قصد لبت کردم از آن شب
سپاه کین چشمت در سپاهست
به تیر غمزه مژگانت انوری را
بکشتند و برین شهری گواهست
لبت را گو که تدبیر دیت کن
سر زلفت مبر کو بیگناهست
بنامیزد نه رویست آن که ماهست
تویی کز زلف و رخ در عالم حسن
ترا هم نیم شب هم چاشتگاهست
بسا خرمن که آتش در زدی باش
هنوزت آب خوبی زیر کاهست
پی عهدت نیاید جز در آن راه
کز آنجا تا وفا صد ساله راهست
ز عشوت روز عمرم در شب افتاد
وزین غم بر دلم روز سیاهست
پس از چندی صبوری داد باشد
که گویم بوسهای گویی پگاهست
شبی قصد لبت کردم از آن شب
سپاه کین چشمت در سپاهست
به تیر غمزه مژگانت انوری را
بکشتند و برین شهری گواهست
لبت را گو که تدبیر دیت کن
سر زلفت مبر کو بیگناهست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
جانا دلم از خال سیاه تو به حالیست
کامروز بر آنم که نه دل نقطهٔ خالیست
در آرزوی خواب شب از بهر خیالت
حقا که تنم راست چو در خواب خیالیست
بیروز رخ خوب تو دانم خبرت نیست
کاندر غم هجران تو روزیم چو سالیست
هردم به غمی تازه دلم خوی فرا کرد
تا هر نفسی روی ترا تازه جمالیست
وامروز غم من چو جمالت به کمالست
یارب چه کنم گر پس ازین نیز کمالیست
آن کیست که او را چو کف پای تو روییست
وان کیست که او را به کف از دست تو مالیست
پیغام دهی هر نفسم کانوری از ماست
من بندهٔ این مخرقه هر چند محالیست
کامروز بر آنم که نه دل نقطهٔ خالیست
در آرزوی خواب شب از بهر خیالت
حقا که تنم راست چو در خواب خیالیست
بیروز رخ خوب تو دانم خبرت نیست
کاندر غم هجران تو روزیم چو سالیست
هردم به غمی تازه دلم خوی فرا کرد
تا هر نفسی روی ترا تازه جمالیست
وامروز غم من چو جمالت به کمالست
یارب چه کنم گر پس ازین نیز کمالیست
آن کیست که او را چو کف پای تو روییست
وان کیست که او را به کف از دست تو مالیست
پیغام دهی هر نفسم کانوری از ماست
من بندهٔ این مخرقه هر چند محالیست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
تا کار مرا وصل تو تیمار ندارد
جز با غم هجر تو دلم کار ندارد
بیرونقی کار من اندر غم عشقت
کاریست که جز هجر تو بر بار ندارد
دارد سر خون ریختنم هجر تو دانی
هجر تو چنین کار به بیگار ندارد
گویی که ندارد به تو قصدی تو چه دانی
این هست غم هجر تو نهمار ندارد
با هجر تو گفتم که چه خیزد ز کسی کو
از گلبن ایام نه گل خار ندارد
گفتی که چو دل جان بده انکار نداری
جانا تو نگوییش که انکار ندارد
چون میننیوشد سخن انوری آخر
یک ره تو بگو گفت ترا خوار ندارد
جز با غم هجر تو دلم کار ندارد
بیرونقی کار من اندر غم عشقت
کاریست که جز هجر تو بر بار ندارد
دارد سر خون ریختنم هجر تو دانی
هجر تو چنین کار به بیگار ندارد
گویی که ندارد به تو قصدی تو چه دانی
این هست غم هجر تو نهمار ندارد
با هجر تو گفتم که چه خیزد ز کسی کو
از گلبن ایام نه گل خار ندارد
گفتی که چو دل جان بده انکار نداری
جانا تو نگوییش که انکار ندارد
چون میننیوشد سخن انوری آخر
یک ره تو بگو گفت ترا خوار ندارد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
دلم را انده جان میندارد
چنان کاید جهانی میگذارد
حدیث عشق باز اندر فکندست
دگر بارش همانا میبخارد
چه گویم تا که کاری برنسازد
چه سازم تا که رنگی برنیارد
چه خواهد کرد چندین غم ندانم
که جای یک غم دیگر ندارد
به زاری گفتمش در صبر زن دست
اگر عشقت به دست غم سپارد
مرا گفتا ترا با کار خود کار
مسلمان، مردم این را دل شمارد
بنامیزد دلم در منصب عشق
به آیین شغلهایی میگذارد
چنان کاید جهانی میگذارد
حدیث عشق باز اندر فکندست
دگر بارش همانا میبخارد
چه گویم تا که کاری برنسازد
چه سازم تا که رنگی برنیارد
چه خواهد کرد چندین غم ندانم
که جای یک غم دیگر ندارد
به زاری گفتمش در صبر زن دست
اگر عشقت به دست غم سپارد
مرا گفتا ترا با کار خود کار
مسلمان، مردم این را دل شمارد
بنامیزد دلم در منصب عشق
به آیین شغلهایی میگذارد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
مرا گر چون تو دلداری نباشد
هزاران درد دل باری نباشد
چو تو یا کم ز تو یاری توان جست
چه باشد گر ستمکاری نباشد
مرا گویی که در بستان این راه
گلی بیزحمت خاری نباشد
بود با گرد ران گردن ولیکن
به هرجو سنگ خرواری نباشد
اگرچه پیش یاران گویم از شرم
کزو خوش خویتر یاری نباشد
تو خود دانی که از تو بوالعجبتر
ستمکاری دلآزاری نباشد
چگونه دست یابد بر تو آنکس
کش اندر کیسه دیناری نباشد
چو اندر هیچ کاری پاسخ من
ز گفتار تو خود آری نباشد
اگر فارغ بود سنگین دل تو
ز بخت من عجب کاری نباشد
هزاران درد دل باری نباشد
چو تو یا کم ز تو یاری توان جست
چه باشد گر ستمکاری نباشد
مرا گویی که در بستان این راه
گلی بیزحمت خاری نباشد
بود با گرد ران گردن ولیکن
به هرجو سنگ خرواری نباشد
اگرچه پیش یاران گویم از شرم
کزو خوش خویتر یاری نباشد
تو خود دانی که از تو بوالعجبتر
ستمکاری دلآزاری نباشد
چگونه دست یابد بر تو آنکس
کش اندر کیسه دیناری نباشد
چو اندر هیچ کاری پاسخ من
ز گفتار تو خود آری نباشد
اگر فارغ بود سنگین دل تو
ز بخت من عجب کاری نباشد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵
بدرود شب دوش که چون ماه برآمد
ناخوانده نگارم ز در حجره درآمد
زیر و زبر از غایت مستی و چو بنشست
مجلس همه از ولوله زیر و زبر آمد
نقلم همه شد شکر و بادام که آن بت
با چشم چو بادام و لب چون شکر آمد
زان قد چو شاخ سمن و روی چو گلبرگ
صد شاخ نشاطم چو درآمد به بر آمد
از خجلت رویش به دهان تیره فروشد
هر ماه که دوش از افق جام برآمد
بودیم به هم درشده با قامت موزون
وان قامت موزون ز قیامت بتر آمد
ما بیسر و سامان ز خرابی و زمانه
فریاد همی کرد که شبتان به سر آمد
شب روز شود بعد نسیم سحر و دوش
شد روز دلم شب چو نسیم سحر آمد
ناخوانده نگارم ز در حجره درآمد
زیر و زبر از غایت مستی و چو بنشست
مجلس همه از ولوله زیر و زبر آمد
نقلم همه شد شکر و بادام که آن بت
با چشم چو بادام و لب چون شکر آمد
زان قد چو شاخ سمن و روی چو گلبرگ
صد شاخ نشاطم چو درآمد به بر آمد
از خجلت رویش به دهان تیره فروشد
هر ماه که دوش از افق جام برآمد
بودیم به هم درشده با قامت موزون
وان قامت موزون ز قیامت بتر آمد
ما بیسر و سامان ز خرابی و زمانه
فریاد همی کرد که شبتان به سر آمد
شب روز شود بعد نسیم سحر و دوش
شد روز دلم شب چو نسیم سحر آمد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
زلفت چو به دلبری درآمد
بس کس که ز جان و دل برآمد
هم رایت خوشدلی نگون شد
هم دولت بیغمی سر آمد
دل گم نشود در آنچنان زلف
کز فتنه جهان به هم برآمد
کاندیشه به حلقهایش درشد
کم گشت و چو حلقه بر در آمد
چشم سیه سپید کارت
در کار چنان سیهگر آمد
کز کبر به دست التفاتش
پهلوی زمانه لاغر آمد
چنان حذر من از غم تو
آوخ که غم تو بهتر آمد
در موکب ترکتاز غمزهت
بشکست در دل و درآمد
بیرنگ رخ تو چون برد حسن
ماه آمد و در برابر آمد
هر خط که خریطهدار او داشت
در حسن همه مزور آمد
حسن تو چو شعر انوری نیز
گویی به مزاج دیگر آمد
بس کس که ز جان و دل برآمد
هم رایت خوشدلی نگون شد
هم دولت بیغمی سر آمد
دل گم نشود در آنچنان زلف
کز فتنه جهان به هم برآمد
کاندیشه به حلقهایش درشد
کم گشت و چو حلقه بر در آمد
چشم سیه سپید کارت
در کار چنان سیهگر آمد
کز کبر به دست التفاتش
پهلوی زمانه لاغر آمد
چنان حذر من از غم تو
آوخ که غم تو بهتر آمد
در موکب ترکتاز غمزهت
بشکست در دل و درآمد
بیرنگ رخ تو چون برد حسن
ماه آمد و در برابر آمد
هر خط که خریطهدار او داشت
در حسن همه مزور آمد
حسن تو چو شعر انوری نیز
گویی به مزاج دیگر آمد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲
نه در وصال تو بختم به کام دل برساند
نه در فراق تو چرخم ز خویشتن برهاند
چو برنشیند عمرم مرا کجا بنشیند
اگر زمانه بخواهد که با توام بنشاند
زمن مپرس که بیمن زمانه چون گذرانی
از آن بپرس که بر من زمانه میگذراند
مرا مگوی ز رویم چه غم رسیده به رویت
رسید آنچه رسید و هنوز تا چه رساند
دلی ببرد که یک لحظه باز مینفرستد
غمی بداد که یک ذره باز مینستاند
مرا به دست تو چون عشق باز داد وفا کن
جفا مکن که همیشه جهان چنین بنماند
ببرد حلقهٔ زلفت دلم نهان زد و چشمت
چنانکه بانگ برآمد که این که کرد و که داند
به غمزه چشم تو گفتش که گر تو داری ورنه
من این ندانم و دانم به کارهای تو ماند
نه در فراق تو چرخم ز خویشتن برهاند
چو برنشیند عمرم مرا کجا بنشیند
اگر زمانه بخواهد که با توام بنشاند
زمن مپرس که بیمن زمانه چون گذرانی
از آن بپرس که بر من زمانه میگذراند
مرا مگوی ز رویم چه غم رسیده به رویت
رسید آنچه رسید و هنوز تا چه رساند
دلی ببرد که یک لحظه باز مینفرستد
غمی بداد که یک ذره باز مینستاند
مرا به دست تو چون عشق باز داد وفا کن
جفا مکن که همیشه جهان چنین بنماند
ببرد حلقهٔ زلفت دلم نهان زد و چشمت
چنانکه بانگ برآمد که این که کرد و که داند
به غمزه چشم تو گفتش که گر تو داری ورنه
من این ندانم و دانم به کارهای تو ماند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
طاقت عشق تو زین بیشم نماند
بیش از این بیتو سر خویشم نماند
راست میخواهی نخواهم بیتو عمر
برگ گفتار کمابیشم نماند
شد توانگر جانم از تیمار و غم
زان دل بیصبر درویشم نماند
تا گرفتم آشنایی با غمت
در جهان بیگانه و خویشم نماند
چون کنم تدبیر کارت چون کنم
چون دل تدبیراندیشم نماند
انوری تا کی از این کافربچه
کاعتقاد مذهب و کیشم نماند
بیش از این بیتو سر خویشم نماند
راست میخواهی نخواهم بیتو عمر
برگ گفتار کمابیشم نماند
شد توانگر جانم از تیمار و غم
زان دل بیصبر درویشم نماند
تا گرفتم آشنایی با غمت
در جهان بیگانه و خویشم نماند
چون کنم تدبیر کارت چون کنم
چون دل تدبیراندیشم نماند
انوری تا کی از این کافربچه
کاعتقاد مذهب و کیشم نماند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸
در همه آفاق دلداری نماند
در همه روی زمین یاری نماند
گل نماند اندر همه گلزار عشق
راستی باید نه گل خاری نماند
عقل با دل گفت کاندر باغ عشق
گرچه بر شاخ وفا باری نماند
یادگاری هم نماند آخر از آن
دل به بادی سرد گفت آری نماند
در جهان یک آشنا نگذاشت چرخ
چرخ را گویی جز این کاری نماند
گویی آخر این همه بیگانهاند
این ندانم آشنا یاری نماند
عشق را گفتم که صبرم اندکیست
گفت اینت بس که بسیاری نماند
انوری با خویشتن میساز ازآنک
در دیار یار دیاری نماند
در همه روی زمین یاری نماند
گل نماند اندر همه گلزار عشق
راستی باید نه گل خاری نماند
عقل با دل گفت کاندر باغ عشق
گرچه بر شاخ وفا باری نماند
یادگاری هم نماند آخر از آن
دل به بادی سرد گفت آری نماند
در جهان یک آشنا نگذاشت چرخ
چرخ را گویی جز این کاری نماند
گویی آخر این همه بیگانهاند
این ندانم آشنا یاری نماند
عشق را گفتم که صبرم اندکیست
گفت اینت بس که بسیاری نماند
انوری با خویشتن میساز ازآنک
در دیار یار دیاری نماند