عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
شنیدم در قفس از شاخساران شور بلبل را
به سیل گریه دادم خانهٔ صبر و تحمّل را
مدام از دوربینی مرغ زیرک در بلا باشد
شکنج دام می بیند، خم گیسوی سنبل را
نه از دردی خبر دارد، نه فریادی اثر دارد
خدا صبری دهد خواری کشان کوی آن گل را
سرت گردم، تهی مگذار جیب داغ ناسورم
به دامان نسیمی باز کن مشکینه کاکل را
دماغ جان مخمور حزین را بویِ مِی باید
چو گل بر تربتش بگذار ساقی، ساغر مل را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
دارد سر ما شورش سودایی اگر هست
باشد دل ما، عاشق شیدایی اگر هست
در دایرهٔ عشق پریشان نظر اوست
آیینه صفت چشم تماشایی اگر هست
در سینه ی تنگ است که جولانگه لیلی ست
مجنون مرا دامن صحرایی اگر هست
در عشق به غیر از دل آوارهٔ من نیست
سودا زدهٔ بادیه پیمایی اگر هست
ای دل بزن امروز مرا بر سر مژگان
از لخت جگر، لاله حمرایی اگر هست
از عالم حیرت نرود آینه بیرون
محو تو بود دیده بینایی اگر هست
ما طاقت نظارهٔ دیدار نداریم
برقع بگشا، جان شکیبایی اگر هست
یک شام رسد پایه آغاز به انجام
چون شمع به سر آتش سودایی اگر هست
جز دیدهٔ پوشیده ما قسمت کس نیست
در دایره چرخ تماشایی اگر هست
در راه طلب آبله فرسود نسازی
بگذار به فرق دو جهان پایی اگر هست
طراح خزان کیست درین باغ ببینید؟
در جوش بهاران چمن آرایی اگر هست
در دعوی اقبال، سر از ناز برافراز
رخسار نیازت، به کف پایی اگر هست
از جدول تیغ است که جان تشنه لب اوست
در مشرب ما آب گوارایی اگر هست
برکف دل و جان، معرکه آرای شکستیم
با شیشهٔ ما کینهٔ خارایی اگر هست
در گور بدن، چند کنی خاک نشینی؟
از خویش برآ، همّت والایی اگر هست
حاجت رود از خویش به درگاه کریمان
از طبع لئیم است، تقاضایی اگر هست
باشد به کف آوردن دامان خیالت
در خلوت اندیشه، تمنایی اگر هست
گردید حزین ، از نفست، زنده جهانی
باشد دم پاک تو، مسیحایی اگر هست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
به باغ راه خزان و بهار نتوان بست
به روی بخت، در روزگار نتوان بست
کنار کشت چه خوش می سرود دهقانی
که سیل حادثه را، رهگذار نتوان بست
مگر کسی دهن شیشه وا کند ور نه
دهان شکوهٔ ما در خمار نتوان بست
شکوفه رفت و قلندروش این کنایت گفت
که برگ تا نفشانند، بار نتوان بست
دمی ست نوبت ما بی بضاعتان ساقی
که عقد دختر رز در بهار نتوان بست
نمی توان به شب آتش نهفته داشت، حزین
نهان به زلف، دل داغدار نتوان بست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
پیغام غنچه با دم مشکل گشای کیست؟
بوی گل گسسته عنان در هوای کیست؟
بر گرد اوست کعبه و بتخانه در طواف
دولتسرای دل حرم کبریای کیست؟
سنبل به بر، بنفشه در آغوش می کشد
این نکهت از بهار خط مشکسای کیست؟
ز افغان شکیب نیست در آتش سپند را
مهر زبان دل، نگه سرمه سای کیست؟
از دور، سیل حادثه بوسد زمین عجز
محکم اساس عشق، ندانم بنای کیست؟
هر دل که هست، لاله صفت داغدار اوست
بیگانه خوی ما به جهان، آشنای کیست؟
انگشت شاخه ها به شهادت بلند شد
گل سایه پرور کف معجزنمای کیست؟
ما تشنه لب، ز آتش حسرت فسرده جان
یاقوت جانفزای تو آب بقای کیست؟
خون در دلم ز جلوهٔ گل جوش می زند
باغ و بهار آینه دار لقای کیست؟
کام حزین خسته به یک نوشخند داد
این مرحمت ز غنچهٔ رنگین ادای کیست؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
اشکم نمک به یاد لبت در ایاغ ریخت
غم لاله لاله خون دل از چشم داغ ریخت
از خار خار هجر تو پای تلاش من
خون هزار آبله را در سراغ ریخت
عشق تو داد مغز سرم را به خرج داغ
این بود روغنی که مرا در چراغ ریخت
ای باد مشک بیز ز زلف که می رسی؟
شور قیامت از تو مرا در دماغ ریخت
آمد صبا ز جلوه گهت آستین فشان
تب لرزه ای به تازه نهالان باغ ریخت
آسودگی بلاست اسیران عشق را
بال و پر دلم به شکنج فراغ ریخت
آمد ز خاک کوی تو دامن کشان صبا
گلهای رنگ و بو به گریبان باغ ریخت
باشدگلی ز غنچه دلیهای من حزین
اشکم که لاله لاله، به دامان باغ ریخت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
درین زمانه نه یاری نه غمگساری هست
غریب کشور خویشیم روزگاری هست
شکسته خار کهن آشیان گلزارم
همین شنیدهام از بلبلان، بهاری هست
ز شوخ چشمی طناز طفل بدخویی
به دامن مژه ام، اشک بی قراری هست
ز ابر دست تو منت نمی کشم ساقی
تو گر قدح ندهی، چشم می گساری هست
شب وصال شکایت ز بخت داشت حزین
خبر نداشت دلم، درد انتظاری هست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
زاهد از ساغر شراب گریخت
شب پر، از نور آفتاب گریخت
مرد میدان عشق، عقل نشد
صعوه از صولت عقاب گریخت
تاب قید جنون نداشت، خرد
نامقیّد ز احتساب گریخت
وحشت آرد سرای ویرانه
دلم از سینهٔ خراب گریخت
شمع نبود حریف خلوت ما
زین شب تیره ماهتاب گریخت
از دل و دیدهٔ خراب مپرس
بی تو آرام رفت و خواب گریخت
شب هجران رسید چون به سرم
به شتاب از سرم، شباب گریخت
صبر تاب نگاه تلخ نداشت
ناجوانمرد، از عتاب گریخت
آتشین روی من نقاب گشود
صدف دیده ام در آب گریخت
بوالهوس دور خط کرانه گرفت
عامل دزد از حساب گریخت
خامه دمساز ساز عشق نشد
زخمه از تار این رباب گریخت
دود آهم علم حزین افراشت
آفتاب سبک رکاب گریخت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
می به بزم ما امشب، از رمیده هوشان است
نی ز بی نواییها، کوچه خموشان است
رگ چو شمع می سوزد، در تنم ز تشنه لبی
آب سرد تیغی کو، خون گرم جوشان است
چشم مست اگر باشد، زهد پارسایی کیست؟
کفر زلف اگر خواهد، دل ز دین فروشان است
تار اگر برید از چنگ، محتسب زیانی نیست
گوش پرده سنجان را هر رگی خروشان است
رایگان حزین ندهی، عهد نوبهاران را
در چمن قدح بستان، گل ز باده نوشان است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
طرب ای دل که یار می آید
گل عشرت به بار می آید
چو گل آشفته کن گریبان را
که نسیم بهار می آید
هیچ دانسته ای که بیکاری
چقدرها به کار می آید؟
هر کجا ذلّتی ست در عالم
بر سر اعتبار می آید
عشق، معراج سربلندی هاست
سر عاشق به دار می آید
گل عزت بود، عزیزش دار
به نظر هر چه خوار می آید
وصل جانانت آرزوست حزین
برو از خود که یار می آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
غرور ناز با کوه تحمّل برنمی آید
به خودداری من سیل تغافل برنمی آید
نه آن مرغ است دل، کآسان گذارد آشیان خود
به افسون از خم آشفته کاکل برنمی آید
بود هر چند گوش نغمه سنجان چمن سنگین
صفیر زاغ با گلبانگ بلبل برنمی آید
به صحرا گر نمایی چهره، رو پنهان کند لاله
به گلشن گر گشایی زلف، سنبل برنمی آید
نمی گردد به مستی آشنا چون پاس مستوری
تغافل پیشهٔ من، با تجمّل برنمی آید
قد خم دیده ام، پر دیده طوفان حوادث را
کند هر قدر طغیان، سیل با پل برنمی آید
حزین از خامه ات گل کرده سامان سیه بختی
ز خجلت بلبا مخمور آمل برنمی آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
مرا آزادگی شیرازهٔ آمال می باشد
گلستان زیر بال مرغ فارغ بال می باشد
کتاب هفت ملت، مانده در طاق فراموشی
مرا سی پارهٔ دل، بس که نیکو فال می باشد
سکندر گو نبیند، دولت غم دستگاهان را
سر زانو مرا آیینهٔ اقبال می باشد
نسیمی کرده گویا، آشیان بلبلی ویران
بهار آشفته سامان، گل پریشان حال می باشد
به هر وادی که ریزد رنگ وحشت، کلک پرشورم
رم آهوی صحراگرد، در دنبال می باشد
کند دریوزه، تا کامل نگردیده ست ماه نو
علاج تنگدستان جام مالامال می باشد
حزین ، آیینه را حرف شکایت نیست در خاطر
زبان جرأت حیرت نصیبان لال می باشد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
از سبزه سبز، پشت لب جویبار شد
باغ از بهار، شاهد گلگون عذار شد
دامن کشان ز هر طرفی ابر تر رسید
چون خانه ی حباب، هوا بی غبار شد
شاخ از شکوفه، صبح تجلّی فروز گشت
چون زلف یار، ظلمت شب تار ومار شد
طوفان چار موجه اشکم، جهان گرفت
رگ های ابر، چون مژه ام آبدار شد
گیسوی چنگ گشت پریشان به مرگ غم
مینا خراب گریه ی بی اختیار شد
چشم جهان چو شبنم گل در پریدن است
حسن بهار، فتنه گر روزگار شد
ازکاروان فیض نگردی جدا حزین
پوید صبا پیاده ره و گل، سوار شد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
بفشه چون ز بناگوش یار برخیزد
خروش بلبل وبوی بهار برخیزد
چه دولت است که در پای خم چو بنشینم
به جلوه، ساقی مشکین عذار برخیزد؟
به این کرشمه که از خاک کشتگان گذری
هزار ناله ز سنگ مزار برخیزد
ز دامن مژهٔ چشم سرمه ای پوشش
به صید دل نگه جان شکار برخیزد
ز ریزش مژه کز فیض اشک سیراب است
هزار رنگ گلم، ازکنار برخیزد
درین چمن سرکلک تو سبز باد حزین
که شور بلبل ازین شاخسار برخیزد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
حریف عیش جهان بی دماغ می ماند
پیاله می رود از دست و داغ می ماند
چنین که عشق زند ره، فقیه و زاهد را
کدام مرد، به کنج فراغ می ماند
ز خوی آتش عشق غیور، بوالعجب است
که آشیانهٔ بلبل به باغ، می ماند
چنان ز زلف تو آشفته است خاطر من
که بوی نافه به موی دماغ می ماند
به سفله، عالم افسرده، باد ارزانی
خزان چو گشت، گلستان به زاغ می ماند
چو آمدی ز رخت باغ سرخ رو گردید
ز رفتنت به کف لاله، داغ می ماند
من از حریص شرابی، کفم تهی ست حزین
خوش آنکه درد مِی اش در ایاغ می ماند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
دلم که شاهد امّید، در کنار ندید
جبین صبح شب تار انتظار ندید
در آفتاب قیامت به سر چگونه برد
کسی که سایهٔ آن سرو پایدار ندید؟
دلم که بوی گلش بر دماغ بود گران
چه فتنه ها که در آن زلف تابدار ندید
شمرده زد نفس خو هرکه در عالم
چو صبح، آینهٔ خاطرش غبار ندید
حزین ، به بلبل آواره زآشیان رحم است
که در خزان ز چمن رفت و نوبهار ندید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
جایی که از سپند نگردد فغان بلند
ما را بود چو شعلهٔ آتش، زبان بلند
بال و پری کجاست که با همّت رسا
پرواز گیرم از سر این خاکدان بلند؟
درگلشنی که بانگ صفیرم فکنده شور
بلبل ز خوی گل ننماید فغان بلند
با پستی سپهر نیامد فرو سرم
عنقا صفت فتاده مرا آشیان بلند
تا شد دلم به حلقهٔ گلدام زلف اسیر
شد شور محشر از قفس بلبلان بلند
رحم است بر درازی اندوه قمریان
پرواز پست و جلوهٔ سرو روان بلند
خوش می کشند دامن ناز این سهی قدان
دست ستمکشی نشود از میان بلند
خامش حبن که ناله به جایی نمی رسد
پست آفریده اند زمین، آسمان بلند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
بهار شد که چمن جام ارغوان گیرد
ز جوش سبزه زمین رنگ آسمان گیرد
به طرف باغ بساط زمردی فکنند
ز لاله برهمن خاک، طیلسان گیرد
به دوش نامیه دیبای بهمنی فکنند
ز غنچه تارک شاخ، افسر کیان گیرد
صبا ز جیب سمن بوی پیرهن آرد
نشان نکهت گل، گرد کاروان گیرد
چو آفتاب زند خیمه لاله در هامون
سحاب بر سر کهسار سایبان گیرد
مغنی، از دم گرمت ترانهای خواهم
که آتشم به نیستان استخوان گیرد
کجا رواست درین فصل غم زدا، دل را
غبار کلفت ایام در میان گیرد؟
مگر عنایت ساقی کند سبکدستی
پیاله، کین من از دور آسمان گیرد
سهی قدان چمن جلوه های ناز کنند
نهال رقص به گلبانگ بلبلان گیرد
شود به لخلخه سایی، نسیم نوروزی
مشام عالم افسرده بوی جان گیرد
به من ستیزهٔ چرخ کهن نه رسم نوی ست
که شاهباز فلک، صید ناتوان گیرد
نشاط، غاشیه دار سبک روی ست حزین
که چون نسیم صبا راه گلستان گیرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
کشم چو آه، دل ناتوان بیاساید
خدنگ چون سفری شد کمان بیاساید
مجال دیده گشودن درین غبارکجاست؟
مگر که از تک و تاز آسمان بیاساید
چو موج قافلهٔ عمر را درنگی نیست
کسی چگونه درین کاروان بیاساید؟
بساط سبزه وگل را نچیده برچیدند
چگونه بلبل این بوستان بیاساید؟
فغان که در غم عشق، اضطراب دل نگذاشت
خدنگ غمزهٔ نامهربان بیاساید
به گوش، رشک برد دل، حدیثت ار شنوم
برم چو نام خوشت را زبان بیاساید
حزین از آن سگِ کو، تا برید پیوندم
چو نی نشد ز فغان استخوان بیاساید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
امشب که از فروغ رخش، لاله داغ بود
شبنم، سپند مجمر گلهای باغ بود
از بس نگاه از آن گل رو آب و تاب داشت
اشکی که ریختم گهر شبچراغ بود
رفت الفت وطن به خرابات از دلم
ساقی غریب پرور و می در ایاغ بود
شد خون گرم مرهم کافور زخم ما
در شور عشق پنبه نمکدان داغ بود
هرجا که بوی یوسفی از پیرهن دمید
چشم سفید گشتهٔ من در سراغ بود
مستی نگر، که ذوق صفیرم ز دل نرفت
در گلشنی که بلبل خوش نغمه زاغ بود
نگذاشت جوش ناله غبار غمی به دل
از فیض نغمه، مطرب ما تر دماغ بود
صیّاد عشق را سر دام و قفس کجاست؟
پروانه پرشکستهٔ پای چراغ بود
چون غنچه سر به جیب چو بردم به بوی تو
از جوش رنگ، دیده به گلگشت باغ بود
در بیضه عندلیب شود خوش نوا حزین
طفلان عشق را ز دبستان فراغ بود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
خوش آنکه ساقی مجلس نقاب بردارد
غبار توبهام از دل، شراب بردارد
رهین منّت دریا نمی توان گشتن
بگو به ابر، ز چشم من آب بردارد
به رنگ نافه کند خون به دل اسیران را
چو عارضت اثر از مشک ناب بردارد
ز دل دگر چه توقع، نگاه گرم تو را؟
بگو خراج ز ملک خراب بردارد
چو چنگ، پشت حزین شد ز غم دوتا و هنوز
نشد که گوش ز چنگ و رباب بردارد