عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۸۰
پی وصلش نخواهم زود یاری در میان افتد
که شوق افزون شود چون روزگاری در میان افتد
به خود دادم قرار صبر بی او یک دو روز اما
از آن ترسم که ناگه روزگاری در میان افتد
فغان کز دست شد کارم ز هجر و کار سازان را
ز ضعف طالعم هر روز کاری در میان افتد
خوش آن روزی که چون گویند پیشت حرف مشتاقان
حدیث درد من هم از کناری در میان افتد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۹۰
دوش اندک شکوه‌ای از یار می‌بایست کرد
و ز پی آن گریه‌ای بسیار می‌بایست کرد
حال خود گر عرض می‌کردم به این سوز و گداز
چارهٔ کار منش ناچار می‌بایست کرد
بعد عمری کامدی یک لحظه می‌بایست‌بود
پرسش حال من بیمار می‌بایست کرد
امتحان ناکرده خواندی غیر را در بزم خاص
چند روزی چون منش آزار می‌بایست کرد
رفتن از مجلس بدین صورت چه معنی داشت دوش
رنجشی گر داشتی اظهار می‌بایست کرد
تا شود ظاهر که نام ما نرفت از یاد دوست
یاد ما در نامه‌ای یک بار می‌بایست کرد
کار خود بد کردم از عرض محبت پیش یار
خود غلط کردم چرا این کار می‌بایست کرد
شب که می‌بردند مست از بزم آن بدخو مرا
هر چه دل می‌خواست با اغیار می‌بایست کرد
اینکه وحشی را زدی بر دار کم لطفی نبود
اولش بسیار منت دار می‌بایست کرد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۹۸
شوقم گرفت و از در عقلم برون کشید
یک روزه مهر بین که به عشق و جنون کشید
آن آرزو که دوش نبودش اثر هنوز
بسیار زود بود به این عشق چون کشید
فرهاد وضع مجلس شیرین نظاره کرد
برجست و رخت خود به سوی بیستون کشید
خود را نهفته بود بر این آستانه عشق
بیرون دوید ناگه و ما را درون کشید
آن نم که بود قطره شد و قطره جوی آب
وز آب جو گذشت به توفان جنون کشید
زین می به جرعهٔ دگر از خود برون رویم
زین بادهای درد که از ما فزون کشید
وحشی به خود نکرد چنین خوار خویش را
گر خواریی کشید ز بخت زبون کشید
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۹۹
ز کار بستهٔ ما عقدهٔ حرمان که بگشاید
که سازد این کلید و قفل این زندان؟ که بگشاید؟
به گلخن گر روم از رشک، گلخن، تاب در بندند
به روی ناکسی چون من در بستان که بگشاید؟
چنین کز دیدن هر ناپسندم خون به جوش آمد
اگر نه سیل خون زور آورد مژگان که بگشاید؟
جگر تا لب گره از غصه و صد عقده در خاطر
کجا ظاهر کنم وین عقدهٔ پنهان که بگشاید؟
طلسم دوستی پرخوف و گنج وصل پردشمن
عجب گنجیست اما تا طلسم آن که بگشاید؟
مگو وحشی که بگشاید در امید ما آخر
خدا بگشاید این در، آخر ای نادان! که بگشاید؟
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۰۶
عشق کو تا شحنهٔ حسرت به زندانم کشد
انتقال عهد فارغ بالی از جانم کشد
بر در میخانه من خواهم که آید غمزه مست
گه میانم گیرد و گاهی گریبانم کشد
پر نگاهی کو که چون بر دل گشاید تیر ناز
از پی هم سد نگه تازد که پیکانم کشد
سرمه‌ای خواهم که جز یک رو نبینم ، عشق کو
تا به میل آتشین در چشم گریانم کشد
گلشن شوقی هوس دارم که رضوان از بهشت
بر در باغ آید و سوی گلستانم کشد
وعده گاهی کو که چون نومید برخیزم ز وصل
دست امید وفای وعده دامانم کشد
در کدامین چشم جویم آن نگاه بردگی
کاشکارا گویدم برخیز و پنهانم کشد
آن غزالی را که وحشی خواهد ار واقع شود
دهر بس نیت که از طبع غزلخوانم کشد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۰۷
درون دل به غیر از یار و فکر یار کی گنجد
خیال روی او اینجا در او اغیار کی گنجد
ز حرف و صوت بیرونست راز عشق من با او
رموز عشق وجدانیست در گفتار کی گنجد
من و آزردگی از عشق او حاشا معاذلله
دلی کز مهر پر باشد در او آزار کی گنجد
به رطل بخت یک خمخانه می ساقی که بر لب نه
به ظرف تنگ من این بادهٔ بسیار کی گنجد
چه جای مرهم راحت دل بیمار وحشی را
بجز حسرت در آن دل کز تو شد افکار کی گنجد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۰۸
دلم خود را به نیش غمزه‌ای افکار می‌خواهد
شکایت دارد از آسودگی، آزار می‌خواهد
بلا اینست کاین دل بهر ناز و عشوه می‌میرد
ز نیکویان نه تنها خوبی رخسار می‌خواهد
دل از دستی بدر بردن نباشد کار هر چشمی
نگاه پر تصرف غمزه پر کار می‌خواهد
بود آهو که صیادش به یک تیر افکند در خون
دلی را صید کردن کوشش بسیار می‌خواهد
غلامی هست وحشی نام و می‌خواهد خریداری
به بازار نکو رویان که خدمتکار می‌خواهد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۰۹
جنونی داشتم زین پیش بازم آن جنون آمد
مرا تا چون برون آرد که پر غوغا درون آمد
که دارد باطل السحری که بر بازوی جان بندم
که جادوی قدیمی بر سر سحر و فسون آمد
ندانم چون شود انجام مجلس کان حریف افکن
میی افکند در ساغر کزان می بوی خون آمد
سپر انداختیم اینست اگر چین خم ابرو
که زور این کمان از بازوی طاقت فزون آمد
مرا خوانی و من دوری کنم با یک جهان رغبت
چنین باشد بلی‌آن کس که بختش واژگون آمد
مگو وحشی چگونه آمدت این مهر در سینه
همی‌دانم که خوب آمد نمی‌دانم که چون آمد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۳۰
دوش پر عربده‌ای بود و نه آنست امروز
نگهش قاصد سد لطف نهانست امروز
حسنش آنست ولی خود نه همانست بلی
بودی آفت دل ، راحت جانست امروز
روی در روی و نگه بر نگه و چشم به چشم
حرف ما و تو چه محتاج زبانست امروز
شرح رازی که میان من و او خواهد بود
بیش از حوصلهٔ نطق و بیانست امروز
تا چه ها بر سر و دستار حریفان گذرد
زان می‌تند که در رطل گرانست امروز
بر کمان می‌کشد آن غمزهٔ خدنگی که مپرس
ای خوشا سینهٔ وحشی که نشانست امروز
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۳۷
ای دل به بند دوری او جاودانه باش
ای صبر پاسبان در بند خانه باش
ای سر به خاک تنگ فرو رو ، ترا که گفت
در بند کسر حرمت این آستانه باش
هرگز میان عاشق و معشوق بعد نیست
صد ساله راه فاصله گو در میانه باش
صد دوزخم زبانه کشد عشق خود یکیست
گو یک زبان بر سر آمد صد زبانه باش
وحشی نگفتمت که کمانش نمی‌کشی
حالا بیا خدنگ بلا را نشانه باش
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۳۸
عشق می‌فرمایدم مستغنی از دیدار باش
چند گه با یار بودی، چند گه بی یار باش
شوق می‌گوید که آسان نیست بی او زیستن
صبر می‌گوید که باکی نیست گو دشوار باش
وصل خواری بر دهد ای طایر بستان پرست
گلستان خواهی قفس، مستغنی از گلزار باش
وصل اگر اینست و ذوقش این که من دریافتم
گر ز حرمانت بسوزد هجر منت دار باش
صبر خواهم کرد وحشی از غم نادیدنش
من چو خواهم مرد گو از حسرت دیدار باش
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۴۱
روزی این بیگانگی بیرون کند از خوی خویش
آشنای ما شود مارا بخواند سوی خویش
هم رسد روزی که در کار بد آموز افکند
این گره کامروز افکنده‌ست بر ابروی خویش
لازم ناکامی عشق است استغنای حسن
نیست جای شکوه گر میراندم از کوی خویش
چون پسندم باز فتراک تو ، زیر پا فکن
این سری کز بار او فرسوده‌ام زانوی خویش
سود وحشی چهره بر خاک درش چندان که شد
هم خجل از راه او هم منفعل از روی خویش
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۵۱
با جوانی چند در عین وفا می‌بینمش
باز با جمع غریبی آشنا می‌بینمش
باز تا امروز دارد با که میل اختلاط
زانکه از یاران دیروزی جدا می‌بینمش
ماه رخسارش که چون آیینه بودی در صفا
بی‌صفا گردید با من بی‌صفا می‌بینمش
آنکه هر دم در ره او می‌فکندم خویش را
راه می‌گردانم اکنون هر کجا می‌بینمش
مرغ دل وحشی که از دامی به چندین حیله جست
از سرنو باز جایی مبتلا می‌بینمش
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۶۳
کی تبسم دور از آن شیرین تکلم می‌کنم
زهرخند است این که پنداری تبسم می‌کنم
در میان اشک شادی گم شدم روز وصال
اینچنین روزی که دیدم خویش را گم می‌کنم
با من آواره مردم تا به کشتن همرهند
من نمی‌دانم چه بی‌راهی به مردم می‌کنم
چهره پرخاکستر از گلخن برون خواهم دوید
هر چه خواهد کوهکن تا من تظلم می‌کنم
تکیه بر محراب دارد عابد و زاهد به زهد
وحشی دردی کشم من تکیه بر خم می‌کنم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۶۹
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشهٔ بامی که پریدیم ، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم
کوی تو که باغ ارم روضهٔ خلد است
انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم
صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوهٔ یک باغ نچیدیم ، نچیدیم
سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم
وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۹۷
چون طفل اشک پرده در راز نیستم
از من مپوش راز که غماز نیستم
در انتظار اینکه مگر خواندم شبی
یک شب نشد که گوش بر آواز نیستم
بیخود مرا حکایت او چیست بر زبان
گر در خیال آن بت طناز نیستم
در بزم عشق نرد مرادی نمی‌زدم
زانرو که چون رقیب دغاباز نیستم
گر ترک خانمان نکنم از برای تو
وحشی رند خانه برانداز نیستم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۹۹
دلی و طاقت صد آه آتشین دارم
همین منم که دل و طاقت چنین دارم
نعوذبالله اگر بگذری به جانب غیر
تو می‌خرامی و من رشک بر زمین دارم
به راندن از تو شکایت کنم خدا مکناد
شکایت ار کنم آزار بیش ازین دارم
محیط جانب من بین و عذر رفته بخواه
که سخت رخش گریزی به زیر زین دارم
مکن تغافل و مگذارم از کمند برون
که صید بیشهٔ بسیار در کمین دارم
بیا بیا که تو از عافیت گریزانی
که من گمان یکی عشق آفرین دارم
کدام صبر و چه طاقت چه دین و دل وحشی
ازو نه صبر و نه طاقت نه دل نه دین دارم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۰۱
از بهر چه در مجلس جانانه نباشم
گرد سر آن شمع چو پروانه نباشم
بی موجب از او رنجم و بیوجه کنم صلح
اینها نکنم عاشق دیوانه نباشم
صد فصل بهار آید و بیرون ننهم گام
ترسم که بیایی تو و در خانه نباشم
بیگانه شوم از تو که بیگانه پرستی
آزار کشم گر ز تو بیگانه نباشم
وحشی صفت از نرگس مخمور تو مستم
زانست که بی نعرهٔ مستانه نباشم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۰۶
کی بود کز تو جان فکاری نداشتم
درد دلی و نالهٔ زاری نداشتم
تا بود نقد جان ، به کف من نیامدی
آنروز آمدی که نثاری نداشتم
گفتم ز کار برد مرا خنده کردنت
خندید و گفت من به تو کاری نداشتم
شد مانع نشستنم از خاک راه خویش
خاکم به سر که قدر غباری نداشتم
پیوسته دست بر سرم از عشق بود کار
هرگز به دست دست نگاری نداشتم
در مجلسی میانه جمعی نبود یار
کانجا پی نظاره کناری نداشتم
وحشی مرا به هیچ گلستان گذر نبود
کز نوگلی فغان هزاری نداشتم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۰۸
چها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم
مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم
طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری
غلط می‌گفت خود را کشتم و درمان خود کردم
مگو وقتی دل صد پاره‌ای بودت کجا بردی
کجا بردم ز راه دیده در دامان خود کردم
ز سر بگذشت آب دیده‌اش از سرگذشت من
به هر کس شرح آب دیدهٔ گریان خود کردم
ز حرف گرم وحشی آتشی در سینه افکندم
به او اظهار سوز سینهٔ سوزان خود کردم