عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
مشکن دل مرد مشتری را
بگذار ره ستمگری را
رحم آر مها که در شریعت
قربان نکنند لاغری را
مخمور توام به دست من ده
آن جام شراب گوهری را
پندی بده و به صلح آور
آن چشم خمار عبهری را
فرمای به هندوان جادو
کز حد نبرند ساحری را
در ششدره‌یی فتاد عاشق
بشکن در حبس شش دری را
یک لحظه معزمانه پیش آ
جمع آور حلقهٔ پری را
سر می‌نهد این خمار از بن
هر لحظه شراب آن سری را
صد جا چو قلم میان ببسته
تنگ شکر معسکری را
ای عشق برادرانه پیش آ
بگذار سلام سرسری را
ای ساقی روح از در حق
مگذار حق برادری را
ای نوح زمانه هین روان کن
این کشتی طبع لنگری را
ای نایب مصطفی بگردان
آن ساغر زفت کوثری را
پیغام ز نفخ صور داری
بگشای لب پیمبری را
ای سرخ صباغت علمدار
بگشا پر و بال جعفری را
پرلاله کن و پر از گل سرخ
این صحن رخ مزعفری را
اسپید نمی‌کنم دگر من
درریز رحیق احمری را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
بیدار کنید مستیان را
از بهر نبیذ همچو جان را
ای ساقی بادهٔ بقایی
از خم قدیم گیر آن را
بر راه گلو گذر ندارد
لیکن بگشاید او زبان را
جان را تو چو مشک ساز ساقی
آن جان شریف غیب دان را
پس جانب آن صبوحیان کش
آن مشک سبک دل گران را
وز ساغرهای چشم مستت
درده تو فلان بن فلان را
از دیده به دیده باده‌یی ده
تا خود نشود خبر دهان را
زیرا ساقی چنان گذارد
اندر مجلس می نهان را
بشتاب که چشم ذره ذره
جویا گشته‌ست آن عیان را
آن نافه مشک را به دست آر
بشکاف تو ناف آسمان را
زیرا غلبات بوی آن مشک
صبری بنهشت یوسفان را
چون نامه رسید سجده‌یی کن
شمس تبریز درفشان را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳
غمزهٔ عشقت بدان آرد یکی محتاج را
کو به یک جو برنسنجد هیچ صاحب تاج را
اطلس و دیباج بافد عاشق از خون جگر
تا کشد در پای معشوق، اطلس و دیباج را
در دل عاشق کجا یابی غم هر دو جهان؟
پیش مکی قدر کی باشد امیر حاج را؟
عشق معراجی‌ست سوی بام سلطان جمال
از رخ عاشق فروخوان، قصهٔ معراج را
زندگی ز آویختن دارد چو میوه از درخت
زان همی‌بینی، درآویزان دو صد حلاج را
گر نه علم حال فوق قال بودی کی بدی
بنده، احبار بخارا، خواجهٔ نساج را؟
بلمه‌یی‌هان تا نگیری ریش کوسه در نبرد
هندوی ترکی میاموز آن ملک تمغاج را
همچو فرزین کژروست و رخ سیه بر نطع شاه
آن که تلقین می‌کند شطرنج مر لجلاج را
ای که میرخوان بغراقان روحانی شدی
بر چنین خوانی چه چینی، خردهی تتماج را؟
عاشق آشفته از آن گوید که اندر شهر دل
عشق دایم می‌کند این غارت و تاراج را
بس کن ایرا، بلبل عشقش نواها می‌زند
پیش بلبل چه محل باشد دم دراج را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶
پردهٔ دیگر مزن جز پردهٔ دلدار ما
آن هزاران یوسف شیرین شیرین کار ما
یوسفان را مست کرد و پرده‌هاشان بردرید
غمزهٔ خونی مست آن شه خمار ما
جان ما همچون سگان کوی او خون خوار شد
آفرین‌ها صد هزاران بر سگ خون خوار ما
در نوای عشق آن صد نوبهار سرمدی
صد هزاران بلبلان اندر گل و گلزار ما
دل چو زناری ز عشق آن مسیح عهد بست
لاجرم غیرت برد ایمان برین زنار ما
آفتابی نی ز شرق و نی ز غرب از جان بتافت
ذره وار آمد به رقص از وی، در و دیوار ما
چون مثال ذره ایم اندر پی آن آفتاب
رقص باشد همچو ذره، روز و شب کردار ما
عاشقان عشق را بسیار یاری‌ها دهیم
چون که شمس الدین تبریزی کنون شد یار ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹
رنج تن دور از تو، ای تو راحت جان‌های ما
چشم بد دور از تو، ای تو دیدهٔ بینای ما
صحت تو صحت جان و جهانست ای قمر
صحت جسم تو بادا، ای قمرسیمای ما
عافیت بادا تنت را ای تن تو جان صفت
کم مبادا سایهٔ لطف تو از بالای ما
گلشن رخسار تو سرسبز بادا تا ابد
کان چراگاه دلست و سبزه و صحرای ما
رنج تو بر جان ما بادا، مبادا بر تنت
تا بود آن رنج همچون عقل جان آرای ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
دوش من پیغام کردم سوی تو استاره را
گفتمش خدمت رسان از من، تو آن مه پاره را
سجده کردم گفتم این سجده، بدان خورشید بر
کو به تابش زر کند، مر سنگ‌های خاره را
سینهٔ خود باز کردم، زخم‌‌ها بنمودمش
گفتمش از من خبر ده، دلبر خون خواره را
سو به سو گشتم که تا طفل دلم خامش شود
طفل خسپد، چون بجنباند کسی گهواره را
طفل دل را شیر ده، ما را ز گردش وارهان
ای تو چاره کرده هر دم، صد چو من بیچاره را
شهر وصلت بوده است آخر ز اول جای دل
چند داری در غریبی، این دل آواره را
من خمش کردم ولیکن از پی دفع خمار
ساقی عشاق گردان، نرگس خماره را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
ای وصالت یک زمان بوده، فراقت سال‌ها
ای به زودی بار کرده، بر شتر احمال‌ها
شب شد و درچین ز هجران رخ چون آفتاب
درفتاده در شب تاریک، بس زلزال‌ها
چون همی‌رفتی به سکته‌ی حیرتی حیران بدم
چشم باز و من خموش و می‌شد آن اقبال‌ها
ور نه سکته‌ی بخت بودی مر مرا خود آن زمان
چهره خون آلود کردی، بردریدی شال‌ها
بر سر ره جان و صد جان در شفاعت پیش تو
در زمان قربان بکردی، خود چه باشد مال‌ها
تا بگشتی در شب تاریک، ز آتش نال‌ها
تا چو احوال قیامت دیده شد اهوال‌ها
تا بدیدی دل عذابی گونه گونه در فراق
سنگ خون گرید اگر زان بشنود احوال‌ها
قدها چون تیر بوده، گشته در هجران کمان
اشک خون آلود گشت و جمله دل‌ها، دال‌ها
چون درستی و تمامی شاه تبریزی بدید
در صف نقصان نشست‌ست از حیا مثقال‌ها
از برای جان پاک نورپاش مه وشت
ای خداوند شمس دین تا نشکنی آمال‌ها
از مقال گوهرین بحر بی‌پایان تو
لعل گشته سنگ‌ها و ملک گشته حال‌ها
حال‌های کاملانی، کان ورای قال‌هاست
شرمسار از فر و تاب آن نوادر قال‌ها
ذره‌های خاک‌هامون گر بیابد بوی او
هر یکی عنقا شود تا برگشاید بال‌ها
بال‌ها چون برگشاید، در دو عالم ننگرد
گرد خرگاه تو گردد، واله اجمال‌ها
دیدهٔ نقصان ما را خاک تبریز صفا
کحل بادا تا بیابد زان بسی اکمال‌ها
چون که نورافشان کنی درگاه بخشش روح را
خود چه پا دارد در آن دم، رونق اعمال‌ها
خود همان بخشش که کردی، بی‌خبر اندر نهان
می‌کند پنهان پنهان، جملهٔ افعال‌ها
ناگهان بیضه شکافد، مرغ معنی برپرد
تا هما از سایهٔ آن مرغ گیرد فال‌ها
هم تو بنویس ای حسام الدین و می‌خوان مدح او
تا به رغم غم ببینی بر سعادت خال‌ها
گرچه دست افزار کارت شد ز دستت، باک نیست
دست شمس الدین دهد مر پات را خلخال‌ها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
در صفای باده بنما ساقیا تو رنگ ما
محومان کن تا رهد هر دو جهان از ننگ ما
باد باده برگمار از لطف خود تا برپرد
در هوا ما را که تا خفت پذیرد سنگ ما
بر کمیت می تو جان را کن سوار راه عشق
تا چو یک گامی بود بر ما دو صد فرسنگ ما
ای وصالت یک زمان بوده، فراقت سال‌ها
ای به زودی بار کرده، بر شتر احمال‌ها
شب شد و درچین ز هجران رخ چون آفتاب
درفتاده در شب تاریک، بس زلزال‌ها
چون همی‌رفتی به سکته‌ی حیرتی حیران بدم
چشم باز و من خموش و می‌شد آن اقبال‌ها
ور نه سکته‌ی بخت بودی مر مرا خود آن زمان
چهره خون آلود کردی،بردریدی شال‌ها
بر سر ره جان و صد جان در شفاعت پیش تو
در زمان قربان بکردی، خود چه باشد مال‌ها
تا بگشتی در شب تاریک، ز آتش نال‌ها
تا چو احوال قیامت دیده شد اهوال‌ها
تا بدیدی دل عذابی گونه گونه در فراق
سنگ خون گرید اگر زان بشنود احوال‌ها
قدها چون تیر بوده، گشته در هجران کمان
اشک خون آلود گشت و جمله دل‌ها، دال‌ها
چون درستی و تمامی شاه تبریزی بدید
در صف نقصان نشست‌ست از حیا مثقال‌ها
از برای جان پاک نورپاش مه وشت
ای خداوند شمس دین تا نشکنی آمال‌ها
از مقال گوهرین بحر بی‌پایان تو
لعل گشته سنگ‌ها و ملک گشته حال‌ها
حال‌های کاملانی، کان ورای قال‌هاست
شرمسار از فر و تاب آن نوادر قال‌ها
ذره‌های خاک هامون گر بیابد بوی او
هر یکی عنقا شود تا برگشاید بال‌ها
بال‌ها چون برگشاید، در دو عالم ننگرد
گرد خرگاه تو گردد، واله اجمال‌ها
دیدهٔ نقصان ما را خاک تبریز صفا
کحل بادا تا بیابد زان بسی اکمال‌ها
چون که نورافشان کنی درگاه بخشش روح را
خود چه پا دارد در آن دم، رونق اعمال‌ها
خود همان بخشش که کردی، بی‌خبر اندر نهان
می‌کند پنهان پنهان، جملهٔ افعال‌ها
ناگهان بیضه شکافد، مرغ معنی برپرد
تا هما از سایهٔ آن مرغ گیرد فال‌ها
هم تو بنویس ای حسام الدین و می‌خوان مدح او
تا به رغم غم ببینی بر سعادت خال‌ها
گر چه دست افزار کارت شد ز دستت، باک نیست
دست شمس الدین دهد مر پات را خلخال‌ها
وارهان این جان ما را تو به رطلی می از آنک
خون چکید از بینی و چشم دل آونگ ما
ساقیا تو تیزتر رو، این نمی‌بینی که بس
می‌دود اندر عقب اندیشه‌های لنگ ما؟
در طرب اندیشه‌ها خرسنگ باشد جان گداز
از میان راه برگیرید این خرسنگ ما
در نوای عشق شمس الدین تبریزی بزن
مطرب تبریز در پرده‌ی عشاقی چنگ ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
آخر از هجران به وصلش دررسیدستی دلا
صدهزاران سر سر جان شنیدستی دلا
از ورای پرده‌ها تو گشته‌یی چون می ازو
پردهٔ خوبان مه‌رو را دریدستی دلا
از قوام قامتش در قامت تو کژ بماند
همچو چنگ از بهر سرو تر خمیدستی دلا
زان سوی هست و عدم چون خاص خاص خسروی
همچو ادبیران چه در هستی خزیدستی دلا
باز جانی، شسته‌یی بر ساعد خسرو به ناز
پای‌بندت با وی است، ارچه پریدستی دلا
ور نباشد پای‌بندت تا نپنداری که تو
از چنان آرام جان‌ها دررمیدستی دلا
بلکه چون ماهی به دریا بلکه چون قالب به جان
در هوای عشق آن شه آرمیدستی دلا
چون تو را او شاه از شاهان عالم برگزید
تو ز قرآن گزینش برگزیدستی دلا
چون لب اقبال دولت تو گزیدی باک نیست
گر ز زخم خشم دست خود گزیدستی دلا
پای خود بر چرخ تا ننهی تو از عزت از آنک
در رکاب صدر شمس الدین دویدستی دلا
تو ز جام خاص شاهان تا نیاشامی مدام
کز مدام شمس تبریزی چشیدستی دلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
از پی شمس حق و دین دیدهٔ گریان ما
از پی آن آفتاب است، اشک چون باران ما
کشتی آن نوح کی بینیم هنگام وصال؟
چونک هستی‌ها نماند از پی طوفان ما
جسم ما پنهان شود در بحر باد اوصاف خویش
رو نماید کشتی آن نوح بس پنهان ما
بحر و هجران رو نهد در وصل و ساحل رو دهد
پس بروید جمله عالم لاله و ریحان ما
هر چه می‌بارید اکنون دیدهٔ گریان ما
سر آن پیدا کند صد گلشن خندان ما
شرق و غرب این زمین از گلستان یکسان شود
 خار و خس پیدا نباشد، در گل یکسان ما
زیر هر گلبن نشسته ماه‌رویی زهره رخ
چنگ عشرت می‌نوازد از پی خاقان ما
هر زمان شهره بتی بینی که از هر گوشه‌یی
جام می را می‌دهد در دست بادستان ما
دیدهٔ نادیدهٔ ما بوسه دیده زان بتان
تا ز حیرانی گذشته دیدهٔ حیران ما
جان سودا نعره زن‌ها، این بتان سیم‌بر
دل گود احسنت، عیش خوب بی‌پایان ما
خاک تبریز است اندر رغبت لطف و صفا
چون صفای کوثر و چون چشمهٔ حیوان ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
خدمت شمس حق و دین یادگارت ساقیا
باده گردان، چیست آخر داردارت ساقیا؟
ساقی گل رخ ز می این عقل ما را خار نه
 تا بگردد جمله گل، این خارخارت ساقیا
جام چون طاووس پران کن به گرد باغ بزم
تا چو طاووسی شود این زهر و مارت ساقیا
کار را بگذار، می را بار کن بر اسب جام
 تا ز کیوان بگذرد، این کار و بارت ساقیا
تا تو باشی در عزیزی‌ها به بند خود دری
می‌کند ای سخت جان خاکی خوارت ساقیا
چشمه‌ی رواق می را نحل بگشا سوی عیش
 تا ز چشمه‌ی می شود هر چشم و چارت ساقیا
عقل نامحرم برون ران تو ز خلوت زان شراب
تا نماید آن صنم رخسار نارت ساقیا
بی‌خودی از می بگیر و از خودی رو بر کنار
تا بگیرد در کنار خویش یارت ساقیا
تو شوی از دست،بینی عیش خود را برکنار
چون بگیرد در بر سیمین کنارت ساقیا
گاه تو گیری به بر در، یار را از بی‌خودی
چونک بی‌خود تر شدی، گیرد کنارت ساقیا
از می تبریز گردان کن پیاپی رطل‌ها
تا ببرد تارهای چنگ عارت ساقیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰
درد شمس الدین بود سرمایهٔ درمان ما
بی سر و سامانی عشقش بود سامان ما
آن خیال جان‌فزای بخت‌ساز بی‌نظیر
هم امیر مجلس و هم ساقی گردان ما
در رخ جان بخش او، بخشیدن جان هر زمان
گشته در مستی جان، هم سهل و هم آسان ما
صد هزاران همچو ما در حسن او حیران شود
کاندر آن جا گم شود، جان و دل حیران ما
خوش خوش اندر بحر بی‌پایان او غوطی خورد
تا ابدهای ابد، خود این سر و پایان ما
شکر ایزد را که جمله چشمهٔ حیوان‌ها
تیره باشد پیش لطف چشمهٔ حیوان ما
شرم آرد جان و دل، تا سجده آرد هوشیار
پیش چشم مست مخمور خوش جانان ما
دیو گیرد عشق را از غصه، هم این عقل را
ناگهان گیرد گلوی عقل آدم سان ما
پس برآرد نیش خونی کز سرش خون می‌چکد
پس ز جان عقل بگشاید رگ شیران ما
در دهان عقل ریزد خون او را بردوام
تا رهاند روح را، از دام و از دستان ما
تا بشاید خدمت مخدوم جان‌ها شمس دین
آن قباد و سنجر و اسکندر و خاقان ما
تا ز خاک پاش بگشاید دو چشم سر به غیب
تا ببیند حال اولیان و آخریان ما
شکر آن را سوی تبریز معظم رو نهد
کز زمینش می‌بروید نرگس و ریحان ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
سر برون کن از دریچه‌ی جان، ببین عشاق را
از صبوحی‌های شاه آگاه کن، فساق را
از عنایت‌های آن شاه حیات انگیز ما
جان نو ده مر جهاد و طاعت و انفاق را
چون عنایت‌های ابراهیم باشد دستگیر
سر بریدن کی زیان دارد دلا اسحاق را
طاق و ایوانی بدیدم، شاه ما در وی چو ماه
نقش‌ها می‌رست و می‌شد در نهان آن طاق را
غلبهٔ جان‌ها در آن جا پشت پا بر پشت پا
رنگ رخ‌ها بی‌زبان می‌گفت آن اذواق را
سرد گشتی باز ذوق مستی و نقل و سماع
چون بدیدندی به ناگه ماه خوب اخلاق را
چون بدید آن شاه ما بر در نشسته بندگان
وان در از شکلی که نومیدی دهد مشتاق را
شاه ما دستی بزد بشکست آن در را چنانک
چشم کس دیگر نبیند بند یا اغلاق را
پاره‌های آن در بشکسته سبز و تازه شد
کانچه دست شه برآمد، نیست مر احراق را
جامهٔ جانی که از آب دهانش شسته شد
تا چه خواهد کرد دست و منت دقاق را؟
آن که در حبسش ازو پیغام پنهانی رسید
مست آن باشد نخواهد وعدهٔ اطلاق را
بوی جانش چون رسد اندر عقیم سرمدی
زود از لذت شود شایسته مر اعلاق را
شاه جان است آن خداوند دل و سر شمس دین
کش مکان تبریز شد آن چشمهٔ رواق را
ای خداوندا برای جانت در هجرم مکوب
همچو گربه می‌نگر آن گوشت بر معلاق را
ورنه از تشنیع و زاری‌ها جهانی پر کنم
از فراق خدمت آن شاه من آفاق را
پردهٔ صبرم فراق پای دارت خرق کرد
خرق عادت بود اندر لطف این مخراق را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
دوش آن جانان ما، افتان و خیزان یک قبا
مست آمد با یکی جامی پر از صرف صفا
جام می می‌ریخت ره ره، زان که مست مست بود
خاک ره می‌گشت مست و پیش او می‌کوفت پا
صد هزاران یوسف از حسنش چو من حیران شده
ناله می‌کردند کی پیدای پنهان تا کجا؟
جان به پیشش در سجود از خاک ره بد بیش تر
عقل دیوانه شده نعره زنان که مرحبا
جیب‌ها بشکافته آن خویشتن داران ز عشق
دل سبک مانند کاه و روی‌ها چون کهربا
عالمی کرده خرابه، از برای یک کرشم
وز خمار چشم نرگس، عالمی دیگر هبا
هوشیاران سر فکنده جمله خود از بیم و ترس
پیش او صف‌ها کشیده بی‌دعا و بی‌ثنا
وان که مستان خمار جادوی اویند نیز
چون ثنا گویند کز هستی فتادستند جدا؟
من جفاگر بی‌وفا جستم که هم جامم شود
پیش جام او بدیدم، مست افتاده وفا
ترک و هندو مست و بدمستی همی‌کردند دوش
چون دو خصم خونی ملحد دل دوزخ سزا
گه به پای هم دگر چون مجرمان معترف
می‌فتادندی به زاری، جان سپار و تن فدا
باز دست هم دگر بگرفته آن هندو و ترک
هر دو در رو می‌فتادند پیش آن مه روی ما
یک قدح پر کرد شاه و داد ظاهر آن به ترک
وز نهان با یک قدح می‌گفت هندو را بیا
ترک را تاجی به سر کایمان لقب دادم تو را
بر رخ هندو نهاده داغ کاین کفراست،‌ها
آن یکی صوفی مقیم صومعه‌ی پاکی شده
وین مقامر در خراباتی نهاده رخت‌ها
چون پدید آمد ز دور آن فتنهٔ جان‌های حور
جام در کف، سکر در سر، روی چون شمس الضحی
ترس جان در صومعه افتاد زان ترساصنم
می کش و زنار بسته، صوفیان پارسا
وان مقیمان خراباتی، از آن دیوانه‌تر
می‌شکستند خم‌ها و می‌فکندند چنگ و نا
شور و شر و نفع و ضر و خوف و امن و جان و تن
جمله را سیلاب برده، می‌کشاند سوی لا
نیم شب چون صبح شد آواز دادند موذنان
ایها العشاق قوموا واستعدوا للصلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
شمع دیدم گرد او پروانه‌ها چون جمع‌ها
شمع کی دیدم که گردد گرد نورش شمع‌ها؟
شمع را چون برفروزی، اشک ریزد بر رخان
او چو بفروزد رخ عاشق، بریزد دمع‌ها
چون شکر گفتار آغازد ببینی ذره‌ها
از برای استماعش واگشاده سمع‌ها
ناامیدانی که از ایام‌ها بفسرده اند
گرمی جانش برانگیزد ز جانشان طمع‌ها
گر نه لطف او بدی، بودی ز جان‌های غیور
مر مرا از ذکر نام شکرینش منع‌ها
شمس دین صدر خداوند خداوندان به حق
کز جمال جان او با زیب و فر شد صنع‌ها
چون بر آن آمد که مر جسمانیان را رو دهد
جان صدیقان گریبان را درید از شنع‌ها
تخم امیدی که کشتم از پی آن آفتاب
یک نظر بادا ازو بر ما برای ینع‌ها
سایهٔ جسم لطیفش، جان ما را جان‌هاست
یا رب آن سایه به ما واده برای طبع‌ها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
از فراق شمس دین افتاده‌ام در تنگنا
او مسیح روزگار و درد چشمم بی‌دوا
گر چه درد عشق او خود راحت جان من است
خون جانم گر بریزد او، بود صد خون بها
عقل آواره شده، دوش آمد و حلقه بزد
من بگفتم کیست بر در؟ باز کن در، اندرآ
گفت آخر چون درآیم خانه، تا سر آتش است؟
می‌بسوزد هر دو عالم را ز آتش‌های لا
گفتمش تو غم مخور، پا اندرون نه مردوار
تا کند پاکت ز هستی، هست گردی زاجتبا
عاقبت بینی مکن، تا عاقبت بینی شوی
تا چو شیر حق باشی، در شجاعت لافتی
تا ببینی هستی‌ات چون از عدم سر برزند
روح مطلق کامکار و شه سوار هل اتی
جمله عشق و جمله لطف و جمله قدرت، جمله دید
گشته در هستی شهید و در عدم او مرتضی
آن عدم نامی که هستی موج‌ها دارد ازو
کز نهیب موج او، گردان شده صد آسیا
اندر آن موج اندرآیی، چون بپرسندت ازین
تو بگویی صوفی ام، صوفی بخواند مامضی
از میان شمع بینی، برفروزد شمع تو
نور شمعت اندرآمیزد به نور اولیا
مر تو را جایی برد آن موج دریا در فنا
دررباید جانت را او از سزا و ناسزا
لیک از آسیب جانت، وز صفای سینه‌ات
بی تو داده باغ هستی را، بسی نشو و نما
در جهان محو باشی، هست مطلق کامران
در حریم محو باشی، پیشوا و مقتدا
دیده‌های کون در رویت نیارد بنگرید
تا که نجهد دیده‌اش از شعشعه‌ی آن کبریا
ناگهان گردی بخیزد، زان سوی محو و فنا
که تو را وهمی نبوده، زان طریق ماورا
شعله‌های نور بینی، از میان گردها
محو گردد نور تو، از پرتو آن شعله‌ها
زو فروآ تو ز تخت و سجده‌یی کن زان که هست
آن شعاع شمس دین شهریار اصفیا
ور کسی منکر شود اندر جبین او نگر
تا ببینی داغ فرعونی بر آن جا قد طغی
تا نیارد سجده‌یی بر خاک تبریز صفا
کم نگردد از جبینش داغ نفرین خدا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
ای هوس‌های دلم، بیا بیا بیا بیا
ای مراد و حاصلم، بیا بیا بیا بیا
مشکل و شوریده‌ام، چون زلف تو، چون زلف تو
ای گشاد مشکلم، بیا بیا بیا بیا
از ره و منزل مگو، دیگر مگو، دیگر مگو
ای تو راه و منزلم، بیا بیا بیا بیا
درربودی از زمین یک مشت گل، یک مشت گل
در میان آن گلم، بیا بیا بیا بیا
تا ز نیکی وز بدی من واقفم، من واقفم
از جمالت غافلم، بیا بیا بیا بیا
تا نسوزد عقل من در عشق تو، در عشق تو
غافلم، نی عاقلم، بیا بیا بیا بیا
شه صلاح الدین که تو هم حاضری، هم غایبی
ای عجوبه واصلم، بیا بیا بیا بیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
ای هوس‌های دلم، باری بیا، رویی نما
ای مراد و حاصلم، باری بیا، رویی نما
مشکل و شوریده‌ام، چون زلف تو، چون زلف تو
ای گشاد مشکلم، باری بیا، رویی نما
از ره و منزل مگو، دیگر مگو، دیگر مگو
ای تو راه و منزلم، باری بیا، رویی نما
درربودی از زمین یک مشت گل، یک مشت گل
در میان آن گلم، باری بیا، رویی نما
تا ز نیکی وز بدی من واقفم، من واقفم
از جمالت غافلم، باری بیا، رویی نما
تا نسوزد عقل من در عشق تو، در عشق تو
غافلم نی عاقلم، باری بیا، رویی نما
شه صلاح الدین که تو هم حاضری، هم غایبی
ای عجوبه واصلم، باری بیا، رویی نما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
ای ز مقدارت هزاران فخر بی‌مقدار را
داد گلزار جمالت جان شیرین، خار را
ای ملوکان جهان روح بر درگاه تو
در سجود افتادگان و منتظر مر بار را
عقل از عقلی رود، هم روح روحی گم کند
چون که طنبوری ز عشقت برنوازد تار را
گر ز آب لطف تو نم یافتی گلزارها
کس ندیدی خالی از گل، سال‌ها گلزار را
محو می‌گردد دلم در پرتو دلدار من
می‌نتانم فرق کردن از دلم دلدار را
دایما فخر است جان را از هوای او چنان
کو ز مستی می‌نداند فخر را و عار را
هست غاری، جان رهبانان عشقت معتکف
کرده رهبان مبارک پر ز نور این غار را
گر شود عالم چو قیر از غصهٔ هجران تو
نخوتی دارد که اندرننگرد مر قار را
چون عصای موسی بود آن وصل اکنون مار شد
ای وصال موسی وش اندرربا این مار را
ای خداوند شمس دین از آتش هجران تو
رشک نور باقی است، صد آفرین این نار را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را؟
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را؟
نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم
چو درین دور خرابم چه کنم دور زمان را؟
ز همه خلق رمیدم ز همه باز رهیدم
نه نهانم نه پدیدم چه کنم کون و مکان را؟
ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم
چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را؟
چو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم؟
چه توان گفت؟ چه گویم؟ صفت این جوی روان را؟
چو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را؟
چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را؟
چه خوشی عشق چه مستی چو قدح بر کف دستی
خنک آن جا که نشستی خنک آن دیدهٔ جان را
ز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی
چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان را؟
جهت گوهر فایق به تک بحر حقایق
چو به سر باید رفتن چه کنم پای دوان را؟
به سلاح احدی تو ره ما را بزدی تو
همه رختم ستدی تو چه دهم باج ستان را؟
ز شعاع مه تابان ز خم طـرهٔ پیچان
دل من شد سبک ای جان بده آن رطل گران را
منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را
منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را
غم را لطف لقب کن ز غم و درد طرب کن
هم ازین خوب طلب کن فرج و امن و امان را
بطلب امن و امان را بگزین گوشه گران را
بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را