عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
دوش آن جانان ما، افتان و خیزان یک قبا
مست آمد با یکی جامی پر از صرف صفا
جام می میریخت ره ره، زان که مست مست بود
خاک ره میگشت مست و پیش او میکوفت پا
صد هزاران یوسف از حسنش چو من حیران شده
ناله میکردند کی پیدای پنهان تا کجا؟
جان به پیشش در سجود از خاک ره بد بیش تر
عقل دیوانه شده نعره زنان که مرحبا
جیبها بشکافته آن خویشتن داران ز عشق
دل سبک مانند کاه و رویها چون کهربا
عالمی کرده خرابه، از برای یک کرشم
وز خمار چشم نرگس، عالمی دیگر هبا
هوشیاران سر فکنده جمله خود از بیم و ترس
پیش او صفها کشیده بیدعا و بیثنا
وان که مستان خمار جادوی اویند نیز
چون ثنا گویند کز هستی فتادستند جدا؟
من جفاگر بیوفا جستم که هم جامم شود
پیش جام او بدیدم، مست افتاده وفا
ترک و هندو مست و بدمستی همیکردند دوش
چون دو خصم خونی ملحد دل دوزخ سزا
گه به پای هم دگر چون مجرمان معترف
میفتادندی به زاری، جان سپار و تن فدا
باز دست هم دگر بگرفته آن هندو و ترک
هر دو در رو میفتادند پیش آن مه روی ما
یک قدح پر کرد شاه و داد ظاهر آن به ترک
وز نهان با یک قدح میگفت هندو را بیا
ترک را تاجی به سر کایمان لقب دادم تو را
بر رخ هندو نهاده داغ کاین کفراست،ها
آن یکی صوفی مقیم صومعهی پاکی شده
وین مقامر در خراباتی نهاده رختها
چون پدید آمد ز دور آن فتنهٔ جانهای حور
جام در کف، سکر در سر، روی چون شمس الضحی
ترس جان در صومعه افتاد زان ترساصنم
می کش و زنار بسته، صوفیان پارسا
وان مقیمان خراباتی، از آن دیوانهتر
میشکستند خمها و میفکندند چنگ و نا
شور و شر و نفع و ضر و خوف و امن و جان و تن
جمله را سیلاب برده، میکشاند سوی لا
نیم شب چون صبح شد آواز دادند موذنان
ایها العشاق قوموا واستعدوا للصلا
مست آمد با یکی جامی پر از صرف صفا
جام می میریخت ره ره، زان که مست مست بود
خاک ره میگشت مست و پیش او میکوفت پا
صد هزاران یوسف از حسنش چو من حیران شده
ناله میکردند کی پیدای پنهان تا کجا؟
جان به پیشش در سجود از خاک ره بد بیش تر
عقل دیوانه شده نعره زنان که مرحبا
جیبها بشکافته آن خویشتن داران ز عشق
دل سبک مانند کاه و رویها چون کهربا
عالمی کرده خرابه، از برای یک کرشم
وز خمار چشم نرگس، عالمی دیگر هبا
هوشیاران سر فکنده جمله خود از بیم و ترس
پیش او صفها کشیده بیدعا و بیثنا
وان که مستان خمار جادوی اویند نیز
چون ثنا گویند کز هستی فتادستند جدا؟
من جفاگر بیوفا جستم که هم جامم شود
پیش جام او بدیدم، مست افتاده وفا
ترک و هندو مست و بدمستی همیکردند دوش
چون دو خصم خونی ملحد دل دوزخ سزا
گه به پای هم دگر چون مجرمان معترف
میفتادندی به زاری، جان سپار و تن فدا
باز دست هم دگر بگرفته آن هندو و ترک
هر دو در رو میفتادند پیش آن مه روی ما
یک قدح پر کرد شاه و داد ظاهر آن به ترک
وز نهان با یک قدح میگفت هندو را بیا
ترک را تاجی به سر کایمان لقب دادم تو را
بر رخ هندو نهاده داغ کاین کفراست،ها
آن یکی صوفی مقیم صومعهی پاکی شده
وین مقامر در خراباتی نهاده رختها
چون پدید آمد ز دور آن فتنهٔ جانهای حور
جام در کف، سکر در سر، روی چون شمس الضحی
ترس جان در صومعه افتاد زان ترساصنم
می کش و زنار بسته، صوفیان پارسا
وان مقیمان خراباتی، از آن دیوانهتر
میشکستند خمها و میفکندند چنگ و نا
شور و شر و نفع و ضر و خوف و امن و جان و تن
جمله را سیلاب برده، میکشاند سوی لا
نیم شب چون صبح شد آواز دادند موذنان
ایها العشاق قوموا واستعدوا للصلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
شمع دیدم گرد او پروانهها چون جمعها
شمع کی دیدم که گردد گرد نورش شمعها؟
شمع را چون برفروزی، اشک ریزد بر رخان
او چو بفروزد رخ عاشق، بریزد دمعها
چون شکر گفتار آغازد ببینی ذرهها
از برای استماعش واگشاده سمعها
ناامیدانی که از ایامها بفسرده اند
گرمی جانش برانگیزد ز جانشان طمعها
گر نه لطف او بدی، بودی ز جانهای غیور
مر مرا از ذکر نام شکرینش منعها
شمس دین صدر خداوند خداوندان به حق
کز جمال جان او با زیب و فر شد صنعها
چون بر آن آمد که مر جسمانیان را رو دهد
جان صدیقان گریبان را درید از شنعها
تخم امیدی که کشتم از پی آن آفتاب
یک نظر بادا ازو بر ما برای ینعها
سایهٔ جسم لطیفش، جان ما را جانهاست
یا رب آن سایه به ما واده برای طبعها
شمع کی دیدم که گردد گرد نورش شمعها؟
شمع را چون برفروزی، اشک ریزد بر رخان
او چو بفروزد رخ عاشق، بریزد دمعها
چون شکر گفتار آغازد ببینی ذرهها
از برای استماعش واگشاده سمعها
ناامیدانی که از ایامها بفسرده اند
گرمی جانش برانگیزد ز جانشان طمعها
گر نه لطف او بدی، بودی ز جانهای غیور
مر مرا از ذکر نام شکرینش منعها
شمس دین صدر خداوند خداوندان به حق
کز جمال جان او با زیب و فر شد صنعها
چون بر آن آمد که مر جسمانیان را رو دهد
جان صدیقان گریبان را درید از شنعها
تخم امیدی که کشتم از پی آن آفتاب
یک نظر بادا ازو بر ما برای ینعها
سایهٔ جسم لطیفش، جان ما را جانهاست
یا رب آن سایه به ما واده برای طبعها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
دیده حاصل کن دلا آن گه ببین تبریز را
بی بصیرت کی توان دیدن، چنین تبریز را؟
هر چه بر افلاک روحانیست از بهر شرف
مینهد بر خاک پنهانی جبین تبریز را
پا نهادی بر فلک از کبر و نخوت بیدرنگ
گر به چشم سر بدیدستی زمین تبریز را
روح حیوانی تو را و عقل شب کوری دگر
با همین دیده دلا بینی همین تبریز را؟
تو اگر اوصاف خواهی هست فردوس برین
از صفا و نور سر بندهی کمین تبریز را
نفس تو عجل سمین و تو مثال سامری
چون شناسد دیدهٔ عجل سمین تبریز را؟
همچو دریاییست تبریز از جواهر وز درر
چشم در، ناید دو صد در ثمین تبریز را
گر بدان افلاک، کین افلاک گردان است ازآن
وافروشی، هست بر جانت غبین تبریز را
گر نه جسمستی، تو را من گفتمی بهر مثال
جوهرین یا از زمرد یا زرین تبریز را
چون همه روحانیان روح قدسی عاجزند
چون بدانی تو بدین رای رزین تبریز را؟
چون درختی را نبینی مرغ کی بینی برو؟
پس چه گویم با تو جان جان این تبریز را
بی بصیرت کی توان دیدن، چنین تبریز را؟
هر چه بر افلاک روحانیست از بهر شرف
مینهد بر خاک پنهانی جبین تبریز را
پا نهادی بر فلک از کبر و نخوت بیدرنگ
گر به چشم سر بدیدستی زمین تبریز را
روح حیوانی تو را و عقل شب کوری دگر
با همین دیده دلا بینی همین تبریز را؟
تو اگر اوصاف خواهی هست فردوس برین
از صفا و نور سر بندهی کمین تبریز را
نفس تو عجل سمین و تو مثال سامری
چون شناسد دیدهٔ عجل سمین تبریز را؟
همچو دریاییست تبریز از جواهر وز درر
چشم در، ناید دو صد در ثمین تبریز را
گر بدان افلاک، کین افلاک گردان است ازآن
وافروشی، هست بر جانت غبین تبریز را
گر نه جسمستی، تو را من گفتمی بهر مثال
جوهرین یا از زمرد یا زرین تبریز را
چون همه روحانیان روح قدسی عاجزند
چون بدانی تو بدین رای رزین تبریز را؟
چون درختی را نبینی مرغ کی بینی برو؟
پس چه گویم با تو جان جان این تبریز را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
از فراق شمس دین افتادهام در تنگنا
او مسیح روزگار و درد چشمم بیدوا
گر چه درد عشق او خود راحت جان من است
خون جانم گر بریزد او، بود صد خون بها
عقل آواره شده، دوش آمد و حلقه بزد
من بگفتم کیست بر در؟ باز کن در، اندرآ
گفت آخر چون درآیم خانه، تا سر آتش است؟
میبسوزد هر دو عالم را ز آتشهای لا
گفتمش تو غم مخور، پا اندرون نه مردوار
تا کند پاکت ز هستی، هست گردی زاجتبا
عاقبت بینی مکن، تا عاقبت بینی شوی
تا چو شیر حق باشی، در شجاعت لافتی
تا ببینی هستیات چون از عدم سر برزند
روح مطلق کامکار و شه سوار هل اتی
جمله عشق و جمله لطف و جمله قدرت، جمله دید
گشته در هستی شهید و در عدم او مرتضی
آن عدم نامی که هستی موجها دارد ازو
کز نهیب موج او، گردان شده صد آسیا
اندر آن موج اندرآیی، چون بپرسندت ازین
تو بگویی صوفی ام، صوفی بخواند مامضی
از میان شمع بینی، برفروزد شمع تو
نور شمعت اندرآمیزد به نور اولیا
مر تو را جایی برد آن موج دریا در فنا
دررباید جانت را او از سزا و ناسزا
لیک از آسیب جانت، وز صفای سینهات
بی تو داده باغ هستی را، بسی نشو و نما
در جهان محو باشی، هست مطلق کامران
در حریم محو باشی، پیشوا و مقتدا
دیدههای کون در رویت نیارد بنگرید
تا که نجهد دیدهاش از شعشعهی آن کبریا
ناگهان گردی بخیزد، زان سوی محو و فنا
که تو را وهمی نبوده، زان طریق ماورا
شعلههای نور بینی، از میان گردها
محو گردد نور تو، از پرتو آن شعلهها
زو فروآ تو ز تخت و سجدهیی کن زان که هست
آن شعاع شمس دین شهریار اصفیا
ور کسی منکر شود اندر جبین او نگر
تا ببینی داغ فرعونی بر آن جا قد طغی
تا نیارد سجدهیی بر خاک تبریز صفا
کم نگردد از جبینش داغ نفرین خدا
او مسیح روزگار و درد چشمم بیدوا
گر چه درد عشق او خود راحت جان من است
خون جانم گر بریزد او، بود صد خون بها
عقل آواره شده، دوش آمد و حلقه بزد
من بگفتم کیست بر در؟ باز کن در، اندرآ
گفت آخر چون درآیم خانه، تا سر آتش است؟
میبسوزد هر دو عالم را ز آتشهای لا
گفتمش تو غم مخور، پا اندرون نه مردوار
تا کند پاکت ز هستی، هست گردی زاجتبا
عاقبت بینی مکن، تا عاقبت بینی شوی
تا چو شیر حق باشی، در شجاعت لافتی
تا ببینی هستیات چون از عدم سر برزند
روح مطلق کامکار و شه سوار هل اتی
جمله عشق و جمله لطف و جمله قدرت، جمله دید
گشته در هستی شهید و در عدم او مرتضی
آن عدم نامی که هستی موجها دارد ازو
کز نهیب موج او، گردان شده صد آسیا
اندر آن موج اندرآیی، چون بپرسندت ازین
تو بگویی صوفی ام، صوفی بخواند مامضی
از میان شمع بینی، برفروزد شمع تو
نور شمعت اندرآمیزد به نور اولیا
مر تو را جایی برد آن موج دریا در فنا
دررباید جانت را او از سزا و ناسزا
لیک از آسیب جانت، وز صفای سینهات
بی تو داده باغ هستی را، بسی نشو و نما
در جهان محو باشی، هست مطلق کامران
در حریم محو باشی، پیشوا و مقتدا
دیدههای کون در رویت نیارد بنگرید
تا که نجهد دیدهاش از شعشعهی آن کبریا
ناگهان گردی بخیزد، زان سوی محو و فنا
که تو را وهمی نبوده، زان طریق ماورا
شعلههای نور بینی، از میان گردها
محو گردد نور تو، از پرتو آن شعلهها
زو فروآ تو ز تخت و سجدهیی کن زان که هست
آن شعاع شمس دین شهریار اصفیا
ور کسی منکر شود اندر جبین او نگر
تا ببینی داغ فرعونی بر آن جا قد طغی
تا نیارد سجدهیی بر خاک تبریز صفا
کم نگردد از جبینش داغ نفرین خدا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
ای هوسهای دلم، بیا بیا بیا بیا
ای مراد و حاصلم، بیا بیا بیا بیا
مشکل و شوریدهام، چون زلف تو، چون زلف تو
ای گشاد مشکلم، بیا بیا بیا بیا
از ره و منزل مگو، دیگر مگو، دیگر مگو
ای تو راه و منزلم، بیا بیا بیا بیا
درربودی از زمین یک مشت گل، یک مشت گل
در میان آن گلم، بیا بیا بیا بیا
تا ز نیکی وز بدی من واقفم، من واقفم
از جمالت غافلم، بیا بیا بیا بیا
تا نسوزد عقل من در عشق تو، در عشق تو
غافلم، نی عاقلم، بیا بیا بیا بیا
شه صلاح الدین که تو هم حاضری، هم غایبی
ای عجوبه واصلم، بیا بیا بیا بیا
ای مراد و حاصلم، بیا بیا بیا بیا
مشکل و شوریدهام، چون زلف تو، چون زلف تو
ای گشاد مشکلم، بیا بیا بیا بیا
از ره و منزل مگو، دیگر مگو، دیگر مگو
ای تو راه و منزلم، بیا بیا بیا بیا
درربودی از زمین یک مشت گل، یک مشت گل
در میان آن گلم، بیا بیا بیا بیا
تا ز نیکی وز بدی من واقفم، من واقفم
از جمالت غافلم، بیا بیا بیا بیا
تا نسوزد عقل من در عشق تو، در عشق تو
غافلم، نی عاقلم، بیا بیا بیا بیا
شه صلاح الدین که تو هم حاضری، هم غایبی
ای عجوبه واصلم، بیا بیا بیا بیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
ای هوسهای دلم، باری بیا، رویی نما
ای مراد و حاصلم، باری بیا، رویی نما
مشکل و شوریدهام، چون زلف تو، چون زلف تو
ای گشاد مشکلم، باری بیا، رویی نما
از ره و منزل مگو، دیگر مگو، دیگر مگو
ای تو راه و منزلم، باری بیا، رویی نما
درربودی از زمین یک مشت گل، یک مشت گل
در میان آن گلم، باری بیا، رویی نما
تا ز نیکی وز بدی من واقفم، من واقفم
از جمالت غافلم، باری بیا، رویی نما
تا نسوزد عقل من در عشق تو، در عشق تو
غافلم نی عاقلم، باری بیا، رویی نما
شه صلاح الدین که تو هم حاضری، هم غایبی
ای عجوبه واصلم، باری بیا، رویی نما
ای مراد و حاصلم، باری بیا، رویی نما
مشکل و شوریدهام، چون زلف تو، چون زلف تو
ای گشاد مشکلم، باری بیا، رویی نما
از ره و منزل مگو، دیگر مگو، دیگر مگو
ای تو راه و منزلم، باری بیا، رویی نما
درربودی از زمین یک مشت گل، یک مشت گل
در میان آن گلم، باری بیا، رویی نما
تا ز نیکی وز بدی من واقفم، من واقفم
از جمالت غافلم، باری بیا، رویی نما
تا نسوزد عقل من در عشق تو، در عشق تو
غافلم نی عاقلم، باری بیا، رویی نما
شه صلاح الدین که تو هم حاضری، هم غایبی
ای عجوبه واصلم، باری بیا، رویی نما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
امتزاج روحها، در وقت صلح و جنگها
با کسی باید که روحش هست صافی صفا
چون تغیر هست در جان، وقت جنگ و آشتی
آن نه یک روح است تنها، بلکه گشتستند جدا
چون بخواهد دل سلام آن یکی همچون عروس
مر زفاف صحبت داماد دشمن روی را
باز چون میلی بود سویی بدان ماند که او
میل دارد سوی داماد لطیف دلربا
از نظرها امتزاج و از سخنها امتزاج
وز حکایت امتزاج و از فکر آمیزها
همچنان که امتزاج ظاهر است اندر رکوع
وز تصافح وز عناق و قبله و مدح و دعا
بر تفاوت این تمازجها ز میل و نیم میل
وز سر کره و کراهت، وز پی ترس و حیا
آن رکوع با تأنی، وان ثنای نرم نرم
هم مراتب در معانی، در صورها مجتبا
این همه بازیچه گردد، چون رسیدی در کسی
کش سما سجده ش برد، وان عرش گوید مرحبا
آن خداوند لطیف بنده پرور، شمس دین
کو رهاند مر شما را، زین خیال بیوفا
با عدم تا چند باشی خایف و امیدوار
این همه تأثیر خشم اوست، تا وقت رضا
هستی جان اوست حقا، چون که هستی زو بتافت
لاجرم در نیستی میساز، با قید هوا
گه به تسبیع هوا و گه به تسبیع خیال
گه به تسبیع کلام و گه به تسبیع لقا
گه خیال خوش بود در طنز همچون احتلام
گه خیال بد بود همچون که خواب ناسزا
وان گهی تخییلها خوش تر ازین قوم رذیل
اینت هستی کو بود کمتر ز تخییل عما
پس از آن سوی عدم بدتر ازین از صد عدم
این عدمها بر مراتب بود همچون که بقا
تا نیاید ظل میمون خداوندی او
هیچ بندی از تو نگشاید یقین میدان دلا
با کسی باید که روحش هست صافی صفا
چون تغیر هست در جان، وقت جنگ و آشتی
آن نه یک روح است تنها، بلکه گشتستند جدا
چون بخواهد دل سلام آن یکی همچون عروس
مر زفاف صحبت داماد دشمن روی را
باز چون میلی بود سویی بدان ماند که او
میل دارد سوی داماد لطیف دلربا
از نظرها امتزاج و از سخنها امتزاج
وز حکایت امتزاج و از فکر آمیزها
همچنان که امتزاج ظاهر است اندر رکوع
وز تصافح وز عناق و قبله و مدح و دعا
بر تفاوت این تمازجها ز میل و نیم میل
وز سر کره و کراهت، وز پی ترس و حیا
آن رکوع با تأنی، وان ثنای نرم نرم
هم مراتب در معانی، در صورها مجتبا
این همه بازیچه گردد، چون رسیدی در کسی
کش سما سجده ش برد، وان عرش گوید مرحبا
آن خداوند لطیف بنده پرور، شمس دین
کو رهاند مر شما را، زین خیال بیوفا
با عدم تا چند باشی خایف و امیدوار
این همه تأثیر خشم اوست، تا وقت رضا
هستی جان اوست حقا، چون که هستی زو بتافت
لاجرم در نیستی میساز، با قید هوا
گه به تسبیع هوا و گه به تسبیع خیال
گه به تسبیع کلام و گه به تسبیع لقا
گه خیال خوش بود در طنز همچون احتلام
گه خیال بد بود همچون که خواب ناسزا
وان گهی تخییلها خوش تر ازین قوم رذیل
اینت هستی کو بود کمتر ز تخییل عما
پس از آن سوی عدم بدتر ازین از صد عدم
این عدمها بر مراتب بود همچون که بقا
تا نیاید ظل میمون خداوندی او
هیچ بندی از تو نگشاید یقین میدان دلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
ای ز مقدارت هزاران فخر بیمقدار را
داد گلزار جمالت جان شیرین، خار را
ای ملوکان جهان روح بر درگاه تو
در سجود افتادگان و منتظر مر بار را
عقل از عقلی رود، هم روح روحی گم کند
چون که طنبوری ز عشقت برنوازد تار را
گر ز آب لطف تو نم یافتی گلزارها
کس ندیدی خالی از گل، سالها گلزار را
محو میگردد دلم در پرتو دلدار من
مینتانم فرق کردن از دلم دلدار را
دایما فخر است جان را از هوای او چنان
کو ز مستی مینداند فخر را و عار را
هست غاری، جان رهبانان عشقت معتکف
کرده رهبان مبارک پر ز نور این غار را
گر شود عالم چو قیر از غصهٔ هجران تو
نخوتی دارد که اندرننگرد مر قار را
چون عصای موسی بود آن وصل اکنون مار شد
ای وصال موسی وش اندرربا این مار را
ای خداوند شمس دین از آتش هجران تو
رشک نور باقی است، صد آفرین این نار را
داد گلزار جمالت جان شیرین، خار را
ای ملوکان جهان روح بر درگاه تو
در سجود افتادگان و منتظر مر بار را
عقل از عقلی رود، هم روح روحی گم کند
چون که طنبوری ز عشقت برنوازد تار را
گر ز آب لطف تو نم یافتی گلزارها
کس ندیدی خالی از گل، سالها گلزار را
محو میگردد دلم در پرتو دلدار من
مینتانم فرق کردن از دلم دلدار را
دایما فخر است جان را از هوای او چنان
کو ز مستی مینداند فخر را و عار را
هست غاری، جان رهبانان عشقت معتکف
کرده رهبان مبارک پر ز نور این غار را
گر شود عالم چو قیر از غصهٔ هجران تو
نخوتی دارد که اندرننگرد مر قار را
چون عصای موسی بود آن وصل اکنون مار شد
ای وصال موسی وش اندرربا این مار را
ای خداوند شمس دین از آتش هجران تو
رشک نور باقی است، صد آفرین این نار را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
مفروشید کمان و زره و تیغ، زنان را
که سزا نیست سلحها به جز از تیغ زنان را
چه کند بندهٔ صورت، کمر عشق خدا را؟
چه کند عورت مسکین، سپر و گرز و سنان را؟
چو میان نیست، کمر را به کجا بندد آخر
که وی از سنگ کشیدن، بشکستهست میان را
زر و سیم و در و گوه، نه که سنگیست مزور
ز پی سنگ کشیدن، چو خری ساخته جان را
منشین با دو سه ابله، که بمانی ز چنین ره
تو ز مردان خدا جو، صفت جان و جهان را
سوی آن چشم نظر کن، که بود مست تجلی
که در آن چشم بیابی، گهر عین و عیان را
تو در آن سایه بنه سر، که شجر را کند اخضر
که بدان جاست مجاری همگی، امن و امان را
گذر از خواب برادر به شب تیره چو اختر
که به شب باید جستن، وطن یار نهان را
به نظربخش نظر کن، ز میاش بلبله تر کن
سوی آن دور سفر کن، چه کنی دور زمان را
بپران تیر نظر را، به مؤثر ده اثر را
تبع تیر نظر دان، تن مانند کمان را
چو عدواید تو گردد، چو کرم قید تو گردد
چو یقین صید تو گردد بدران دام گمان را
سوی حق چون بشتابی، تو چو خورشید بتابی
چو چنان سود بیابی، چه کنی سود و زیان را؟
هله ای ترش چو آلو، بشنو بانگ تعالوا
که گشادهست به دعوت، مه جاوید، دهان را
من ازین فاتحه بستم لب خود، باقی ازو جو
که درآکند به گوهر، دهن فاتحه خوان را
که سزا نیست سلحها به جز از تیغ زنان را
چه کند بندهٔ صورت، کمر عشق خدا را؟
چه کند عورت مسکین، سپر و گرز و سنان را؟
چو میان نیست، کمر را به کجا بندد آخر
که وی از سنگ کشیدن، بشکستهست میان را
زر و سیم و در و گوه، نه که سنگیست مزور
ز پی سنگ کشیدن، چو خری ساخته جان را
منشین با دو سه ابله، که بمانی ز چنین ره
تو ز مردان خدا جو، صفت جان و جهان را
سوی آن چشم نظر کن، که بود مست تجلی
که در آن چشم بیابی، گهر عین و عیان را
تو در آن سایه بنه سر، که شجر را کند اخضر
که بدان جاست مجاری همگی، امن و امان را
گذر از خواب برادر به شب تیره چو اختر
که به شب باید جستن، وطن یار نهان را
به نظربخش نظر کن، ز میاش بلبله تر کن
سوی آن دور سفر کن، چه کنی دور زمان را
بپران تیر نظر را، به مؤثر ده اثر را
تبع تیر نظر دان، تن مانند کمان را
چو عدواید تو گردد، چو کرم قید تو گردد
چو یقین صید تو گردد بدران دام گمان را
سوی حق چون بشتابی، تو چو خورشید بتابی
چو چنان سود بیابی، چه کنی سود و زیان را؟
هله ای ترش چو آلو، بشنو بانگ تعالوا
که گشادهست به دعوت، مه جاوید، دهان را
من ازین فاتحه بستم لب خود، باقی ازو جو
که درآکند به گوهر، دهن فاتحه خوان را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را؟
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را؟
نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم
چو درین دور خرابم چه کنم دور زمان را؟
ز همه خلق رمیدم ز همه باز رهیدم
نه نهانم نه پدیدم چه کنم کون و مکان را؟
ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم
چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را؟
چو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم؟
چه توان گفت؟ چه گویم؟ صفت این جوی روان را؟
چو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را؟
چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را؟
چه خوشی عشق چه مستی چو قدح بر کف دستی
خنک آن جا که نشستی خنک آن دیدهٔ جان را
ز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی
چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان را؟
جهت گوهر فایق به تک بحر حقایق
چو به سر باید رفتن چه کنم پای دوان را؟
به سلاح احدی تو ره ما را بزدی تو
همه رختم ستدی تو چه دهم باج ستان را؟
ز شعاع مه تابان ز خم طـرهٔ پیچان
دل من شد سبک ای جان بده آن رطل گران را
منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را
منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را
غم را لطف لقب کن ز غم و درد طرب کن
هم ازین خوب طلب کن فرج و امن و امان را
بطلب امن و امان را بگزین گوشه گران را
بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را؟
نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم
چو درین دور خرابم چه کنم دور زمان را؟
ز همه خلق رمیدم ز همه باز رهیدم
نه نهانم نه پدیدم چه کنم کون و مکان را؟
ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم
چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را؟
چو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم؟
چه توان گفت؟ چه گویم؟ صفت این جوی روان را؟
چو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را؟
چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را؟
چه خوشی عشق چه مستی چو قدح بر کف دستی
خنک آن جا که نشستی خنک آن دیدهٔ جان را
ز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی
چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان را؟
جهت گوهر فایق به تک بحر حقایق
چو به سر باید رفتن چه کنم پای دوان را؟
به سلاح احدی تو ره ما را بزدی تو
همه رختم ستدی تو چه دهم باج ستان را؟
ز شعاع مه تابان ز خم طـرهٔ پیچان
دل من شد سبک ای جان بده آن رطل گران را
منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را
منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را
غم را لطف لقب کن ز غم و درد طرب کن
هم ازین خوب طلب کن فرج و امن و امان را
بطلب امن و امان را بگزین گوشه گران را
بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
چو مرا به سوی زندان بکشید، تن ز بالا
ز مقربان حضرت، بشدم غریب و تنها
به میان حبس ناگه، قمری مرا قرین شد
که فکند در دماغم، هوسش هزار سودا
همه کس خلاص جوید، ز بلا و حبس، من نی
چه روم چه روی آرم؟ به برون و یار این جا؟
که به غیر کنج زندان، نرسم به خلوت او
که نشد به غیر آتش، دل انگبین مصفا
نظری به سوی خویشان، نظری برو پریشان
نظری بدان تمنا، نظری بدین تماشا
چو بود حریف یوسف، نرمد کسی چو دارد
به میان حبس بستان و که خاصه یوسف ما
بدود به چشم و دیده، سوی حبس هر که او را
ز چنین شکرستانی برسد چنین تقاضا
من از اختران شنیدم، که کسی اگر بیابد
اثری ز نور آن مه، خبری کنید ما را
چو بدین گهر رسیدی، رسدت که از کرامت
بنهی قدم چو موسی، گذری ز هفت دریا
خبرش ز رشک جانها، نرسد به ماه و اختر
که چو ماه او برآید، بگدازد آسمانها
خجلم ز وصف رویش، به خدا دهان ببندم
چه برد ز آب دریا و ز بحر، مشک سقا
ز مقربان حضرت، بشدم غریب و تنها
به میان حبس ناگه، قمری مرا قرین شد
که فکند در دماغم، هوسش هزار سودا
همه کس خلاص جوید، ز بلا و حبس، من نی
چه روم چه روی آرم؟ به برون و یار این جا؟
که به غیر کنج زندان، نرسم به خلوت او
که نشد به غیر آتش، دل انگبین مصفا
نظری به سوی خویشان، نظری برو پریشان
نظری بدان تمنا، نظری بدین تماشا
چو بود حریف یوسف، نرمد کسی چو دارد
به میان حبس بستان و که خاصه یوسف ما
بدود به چشم و دیده، سوی حبس هر که او را
ز چنین شکرستانی برسد چنین تقاضا
من از اختران شنیدم، که کسی اگر بیابد
اثری ز نور آن مه، خبری کنید ما را
چو بدین گهر رسیدی، رسدت که از کرامت
بنهی قدم چو موسی، گذری ز هفت دریا
خبرش ز رشک جانها، نرسد به ماه و اختر
که چو ماه او برآید، بگدازد آسمانها
خجلم ز وصف رویش، به خدا دهان ببندم
چه برد ز آب دریا و ز بحر، مشک سقا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵
اگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیرا
بستان ز من شرابی، که قیامت است حقا
چه تفرج و تماشا که رسد ز جام اول
دومش نعوذبالله، چه کنم صفت سوم را
غم و مصلحت نماند، همه را فرود راند
پس از آن خدای داند، که کجا کشد تماشا
تو اسیر بو و رنگی، به مثال نقش سنگی
بجهی چو آب چشمه، ز درون سنگ خارا
بده آن می رواقی، هله ای کریم ساقی
چو چنان شوم بگویم، سخن تو بیمحابا
قدحی گران به من ده، به غلام خویشتن ده
بنگر که از خمارت، نگران شدم به بالا
نگران شدم بدان سو، که تو کردهیی مرا خو
که روانه باد آن جو، که روانه شد ز دریا
بستان ز من شرابی، که قیامت است حقا
چه تفرج و تماشا که رسد ز جام اول
دومش نعوذبالله، چه کنم صفت سوم را
غم و مصلحت نماند، همه را فرود راند
پس از آن خدای داند، که کجا کشد تماشا
تو اسیر بو و رنگی، به مثال نقش سنگی
بجهی چو آب چشمه، ز درون سنگ خارا
بده آن می رواقی، هله ای کریم ساقی
چو چنان شوم بگویم، سخن تو بیمحابا
قدحی گران به من ده، به غلام خویشتن ده
بنگر که از خمارت، نگران شدم به بالا
نگران شدم بدان سو، که تو کردهیی مرا خو
که روانه باد آن جو، که روانه شد ز دریا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
چمنی که تا قیامت گل او به بار بادا
صنمی که بر جمالش دو جهان نثار بادا
ز پگاه میر خوبان به شکار میخرامد
که به تیر غمزهٔ او دل ما شکار بادا
به دو چشم من ز چشمش چه پیامهاست هر دم
که دو چشمم از پیامش خوش و پرخمار بادا
در زاهدی شکستم به دعا نمود نفرین
که برو که روزگارت همه بیقرار بادا
نه قرار ماند و نی دل به دعای او ز یاری
که به خون ماست تشنه که خداش یار بادا
تن ما به ماه ماند که ز عشق میگدازد
دل ما چو چنگ زهره که گسسته تار بادا
بگداز ماه منگر به گسستگی زهره
تو حلاوت غمش بین که یکش هزار بادا
چه عروسی است در جان که جهان ز عکس رویش
چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا
به عذار جسم منگر که بپوسد و بریزد
به عذار جان نگر که خوش و خوش عذار بادا
تن تیره همچو زاغی و جهان تن زمستان
که به رغم این دو ناخوش ابدا بهار بادا
که قوام این دو ناخوش به چهار عنصر آمد
که قوام بندگانت به جز این چهار بادا
صنمی که بر جمالش دو جهان نثار بادا
ز پگاه میر خوبان به شکار میخرامد
که به تیر غمزهٔ او دل ما شکار بادا
به دو چشم من ز چشمش چه پیامهاست هر دم
که دو چشمم از پیامش خوش و پرخمار بادا
در زاهدی شکستم به دعا نمود نفرین
که برو که روزگارت همه بیقرار بادا
نه قرار ماند و نی دل به دعای او ز یاری
که به خون ماست تشنه که خداش یار بادا
تن ما به ماه ماند که ز عشق میگدازد
دل ما چو چنگ زهره که گسسته تار بادا
بگداز ماه منگر به گسستگی زهره
تو حلاوت غمش بین که یکش هزار بادا
چه عروسی است در جان که جهان ز عکس رویش
چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا
به عذار جسم منگر که بپوسد و بریزد
به عذار جان نگر که خوش و خوش عذار بادا
تن تیره همچو زاغی و جهان تن زمستان
که به رغم این دو ناخوش ابدا بهار بادا
که قوام این دو ناخوش به چهار عنصر آمد
که قوام بندگانت به جز این چهار بادا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
که بپرسد جز تو، خسته و رنجور تو را؟
ای مسیح از پی پرسیدن رنجور بیا
دست خود بر سر رنجور بنه که چونی؟
از گناهش بمیندیش و به کین دست مخا
آن که خورشید بلا بر سر او تیغ زده ست
گستران بر سر او، سایهٔ احسان و رضا
این مقصر به دو صد رنج سزاوار شده ست
لیک زان لطف به جز عفو و کرم نیست سزا
آن دلی را که به صد شیر و شکر پروردی
مچشانش پس از آن هر نفسی زهر جفا
تا تو برداشتهیی دل ز من و مسکن من
بند بسکست و درآمد سوی من سیل بلا
تو شفایی، چو بیایی خوش و رو بنمایی
سپه رنج گریزند و نمایند قفا
به طبیبش چه حواله کنی ای آب حیات
از همان جا که رسد درد، همان جاست دوا
همه عالم چو تناند و تو سر و جان همه
کی شود زنده تنی که سر او گشت جدا
ای تو سرچشمهٔ حیوان و حیات همگان
جوی ما خشک شده ست، آب ازین سو بگشا
جز ازین، چند سخن در دل رنجور بماند
تا نبیند رخ خوب تو نگوید به خدا
ای مسیح از پی پرسیدن رنجور بیا
دست خود بر سر رنجور بنه که چونی؟
از گناهش بمیندیش و به کین دست مخا
آن که خورشید بلا بر سر او تیغ زده ست
گستران بر سر او، سایهٔ احسان و رضا
این مقصر به دو صد رنج سزاوار شده ست
لیک زان لطف به جز عفو و کرم نیست سزا
آن دلی را که به صد شیر و شکر پروردی
مچشانش پس از آن هر نفسی زهر جفا
تا تو برداشتهیی دل ز من و مسکن من
بند بسکست و درآمد سوی من سیل بلا
تو شفایی، چو بیایی خوش و رو بنمایی
سپه رنج گریزند و نمایند قفا
به طبیبش چه حواله کنی ای آب حیات
از همان جا که رسد درد، همان جاست دوا
همه عالم چو تناند و تو سر و جان همه
کی شود زنده تنی که سر او گشت جدا
ای تو سرچشمهٔ حیوان و حیات همگان
جوی ما خشک شده ست، آب ازین سو بگشا
جز ازین، چند سخن در دل رنجور بماند
تا نبیند رخ خوب تو نگوید به خدا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
تا به شب ای عارف شیرین نوا
آن مایی، آن مایی، آن ما
تا به شب امروز ما را عشرت است
الصلا ای پاک بازان، الصلا
درخرام ای جان جان هر سماع
مه لقایی، مه لقایی، مه لقا
در میان شکران گل ریز کن
مرحبا ای کان شکر، مرحبا
عمر را نبود وفا الا تو عمر
باوفایی، باوفایی، باوفا
بس غریبی، بس غریبی، بس غریب
از کجایی؟ از کجایی؟ از کجا؟
با که میباشی و هم راز تو کیست؟
با خدایی، با خدایی، با خدا
ای گزیده نقش از نقاش خود
کی جدایی؟ کی جدایی؟ کی جدا؟
با همه بیگانهیی و با غمش
آشنایی، آشنایی، آشنا
جزو جزو تو فکنده در فلک
ربنا و ربنا و ربنا
دل شکسته هین چرایی؟ برشکن
قلبها و قلبها و قلبها
آخر ای جان اول هر چیز را
منتهایی، منتهایی، منتها
یوسفا در چاه شاهی تو ولیک
بی لوایی، بیلوایی، بیلوا
چاه را چون قصر قیصر کردهیی
کیمیایی، کیمیایی، کیمیا
یک ولی کی خوانمت، که صد هزار
اولیایی، اولیایی، اولیا
حشرگاه هر حسینی گر کنون
کربلایی، کربلایی، کربلا
مشک را بربند ای جان، گر چه تو
خوش سقایی، خوش سقایی، خوش سقا
آن مایی، آن مایی، آن ما
تا به شب امروز ما را عشرت است
الصلا ای پاک بازان، الصلا
درخرام ای جان جان هر سماع
مه لقایی، مه لقایی، مه لقا
در میان شکران گل ریز کن
مرحبا ای کان شکر، مرحبا
عمر را نبود وفا الا تو عمر
باوفایی، باوفایی، باوفا
بس غریبی، بس غریبی، بس غریب
از کجایی؟ از کجایی؟ از کجا؟
با که میباشی و هم راز تو کیست؟
با خدایی، با خدایی، با خدا
ای گزیده نقش از نقاش خود
کی جدایی؟ کی جدایی؟ کی جدا؟
با همه بیگانهیی و با غمش
آشنایی، آشنایی، آشنا
جزو جزو تو فکنده در فلک
ربنا و ربنا و ربنا
دل شکسته هین چرایی؟ برشکن
قلبها و قلبها و قلبها
آخر ای جان اول هر چیز را
منتهایی، منتهایی، منتها
یوسفا در چاه شاهی تو ولیک
بی لوایی، بیلوایی، بیلوا
چاه را چون قصر قیصر کردهیی
کیمیایی، کیمیایی، کیمیا
یک ولی کی خوانمت، که صد هزار
اولیایی، اولیایی، اولیا
حشرگاه هر حسینی گر کنون
کربلایی، کربلایی، کربلا
مشک را بربند ای جان، گر چه تو
خوش سقایی، خوش سقایی، خوش سقا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
چون نمایی آن رخ گلرنگ را
از طرب در چرخ آری، سنگ را
بار دیگر سر برون کن از حجاب
از برای عاشقان دنگ را
تا که دانش گم کند مر راه را
تا که عاقل بشکند فرهنگ را
تا که آب از عکس تو گوهر شود
تا که آتش واهلد مر جنگ را
من نخواهم ماه را با حسن تو
وان دو سه قندیلک آونگ را
من نگویم آینه با روی تو
آسمان کهنه پر زنگ را
دردمیدی، وافریدی باز تو
شکل دیگر این جهان تنگ را
در هوای چشم چون مریخ او
ساز ده ای زهره باز آن چنگ را
از طرب در چرخ آری، سنگ را
بار دیگر سر برون کن از حجاب
از برای عاشقان دنگ را
تا که دانش گم کند مر راه را
تا که عاقل بشکند فرهنگ را
تا که آب از عکس تو گوهر شود
تا که آتش واهلد مر جنگ را
من نخواهم ماه را با حسن تو
وان دو سه قندیلک آونگ را
من نگویم آینه با روی تو
آسمان کهنه پر زنگ را
دردمیدی، وافریدی باز تو
شکل دیگر این جهان تنگ را
در هوای چشم چون مریخ او
ساز ده ای زهره باز آن چنگ را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
در میان عاشقان عاقل مبا
خاصه اندر عشق این لعلین قبا
دور بادا عاقلان از عاشقان
دور بادا بوی گلخن از صبا
گر درآید عاقلی گو راه نیست
ور درآید عاشقی صد مرحبا
مجلس ایثار و عقل سخت گیر؟
صرفه اندر عاشقی باشد وبا
ننگ آید عشق را از نور عقل
بد بود پیری در ایام صبا
خانه بازآ عاشقا تو زوترک
عمر خود بیعاشقی باشد هبا
جان نگیرد شمس تبریزی به دست
دست بر دل نه برون رو قالبا
خاصه اندر عشق این لعلین قبا
دور بادا عاقلان از عاشقان
دور بادا بوی گلخن از صبا
گر درآید عاقلی گو راه نیست
ور درآید عاشقی صد مرحبا
مجلس ایثار و عقل سخت گیر؟
صرفه اندر عاشقی باشد وبا
ننگ آید عشق را از نور عقل
بد بود پیری در ایام صبا
خانه بازآ عاشقا تو زوترک
عمر خود بیعاشقی باشد هبا
جان نگیرد شمس تبریزی به دست
دست بر دل نه برون رو قالبا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
از ورای سر دل بین شیوهها
شکل مجنون، عاشقان زین شیوهها
عاشقان را دین و کیش دیگر است
اصل و فرع و سر آن دین شیوهها
دل سخن چین است از چین ضمیر
وحی جویان اندران چین شیوهها
جان شده بیعقل و دین، از بس که دید
زان پری تازه آیین شیوهها
از دغا و مکر گوناگون او
شیوهها گم کرده مسکین شیوهها
پرده دار روح ما را قصه کرد
زان صنم بیکبر و بیکین شیوهها
شیوهها از جسم باشد یا ز جان
این عجب بیآن و بیاین شیوهها
مرد خودبین غرقهٔ شیوهی خود است
خود نبیند جان خودبین شیوهها
شمس تبریزی جوانم کرد باز
تا ببینم بعد ستین شیوهها
شکل مجنون، عاشقان زین شیوهها
عاشقان را دین و کیش دیگر است
اصل و فرع و سر آن دین شیوهها
دل سخن چین است از چین ضمیر
وحی جویان اندران چین شیوهها
جان شده بیعقل و دین، از بس که دید
زان پری تازه آیین شیوهها
از دغا و مکر گوناگون او
شیوهها گم کرده مسکین شیوهها
پرده دار روح ما را قصه کرد
زان صنم بیکبر و بیکین شیوهها
شیوهها از جسم باشد یا ز جان
این عجب بیآن و بیاین شیوهها
مرد خودبین غرقهٔ شیوهی خود است
خود نبیند جان خودبین شیوهها
شمس تبریزی جوانم کرد باز
تا ببینم بعد ستین شیوهها