عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴
بر مه از عنبر عذار آورده‌ای
بر پرند از مشک مار آورده‌ای
بر حریر از قیر نقش افکنده‌ای
بر گل از سنبل نگار آورده‌ای
هرچه خوبان را به کار آید ز حسن
در خط مشکین به کار آورده‌ای
بیش رخ منمای کاندر کار تن
روح را چون زیر و زار آورده‌ای
دوش می‌کردی حساب عاشقان
انوری ار در شمار آورده‌ای
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
جانا به کمال صورتی‌ای
در حسن و جمال آیتی‌ای
وصف رخ تو چگونه گویم
می‌دان که به رخ قیامتی‌ای
با وصل تو ملک جم نخواهم
زیرا که تو به ز ملکتی‌ای
انصاف اگر دهیم جانا
آراسته خوب صورتی‌ای
گفتی که تراام انوری باش
لیکن چه کنم که ساعتی‌ای
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
بدخوی‌تری مگر خبر داری
کامروز طراوتی دگر داری
یا می‌دانی که با دل و چشمم
پیوند و جمال بیشتر داری
روزی که به دست ناز برخیزی
دانم ز نیاز من خبر داری
در پردهٔ دل چو هم تویی آخر
از راز دلم چه پرده برداری
گویی که از این پست وفادارم
گویم به وفا و عهد اگر داری
بر پای جهی که قصه کوته کن
امشب سرما و دردسر داری
ای آیت حسن جمله در شانت
زین سورت عشوه صد ز بر داری
دشنام دهی که انوری یارب
چون طبع لطیف و شعر تر داری
چتوان گفتن نه اولین داغست
کز طعنه مرا تو در جگر داری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
روی چون ماه آسمان داری
قد چون سرو بوستان داری
دل تو داری غلط همی گویم
نه به جان و سرت که جان داری
در میان دلی و خواهی بود
خویش را چند بر کران داری
راز من در غمت چو پیدا شد
روی تا کی ز من نهان داری
گر نهانی و بی‌وفا چه عجب
جانی و عادت جهان داری
از غمت روی بر زمین دارم
وز جفا سر بر آسمان داری
چند ازین گرچه برگ این دارم
چند از آن گرچه جای آن داری
چون گرانی همی بخواهی برد
سر چه بر انوری گران داری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
بی‌گناه از من تبرا می‌کنی
آنچه از خواریست با ما می‌کنی
سهل می‌گیرم خطاکاری تو
ورچه می‌دانم که عمدا می‌کنی
من خود از سودای تو سرگشته‌ام
هر زمان با من چه صفرا می‌کنی
کشتی عمرم شکستست ای عجب
چشمم از خونابه دریا می‌کنی
جان نخواهم برد امروز از غمت
وعدهٔ وصلم به فردا می‌کنی
ناز دیگر می‌کنی هر ساعتی
شاد باش احسنت زیبا می‌کنی
روی خوب تو ترا پشتی قویست
این دلیریها از آنجا می‌کنی
انوری چون در سر کار تو شد
بر سر خلقش چه رسوا می‌کنی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶
این همه چابکی و زیبایی
این چنین از کجا همی آیی
چون مه چارده به نیکویی
چون بت آزری به زیبایی
مه نخوانم ترا معاذالله
مه نهانست تا به پیدایی
ماه سرد و ترست و رنگ‌آمیز
شب دو و بی‌قرار و هرجایی
کی توان کردنت همی مانند
که تو خورشید عالم‌آرایی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
چگونه دل نسپارم به صورت تو، نگارا؟
که در جمال تو دیدم کمال صنع خدا را
چه بر خورند ز بالای نازک تو؟ ندانم
جماعتی که تحمل نمی‌کنند بلا را
نه رسم ماست بریدن ز دوستان قدیمی
دین دیار ندانم که رسم چیست شما را
مرا که روی تو بینم به جاه و مال چه حاجت؟
کسی که روی تو بیند به از خزینهٔ دارا
شبی به روز بگیرم کمند زلفت و گویم:
بیار بوسه، که امروز نیست روز مدارا
جراحت دل عاشق دواپذیر نباشد
چو درد دوست بیامد چه می‌کنیم دوا را؟
صبور باش درین غصه، اوحدی، که صبوران
سخن ز خار برون آورند و سیم ز خارا
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
بر قتل چون منی چه گماری رقیب را؟
ای در جهان غریب، مسوز این غریب را
دورم همی کنند ادیبان ز پیش تو
ای حورزاده، عشق بیاموز ادیب را
روی تو گر ز دور ببیند خطیب شهر
دیگر حضور قلب نباشد خطیب را
ترسا گر آن دو زلف چو زنار بنگرد
در حال همچو عود بسوزد صلیب را
ما دوست را به دنیی و عقبی نمی‌دهیم
زنهار! کس چگونه فروشد حبیب را
از من مدار چشم خموشی، که وقت گل
مشکل کسی خموش کند عندلیب را
همرنگ اوحدی شود اندر جهان به عشق
هر کس که او نگه کند این رنگ و طیب را
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
اگر یک سو کنی زان رخ سر زلف چو سنبل را
ز روی لاله رنگ خود خجالت‌ها دهی گل را
مرا پیش لب لعل تو سربازیست در خاطر
اگر چه پیش روی تو سربازیست کاکل را
رخ و زلف تو بس باشد ز بهر حجت و برهان
اگر دعوی کند وقتی کسی دور تسلسل را
تجمل روی خوبان را بیاراید ولیکن تو
رخی داری که از خوبی بیاراید تجمل را
نباید گوش مالیدن مرا در عشق و نالیدن
اگر گل زین صفت باشد غرامت نیست بلبل را
قرنفل در دهان داری، که هنگام سخن گفتن
به صحرا می‌برد ز آن لب صبابوی قرنفل را
برآید نالهٔ «دل دل» ز هر سو چون برانگیزی
به روز کشتن و غارت غبار نعل دلدل را
نمی‌گفتی: به فضل خود ببخشایم بسی بر تو؟
کنون وقت آمد انعام و احسان و تفضل را
ز عشقش توبه بشکستم بگیر ای اوحدی، دستم
و گر باور نمی‌داری بیار آن ساغر مل را
جمالش کرد حیرانم، چه ماهست آن؟ نمی‌دانم
که چشم از کشف ماهیت نمی‌بندد تامل را
بهل، تا می‌کند خواری، که با او هم کند یاری
چو جانم میل او دارد نهادم دل تحمل را
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
ای نرگس تو فتنه و در فتنه خوابها
زلف تو حلقه حلقه و در حلقه تابها
حوران جنت ار به کمالت نگه کنند
در رو کشند جمله ز شرمت نقابها
دست قضا چو نسخهٔ خوبان همی نبشت
روی تو اصل بود و دگر انتخابها
گر پرتوی ز روی تو در عالم اوفتد
سر بر کند ز هر طرفی آفتابها
آخر زکوة این همه خوبی نه واجبست؟
منعت که می‌کند که نکردی ثوابها؟
فردا مگر گناه نباشد مرا به حشر
کامروز در فراق تو دیدم عذابها
من می‌کنم دعا و تو دشنام می‌دهی
آری، بر تو کم نبود این جوابها
از اشک دیده بر ورق روی چون زرم
گویی مگر به سیم کشیدند بابها
امشب چنان گریسته‌ام کاشک چشم من
همسایه را به خانه در افکند آبها
برخوان سینه از دل بریان نهاده‌ام
در رهگذار خیل خیالت کبابها
غیری در اشتیاق تو گر نامه‌ای نوشت
شاید که اوحدی بنویسد کتابها
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
آن زخم، که از تو بر دل ماست
مشنو که: به مرهمی توان کاست
کی وعده وفا کنی تو امروز؟
کامروز تو را هزار فرداست
زلفت، که به کژ روی بر آمد
با ما به وفا کجا شود راست؟
دریاب، که دست ما فرو بست
این فتنه، که از سر تو برخاست
یک روز گرم به پرسش آیی
عذرت نتوان به سالها خواست
عشق و لب لعلت، این چه سوزست
عقل و سر زلفت، این چه سود است؟
آرایش عالم از رخ تست
مشاطه رخت چه داند آراست؟
مطرب، بنواز نوبتی خوش
کامروز زمانه نوبت ماست
قولی بزن از طریق عشاق
یا خود غزلی که اوحدی راست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
روزه‌داران را هلال عید ابروی شماست
شب نشینان را چراغ از پرتو روی شماست
ماه زنگی نسبت رومی رخ شاهی نسب
بنده آن چشم ترک و زلف هندوی شماست
مشک چینی را ز غیرت بر نمی‌آید نفس
زان دم عنبر، که در دام دو گیسوی شماست؟
این که می‌آید دم صبحست یا باد ختن؟
یا نسیم روضهٔ فردوس؟ یا بوی شماست؟
از بهشت ار شاهدی خیزد شما خواهید بود
در جهان ار جنتی باشد سر کوی شماست
سوختیم از مهرتان، هم سایه‌ای می‌افگنید
کندرین همسایه میل خاطری سوی شماست
حال محنتهای من محتاج پرسیدن نبود
محنت ما را، که خواهد بودن، از خوی شماست
تا ز دست آن سر زلف چو چوگان زخم خورد
این دل آشفته سرگردان تراز گوی شماست
بر دو رویم سال و مه این اشک خون رفتن روان
از دو رویی کردن دلهای چون روی شماست
گر کشیدم در کنار، از لاغری نتوان شناخت
کین تن باریک من، یا حلقهٔ موی شماست
اوحدی را دل ز سنگ انداز دوری خسته شد
باز پرسیدش، که آن مسکین دعاگوی شماست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
آن ترک پری چهره، که مانند فرشتست
یارب، گل پاکش ز چه ترکیب سرشتست؟
انصاف توان داد که: با لطف وجودش
بنیاد وجود دگران از گل و خشتست
زین بیش مده وعده به فردای بهشتم
کامروز به نقد از رخ او خانه بهشتست
با قامت او هر که نشاند پس ازین سرو
بسیار کند سرزنش آن سرو که کشتست
گفتم که: بگویم به کسی درد دل خویش
از خود به جهان یک دل بی‌درد نهشتست
جان را نبود قیمت و دل چیست بر او؟
کس نام چنین ها نتوان برد، که زشتست
ای اوحدی، از سر بنهی بر خط او نه
کامروز کسی بهتر ازین خط ننوشتست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
بنگرید این فتنه را کز نو پدیدار آمده‌ست
خلق شهری از دل و جانش خریدار آمده‌ست
باغ رویش را ز چاه غبغبست امسال آب
زان سبب سیب زنخدانش به از پار آمده‌ست
نقد هر خوبی که در گنج ملاحت جمع بود
یک به یک در حلقهٔ آن زلف چون مار آمده‌ست
بارها جان عزیز خویش را در پای او
پیشکش کردیم و اندر پیش او خوار آمده‌ست
بوسه‌ای زان لعل بربودیم و آسان گشت کار
گر چه بر طبع حسودان نیک دشوار آمده‌ست
گر به کار ما نظر کرد او چه باشد؟ سالها
خون دل خوردیم تا امروز در کار آمده‌ست
بندهٔ آن زلف سر بر دوش کرد از دوش باز
اوحدی را کز کلاه خسروی عار آمده‌ست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
هم ز وصف لبت زبان خجلست
هم ز زلف تو مشک و بان خجلست
تا دهان و رخ ترا دیدند
غنچه دل تنگ و ارغوان خجلست
دل به جان از رخ تو بویی خواست
سالها رفت و همچنان خجلست
دیده را با رخ تو کاری رفت
دل بیچاره در میان خجلست
عذر مهمانم، ای صبا، تو بخواه
که تو دانی که: میزبان خجلست
ای قلم، شرح حال من بنویس
که ز بی خدمتی زبان خجلست
اوحدی کی به پیشگاه رسد؟
آنکه از خاک آستان خجلست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱
سروی که ازو و حور و پری بار برند اوست
ماهی که ازو خلق دل زار برند اوست
گرد دهن چون شکرش گرد، که امروز
تنگی که ازو قند به خروار برند اوست
آن حور شکر خنده که از حقهٔ لعلش
یک شهر شفای دل بیمار برند اوست
آن ماه که سجاده نشینان در او
سجاده و تسبیح به خمار برند اوست
ترکی که ز چین سر زلف چو کمندش
عشاق دل شیفته دشوار برند اوست
شوخی که ز سر پنجهٔ مستان دو چشمش
خوبان جهان جور به ناچار برند اوست
اندر چمن دلبری، ای اوحدی، امروز
سروی که ز رویش گل بی‌خار برند اوست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
ز عشق اگر چه به هر گوشه داستانی هست
سری چنین نه همانا بر آستانی هست
بیا، که با گل رویت فراغتی دارم
ز هر گلی که به باغی و بوستانی هست
اگر بخوان تو از لاغری نه در خوردیم
هم از برای سگان تو استخوانی هست
بگوی تا: نزند تیر غمزه جز بر ما
چو ابروی تو کسی را اگر کمانی هست
حدیث تلخ بهل، بعد ازین به شمشیرم
بیزمای، اگرت رای امتحانی هست
کسی که وصل ترا می‌کند دو کون بها
خبر نداشت که بالای او دکانی هست
خبر مکن بکس، ای مدعی، ازو، که هنوز
رخش تمام ندیدی، گرت زیانی هست
گر آه و ناله کند اوحدی شگفت مدار
هم آتشی زده باشند کش دخانی هست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
ای حلقه کرده دلها در حلقهای گوشت
چون موی گشته خلقی ز آن موی تا به دوشت
بر سر زند چلیپا از زلف پای بندت
دم در کشد مسیحا از شکر خموشت
بگدازد از خجالت، حال، نبات مصری
چون پسته گر بخندد لعل شکر فروشت
جان هزار بیدل در لعل آبدارت
خون هزار عاشق در جزع فتنه کوشت
دلهای عاشقان را در حلقهٔ لب تو
نیکو مفرحی شد ترکیب لعل نوشت
با عشقت اوحدی را دیدم حکایتی خوش
لیکن حکایت او خود کی رسد به گوشت؟
فریاد دردناکش از سوز سینه می‌دان
تا آتشی نباشد چون آورد به جوشت؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
دیگر آن حلقه و آن دانهٔ در در گوشت
که ببیند، که نبخشد دل و دین و هوشت؟
پای بر گردن گردون نهم از روی شرف
گر چو زلف تو شبی سر بنهم بر دوشت
طوطی چرب زبان، با همه شیرین سخنی
دم نیارد که زند پیش لب خاموشت
شهر پر شور شد از پستهٔ شکر پاشت
دهر پر فتنه شد از سنبل نسرین پوشت
ای بسا! نیش کزان غمزه فروشد به دلم
خود به کامی نرسید از دهن چون نوشت
دارم اندیشه که: یک بوسه بخواهم ز لبت
باز می‌ترسم از آن خوی ملامت کوشت
سخن اوحدی، از خود همه مرواریدست
هیچ شک نیست که: بی‌زر نرود در گوشت
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
باز بالای تو ما را در بلا خواهد نهاد
دود زلفت آتشی در جان ما خواهد نهاد
دامنم پر خون دل گردد ز دست روزگار
کان سزا در دامن هر ناسزا خواهد نهاد
از سر زلف دلاویز و لب شیرین تو
آنکه بر گیرد دل خود در کجا خواهد نهاد؟
دست صبح از چین زلف عنبرآمیزت به لطف
نافها در دامن باد صبا خواهد نهاد
چرخ را شرم آمدی کوکب نمایی با رخت
گر بدانستی که: پروین درسها خواهد نهاد
گر سر زلف ترا دیگر جفایی در دلست
گو: بیاور، کاوحدی تن در قضا خواهد نهاد