عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
آن‌ها که محققان راهند
در مسند فقر پادشاهند
در رزم، یلان بی‌نبردند
در بزم، سران بی‌کلاهند
کعبه صفت‌اند و راه پیمای
باور کنی آسمان و ماهند
بر چرخ زنند خیمهٔ آه
هم خود به صفت میان آهند
بازیچهٔ دهرشان بنفریفت
زانگه که در این خیال کاهند
مستان شبانه‌اند اما
صاحب خبران صبح‌گاهند
خاقانی‌وار در دو عالم
از دوست رضای دوست خواهند
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
با او دلم به مهر و محبت نشانه بود
سیمرغ وصل را دل و جان آشیانه بود
بودم معلم ملکوت اندر آسمان
از طاعتم هزار هزاران خزانه بود
بر درگهم ز خیل ملایک بسی سپاه
عرش مجید ذات مرا آشیانه بود
هفت صد هزار سال به طاعت گذاشتم
امید من ز خلق برین جاودانه بود
در راه من نهاد ملک دام حکم خویش
آدم میان حلقهٔ آن دام، دانه بود
آدم ز خاک بود و من از نور پاک او
گفتم منم یگانه و او خود یگانه بود
گویند عالمان که نکردی تو سجده‌ای
نزدیک اهل معرفت این خود فسانه بود
می‌خواست او نشانهٔ لعنت کند مرا
کرد آنچه خواست آدم خاکی بهانه بود
بر عرش بد نوشته که ملعون شود کسی
برد آن گمان به هرکس و برخود گمان نبود
خاقانیا تو تکیه به طاعات خود مکن
کاین پند بهر دانش اهل زمانه بود
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
طریق عشق رهبر برنتابد
جفای دوست داور برنتابد
به عیاری توان رفتن ره عشق
که این ره دامن تر برنتابد
هوا چون شحنه شد بر عالم دل
خراج از عقل کمتر برنتابد
سری را کاگهی دادند ازین سر
گران‌باری افسر برنتابد
سر معشوق داری سر درانداز
که عاشق زحمت سر برنتابد
به وام از عشق جانی چند برگیر
که یک جان ناز دلبر برنتابد
ز کوی عشق خاقانی برون شو
که او یار قلندر بر نتابد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
هر تار ز مژگانش تیری دگر اندازد
در جان شکند پیکان چون در جگر اندازد
کافر که رخش بیند با معجزهٔ لعلش
تسبیح در آویزد، زنار دراندازد
دلها به خروش آید چون زلف برافشاند
جان‌ها به سجود آید چون پرده براندازد
در عرضگه عشقش فتنه سپه انگیزد
در رزمگه زلفش گردون سپر اندازد
شکرانهٔ آن روزی کاید به شکار دل
من زر و سراندازم گر کس شکر اندازد
از روی کله داری بر فرق سراندازان
از سنگ‌دلی هر دم سنگی دگر اندازد
هان ای دل خاقانی جانبازتری هر دم
در عشق چنین باید آن کس که سراندازد
این تحفهٔ طبعی را بطراز و به دریا ده
باشد که به خوارزمش دریا به در اندازد
تا تازه کند نامش در بارگه شاهی
کافلاک به نام او طرز دگر اندازد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
آن زمان کو زلف را سر می‌برد
از صبا پیوند عنبر می‌برد
در غم زنجیر مشکینش فلک
هر زمان زنجیر دیگر می‌برد
در جمال روی او نظارگی
دست را حالی به خنجر می‌برد
پس عجب نی گر رگ ایمان ما
نیش آن مژگان کافر می‌برد
این عجب‌تر، کان لب نوشین به لطف
گردنان را سر به شکر می‌برد
گفت خاقانی نه مرد درد ماست
زین بهانه آبش از سر می‌برد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
عشاق به جز یار سر انداز نخواهند
خوبان به جز از عاشق جان‌باز نخواهند
تا عشق بود عقل روا نیست که مردان
در مملکت عاشقی انباز نخواهند
آنان که چو من بی پر و پروانهٔ عشقند
جز در حرم جانان پرواز نخواهند
بیداد از آن جزع جهان‌سوز نبینند
فریاد از آن لعل جهان‌ساز نخواهند
گر کشت مرا غمزهٔ غمازش زنهار
تا خونم از آن غمزهٔ غماز نخواهند
در مذهب عشاق چنان است شریعت
کان را که بکشتند دیت باز نخواهند
بی‌عشق ز خاقانی چیزی نگشاید
بی‌وصل گل، از بلبل آواز نخواهند
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳
دل که در دام تو افتاد غم جان نبرد
جان که در زلف تو شد راه به ایمان نبرد
عقل کو غاشیهٔ عشق تو بر دوش گرفت
گر همه باد شود تخت سلیمان نبرد
باد کو خاک کف پای تو را بوسه دهد
سر فرو نارد تا افسر سلطان نبرد
گرچه هستند به فردوس بسی خاتونان
تا تو را بیند رضوان غم ایشان نبرد
در میان دل و دین حاصل عشاق تو چیست
که چو حکم تو درآید ز میان آن نبرد
آهوی غمزهٔ تو دم نزند تا به فریب
مهرهٔ صابری از بازوی شیران نبرد
اشک آن طایفه طوفان دگر گشت ولیک
عشق نوح است که اندیشهٔ طوفان نبرد
هر خسی وصل تو نایافته گر لاف زند
با تو زان لاف زدن گوی ز میدان نبرد
غول بر خویشتن از خضر نهد نام چه سود
که خدایش به سرچشمهٔ حیوان نبرد
نیست در حضرت زلف تو مرا باک رقیب
خاصهٔ خلوت شه طاعت دربان نبرد
تو به حمد الله چون بر سر پیمان منی
کس دگر کار مرا از سر و سامان نبرد
جمعی از قهر قضا فرقت ما می‌خواهند
هان و هان تات قضا از سر پیمان نبرد
جان خاقانی کز ملک وصالت شاد است
به جوی پاک همه ملکت خاقان نبرد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
آوازهٔ جمالت چون از جهان برآمد
آواز بی‌نیازی از آسمان برآمد
تا پرده گشت مویت در پرده رفت رویت
روز جهان فرو شد راز نهان برآمد
هر کو چو شمع پرورد از آتش تو جان را
جانش هلاک تن شد خنده زنان برآمد
با این جفا که اکنون با عاشقان نمودی
روزی نگفت یک کس کز یک فغان برآمد
هر مرغ را که روزی زلف تو دامگه شد
آمد قضا که روزیش از آشیان برآمد
جان گران بها به تو بخشم به عرض بوسی
بستان مده جگر که نه بر تو گران برآمد
عشق تو گوهری که گنج روان بیرزد
وهمم در این فرو شد کو از چه کان برآمد
خاقانی آن توست بر او تیغ چون کشیدی
خود بی‌مصاف جانا با او توان برآمد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸
وصل تو به وهم در نمی‌آید
وصف تو به گفت برنمی‌آید
شد عمر و عماری وصال تو
از کوی امید در نمی‌آید
وصل تو به وعده گفت می‌آیم
آمد اجل، او مگر نمی‌آید
زان می که تو را نصیب خصمان است
یک جرعه مرا به سر نمی‌آید
افسون مسیح بر تو می‌خوانم
افسوس که کارگر نمی‌آید
خاقانی کی رسد به گرد تو
چون دولت راهبر نمی‌آید
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴
لب جانان دوای جان بخشد
درد از آن لب ستان که آن بخشد
عشق میگون لبش به می ماند
عقل بستاند ارچه جان بخشد
دیت آن را که سر برد به شکر
هم ز لعل شکرفشان بخشد
عاشق آن نیست کو به بوی وصال
هستی خود به دلستان بخشد
عاشق آن است کو به ترک مراد
هرچه هستی است رایگان بخشد
دو جهان را دو شاخ گل داند
دسته بندد به دلستان بخشد
شه سواری است عشق خاقانی
کز سر مقرعه جهان بخشد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
اول از خود بری توانم شد
پس تو را مشتری توانم شد
بر سر تیغ عشق سر بنهم
گر پیت سرسری توانم شد
عشق تو چون خلاف مذهب‌هاست
خصم مذهب‌گری توانم شد
تا به اسلام عشق تو برسم
بندهٔ کافری توانم شد
جان من تا ز توست آن جایی
من کجا ایدری توانم شد
یار چون لشکری شود من نیز
بر پیش لشکری توانم شد
گفت خاقانی از خدا برهم
گر ز عشق بری توانم شد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
ازین ده رنگ‌تر یاری نپندارم که کس دارد
وزین بی‌نورتر کاری نپندارم که کس دارد
نماند از رشتهٔ جانم به جز یک تار خون آلود
ازین باریکتر تاری نپندارم که کس دارد
دهم در من یزید دل دو گیتی را به یک مویش
ازینسان روز بازاری نپندارم که کس دارد
نسیم صبح جانم را ودیعت آورد بویش
ازین به تحفه در باری نپندارم که کس دارد
اگر در زیر هر سنگی چو خاقانی سری بینی
ازین برتر سخن باری نپندارم که کس دارد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
می وقت صبوح راوقی باید
وان می به خمار عاشقی باید
چون مرغ قنینه زد صلای می
با پیر مغان موافقی باید
تا زهد تکلفیت برخیزد
بر ناصیه داغ فاسقی باید
در پیش خسان اگر نهی خوانی
هم بی‌نمک منافقی باید
همچون محکت چو چهره بخراشند
بر چهره نشان صادقی باید
در هر کنجی است تازه عذرائی
اما نظر تو وامقی باید
چون کار به کعبتین عشق افتد
شش پنج زنش حقایقی باید
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
تو را نازی است اندر سر که عالم بر نمی‌تابد
مرا دردی است اندر دل که مرهم بر نمی‌تابد
سگ کوی تو را هر روز صد جان تحفه می‌سازم
که دندان مزد چون اوئی ازین کم برنمی‌تابد
مرا کی روی آن باشد که در کوی تو ره یابم
که از تنگی که هست آن ره نفس هم برنمی‌تابد
مرا با عشق تو در دل هوای جان نمی‌گنجد
مگر یک رخش در میدان دو رستم برنمی‌تابد
مرا کشتی به تیر غمزه وانگه طره ببریدی
مکن، طره مبر کاین قدر ماتم برنمی‌تابد
که باشد جان خاقانی که دارد تاب درد تو
که بردابرد حسن تو دو عالم برنمی‌تابد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
باغ جان را صبوحی آب دهید
و آن شفق رنگ صبح تاب دهید
به زبان صراحی و لب جام
هاتف صبح را جواب دهید
صبح چون رخش رستم اندر تاخت
می چو تیغ فراسیاب دهید
شاهد روز در دو حجرهٔ خواب
حاضر آمد طلاق خواب دهید
بار نامه به کار آب کنید
کارنامهٔ خرد به آب دهید
توبه را طره‌وار سر ببرید
عقل را زلف‌وار تاب دهید
دل به گیسوی چنگ دربندید
جان به دستینهٔ رباب دهید
پیش کز غم به ناخن آید خون
ناخنان را به می خضاب دهید
زنگی‌آسا به معنی می و جام
روم را از خزر نقاب دهید
ساغری پر کنید بهر مسیح
سر به مهرش به آفتاب دهید
غصه‌ها ریخت خون خاقانی
دیتش هم به خون ناب دهید
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
آتش عشق تو دید صبرم و سیماب شد
هستی من آب گشت، آب مرا آب شد
از تف عشق تو دل در کف سودا فتاد
سوخته چون سیم گشت، کشته چو سیماب شد
سوخت مرا عشق تو جان به حق النار برد
کوره عجب گرم بود سوخته پرتاب شد
دوش گرفتم به گاز نیمهٔ دینار تو
چشم تو با زلف گفت، زلف تو در تاب شد
شب همه مهتاب و من کردم سربازیی
بس که سر شبروان، در شب مهتاب شد
هم به پناه رخت نقب زدم بر لبت
باک نکردم که صبح آفت نقاب شد
این چه حدیث است باز من که و عشق تو چه
خاصه وفا در جهان گوهر نایاب شد
چیست به دیوان عشق حاصل کارم جز آنک
عمر سبک پای گشت، بخت گران خواب شد
هستی خاقانی است غارت عشق ای دریغ
هرچه شبان پرورید روزی قصاب شد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰
خاکی دلم به گرد وصالش کجا رسد
سرگشته می‌دود به خیالش کجا رسد
چون آفتاب سایه به ماهی نبیندش
دیوانه‌ای چو من به هلالش کجا رسد
خود عالمی پر است که سلطان غلام اوست
چون من تهی دوی به وصالش کجا رسد
فتراک او بلندتر از چتر سنجری است
دست من گدا به دوالش کجا رسد
تا در لبش خزینه همه لعل و گوهر است
درویش را زکات ز مالش کجا رسد
تا صد هزار دانهٔ دلها سپند اوست
عین الکمال خود به کمالش کجا رسد
عشقش چو آفتاب قیامت دل بسوخت
عشقش قیامتی است زوالش کجا رسد
خاقانی اینت غم که دلت نزد او گریخت
نظاره کن ز دور که حالش کجا رسد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
مرا غم تو به خمار خانه باز آورد
ز راه کعبه به کوی مغانه باز آورد
دل مرا که دواسبه ز غم گریخته بود
هوای تو به سر تازیانه باز آورد
کرانه داشتم از بحر فتنه چون کف آب
نهنگ عشق توام در میانه باز آورد
میانهٔ صف مردان بدم چو گوهر تیغ
چو نقطهٔ زرهم بر کرانه باز آورد
خدنگ غمزه زدی بر نشانهٔ دل من
خدنگ خون به نشان از نشانه باز آورد
دلم که خدمت زلف تو کرد چون گل سر
نکرده پای گل‌آلود شانه باز آورد
شد آب و خاکم بر باد هجر، بادهٔ وصل
بیار، کاتش عشقت زبانه باز آورد
عنان عمر شد از کف رکاب می به کف آر
که دل به توبه شکستن بهانه باز آورد
تو عمر گمشدهٔ من به بوسه باز آور
که بخت گمشدهٔ من زمانه باز آورد
هزار کوه و بیابان برید خاقانی
سلامتش به سلامت به خانه باز آورد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
دل سکهٔ عشق می نگرداند
جان خطبهٔ عافیت نمی‌خواند
یک رشتهٔ جان به صد گره دارم
صبرش گرهی گشاد نتواند
گفتی به مغان رو و به می بنشین
کاین آتش غم جز آب ننشاند
رفتم به مغان و هم ندیدم کس
کو آب طرب به جوی دل راند
ساقی دیدم که جرعه بر آتش
می‌ریزد و خاک تشنه می‌ماند
بر آتش ریزد آب خضر آوخ
من خاک و اسیر باد و او داند
چو خاک ز جرعه جوشم از غیرت
کو جرعه چرا بر آتش افشاند
دل ماند ز ساقیم غلط گفتم
آن دل که نماند ازو کجا ماند
هان چشم من است ساقی و اشکم
درد است و رخم سفال را ماند
جز ساقی و دردی سفال و می
از ششدر غم مرا که برهاند
ای پیر مغان دل شما مرغان
آمد شد ما دگر نرنجاند
خمار شما ندارد آن رطلی
کو عقل مرا تمام بستاند
کهسار شما نیارد آن سیلی
کو سنگ مرا ز جا بگرداند
خاقانی نخل عشق شد تازه
کو دست طلب که نخل جنباند
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
تا مرا عشق یار غار افتاد
پای من در دهان مار افتاد
چکنم چون ز گلستان امید
دیده‌ام را نصیب خار افتاد
کشتی صبر من چو از غرقاب
نتوانست بر کنار افتاد
سود نکند نصیحتم که مرا
این مصیبت هزار بار افتاد
گفتی از صبر ساز دست آویز
که تو را عشق پایدار افتاد
بی‌من است این سخن تو دانی و دل
که تو را با من این قرار افتاد
رفت در شهر، آب خاقانی
کار با لطف کردگار افتاد