عبارات مورد جستجو در ۸۴۲ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
ببازد غنچه رنگ از خجلت لعل قدح نوشت
کند تر شبنم گل را صفای گوهر گوشت
مگیر آیینه بر کف گر به معشوقی سری داری
می مرد آزمای عشق خواهد برد از هوشت
شوم سر تا به پا در یاد او خمیازهٔ حسرت
اگر یکبار مانند کمان گیرم در آغوشت
به زور روشنی سر پنجهٔ خورشید را تابم
فتد بر طالعم گر سایهٔ صبح بنا گوشت
به غیرم آشنا گشتی از آن رو رفتم از یادت
به غیرت آشنا باشم اگر سازم فراموشت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
می کند چشم تو تا بیخود ز ساغر گشته است
آنقدر مستی که مژگان هم از او برگشته است
در ره شوق تو از بس پر برون آورده است
نامه ام مستغنی از بال کبوتر گشته است
کارهای چرخ از بس بی نظام افتاده است
آسمانها گوییا اوراق ابتر گشته است
چون توانم گرد دل را منع کلفت از غمش
شیشه افلاک از آهم مکدر گشته است
چارهٔ سرگشتگی ها را مجوی از آسمان
چون تو جویا او هم از بیچارگی سرگشته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
از سیه مستی ندانم گل چه و گلشن کجاست
کو گریبان و چه شد پیراهن و دامن کجاست
نقش ارژنگ است از رنگینی نقش خیال
سادهٔ پرکار چون چشم سفید من کجاست
آفت ایوب دردم، تشنهٔ جام شفاست
محنت یعقوب هجرم، بوی پیراهن کجاست
پشت بر دیوار هستی رو به مقصد رفته ام
گشته ام هم بزم جان جویا ندانم تن کجاست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
جرأت می بین که مور ار بادهٔ بی غش زند
خویش را چون خال رخسار تو بر آتش زند
صد دل بیتاب در خوناب حسرت می طپد
ترک من دست خودآرایی چو بر ترکش زند
چشم بدمستش به قصد بیدلان در هر نگاه
دست از مژگان به تیغ ابروی دلکش زند
شوقی را چون اختیار باده پیمایی دهند
جام گردون را کند خالی اگر یک کش زند
میرود جویا کتان صبر بر باد فنا
بر میان چون دامن ناز آن بت مهوش زند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
بگذشت نوجوانی و جسم نزار ماند
گردی درین ره از پی آن شهسوار ماند
رو داد وصل یار و همان دل فسرده ایم
این غنچه ناشگفته درین نوبهار ماند
افسوس از دلی که ز بیدردی آرمید
آسوده خاطری که زغم بیقرار ماند
هرگز نشد شکفته دل داغدار ما
این لاله غنچه در چمن روزگار ماند
جویا شباب رفت و به دل حسرتم گذشت
گل رخت بست ازین چمن و خارخار ماند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
رفتی و دل در طپش چون طایر بی بال ماند
چشم شوقم باز چون نقش پی از دنبال ماند
هر سر شاخی بود در راه او دامی دگر
پای مرغ دل به بند رشتهٔ آمال ماند
در گداز آمد دل و از رخنه های سینه ریخت
حسرتی زان آب صاف آخر به این غربال ماند
دل پذیرای خیال اوست گو یاد گداز
آب شد آیینه و منظور آن تمثال ماند
مرغ دل را آرزو هر سوی در پرواز داشت
ریخت تا این بال و پر از خویش فارغبال ماند
رفت جویا نوجوانیها و از غفلت ترا
دل همان چون مهره ای بازیچهٔ اطفال ماند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۳
فریاد چقدرها خورد افسوس بر امروز
آن کس که نه دندان فشرد بر جگر امروز
از یاد بناگوش تو در باغ بهشتم
دارد نفسم فیض هوای سحر امروز
فریاد که از آتش عشق تو نمانده است
یک گوشهٔ چشم اشک مرا در جگر امروز
بر ناله من تنگ بود سینهٔ صحرا
از بار غمم کوه ببازد کمر امروز
پیداست که بسمل شدهٔ آرزوی کیست
از بال و پر افشانی مرغ سحر امروز
ساقی به نگاهی بفزا بی خودیم را
بی خویشتنم کن به دو جام دگر امروز
در خون تمنای سر کوی که غلطید
رنگین به خرام آمده باد سحر امروز
سهل است نپرسید اگر حال تو جویا
مستی که ز حالش نبود با خبر امروز
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۰
به رنگ شمع بگدازد ز سوز سینه ام تیرش
چو موج باده گردد آب خون آلوده شمشیرش
نبیند در لحد هم کشتهٔ مژگانش آسایش
که باشد هر کف خاکی به پهلو پنجهٔ شیرش
به راه انتظار ناوکش خون دل حسرت
چکد چون بخیه های زخم از مژگان نخجیرش
چنان سنگین ز گرد کلفت خاطر بود آهم
که چون آرم به لب از سینه باشد شور زنجیرش
نهدرو سوی خلوتخانهٔ دل از حیا جویا
خیالم چو کشد بر پرده های دیده تصویرش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۲
و قمری از فغان خود را دمی بیکار نگذارم
به تن از پیرهن جز یک گریبان وار نگذارم
بریزم خاک حسرت بسکه بر سر بی گل رویی
ز صحرای جنون یک گل زمین هموار نگذارم
خیال یوسف خود را زلیخاوار از غیرت
دمی با روشنی در دیدهٔ خونبار نگذارم
ز موج خون کنم صیقل دل غمدیده خود را
من این آیینه را در کلفت زنگار نگذارم
بر آن عزمم که از طوفان اشک لاله گون جویا
به گرد شهربند جسم یک دیوار نگذارم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۶
نیست تنها بی رخت دشمن گریبان ناله ام
رخنه اندازد جرس آسا به دامان ناله ام
همره من گر شوی در گلستان جوش گل است
غنچه را از بس کند خاطر پریشان ناله ام
لخت دل با خون حسرت بسکه ریزد هر طرف
بی تکلف کرده عالم را گلستان ناله ام
رخنه می اندازدش چون غنچه در جیب و بغل
گر رساند چرخ را دستی به دامان ناله ام
نالهٔ نی می کند دل را همین سرگرم شوق
می شود آتش فروز صد نیستان ناله ام
دل طپیدن؛ طبل و لشکر؛ فوج غم؛ آهش؛ علم
سوی گردون می رود جویا به سامان ناله ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
به او نزدیکم و از شرم خود را دور پندارم
وصالش داده دست و خویش را مهجور پندارم
درونم شد نمکسود ملاحت بسکه از حسنش
فشارم چون به دل دندان کاب شور پندارم
ترا در دل زبس امیدها در یکدگر جوشد
فضای سینه ات را محشر زنبور پندارم
چنان دانسته چشمش سرگردانی می کند با من
که او مست می ناز است و من مخمور پندارم
ز بس ضعف تنم قوت گرفت از در هجر من
ملایم طبعی معشوق را هم زور پندارم
اثر کرده است درد بی دوایم بسکه گلشن را
دهان خندهٔ هر غنچه را ناسور پندارم
جدا زان نشتر مژگان چنان در ناله می آید
که شریان را به تن جویا رگ طنبور پندارم
زخم تن از تیغ صیقل کردهٔ جانانه ام
همچو فانوس گلین شد شمع خلوتخانه ام
لاف یکرنگی زنم با دشمن از روشندلی
چون شرار از دودهٔ برق است گویی دانه ام
همچو خشت هم که زور باده اش دور افکند
شب ز جوش بزم از جا رفت سقف خانه ام
جام امید است در خمیازهٔ صاف مراد
بر لبم نه لب لبالب از می پیمانه ام
پای تا سر بسکه داغش کرد رشک عزلتم
جلوهٔ طاووس دارد جغد در ویرانه ام
از زمین جویا نشد هرگز شررواری بلند
در نهاد سنگ بودی کاش پنهان دانه ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۳
چنان یکباره ترک تیغ باز من برید از من
کز آن قطع نظر خونابهٔ حسرت چکید از من
به نیروی محبت کرد صید خویشتن دل را
بسان دام ماهی هر قدر دامن کشید از من
چنان هر قطره خون دیده ام بر خاک می غلتد
که شد صحرای امکان محشر چندین شهید از من
چرا در عالم دیوانگی نازم ز تنهائی
که وحشت رام من گردید اگر الفت برید از من
همین دل را نه تنها منصب بی طاقتی باشد
که هر عضوی جدا در خون حسرت می تپید از من
شبیه صفحهٔ تصویر گردد پردهٔ گوشش
به یاد عارض او ناله ای هر کس شنید از من
غرور حسن و بیباکی و استغنا و ناز از تو
نیاز و احتیاج و عجز و زاری و امید از من
دلم در دست ناز اوست لوح مشق معشوقی
به هر کس سرگردان شد، انتقام او کشید از من
ز روی غیر چشم لطف جویا بر نمی دارد
نمی دانم نگاه نازپروردش چه دید از من
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
افسوس ز تخم آرزو کشتهٔ عمر
وز حاصل با خون دل آغشتهٔ عمر
صد حیف که در حسرتم اوقات گذشت
گلدستهٔ داغ بستم از رشتهٔ عنر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
بسکه به دل می زنم سنگ که دلدار رفت
کار دل از دست شد دست هم از کار رفت
حال چه پرسی زمن از هجر سوخت
کار به مردن کشید قصه ز گفتار رفت
بود مرادم که زود شب بشود روز وصل
کی به مراد کسی چرخ ستمکار رفت
عمر گرانمایه رفت هجر در آمد زدر
پای گریزم نماند قوت رفتار رفت
ساقی مجلس برفت بزم بر آمد بهم
گل زچمن شد برون رونق گلزار رفت
اهلی اگر جان کنی صرف سگانش رواست
زانکه در آن حلقه دوش ذکر تو بسیار رفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
سرومن، صد خارم از دست تو در پا رفته است
دست من گیر از کرم چون پایم از جا رفته است
بعد از این خواهد ز صحراسیل خون آمد بشهر
بسکه خون دل ز چشم ما بصحرار رفته است
هیچکس را خاری از دست غمت بر پا نرفت
هر چه رفت از زخم بیداد تو بر ما رفته است
آفتاب من اگر از روی زین گردد بلند
پست گردد کار مه هر چند بالا رفته است
کس بیوسف ننگرد از گرمی بازار تو
بلکه چون یوسف هزار اینجا بسودار رفته است
خسروان را آرزوی لعل شیرین تو کشت
کوهکن دروادی حسرت نه تنها رفته است
در سر کوی بتان اهلی گر رفت رفت
صد هزاران دین و دل اینجا بیغمار رفته است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
گیرم که دل از یاد تو خرسند توان داشت
بی جان تن فرسوده نگه چند توان داشت
خود گوی که این طوطی دلسوخته تا چند
در حسرت آن لعل شکر خند توان داشت
با اینهمه تلخی نتوان ساخت که آخر
یکبوسه زان لب چون قند توان داشت
سودا زده چون گوش کند پند خردمند
این شیوه طمع هم ز هردمند توان داشت
ناصح همه حکمت بود این پند تو لیکن
گر هوش بود گوش برین پند توان داشت
عهد تو و سوگند تو بسیار نپاید
کافر بچه را چند بسوگند توان داشت
اهلی زهوای تو کسش باز نیارد
سیمرغ نه مرغیست که در بند توان داشت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
عندلیب از حسن گل افروختن داند که چیست
هرکه با شمعی در افتد سوختن داند که چیست
او که صبر آموزدم روزی اگر عاشق شود
تلخی عاشق بصبر آموختن داند که چیست
هرکه همچون غنچه بشکافد دل پر حسرتش
از تو حسرت در درون اندوختن داند که چیست
پیر کنعانی که چشم از روی یوسف دوخته است
دیده از روی جوانان دوختن دارند که چیست
برق غیرت شمع را اهلی پی پروانه سوخت
کآتش از داغ ستم افروختن داند که چیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
کشته تیرت که ازوی استخوانها مانده است
گرچه خود رفت از میان اما نشانها مانده است
حسرت درد تو با من ماند و جان و دل نماند
شکر ایزد گرچه آنها رفت اینها مانده است
گر پرد بر خاک ما مرغ هوا گردد کباب
بسکه در خاکستر ما سوز جانها مانده است
تا ابد عشق من و حسن تو ماند در میان
زانکه در هر گوشه از ما داستانها مانده است
گر نماند از بار محنت اهلی مجنون صفت
باری از عشق تو نامش بر زبانها مانده است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
زلف یار از دست رفت و دل ازو دیوانه ماند
مشک رفت از خانه اما بوی او در خانه ماند
خانه ناموس کندم از پی گنج مراد
آن نیامد عاقبت در دست و این ویرانه ماند
شمع چندان سر کشید از ناز کز برق فنا
خود نماند و داغ حسرت بر دل پروانه ماند
ساغر عشرت شکست و هر کسی راهی گرفت
عاشق افتاده دل در گوشه میخانه ماند
گرچه آن شوخ پریوش را نماند آن حسن و ناز
اهلی سرگشته باری از غمش دیوانه ماند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
از گرد راه دل بامید تو شاد بود
کایی مگر سوار دریغا که باد بود
مردم چو قصد پرسش من کردی ای طبیب
قصد تو خود هلاک من نا مراد بود
نگشود از ابروی تو دلم گرچه زان کمان
چشم امید منتظر صد گشاد بود
ساقی من آن نیم که تو جامی مگر دهی
این جرعه شراب ز یاران زیاد بود
اهلی کجا و یاد وصال تو از کجا
این بس بود که در خیال تو آمد بیاد بود