عبارات مورد جستجو در ۱۰۴۶ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
دارد از جان و دل ما لعل او صد گونه رنگ
بسکه از چشم سیه با ما کند مستانه جنگ
چون ز تیر چشم او گشتیم آخر کشته باز
دوستان تابوت ما سازند از چون خدنگ
چون سواد الوجه فی الدارین ماگردیدختم
نیست دل را در دو عالم هیچ فکرنام و ننگ
عشق چوندریاست در وی هفتگردون قطره ایست
در کشد کشتی عالم را دم او چون نهنگ
گفتمش کوهی ز پا افتاد شاها دست گیر
گفت چون سر می رود در راه ما باری ملنگ
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
من درد کش باده صهبای الستم
تا شام ابد نیز نه مخمور و نه مستم
تا ساقی وحدت می عشقم بقدح ریخت
از کشمکش دنیی و از خویش پرستم
شیدائی عشقم من و رسوائی جانان
با حور و بهشت و ورع و زهد به بستم
درمدرسه و صومعه بس عمر بشد صرف
جائی نرسیدم من و آن بوده که هستم
گر ناری و گر نوری و گر رند خرابات
از قسمت او راضیم این است که هستم
بر خاک ره درد کشان سر بنهادم
دادند حریفان ازل باده بدستم
دیدم چو مسلمانی عالم همه کوهی
در کنج خرابات به آهنگ نشستم
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
بسته ام زنار کبری بر میان
در قبول خدمت پیر مغان
بردر دیری نشینم روز و شب
در سجودم روز و شب پیش بتان
طاعت و تسبیح و ذکر و فکر ما
نیست جز جام شراب ارغوان
کرده ام روز ازل در گوش جان
حلقه ای از زلف ترسا زادگان
دیدم اندر دیر ترسا زاده ای
جام برکف همچو ماه آسمان
خنده زد بر روی ما چون آفتاب
دیدمش روشن که شد او جان جان
برمثال ذره می کردم بسر
پیش خورشید جمال دلستان
ساغری پرکرد و گفت اینرا بنوش
تا به بینی در دلت حق را عیان
نوش کردم دیدم آنمعنی که گفت
حضرت حق بود پیدا و نهان
قطره ای زان باده تا کوهی چشید
محو شد در قعر بحر بیکران
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
دیده ام در دل و جان روی تو را دزدیده
کرده ام طوف سرکوی تو را دزدیده
جگرم خون شد و دزدیده و دل زین حسرت
تا صبا دید شبی موی تو را دزدیده
منم آن دزد که شب تا به سحر می گردم
هر دم از باد صبا بوی تو را دزدیده
میگدازد همه شب روز از این بیم چو شمع
که ز رخ خال چو هندوی تو را دزدیده
به چمن سرو سهی را به سحر گه دیدم
سایه ی قامت دلجوی تو را دزدیده
ماه و خورشید بدزدی برد از روی تو نور
بر فلک نیز ملک خوی تو را دزدیده
گفت کوهی به شب تار به آواز بلند
ذره ی حلقه گیسوی تو را دزدیده
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
مه ما هست چارده ساله
شد از او شیخ و شاب در ناله
آسمانسوخت ز آتش خورشید
هست در منقل جهان ناله
دل ز خال وصال او برداشت
محنت و درد عشق را ژاله
تا رسیدم بوصل آن مه دوش
بود خورشید و چرخ در ناله
کوهیا در سرای آن گل روی
آمد از سنگ و خاک او لاله
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
سلطان عشق خیمه چو در لامکان زده
یک جلوه در جهان مکین و مکان زده
یک لمعه از لوامع خورشید روی او
بر ماه و بر ستاره و بر آسمان زده
تا برده باد بوی گل روی او به باغ
بلبل هزار نعره بهر بوستان زده
چون شد یقین که غیر تو کس نیست در جهان
اهل یقین نیند در این ره کمان زده
در جام آفتاب می لعل هر زمان
جانم بیاد لعل لب دلستان زده
وصف لبش چو روز و شب اندر زبان ماست
زانیم چه غم که درد و جهانم زبان زده
از هر دو کون خاطر کوهی چه فارغست
سر با سگان کوی تو بر آستان زده
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
آفتاب لایزال است او و عالم همچو ماه
هست او شاه حقیقت کوهیا شام گواه
هر دو عالم سایه زلفین عنبر سای او
روی آن خورشید باشد آفتاب ملک و جاه
آه از این خورشید کز جان می کند روشن طلوع
باشد او را در دل هر ذره از هر جوی راه
هر که از ریب المنون آمد بجان از خاص و عام
در خلا و در ملا جز لطف او نبود پناه
جز رخ زلفش چو کوهی نقش او درجای نیست
هر که او را هست حرفی از سفید و از سیاه
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
جز رخ یار آتشی سوزنده باشد کی در آب
ماهیان را کرد بریان عکس روی وی درآب
در دل وچشم من از یاد میان وقد او
کرده موئی جا در آتش رسته گوئی نی در آب
در دهانم آب شد لعل لب دلبر بلی
آب می گردد چکد گر قطره ای از می در آب
جان سپارم یکدم ار اشک از سر من نگذرد
همچو آن ماهی که دارد خویشتن را حی در آب
بر شتر ای ساربان، یار مرا محمل مبند
ورنه اشکم ناقه ات را می کند تا پی در آب
از دوچشمم گر بریزد اشک چون طوفان نوح
عالم وآدم همه کردند یکسر طی در آب
جز بلنداقبال کز غم سوزد ودراشک چشم
جای دارد جای می گیرد سمندر کی در آب
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
بسکه مشکین مو ز بس نیکورخ است
ترک من آشوب چین و خلخ است
نیست با گلشن سرو کارم که او
سرو قامت یاسمن بو گل رخ است
چون شه شطرنج هر جا روکند
پیش پای پیلتن اسبش رخ است
تند خو ترکی مرا باشد کز او
هر چه خواهم گر چه یخ باشد یخ است
می کنم هر گه تمنای وصال
لن ترانی بر زبانش پاسخ است
هاله خط ماه رویش را گرفت
ای دل آوخ گو که جای آوخ است
چون بلند اقبال رویش هر که دید
طالعش مسعود و بختش فرخ است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
چشم از باری دیدن رخسار دلبر است
گوش از پی شنیدن گفتار دلبر است
دست از برای چنگ به گیسوی اوزدن
پا بهر رفتن سوی دریا دلبر است
این دردها که در دل مجروح ما بود
اورا علاج لعل شکربار دلبر است
ناصح مگونصیحت ودم درکش وبرو
منع دلی مکن که گرفتار دلبر است
باور مکن که هست رهائی نصیب او
هر کس اسیر طره طرار دلبر است
صد ساله مرده زنده شد ار از دم مسیح
یک معجز این ز لعل شکر بار دلبر است
رفتم بر طبیب که بیماریم ز چیست
گفتا زعشق نرگس بیمار دلبر است
اشکم چوسیم از آن شدورخساره ام چو زر
کاین زر وسیم رایج بازار دلبر است
اقبال من چو قامت یار ار بلند شد
سروی بود که رسته به گلزار دلبر است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
گرد رویتخط سیاه گرفت
یا خسوف است وقرص ماه گرفت
هاله درچرخ گرد ماه گرفت
یا به آیینه زنگ آه گرفت
ترک چشمت برای غارت دل
فوج فوج از مژه سپاه گرفت
مست چشم توام نه از باده
شحنه دوشم به اشتباه گرفت
چشم مستت به جادویی وفسون
دل ز دست گدا وشاه گرفت
ز آتش عشق تو بسوخت تنم
یا که برقی به مشت کاه گرفت
شده آسوده دل بلند اقبال
تا به زلفت دلش پناه گرفت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
داده شه فرمان که عطاران معافند از خراج
برده است از مشک وعنبر بسکه گیسویت رواج
راستی دانی که زلفت راستگردن از چه کج
از پریشانی به سیمت کرده پیدا احتیاج
خواب می دیدم شبی بازی به زلفت می کنم
روزها رفته است وآید بوی مشکم از دواج
بازی چوگان وگوخواهم که از پستان وزلف
ز آبنوس آورده ای چوگان و داری گوی عاج
خواهی ار دانی که از دست دلت چون شددلم
سنگی اند رچنگ آور بر زن او را بر زجاج
از تودارم زخم از آن مرهم نمی خواهم ز کس
از تو دارم درد از آن هرگز نمی جویم علاج
بارک الله بس که شیرین است شهد لعل دوست
شد بلند اقبال از یک بوسه محروری مزاج
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
دوش از بی مهری آن مه غمین بودم زیاد
ناگهم تدبیری آمد بهر دیدارش به یاد
سوی اوگفتم نویسم شرح حالی تا مگر
از غم هجرم رهاند سازدم از وصل شاد
زآنکه صراف سخن اندر ترازوی بیان
وزن مکتوبات را یک نیمه از دیدار داد
از بیاض چشم کاغذ وز مژه کردم قلم
سوخته خونی مداد آسا دلم در بر نهاد
شرح شوقش را به هر حرفی که میکردم رقم
مردم چشمم به جای نقطه ای می اوفتاد
نامه ام را الفرض دادند چون در دست دوست
دیده بر رویش گشادم نامه ام را تا گشاد
وصل یار آن راکه روزی چون بلنداقبال شد
بی نیاز از آب وآتش آمدو از خاک وباد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
کجا طلعت مه چو روی توباشد
کجا نکهت گل چوبوی توباشد
نه کان بدخشان چو لعل تو دارد
نه خورشیدرخشان چوروی توباشد
چو دیدم که زلف تو شد همچو چوگان
همی خواهدم دل که گوی تو باشد
زند فاخته برسر سروکو کو
هم او در پی و جستجوی توباشد
به یک جرعه از پا در انداخت ما را
چه صهباست کاندر سبوی تو باشد
به شیرین کلامی شدم شهره از آن
که حرفم همه گفتگوی تو باشد
بلند این چنین گشته اقبالم از آن
که روی دل من به سوی تو باشد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
هیچ می دانی که هجرانت چه با من می کند
می کندبا من همان کاتش به خرمن می کند
سرو آزاد ار ببیند قامت دلجوی تو
بندگی را طوق چون قمری به گردن می کند
افتد ارچشم مسافر برجمالت عمر را
درهمان جائی که می باشی تومسکن می کند
حاجت تیر و زره نبود تو را در روز رزم
زلف ومژگان تو کار تیر وجوشن می کند
خویشتن را زلف توچون زاهد وسواس دار
پیش چشم مست توبرچیده دامن می کند
درکلیسا گر گذار آرد بت ترسای من
کافرم گر سجده پیش بت برهمن می کند
از رخ وزلف وخط وچشم ودهان وقد خویش
هر کجا بنشیند آنجا را چو گلشن می کند
می نجنبد از لب چون شکرش خال مگس
هر چه زلفش خویشتن رابادبیزن می کند
میکندیغما دل و دین از کف پیر وجوان
نه هراس از مرد ونه اندیشه از زن می کند
دلبر ما برخلاف رسم اهل روزگار
دوست را محروم واحسان ها به دشمن می کند
رستگار آن کس بود ای دل که اندر هر مقام
نه نعم گوید نه لا نه ما و نه من می کند
تیشه و بازوی فرهاد ار چه درکار است لیک
بیستون را بیستون شیرین ار من می کند
چون بنفشه روسیاهی عاقبت بار آورد
هر که خود را ده زبان مانندسوسن می کند
بر بلنداقبال دنیا همچو چشم سوزن است
بس که خود را تنگدل چون چشم سوزن میکند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
گهی که طره طرار او به تاب رود
ز دست من دل واز دل قرار و تاب رود
بگفت کز ره مهر آیمت شبی درخواب
بگفتمش که کجا چشم من به خواب رود
بگفتمی به منجم کی است وقت خسوف
بگفت آن بت مه رو چودرنقاب رود
شبیه زلف ورخ یار آیدم به نظر
به برج عقرب ومیزان چوآفتاب رود
مگر که گردش چشم توام دهد مستی
وگرنه پیش لبت نشئه از شراب رود
عجب مدار شود شهر اگر خراب از سیل
همی ز چشمه چشمم ز بسکه آب رود
رواست نالد اگر روز وشب بلند اقبال
ز بس که از تو به او جور بی حساب رود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
دل ازتو بر نگیرم تا جان ز تن برآید
دست از تو بر ندارم تا عمر من سر آید
بودی چو ماه اگر ماه چون توشدی زره پوش
بودی چو سرواگر سروچون توسمن برآید
هر چین زلف تو چین هر تار اوست تاتار
باشد خطا به شیراز مشک از ختن گر آید
دیشب ز طره ات گفت دل قصه درازی
چشمت ولی به چشمم زو راهزن تر آید
سرو چمن چو من سر بنهد به پیش پایت
گر سروقامت تو اندر چمن درآید
برچهر آتشینت آن دل که نیست عاشق
درسوختن بباید همچون سمندر آید
شاید بلند اقبال گرددکسی زعشقت
لیکن گمان مفرما چون من سخنور آید
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
گفتم که چرا طبع تو ازمن بری آید
گفتا به نظر عشق تو چون سرسری آید
گفتم که کنی قیمت یک بوسه به جانی
گفت ار کنم از چرخ ششم مشتری آید
گفتم به جفا چشم توچون طره تو نیست
گفتا نه زهر تیره دلی کافری آید
گفتم که در آفاق ندیدم چون تودلبر
گفتا نه زهر سیم بری دلبری آید
گفتم که دگر همچو تو فرزندکس آرد
گفتا پدر ومادر او گر پری آید
گفتم چو توهرگز نبود جلوه طاووس
گفتا روشم هم نه ز کبک دری آید
گفتم که به عشق توام اقبال بلند است
گفتا که به زلفم هوسش همسری آید
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
یادگار از جم به جا نبود به غیر ازجام دیگر
گر نبودی جام هم از جم نبودی نام دیگر
از رخ وزلف تودیگرنور وظملت وام ندهی
ظلمت ونوری نبیندکس ز صبح و شام دیگر
درخم زلفت مده هر لحظه رم مرغ دلم را
مرغ اگر رم کرد مشکل آید اندردام دیگر
دیده تاچشم ولبت را از پی بادام وشکر
در برم یکدم ندارد طفل دل آرام دیگر
بیندار خسرو لب شیرین آن شکردهان را
بر زبان گاهی ز شکر می نیارد نام دیگر
نه ربا نه رشوه نه مال یتیم ووقف خوردم
زاهد از می بیش از این ما را مکن بدنام دیگر
گر کسی خواه که درعالم بلنداقبال گردد
روی حاجت باید او نارد به خاص وعام دیگر
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
دلبری دارد آن قمر که مپرس
عشقش آرد چنان به سر که مپرس
نه همی برده دل زمن که مرا
خون چنانکرده درجگر که مپرس
تیر از مژه چون زندپیشش
سینه سازم چنان سپر که مپرس
هر زمان کو زند شکرخندی
ریزد ازلب چنان شکر که مپرس
شانه بر زلف چون کشد آنقدر
ریزد از زلف مشک تر که مپرس
بی خبر از خودم ولی زجهان
باشدم آن چنان خبر که مپرس
شدم ازعاشقی بلند اقبال
عشق دارد چنان اثر که مپرس