عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۴
از بس که مطرب دل از عشق کرد ناله
آن دلبرم درآمد در کف یکی پیاله
افکند در سر من، آنچ از سرم برآرد
نو کرد عشق ما را بادهی هزارساله
می گشت دین و کیشم، من مست وقت خویشم
نی نسیه را شناسم، نی بر کسم حواله
من باغ جان بدادم، چرخشت را خریدم
بر جام می نبشتم این بیع را قباله
ای سخرهٔ زمانه برهم بزن تو خانه
کین کاله بیش ارزد، وان گه چگونه کاله
بربند این دهان را، بگشا دهان جان را
بینی که هر دو عالم گردد یکی نواله
نپذیرد آن نواله جانت چو مست باشد
سرمست خد و خالش کی بنگرد به خاله
جانهای آسمانی، سرمست شمس تبریز
بگشای چشم و بنگر، پران شده چو ژاله
آن دلبرم درآمد در کف یکی پیاله
افکند در سر من، آنچ از سرم برآرد
نو کرد عشق ما را بادهی هزارساله
می گشت دین و کیشم، من مست وقت خویشم
نی نسیه را شناسم، نی بر کسم حواله
من باغ جان بدادم، چرخشت را خریدم
بر جام می نبشتم این بیع را قباله
ای سخرهٔ زمانه برهم بزن تو خانه
کین کاله بیش ارزد، وان گه چگونه کاله
بربند این دهان را، بگشا دهان جان را
بینی که هر دو عالم گردد یکی نواله
نپذیرد آن نواله جانت چو مست باشد
سرمست خد و خالش کی بنگرد به خاله
جانهای آسمانی، سرمست شمس تبریز
بگشای چشم و بنگر، پران شده چو ژاله
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۷
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۸
ای جان ای جان فی ستر الله
اشتر میران فی ستر الله
جام آتش درکش درکش
پیش سلطان فی ستر الله
ساغر تا لب میخور تا شب
اندر میدان فی ستر الله
چشمش را بین خشمش را بین
پنهان پنهان فی ستر الله
یاری شنگی پروین رنگی
آمد مهمان فی ستر الله
دیدم مستش خستم دستش
آسان آسان فی ستر الله
ساقی برجه باده درده
پنگان پنگان فی ستر الله
اشتر میران فی ستر الله
جام آتش درکش درکش
پیش سلطان فی ستر الله
ساغر تا لب میخور تا شب
اندر میدان فی ستر الله
چشمش را بین خشمش را بین
پنهان پنهان فی ستر الله
یاری شنگی پروین رنگی
آمد مهمان فی ستر الله
دیدم مستش خستم دستش
آسان آسان فی ستر الله
ساقی برجه باده درده
پنگان پنگان فی ستر الله
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۸
فصل بهاران شد ببین بستان پر از حور و پری
گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری
رومی رخان ماه وش زاییده از خاک حبش
چون تو مسلمانان خوش بیرون شده از کافری
گلزار بین گلزار بین در آب نقش یار بین
وان نرگس خمار بین وان غنچههای احمری
گلبرگها بر همدگر افتاده بین چون سیم و زر
آویزها و حلقهها بیدستگاه زرگری
در جان بلبل گل نگر وز گل به عقل کل نگر
وز رنگ در بیرنگ پر تا بوک آن جا ره بری
گل عقل غارت میکند نسرین اشارت میکند
کاینک پس پردهست آن کو میکند صورتگری
ای صلح داده جنگ را وی آب داده سنگ را
چون این گل بدرنگ را در رنگها میآوری
گر شاخهها دارد تری ور سرو دارد سروری
ور گل کند صد دلبری ای جان تو چیزی دیگری
چه جای باغ و راغ و گل؟چه جای نقل و جام مل؟
چه جای روح و عقل کل؟ کز جان جان هم خوش تری
گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری
رومی رخان ماه وش زاییده از خاک حبش
چون تو مسلمانان خوش بیرون شده از کافری
گلزار بین گلزار بین در آب نقش یار بین
وان نرگس خمار بین وان غنچههای احمری
گلبرگها بر همدگر افتاده بین چون سیم و زر
آویزها و حلقهها بیدستگاه زرگری
در جان بلبل گل نگر وز گل به عقل کل نگر
وز رنگ در بیرنگ پر تا بوک آن جا ره بری
گل عقل غارت میکند نسرین اشارت میکند
کاینک پس پردهست آن کو میکند صورتگری
ای صلح داده جنگ را وی آب داده سنگ را
چون این گل بدرنگ را در رنگها میآوری
گر شاخهها دارد تری ور سرو دارد سروری
ور گل کند صد دلبری ای جان تو چیزی دیگری
چه جای باغ و راغ و گل؟چه جای نقل و جام مل؟
چه جای روح و عقل کل؟ کز جان جان هم خوش تری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۰
ای آن که بر اسب بقا از دیر فانی میروی
دانا و بینای رهی آن سو که دانی میروی
بیهمره جسم و عرض بیدام و دانه و بیغرض
از تلخ کامی میرهی در کامرانی میروی
نی همچو عقل دانه چین نی همچو نفس پر ز کین
نی روح حیوان زمین تو جان جانی میروی
ای چون فلک دربافته ای همچو مه درتافته
از ره نشانی یافته در بینشانی میروی
ای غرقه سودای او ای بیخود از صهبای او
از مدرسهی اسمای او اندر معانی میروی
ای خوی تو چون آب جو داده زمین را رنگ و بو
تا کس نپندارد که تو بیارمغانی میروی
کو سایه منصور حق تا فاش فرماید سبق؟
کز مستعینی میرهی در مستعانی میروی
شب کاروانها زین جهان بر میرود تا آسمان
تو خود به تنهایی خود صد کاروانی میروی
ای آفتاب آن جهان در ذرهیی چونی نهان؟
وی پادشاه شه نشان در پاسبانی میروی
ای بس طلسمات عجب بستی برون از روز و شب
تا چشم پندارد که تو اندر مکانی میروی
ای لطف غیبی چند تو شکل بهاری میشوی؟
وی عدل مطلق چند تو اندر خزانی میروی؟
آخر برون آ زین صور چادر برون افکن ز سر
تا چند در رنگ بشر در گله بانی میروی؟
ای ظاهر و پنهان چو جان وی چاکر و سلطان چو جان
کی بینمت پنهان چو جان در بیزبانی میروی؟
دانا و بینای رهی آن سو که دانی میروی
بیهمره جسم و عرض بیدام و دانه و بیغرض
از تلخ کامی میرهی در کامرانی میروی
نی همچو عقل دانه چین نی همچو نفس پر ز کین
نی روح حیوان زمین تو جان جانی میروی
ای چون فلک دربافته ای همچو مه درتافته
از ره نشانی یافته در بینشانی میروی
ای غرقه سودای او ای بیخود از صهبای او
از مدرسهی اسمای او اندر معانی میروی
ای خوی تو چون آب جو داده زمین را رنگ و بو
تا کس نپندارد که تو بیارمغانی میروی
کو سایه منصور حق تا فاش فرماید سبق؟
کز مستعینی میرهی در مستعانی میروی
شب کاروانها زین جهان بر میرود تا آسمان
تو خود به تنهایی خود صد کاروانی میروی
ای آفتاب آن جهان در ذرهیی چونی نهان؟
وی پادشاه شه نشان در پاسبانی میروی
ای بس طلسمات عجب بستی برون از روز و شب
تا چشم پندارد که تو اندر مکانی میروی
ای لطف غیبی چند تو شکل بهاری میشوی؟
وی عدل مطلق چند تو اندر خزانی میروی؟
آخر برون آ زین صور چادر برون افکن ز سر
تا چند در رنگ بشر در گله بانی میروی؟
ای ظاهر و پنهان چو جان وی چاکر و سلطان چو جان
کی بینمت پنهان چو جان در بیزبانی میروی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۷
ای یوسف خوش نام هی در ره میا بیهمرهی
مسکل ز یعقوب خرد تا درنیفتی در چهی
آن سگ بود کو بیهده خسپد به پیش هر دری
وان خر بود کز ماندگی آید سوی هر خرگهی
در سینه این عشق و حسد بین کز چه جانب میرسد
دل را که آگاهی دهد جز دلنوازی آگهی؟
مانند مرغی باش هان بر بیضه همچو پاسبان
کز بیضه دل زایدت مستی و وصل و قهقهی
دامن ندارد غیر او جمله گدایند ای عمو
درزن دو دست خویش را در دامن شاهنشهی
مانند خورشید از غمش میرو در آتش تا به شب
چون شب شود میگرد خوش بر بام او همچون مهی
بر بام او این اختران تا صبح دم چوبک زنان
والله مبارک حضرتی والله همایون درگهی
آن انبیا کندر جهان کردند رو در آسمان
رستند از دام زمین وز شرکت هر ابلهی
بربوده گشتند آن طرف چون آهن از آهن ربا
زان سان که سوی کهربا بیپر و پا پرد کهی
میدان که بیانزال او نزلی نروید در زمین
بیصحبت تصویر او یک مایه را نبود زهی
ارواح همچون اشتران ز آواز سیروا مستیان
همچون عرابی میکند آن اشتران را نهنهی
بر لوح دل رمل جان رمل حقایق میزند
تا از رقومش رمل شد زر لطیف ده دهی
خوشتر روید ای همرهان کآمد طبیبی در جهان
زنده کن هر مردهیی بیناکن هر اکمهی
اینها همه باشد ولی چون پرده بردارد رخش
نی زهره ماند نی نوا نی نوحه گر را وه وهی
خاموش کن گر بلبلی رو سوی گلشن بازپر
بلبل به خارستان رود اما به نادر گه گهی
مسکل ز یعقوب خرد تا درنیفتی در چهی
آن سگ بود کو بیهده خسپد به پیش هر دری
وان خر بود کز ماندگی آید سوی هر خرگهی
در سینه این عشق و حسد بین کز چه جانب میرسد
دل را که آگاهی دهد جز دلنوازی آگهی؟
مانند مرغی باش هان بر بیضه همچو پاسبان
کز بیضه دل زایدت مستی و وصل و قهقهی
دامن ندارد غیر او جمله گدایند ای عمو
درزن دو دست خویش را در دامن شاهنشهی
مانند خورشید از غمش میرو در آتش تا به شب
چون شب شود میگرد خوش بر بام او همچون مهی
بر بام او این اختران تا صبح دم چوبک زنان
والله مبارک حضرتی والله همایون درگهی
آن انبیا کندر جهان کردند رو در آسمان
رستند از دام زمین وز شرکت هر ابلهی
بربوده گشتند آن طرف چون آهن از آهن ربا
زان سان که سوی کهربا بیپر و پا پرد کهی
میدان که بیانزال او نزلی نروید در زمین
بیصحبت تصویر او یک مایه را نبود زهی
ارواح همچون اشتران ز آواز سیروا مستیان
همچون عرابی میکند آن اشتران را نهنهی
بر لوح دل رمل جان رمل حقایق میزند
تا از رقومش رمل شد زر لطیف ده دهی
خوشتر روید ای همرهان کآمد طبیبی در جهان
زنده کن هر مردهیی بیناکن هر اکمهی
اینها همه باشد ولی چون پرده بردارد رخش
نی زهره ماند نی نوا نی نوحه گر را وه وهی
خاموش کن گر بلبلی رو سوی گلشن بازپر
بلبل به خارستان رود اما به نادر گه گهی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۰
ای آفتاب سرکشان با کهکشان آمیختی
مانند شیر و انگبین با بندگان آمیختی
یا چون شراب جان فزا هر جزو را دادی طرب
یا همچو باران کرم با خاکدان آمیختی
یا همچو عشق جان فدا در لاابالی ماردی
با عقل پرحرص شحیح خرده دان آمیختی
ای آتش فرمان روا در آب مسکن ساختی
وی نرگس عالی نظر با ارغوان آمیختی
چندان در آتش درشدی کاتش در آتش درزدی
چندان نشان جستی که تو با بینشان آمیختی
ای سر الله الصمد ای بازگشت نیک و بد
پهلو تهی کردی ز خود با پهلوان آمیختی
جانها بجستندت بسی بویی نبرد از تو کسی
آیس شدند و خسته دل خود ناگهان آمیختی
از جنس نبود حیرتی بیجنس نبود الفتی
تو این نهیی و آن نهیی با این و آن آمیختی
هر دو جهان مهمان تو بنشسته گرد خوان تو
صد گونه نعمت ریختی با میهمان آمیختی
آمیختی چندانک او خود را نمیداند ز تو
آری کجا داند؟ چو تو با تن چو جان آمیختی
پیرا جوان گردی چو تو سرسبز این گلشن شدی
تیرا به صیدی دررسی چون با کمان آمیختی
ای دولت و بخت همه دزدیدهیی رخت همه
چالاک ره زن آمدی با کاروان آمیختی
چرخ و فلک ره میرود تا تو رهش آموختی
جان و جهان بر میپرد تا با جهان آمیختی
حیرانم اندر لطف تو کین قهر چون سر میکشد؟
گردن چو قصابان مگر با گردران آمیختی
خوبان یوسف چهره را آموختی عاشق کشی
وان خار چون عفریت را با گلستان آمیختی
این را رها کن عارفا آن را نظر کن کز صفا
رستی ز اجزای زمین با آسمان آمیختی
رستی ز دام ای مرغ جان در شاخ گل آویختی
جستی ز وسواس جنان وندر جنان آمیختی
از بام گردون آمدی ای آب آب زندگی
از بام ما جولان زدی با ناودان آمیختی
شب دزد کی یابد تو را چون نیستی اندر سرا
بر بام چوبک میزنی با پاسبان آمیختی
اسرار این را مو به مو بیپرده و حرفی بگو
ای آن که حرف و لحن را اندر بیان آمیختی
مانند شیر و انگبین با بندگان آمیختی
یا چون شراب جان فزا هر جزو را دادی طرب
یا همچو باران کرم با خاکدان آمیختی
یا همچو عشق جان فدا در لاابالی ماردی
با عقل پرحرص شحیح خرده دان آمیختی
ای آتش فرمان روا در آب مسکن ساختی
وی نرگس عالی نظر با ارغوان آمیختی
چندان در آتش درشدی کاتش در آتش درزدی
چندان نشان جستی که تو با بینشان آمیختی
ای سر الله الصمد ای بازگشت نیک و بد
پهلو تهی کردی ز خود با پهلوان آمیختی
جانها بجستندت بسی بویی نبرد از تو کسی
آیس شدند و خسته دل خود ناگهان آمیختی
از جنس نبود حیرتی بیجنس نبود الفتی
تو این نهیی و آن نهیی با این و آن آمیختی
هر دو جهان مهمان تو بنشسته گرد خوان تو
صد گونه نعمت ریختی با میهمان آمیختی
آمیختی چندانک او خود را نمیداند ز تو
آری کجا داند؟ چو تو با تن چو جان آمیختی
پیرا جوان گردی چو تو سرسبز این گلشن شدی
تیرا به صیدی دررسی چون با کمان آمیختی
ای دولت و بخت همه دزدیدهیی رخت همه
چالاک ره زن آمدی با کاروان آمیختی
چرخ و فلک ره میرود تا تو رهش آموختی
جان و جهان بر میپرد تا با جهان آمیختی
حیرانم اندر لطف تو کین قهر چون سر میکشد؟
گردن چو قصابان مگر با گردران آمیختی
خوبان یوسف چهره را آموختی عاشق کشی
وان خار چون عفریت را با گلستان آمیختی
این را رها کن عارفا آن را نظر کن کز صفا
رستی ز اجزای زمین با آسمان آمیختی
رستی ز دام ای مرغ جان در شاخ گل آویختی
جستی ز وسواس جنان وندر جنان آمیختی
از بام گردون آمدی ای آب آب زندگی
از بام ما جولان زدی با ناودان آمیختی
شب دزد کی یابد تو را چون نیستی اندر سرا
بر بام چوبک میزنی با پاسبان آمیختی
اسرار این را مو به مو بیپرده و حرفی بگو
ای آن که حرف و لحن را اندر بیان آمیختی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۳
ای تو ملول از کار من من تشنه تر هر ساعتی
آخر چه کم گردد ز تو کز تو برآید حاجتی؟
بر تو زیانی کی شود از تو عدم گر شی شود
معدوم یابد خلعتی گیرد ز هستی رایتی؟
یا مستحق مرحمت یابد مقام و مرتبت
برخواند اندر مکتبت از لوح محفوظ آیتی
ای رحمة للعالمین بخشی ز دریای یقین
مر خاکیان را گوهری مر ماهیان را راحتی
موجش گهی گوهر دهد لطفش گهی کشتی کشد
چندین خلایق اندرو مر هر یکی را حالتی
خود پیشتر اجزای او در سجده همچون شاکران
وز بهر خدمت موج او گه گه نماید قامتی
در پیش دریای نهان این هفت دریای جهان
چون واهب اندر بخششی چون راهب اندر طاعتی
دریای پرمرجان ما عمر دراز و جان ما
پس عمر ما بیحد بود ما را نباشد غایتی
ای قطره گر آگه شوی با سیلها همره شوی
سیلت سوی دریا برد پیشت نباشد آفتی
ور سرکشی غافل شوی آن سیل عشق مستوی
گوش تو گیرد میکشد کو بر تو دارد رافتی
مستفعلن مستفعلن اکنون شکر پنهان کنم
کز غیب جوقی طوطیان آورده اندم غارتی
شکر نگر تو نو به نو آواز خاییدن شنو
نی این شکر را صورتی نی طوطیان را آلتی
دارد خدا قندی دگر کان ناید اندر نیشکر
طوطی و حلقوم بشر آن را ندارد طاقتی
چون شمس تبریزی که او گنجا ندارد در فلک
کان مطلع خورشید او دارد عجایب ساحتی
آخر چه کم گردد ز تو کز تو برآید حاجتی؟
بر تو زیانی کی شود از تو عدم گر شی شود
معدوم یابد خلعتی گیرد ز هستی رایتی؟
یا مستحق مرحمت یابد مقام و مرتبت
برخواند اندر مکتبت از لوح محفوظ آیتی
ای رحمة للعالمین بخشی ز دریای یقین
مر خاکیان را گوهری مر ماهیان را راحتی
موجش گهی گوهر دهد لطفش گهی کشتی کشد
چندین خلایق اندرو مر هر یکی را حالتی
خود پیشتر اجزای او در سجده همچون شاکران
وز بهر خدمت موج او گه گه نماید قامتی
در پیش دریای نهان این هفت دریای جهان
چون واهب اندر بخششی چون راهب اندر طاعتی
دریای پرمرجان ما عمر دراز و جان ما
پس عمر ما بیحد بود ما را نباشد غایتی
ای قطره گر آگه شوی با سیلها همره شوی
سیلت سوی دریا برد پیشت نباشد آفتی
ور سرکشی غافل شوی آن سیل عشق مستوی
گوش تو گیرد میکشد کو بر تو دارد رافتی
مستفعلن مستفعلن اکنون شکر پنهان کنم
کز غیب جوقی طوطیان آورده اندم غارتی
شکر نگر تو نو به نو آواز خاییدن شنو
نی این شکر را صورتی نی طوطیان را آلتی
دارد خدا قندی دگر کان ناید اندر نیشکر
طوطی و حلقوم بشر آن را ندارد طاقتی
چون شمس تبریزی که او گنجا ندارد در فلک
کان مطلع خورشید او دارد عجایب ساحتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۴
چون درشوی در باغ دل مانند گل خوش بو شوی
چون برپری سوی فلک همچون ملک مه رو شوی
گر همچو روغن سوزدت خود روشنی گردی همه
سرخیل عشرتها شوی گرچه ز غم چون مو شوی
هم ملک و هم سلطان شوی هم خلد و هم رضوان شوی
هم کفر و هم ایمان شوی هم شیر و هم آهو شوی
از جای در بیجا روی وز خویشتن تنها روی
بیمرکب و بیپا روی چون آب اندر جو شوی
چون جان و دل یکتا شوی پیدای ناپیدا شوی
هم تلخ و هم حلوا شوی با طبع می هم خو شوی
از طبع خشکی و تری همچون مسیحا برپری
گردابها را بردری راهی کنی یک سو شوی
شیرین کنی هر شور را حاضر کنی هر دور را
پرده نباشی نور را گر چون فلک نه تو شوی
شه باش دولت ساخته مه باش رفعت یافته
تا چند همچون فاخته جوینده و کوکو شوی؟
خالی کنی سر از هوس گردی تو زنده بینفس
یاهو نگویی زان سپس چون غرقه یاهو شوی
هر خانه را روزن شوی هر باغ را گلشن شوی
با من نباشی من شوی چون تو ز خود بیتو شوی
سر در زمین چندین مکش سر را برآور شاد و کش
تا تازه و خندان و خوش چون شاخ شفتالو شوی
دیگر نخواهی روشنی از خویشتن گردی غنی
چون شاه مسکین پروری چون ماه ظلمت جو شوی
تو جان نخواهی جان دهی هر درد را درمان دهی
مرهم نجویی زخم را خود زخم را دارو شوی
چون برپری سوی فلک همچون ملک مه رو شوی
گر همچو روغن سوزدت خود روشنی گردی همه
سرخیل عشرتها شوی گرچه ز غم چون مو شوی
هم ملک و هم سلطان شوی هم خلد و هم رضوان شوی
هم کفر و هم ایمان شوی هم شیر و هم آهو شوی
از جای در بیجا روی وز خویشتن تنها روی
بیمرکب و بیپا روی چون آب اندر جو شوی
چون جان و دل یکتا شوی پیدای ناپیدا شوی
هم تلخ و هم حلوا شوی با طبع می هم خو شوی
از طبع خشکی و تری همچون مسیحا برپری
گردابها را بردری راهی کنی یک سو شوی
شیرین کنی هر شور را حاضر کنی هر دور را
پرده نباشی نور را گر چون فلک نه تو شوی
شه باش دولت ساخته مه باش رفعت یافته
تا چند همچون فاخته جوینده و کوکو شوی؟
خالی کنی سر از هوس گردی تو زنده بینفس
یاهو نگویی زان سپس چون غرقه یاهو شوی
هر خانه را روزن شوی هر باغ را گلشن شوی
با من نباشی من شوی چون تو ز خود بیتو شوی
سر در زمین چندین مکش سر را برآور شاد و کش
تا تازه و خندان و خوش چون شاخ شفتالو شوی
دیگر نخواهی روشنی از خویشتن گردی غنی
چون شاه مسکین پروری چون ماه ظلمت جو شوی
تو جان نخواهی جان دهی هر درد را درمان دهی
مرهم نجویی زخم را خود زخم را دارو شوی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۸
ای داده جان را لطف تو خوش تر ز مستی حالتی
خوش تر ز مستی ابد بیباده و بیآلتی
یک ساعتی تشریف ده جان را چنان تلطیف ده
آن ساعتی پاک از کی و تا کی عجایب ساعتی
شاهنشه یغمایییی کز دولت یغمای تو
یاغی به شادی منتظر تا کی کنی تو غارتی
جان چون نداند نقش خود یا عالم جان بخش خود؟
پا مینداند کفش خود کان لایق است و بابتی؟
پا را ز کفش دیگری هر لحظه تنگی و شری
وز کفش خود شد خوش تری پا را در آن جا راحتی
جان نیز داند جفت خود وز غیب داند نیک و بد
کز غیب هر جان را بود درخورد هر جان ساحتی
جانی که او را هست آن محبوس ازان شد در جهان
چون نیست او را این زمان از بهر آن دم طاقتی
چون شاه زاده طفل بد پس مخزنش بر قفل بد
خلعت نهاده بهر او تا برکشد او قامتی
تو قفل دل را باز کن قصد خزینهی راز کن
در مشکلات دو جهان نبود سوآلت حاجتی
خمخانه مردان دل است وز وی چه مستی حاصل است
طفلی و پایت در گل است پس صبر کن تا غایتی
تا غایتی کز گوشهیی دولت برآرد جوشهیی
از دور گردی خاسته تابان شده یک رایتی
بنوشته بر رایت که این نقش خداوند شمس دین
از مفخز تبریز و چین اندر بصیرت آیتی
خوش تر ز مستی ابد بیباده و بیآلتی
یک ساعتی تشریف ده جان را چنان تلطیف ده
آن ساعتی پاک از کی و تا کی عجایب ساعتی
شاهنشه یغمایییی کز دولت یغمای تو
یاغی به شادی منتظر تا کی کنی تو غارتی
جان چون نداند نقش خود یا عالم جان بخش خود؟
پا مینداند کفش خود کان لایق است و بابتی؟
پا را ز کفش دیگری هر لحظه تنگی و شری
وز کفش خود شد خوش تری پا را در آن جا راحتی
جان نیز داند جفت خود وز غیب داند نیک و بد
کز غیب هر جان را بود درخورد هر جان ساحتی
جانی که او را هست آن محبوس ازان شد در جهان
چون نیست او را این زمان از بهر آن دم طاقتی
چون شاه زاده طفل بد پس مخزنش بر قفل بد
خلعت نهاده بهر او تا برکشد او قامتی
تو قفل دل را باز کن قصد خزینهی راز کن
در مشکلات دو جهان نبود سوآلت حاجتی
خمخانه مردان دل است وز وی چه مستی حاصل است
طفلی و پایت در گل است پس صبر کن تا غایتی
تا غایتی کز گوشهیی دولت برآرد جوشهیی
از دور گردی خاسته تابان شده یک رایتی
بنوشته بر رایت که این نقش خداوند شمس دین
از مفخز تبریز و چین اندر بصیرت آیتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۳
بویی ز گردون میرسد با پرسش و دلدارییی
از دام تن وا میرهد هر خسته دل اشکاریی
هر مرغ صد پر میشود سوی ثریا میپرد
هر کوه و لنگر زین صلا دارد دگر رهوارییی
مرغان ابراهیم بین با پاره پاره گشتگی
اجزای هر تن سوی سر برداشته طیارییی
ای جزو چون بر میپری؟ چون بیپری و بیسری
گفتا شکفته میشوم اندر نسیم یارییی
در شهر دیگر نشنوی از غیر سرنا نالهیی
از غیر چنگی نشنوی در هیچ خانه زارییی
طنبور دل برداشته لا عیش الا عیشنا
زنبور جان آموخته زین انگبین معمارییی
امروز ساقی کرم دریاعطای محتشم
آمیخته با بندگان بینخوت و جبارییی
امروز رستیم ای خدا از غصه آن که قضا
در گوش فتنه دردمد هر لحظهیی مکارییی
راقی جان در میدمد چون پور مریم رقیهیی
ساقی ما هم میکند چون شیر حق کرارییی
گر یک بت را بشکند صد بت تراشد در عوض
ور بشکند دو سه سبو کم نیستش فخارییی
ای بلبل ارچه یافتی از دولت گل لحن خوش
زینها فراموشت شود در انس کم گفتارییی
از دام تن وا میرهد هر خسته دل اشکاریی
هر مرغ صد پر میشود سوی ثریا میپرد
هر کوه و لنگر زین صلا دارد دگر رهوارییی
مرغان ابراهیم بین با پاره پاره گشتگی
اجزای هر تن سوی سر برداشته طیارییی
ای جزو چون بر میپری؟ چون بیپری و بیسری
گفتا شکفته میشوم اندر نسیم یارییی
در شهر دیگر نشنوی از غیر سرنا نالهیی
از غیر چنگی نشنوی در هیچ خانه زارییی
طنبور دل برداشته لا عیش الا عیشنا
زنبور جان آموخته زین انگبین معمارییی
امروز ساقی کرم دریاعطای محتشم
آمیخته با بندگان بینخوت و جبارییی
امروز رستیم ای خدا از غصه آن که قضا
در گوش فتنه دردمد هر لحظهیی مکارییی
راقی جان در میدمد چون پور مریم رقیهیی
ساقی ما هم میکند چون شیر حق کرارییی
گر یک بت را بشکند صد بت تراشد در عوض
ور بشکند دو سه سبو کم نیستش فخارییی
ای بلبل ارچه یافتی از دولت گل لحن خوش
زینها فراموشت شود در انس کم گفتارییی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۵
برگذری درنگری جز دل خوبان نبری
سر مکش ای دل که ازو هر چه کنی جان نبری
تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا
تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری
تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد
تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری
سر ننهد چرخ تو را تا که تو بیسر نشوی
کس نخرد نقد تو را تا سوی میزان نبری
تا نشوی مست خدا غم نشود از تو جدا
تا صفت گرگ دری یوسف کنعان نبری
تا تو ایازی نکنی کی همه محمود شوی؟
تا تو ز دیوی نرهی ملک سلیمان نبری
نعمت تن خام کند محنت تن رام کند
محنت دین تا نکشی دولت ایمان نبری
خیره میا خیره مرو جانب بازار جهان
زان که درین بیع و شری این ندهی آن نبری
خاک که خاکی نهلد سوسن و نسرین نشود
تا نکنی دلق کهن خلعت سلطان نبری
آه گدارو شدهیی خاطر تو خوش نشود
تا نکنی کافرییی مال مسلمان نبری
هیچ نبردهست کسی مهره ز انبان جهان
رنجه مشو زان که تو هم مهره ز انبان نبری
مهره ز انبان نبرم گوهر ایمان ببرم
گر تو به جان بخل کنی جان بر جانان نبری
ای کشش عشق خدا میننشیند کرمت
دست نداری ز کهان تا دل ازیشان نبری
هین بکشان هین بکشان دامن ما را به خوشان
زان که دلی که تو بری راه پریشان نبری
راست کنی وعده خود دست نداری ز کشش
تا همه را رقص کنان جانب میدان نبری
هیچ مگو ای لب من تا دل من باز شود
زان که تو تا سنگ دلی لعل بدخشان نبری
گر چه که صد شرط کنی بیهمه شرطی بدهی
زان که تو بس بیطمعی زر به حرمدان نبری
سر مکش ای دل که ازو هر چه کنی جان نبری
تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا
تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری
تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد
تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری
سر ننهد چرخ تو را تا که تو بیسر نشوی
کس نخرد نقد تو را تا سوی میزان نبری
تا نشوی مست خدا غم نشود از تو جدا
تا صفت گرگ دری یوسف کنعان نبری
تا تو ایازی نکنی کی همه محمود شوی؟
تا تو ز دیوی نرهی ملک سلیمان نبری
نعمت تن خام کند محنت تن رام کند
محنت دین تا نکشی دولت ایمان نبری
خیره میا خیره مرو جانب بازار جهان
زان که درین بیع و شری این ندهی آن نبری
خاک که خاکی نهلد سوسن و نسرین نشود
تا نکنی دلق کهن خلعت سلطان نبری
آه گدارو شدهیی خاطر تو خوش نشود
تا نکنی کافرییی مال مسلمان نبری
هیچ نبردهست کسی مهره ز انبان جهان
رنجه مشو زان که تو هم مهره ز انبان نبری
مهره ز انبان نبرم گوهر ایمان ببرم
گر تو به جان بخل کنی جان بر جانان نبری
ای کشش عشق خدا میننشیند کرمت
دست نداری ز کهان تا دل ازیشان نبری
هین بکشان هین بکشان دامن ما را به خوشان
زان که دلی که تو بری راه پریشان نبری
راست کنی وعده خود دست نداری ز کشش
تا همه را رقص کنان جانب میدان نبری
هیچ مگو ای لب من تا دل من باز شود
زان که تو تا سنگ دلی لعل بدخشان نبری
گر چه که صد شرط کنی بیهمه شرطی بدهی
زان که تو بس بیطمعی زر به حرمدان نبری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۹
عارف گوینده اگر تا سحر صبر کنی
از جهت خسته دلان جان و نگهبان منی
همچو علی در صف خود سر نبری از کف خود
بولهب وسوسه را تا نکنی راه زنی
راه زنان را بزنی تا که حقت نام نهد
غازی من حاجی من گرچه به تن در وطنی
ساقی جام ازلی مایه قند و عسلی
بارگه جان و دلی گنج گه بوالحسنی
جنبش پر ملکی مطلع بام فلکی
جمع صفا را نمکی شمع خدا را لگنی
باده دهی مست کنی جمله حریفان مرا
عربدهشان یاد دهی یا منشان درفکنی
از یک سوراخ تو را مار دوباره نگزد
گر نری و پاک دلی مؤمنی و مؤتمنی
خامش باش ای دل من نام مرا هیچ مگو
نام کسی گو که ازو چون گل تر خوش دهنی
از جهت خسته دلان جان و نگهبان منی
همچو علی در صف خود سر نبری از کف خود
بولهب وسوسه را تا نکنی راه زنی
راه زنان را بزنی تا که حقت نام نهد
غازی من حاجی من گرچه به تن در وطنی
ساقی جام ازلی مایه قند و عسلی
بارگه جان و دلی گنج گه بوالحسنی
جنبش پر ملکی مطلع بام فلکی
جمع صفا را نمکی شمع خدا را لگنی
باده دهی مست کنی جمله حریفان مرا
عربدهشان یاد دهی یا منشان درفکنی
از یک سوراخ تو را مار دوباره نگزد
گر نری و پاک دلی مؤمنی و مؤتمنی
خامش باش ای دل من نام مرا هیچ مگو
نام کسی گو که ازو چون گل تر خوش دهنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۶
ای که به لطف و دلبری از دو جهان زیادهیی
ای که چو آفتاب و مه دست کرم گشادهیی
صبح که آفتاب خود سر نزدهست از زمین
جام جهان نمای را بر کف جان نهادهیی
مهدی و مهتدی تویی رحمت ایزدی تویی
روی زمین گرفتهیی داد زمانه دادهیی
مایه صد ملامتی شورش صد قیامتی
چشمه مشک دیدهیی جوشش خنب بادهیی
سر نبرد هر آن که او سر کشد از هوای تو
زان که به گردن همه بسته تر از قلادهیی
خیز دلا و خلق را سوی صبوح بانگ زن
گر چه ز دوش بیخودی بیسر و پا فتادهیی
هر سحری خیال تو دارد میل سردهی
دشمن عقل و دانشی فتنه مرد سادهیی
همچو بهار ساقییی همچو بهشت باقییی
همچو کباب قوتی همچو شراب شادهیی
خیز دلا کشان کشان رو سوی بزم بینشان
عشق سوارهات کند گرچه چنین پیادهیی
ذره به ذره جهان جانب تو نظرکنان
گوهر آب و آتشی مونس نر و مادهیی
این تن همچو خرقه را تا نکنی ز سر برون
بند ردا و خرقهیی مرد سر سجادهیی
باده خامشانه خور تا برهی ز گفت و گو
یا حیوان ناطقی جمله ز نطق زادهیی
لطف نمای ساقیا دست بگیر مست را
جانب بزم خویش کش شاه طریق جادهیی
ای که چو آفتاب و مه دست کرم گشادهیی
صبح که آفتاب خود سر نزدهست از زمین
جام جهان نمای را بر کف جان نهادهیی
مهدی و مهتدی تویی رحمت ایزدی تویی
روی زمین گرفتهیی داد زمانه دادهیی
مایه صد ملامتی شورش صد قیامتی
چشمه مشک دیدهیی جوشش خنب بادهیی
سر نبرد هر آن که او سر کشد از هوای تو
زان که به گردن همه بسته تر از قلادهیی
خیز دلا و خلق را سوی صبوح بانگ زن
گر چه ز دوش بیخودی بیسر و پا فتادهیی
هر سحری خیال تو دارد میل سردهی
دشمن عقل و دانشی فتنه مرد سادهیی
همچو بهار ساقییی همچو بهشت باقییی
همچو کباب قوتی همچو شراب شادهیی
خیز دلا کشان کشان رو سوی بزم بینشان
عشق سوارهات کند گرچه چنین پیادهیی
ذره به ذره جهان جانب تو نظرکنان
گوهر آب و آتشی مونس نر و مادهیی
این تن همچو خرقه را تا نکنی ز سر برون
بند ردا و خرقهیی مرد سر سجادهیی
باده خامشانه خور تا برهی ز گفت و گو
یا حیوان ناطقی جمله ز نطق زادهیی
لطف نمای ساقیا دست بگیر مست را
جانب بزم خویش کش شاه طریق جادهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۹
آه خجسته ساعتی که صنما به من رسی
پاک و لطیف همچو جان صبح دمی به تن رسی
آن سر زلف سرکشت گفته مرا که شب خوشت
زین سفر چو آتشت کی تو بدین وطن رسی؟
کی بود آفتاب تو در دل چون حمل رسد؟
تا تو چو آب زندگی بر گل و بر سمن رسی
همچو حسن ز دست غم جرعه زهر میکشم
ای تریاق احمدی کی تو به بوالحسن رسی
گرچه غمت به خون من چابک و تیز میرود
هست امید جان که تو در غم دل شکن رسی
جمله تو باشی آن زمان دل شده باشد از میان
پاک شود بدن چو جان چون تو بدین بدن رسی
چرخ فروسکل تو خوش ننگ فلک دگر مکش
بوک به بوی طرهاش بر سر آن رسن رسی
زن ز زنی برون شود مرد میان خون شود
چون تو به حسن لم یزل بر سر مرد و زن رسی
حسن تو پای درنهد یوسف مصر سر نهد
مرده ز گور برجهد چون به سر کفن رسی
لطف خیال شمس دین از تبریز در کمین
طالب جان شوی چو دین تا به چه شکل و فن رسی
پاک و لطیف همچو جان صبح دمی به تن رسی
آن سر زلف سرکشت گفته مرا که شب خوشت
زین سفر چو آتشت کی تو بدین وطن رسی؟
کی بود آفتاب تو در دل چون حمل رسد؟
تا تو چو آب زندگی بر گل و بر سمن رسی
همچو حسن ز دست غم جرعه زهر میکشم
ای تریاق احمدی کی تو به بوالحسن رسی
گرچه غمت به خون من چابک و تیز میرود
هست امید جان که تو در غم دل شکن رسی
جمله تو باشی آن زمان دل شده باشد از میان
پاک شود بدن چو جان چون تو بدین بدن رسی
چرخ فروسکل تو خوش ننگ فلک دگر مکش
بوک به بوی طرهاش بر سر آن رسن رسی
زن ز زنی برون شود مرد میان خون شود
چون تو به حسن لم یزل بر سر مرد و زن رسی
حسن تو پای درنهد یوسف مصر سر نهد
مرده ز گور برجهد چون به سر کفن رسی
لطف خیال شمس دین از تبریز در کمین
طالب جان شوی چو دین تا به چه شکل و فن رسی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۰
جان به فدای عاشقان خوش هوسیست عاشقی
عشق پراست ای پسر باد هواست مابقی
از می عشق سرخوشم آتش عشق مفرشم
پای بنه در آتشم چند ازین منافقی؟
از سوی چرخ تا زمین سلسلهییست آتشین
سلسله را بگیر اگر در ره خود محققی
عشق مپرس چون بود عشق یکی جنون بود
سلسله را زبون بود نی به طریق احمقی
عشق پراست ای پسرعشق خوش است ای پسر
رو که به جان صادقان صاف و لطیف و صادقی
راه تو چون فنا بود خصم تو را کجا بود؟
طاقت تو که را بود؟ کاتش تیز مطلقی
جان مرا تو بنده کن عیش مرا تو زنده کن
مست کن و بیافرین بازنمای خالقی
یک نفسی خموش کن در خمشی خروش کن
وقت سخن تو خامشی در خمشی تو ناطقی
بیدل و جان سخن وری شیوه گاو سامری
راست نباشد ای پسر راست برو که حاذقی
عشق پراست ای پسر باد هواست مابقی
از می عشق سرخوشم آتش عشق مفرشم
پای بنه در آتشم چند ازین منافقی؟
از سوی چرخ تا زمین سلسلهییست آتشین
سلسله را بگیر اگر در ره خود محققی
عشق مپرس چون بود عشق یکی جنون بود
سلسله را زبون بود نی به طریق احمقی
عشق پراست ای پسرعشق خوش است ای پسر
رو که به جان صادقان صاف و لطیف و صادقی
راه تو چون فنا بود خصم تو را کجا بود؟
طاقت تو که را بود؟ کاتش تیز مطلقی
جان مرا تو بنده کن عیش مرا تو زنده کن
مست کن و بیافرین بازنمای خالقی
یک نفسی خموش کن در خمشی خروش کن
وقت سخن تو خامشی در خمشی تو ناطقی
بیدل و جان سخن وری شیوه گاو سامری
راست نباشد ای پسر راست برو که حاذقی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۱
سوخت یکی جهان به غم آتش غم پدید نی
صورت این طلسم را هیچ کسی بدید؟ نی
میکشدم به هر طرف قوت کهربای او
ای عجبا بدید کس آن که مرا کشید؟ نی
هست سماع چنگ نی هست شراب رنگ نی
صد قدح است بر قدح آن که قدح چشید نی
عشق قرابه باز و من در کف او چو شیشهیی
شیشه شکست زیر پا پای کسی خلید؟ نی
در قدم روندگان شیخ و مرید بیعدد
در نفس یگانگی شیخ نه و مرید نی
آن که میان مردمان شهره شد و حدیث شد
سایه بایزید بد مایه بایزید نی
مژده دهید عاشقان عید وصال میرسد
زان که ندید هیچ کس خود رمضان و عید نی
صورت این طلسم را هیچ کسی بدید؟ نی
میکشدم به هر طرف قوت کهربای او
ای عجبا بدید کس آن که مرا کشید؟ نی
هست سماع چنگ نی هست شراب رنگ نی
صد قدح است بر قدح آن که قدح چشید نی
عشق قرابه باز و من در کف او چو شیشهیی
شیشه شکست زیر پا پای کسی خلید؟ نی
در قدم روندگان شیخ و مرید بیعدد
در نفس یگانگی شیخ نه و مرید نی
آن که میان مردمان شهره شد و حدیث شد
سایه بایزید بد مایه بایزید نی
مژده دهید عاشقان عید وصال میرسد
زان که ندید هیچ کس خود رمضان و عید نی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۳
آب تو ده گسسته را در دو جهان سقا تویی
بار تو ده شکسته را بارگه وفا تویی
برج نشاط رخنه شد لشکر دل برهنه شد
میمنه را کله تویی میسره را قبا تویی
می زده میایم ما کوفته دیایم ما
چشم نهاده ایم ما در تو که توتیا تویی
روی متاب از وفا خاک مریز بر صفا
آب حیاتی و حیا پشت دل و بقا تویی
چرخ تو را ندا کند بهر تو جان فدا کند
هرچه ز تو زیان کند آن همه را دوا تویی
خیز بیار بادهیی مرکب هر پیادهیی
بهر زکات جان خود ساقی جان ما تویی
این خبر و مجادلی نیست نشان یک دلی
گردن این خبر بزن شحنه کبریا تویی
گردن عربده بزن وسوسه را ز بن بکن
باده خاص درفکن خاصبک خدا تویی
وقت لقای یوسفان مست بدند کف بران
ما نه کمیم از زنان یوسف خوش لقا تویی
از رخ دوست باخبر وز کف خویش بیخبر
این خبریست معتبر پیش تو کاوستا تویی
پر کن زان می نهان تا بخوریم بیدهان
تا که بداند این جهان باز که کیمیا تویی
باده کهنه خدا روز الست رهنما
گشته به دست انبیا وارث انبیا تویی
بار تو ده شکسته را بارگه وفا تویی
برج نشاط رخنه شد لشکر دل برهنه شد
میمنه را کله تویی میسره را قبا تویی
می زده میایم ما کوفته دیایم ما
چشم نهاده ایم ما در تو که توتیا تویی
روی متاب از وفا خاک مریز بر صفا
آب حیاتی و حیا پشت دل و بقا تویی
چرخ تو را ندا کند بهر تو جان فدا کند
هرچه ز تو زیان کند آن همه را دوا تویی
خیز بیار بادهیی مرکب هر پیادهیی
بهر زکات جان خود ساقی جان ما تویی
این خبر و مجادلی نیست نشان یک دلی
گردن این خبر بزن شحنه کبریا تویی
گردن عربده بزن وسوسه را ز بن بکن
باده خاص درفکن خاصبک خدا تویی
وقت لقای یوسفان مست بدند کف بران
ما نه کمیم از زنان یوسف خوش لقا تویی
از رخ دوست باخبر وز کف خویش بیخبر
این خبریست معتبر پیش تو کاوستا تویی
پر کن زان می نهان تا بخوریم بیدهان
تا که بداند این جهان باز که کیمیا تویی
باده کهنه خدا روز الست رهنما
گشته به دست انبیا وارث انبیا تویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۶
هین که خروس بانگ زد وقت صبوح یافتی
شرح نمیکنم که بس عاقل را اشارتی
فهم کنی تو خود که تو زیرک و پاک خاطری
باده بیار و دل ببر زود بکن تجارتی
نای به نه دهان همیآرد صبح نالهیی
چنگ ز چنگ هجر تو کرد حزین شکایتی
درده بیدریغ ازان شیره و شیر رایگان
شیر و نبید خلد را نیست حدی و غایتی
درده باده ای چو زر پاک ز خویشمان ببر
نیست بتر ز باخودی مذهب ما جنایتی
باده شاد جان فزا تحفه بیار از سما
تا غم و غصه را کند اشقر می سیاستی
عقل ز نقل تو شود منتقل از عقیلهها
دانش غیب یابد و تبصره و فراستی
جام تو را چو دل بود در سر و سینه شعلهیی
مست تو را چه کم بود تجربه یا کفایتی
دست که یافت مشربی ماند ز حرص و مکسبی
سر که بیافت آن طرب کی طلبد ریاستی
شست تو ماهی مرا چله نشاند مدتی
دام تو کرکس مرا داد به غم ریاضتی
قطره ز بحر فضل تو یافت عجب تبدلی
پاک دلی و صفوتی توسعه و احاطتی
نفس خسیس حرص خو عاشق مال و گفت و گو
یافت به گنج رحمتت از دو جهان فراغتی
ترک زیارتت شها دان ز خری نه بیخری
زان که به جانست متصل حج تو بیمسافتی
هیچ مگو دلا هلا طاقت رنج نیستم
طاق شو از فضول خود حاجت نیست طاقتی
طاقت رنج هر کسی داری و میکشی بسی
طاقت گنج نیستت این چه بود خساستی؟
سر دل تو جز ولا تا نبود که بیگمان
بر سر بینیات کند سر دلت علامتی
حشر شود ضمیر تو در سخن و صفیر تو
نقد شود در این جهان عرض تو را قیامتی
از بد و نیک مجرمان کند نشد وفای تو
زان که تو راست در کرم ثابتی و مهارتی
جان و دل مرید را از شهوات ما و من
جز ز زلال بحر تو نیست یقین طهارتی
متقیان به بادیه رفته عشا و غادیه
کعبه روان شده به تو تا که کند زیارتی
روح سجود میکند شکر وجود میکند
یافت ز بندگی تو سروری و سیادتی
بر کرم و کرامت خنده آفتاب تو
ذره به ذره را بود نوع دگر شهادتی
جمله به جست و جوی تو معتکفان کوی تو
روی به کعبه کرم مشتغل عبادتی
پنج حس از مصاحف نور و حیات جامعت
یاد گرفته ز اوستا ظاهر پنج آیتی
گاه چو چنگ میکند پیش درت رکوع خوش
گاه چو نای میکند بهر دم تو قامتی
بس کن ای خرد ازین ناله و قصه حزین
بوی برد به خامشی هر دل باشهامتی
شرح نمیکنم که بس عاقل را اشارتی
فهم کنی تو خود که تو زیرک و پاک خاطری
باده بیار و دل ببر زود بکن تجارتی
نای به نه دهان همیآرد صبح نالهیی
چنگ ز چنگ هجر تو کرد حزین شکایتی
درده بیدریغ ازان شیره و شیر رایگان
شیر و نبید خلد را نیست حدی و غایتی
درده باده ای چو زر پاک ز خویشمان ببر
نیست بتر ز باخودی مذهب ما جنایتی
باده شاد جان فزا تحفه بیار از سما
تا غم و غصه را کند اشقر می سیاستی
عقل ز نقل تو شود منتقل از عقیلهها
دانش غیب یابد و تبصره و فراستی
جام تو را چو دل بود در سر و سینه شعلهیی
مست تو را چه کم بود تجربه یا کفایتی
دست که یافت مشربی ماند ز حرص و مکسبی
سر که بیافت آن طرب کی طلبد ریاستی
شست تو ماهی مرا چله نشاند مدتی
دام تو کرکس مرا داد به غم ریاضتی
قطره ز بحر فضل تو یافت عجب تبدلی
پاک دلی و صفوتی توسعه و احاطتی
نفس خسیس حرص خو عاشق مال و گفت و گو
یافت به گنج رحمتت از دو جهان فراغتی
ترک زیارتت شها دان ز خری نه بیخری
زان که به جانست متصل حج تو بیمسافتی
هیچ مگو دلا هلا طاقت رنج نیستم
طاق شو از فضول خود حاجت نیست طاقتی
طاقت رنج هر کسی داری و میکشی بسی
طاقت گنج نیستت این چه بود خساستی؟
سر دل تو جز ولا تا نبود که بیگمان
بر سر بینیات کند سر دلت علامتی
حشر شود ضمیر تو در سخن و صفیر تو
نقد شود در این جهان عرض تو را قیامتی
از بد و نیک مجرمان کند نشد وفای تو
زان که تو راست در کرم ثابتی و مهارتی
جان و دل مرید را از شهوات ما و من
جز ز زلال بحر تو نیست یقین طهارتی
متقیان به بادیه رفته عشا و غادیه
کعبه روان شده به تو تا که کند زیارتی
روح سجود میکند شکر وجود میکند
یافت ز بندگی تو سروری و سیادتی
بر کرم و کرامت خنده آفتاب تو
ذره به ذره را بود نوع دگر شهادتی
جمله به جست و جوی تو معتکفان کوی تو
روی به کعبه کرم مشتغل عبادتی
پنج حس از مصاحف نور و حیات جامعت
یاد گرفته ز اوستا ظاهر پنج آیتی
گاه چو چنگ میکند پیش درت رکوع خوش
گاه چو نای میکند بهر دم تو قامتی
بس کن ای خرد ازین ناله و قصه حزین
بوی برد به خامشی هر دل باشهامتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۱
با همگان فضولکی چون که به ما ملولکی؟
رو که به دین عاشقی سخت عظیم گولکی
ای تو فضول در هوا ای تو ملول در خدا
چون تو ازان قان نهیی رو که یکی مغولکی
مستک خویش گشتهیی گه ترشک گهی خوشک
نازک و کبرکت که چه؟ در هنرک نغولکی
گر تو کتاب خانهیی طالب باغ جان نهیی
گرچه اصیلکی ولی خواجه تو بیاصولکی
رو تو به کیمیای جان مس وجود خرج کن
تا نشوی ازو چو زر در غم نیم پولکی
گفتم با ضمیر خود چند خیال جسمیان
یا تو ز هر فسردهیی سوی دلم رسولکی
نور خدایگان جان در تبریز شمس دین
کرد طریق سالکان ایمن اگر تو غولکی
رو که به دین عاشقی سخت عظیم گولکی
ای تو فضول در هوا ای تو ملول در خدا
چون تو ازان قان نهیی رو که یکی مغولکی
مستک خویش گشتهیی گه ترشک گهی خوشک
نازک و کبرکت که چه؟ در هنرک نغولکی
گر تو کتاب خانهیی طالب باغ جان نهیی
گرچه اصیلکی ولی خواجه تو بیاصولکی
رو تو به کیمیای جان مس وجود خرج کن
تا نشوی ازو چو زر در غم نیم پولکی
گفتم با ضمیر خود چند خیال جسمیان
یا تو ز هر فسردهیی سوی دلم رسولکی
نور خدایگان جان در تبریز شمس دین
کرد طریق سالکان ایمن اگر تو غولکی