عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۸۹ - المحفوظ
بود محفوظ آنعبدی که شاهش
بخود دارد ز لغزشها نگاهش
ز حفظ حق مخالفها نهاده
که آن در قول و فعل است و اراده
کند کاری که حق راضی بر آنست
بافعال و اراده حق نشانست
مراد و قصد و حالش جز بحق نیست
ز قصد خویش حرفش در ورق نیست
مقام آمد که از عصیان آدم
تو را گویم گر آن داری مسلم
که با حفظ الهی او بدرگاه
چرا عصیان نمود و گشت گمراه
زأکل گندم از حکم حقیقت
بود افعال آدم بر طبیعت
بهشت عقل از حق گشت جایش
طبیعت شد بگندم رهنمایش
ز نهی گندم اینمعنی است منظور
که ز آثار طبیعت او شود دور
تقاضای طبیعت لیک آن بود
که بر وی فر و زور خویش بنمود
خود این جبریست کاصل اختیار است
چه هر شیئی بجای خود بکار است
جهانرا بر طبیعت چون مدار است
ز حق شاید گرش این اقتدار است
نباشد گر طبیعت عالمی نیست
به «کرمنا» مخاطب آدمی نیست
پس آدم خورد گر گندم ز غفلت
منافی نیست آن با عقل و عصمت
چه او در اکل گندم بود مجبور
زوجهی منهی از صد وجه مأمور
ز یک ره کرد ترک امر حضرت
بباطن گر چه آنهم بود طاعت
ز یک ره اکل گندم شد و بالش
ز صد ره گشت باعث بر کمالش
برون از جنتش انداخت در خاک
که در خاکش کند سلطان لولاک
نمود از حلههای جنتش دور
که پوشد حلهاش از رحمت و نور
لباس مغفرت از حله بهتر
نگاه رهبر از صد چله بهتر
ز گندم یافت آدم ره بعالم
بمعنی حکم حق بود آن بآدم
نبود ار امر حق در عین واقع
کجا آدم بگندم بود طامع
خود او را بهر دنیا کرد خلق او
از آنرو داد بروی بطن و حلق او
نبد مقصود ز آدم و ز سرشتش
که جا پیوسته باشد در بهشتش
بدنیا میشد او بیشک روانه
ازو اغوای شیطان بد بهانه
نکوتر گویمت از عالم عقل
کند بردار ناسوت آدمی نقل
که بعد از نظم اقلیم طبیعت
بثانی رخت بندد بر حقیقت
رهد از تیه ظلمت نور گردد
عوالم جمله زو معمور گردد
بدون باعثی از ملک تجرید
شود کی نفس کی بند تقیید
بود باعث تقاضای کمالش
که بر اکل شجر آمد مثالش
ز مبدء بعد او ظلم است و عصیان
کند این ظلم بر خود نفس انسان
خود این ظلم ار چه از حکم قضا بود
ادب را یک گویم آن ز ما بود
از آنرو آدم اظهار خطا کرد
بحق «انا ظلمنا» را دعا کرد
خطا هم جز که در فعل بشر نیست
بکون وحدت از عصیان خیر نیست
در این عصیان هم آدم را کمال است
که غفران حق از پی لامحال است
بحق فتوح گردد راه آدم
ز رحمت کایدش والله اعلم
بخود دارد ز لغزشها نگاهش
ز حفظ حق مخالفها نهاده
که آن در قول و فعل است و اراده
کند کاری که حق راضی بر آنست
بافعال و اراده حق نشانست
مراد و قصد و حالش جز بحق نیست
ز قصد خویش حرفش در ورق نیست
مقام آمد که از عصیان آدم
تو را گویم گر آن داری مسلم
که با حفظ الهی او بدرگاه
چرا عصیان نمود و گشت گمراه
زأکل گندم از حکم حقیقت
بود افعال آدم بر طبیعت
بهشت عقل از حق گشت جایش
طبیعت شد بگندم رهنمایش
ز نهی گندم اینمعنی است منظور
که ز آثار طبیعت او شود دور
تقاضای طبیعت لیک آن بود
که بر وی فر و زور خویش بنمود
خود این جبریست کاصل اختیار است
چه هر شیئی بجای خود بکار است
جهانرا بر طبیعت چون مدار است
ز حق شاید گرش این اقتدار است
نباشد گر طبیعت عالمی نیست
به «کرمنا» مخاطب آدمی نیست
پس آدم خورد گر گندم ز غفلت
منافی نیست آن با عقل و عصمت
چه او در اکل گندم بود مجبور
زوجهی منهی از صد وجه مأمور
ز یک ره کرد ترک امر حضرت
بباطن گر چه آنهم بود طاعت
ز یک ره اکل گندم شد و بالش
ز صد ره گشت باعث بر کمالش
برون از جنتش انداخت در خاک
که در خاکش کند سلطان لولاک
نمود از حلههای جنتش دور
که پوشد حلهاش از رحمت و نور
لباس مغفرت از حله بهتر
نگاه رهبر از صد چله بهتر
ز گندم یافت آدم ره بعالم
بمعنی حکم حق بود آن بآدم
نبود ار امر حق در عین واقع
کجا آدم بگندم بود طامع
خود او را بهر دنیا کرد خلق او
از آنرو داد بروی بطن و حلق او
نبد مقصود ز آدم و ز سرشتش
که جا پیوسته باشد در بهشتش
بدنیا میشد او بیشک روانه
ازو اغوای شیطان بد بهانه
نکوتر گویمت از عالم عقل
کند بردار ناسوت آدمی نقل
که بعد از نظم اقلیم طبیعت
بثانی رخت بندد بر حقیقت
رهد از تیه ظلمت نور گردد
عوالم جمله زو معمور گردد
بدون باعثی از ملک تجرید
شود کی نفس کی بند تقیید
بود باعث تقاضای کمالش
که بر اکل شجر آمد مثالش
ز مبدء بعد او ظلم است و عصیان
کند این ظلم بر خود نفس انسان
خود این ظلم ار چه از حکم قضا بود
ادب را یک گویم آن ز ما بود
از آنرو آدم اظهار خطا کرد
بحق «انا ظلمنا» را دعا کرد
خطا هم جز که در فعل بشر نیست
بکون وحدت از عصیان خیر نیست
در این عصیان هم آدم را کمال است
که غفران حق از پی لامحال است
بحق فتوح گردد راه آدم
ز رحمت کایدش والله اعلم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۱۶ - المطالعه
مطالع با اضافه تاست کاشف
ز توفیقات حق از بهر عارف
سؤال از عارفین هم در مواقع
بسوی حادثات است آنچه راجع
دگر اطلاق آن باشد در آنات
بر استشراف دیدار و شهودات
بهنگام طوالع چونگه شارق
شود هم بر مبادی بوارق
کند توقیف تا در هر مقامش
زجوش اندازد و آرد قوامش
دگر تا داند او خود نیست رهرو
ز توقیف آید ایدر انتباهی
رسد در هر قدم فیض هدایت
کند ره طی بامید عنایت
سؤال از بهر آن تا باشد آگاه
که حقش در حوادث بوده همراه
نماید جمع خود را در مسالک
رهد با هر سؤالی از مهالک
هم استشراف او اندر طوالع
بشوق آرد کند رفع موانع
مطالعه بدینسانست در کار
حدود ارمرد این راهی نگهدار
ز توفیقات حق از بهر عارف
سؤال از عارفین هم در مواقع
بسوی حادثات است آنچه راجع
دگر اطلاق آن باشد در آنات
بر استشراف دیدار و شهودات
بهنگام طوالع چونگه شارق
شود هم بر مبادی بوارق
کند توقیف تا در هر مقامش
زجوش اندازد و آرد قوامش
دگر تا داند او خود نیست رهرو
ز توقیف آید ایدر انتباهی
رسد در هر قدم فیض هدایت
کند ره طی بامید عنایت
سؤال از بهر آن تا باشد آگاه
که حقش در حوادث بوده همراه
نماید جمع خود را در مسالک
رهد با هر سؤالی از مهالک
هم استشراف او اندر طوالع
بشوق آرد کند رفع موانع
مطالعه بدینسانست در کار
حدود ارمرد این راهی نگهدار
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۲ - المناصفه
مناصف با اضافه تا است انصاف
بخلق و حق و خود بینقص و اجحاف
خود این بر حسن اعمال و سلوک است
چنین حسن عمل کار ملوک است
خود انصافی که با حق در یقین است
رضای عبد از نعمالمعین است
رضا وقتی است کورا اعتراضی
نماند درمکاره وانقباضی
چو داند خود که حق او عدم بود
گرش حق داد هستی از کرم بود
بخلق انصاف این باشد که غیرت
مقدم باشد اندر کل خیرت
چو آنها جمله بر خیر تو جمعند
تو را چون دست و پا و عین و سمعند
بخیراتی که باشد بر تو لایق
خلایق جمله باشند از تو سابق
دو صد تن متفق شد تا که نانی
تو را بر خانه آمد از دکانی
بدینسان جمله نعمتهای عالم
شد از خلقت بهر روزی فراهم
تو هم پس حق هر یک را بجا آر
که هر یک راست بر تو حق بسیار
نباشد گر چنین با خلقت انصاف
شده اندر حقوق جمله اجحاف
چو رفت انصاف باشی پس تو ظالم
بمعنی نیست نفسی از تو سالم
نه تنها ظلم آن باشد که دانی
بسا عدلی که ظلم است آن نهانی
نه تنها باید انصافت بآدم
که باید بر همه ذرات عالم
اگر شیئی بنا موقع شود صرف
شده در حق او اجحاف بیحرف
خوری هر نعمتی باید شود نور
نه کز رتبه نباتی هم فتد دور
دهد گندم چو در جسم تو قوت
رسان گر آدمی بازش بجنت
بخواه از اکل آن عذر پدر را
مکن افزوده جرم بوالبشر را
زهی فرزند کان فخر پدر شد
بهشت از خاک پایش مفتخر شد
چو شد در کعبه مولد او ز مادر
بخاک افتاد نزد حی داور
بسجده بر زمین آمد شد الهام
به ام او که او را کن علی نام
که مشتق ز اسم ما این پاک اسم است
علی اسرار هستی را طلسم است
سجودش را بدان معنی که از خاک
کشید او سر که گردد خاکش افلاک
بهشت از خویش گر عذر پدر خواست
هزاران عذر زان جرم از پسر خواست
که من در امر آدم بیگناهم
ولی از خاک پایت عذر خواهم
گر او از من بناکامی برون شد
دل از حسرت مرا دریای خون شد
بعمر خود کشیدم انتظارت
ولی دانم که از من هست عارت
ز من یاد آوری حال پدر را
بخواهی انتقام بوالبشر را
بچشم آمد که آدم خاک و آبست
از آن غافل که جد بوتراب است
کرم فرما و جرم رفته بپذیر
که خود شرمندهام ناکرده تقصیر
نخورد از گندم او نانی ز غیرت
چه گندم راند آدم را زجنت
حقوق خلق اینسان زو ادا شد
که از حق بر خلایق پیشوا شد
بخلق و حق ز انصافی که بودش
نگشتی منفصل جود و سجودش
بخویش انصاف آن باشد که خدمت
ز مولی با شدت بر قدر نعمت
حساب خود کنی تا در مقابل
عمل با مزد او گردد معادل
اگر دانی که اینمعنی محال است
چو افزون از شمار او را نوالست
ز درک نعمتش اندیشه لنگ است
دو عالم از شمر آن بتنگ است
مکن باری ز نعمت ناشناسی
بنعمتهای منعم ناسپاسی
بود کفران نعمت آنکه اعضا
نباشد بند امر و نهی مولی
نکردی چونکه یکخدمت بجا تو
بده انصاف خود در هر خطا تو
بخلق و حق و خود بینقص و اجحاف
خود این بر حسن اعمال و سلوک است
چنین حسن عمل کار ملوک است
خود انصافی که با حق در یقین است
رضای عبد از نعمالمعین است
رضا وقتی است کورا اعتراضی
نماند درمکاره وانقباضی
چو داند خود که حق او عدم بود
گرش حق داد هستی از کرم بود
بخلق انصاف این باشد که غیرت
مقدم باشد اندر کل خیرت
چو آنها جمله بر خیر تو جمعند
تو را چون دست و پا و عین و سمعند
بخیراتی که باشد بر تو لایق
خلایق جمله باشند از تو سابق
دو صد تن متفق شد تا که نانی
تو را بر خانه آمد از دکانی
بدینسان جمله نعمتهای عالم
شد از خلقت بهر روزی فراهم
تو هم پس حق هر یک را بجا آر
که هر یک راست بر تو حق بسیار
نباشد گر چنین با خلقت انصاف
شده اندر حقوق جمله اجحاف
چو رفت انصاف باشی پس تو ظالم
بمعنی نیست نفسی از تو سالم
نه تنها ظلم آن باشد که دانی
بسا عدلی که ظلم است آن نهانی
نه تنها باید انصافت بآدم
که باید بر همه ذرات عالم
اگر شیئی بنا موقع شود صرف
شده در حق او اجحاف بیحرف
خوری هر نعمتی باید شود نور
نه کز رتبه نباتی هم فتد دور
دهد گندم چو در جسم تو قوت
رسان گر آدمی بازش بجنت
بخواه از اکل آن عذر پدر را
مکن افزوده جرم بوالبشر را
زهی فرزند کان فخر پدر شد
بهشت از خاک پایش مفتخر شد
چو شد در کعبه مولد او ز مادر
بخاک افتاد نزد حی داور
بسجده بر زمین آمد شد الهام
به ام او که او را کن علی نام
که مشتق ز اسم ما این پاک اسم است
علی اسرار هستی را طلسم است
سجودش را بدان معنی که از خاک
کشید او سر که گردد خاکش افلاک
بهشت از خویش گر عذر پدر خواست
هزاران عذر زان جرم از پسر خواست
که من در امر آدم بیگناهم
ولی از خاک پایت عذر خواهم
گر او از من بناکامی برون شد
دل از حسرت مرا دریای خون شد
بعمر خود کشیدم انتظارت
ولی دانم که از من هست عارت
ز من یاد آوری حال پدر را
بخواهی انتقام بوالبشر را
بچشم آمد که آدم خاک و آبست
از آن غافل که جد بوتراب است
کرم فرما و جرم رفته بپذیر
که خود شرمندهام ناکرده تقصیر
نخورد از گندم او نانی ز غیرت
چه گندم راند آدم را زجنت
حقوق خلق اینسان زو ادا شد
که از حق بر خلایق پیشوا شد
بخلق و حق ز انصافی که بودش
نگشتی منفصل جود و سجودش
بخویش انصاف آن باشد که خدمت
ز مولی با شدت بر قدر نعمت
حساب خود کنی تا در مقابل
عمل با مزد او گردد معادل
اگر دانی که اینمعنی محال است
چو افزون از شمار او را نوالست
ز درک نعمتش اندیشه لنگ است
دو عالم از شمر آن بتنگ است
مکن باری ز نعمت ناشناسی
بنعمتهای منعم ناسپاسی
بود کفران نعمت آنکه اعضا
نباشد بند امر و نهی مولی
نکردی چونکه یکخدمت بجا تو
بده انصاف خود در هر خطا تو
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۵ - منتهی المعرفه
نشان از منتهای معرفت جو
مقام واحدیت را جهت جو
دم رحمانی از وی انتشا یافت
بمنشیء السوی نام از خدا یافت
باینمعنی کز او شد گر که دانی
مگر ظاهر صورهای معانی
وجود آمد در آن ظاهر زأخفی
زمنزلهاست آن منزل تدلی
چو دروی کرد حق با صد تجمل
بسوی صورت خلقی تنزل
تدانی نیز خوانندش بمطلق
چه هست آنجا دنو خلق از حق
دگر هم منبعث شاید بجودش
اگر خوانی ز سلطان وجودش
چو جود حق در آنجا ابتدا شد
فیوضاتش روان بر ما سوا شد
زهر اسمی تجلی جود حق کرد
عیان ز اسماء تمام ما خلق کرد
مقام واحدیت را جهت جو
دم رحمانی از وی انتشا یافت
بمنشیء السوی نام از خدا یافت
باینمعنی کز او شد گر که دانی
مگر ظاهر صورهای معانی
وجود آمد در آن ظاهر زأخفی
زمنزلهاست آن منزل تدلی
چو دروی کرد حق با صد تجمل
بسوی صورت خلقی تنزل
تدانی نیز خوانندش بمطلق
چه هست آنجا دنو خلق از حق
دگر هم منبعث شاید بجودش
اگر خوانی ز سلطان وجودش
چو جود حق در آنجا ابتدا شد
فیوضاتش روان بر ما سوا شد
زهر اسمی تجلی جود حق کرد
عیان ز اسماء تمام ما خلق کرد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۵۲ - علامه دفع التکبر
نشانی از تواضع وز تکبر
تو را گویم هم ار داری تدبر
تواضع کان ز بهر مال و جاهست
خلاف امر و تعظیم الهست
دگر اقسام آن بسیار باشد
یکی از عجب و استکبار باشد
تواضع باشدش عین تکبر
کند بر کبر و خود بینی تفاخر
دگر از احتیاج و افتقار است
دگر از ضعف نفس و اضطرار است
دگر باشد بعنوان تملق
دگر باشد باظهار تخلق
در اغلب از ره امید و بیم است
بنادر جائی از طبع کریم است
تواضع نیست کز دلخواه باشد
خضوع مرد رهلله باشد
تواضع گر نمائی با غرض تو
که هم خواهی تواضع در عوض تو
خضوع از مردمت باشد توقع
برنجی گر بجا نامد تواضع
دلیل است اینکه آن رأس تکبر
بجا باشد نه قطع اندر تصور
تواضع ور ز خلقت در نظر نیست
بتن آندیو را ازکبر سر نیست
تو را گویم هم ار داری تدبر
تواضع کان ز بهر مال و جاهست
خلاف امر و تعظیم الهست
دگر اقسام آن بسیار باشد
یکی از عجب و استکبار باشد
تواضع باشدش عین تکبر
کند بر کبر و خود بینی تفاخر
دگر از احتیاج و افتقار است
دگر از ضعف نفس و اضطرار است
دگر باشد بعنوان تملق
دگر باشد باظهار تخلق
در اغلب از ره امید و بیم است
بنادر جائی از طبع کریم است
تواضع نیست کز دلخواه باشد
خضوع مرد رهلله باشد
تواضع گر نمائی با غرض تو
که هم خواهی تواضع در عوض تو
خضوع از مردمت باشد توقع
برنجی گر بجا نامد تواضع
دلیل است اینکه آن رأس تکبر
بجا باشد نه قطع اندر تصور
تواضع ور ز خلقت در نظر نیست
بتن آندیو را ازکبر سر نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۶ - الجود
بضد بخل هم جود است و ایثار
نه ایثاری که از عجب است و پندار
صفاتی چند بر جودت منوط است
نه جود است آنکه خالی زین شروطست
علو همت است اول که عالم
بچشمت قدرش آید کمتر از کم
اگر ملکی دهی بر ناتوانی
بود پیشت اقل از نیم نانی
دگر باشد تو را از داد حق یاد
که نمعت داد و منت هیچ ننهاد
دگر امرت بشکر و حمد فرمود
خود آنهم بهر اتمام نعم بود
که یاد منعم از هر نعمیت به
ز حق بر عبد نی زین رحمیت به
شود نعمت ز شکر نعمت افزون
بنفع عید گفت او باش ممنوع
و گر نه حق بود معطی بالذات
نخواهد سودی از عبد و عبادات
جهان را خلق محض موهبت کرد
نه بهر اتجار و منفعت کرد
غرض منت بجود است از لئامت
ز دو نان نه کرم جو نه کرامت
دگر شرط کرم باشد تواضع
بهر کو دارد از جودت تمتع
دگر شرط کرم باشد که پستش
نبینی و نخواهی زیر دستش
نه خدمت خواهی از وی نی تملق
نه تعریف و دعا و نی ترفق
دگر شرط کرم انس است و الفت
که جود از میل باشد نی زکلفت
دگر اغماض و عفو و پردهپوشی
هم از گفتار لایعنی خموشی
دگر در بذل دیدن خویش را پست
نه صحب مال و ذی جود و زبردست
کسی جز ذات حق ذیجود نبود
نه صاحب جود بل موجود نبود
نه ایثاری که از عجب است و پندار
صفاتی چند بر جودت منوط است
نه جود است آنکه خالی زین شروطست
علو همت است اول که عالم
بچشمت قدرش آید کمتر از کم
اگر ملکی دهی بر ناتوانی
بود پیشت اقل از نیم نانی
دگر باشد تو را از داد حق یاد
که نمعت داد و منت هیچ ننهاد
دگر امرت بشکر و حمد فرمود
خود آنهم بهر اتمام نعم بود
که یاد منعم از هر نعمیت به
ز حق بر عبد نی زین رحمیت به
شود نعمت ز شکر نعمت افزون
بنفع عید گفت او باش ممنوع
و گر نه حق بود معطی بالذات
نخواهد سودی از عبد و عبادات
جهان را خلق محض موهبت کرد
نه بهر اتجار و منفعت کرد
غرض منت بجود است از لئامت
ز دو نان نه کرم جو نه کرامت
دگر شرط کرم باشد تواضع
بهر کو دارد از جودت تمتع
دگر شرط کرم باشد که پستش
نبینی و نخواهی زیر دستش
نه خدمت خواهی از وی نی تملق
نه تعریف و دعا و نی ترفق
دگر شرط کرم انس است و الفت
که جود از میل باشد نی زکلفت
دگر اغماض و عفو و پردهپوشی
هم از گفتار لایعنی خموشی
دگر در بذل دیدن خویش را پست
نه صحب مال و ذی جود و زبردست
کسی جز ذات حق ذیجود نبود
نه صاحب جود بل موجود نبود
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
خاک...
...نیست در سر من
مرا...
...یارست در برابر من
ز عشق...
... چه ضرورست ای برادر من
نهان چگونه کنم...
چون لب خشک است و دیده تر من
نثار خاک قدمهای این...
به هیچ جا نرسد تحفه محقر من
جفای چرخ و فراق ترا و جور رقیب
درین زمان چه کند این دل صنوبر من
چو غیر عشق ندارد درین جهان صوفی
اگر تو صاحب دردی ببین به دفتر من
...نیست در سر من
مرا...
...یارست در برابر من
ز عشق...
... چه ضرورست ای برادر من
نهان چگونه کنم...
چون لب خشک است و دیده تر من
نثار خاک قدمهای این...
به هیچ جا نرسد تحفه محقر من
جفای چرخ و فراق ترا و جور رقیب
درین زمان چه کند این دل صنوبر من
چو غیر عشق ندارد درین جهان صوفی
اگر تو صاحب دردی ببین به دفتر من
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۳
دوای غم نتوان ساخت جز به باده ناب
مرا به لطف خود امروز ساقیا دریاب
در جواب او
سحر چو طلعت زناج دیدم اندر خواب
ز شوق آن دل بریان جگر شدست کباب
علی الصباح به از کوزه عسل باشد
به پیش خاطر مخمور کاسه سیراب
چه خوش بود به جهان سایه بان نان تنک
که میخ او ز گرز باشد و لغانه طناب
دلم چو خسته جوع است می کنم پرهیز
بیار گرده بریان و شربت عناب
به خانقه نشود نان تمام، می ترسم
مکن تو عیب اگر می روم به عین شتاب
چو دید کله بریان به نان شمسی ضم
نه شرم کله قندست این زمان دریاب
مکش تو منت دو نان چو صوفی مسکین
به نان خشک قناعت کن و به کوزه آب
مرا به لطف خود امروز ساقیا دریاب
در جواب او
سحر چو طلعت زناج دیدم اندر خواب
ز شوق آن دل بریان جگر شدست کباب
علی الصباح به از کوزه عسل باشد
به پیش خاطر مخمور کاسه سیراب
چه خوش بود به جهان سایه بان نان تنک
که میخ او ز گرز باشد و لغانه طناب
دلم چو خسته جوع است می کنم پرهیز
بیار گرده بریان و شربت عناب
به خانقه نشود نان تمام، می ترسم
مکن تو عیب اگر می روم به عین شتاب
چو دید کله بریان به نان شمسی ضم
نه شرم کله قندست این زمان دریاب
مکش تو منت دو نان چو صوفی مسکین
به نان خشک قناعت کن و به کوزه آب
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۷
عید صیام و فصل گل و موسم بهار
من مست و یار همدم و ساقی است گلعذار
در جواب او
بیا که عید صیام است و باز فصل بهار
غم زمانه بدل کن به باده گلنار
در آن زمان که گشایم من فقیر نهار
ترید شیر و عسل جوش بایدم دو طغار
برنج زرد چو یابی بنوش چندانی
که در شکم نبود جای یک نفس زنهار
نصیحتی کنمت چون رسی به دعوت عام
مدار شرم، چو مردان در آی اندر کار
به سفره آنچه بود نوش کن تو از تر و خشک
برای زله کشی نیز سفره را بردار
دو یار همدم و یک مسلخی ز بریانی
خوش است اگر نشود ناکسی بدین دوچار
شکم چو سیر طعام است اندکی باید
بیار خواجه ز انگور مسکه یک خروار
به از حیات، ز پر خوردن ار بمیرد کس
به نزد صوفی بیچاره این زمان صد بار
من مست و یار همدم و ساقی است گلعذار
در جواب او
بیا که عید صیام است و باز فصل بهار
غم زمانه بدل کن به باده گلنار
در آن زمان که گشایم من فقیر نهار
ترید شیر و عسل جوش بایدم دو طغار
برنج زرد چو یابی بنوش چندانی
که در شکم نبود جای یک نفس زنهار
نصیحتی کنمت چون رسی به دعوت عام
مدار شرم، چو مردان در آی اندر کار
به سفره آنچه بود نوش کن تو از تر و خشک
برای زله کشی نیز سفره را بردار
دو یار همدم و یک مسلخی ز بریانی
خوش است اگر نشود ناکسی بدین دوچار
شکم چو سیر طعام است اندکی باید
بیار خواجه ز انگور مسکه یک خروار
به از حیات، ز پر خوردن ار بمیرد کس
به نزد صوفی بیچاره این زمان صد بار
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۹
گر براند سویم آن شاهسوار چابک
من نثارش کنم این جان گرانمایه سبک
در جواب او
زیروائی که بود گرم و به او نان تنک
مرهم سینه مجروح بود روز خنک
صحن ماهیچه پر قیمه اگر دست دهد
خرم آن جان گرانمایه که دریافت سبک
جان کند تازه کنون خربزه ابدالی
زان که شیرین و پر آب است و لطیف و نازک
بشنو از من سخنی، هر چه بود از تر و خشک
نگذاری به تک سفره که ماند یک جک
بر سر سفره چو انواع طعام آید پیش
صوفی خسته بود همچو سوار چابک
من نثارش کنم این جان گرانمایه سبک
در جواب او
زیروائی که بود گرم و به او نان تنک
مرهم سینه مجروح بود روز خنک
صحن ماهیچه پر قیمه اگر دست دهد
خرم آن جان گرانمایه که دریافت سبک
جان کند تازه کنون خربزه ابدالی
زان که شیرین و پر آب است و لطیف و نازک
بشنو از من سخنی، هر چه بود از تر و خشک
نگذاری به تک سفره که ماند یک جک
بر سر سفره چو انواع طعام آید پیش
صوفی خسته بود همچو سوار چابک
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۱
بیار باده گلرنگ ساقیا حالی
که تا دل خود را کنم ز غم خالی
در جواب او
اگر به دست تو افتد طغار چنگالی
محقرست ز بهر چه دست بر مالی
دو گرده باید و یک کله ای به نیمشبان
که تا دل پر خود را به او کنم خالی
نهار ماست چو یک گوسفند پارینه
چهار باید از این بره های امسالی
به پیش گرسنه مسکین که سوخت ز آتش جوع
خوش است صحنک بغرا اگر بود حالی
مشام جان تو گردد ز بوی نان تازه
چو رویمال خود او را اگر به رو مالی
علی الصباح که مخمور دیده بگشاید
خوش است خربزه های لطیف ابدالی
کشیده مطبخیم صحنک مزعفر و گفت
بنوش صوفی بیچاره، چند می نالی
که تا دل خود را کنم ز غم خالی
در جواب او
اگر به دست تو افتد طغار چنگالی
محقرست ز بهر چه دست بر مالی
دو گرده باید و یک کله ای به نیمشبان
که تا دل پر خود را به او کنم خالی
نهار ماست چو یک گوسفند پارینه
چهار باید از این بره های امسالی
به پیش گرسنه مسکین که سوخت ز آتش جوع
خوش است صحنک بغرا اگر بود حالی
مشام جان تو گردد ز بوی نان تازه
چو رویمال خود او را اگر به رو مالی
علی الصباح که مخمور دیده بگشاید
خوش است خربزه های لطیف ابدالی
کشیده مطبخیم صحنک مزعفر و گفت
بنوش صوفی بیچاره، چند می نالی
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶۶
چو بیابی به دهر یار خلف
ننهی جام باده را از کف
در جواب او
چون برآید ز دیگ حلوا تف
لوت خواران کشند صف در صف
خرم آن ساعتی که باشم شاد
من و بغرا نهاده کف بر کف
ذوقها یافتم ز صحن برنج
راحت خاطر است یار خلف
هر که بی بی نجست و لوت زدن
می کند در زمانه عمر تلف
بانگ نان تنک ربود غمم
سبب عیش باشد آری دف
دلم از دور گفت با بریان
هست ما را ز تو امید شرف
گفت صوفی سحر به نان و نمک
«ما عرفناک حقه اعرف»
ننهی جام باده را از کف
در جواب او
چون برآید ز دیگ حلوا تف
لوت خواران کشند صف در صف
خرم آن ساعتی که باشم شاد
من و بغرا نهاده کف بر کف
ذوقها یافتم ز صحن برنج
راحت خاطر است یار خلف
هر که بی بی نجست و لوت زدن
می کند در زمانه عمر تلف
بانگ نان تنک ربود غمم
سبب عیش باشد آری دف
دلم از دور گفت با بریان
هست ما را ز تو امید شرف
گفت صوفی سحر به نان و نمک
«ما عرفناک حقه اعرف»
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۱
اگر به جانب غربت کشد دلم شاید
که بوی خیر از این همدمان نمی آید
در جواب او
اگر به جانب بغرا کشد دلم شاید
که بوی قلیه زاکرا و نان نمی آید
بود که کله پز از حال من شود آگاه
در آن زمان که سر دیگ خویش بگشاید
اگر چه گوشت بود در جهان نوای نعیم
جمال نان تنک سفره را بیاراید
گرسنه خلق و به سفره، طعام لاموجود
بلای جان بود ای دل خدای ننماید
در آن زمان که کند مطبخی طعام نثار
بود که صوفی مسکین به خاطرش آید
که بوی خیر از این همدمان نمی آید
در جواب او
اگر به جانب بغرا کشد دلم شاید
که بوی قلیه زاکرا و نان نمی آید
بود که کله پز از حال من شود آگاه
در آن زمان که سر دیگ خویش بگشاید
اگر چه گوشت بود در جهان نوای نعیم
جمال نان تنک سفره را بیاراید
گرسنه خلق و به سفره، طعام لاموجود
بلای جان بود ای دل خدای ننماید
در آن زمان که کند مطبخی طعام نثار
بود که صوفی مسکین به خاطرش آید
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۳
وه چه خوش باشد در ایام بهار
باده گلگون و ساقی گلعذار
در جواب او
صحن بغرائی که باشد سیر دار
گر بیابی وقت را فرصت شمار
گرده های میده محبوب من است
خوش بود محبوب یاران در کنار
شد نهان در قند رخسار برنج
مه شود پنهان چو پیدا شد غبار
گفت از گیپا شمیم من به است
زین خطا شد رو سیه مشک تتار
دانه انگور سازد تازه جان
این سخن درست اندر گوش دار
تا بدیدم شربت قند و گلاب
در خمارم، آب سردم از خمار
بهره ها یابی تو از خوان نعم
گر در آئی همچو صوفی مردوار
باده گلگون و ساقی گلعذار
در جواب او
صحن بغرائی که باشد سیر دار
گر بیابی وقت را فرصت شمار
گرده های میده محبوب من است
خوش بود محبوب یاران در کنار
شد نهان در قند رخسار برنج
مه شود پنهان چو پیدا شد غبار
گفت از گیپا شمیم من به است
زین خطا شد رو سیه مشک تتار
دانه انگور سازد تازه جان
این سخن درست اندر گوش دار
تا بدیدم شربت قند و گلاب
در خمارم، آب سردم از خمار
بهره ها یابی تو از خوان نعم
گر در آئی همچو صوفی مردوار
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۹
کتابه ای ز مسیحا بر این کهن دیرست
که نا امید نباشی که عاقبت خیرست
در جواب او
دلم که در پی بغرا همیشه در سیر است
چه پخته کار غنیمی که داعی خیرست
دل گرسنه من دوش گفت با بریان
درآ در آی که این خانه خالی از غیرست
چرا رود سوی مطبخ روان دل من گفت
به دانه های برنج او اسیر چون طیرست
روم به خدمت خباز، زان که هر روزی
به نو چو خوردن نان رسم این کهن دیرست
عجب مدار که صوفی رسد به دعوت عام
که از برای همین کار خاصه در سیرست
که نا امید نباشی که عاقبت خیرست
در جواب او
دلم که در پی بغرا همیشه در سیر است
چه پخته کار غنیمی که داعی خیرست
دل گرسنه من دوش گفت با بریان
درآ در آی که این خانه خالی از غیرست
چرا رود سوی مطبخ روان دل من گفت
به دانه های برنج او اسیر چون طیرست
روم به خدمت خباز، زان که هر روزی
به نو چو خوردن نان رسم این کهن دیرست
عجب مدار که صوفی رسد به دعوت عام
که از برای همین کار خاصه در سیرست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸۸
آه که بی روی دوست عمر به پایان رسید
وز غم هجران یار نعره به کیوان رسید
در جواب او
آه که از شوق نان عمر به پایان رسید
در غم هجران گذشت، ناله به کیوان رسید
دل پر و معده تهی، منتظرم روز و شب
تا که کسی گویدم دعوت سلطان رسید
جان به لب آمد مرا، در غم بغرای ترب
ناله من از عراق تا به خراسان رسید
آتش سودای گوشت هست مرا در درون
شد جگرم پخته تا دل بر بریان رسید
صحن مزعفر چو گشت در نظر ما عیان
شمع بخندید و گفت دل به بر جان رسید
بر سر آتش کباب زمزمه ای داشت خوش
گفت دل مستمند، مرغ خوش الحان رسید
بر سر خوان نعم گشت پلانی خنک
گفت یکی غم مخور صوفی حیران رسید
وز غم هجران یار نعره به کیوان رسید
در جواب او
آه که از شوق نان عمر به پایان رسید
در غم هجران گذشت، ناله به کیوان رسید
دل پر و معده تهی، منتظرم روز و شب
تا که کسی گویدم دعوت سلطان رسید
جان به لب آمد مرا، در غم بغرای ترب
ناله من از عراق تا به خراسان رسید
آتش سودای گوشت هست مرا در درون
شد جگرم پخته تا دل بر بریان رسید
صحن مزعفر چو گشت در نظر ما عیان
شمع بخندید و گفت دل به بر جان رسید
بر سر آتش کباب زمزمه ای داشت خوش
گفت دل مستمند، مرغ خوش الحان رسید
بر سر خوان نعم گشت پلانی خنک
گفت یکی غم مخور صوفی حیران رسید
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۷
تا بدین غایت که رفت از من نیامد هیچ کار
راستی باید، نه بازی صرف کردم روزگار
در جواب او
بهر بغرا در جهان هر کس نهد دیگی به بار
یارب این توفیق را گردان رفیق، ای کردگار
کی بود یارب که در دستم فتد بریانیی
تا من تنها بر آرم از دل و جانش دمار
تا که بریانهای فربه چون به چنگ افتد مرا
بهر کنگر ماس باشد در دل من خوار خوار
فی المثل در معده ام گر جا نماند یک نفس
همچنان با صحن بغرا دل بود امیدوار
بعد مرگم ای که خواهی داد حلوائی به کس
هم به من ده این زمان اکنون که هستم در دیار
کارم از یک کاسه بغرا نمی گردد تمام
باری از دفع ضرورت کمترینه دو تغار
چون ندارد صوفی مسکین به غیر اشتها
می گذارد این سخنها را به عالم یادگار
راستی باید، نه بازی صرف کردم روزگار
در جواب او
بهر بغرا در جهان هر کس نهد دیگی به بار
یارب این توفیق را گردان رفیق، ای کردگار
کی بود یارب که در دستم فتد بریانیی
تا من تنها بر آرم از دل و جانش دمار
تا که بریانهای فربه چون به چنگ افتد مرا
بهر کنگر ماس باشد در دل من خوار خوار
فی المثل در معده ام گر جا نماند یک نفس
همچنان با صحن بغرا دل بود امیدوار
بعد مرگم ای که خواهی داد حلوائی به کس
هم به من ده این زمان اکنون که هستم در دیار
کارم از یک کاسه بغرا نمی گردد تمام
باری از دفع ضرورت کمترینه دو تغار
چون ندارد صوفی مسکین به غیر اشتها
می گذارد این سخنها را به عالم یادگار
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۸
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
در جواب او
امروز بی نوائیم ای مطبخی خدا را
بر بار نه تو اکنون این دیگ ماس وا را
رازی که هست پنهان اندر درون گیپا
دردا که از شمیمش خواهد شد آشکارا
هر کار روز میعاد آید نصیب هر کس
گویا که لوت خوردن گشته حواله ما را
در اشتیاق حلوا دیوانه گشته ام من
اکنون به دست من نه زنجیر زلبیا را
از سرنوشت کوله، دوشاب رفت در دیگ
«گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را»
ای مطبخی بقائی در دعوتت نبینم
«نیکی به جای یاران فرصت شمار ما را»
آن دم که لوت خواران در مجمعی نشینند
باشد که یاد آرند صوفی بینوا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
در جواب او
امروز بی نوائیم ای مطبخی خدا را
بر بار نه تو اکنون این دیگ ماس وا را
رازی که هست پنهان اندر درون گیپا
دردا که از شمیمش خواهد شد آشکارا
هر کار روز میعاد آید نصیب هر کس
گویا که لوت خوردن گشته حواله ما را
در اشتیاق حلوا دیوانه گشته ام من
اکنون به دست من نه زنجیر زلبیا را
از سرنوشت کوله، دوشاب رفت در دیگ
«گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را»
ای مطبخی بقائی در دعوتت نبینم
«نیکی به جای یاران فرصت شمار ما را»
آن دم که لوت خواران در مجمعی نشینند
باشد که یاد آرند صوفی بینوا را
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲۹
عکس روی تو چو در آینه جام افتاد
عاشق سوخته دل در طمع خام افتاد
در جواب او
دوش در خانه مرا نان جوین شام افتاد
چه کنم هیچ جز از صبر که ناکام افتاد
صحن کاچی به دو صد درد دل آمد به شکم
رنجه گردد چو کسی در طمع خام افتاد
راز سر بسته سنبوسه نگفتم با کس
چه کنم آه که اندر دهن عام افتاد
سرخ رویی کلنبه همه از حلوا بود
زعفران نقش همین داشت که بدنام افتاد
چه کند گر نرود در پی نان، دل شب و روز
چو ازین دایره در محنت ایام افتاد
رشته بگسیخت دل و در بر ماهیچه گریخت
گر از آن بند بشد، باز درین دام افتاد
کاسه اشکنه ای داد به صوفی طباخ
این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد
عاشق سوخته دل در طمع خام افتاد
در جواب او
دوش در خانه مرا نان جوین شام افتاد
چه کنم هیچ جز از صبر که ناکام افتاد
صحن کاچی به دو صد درد دل آمد به شکم
رنجه گردد چو کسی در طمع خام افتاد
راز سر بسته سنبوسه نگفتم با کس
چه کنم آه که اندر دهن عام افتاد
سرخ رویی کلنبه همه از حلوا بود
زعفران نقش همین داشت که بدنام افتاد
چه کند گر نرود در پی نان، دل شب و روز
چو ازین دایره در محنت ایام افتاد
رشته بگسیخت دل و در بر ماهیچه گریخت
گر از آن بند بشد، باز درین دام افتاد
کاسه اشکنه ای داد به صوفی طباخ
این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۳۴