عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۴
زرگر آفتاب را بسته گاز می‌کنی
کرته شام را ز مه نقش و طراز می‌کنی
روز و شب و نتایج این حبشی و روم را
بر مثل اصولشان گرد و دراز می‌کنی
گاه مجاز بنده را حق و حقیقتی دهی
وان که حقیقتی بود هزل و مجاز می‌کنی
این چه کرامت است ای نقش خیال روی او
با درهای بسته در خانه جواز می‌کنی
خاطر همچو باد را نقش جحود می‌دهی
خاطر‌ بی‌نیاز را پر ز نیاز می‌کنی
در شب ابرگین غم مشعله‌ها درآوری
در دل تنگ پرگره پنجره باز می‌کنی
ما به دمشق عشق تو مست و مقیم بهر تو
تو ز دلال و عز خود عزم عزاز می‌کنی
گاه ز نیم زلتی برهمشان‌ همی‌زنی
گاه خود از کبیره‌ها چشم فراز می‌کنی
گاه گدای راه را همت شاه می‌دهی
گاه قباد و شاه را بنده آز می‌کنی
می شکنی به زیر پا نای طرب نوای را
چنگ شکسته بسته را لایق ساز می‌کنی
بربط عشرت مرا گاه سه تا‌ همی‌کنی
پرده بوسلیک را گاه حجاز می‌کنی
جان ز وجود جود تو آمد و مغز نغز شد
باز ز پوست‌هاش چون همچو پیاز می‌کنی
یا سندا لحاظه عاقلتی و مسکنی
یا ملکا جواره مکتنفی و مأمنی
انت عماد بنیتی انت عتاد منیتی
انت کمال ثروتی انت نصاب مخزنی
قرة کل منظر مقصد کل مشتری
قوة کل ناعش قدرة کل منحنی
انت ولی نعمتی مونس لیل وحدتی
انت کروم نائل حول جناه نجتنی
سید کل مالک مخلص کل هالک
هادی کل سالک ناعش کل منثنی
چند خموش می‌کنم سوی سکوت می‌روم
هوش مرا به رغم من ناطق راز می‌کنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۸
مرا سودای آن دلبر ز دانایی و قرایی
برون آورد تا گشتم چنین شیدا و سودایی
سر سجاده و مسجد گرفتم من به جهد و جد
شعار زهد پوشیدم پی خیرات افزایی
درآمد عشق در مسجد بگفت ای خواجه مرشد
بدران بند هستی را چه دربند مصلایی؟
به پیش زخم تیغ من ملرزان دل بنه گردن
اگر خواهی سفر کردن ز دانایی به بینایی
بده تو داد اوباشی اگر رندی و قلاشی
پس پرده چه می‌باشی اگر خوبی و زیبایی؟
قراری نیست خوبان را ز عرضه کردن سیما
بتان را صبر کی باشد ز غنج و چهره آرایی؟
گهی از روی خود داده خرد را عشق و‌ بی‌صبری
گهی از چشم خود کرده سقیمان را مسیحایی
گهی از زلف خود داده به مؤمن نقش حبل الله
ز پیچ جعد خود داده به ترسایان چلیپایی
تو حسن خود اگر دیدی که افزون تر ز خورشیدی
چه پژمردی چه پوسیدی درین زندان غبرایی؟
چرا تازه‌ نمی‌باشی ز الطاف ربیع دل؟
چرا چون گل‌ نمی‌خندی؟ چرا عنبر‌ نمی‌سایی؟
چرا در خم این دنیا چو باده بر‌ نمی‌جوشی؟
که تا جوشت برون آرد ازین سرپوش مینایی
ز برق چهره خوبت چه محروم است یعقوبت؟
الا ای یوسف خوبان به قعر چه چه می‌پایی؟
ببین حسن خود ای نادان ز تاب جان اوتادان
که مؤمن آینه‌ی مؤمن بود در وقت تنهایی
ببیند خاک سر خود درون چهره بستان
که من در دل چه‌ها دارم ز زیبایی و رعنایی
ببیند سنگ سر خود درون لعل و پیروزه
که گنجی دارم اندر دل کند آهنگ بالایی
ببیند آهن تیره دل خود را در آیینه
که من هم قابل نورم کنم آخر مصفایی
عدم‌ها مر عدم‌ها را چو می‌بیند بدل گشته
به هستی پیش می‌آید که تا دزدد پذیرایی
به هر سرگین کجا گشتی مگس را گر خبر بودی
که آید از سرشت او به سعی و فضل عنقایی
چو ابن الوقت شد صوفی نگردد کاهل فردا
سبک کاهل شود آن کس که باشد گول و فردایی
میان دلبران بنشین اگر نه غری و عنین
میان عاشقان خو کن مباش ای دوست هرجایی
ایا ماهی یقین گشتت ز دریای پس پشتت
بگردان روی و واپس رو چو تو از اهل دریایی
ندای ارجعی بشنو به آب زندگی بگرو
درآ در آب و خوش می‌رو به آب و گل چه می‌پایی؟
به جان و دل شدی جایی که نی جان ماند و نی دل
به پای خود شدی جایی که آن جا دست می‌خایی
ز خورشید ازل زر شو به زر غیر کمتر رو
که عشق زر کند زردت اگر چه سیم سیمایی
تو را دنیا‌ همی‌گوید چرا لالای من گشتی
تو سلطان زاده‌یی آخر منم لایق به لالایی
تو را دریا‌ همی‌گوید منت مرکب شوم خوش تر
که تو مرکب شوی ما را به حمالی و سقایی
خمش کن من چو تو بودم خمش کردم بیاسودم
اگر تو بشنوی از من خمش باشی بیاسایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۰
چه افسردی دران گوشه؟ چرا تو هم‌ نمی‌گردی؟
مگر تو فکر منحوسی که جز بر غم‌ نمی‌گردی؟
چو آمد موسی عمران چرا از آل فرعونی؟
چو آمد عیسی خوش دم چرا همدم‌ نمی‌گردی؟
چو با حق عهدها بستی ز سستی عهد بشکستی
چو قول عهد جانبازان چرا محکم‌ نمی‌گردی؟
میان خاک چون موشان به هر مطبخ رهی سازی
چرا مانند سلطانان برین طارم‌ نمی‌گردی؟
چرا چون حلقه بر درها برای بانگ و آوازی
چرا در حلقه مردان دمی محرم‌ نمی‌گردی؟
چگونه بسته بگشاید چو دشمن دار مفتاحی؟
چگونه خسته به گردد چو بر مرهم‌ نمی‌گردی؟
سر آن گه سر بود ای جان که خاک راه او باشد
ز عشق رایتش ای سر چرا پرچم‌ نمی‌گردی؟
چرا چون ابر‌ بی‌باران به پیش مه ترنجیدی؟
چرا همچون مه تابان برین عالم‌ نمی‌گردی؟
قلم آن جا نهد دستش که کم بیند درو حرفی
چرا از عشق تصحیحش تو حرفی کم‌ نمی‌گردی؟
گلستان و گل و ریحان نروید جز ز دست تو
دو چشمه داری ای چهره چرا پرنم‌ نمی‌گردی؟
چو طوافان گردونی‌ همی‌گردند بر آدم
مگر ابلیس ملعونی که بر آدم‌ نمی‌گردی؟
اگر خلوت‌ نمی‌گیری چرا خامش‌ نمی‌باشی؟
اگر کعبه نه‌یی باری چرا زمزم‌ نمی‌گردی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۱
گرم سیم و درم بودی، مرا مونس چه کم بودی؟
وگر یارم فقیرستی ز زر فارغ، چه غم بودی
خدایا حرمت مردان، ز دنیا فارغش گردان
ازان گر فارغستی او، زپیش من چه کم بودی
نگارا گر مرا خواهی، وگر هم درد و همراهی
مکن آه و مخور حسرت، که بختم محتشم بودی
بتا زیبا و نیکویی، رها کن این گدارویی
اگر چشم تو سیرستی، فلک ما را حشم بودی
ز طمع آدمی باشد، که خویش از وی چو بیگانه ست
وگر او‌‌ بی‌طمع بودی، همه کس خال و عم بودی
بیا چون ما شو ای مه رو، نه نعمت جو، نه دولت جو
گر ابلیس این چنین بودی، شه و صاحب علم بودی
از ابلیسی جدا بودی، سقط او را ثنا بودی
جفا او را وفا بودی، سقم او را کرم بودی
زهی اقبال درویشی، زهی اسرار‌‌ بی‌خویشی
اگر دانستی‌یی، پیشت همه هستی عدم بودی
جهانی هیچ و ما هیچان، خیال و خواب ما پیچان
وگر خفته بدانستی که در خوابم، چه غم بودی؟
خیالی بیند این خفته، در اندیشه فرو رفته
وگر زین خواب آشفته بجستی، در نعم بودی
یکی زندان غم دیده، یکی باغ ارم دیده
وگر بیدار گشتی او، نه زندان نی ارم بودی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۶
مبارک باشد آن رو را بدیدن بامدادانی
ببوسیدن چنان دستی، ز شاهنشاه سلطانی
بدیدن بامدادانی چنان رو را چه خوش باشد
هم از آغاز روز او را بدیدن ماه تابانی
دو خورشید از بگه دیدن، یکی خورشید از مشرق
دگر خورشید بر افلاک هستی، شاد و خندانی
بدیدن آفتابی را که خورشیدش سجود آرد
ولیک او را کجا بیند، که این جسم است و او جانی
زهی صبحی که او آید، نشیند بر سر بالین
تو چشم از خواب بگشایی، ببینی شاه شادانی
زهی روز و زهی ساعت، زهی فر و زهی دولت
چنان دشواریابی را بگه بینی تو آسانی
اگر از ناز بنشیند، گدازد آهن از غصه
وگر از لطف پیش آید، به هر مفلس رسد کانی
اگر در شب ببینندش، شود از روز روشن تر
ور از چاهی ببینندش، شود آن چاه ایوانی
که خورشیدش لقب تاش است شمس الدین تبریزی
که او آن است و صد چون آن، که صوفی گویدش آنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۸
اگر امروز دلدارم کند چون دوش بدمستی
درافتد در جهان غوغا، درافتد شور در هستی
الا ای عقل شوریده، بد و نیک جهان دیده
که امروز است دست خون، اگرچه دوش ازو رستی
درآمد ترک در خرگه، چه جای ترک، قرص مه
که دیده‌‌ست ای مسلمانان، مه گردون درین پستی؟
چو گرد راه هین برجه، هلا پادار و گردن نه
که مردن پیش دلبر به تو را زین عمر سردستی
برو‌‌ بی‌سر به میخانه، بخور‌‌ بی‌رطل و پیمانه
کزین خم جهان چون می بجوشیدی، برون جستی
غلام و خاک آن مستم، که شد هم جام و هم دستم
غلامش چون شوی ای دل، که تو خود عین آنستی؟
چه غم داری درین وادی، چو روی یوسفان دیدی
اگرچه چون زنان حیران زخنجر دست خود خستی
منال ای دست ازین خنجر، چو در کف آمدت گوهر
هزاران درد زه ارزد، زعشق یوسف آبستی
خمش کن ای دل دریا، ازین جوش و کف اندازی
زهی طرفه که دریایی چو ماهی چون درین شستی
چه باشد شست روباهان، به پیش پنجهٔ شیران؟
بدران شست، اگر خواهی برو در بحر پیوستی
نمی‌دانی که سلطانی، تو عزرائیل شیرانی
تو آن شیر پریشانی که صندوق خود اشکستی
عجب نبود که صندوقی شکسته گردد از شیری
عجب از چون تو شیر آید که در صندوق بنشستی
خمش کردم، درآ ساقی، بگردان جام راواقی
زهی دوران و دور ما که بهر ما میان بستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۹
یکی طوطی مژده آور، یکی مرغی خوش آوازی
چه باشد گر به سوی ما کند هر روز پروازی؟
دراندازد به جان عاقلان‌‌ بی‌خبر، سوزی
بسازد بهر مشتاقان، به رسم مطربان سازی
کند هنبازی طوطی صبا را از برای شه
که او را نیست در پاکی و بیناییش هنبازی
بجوشد بار دیگر از جمالش شادی تازه
درآید بار دیگر از وصالش در فلک تازی
به ناگاهان نماید روی آن پشت و پناه من
ببینی عقل ترسان را به پای عشق سربازی
همه عاشق شوندش زار، هم‌‌ بی‌دین و هم با دین
همه صادق شوند او را، نماند هیچ طنازی
شود گوش طبیعت هم زسر غیب‌ها واقف
شود دیده‌ی فروبسته، زخاک پای او بازی
شود بازار مه رویان، ازان مه رو فروبسته
شود دروازهٔ عشرت ازان می روی، در بازی
شود شب‌های تاریک فراق آن صنم روشن
بگوید وصل خوش نکته، به گوش هجر یک رازی
که رسم و قاعده‌ی غم‌ها، زجان خلق بردارند
رسیده عمر ما آخر، نهد از عیش آغازی
درون بحر‌‌ بی‌پایان مرگ و نیستی، جان‌ها
بود ایمن چو بر دریا بود مرغاب یا قازی
به غیر ناطقه‌ی غیرت، نبودت هیچ بدگویی
نبودستت به جز هم مشک زلفین تو غمازی
که از عشقت بسی جان‌ها، چو چوب خشک می‌سوزد
زغیرت گشته با خلقان، یکی بدگو و همازی
الا ای آن که یک پرتو ازان رخسار بنمایی
خنک گردد همه دل‌ها، نماند حسرت و آزی
الا ای کان ربانی شمس الدین تبریزی
رخ همچون زرم دارد برای وصل تو گازی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۴
شنیدم کاشتری گم شد، ز کردی در بیابانی
بسی اشتر بجست از هر سوی کرد بیابانی
چو اشتر را ندید، از غم بخفت اندر کنار ره
دلش از حسرت اشتر میان صد پریشانی
در آخر چون درآمد شب، بجست از خواب و دل پر غم
برآمد گوی مه تابان، ز روی چرخ چوگانی
به نور مه بدید اشتر، میان راه استاده
زشادی آمدش گریه، بسان ابر نیسانی
رخ اندر ماه روشن کرد و گفتا چون دهم شرحت؟
که هم خوبی و نیکویی و هم زیبا و تابانی
خداوندا درین منزل برافروز از کرم نوری
که تا گم کردهٔ خود را بیابد عقل انسانی
شب قدر است در جانت، چرا قدرش نمی‌دانی؟
تو را می‌شورد او هر دم، چرا او را نشورانی؟
تو را دیوانه کرده‌‌ست او، قرار جانت برده‌‌ست او
غم جان تو خورده‌‌ست او، چرا در جانش ننشانی؟
چو او آب است و تو جویی، چرا خود را نمی‌جویی؟
چو او مشک است و تو بویی، چرا خود را نیفشانی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۶
سحرگه گفتم آن مه را که ای من جسم و تو جانی
بدین حالم که می‌بینی، وزان نالم که می‌دانی
ورای کفر و ایمانی و مرکب تند می‌رانی
چه بس‌‌ بی‌باک سلطانی، همین می‌کن که تو آنی
یکی بازآ به ما بگذر، به بیشه‌ی جان‌ها بنگر
درختان بین زخون تر، به شکل شاخ مرجانی
شنودی تو که یک خامی، زمردان می‌برد نامی
نمی ترسد که خودکامی نهد داغش به پیشانی
مشو تو منکر پاکان، بترس از زخم‌‌ بی‌باکان
که صبر جان غمناکان تو را فانی کند، فانی
تو باخویشی، به‌‌ بی‌خویشان مپیچ ای خصم درویشان
مزن تو پنجه با ایشان، به دستانی که نتوانی
که شمس الدین تبریزی، به جان بخشی و خون ریزی
زآتش برکند تیزی، به قدرت‌های ربانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۶
زهی چشم مرا حاصل شده آیین خون ریزی
زهجران خداوندی شمس الدین تبریزی
ایا خورشید رخشنده متاب از امر او سر را
که تاریک ابد گردی اگر با او تو بستیزی
ایا ای ابر گر تو یک نظر از نرگسش یابی
به جای آب، آب زندگانی و گهر بیزی
اگر آتش شبی در خواب لطف و حلم او دیدی
گلستان‌ها شدی آتش، نکردی ذره‌یی تیزی
به هنگامی که هر جانی، به جانی جفت می‌گردند
بفرمودند گر جانی، به جان او نیامیزی
که جان او چنان صاف و لطیف آمد که جان‌ها را
زروی شرم و لطف او، فریضه گشت پرهیزی
هر آنچ از روح او آید، به وهم روح‌ها ناید
که خشتک کی تواند کرد اندر جامه تیریزی
کسی کندر جهان از بوش، انا لا غیر می‌گفته ست
گر از جاهش ببردی بو، زحسرت کرده خون ریزی
بیا ای عقل کل با من، که بردابرد او بینی
ورای بحر روحانی، بدان شرطی که نگریزی
ازان بحری گذشته‌‌ست او که دل‌ها دل ازو یابند
وجان‌ها جان ازو گیرند و هر چیزی ازو چیزی
اگر انکار خواهی کرد، از عجزی‌‌ست اندر تو
چه داند قوت حیدر مزاج حیز از حیزی
علی الله خانهٔ کعبه، وفی الله بیت معمورا
گهی که بشنوی تبریز، از تعظیم برخیزی
ایا ای عقل و تمییزی که لاف دیدنش داری
وآن گه باخودی، بالله که‌‌ بی‌الهام و تمییزی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۹
الا ای یوسف مصری ازین دریای ظلمانی
روان کن کشتی وصلت، برای پیر کنعانی
یکی کشتی که این دریا زنور او بگیرد چشم
که از شعشاع آن کشتی، بگردد بحر نورانی
نه زان نوری که آن باشد به جان چاکران لایق
ازان نوری که آن باشد جمال و فر سلطانی
در آن بحر جلالت‌ها که آن کشتی همی‌گردد
چو باشد عاشق او حق، که باشد روح روحانی؟
چو آن کشتی نماید رخ، برآید گرد آن دریا
نماند صعبی‌یی دیگر، بگردد جمله آسانی
چه آسانی که از شادی، زعاشق هر سر مویی
دران دریا به رقص اندر شده غلطان و خندانی
نبیند خندهٔ جان را مگر که دیدهٔ جان‌ها
نماید خدها در جسم آب و خاک ارکانی
زعریانی نشانی‌هاست بر درز لباس او
زچشم و گوش و فهم و وهم، اگر خواهی تو برهانی
تو برهان را چه خواهی کرد که غرق عالم حسی؟
برو می‌چر چو استوران درین مرعای شهوانی
مگر الطاف مخدومی خداوندی شمس الدین
رباید مر تو را چون باد، از وسواس شیطانی
کزین جمله اشارت‌ها، هم از کشتی، هم از دریا
مکن فهمی مگر در حق آن دریای ربانی
چو این را فهم کردی تو، سجودی بر سوی تبریز
که تا او را بیابد جان ز رحمت‌های یزدانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۳
من پای همی‌کوبم، ای جان و جهان دستی
ای جان و جهان برجه، از بهر دل مستی
ای مست مکش محشر، بازآی زشور و شر
آن دست بران دل نه، ای کاش دلی هستی
ترک دل و جان کردم، تا‌‌ بی‌دل و جان گردم
یک دل چه محل دارد؟ صد دلکده بایستی
بنگر به درخت ای جان، در رقص و سراندازی
اشکوفه چرا کردی، گر باده نخوردستی؟
آن باد بهاری بین، آمیزش و یاری بین
گر نی همه لطفستی، با خاک نپیوستی
از یار مکن افغان،‌‌ بی‌جور نیامد عشق
گر نی ره عشق این است، او کی دل ما خستی؟
صد لطف و عطا دارد، صد مهر و وفا دارد
گر غیرت بگذارد، دل بر دل ما بستی
با جمله جفاکاری، پشتی کند و یاری
گر پشتی او نبود، پشت همه بشکستی
دامی که درو عنقا‌‌ بی‌پر شود و‌‌ بی‌پا
بی رحمت او صعوه زین دام کجا جستی؟
خامش کن و ساکن شو، ای باد سخن، گرچه
در جنبش باد دل، صد مروحه بایستی
شمس الحق تبریزی، ماییم و شب وحشت
گر شمس نبودی، شب از خویش کجا رستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۴
گر عشق بزد راهم، ور عقل شد از مستی
ای دولت و اقبالم، آخر نه توام هستی؟
رستن زجهان شک، هرگز نبود اندک
خاک کف پای شه، کی باشد سردستی؟
ای طوطی جان پر زن، بر خرمن شکر زن
بر عمر موفر زن، کز بند قفص رستی
ای جان سوی جانان رو، در حلقهٔ مردان رو
در روضه و بستان رو، کز هستی خود جستی
در حیرت تو، ماندم از گریه و از خنده
با رفعت تو، رستم از رفعت و از پستی
ای دل بزن انگشتک،‌‌ بی‌زحمت لی و لک
در دولت پیوسته، رفتی و بپیوستی
آن باده فروش تو، بس گفت به گوش تو
جان‌ها بپرستندت، گر جسم بنپرستی
ای خواجهٔ شنگولی، ای فتنهٔ صد لولی
بشتاب، چه می‌مولی آخر دل ما خستی
گر خیر و شرت باشد، ور کر و فرت باشد
ورصد هنرت باشد، آخر نه در آن شستی؟
چالاک کسی یارا، با آن دل چون خارا
تا ره نزدی ما را، از پای بننشستی
درج است درین گفتن، بنمودن و بنهفتن
یک پرده برافکندی، صد پردهٔ نو بستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۵
ای دوست زشهر ما، ناگه به سفر رفتی
ما تلخ شدیم و تو در کان شکر رفتی
نوری که بدو پرد، جان از قفص قالب
در تو نظری کرد او، در نور نظر رفتی
رفتی تو ازین پستی، در شادی و در مستی
آن سوی زبردستی، گر زیر و زبر رفتی
مانند خیالی تو، هر دم به یکی صورت
زین شکل برون جستی، در شکل دگر رفتی
امروز چو جانستی، در صدر جنانستی
از دور قمر رستی، بالای قمر رفتی
اکنون ز تن گریان، جانا شده‌یی عریان
چون ترک کله کردی، وزبند کمر رفتی
از نان شده‌یی فارغ، وز منت خبازان
وز آب شدی فارغ، کز تف جگر رفتی
نانی دهدت جانان،‌‌ بی‌معده و‌‌ بی‌دندان
آبی دهدت صافی، زان بحر که در رفتی
از جان شریف خود، وز حال لطیف خود
بفرست خبر، زیرا در عین خبر رفتی
ورزان که خبر ندهی، دانم که کجاهایی
در دامن دریایی، چون در و گهر رفتی
هان ای سخن روشن، درتاب درین روزن
کز گوش گذر کردی، در عقل و بصر رفتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۶
آورد طبیب جان، یک طبله ره آوردی
گر پیر خرف باشی، تو خوب و جوان گردی
تن را بدهد هستی، جان را بدهد مستی
از دل ببرد سستی، وزرخ ببرد زردی
آن طبلهٔ عیسی بد، میراث طبیبان شد
تریاق درو یابی، گر زهر اجل خوردی
ای طالب آن طبله، روی آر بدین قبله
چون روی بدو آری، مه روی جهان گردی
حبی‌‌ست درو پنهان، کان ناید در دندان
نی تری و نی خشکی، نی گرمی و نی سردی
زان حب کم از حبه، آیی بر آن قبه
کان مسکن عیسی شد، وان حبه بدان خردی
شد محرز و شد محرز، از داد تو هر عاجز
لاغر نشود هرگز، آن را که تو پروردی
گفتم به طبیب جان، امروز هزاران سان
صدق قدمی باشد، چون تو قدم افشردی
از جا نبرد چیزی، آن را که تو جا دادی
غم نسترد آن دل را، کو را زغم استردی
خامش کن و دم درکش، چون تجربه افتادت
ترک گروان برگو، تو زان گروان فردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۱
ای شاه مسلمانان، وی جان مسلمانی
پنهان شده وافکنده در شهر پریشانی
ای آتش در آتش، هم می‌کش و هم می‌کش
سلطان سلاطینی، بر کرسی سبحانی
شاهنشه هر شاهی، صد اختر و صد ماهی
هر حکم که می‌خواهی می‌کن، که همه جانی
گفتی که تو را یارم، رخت تو نگه دارم
از شیر عجب باشد، بس نادره چوپانی
گر نیست وگر هستم، گر عاقل و گر مستم
ورهیچ نمی‌دانم، دانم که تو می‌دانی
گر در غم و در رنجم، در پوست نمی‌گنجم
کز بهر چو تو عیدی، قربانم و قربانی
گه چون شب یغمایی، هر مدرکه بربایی
روز از تن همچون شب، چون صبح برون رانی
گه جامه بگردانی، گویی که رسولم من
یارب که چه گردد جان، چون جامه بگردانی
در رزم تویی فارس، بر بام تویی حارس
آن چیست عجب، جز تو، کو را تو نگهبانی
ای عشق تویی جمله، بر کیست تو را حمله؟
ای عشق عدم‌ها را خواهی که برنجانی؟
ای عشق تویی تنها، گر لطفی و گر قهری
سرنای تو می‌نالد، هم تازی و سریانی
گر دیده ببندی تو، ور هیچ نخندی تو
فر تو همی‌تابد از تابش پیشانی
پنهان نتوان بردن در خانه چراغی را
ای ماه چه می‌آیی در پردهٔ پنهانی؟
ای چشم نمی‌بینی این لشکر سلطان را؟
وی گوش نمی‌نوشی این نوبت سلطانی؟
گفتم که بچه دهی آن، گفتا که به بذل جان
گنجی‌‌ست به یک حبه، در غایت ارزانی
لاحول کجا راند دیوی که تو بگماری؟
باران نکند ساکن گردی که تو ننشانی
چون سرمهٔ جادویی، در دیده کشی دل را
تمییز کجا ماند در دیدهٔ انسانی؟
هر نیست بود هستی در دیده، از آن سرمه
هر وهم برد دستی از عقل به آسانی
از خاک درت باید در دیدهٔ دل سرمه
تا سوی درت آید، جویندهٔ ربانی
تا جزو به کل تازد، حبه سوی کان یازد
قطره سوی بحر آید، از سیل کهستانی
نی سیل بود این جا، نی بحر بود آن جا
خامش که نشد ظاهر هرگز سر روحانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۳
در پردهٔ خاک ای جان؟ عیشی‌‌ست به پنهانی
وندر تتق غیبی، صد یوسف کنعانی
این صورت تن رفته، وان صورت جان مانده
ای صورت جان باقی، وی صورت تن فانی
گر چاشنی‌یی خواهی، هر شب بنگر خود را
تن مرده و جان پران، در روضهٔ رضوانی
ای عشق که آن داری، یارب، چه جهان داری
چندان صفتت کردم، والله که دو چندانی
المؤمن حلوی، والعاشق علوی
با تو چه زبان گویم، ای جان که نمی‌دانی؟
چندان بدوان لنگان، کین پای فرو ماند
وان گه رسد از سلطان صد مرکب میدانی
می مرد یکی عاشق، می‌گفت یکی او را
در حالت جان کندن، چون است که خندانی؟
گفتا چو بپردازم، من جمله دهان گردم
صد مرده همی‌خندم،‌‌ بی‌خندهٔ دندانی
زیرا که یکی نیمم، نی بود شکر گشتم
نیم دگرم دارد عزم شکرافشانی
هر کو نمرد خندان، تو شمع مخوان او را
بو بیش دهد عنبر، در وقت پریشانی
ای شهره نوای تو، جان است سزای تو
تو مطرب جانانی، چون در طمع نانی؟
کس کیسه میفشان گو، کس خرقه میفکن گو
اومید که ضایع شد از کیسهٔ ربانی؟
از کیسهٔ حق گردون صد نور و ضیا ریزد
دریا زعطای حق، دارد گهرافشانی
نان ریزهٔ سفره‌‌ست این، کز چرخ همی‌ریزد
بگذر زفلک، بررو، گر درخور آن خوانی
گر خسته شود کفت، کفی دگرت بخشد
ور خسته شود حلقت، در حلقهٔ سلطانی
برگو غزلی، برگو، پامزد خود از حق جو
بر سوخته زن آبی، چون چشمهٔ حیوانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۶
نظاره چه می‌آیی در حلقهٔ بیداری
گر سینه نپوشانی، تیری بخوری کاری
در حلقه سر اندر کن، دل را تو قوی تر کن
شاهی‌ست، تو باور کن، بر کرسی جباری
تا باز رهی زان دم، تا مست شوی هر دم
گاهی زلب لعلش، گاهی زمی ناری
بگشای دهانت را، خاشاک مجو در می
خاشاک کجا باشد در ساغر هشیاری؟
ای خواجه چرا جویی دلداری ازان جانان؟
بس نیست رخ خوبش، دلجویی و دلداری؟
دی نامهٔ او خواندم، در قصهٔ‌‌ بی‌خویشی
بنوشتم از عالم صد نامهٔ بیزاری
نقش تو چو نقش من، رخ بر رخ خود کرده ست
با ما غم دل گویی، یا قصهٔ جان آری
من با صنم معنی، تن جامه برون کردم
چون عشق بزد آتش در پردهٔ ستاری
در رنگ رخم عشقش، چون عکس جمالش دید
افتاد به پایم عشق، در عذر گنه کاری
شمس الحق تبریزی، آیی و نبینندت
زیرا که چو جان آیی‌‌ بی‌رنگ، صباواری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۹
در عشق کجا باشد، مانند تو عشقینی؟
شاهان ز هوای تو در خرقهٔ دلقینی
بر خوان تو استاده هر گوشه سلیمانی
وز غایت مستی تو همکاسهٔ مسکینی
بس جان گزین بوده، سلطانیقین بوده
سردفتر دین بوده، از عشق تو بی‌دینی
کو گوهر جان بودن، کو حرف بپیمودن
کو سینهٔ ره بینی، کو دیدهٔ شه بینی
هر مست می‌ات خورده، دو دست برآورده
کاین عشق فزون بادا، وز هر طرف آمینی
گویند بخوان یاسین، تا عشق شود تسکین
جانی که به لب آمد چه سود زیاسینی؟
آن دلشدهٔ خاکی، کز عشق زمین بوسد
در دولت تو بنهد بر پشت فلک زینی
آوه خنک آن دل را کو لازم آن جان شد
گه بادهٔ جان گیرد، گه طرهٔ مشکینی
هرگز نکند ما را عالم به جوال اندر
کز شمس حق تبریز پر کردم خرجینی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۷
عیسی چو تویی جانا ای دولت ترسایی
لاهوت ازل را از ناسوت تو بنمایی
ایمان ز سر زلفت، زنار عجب بندد
کز کافر زلف خود،یک پیچ تو بگشایی
ای از پس صد پرده، درتافته رخسارت
تا عالم خاکی را از عشق برآرایی
جان دوش ز سرمستی، با عشق تو عهدی کرد
جان بود دران بیعت، با عشق به تنهایی
سر عشق به گوشش برد، سر گفت به گوش جان
کس عهد کند با خود؟ نی تو همگی مایی؟
چندانکه تو می‌کوشی، جز چشم نمی‌پوشی
تا چند گریزی تو از خویش و نیاسایی؟
جان گفت که ای فردم، سوگند بدین دردم
سوگند بدان زلفی، عاشق کش سودایی
کان عهد که من کردم، بی‌جان و بدن کردم
نی ما و نه من کردم، ای مفردیکتایی
مست آنچ کند در می، از می بود آن بروی
در آب نماید او، لیک او است ز بالایی
تبریز ز شمس الدین، آخر قدحی زو، هین
آن ساقی ترسا را یک نکته نفرمایی؟