عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۲
هم آگه و هم ناگه، مهمان من آمد او
دل گفت که کی آمد؟ جان گفت مه مه رو
او آمد در خانه، ما جمله چو دیوانه
اندر طلب آن مه، رفته به میان کو
او نعره زنان گشته از خانه که این جایم
ما غافل از این نعره، هم نعره زنان هر سو
آن بلبل مست ما، بر گلشن ما نالان
چون فاخته ما پران، فریادکنان، کوکو
در نیم شبی جسته جمعی که چه؟ دزد آمد
وان دزد همی‌گوید دزد آمد و آن دزد او
آمیخته شد بانگش، با بانگ همه زان سان
پیدا نشود بانگش در غلغله‌شان یک مو
وهو معکم یعنی با توست درین جستن
 آن گه که تو می‌جویی، هم در طلب او را جو
نزدیک‌تر است از تو با تو، چه روی بیرون
چون برف گدازان شو، خود را تو ز خود می‌شو
از عشق زبان روید، جان را مثل سوسن
می‌دار زبان خامش، از سوسن گیر این خو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۵
در خشکی ما بنگر، وان پردهٔ تر برگو
چشم تر ما را بین، ای نور بصر برگو
جمع شکران را بین، در ما نگران را بین
شیرین نظران را بین، هین شرح شکر برگو
امروز چنان مستی، کز جوی جهان جستی
امروز اگر خواهی، آن چیز دگر برگو
هر چند که استادی، داد دو جهان دادی
در دست که افتادی؟ زان طرفه خبر برگو
از جای نجنبیده، لیک از دل و از دیده
بسیار بگردیده، احوال سفر برگو
در کشتی و دریایی، خوش موج و مصفایی
زیری گه و بالایی، ای زیر و زبر برگو
با صبر تویی محرم، روسخت تویی در غم
شمشیر زبان برکش وز صبر و سپر برگو
مستی جماعت بین، کرده ز قدح بالین
یارب بفزا، آمین، این قصه ز سر برگو
بر هر که زد این برهان، جان یابد و سیصد جان
باور نکنی این را؟ بر چوب و حجر برگو
گفت ار سر او باشم رخسار تو بخراشم
ای عارف، این را هم با او به سحر برگو
آمد دگری از ده، هین دیگ دگر برنه
گر تاج گرو کردی، از رهن کمر برگو
گر رافضی‌یی باشد، از داد علی درده
ورزان که بود سنی، از عدل عمر برگو
موری چه قدر گوید از تخت سلیمانی؟
بگشا لب و شرحش کن، اسباب ظفر برگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۷
خزان عاشقان را نوبهار او
روان ره روان را افتخار او
همه گردن کشان شیردل را
کشیده سوی خود بی‌اختیار او
قطار شیر می‌بینم چو اشتر
به بینی‌شان درآورده مهار او
مهارش آن که حاجتمندشان کرد
ز خوف و حرصشان کرده نزار او
گرانجان تر ز عنصرها نه خاک است؟
سبک کرد و ببرد از وی قرار او
از آب و آتش و از باد این خاک
سبک تر شد چو برد از وی وقار او
به خاک آن هر سه عنصر را کند صید
به گردون می‌کند آهو شکار او
یکی کاهل نخواهد رست از وی
که یک یک را کند دربند کار او
ز خاک تیره کاهل تر نباشی
به زیر دم او بنهاد خار او
عصا زد بر سر دریا که برجه
برآورد از دل دریا غبار او
عصا را گفت بگذار این عصایی
همی پیچد بر خود همچو مار او
برآرد مطبخ معده بخاری
بسازد جان و حسی زان بخار او
ز تف دل دگر جانی بسازد
که تا دارد ازان جان ننگ و عار او
زهی غیرت که بر خود دارد آن شه
که سلطان هم وی است و پرده دار او
زهی عشقی که دارد بر کفی خاک
که گاهش گل کند، گه لاله زار او
کند با او به هر دم یک صفت یار
زجمله بسکلد در اضطرار او
که تا داند که آن‌ها بی‌وفایند
بداند قدر این بگزیده یار او
عجایب یار غاری گردد او را
که یار او باشد و هم یار غار او
زبان بربند و بگشا چشم عبرت
که بگشاده‌‌ست راه اعتبار او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۰
ازین پستی به سوی آسمان شو
روانت شاد بادا، خوش روان شو
ز شهر پر تب و لرزه بجستی
به شادی ساکن دارالامان شو
اگر شد نقش تن، نقاش را باش
وگر ویران شد این تن، جمله جان شو
وگر روی از اجل شد زعفرانی
مقیم لاله زار و ارغوان شو
وگر درهای راحت بر تو بستند
بیا از راه بام و نردبان شو
وگر تنها شدی از یار و اصحاب
به یاری خدا صاحب قران شو
وگر از آب و از نان دور ماندی
چو نان شو قوت جان‌ها و چنان شو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۱
در گذر آمد خیالش، گفت جان این است او
پادشاه شهرهای لامکان این است او
صد هزار انگشت‌ها اندر اشارت دیده شد
سوی او از نور جان‌ها کی فلان این است او
چون زمین سرسبز گشت از عکس آن گلزار او
نعره‌ها آمد به گوشم زآسمان این است او
هین، سبک تر دست در زن، در عنان مرکبش
پیش ازان کو برکشاند آن عنان این است او
جمله نور حق گرفته همچو طور این جان ازو
همچو گوهر تافته از عین کان این است او
رو به ماه آورد مریخ و بگفتش هوش دار
تا نلافی تو ز خوبی، هان و هان این است او
شمس تبریزی شنیدستی، ببین این نور را
کز وی آمد کاسدی‌های بتان این است او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۵
دوش خوابی دیده‌ام، خود عاشقان را خواب کو؟
کندرون کعبه می‌جستم که آن محراب کو؟
کعبهٔ جان‌ها، نه آن کعبه که چون آن جا رسی
در شب تاریک گویی شمع یا مهتاب کو؟
بلکه بنیادش ز نوری کز شعاع جان تو
نور گیرد جمله عالم، لیک جان را تاب کو؟
خانقاهش جمله از نور است، فرشش علم و عقل
صوفیانش بی‌سر و پا، غلبهٔ قبقاب کو؟
تاج و تختی کندرون داری نهان ای نیک بخت
در گمان کیقباد و سنجر و سهراب کو؟
در میان باغ حسنش می‌پر ای مرغ ضمیر
کایمن آباد است آن جا، دام یا مضراب کو؟
در درون عاریت‌های تن تو بخششی ست
در میان جان طلب کان بخشش وهاب کو؟
در صفت کردن ز دور اطناب شد گفت زمان
چون رسیدم در طناب خود، کنون اطناب کو؟
چون برون رفتی ز گل، زود آمدی در باغ دل
پس از آن سو جز سماع و جز شراب ناب کو؟
چون ز شورستان تن رفتی سوی بستان جان
جز گل و ریحان و لاله و چشمه‌های آب کو؟
چون هزاران حسن دیدی کان نبد از کالبد
پس چرا گویی جمال فاتح الابواب کو؟
ای فقیه از بهر لله علم عشق آموز تو
زان که بعد از مرگ حل و حرمت و ایحاب کو؟
چون به وقت رنج و محنت زود می‌یابی درش
بازگویی او کجا؟ درگاه او را باب کو؟
باش تا موج وصالش دررباید مر تو را
غیب گردی، پس بگویی عالم اسباب کو؟
ارچه خط ابن بوابت هوس شد در رقاع
رقعهٔ عشقش بخوان، بنمایدت بواب کو
هر کسی را نایب حق تا نگویی، زینهار
در بساط قاضی آ، آن گه ببین نواب کو
تا نمالی گوش خود را، خلق بینی کار و بار
چون بمالی چشم خود را، گویی آن را تاب کو؟
در خرابات حقیقت، پیش مستان خراب
در چنان صافی نبینی درد و خس وانساب کو؟
در حساب فانی‌یی عمرت تلف شد بی‌حساب
در صفای یار بنگر، شبهت حساب کو؟
چون می‌ات پردل کند، در بحر دل غوطی خوری
این ترانه می‌زنی، کین بحر را پایاب کو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۷
در خلاصه‌ی عشق آخر شیوهٔ اسلام کو؟
در کشوف مشکلاتش صاحب اعلام کو؟
آهوی عرشی که او خود عاشق نافه‌ی خود است
التفات او به دانه، طوف او بر دام کو؟
گرچه هر روزی به هجران همچو سالی می‌بود
چون که از هجران گذشتی، لیل یا ایام کو؟
جانور را زادنش از ماده و نر، وز رحم
در ولادت‌های روحانی بگو ارحام کو؟
ساقیا هشیار نتوان عشق را دریافتن
بوی جامت بی‌قرارم کرد، آخر جام کو؟
هست احرامت درین حج جامهٔ هستیت را
از سر سرت بکندن، شرط این احرام کو؟
چون که هستی را فکندی، روح اندر روح بین
جوق جوق و جمله فرد آن جایگه اجرام کو؟
وین همه جان‌های تشنه، بحر را چون یافتند
محو گشتند اندر آن جا، جز یکی علام کو؟
دور و نزدیک و ضیاع و شهر و اقلیم و سواد
زین سوی بحر است، ازان سو شهر یا اقلام کو؟
آنچه این تن می‌نویسد بی‌قلم نبود یقین
آن که جان بر خود نویسد حاجت اقلام کو؟
هوش و عقل آدمی زادی ز سردی وی است
چون که آن می گرم کردش، عقل یا احلام کو؟
اندر آن بیهوشی آری، هوش دیگر لون هست
هوش بیداری کجا و رؤیت احلام کو؟
مرغ تا اندر قفص باشد به حکم دیگری ست
چون قفص بشکست و شد، بر وی ازان احکام کو؟
با حضور عقل آثام است بر نفس از گنه
با حضور عقل عقل این نفس را آثام کو؟
در مساس تن به تن، محتاج حمام است مرد
در مساس روح‌ها خود حاجت حمام کو؟
گر شوی تو رام، خود رامت شود جمله جهان
گر تو رستم زاده‌یی، این رخشت آخر رام کو؟
گر تو ترک پخته گویی، خام مسکر باشدت
پس تو را در جام سر، آثار و بوی خام کو؟
چون بخوردی، بی‌قدم بخرام در دریای غیب
تو اگر مستی بیا مستانه‌یی بخرام کو؟
فرض لازم شد عبادت، عشق را آخر بگو
فرض و ندب و واجب و تعلیم و استلزام کو؟
عشق بازی‌های جان و آن گهی اکراه و زور؟
عشق بربسته کجا و آن ولی اکرام کو؟
رنج بر رخسار عاشق راحت اندر جان او
رنج خود آوازه‌یی، آن جا به جز انعام کو؟
خدمتی از خوف خود انعام را باشد، ولیک
خدمتی از عشق را امثال کالانعام کو؟
یک قدم راه است گر توفیق باشد دستگیر
پس حدیث راه دور و رفتن اعوام کو؟
لیک سایه‌ی آن صنم باید که بر تو اوفتد
آن صنم کش مثل اندر جملهٔ اصنام کو؟
آن خداوند به حق شمس الحق و دین، کفو او
در همه آبا و در اجداد و در اعمام کو؟
درخور در یتیمش کی شود آن هفت بحر
گر نظیرش هست در ارواح یا اجسام کو؟
در رکاب اسپ عشقش از قبیل روحیان
جز قباد و سنجر و کاووس یا بهرام کو؟
دیده را از خاک تبریز ارمغان آراد باد
زان که جز آن خاک، این خاکیش را آرام کو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۷
مطربا اسرار ما را بازگو
قصه‌های جان فزا را بازگو
ما دهان بربسته‌ایم امروز ازو
تو حدیث دلگشا را بازگو
من گران گوشم، بنه رخ بر رخم
وعدهٔ آن خوش لقا را بازگو
ماجرایی رفت جان را در الست
بازگو آن ماجرا را بازگو
مخزن انا فتحنا برگشا
سر جان مصطفی را بازگو
مستجاب آمد دعای عاشقان
ای دعاگو آن دعا را بازگو
چون صلاح الدین صلاح جان ماست
آن صلاح جان‌ها را بازگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۸
جان ما را هر نفس، بستان نو
گوش ما را هر نفس، دستان نو
ماهیانیم اندران دریا که هست
روز روزش گوهر و مرجان نو
تا فسون هیچ کس را نشنوی
این جهان کهنه را برهان نو
عیش ما نقد است، وان گه نقد نو
ذات ما کان است، وان گه کان نو
این شکر خور این شکر، کز ذوق او
می‌دهد اندر دهان دندان نو
جمله جان شو، ارکسی پرسد تو را
تو که‌یی؟ گو، هر زمانی جان نو
من زمین را لقمه‌ام، لیکن زمین
رویدش زین لقمه صد لقمان نو
زرد گشتی از خزان، غمگین مشو
در خزان بین تاب تابستان نو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۵
مطرب مهتاب رو، آنچه شنیدی بگو
ما همگان محرمیم، آنچه بدیدی بگو
ای شه و سلطان ما، ای طربستان ما
در حرم جان ما، بر چه رسیدی؟ بگو
نرگس خمار او، ای که خدا یار او
دوش ز گلزار او، هر چه بچیدی بگو
ای شده از دست من، چون دل سرمست من
ای همه را دیده تو، آنچه گزیدی بگو
عید بیاید رود، عید تو ماند ابد
کز فلک بی‌مدد چون برهیدی؟ بگو
در شکرستان جان غرقه شدم ای شکر
زین شکرستان اگر هیچ چشیدی بگو
می‌کشدم می به چپ، می‌کشدم دل به راست
رو که کشاکش خوش است، تو چه کشیدی؟ بگو
می به قدح ریختی، فتنه برانگیختی
کوی خرابات را تو چه کلیدی بگو
شور خرابات ما، نور مناجات ما
پردهٔ حاجات ما، هم تو دریدی بگو
ماه به ابر اندرون، تیره شده‌‌ست و زبون
ای مه کز ابرها پاک و بعیدی بگو
ظل تو پاینده باد، ماه تو تابنده باد
چرخ تو را بنده باد، از چه رمیدی؟ بگو
عشق مرا گفت دی، عاشق من چون شدی؟
گفتم بر چون متن، زانچه تنیدی بگو
مرد مجاهد بدم، عاقل و زاهد بدم
عافیتا همچو مرغ از چه پریدی؟ بگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۷
مرا اگر تو نیابی، به پیش یار بجو
دران بهشت و گلستان و سبزه زار بجو
چو سایه خسپم و کاهل، مرا اگر جویی
به زیر سایهٔ آن سرو پایدار بجو
چو خواهی‌‌‌‌ام که ببینی خراب و غرق شراب
بیا حوالی آن چشم پر خمار بجو
اگر ز روز شمردن ملول و سیر شدی
درآ به دور و قدح‌های بی‌شمار بجو
دران دو دیدهٔ مخمور و قلزم پر نور
درآ جواهر اسرار کردگار بجو
دلی که هیچ نگرید، به پیش دلبر جو
گلی که هیچ نریزد، دران بهار بجو
زهی فسرده کسی کو قرار می‌جوید
تو جان عاشق سرمست بی‌قرار بجو
اگر چراغ نداری، ازو چراغ بخواه
وگر عقار نداری، ازو عقار بجو
به مجلس تو اگر دوش بی‌خودی کردم
تو عذر عقل زبونم ازان عذار بجو
تو هرچه را که بجویی، زاصل و کانش جوی
زمشک و گل نفس خوش، خلش ز خار بجو
خیال یار سواره همی‌رسد ای دل
پیام‌های غریب از چنین سوار بجو
به نزد او همه جان‌های رفتگان جمعند
کنار پر گلشان را دران کنار بجو
چو صبح پیش تو آید، ازو صبوح بخواه
چو شب به پیش تو آید، درو نهار بجو
چو مردمک تو خمش کن، مقام تو چشم است
وگرنه آن نظرستت در انتظار بجو
چو شمس، مفخر تبریز، دیدهٔ فقر است
فقیروار مر او را در افتقار بجو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۸
هله ای طالب سمو، بگداز از غمش چو مو
بگشا راز با همو، که سلام علیکم
تو چرا آب و روغنی، که سلامی نمی‌کنی؟
چه شود گر کفی زنی، که سلام علیکم؟
هله دیوانه لولیا، به عروسی ما بیا
لب چون قند برگشا، که سلام علیکم
شفقت را قرین کنی، کرم و آفرین کنی
سر و ریش این چنین کنی، که سلام علیکم
چو گشاید در سرا، تو مگو هیچ ماجرا
رو ترش کن زدر درآ، که سلام علیکم
چو درآید ترش ترش، تو بدو پیش او خمش
غضبش را بدین بکش، که سلام علیکم
چو خیالیت بست ره، بمکن سوی او نگه
تو روان شو به پیشگه، که سلام علیکم
چو درین کوی نیست کس، نه ز دزدان و نی عسس
تو همین گو، همین و بس، که سلام علیکم
بجه از دام و دانه‌ها، و ازین مات خانه‌ها
بشنو ز آسمان‌ها، که سلام علیکم
شفقت چون فزون کند، به خودت رهنمون کند
زدلت سر برون کند، که سلام علیکم
چو ز صورت برون روی، به مقامات معنوی
تو ز شش سوی بشنوی، که سلام علیکم
چو نگنجی دران گره، مگریز و سپس مجه
چو فقیران سری بنه، که سلام علیکم
اگر از نیک و بد مرا، نکند شه مدد مرا
ز لبش این رسد مرا، که سلام علیکم
تو رها کن فن و هنر، که ندارد کلک خبر
بخوریمش بدین قدر، که سلام علیکم
هله ای یار ماه رو، دل هر عقربی مجو
غزل خویشتن بگو، که سلام علیکم
هله مرحوم امتان، هله ای عشق همتان
بستردیم جرمتان، که سلام علیکم
چو تویی میر زاهدان، قمر و فخر عابدان
شنو اکنون ز شاهدان، که سلام علیکم
زهرتان را شکر کنم، زنگتان را گهر کنم
کارتان همچو زر کنم، که سلام علیکم
تنتان را چو جان کنم، دلتان را جوان کنم
عیبتان را نهان کنم، که سلام علیکم
زعدم بس چریده‌یی، سوی دل بس دویده‌یی
زفلک بس شنیده‌یی، که سلام علیکم
چو امیدت به ما بود، زاغ گیری هما بود
همه عذرت وفا بود، که سلام علیکم
چو گل سرخ در چمن، بفروزد رخ و ذقن
نگرد جانب سمن، که سلام علیکم
چو رسد سبزجامه‌ها، به سوی باغ و نامه‌ها
شنو از صحن بام‌ها، که سلام علیکم
چو بخندد نهال‌ها، ز ریاحین و لاله‌ها
شنو از مرغ ناله‌ها، که سلام علیکم
چو ز مستی زنم دمی، رمد از رشک پرغمی
نبدی این نگفتمی، که سلام علیکم
ز که داری لب و سخن؟ ز شهنشاه امر کن
به همان سوی روی کن، که سلام علیکم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۱
بوقلمون چند از انکار تو؟
در کف ما چند خلد خار تو؟
یار تو از سر فلک واقف است
پس چه بود پیش وی اسرار تو؟
چند بگویی که همین بار و بس؟
چند ازین، چند ازین بار تو؟
ای ز تو بیمار حبیب و طبیب
بسته ز ناسور تو تیمار تو
خورده می غفلت و منکر شده
بوی دهانت شده اقرار تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۱
جود الشموس علی الوری اشراق
و وراءها نور الهوی براق
و وراء انوار الهوی لی سید
ضاءت لنا بضیائه الآفاق
ما اطیب العشاق فی اشواقهم
العشق ایضا نحوهم مشتاق
هموا لرؤیته فلاحت شمسه
حارت و کلت نحوه الاحداق
نادی مناد عاشقیه بدعوة
طفقوا الی صوت النداء و ساقوا
سکروا برؤیته وراح لقائه
لا تحسبوهم بعد ذاک افاقوا
ان شئت من یحکیک برق خدوده
ضعفی وصفرة وجنتی مصداق
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۷
یک چند رندند این طرف، در ظل دل پنهان شده
وان آفتاب از سقف دل، بر جانشان تابان شده
هر نجم ناهیدی شده، هر ذره خورشیدی شده
خورشید و اختر پیششان، چون ذره سرگردان شده
آن عقل و دل گم کردگان، جان سوی کیوان بردگان
بی چتر و سنجق هر یکی، کیخسرو و سلطان شده
بسیار مرکب کشته‌یی، گرد جهان برگشته‌یی
در جان سفر کن درنگر قومی سراسر جان شده
با این عطای ایزدی، با این جمال و شاهدی
فرمان پرستان را نگر، مستغرق فرمان شده
چون آینه آن سینه شان، آن سینهٔ بی‌کینه شان
دلشان چو میدان فلک، سلطان سوی میدان شده
از هی هی و هیهایشان، وز لعل شکرخایشان
نقل و شراب و آن دگر، در شهر ما ارزان شده
چون دوش اگر بی‌خویشمی، از فتنه من نندیشمی
باقی این را بودمی بی‌خویشتن گویان شده
این دم فروبندم دهن، زیرا به خویشم مرتهن
تا آن زمانی که دلم باشد ازو سکران شده
سلطان سلطانان جان، شمس الحق تبریزیان
هر جان ازو دریا شده، هر جسم ازو مرجان شده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۹
این کیست این؟ این کیست این؟ در حلقه ناگاه آمده؟
این نور اللهی‌‌ست این، از پیش الله آمده
این لطف و رحمت را نگر، وین بخت و دولت را نگر
در چارهٔ بداختران با روی چون ماه آمده
لیلی زیبا را نگر، خوش طالب مجنون شده
وان کهربای روح بین، در جذب هر کاه آمده
از لذت بوهای او، وز حسن و از خوهای او
وز قل تعالوهای او، جان‌ها به درگاه آمده
صد نقش سازد بر عدم، از چاکر و صاحب علم
در دل خیالات خوشش، زیبا و دلخواه آمده
تخییل‌ها را آن صمد، روزی حقیقت‌ها کند
تا دررسد در زندگی، اشکال گمراه آمده
از چاه شور این جهان، در دلو قرآن رو، برآ
ای یوسف آخر بهر توست این دلو در چاه آمده
کی باشد ای گفت زبان، من از تو مستغنی شده
با آفتاب معرفت، در سایهٔ شاه آمده
یارب مرا پیش از اجل، فارغ کن از علم و عمل
خاصه زعلم منطقی، در جمله افواه آمده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۱
ای از تو خاکی تن شده، تن فکرت و گفتن شده
وز گفت و فکرت بس صور در غیب آبستن شده
هر صورتی پروردهٔ معنی ست، لیک افسرده‌یی
صورت چو معنی شد کنون آغاز را روشن شده
یخ را اگر بیند کسی، وان کس نداند اصل یخ
چون دید کآخر آب شد، در اصل یخ بی‌ظن شده
اندیشه جز زیبا مکن، کو تار و پود صورت است
زاندیشهٔ احسن تند، هر صورتی احسن شده
زان سوی کاندازی نظر، آن جنس می‌آید صور
پس از نظر آید صور، اشکال مرد و زن شده
با آن نشین کو روشن است، کز دل سوی دل روزنه‌ست
خاک از چه ورد و سوسن است؟ کش آب هم مسکن شده
ور هم نشین حق شوی، جان خوش مطلق شوی
یارب، چه با رونق شوی، ای جان جان من شده
از جا به بی‌جا آمده، اه رفته، هیهای آمده
بی دست و بی‌پای آمده، چون ماه خوش خرمن شده
یارب، که چون می‌بینمش، ای بنده جان و دینمش
خود چیست این تمکینمش، ای عقل ازین امکن شده
هر ذره‌یی را محرم او، هر خوش دمی را همدم او
نادیده زو زاهد شده، زو دیده تردامن شده
ای عشق حق سودای او، آن اوست او، جویای او
وی می‌دمد در وای او، ای طالب معدن شده
هم طالب و مطلوب او، هم عاشق و معشوق او
هم یوسف و یعقوب او، هم طوق و هم گردن شده
اوصافت ای کس کم چو تو، پایان ندارد همچو تو
چند آب و روغن می‌کنم؟ ای آب من روغن شده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۷
آمد یار و بر کفش جام میی چو مشعله
گفت بیا حریف شو، گفتم آمدم، هله
جام میی که تابشش جان ببرد ز مشتری
چرخ زند ز بوی او بر سر چرخ، سنبله
کوه ازو سبک شده، مغز ازو گران شده
روح سبوکشش شده، عقل شکسته بلبله
پاک نی و پلید نی، در دو جهان پدید نی
قفل گشا کلید نی، کنده هزار سلسله
تازه کند ملول را، مایه دهد فضول را
آن که زند ز بی‌رهه راه هزار قافله
پیش رو بدان شده، ره زن زاهدان شده
دایهٔ شاهدان شده، مایهٔ بانگ و غلغله
هر که خورد ز نیک و بد، مست بمانده تا ابد
هر که نخورد تا رود جانب غصه بی‌گله
غرقه شو اندر آب حق، مست شو از شراب حق
نیست شو و خراب حق، ای دل تنگ حوصله
هر که بدان گمان برد، از کف مرگ جان برد
آن که نگویم آن برد، اینت عظیم منزله
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۸
شحنهٔ عشق می‌کشد از دو جهان مصادره
دیده و دل گرو کنم بهر چنان مصادره
از سبب مصادره شحنهٔ عشق ره زند
پس بر عاشقان شود راحت جان مصادره
داد جگر مصادره از خود لعل پاره‌ها
جانب دیده پاره‌یی رفت از آن مصادره
عشق شهی‌‌ست چون قمر، کیسه گشا و سیم بر
سیم بده به سیم بر، نیست زیان مصادره
هرچه برد مصادره از تن عاشقان گرو
باز رسد به کوی دل نورفشان مصادره
فصل بهار را ببین، جمله به باغ وادهد
آنچه زباغ برده بد ظلم خزان مصادره
بخشش آفتاب بین، باز دهد قماش مه
هرچه زماه می‌ستد دورزمان مصادره
دیده و عقل و هوش را شب به مصادره برد
صبح دمی ندا کند، باز ستان مصادره
نور سحر بریخته، زنگیکان گریخته
گرچه شب آفتاب را کرد نهان مصادره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۱
برآنم کز دل و دیده شوم بیزار یک باره
چو آمد آفتاب جان نخواهم شمع و استاره
دلا نقاش را بنگر، چه بینی نقش گرمابه؟
مه و خورشید را بنگر، چه گردی گرد مه پاره
نهادی سیر بر بینی، نسیم گل همی‌جویی؟
زهی بی‌رزق کو جوید زهر بیچاره‌یی چاره
به جز نقاش را منگر که نقش غم کند شادی
که از اکسیر لطف او عقیق و لعل شد خاره
اگر مخمور اگر مستی، به بزم او رو و رستی
که شد عمری که در غربت ز خان و مانی آواره
مگر غول بیابانی؟ ره مدین نمی‌دانی
که فوق سقف گردونی، تو را قصر است و درساره
نه هر قصری که تو دیدی، از آن قیصری بود آن؟
نه هر بامی و هر برجی زبنایی‌‌ست همواره؟
هزاران گل درین پستی به وعده شاد می‌خندد
هزاران شمع بر بالا به امر اوست سیاره
زهی سلطان، زهی نجده، سری بخشد به یک سجده
اسیر او شوی بهتر کاسیر نفس مکاره
زعلم اوست هر مغزی، پر از اندیشه و حیله
زلطف اوست هر چشمی که مخمور است و سحاره
خری کو در کلم زاری درافتاد و نمی‌ترسد
برون رانندش از حایط، بریده دم و لت خواره
مگو ای عشق با تن تو حدیث عشق، زیرا او
نفاقی می‌کند با تو، ولیکن نیست این کاره
به پیشت دست می‌بندد، ولیکن بر تو می‌خندد
به گورستان رو و بنگر، فغان از نفس اماره