عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
اگر ز زلف توام حلقهای به گوش رسد
ز حلق من به سپهر نهم خروش رسد
ز فرط شادی وصلش به قطع جان بدهم
اگر ز وصل توام مژدهای به گوش رسد
در آن زمان همه خون دلم به جوش آید
که تو ز پس نگری زلف تو به دوش رسد
ز زلف تو به دلم چون هزار تاب رسید
کنون چو بحر دلم را هزار جوش رسد
نشستهام به خموشی رسیده جان بر لب
که یک شرابم از آن لعل سبزپوش رسد
چو هست لعل لبت را هزار تنگ شکر
نیفتدت که نصیبی بدین خموش رسد
اگر ز لعل توام یک شکر نصیب افتد
فرید مست به محشر شکر فروش رسد
ز حلق من به سپهر نهم خروش رسد
ز فرط شادی وصلش به قطع جان بدهم
اگر ز وصل توام مژدهای به گوش رسد
در آن زمان همه خون دلم به جوش آید
که تو ز پس نگری زلف تو به دوش رسد
ز زلف تو به دلم چون هزار تاب رسید
کنون چو بحر دلم را هزار جوش رسد
نشستهام به خموشی رسیده جان بر لب
که یک شرابم از آن لعل سبزپوش رسد
چو هست لعل لبت را هزار تنگ شکر
نیفتدت که نصیبی بدین خموش رسد
اگر ز لعل توام یک شکر نصیب افتد
فرید مست به محشر شکر فروش رسد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
در صفت عشق تو شرح و بیان نمیرسد
عشق تو خود عالی است عقل در آن نمیرسد
آنچه که از عشق تو معتکف جان ماست
گرچه بگویم بسی سوی زبان نمیرسد
جان چو ز میدان عشق گوی وصال تو برد
تاختنی دو کون در پی جان نمیرسد
گرچه نشانه بسی است لیک دراز است راه
سوی تو بی نور تو کس به نشان نمیرسد
عاشق دل خسته را تا نرسد هرچه هست
در اثر درد تو هر دو جهان نمیرسد
بادیهٔ عشق تو بادیهای است بیکران
پس به چنین بادیه کس به کران نمیرسد
سوی تو عطار را مویکشان برد عشق
بی خبری سوی تو موی کشان نمیرسد
عشق تو خود عالی است عقل در آن نمیرسد
آنچه که از عشق تو معتکف جان ماست
گرچه بگویم بسی سوی زبان نمیرسد
جان چو ز میدان عشق گوی وصال تو برد
تاختنی دو کون در پی جان نمیرسد
گرچه نشانه بسی است لیک دراز است راه
سوی تو بی نور تو کس به نشان نمیرسد
عاشق دل خسته را تا نرسد هرچه هست
در اثر درد تو هر دو جهان نمیرسد
بادیهٔ عشق تو بادیهای است بیکران
پس به چنین بادیه کس به کران نمیرسد
سوی تو عطار را مویکشان برد عشق
بی خبری سوی تو موی کشان نمیرسد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
سرمست به بوستان برآمد
از سرو و ز گل فغان برآمد
با حسن نظارهٔ رخش کرد
هر گل که ز بوستان برآمد
نرگس چو بدید چشم مستش
مخمور ز گلستان برآمد
چون لاله فروغ روی او یافت
دلسوخته شد ز جان برآمد
سوسن چو ز بندگی او گفت
آزاده و ده زبان برآمد
بگذشت به کاروان چو یوسف
فریاد ز کاروان برآمد
از شیرینی خندهٔ اوست
هر شور که از جهان برآمد
وز سر تیزی غمزهٔ اوست
هر تیر که از کمان برآمد
کردم شکری طلب ز تنگش
از شرم رخش چنان برآمد
کز روی چو گلستانش گویی
صد دستهٔ ارغوان برآمد
خورشید رخ ستاره ریزش
از کنگرهٔ عیان برآمد
از یک یک ذرهٔ دو عالم
ماهی مه از آسمان برآمد
در خود نگریستم بدان نور
نقشیم به امتحان برآمد
یک موی حجاب در میان بود
چون موی تنم از آن برآمد
در حقه مکن مرا که کارم
زان حقهٔ درفشان برآمد
از هر دو جهان کناره کردم
اندوه تو از میان برآمد
هر مرغ که کرد وصفت آغاز
آواره ز آشیان برآمد
زیرا که به وصفت از دو عالم
آوازهٔ بی نشان برآمد
در وصف تو شد فرید خیره
وز دانش و از بیان برآمد
از سرو و ز گل فغان برآمد
با حسن نظارهٔ رخش کرد
هر گل که ز بوستان برآمد
نرگس چو بدید چشم مستش
مخمور ز گلستان برآمد
چون لاله فروغ روی او یافت
دلسوخته شد ز جان برآمد
سوسن چو ز بندگی او گفت
آزاده و ده زبان برآمد
بگذشت به کاروان چو یوسف
فریاد ز کاروان برآمد
از شیرینی خندهٔ اوست
هر شور که از جهان برآمد
وز سر تیزی غمزهٔ اوست
هر تیر که از کمان برآمد
کردم شکری طلب ز تنگش
از شرم رخش چنان برآمد
کز روی چو گلستانش گویی
صد دستهٔ ارغوان برآمد
خورشید رخ ستاره ریزش
از کنگرهٔ عیان برآمد
از یک یک ذرهٔ دو عالم
ماهی مه از آسمان برآمد
در خود نگریستم بدان نور
نقشیم به امتحان برآمد
یک موی حجاب در میان بود
چون موی تنم از آن برآمد
در حقه مکن مرا که کارم
زان حقهٔ درفشان برآمد
از هر دو جهان کناره کردم
اندوه تو از میان برآمد
هر مرغ که کرد وصفت آغاز
آواره ز آشیان برآمد
زیرا که به وصفت از دو عالم
آوازهٔ بی نشان برآمد
در وصف تو شد فرید خیره
وز دانش و از بیان برآمد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
ز لعلت زکاتی شکر میستاند
ز رویت براتی قمر میستاند
به یک لحظه چشمت ز عشاق صد جان
به یک غمزهٔ حیلهگر میستاند
سزد گر ز رشک نظر خون شود دل
که داد از جمالت نظر میستاند
خطت طوطی است آب حیوانش در بر
کزان آب حیوان شکر میستاند
زهی ترکتازی که لوح چو سیمت
خطی سبزم آورد و زرمیستاند
مرا نیست زر چون دهم زر ولیکن
دهم در عوض جان اگر میستاند
مرا گفت جان را خطر نیست زر ده
که چشمم زر بیخطر میستاند
اگرچه لبت خشک و چشمت تر آمد
مخور غم که زر خشک و تر میستاند
عیار از رخ زرد عطار دارد
زری کان بت سیمبر میستاند
ز رویت براتی قمر میستاند
به یک لحظه چشمت ز عشاق صد جان
به یک غمزهٔ حیلهگر میستاند
سزد گر ز رشک نظر خون شود دل
که داد از جمالت نظر میستاند
خطت طوطی است آب حیوانش در بر
کزان آب حیوان شکر میستاند
زهی ترکتازی که لوح چو سیمت
خطی سبزم آورد و زرمیستاند
مرا نیست زر چون دهم زر ولیکن
دهم در عوض جان اگر میستاند
مرا گفت جان را خطر نیست زر ده
که چشمم زر بیخطر میستاند
اگرچه لبت خشک و چشمت تر آمد
مخور غم که زر خشک و تر میستاند
عیار از رخ زرد عطار دارد
زری کان بت سیمبر میستاند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
روی تو کافتاب را ماند
آسمان را به سر بگرداند
مرکب عشق تو چو برگذرد
خاک در چشم عقل افشاند
هر که عکس لب تو میبیند
دهنش پهن باز میماند
زلف شبرنگ و روی گلگونت
میکند هر جفا که بتواند
گاه شبرنگ زلفت آن تازد
گاه گلگون عشقت این راند
عشقت آتش فکند در جانم
این چنین آتشی که بنشاند
خط خونین که مینویسم من
بر رخ چون زرم که برخواند
پای تا سر چو ابر اشک شود
از غمم هر که حال من داند
اوفتادم ز پای دستم گیر
آخر افتاده را که رنجاند
دلم از زلف پیچ بر پیچت
یک سر موی سر نپیچاند
گر دلم بستدی و دم دادی
آه من از تو داد بستاند
هر که درماندهٔ تو شد نرهد
همچو عطار با تو درماند
آسمان را به سر بگرداند
مرکب عشق تو چو برگذرد
خاک در چشم عقل افشاند
هر که عکس لب تو میبیند
دهنش پهن باز میماند
زلف شبرنگ و روی گلگونت
میکند هر جفا که بتواند
گاه شبرنگ زلفت آن تازد
گاه گلگون عشقت این راند
عشقت آتش فکند در جانم
این چنین آتشی که بنشاند
خط خونین که مینویسم من
بر رخ چون زرم که برخواند
پای تا سر چو ابر اشک شود
از غمم هر که حال من داند
اوفتادم ز پای دستم گیر
آخر افتاده را که رنجاند
دلم از زلف پیچ بر پیچت
یک سر موی سر نپیچاند
گر دلم بستدی و دم دادی
آه من از تو داد بستاند
هر که درماندهٔ تو شد نرهد
همچو عطار با تو درماند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
عقل در عشق تو سرگردان بماند
چشم جان در روی تو حیران بماند
ذرهای سرگشتگی عشق تو
روز و شب در چرخ سرگردان بماند
چون ندید اندر دو عالم محرمی
آفتاب روی تو پنهان بماند
هر که چوگان سر زلف تو دید
همچو گویی در خم چوگان بماند
پای و سر گم کرد دل تا کار او
چون سر زلف تو بیپایان بماند
هر که یکدم آن لب و دندان بدید
تا ابد انگشت در دندان بماند
هر که جست آب حیات وصل تو
جاودان در ظلمت هجران بماند
ور کسی را وصل دادی بی طلب
دایما در درد بی درمان بماند
ور کسی را با تو یک دم دست داد
عمر او در هر دو عالم آن بماند
حاصل عطار در سودای تو
دیدهای گریان دلی بریان بماند
چشم جان در روی تو حیران بماند
ذرهای سرگشتگی عشق تو
روز و شب در چرخ سرگردان بماند
چون ندید اندر دو عالم محرمی
آفتاب روی تو پنهان بماند
هر که چوگان سر زلف تو دید
همچو گویی در خم چوگان بماند
پای و سر گم کرد دل تا کار او
چون سر زلف تو بیپایان بماند
هر که یکدم آن لب و دندان بدید
تا ابد انگشت در دندان بماند
هر که جست آب حیات وصل تو
جاودان در ظلمت هجران بماند
ور کسی را وصل دادی بی طلب
دایما در درد بی درمان بماند
ور کسی را با تو یک دم دست داد
عمر او در هر دو عالم آن بماند
حاصل عطار در سودای تو
دیدهای گریان دلی بریان بماند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
چون لبش درج گهر باز کند
عقل را حاملهٔ راز کند
یارب از عشق شکر خندهٔ او
طوطی روح چه پرواز کند
هیچ کس زهره ندارد که دمی
صفت آن لب دمساز کند
تیرباران همهٔ شادی دل
غم آن غمزهٔ غماز کند
راست کان ترک پریچهره چو صبح
زلف شبرنگ ز رخ باز کند
نتوان گفت که هندوی بصر
از چه زنگی دل آغاز کند
ناز او چون خوشم آید نکند
ور کند ناز به صد ناز کند
ماه رویت چو ز رخ درتابد
ذره را با فلک انباز کند
همه ذرات جهان را رخ تو
همچو خورشید سرافراز کند
وه که دیوانگی عشق تو را
عقل پر حیله چه اعزاز کند
ماه در دق و ورم مانده و باز
بر امید تو تک و تاز کند
گفته بودی که برو ور نروی
زلف من کشتن تو ساز کند
سر نپیچم اگر از هر سر موی
سر زلف تو سرانداز کند
به سخن گرچه منم عیسی دم
جزع تو دعوی ایجاز کند
عنبر زلف تو عطارم کرد
واطلس روی تو بزاز کند
عقل را حاملهٔ راز کند
یارب از عشق شکر خندهٔ او
طوطی روح چه پرواز کند
هیچ کس زهره ندارد که دمی
صفت آن لب دمساز کند
تیرباران همهٔ شادی دل
غم آن غمزهٔ غماز کند
راست کان ترک پریچهره چو صبح
زلف شبرنگ ز رخ باز کند
نتوان گفت که هندوی بصر
از چه زنگی دل آغاز کند
ناز او چون خوشم آید نکند
ور کند ناز به صد ناز کند
ماه رویت چو ز رخ درتابد
ذره را با فلک انباز کند
همه ذرات جهان را رخ تو
همچو خورشید سرافراز کند
وه که دیوانگی عشق تو را
عقل پر حیله چه اعزاز کند
ماه در دق و ورم مانده و باز
بر امید تو تک و تاز کند
گفته بودی که برو ور نروی
زلف من کشتن تو ساز کند
سر نپیچم اگر از هر سر موی
سر زلف تو سرانداز کند
به سخن گرچه منم عیسی دم
جزع تو دعوی ایجاز کند
عنبر زلف تو عطارم کرد
واطلس روی تو بزاز کند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
آفتاب رخ آشکاره کند
جگرم ز اشتیاق پاره کند
از پس پرده روی بنماید
مهر و مه را دو پیشکاره کند
شوق رویش چو روی پر از اشک
روی خورشید پر ستاره کند
لعل دانی که چیست رخش لبش
خون خارا ز سنگ خاره کند
هر که او روی چو گلش خواهد
مدتی خار پشتواره کند
در میان با کسی همی آید
کان کس اول ز جان کناره کند
عاشقانی که وصل او طلبند
همه را دوع در کواره کند
بالغان در رهش چو طفل رهند
جمله را گور گاهواره کند
تا کسی روی او نداند باز
چهرهٔ مردم آشکاره کند
نور رویش ز هر دریچهٔ چشم
چون سیه پوش شد نظاره کند
عشق او در غلط بسی فکند
چون نداند کسی چه چاره کند
نتوانیم توبه کرد ز عشق
توبه را صد هزار باره کند
شیر عشقش چو پنجه بگشاید
عقل را طفل شیرخواره کند
زور یک ذره عشق چندان است
که ز هر سو جهان گذاره کند
ضربت عشق با فرید آن کرد
که ندانم که صد کتاره کند
جگرم ز اشتیاق پاره کند
از پس پرده روی بنماید
مهر و مه را دو پیشکاره کند
شوق رویش چو روی پر از اشک
روی خورشید پر ستاره کند
لعل دانی که چیست رخش لبش
خون خارا ز سنگ خاره کند
هر که او روی چو گلش خواهد
مدتی خار پشتواره کند
در میان با کسی همی آید
کان کس اول ز جان کناره کند
عاشقانی که وصل او طلبند
همه را دوع در کواره کند
بالغان در رهش چو طفل رهند
جمله را گور گاهواره کند
تا کسی روی او نداند باز
چهرهٔ مردم آشکاره کند
نور رویش ز هر دریچهٔ چشم
چون سیه پوش شد نظاره کند
عشق او در غلط بسی فکند
چون نداند کسی چه چاره کند
نتوانیم توبه کرد ز عشق
توبه را صد هزار باره کند
شیر عشقش چو پنجه بگشاید
عقل را طفل شیرخواره کند
زور یک ذره عشق چندان است
که ز هر سو جهان گذاره کند
ضربت عشق با فرید آن کرد
که ندانم که صد کتاره کند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
هر زمانی زلف را بندی کند
با دل آشفته پیوندی کند
بس دل و جان را که زلف سرکشش
از سر مویی زبانبندی کند
لب گشایدتا ببینم وانگهی
یاریم چون آرزومندی کند
هر دو لب بربندد آرد قانعم
گر به یک قندیم خرسندی کند
لیک میدانم که دل نجهد به جان
گر نگاهی سوی آن قندی کند
گر بنالم صبر فرماید مرا
دل چو خون شد صبر تا چندی کند
عشق او عطار را شوریده کرد
کیست کین شوریده را بندی کند
با دل آشفته پیوندی کند
بس دل و جان را که زلف سرکشش
از سر مویی زبانبندی کند
لب گشایدتا ببینم وانگهی
یاریم چون آرزومندی کند
هر دو لب بربندد آرد قانعم
گر به یک قندیم خرسندی کند
لیک میدانم که دل نجهد به جان
گر نگاهی سوی آن قندی کند
گر بنالم صبر فرماید مرا
دل چو خون شد صبر تا چندی کند
عشق او عطار را شوریده کرد
کیست کین شوریده را بندی کند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
دل ز میان جان و دل قصد هوات میکند
جان به امید وصل تو عزم وفات میکند
گرچه ندید جان و دل از تو وفا به هیچ روی
بر سر صد هزار غم یاد جفات میکند
مینکند به صد قران ترک کلاهدار چرخ
آنچه میان عاشقان بند قبات میکند
خسرو یک سواره را بر رخ نطع نیلگون
لعل تو طرح مینهد روی تو مات میکند
جان و دلم به دلبری زیر و زبر همی کنی
وین تو نمیکنی بتا زلف دوتات میکند
خود تو چه آفتی که چرخ از پی گوشمال من
هر نفسی به داوری بر سر مات میکند
گرچه فرید، از جفا مینکند سزای تو
خط تو خود به دست خود با تو سزات میکند
جان به امید وصل تو عزم وفات میکند
گرچه ندید جان و دل از تو وفا به هیچ روی
بر سر صد هزار غم یاد جفات میکند
مینکند به صد قران ترک کلاهدار چرخ
آنچه میان عاشقان بند قبات میکند
خسرو یک سواره را بر رخ نطع نیلگون
لعل تو طرح مینهد روی تو مات میکند
جان و دلم به دلبری زیر و زبر همی کنی
وین تو نمیکنی بتا زلف دوتات میکند
خود تو چه آفتی که چرخ از پی گوشمال من
هر نفسی به داوری بر سر مات میکند
گرچه فرید، از جفا مینکند سزای تو
خط تو خود به دست خود با تو سزات میکند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
گر فلک دیده بر آن چهرهٔ زیبا فکند
ماه را موی کشان کرده به صحرا فکند
هر شبی زان بگشاید فلک این چندین چشم
بو که یک چشم بر آن طلعت زیبا فکند
همچو پروانه به نظارهٔ او شمع سپهر
پر زنان خویش برین گلشن خضرا فکند
خاک او زان شدهام تا چو میی نوش کند
جرعهای بوی لبش یافته بر ما فکند
چون دل سوخته اندر سر زلفش بستم
هر دم از دست بیندازد و در پا فکند
زلف در پای چرا میفکند زانکه کمند
شرط آن است که از زیر به بالا فکند
غمش از صومعه عطار جگر سوخته را
هر نفس نعرهزنان بر سر غوغا فکند
ماه را موی کشان کرده به صحرا فکند
هر شبی زان بگشاید فلک این چندین چشم
بو که یک چشم بر آن طلعت زیبا فکند
همچو پروانه به نظارهٔ او شمع سپهر
پر زنان خویش برین گلشن خضرا فکند
خاک او زان شدهام تا چو میی نوش کند
جرعهای بوی لبش یافته بر ما فکند
چون دل سوخته اندر سر زلفش بستم
هر دم از دست بیندازد و در پا فکند
زلف در پای چرا میفکند زانکه کمند
شرط آن است که از زیر به بالا فکند
غمش از صومعه عطار جگر سوخته را
هر نفس نعرهزنان بر سر غوغا فکند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴
با لب لعلت سخن در جان رود
با سر زلف تو در ایمان رود
عقل چون شرح لب تو بشنود
پیش لعلت از بن دندان رود
هر که او سرسبزی خط تو دید
چون قلم سر بر خط فرمان رود
چون ببیند پستهٔ خط فستقیت
در خط تو با دل بریان رود
آنچه رویت را رود در نیکویی
میندانم تا فلک را آن رود
چون شود خورشید رویت آشکار
ماه زیر میغ در پنهان رود
هر که روی همچو خورشید تو دید
گر همه چرخ است سرگردان رود
هست جان عطار را شیرین از آنک
شرح آن لب بر زبان جان رود
با سر زلف تو در ایمان رود
عقل چون شرح لب تو بشنود
پیش لعلت از بن دندان رود
هر که او سرسبزی خط تو دید
چون قلم سر بر خط فرمان رود
چون ببیند پستهٔ خط فستقیت
در خط تو با دل بریان رود
آنچه رویت را رود در نیکویی
میندانم تا فلک را آن رود
چون شود خورشید رویت آشکار
ماه زیر میغ در پنهان رود
هر که روی همچو خورشید تو دید
گر همه چرخ است سرگردان رود
هست جان عطار را شیرین از آنک
شرح آن لب بر زبان جان رود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود
چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود
گر جمال جانفزای خویش بنمایی به ما
جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شود
دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کردهای
این چنین طراریت با من مسلم کی شود
عهد کردی تا من دلخسته را مرهم کنی
چون تو گویی یا کنی این عهد محکم کی شود
چون مرا دلخستگی از آرزوی روی توست
این چنین دل خستگی زایل به مرهم کی شود
غم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم
تا تو از در در نیایی از دلم غم کی شود
خلوتی میبایدم با تو زهی کار کمال
ذرهای همخلوت خورشید عالم کی شود
نیستی عطار مرد او که هر تر دامنی
گر به میدان لاشه تازد رخش رستم کی شود
چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود
گر جمال جانفزای خویش بنمایی به ما
جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شود
دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کردهای
این چنین طراریت با من مسلم کی شود
عهد کردی تا من دلخسته را مرهم کنی
چون تو گویی یا کنی این عهد محکم کی شود
چون مرا دلخستگی از آرزوی روی توست
این چنین دل خستگی زایل به مرهم کی شود
غم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم
تا تو از در در نیایی از دلم غم کی شود
خلوتی میبایدم با تو زهی کار کمال
ذرهای همخلوت خورشید عالم کی شود
نیستی عطار مرد او که هر تر دامنی
گر به میدان لاشه تازد رخش رستم کی شود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸
زلف را چون به قصد تاب دهد
کفر را سر به مهر آب دهد
باز چون درکشد نقاب از روی
همه کفار را جواب دهد
چون درآید به جلوه ماه رخش
تاب در جان آفتاب دهد
تیر چشمش که کم خطا کرده است
مالش عاشقان صواب دهد
همه خامان بی حقیقت را
سر زلفش هزار تاب دهد
تشنگان را که خار هجر نهاد
لب گلرنگ او شراب دهد
غم او زان چنین قوی افتاد
که دلم دایمش کباب دهد
گاه شعرم بدو شکر ریزد
گاه چشمم بدو گلاب دهد
گر دلم میدهد غمش را جای
گنج را جایگه خراب دهد
دل به جان باز مینهد غم او
تا درین دردش انقلاب دهد
دل عطار چون ز دست بشد
چه کند تن در اضطراب دهد
کفر را سر به مهر آب دهد
باز چون درکشد نقاب از روی
همه کفار را جواب دهد
چون درآید به جلوه ماه رخش
تاب در جان آفتاب دهد
تیر چشمش که کم خطا کرده است
مالش عاشقان صواب دهد
همه خامان بی حقیقت را
سر زلفش هزار تاب دهد
تشنگان را که خار هجر نهاد
لب گلرنگ او شراب دهد
غم او زان چنین قوی افتاد
که دلم دایمش کباب دهد
گاه شعرم بدو شکر ریزد
گاه چشمم بدو گلاب دهد
گر دلم میدهد غمش را جای
گنج را جایگه خراب دهد
دل به جان باز مینهد غم او
تا درین دردش انقلاب دهد
دل عطار چون ز دست بشد
چه کند تن در اضطراب دهد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲
عشق تو به جان دریغم آید
نامت به زبان دریغم آید
وصف سر زلف پر طلسمت
از شرح و بیان دریغم آید
از زلف تو سرکشان ره را
یک موی نشان دریغم آید
من مویمیان نگویمت زانک
این وصف بدان دریغم آید
هر چند میان تو چو مویی است
مویی به میان دریغم آید
دل میخواهی و من نیم آنک
هرگز ز تو جان دریغم آید
یک ذره خیال چهرهٔ تو
از هر دو جهان دریغم آید
نی نی که ز رخ نقاب بردار
کان روی نهان دریغم آید
عطار چون از تو شد سبک دل
در بند گران دریغم آید
نامت به زبان دریغم آید
وصف سر زلف پر طلسمت
از شرح و بیان دریغم آید
از زلف تو سرکشان ره را
یک موی نشان دریغم آید
من مویمیان نگویمت زانک
این وصف بدان دریغم آید
هر چند میان تو چو مویی است
مویی به میان دریغم آید
دل میخواهی و من نیم آنک
هرگز ز تو جان دریغم آید
یک ذره خیال چهرهٔ تو
از هر دو جهان دریغم آید
نی نی که ز رخ نقاب بردار
کان روی نهان دریغم آید
عطار چون از تو شد سبک دل
در بند گران دریغم آید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
گر نه از خاک درت باد صبا میآید
صبحدم مشکفشان پس ز کجا میآید
ای جگرسوختگان عهد کهن تازه کنید
که گل تازه به دلداری ما میآید
گل تر را ز دم صبح به شام اندازد
این چنین گرم که گلگون صبا میآید
به هواداری گل ذره صفت در رقص آی
کم ز ذره نهای او هم ز هوا میآید
تا گذر کرد نسیم سحری بر در دوست
نوشدارو ز دم زهرگیا میآید
عمر و عیش از سر صد ناز و طرب میگذرد
بلبل و گل ز سر برگ و نوا میآید
بوی بر مشک ختا از دم عطار هوا
زانکه ناکست کزو بوی خطا میآید
بلبل شیفته را بی گل تر عمر عزیز
قدری فوت شد از بهر قضا میآید
بلبل سوخته را در جگر آب است که نیست
گل سیراب چنین تشنه چرا میآید
گل که غنچه به بر از خون دلش پرورده است
از کلهداری او بسته قبا میآید
از بنفشه به عجب ماندهام کز چه سبب
روز طفلی به چمن پشت دوتا میآید
نسترن کوتهی عمر مگر میداند
زان چنین بی سر و بن بر سر پا میآید
بر شکر خندهٔ گل درد دل کس نگذاشت
دم عطار کزو بوی دوا میآید
صبحدم مشکفشان پس ز کجا میآید
ای جگرسوختگان عهد کهن تازه کنید
که گل تازه به دلداری ما میآید
گل تر را ز دم صبح به شام اندازد
این چنین گرم که گلگون صبا میآید
به هواداری گل ذره صفت در رقص آی
کم ز ذره نهای او هم ز هوا میآید
تا گذر کرد نسیم سحری بر در دوست
نوشدارو ز دم زهرگیا میآید
عمر و عیش از سر صد ناز و طرب میگذرد
بلبل و گل ز سر برگ و نوا میآید
بوی بر مشک ختا از دم عطار هوا
زانکه ناکست کزو بوی خطا میآید
بلبل شیفته را بی گل تر عمر عزیز
قدری فوت شد از بهر قضا میآید
بلبل سوخته را در جگر آب است که نیست
گل سیراب چنین تشنه چرا میآید
گل که غنچه به بر از خون دلش پرورده است
از کلهداری او بسته قبا میآید
از بنفشه به عجب ماندهام کز چه سبب
روز طفلی به چمن پشت دوتا میآید
نسترن کوتهی عمر مگر میداند
زان چنین بی سر و بن بر سر پا میآید
بر شکر خندهٔ گل درد دل کس نگذاشت
دم عطار کزو بوی دوا میآید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
دلبرم رخ گشاده میآید
تاب در زلف داده میآید
در دل سنگ لعل میبندد
کو چنین لب گشاده میآید
شهسوار سپهر از پی او
میرود کو پیاده میآید
زلف برهم فکنده میگذرد
خلق برهم فتاده میآید
ای عجب چشم اوست مست و خراب
وز لبش بوی باده میآید
پیش سرسبزی خطش چو قلم
عقل کل بر چکاده میآید
ماه سر درفکنده میگذرد
چرخ بر سر ستاده میآید
آفتابی که سرکش است چو تیغ
بر خطش سر نهاده میآید
در صفاتش ز بحر جان فرید
گهر پاکزاده میآید
تاب در زلف داده میآید
در دل سنگ لعل میبندد
کو چنین لب گشاده میآید
شهسوار سپهر از پی او
میرود کو پیاده میآید
زلف برهم فکنده میگذرد
خلق برهم فتاده میآید
ای عجب چشم اوست مست و خراب
وز لبش بوی باده میآید
پیش سرسبزی خطش چو قلم
عقل کل بر چکاده میآید
ماه سر درفکنده میگذرد
چرخ بر سر ستاده میآید
آفتابی که سرکش است چو تیغ
بر خطش سر نهاده میآید
در صفاتش ز بحر جان فرید
گهر پاکزاده میآید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
سر زلف تو پر خون مینماید
رجوع از صیدش اکنون مینماید
کمند زلف تو در صید یارب
چگونه چست و موزون مینماید
شب زلف تو خوش باد از پی آنک
همه کارش شبیخون مینماید
که میداند که آن زنجیر زلفت
چگونه عقل مجنون مینماید
چو زلف تو بشوریده است عالم
رخت از پرده بیرون مینماید
ز حسن روی تو چون روی تابم
که هر ساعت در افزون مینماید
عجب خاصیتی دارد رخ تو
که از شبرنگ گلگون مینماید
چو دریا چشم من زان گشت در عشق
که درجت در مکنون مینماید
دهانت ای عجب سی در مکنون
ز چشم سوزنی چون مینماید
مرا گفتی دلت یکرنگ گردان
که صد رنگ او چو گردون مینماید
مرا کو دل ندارم هیچ دل من
وگر دارم دلی خون مینماید
دل عطار با خاک در تو
چو خونی کرده معجون مینماید
رجوع از صیدش اکنون مینماید
کمند زلف تو در صید یارب
چگونه چست و موزون مینماید
شب زلف تو خوش باد از پی آنک
همه کارش شبیخون مینماید
که میداند که آن زنجیر زلفت
چگونه عقل مجنون مینماید
چو زلف تو بشوریده است عالم
رخت از پرده بیرون مینماید
ز حسن روی تو چون روی تابم
که هر ساعت در افزون مینماید
عجب خاصیتی دارد رخ تو
که از شبرنگ گلگون مینماید
چو دریا چشم من زان گشت در عشق
که درجت در مکنون مینماید
دهانت ای عجب سی در مکنون
ز چشم سوزنی چون مینماید
مرا گفتی دلت یکرنگ گردان
که صد رنگ او چو گردون مینماید
مرا کو دل ندارم هیچ دل من
وگر دارم دلی خون مینماید
دل عطار با خاک در تو
چو خونی کرده معجون مینماید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
رخ ز زیر نقاب بنماید
همه عالم خراب بنماید
گوشمالی که هیچکس ننمود
به مه و آفتاب بنماید
اختران را که ره دو اسبه روند
همچو خر در خلاب بنماید
کرهٔ گل ز راه برگیرد
نیل گردون سراب بنماید
صد هزاران هزار نقش عجب
برتر از خاک و آب بنماید
هرکجا در دو کون بیداری است
همه را مست خواب بنماید
جملهٔ حلقهای مردان را
سر زلفش طناب بنماید
هر سر مو ز زلف سرکش او
عالمی انقلاب بنماید
مشکلی را که حل نشد هرگز
غمزهٔ او جواب بنماید
جان عطار را ز یک تف عشق
همچو شمع مذاب بنماید
همه عالم خراب بنماید
گوشمالی که هیچکس ننمود
به مه و آفتاب بنماید
اختران را که ره دو اسبه روند
همچو خر در خلاب بنماید
کرهٔ گل ز راه برگیرد
نیل گردون سراب بنماید
صد هزاران هزار نقش عجب
برتر از خاک و آب بنماید
هرکجا در دو کون بیداری است
همه را مست خواب بنماید
جملهٔ حلقهای مردان را
سر زلفش طناب بنماید
هر سر مو ز زلف سرکش او
عالمی انقلاب بنماید
مشکلی را که حل نشد هرگز
غمزهٔ او جواب بنماید
جان عطار را ز یک تف عشق
همچو شمع مذاب بنماید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵
اگر دلم ببرد یار دلبری رسدش
وگر بپروردم بندهپروری رسدش
ز بس که من سر او دارم از قدم تا فرق
گرم چو شمع بسوزد به سرسری رسدش
سفید کاری صبح رخش جهان بگرفت
چو شب به طره طلسم سیهگری رسدش
چو آفتاب رخش نور بخش اسلام است
اگر ز زلف نهد رسم کافری رسدش
چو پشت لشکر حسن است روی صف شکنش
اگر به عمد کند قصد لشکری رسدش
بدید بیخبری روی او و گفت امروز
به حکم با مه گردون برابری رسدش
صد آفتاب مرا روشن است کین ساعت
نطاق بسته چو جوزا به چاکری رسدش
چو هست چشمهٔ حیوان زکاتخواه لبش
اگر قیام کند در سکندری رسدش
سکندری چه بود با لب چو آب حیات
که گر چو خضر رود در پیمبری رسدش
فرید چون ز لب لعل او سخن گوید
نثار در و گهر در سخنوری رسدش
وگر بپروردم بندهپروری رسدش
ز بس که من سر او دارم از قدم تا فرق
گرم چو شمع بسوزد به سرسری رسدش
سفید کاری صبح رخش جهان بگرفت
چو شب به طره طلسم سیهگری رسدش
چو آفتاب رخش نور بخش اسلام است
اگر ز زلف نهد رسم کافری رسدش
چو پشت لشکر حسن است روی صف شکنش
اگر به عمد کند قصد لشکری رسدش
بدید بیخبری روی او و گفت امروز
به حکم با مه گردون برابری رسدش
صد آفتاب مرا روشن است کین ساعت
نطاق بسته چو جوزا به چاکری رسدش
چو هست چشمهٔ حیوان زکاتخواه لبش
اگر قیام کند در سکندری رسدش
سکندری چه بود با لب چو آب حیات
که گر چو خضر رود در پیمبری رسدش
فرید چون ز لب لعل او سخن گوید
نثار در و گهر در سخنوری رسدش