عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
هست یک نسبت به نیک و بد دل بی کینه را
نیست صدر و آستانی خانه آیینه را
راز عشق از دل تراوش می کند بی اختیار
آب این گوهر به طوفان می دهد گنجینه را
نسبت یکرنگی طوطی است باغ دلگشا
نیست از زنگار در خاطر غبار آیینه را
دامن پاک گهر از گرد تهمت فارغ است
ابر اگر بر سینه دریا گذارد سینه را
چشم خونخوار ترا خط کرد با من مهربان
گر چه نتوان دوست کردن دشمن دیرینه را
گوشه چشمی اگر باشد ازان وحشی غزال
سهل باشد نافه کردن خرقه پشمینه را
برنمی دارد فشار قبر دست از دامنت
تا ز روی دل نیفشانی غبار کینه را
بر گرفت از خاک تا آیینه را عکس رخت
آب خضر از دور می بوسد زمین آیینه را
می تواند کرد صائب روی عالم را به خود
هر که چون آیینه سازد پاک، لوح سینه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
بزرگانی که مانع می شوند ارباب حاجت را
به چوب از آستان خویش می رانند دولت را
نمی داند کسی در عشق قدر درد و محنت را
که استمرار نعمت می کند بی قدر نعمت را
به شکر این که داری فرصتی، تعمیر دلها کن
که کوتاه است عمر کامرانی برق فرصت را
کسی را می رسد با چرخ مینایی طرف گشتن
که چون رطل گران بر سر کشد سنگ ملامت را
عدالت کن که در عدل آنچه یک ساعت به دست آید
میسر نیست در هفتاد سال اهل عبادت را
خموشی را چراغ عاریت در آستین دارد
به نور جبهه روشن دار محراب عبادت را
به آن خواری که سگ را دور می سازند از مسجد
مکرر رانده ام از آستان خویش دولت را
اگر کوه گناه ما به محشر سایه اندازد
نبیند هیچ مجرم روی خورشید قیامت را
رگ خواب مرا در دست دارد چشم پر کاری
که از هر جنبش مژگان به رقص آرد قیامت را
مرا گمنامی از وحدت به کثرت می کشد صائب
وگرنه گوشه عزلت، کمینگاهی است شهرت را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳
ز سختی های عالم قانعان را هست لذت ها
هما را استخوان در لقمه باشد مغز نعمت ها
شکست عشق را از صبر بر خود مومیایی کن
که در کشتی شکستن خضر را درج است حکمت ها
به چشم هر که از نور بصیرت بهره ای دارد
جواهر سرمه بینش بود، گرد کدورت ها
زلیخاست اگر برداشت از یوسف، تو چون مردان
مده از دست تا ممکن بود دامان فرصت ها
ز لنگر شهپر پرواز کشتی غوطه در گل زد
مکن پیوند تا ممکن بود با پست فطرت ها
به کف تا رشته تابی هست از بینایی ظاهر
مشو غافل ز نظم گوهر شهوار عبرت ها
چو بی مغزان مکن در سایه بال هما منزل
که باشد پرده روی شقاوت این سعادت ها
ز دولت صلح کن زنهار با امنیت خاطر
که در دنبال خواب امن باشد چشم دولت ها
بلا بر اهل ایمان می شود نازل کز انگشتان
به انگشت شهادت می رسد زخم ندامت ها
چه دریاهای خون می شد روان از چشم مظلومان
مکافات عمل را چشم اگر می بست رشوت ها
شراب تلخ دارد عیش شیرین در قفا صائب
مگردان رو ترش از باده تلخ نصیحت ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹
مباش ای رهنورد عشق نومید از تپیدن ها
که در آخر به جایی می رسد از خود رمیدن ها
عنان نفس را بگذار چندی تا به راه آید
که از خامی برآرد اسب سرکش را دویدن ها
ظهور پختگی با خویش دارد حجت قاطع
ز خامی بر ثمر مشکل بود از خود بریدن ها
به غفلت مگذران زنهار ایام جوانی را
که دارد تیر غافل در کمین، غافل چریدن ها
نظر بر منزل افکن از بلند و پست فارغ شو
که شد هموار راه من ز پیش پا ندیدن ها
نمی گردد چو خون مرده از من نشتری رنگین
نیفتد هیچ کافر در طلسم آرمیدن ها!
نه ای مرد پشیمانی، به خون خوردن قناعت کن
که بد خمیازه ای دارد لب ساغر مکیدن ها
مکن با عشقبازان سرکشی، بر خویش رحمی کن
که یوسف رفت در زندان ازین دامن کشیدن ها
ورق گرداند پرواز نشاط از دفتر بالم
به چشم انتظار افتاد دوران پریدن ها
رمیدن شیوه ذاتی است صائب شوخ چشمان را
به یاد آهوی وحشی مده از خود رمیدن ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱
ای که از عالم معنی خبری نیست ترا
بهتر از مهر خموشی سپری نیست ترا
اگر از خویش برون آمده ای چون مردان
باش آسوده که دیگر سفری نیست ترا
سرو از بی ثمری خلعت آزادی یافت
جگر خویش مخور گر ثمری نیست ترا
می کند همرهی خضر، بیابان مرگت
اگر از درد طلب راهبری نیست ترا
بر شکست قفس جسم ازان می لرزی
که سزاوار چمن بال و پری نیست ترا
بگسل از خویش و به هر خار که خواهی پیوند
که درین ره ز تو ناسازتری نیست ترا
زان به چشم تو بود روی زمین خارستان
که چو نرگس به ته پا نظری نیست ترا
سنگ را می شکند سنگ، ازان مغروری
که درین هفت صدف، هم گهری نیست ترا
نیست در بی هنری آفت نخوت صائب
شکوه از بخت مکن گر هنری نیست ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳
چنین که عقل کشیده است زیر بند ترا
عجب که عشق رهاند ازین کمند ترا
مباش بی دل نالان که آتشین رویان
ز دست هم بربایند چون سپند ترا
عنان به دست فرومایگان مده زنهار
که در مصالح خود خرج می کنند ترا
جز این که طعمه شهباز شد دلت چون کبک
چه گل شکفت ازین خنده بلند ترا؟
مخور فریب شکرخند صبح چون طفلان
که چرخ زهر دهد در لباس قند ترا
ز اهل درد ترا عقل چون کند صائب؟
نکرد تربیت عشق دردمند ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵
به صید شیر نر ای بی جگر چه کار ترا؟
شکار او نشدن بس بود شکار ترا
تو تا کناره نگیری ز خویش هیهات است
که در کنار کشد بحر بی کنار ترا
به هر دو دست به دامان بی خودی آویز
اگر امید رهایی است زین حصار ترا
عجب که شور قیامت ترا کند بیدار
که خون به جوش نیاورد نوبهار ترا
ز صبح حشر گریبان آسمان شد چاک
نشد که باز شود چشم اعتبار ترا
چه می دوی پی این سایه های پا به رکاب؟
بس است سایه آن سرو پایدار ترا
مشو به سنگدلی های خویشتن مغرور
که ترکتاز حوادث کند غبار ترا
قدم برون منه از حد لاغری زنهار
که می کشد فلک سفله زیر بار ترا
به هوش باش که تمهید بی سرانجامی است
اگر مساعدتی کرد روزگار ترا
چو داغ لاله به غیر از ستاره سوختگی
چه گل شکفت درین موسم بهار ترا؟
عجب که گرد تو برخیزد از زمین صائب
چنین که خواب گران کرده سنگسار ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶
عشق است غمگسار دل دردمند را
آتش گره ز کار گشاید سپند را
همت به هیچ مرتبه راضی نمی شود
یک جا قرار نیست سپهر بلند را
پیداست بی قراری عاشق کجا رسد
در خلوتی که راه نباشد سپند را
اندیشه کهربای غم و درد عالم است
از غم گزیر نیست دل هوشمند را
مانند پسته سر ز گریبان برآورد
صبح فنای خویش لب هرزه خند را
پهلوی چرب می طلبد تیغ حادثات
جوشن ز لاغری است تن گوسفند را
صیاد را به وحشت خود رام می کنم
آورده ام به کف رگ خواب کمند را
بیرون روم چگونه ز بزمی که می شود
برخاستن ز جای فرامش سپند را؟
صائب گهر به سنگ زدن بی بصیرتی است
ضایع مکن به مردم بی درد پند را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۸
با زلف کار نیست رخ یار دیده را
ره می گزد چو مار، به منزل رسیده را
بی حسن نیست خلوت آیینه مشربان
معشوق در کنار بود پاک دیده را
بسیار زخم هست که خاک است مرهمش
نتوان به رشته دوخت دهان دریده را
دایم ز خوی خود کشد آزار بدگهر
خون است شیر، کودک پستان گزیده را
زندان جان پاک بود تنگنای جسم
در خم قرار نیست شراب رسیده را
ما را مبر به باغ که از سیر لاله زار
یک داغ صد هزار شود داغ دیده را
از درد بی خبر بود آن کس که می کند
با سگ گزیده نسبت مردم گزیده را
با قد خم ز عمر اقامت طمع مدار
در آتش است نعل، کمان کشیده را
در بحر تنگ ظرف جهان، چند چون حباب
در دل گره کنم نفس آرمیده را؟
از صحبت خسیس حذر کن که می شود
یک برگ کاه، مانع پرواز دیده را
در علم آشنایی آن چشم عاجزست
صائب که رام کرد غزال رمیده را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۱
چون پای خم به دست فتادت کمر گشا
چون گرم شد سرت ز می ناب، سر گشا
از هر که دل گشوده نگردد کناره گیر
چون غنچه در به روی نسیم سحر گشا
از مردمان سرد نفس تیره می شوی
آیینه پیش مردم صاحب نظر گشا
قانع به رنگ و بوی گل بی وفا مشو
بر روی آفتاب چو شبنم نظر گشا
از سر هوای پوچ برون چون حباب کن
چون موج در میانه دریا کمر گشا
زان پیشتر که بر دل مردم گران شوی
استادگی مکن، پر و بال سفر گشا
چون موج، پشت دست به کف زن درین محیط
آغوش چون صدف به هوای گهر گشا
زخم گشاده رو به بغل تیغ را کشید
آغوش رغبتی تو هم ای بی جگر گشا
تا بر تو خوشگوار شود بستن نظر
یک ره نظر به عالم پر شور و شر گشا
باطل مکن به سیر و تماشا نگاه خویش
زنهار صائب از سر عبرت نظر گشا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۲
داغ است لاله زار دل دردمند ما
خواند نوا به آتش سوزان سپند ما
تا دور ازان لب شکرین همچو نی شدیم
ترجیع بند ناله بود بندبند ما
ما از شراب لعل به همت گذشته ایم
سیلاب گیر نیست زمین بلند ما
از درد و داغ عشق تهی ساخت سینه را
کفران نعمت دل نادردمند ما
از قید عشق، بلبل ما خوش نوا شود
بند زبان ما چو قلم نیست بند ما
هر چند رشته می شود از پیچ و خم گره
گردد ز پیچ و تاب رساتر کمند ما
سنگین دلی تو، ورنه ز فریاد آتشین
سوراخ می کند دل مجمرسپند ما
از زهر چشم سنگدلان امن نیستیم
چون پسته در لباس بود نوشخند ما
سالم ز آب خنجر قصاب بگذرد
گر تن به فربهی ندهد گوسفند ما
موی سفید، غفلت ما را زیاده کرد
این تازیانه شد رگ خواب سمند ما
صائب چو آفتاب جهانگیر می شود
حسنی که خوش کند دل مشکل پسند ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۰
گمراه کند غفلت من راهبران را
چون خواب، زمین گیر کند همسفران را
بی بهره ز معشوق بود عاشق محجوب
روزی ز دل خویش بود بی جگران را
در کوه و کمر از ره باریک خطرهاست
زنهار به دنبال مرو خوش کمران را
چون صبح مدر پرده شب را که مکافات
در خون جگر غوطه دهد پرده دران را
ز آتش نفسان نرم نگردد دل سختم
این سنگ کند خون به جگر شیشه گران را
اکسیر شد از قرب گهر گرد یتیمی
از دست مده دامن روشن گهران را
هر نامه که انشا کنم از درد جدایی
مقراض شود بال و پر نامه بران را
با دیده حیران چه کند خواب پریشان؟
صائب چه غم از شور جهان بی خبران را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۳
تسکین ندهد خوردن می سوز درون را
آتش بود این آب، جگر تشنه خون را
راندن نکند خیرگی از طبع مگس دور
اندیشه ز خواری نبود مرد دون را
از پیشروان دل نگرانی نتوان برد
پیوسته بود چشم ز پی راهنمون را
نگذاشت ز سر، سرکشی آن زلف ز آهم
حرفی است که در مار اثرهاست فسون را
عقل است که موقوف به کسب است کمالش
حاجت به معلم نبود مشق جنون را
صائب مکن از بخت طمع برگ فراغت
کز باده نصیبی نبود جام نگون را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۲
سبکسری که اسیر هواست همچو حباب
میان بحر ز دریا جداست همچو حباب
لطافت است نقاب محیط بیرنگی
وگرنه آینه ام خوش جلاست همچو حباب
هزار بار اگر بشکند، درست شود
سبوی هر که ز آب بقاست همچو حباب
درین محیط که هر موج مد احسانی است
تلاش باختن سر، بجاست همچو حباب
میان بحر ز موج سراب تشنه ترم
ز آب، در گره من هواست همچو حباب
ز روی بحر دهد چشم آب، دیده وری
که در فشاندن سرخوش اداست همچو حباب
ز قرب بحر چه لذت برد نظربازی
که چشم بسته شرم و حیاست همچو حباب
نمی خلد به دلی ناله شکایت من
شکست شیشه من بی صداست همچو حباب
گشوده شد ز هوای محیط، عقده من
خوشا سری که در او این هواست همچو حباب
سبکسری که زند پیش بحر، لاف وجود
اگر به باد دهد سر، بجاست همچو حباب
به روی دست سر خویش را چرا ننهم؟
مرا که آب بقا زیر پاست همچو حباب
مرا تعین ناقص ز بحر دارد دور
بقای من به نسیم فناست همچو حباب
به اشک و آه، دل دردمند من تازه است
صفای خانه ز آب و هواست همچو حباب
هزار بار گر افتم، ز جای برخیزم
به بحر، کشتی من آشناست همچو حباب
فتاده است سر و کار من به دریایی
که نه سپهر در او بی بقاست همچو حباب
به یک شکست ز دریا نظر نمی پوشم
مرا به چشم خود امیدهاست همچو حباب
به آشنایی دریا مبند دل زنهار
که عقد الفت او بی وفاست همچو حباب
ز باد نخوت اگر پر شود ز بی مغزی است
سری که در خم تیغ فناست همچو حباب
چگونه قطره من عاجز هوا نشود؟
که بحر را ز هوا عقده هاست همچو حباب
ز آه بر دل پر خون من غباری نیست
هوای خانه من دلگشاست همچو حباب
درین محیط که صد سر به تره ای است ز موج
نفس دلیر کشیدن خطاست همچو حباب
به غیر قطع نفس نیست ساحلی ما را
هوا به کشتی ما ناخداست همچو حباب
همیشه بر سر بی مغز خویش می لرزد
عنان هر که به دست هواست همچو حباب
نمی کنم چو صدف دست پیش ابر دراز
که گوهرم دل بی مدعاست همچو حباب
اگر چه بر دل دریاست بار، عقده من
خوشم که عقده ام آسان گشاست همچو حباب
خراب کوی مغانم که آب تلخش را
هزار عاشق سر در هواست همچو حباب
چو مومیایی من در شکست خود بسته است
گر از شکست نترسم، رواست همچو حباب
ازان ز راز دل بحر نیستی آگاه
که چشم شوخ، ترا بر قفاست همچو حباب
همان ز ساده دلی بر حیات می لرزم
اگر چه بحر مرا خونبهاست همچو حباب
چو بی مثال فتاده است آن محیط لطیف
چه سود ازین که تنم رونماست همچو حباب؟
تلاش گوشه نشینی ز پوچ مغزی هاست
که خلوت تو همان پر هواست همچو حباب
به من تلاطم دریا چه می تواند کرد؟
مرا شکستگی، آب بقاست همچو حباب
قرار نیست ز درد طلب مرا صائب
ز بحر اگر چه مرا متکاست همچو حباب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۶
قامتت خم گشت و پشتت بار طاعت برنداشت
چهره بی شرمیت رنگ خجالت برنداشت
شد بناگوشت سفید و بخت خواب آلود تو
در چنین صبحی سر از بالین غفلت برنداشت
پایت از رفتار ماند و پایی ننهادی به راه
ریخت دندان و لبت زخم ندامت برنداشت
با وجود رعشه پیری، کف لرزان تو
از گریبان تعلق دست رغبت برنداشت
هر که در فصل بهاران دانه اشکی نریخت
وقت خرمن خوشه ای جز آه حسرت برنداشت
در چنین هنگامه ای صائب دل بی شرم تو
پشت بیدردی ز دیوار فراغت برنداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۱
کباب شد دلم از بویش این شراب کجاست؟
شکست در جگرم شیشه این گلاب کجاست؟
نه شب شناسد و نه روز ابر، حیرانم
که چشم روزن من محو آفتاب کجاست؟
عنان گسسته ز صحرا و دشت می گذرد
دل رمیده من موجه سراب کجاست؟
پلی است در گذر سیل حادثات فلک
درین قلمرو سیلاب، وقت خواب کجاست؟
مقام فقر و فنا جای خودفروشی نیست
متاع خویش ندانسته ای که باب کجاست
فتاد دم به شمار و تو از سیاه دلی
به فکر خویش نمی افتی، این حساب کجاست؟
ز کار رفته سزاوار زخم کاری نیست
به من که رفته ام از هوش، این عتاب کجاست؟
هزار جان عوض بوسه ای ز مشتاقان
ستانی و نشماری یکی، حساب کجاست؟
روی به خانه آیینه بی طلب هر دم
کناره از دل روشن کنی، حجاب کجاست
نه بوسه است جواب سلام تا ندهند
گره به گوشه ابرو زدن جواب کجاست؟
درین خرابه کمر باز می کند سیلاب
به گوشه دل ویرانم این شتاب کجاست؟
ز بس که حسن تو سر تا به پا گلوسوزست
نیافتم که دل خونچکان کباب کجاست
ز جوش فکر تو صائب جهان به وجد آمد
سیاه مستی کلک تو از شراب کجاست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۰
نهال شمع ز سبزی ازان برومندست
که دایم از پر پروانه برگ پیوندست
شده است مرکز پرگار آهوان مجنون
اسیر عشق به هر جا رود نظربندست
چرا به تیغ شهادت نمی نهد گردن؟
به آب زندگی آن کس که آرزومندست
بشوی نقش خودی را که دیده خودبین
به آبگینه ز آب حیات خرسندست
گشاد قفل دل زنگ بسته عاشق
به یک اشاره ابروی یار در بندست
چو سکه دل به زر و سیم کم عیار مبند
که همچو برگ خزان دیده سست پیوندست
به خوردن دل خود باش قانع از روزی
که نان خلق گلوگیرتر ز سوگندست
دهن به خنده مکن باز همچو بی مغزان
که پر ز خون، دهن پسته از شکرخندست
کلام هیچ مدانان به مردم همه دان
هزار پله گرانتر ز کوه الوندست
به کام طفل مزاجان سنگدل صائب
شکستن دل ما چون شکستن قندست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۲
زمین ز سایه ابر بهار گلپوش است
ز جوش لاله و گل خون خاک در جوش است
نسیم لطف بهار از شمار بیرون است
فغان که غنچه این باغ، تنگ آغوش است
ازان جهان حلاوت همین خبر دارم
که رخنه دل هر مور، چشمه نوش است
فریب عجز مخور از ضعیف نالی خصم
که مرگ رهرو غافل ز چاه خس پوش است
دهان مار شد از حرف تلخ، گوش مرا
خوشا کسی که درین بزم پنبه در گوش است
به چشم سلسله زلف آب می گردد
چه روشنی است که با صبح آن بناگوش است
فروغ گوهر بینش گرفته است غبار
تمیز مردم این روزگار در گوش است
در آن مقام که من قطره می زنم صائب
غبار هستی کونین، گرد پاپوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۲
هنوز خط ز لب یار برنخاسته است
غبار فتنه ازین رهگذر نخاسته است
ز بخت تیره من از آفتاب نومیدم
وگرنه صبح ز من پیشتر نخاسته است
مکن به دل سیهان پند خویش را ضایع
که خون مرده به صد نیشتر نخاسته است
نچیده است گل از روی دولت بیدار
ز خواب هر که به روی تو برنخاسته است
ز لرزش دل عشاق کی خبر داری؟
که آه سرد ترا از جگر نخاسته است
ز تندباد حوادث نمی روم از جای
فتاده ای چو من از خاک برنخاسته است
ز محفلی که مرا جستن است در خاطر
سپند از آتش سوزنده برنخاسته است
مکن به سنگدلان صرف آبرو صائب
که هیچ ابر ز آب گهر نخاسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۰
از خط حلاوت لب جانان به گرد رفت
از جوش مور این شکرستان به گرد رفت
در بسته شد ز گرد کسادی دکان عیش
تا پسته ترا لب خندان به گرد رفت
شد ملک حسن زیر و زبر از غبار خط
دیوار خشک ماند و گلستان به گرد رفت
از بال و پر فشانی گستاخ طوطیان
لعل لب ترا شکرستان به گرد رفت
صف در برابر صف محشر که می کشد؟
از خط سبز آن صف مژگان به گرد رفت
صد خضر را چگونه دهد داد، قطره ای؟
از خط طراوت لب جانان به گرد رفت
ایمن ز خط مباش که دیدم به چشم خویش
کز بال مور ملک سلیمان به گرد رفت
از بوی گل هنوز دل از هوش می رود
هر چند آب و رنگ گلستان به گرد رفت
یاقوت آبدار تو آورد عاقبت
خطی به روی کار، که ریحان به گرد رفت
بنشین که از خرام تو ای آب زندگی
چندین هزار سرو خرامان به گرد رفت
صبری که بود پشت امیدم ازو به کوه
آخر زنی سواری طفلان به گرد رفت
از بیقراری دل دیوانه خوی من
زنجیر توتیا شد و زندان به گرد رفت
افسوس بر گذشتن موران که می خورد؟
جایی که تاج و تخت سلیمان به گرد رفت
غفلت نگر که خرمن خود را نکرده پاک
از تندباد حادثه دهقان به گرد رفت
چون ابر از جبین هوا آب می چکد
از بس که آبروی عزیزان به گرد رفت
مجنون ما ز بس که به هر کوچه ای دوید
هموار گشت شهر و بیابان به گرد رفت
از دشمن ضعیف حذر کن که بارها
خواب گران ز جنبش مژگان به گرد رفت
زان سایه ای که سرو تو بر خاکشان فکند
دعوای خونبهای شهیدان به گرد رفت
صائب که پاک می کند از روی کف غبار؟
در قلزمی که گوهر غلطان به گرد رفت